سوژه جدید:
یک ماه قبل از افتتاحیه، خانه ریدلها، کنار آتش:کجول، روی صندلی کز کرده بود و به آتش که زبانه میکشید نگاه میکرد.
- شاید باید علاوه بر جنبش حمایت از گیاهان و سبزیجات، جنبش حفاظت از هیزمهای بخت برگشته رو هم راه بندازم. اینطوری دیگه کسی نمیتونه با هیزم آتش درست کنه.
- اونوقت ما چیکار کنیم؟ از سرما بمیریم؟
دلفی، با غم سنگینی که روی شانهاش بود، کنار آتش روی صندلی کناری کجول وا رفت.
- چرا انقدر غم انگیزی؟
- یه عالمه از خاستگارام موندن رو دستم. همشون از عشق سرشاری که به من داشتن خودشونو حلق آویز کردن.
- عه؟ جدی؟
کجول، به فکر فرو رفت. ابتدا گمان میکرد کارش برای تامین منابع قرار است سخت شود، ولی انگار راحتتر از این حرفها بود.
- ببینم، اگه نمیخوایشون میشه بدیشون به من؟ نیازشون دارم.

- واسه چی؟
- واسه رستورانی که فردا میخوام راه بندازم نیازم میشن. فقط اگه میشه زودتر برام بیارشون، میخوام تا موقع افتتاحیه فریزشون کنم. میگن گوشت آدم هر چی بیشتر فریز بشه نرمتر میشه.
دلفی، قیافهاش را در هم کشید. عضو جدیدشان داشت از ظرفیت مرگخواران سوء استفاده میکرد؟ چندی پیش هم دیده بود که راه بلاتریکس را سد کرده، و دارد از او تقاضای ایفا کردن نقش مهم قصاب در رستوران جدیدش را میکند، که با استقبال دیوانهوار بلاتریکس، برای مثله کردن هر موجود زنده و مردهای رو به رو شد.
سالازار میدانست که تا آن لحظه چند مرگخوار را به این روش خام کرده است.
چوبدستیاش را بیرون آورد و زیر گلوی کجول گرفت.
- میخوای ازمون سوء استفاده کنی؟ کور خوندی! من نمی...
- اگه بهم بدیشون، بهت بهترین جایگاهو توی رستوران میدم. اونجا میتونی هر خوشتیپی که از در وارد میشه رو اغفال کن...
- جنازهها رو با وانت بفرستم واست یا خودت میای میبریشون؟
- خودم میام میبرمشون.
- میگم... حالا این جایگاه چی هست؟
- دربون! یه نقش بسیار مهم توی هر کسب و کاری، اگه جایی که کسی راه میندازه دربون نداشته باشه، اونجا کاملا از هم میپاشه. من میخواستم این نقش مهمو به یه آدم با لیاقت بدم. الان که میبینم تو بهترینشونی.
میتونی هر کسی که از در میاد تو رو بررسی کنی و اگرم خواستی اغفالش کنی. چی ازین بهتر؟
درهای زیبای تاریکی به سمت دلفی باز شد و او را در خود کشید.
- حالا کارمو از کی باید شروع کنم؟
- فردا اول وقت، دهکده لیتل هنگلتون.
بیست و نه روز قبل از افتتاحیه، دهکده لیتل هنگلتون:- خب، خوش اومدین!
مرگخواران، با سوالات فراوان جا گرفته در صورتشان، به فضای خالی پر از قبر نگاه میکردند، و دوست داشتند حتی یک نظر هم که شده، رستورانی که کجول از آن حرف میزد را ببینند.
برگو، سیخونکی به صاحبش زد تا سخنرانی را شروع کند.
- همونطور که میدونید، من روزها و شبهای زیادی رو به پای ارباب افتادم تا بهم اجازه فعالیت توی اینجارو دادن.
و همونطور که مجدد میدونید، زمان بسیار زیادی رو هم صرف راضی کردن تک تکتون کردم، خب، بهرحال شما مرگخواران گرانقدر و ارزشمندی هستین و زود ریشه نمیدادین، پس مجبور شدم خیلی رو مغزتون کار کنم.
و همونطور که بازم میدونین، هیچ آدم عاقل و معمولیای بدون رضایت ارباب پاشو اینجا نمیذاره، پس نتونستم روی بقیه برای ساخت رستوران حساب باز کنم.
حرفهای کجول، کمکم داشت مرگخواران را اذیت میکرد.
- ولی ارباب انتظار خیلی زیادی ازمون دارن، پس باید توی چند ماه ساخت رستوران با غذای کاملا گوشتی رو تموم کنیم، بلکه باعث ترویج گوشتخواری و جلوگیری از گیاهخواری بشه.
کیسههای سیمان اونطرفه، اینورم آجرارو داریم. پس تا دیر نشده ساختو شروع کنیم!
قبل از اینکه همه روی سر درختسان و برگ بینوایش ویران شوند و تا میخورد کتکش بزنند، لرد سیاه طبق قرار قبلی، سر رسید و آنها از انجام کارشان باز ماندند.
- میبینیم که قرار است برای ما منبع درآمدی بسازید!
- اوه بله ارباب! همین الان داشتم بهشون میگفتم که...
- ارباب! این کلم بروکلی سر ما رو کلاه گذاشته.
- کلاه گذاشته؟
لرد سیاه به سمت کجول برگشت که حالا از شدت خم شدن، پیشانیاش روی خاک چسبیده بود.
- اینچنین کار شنیعی از تو سر زده است؟
- بله ارباب!
رضایت در چهره لرد سیاه شناور شد، سپس این رضایت به کیسهی پر گالیونی تبدیل شد که نجینی پیش پای کجول بالا آورد.
- این هم پاداش تو برای این کار شنیعت. باشد که منبع درآمد ما را به درستی، و در کمتر از یک ماه دیگر بسازید.
- بله ارباب، به روی شاخ و برگم!
- مرگخوارانمان را به تو میسپاریم.
سپس از صحنه محو شد و کجول را با مرگخوارانی تنها گذاشت، که میبایست ساخت رستوران بر پایه گوشت و مشتقات آن را تا کمتر از یک ماه دیگر تمام میکردند.