ققنوس وارد دفتر خود شد دفتري که توي درگيري هاي روز هاي گذشته به ويرانه تبديل شده بود...ققنوس 1 دونه سيگار از تو بسته در آورد و با فندک روشن کرد و غرق در افکار خود شد و همراه فکر با در فندک خود باز مي کرد گاهي آن را باز بسته و گاهي بي تفاوت به ميز دفتر کار خود خيره مي شد...صداي مردمي کي طي روزهاي گذشته به دفتر او امده بودند و جوابي نگرفته بودند از پشت در مي يومد همه اونا ققنوس رو مصبب بد بختي هاشون ميدونستن...
ققنوس با صدايي نسبتاً بلندي گفت:تا کي...تا کي تحمل کنم؟!!
سرژ:تحمل کن نتيجه شو مي گيري
ققي:تو کي اومدي تو
؟
سرژ:راه هاي زيادي واسه وارد شدن هست...اما ققي تو اگه سپاه سفيد رو ول کني کي به سپاه سفيد برسه...
ققي برگشت و نگاهي که در اون مي شد هزار اندي سال رنج سختي رو ديد گفت:من هر کاري کردن نشد...چرا حالا مردم منو تقصير کار ميدونن. من همه تلاش مو کردم که مردم راضي باشن چرا يقه اون وزير...
و بقض گلوشو گرفت يه پک به سيگارش زد و بقض شو قورت داد
سرژ:درکت مي کنم...اما اينجوري نميشه تا 10 دقيقه ديگه در دفتر تو ميشکنن...
ققي:من تا اون موقعه رفتم بشکنن..!!اينجا ديگه چيزي نداره به دردشون بخوره..!!!
سرژ:بيا برو بيرون اينجوري بهتره برو جواب بده شايد درکت کردن
ققي لحظه اي با وجدان خود کلنجار رفت نه وزيري نه معاوني تنها ياور مردم در مقابل لرد سياه محفل بود
ققي:بريم...
سرژ:درو باز مي کنه
تعجب سراسر وجود ققنوس رو فرا مي گيره 100 هزار يا بيشتر از جادوگرا پشت در بودن
ققينوس اومد بيرون و گفت:با تمام تنهايم در جنگ...با تمام بي مهري ها...با وجود ياران کم مي مانم...مي مانم براي شما...
اما حرفي براي مردم معني نداشت همه شروع کردن دوباره به داد زدن و فرياد کردن...
ققي فرياد کشيد:
حتي اگر آلبوس دامبلدوري پيدا نشود خودم با همين چوب لرد سياه رو خواهم کشتفرياد ققي انقدر بلند بود که اگر به گوش مرگخواران نرسيده بود احتمال مي داد آنها کر باشند
همه جادوگرها ساکت شدن...ققي وارد دفتر شد پالتوش رو پوشيد و کلاهش روي سرش گذاشت...داشت از دفتر خود خارج مي شد که قيافه خودش رو تو آيينه ديد انگار 200 سال پيرتر شده بود...کمرش خم شده بود و صورتش گواه يک مرد شکست خورده را مي داد با خود گفت:اين حالت اصلا برا يمردم خوشايند نيست
کمر خودش رو صاف کرد کلاهش رو بالا داد تا چهره اش معلوم باشه و با سينه اي سپر شده از دفتر خارج شد و از سکوي جلوي درگاه دفترش پايين پريد...هنوز مردم ساکت بودند...
ققي به مردم نگاه کرد و يک لبخند تحويل مردم داد...بلخندي تلخ اما اميد آور...ققي خيلي دست و پا شکسته گفت:من متعلق به همه شمام...
جادوگر ها به او نگاه کردند...و لحظه اي بعد زمزمه ي:ققنوس..ققنوس شنيده مي شد ثانيه اي بعد زمزمه ها تبديل به فرياد شد...ققي تصميم خود را گرفته بود
يا بايد مي مرد يا سپاه سفيد پيروز مي شد
[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo