ققنوس!! قلعه دست من بيد تو دياگون
ميفرستم برات!!!
________________________
آقا اين فرد بريتانيايي نيست!!! يعني ولدمورت روحشم ازش خبر نداره!!! ولي دوست قديمي دامبلدور بوده. بعد از مرگ دامبلدور يكي از اطرافيانش(حالا فرض كنيد ابرفورث دامبلدور!) مياد يه نامه ميفرسته به آلبيانكوا كه دامبلدور مرده و همه جا در خطره و.....
اين سر رودريك هم پاميشه از پرتغال(!) مياد بريتانيا!!
بعدش يه روز كه ولدمورت و مرگخواراش در حال كشت و كشتار بودن و ولدمورت ميخواست يه دختري رو بكشه* اين اتفاق ميفته:
-----------------
- دست نگهدار!
ولدمورت كه داشت چوبشو براي گفتن اواداكداورا تكون ميداد برميگرده و يه نگاهي به اطراف ميندازه تا ببينه كي اين حرفو گفته...
كمي اونطرفتر، مردي با موهاي زرد رنگ ايستاده و چوبدستيش را به طرف او نشانه رفته بود. انچه بيشتر از همه ولدمورت را ترساند، اين بود كه درست مثل دامبلدور، بلند قد و با وقار بود؛ وقار و متانتي كه بيشتر از هرچيز او را ميترساند. چشمان قهوه اي رنگش حكايت از قدرت بسيار و اراده اي استوار و محكم داشت.
-ولش كن تام!
- تو كي هستي كه اينطور در مقابل من مي ايستي، پسر؟
كلمه اخر را با اكراه اضافه كرد. چرا كه تازه وارد هيچ شباهتي به يك پسر نداشت!
- سر رودريك آلبيانكوا!
مرد چوبدستيش را تكاني داد و زير لب چيزي گفت. شيري با قدرت تمام به طرف ولدمورت هجوم برد و او، با حركت مارپيچ چوب جادويش قدرت آن را خنثي كرد. معلوم بود كه آلبيانكوا را نبايد دست كم گرفت.
----------------
بله ديگه! و به اين ترتيب سر رودريك و ولدمورت با هم رودررو شدن و ولدمورت قدرت سر رودريكو كه دست كمي از خودش نداشت حس كرد!!
*= در مورد اين كه چرا ميخواست دختره رو بكشه و ايا در مورد اون هم پيشگويي شده يا نه اطلاعات دقيق در دسترس نيست!