مردم جلوی وزارت خونه تجمع کرده بودن و شعارهای ضد گیلدی میدادند و سعی میکردند نگهبانان رو کنار بزنن و وارد وزارت خونه بشن...شارزاس کمی دورتر ایستاده بود و با لذت مردم رو تماشا میکرد،این منظره همونقدر براش جالب بود که یک تابلوی پراز خوراکی برای یک آدم گرسنه و حالا شارزاس و سایه های او بشدت گرسنه بودند!!!
-فکر کنم بهتر باشه وارد وزارت خونه بشیم شاید خوراکی های بهتری پیدا کردیم اینها همه بدمزه هستند...
شارزاس به یک سایه تبدیل میشه و از میان مردم عبور میکنه و وارد میشه:
-ارزش صبر کردن رو داشت!!!
کلی جادوگر در راهروها راه میروند و هراس بر چهره همه آنها سایه انداخته چون مرگخوران حمله کرده اند ناگهان چشم شارزاس به یک عده سفیدپوش می افتد که شمشیر بدست دارند و نشانی روی سینه شان میدرخشد:
-هوم پس اینها شوالیه هستند...عین ما!!!
شوالیه ها با یک مامور در حال بحث هستند که وارد دفتر گیلدی بشوند:
-ببین عمو یکی از مرگخوارها اینجاست باید نابودش کنیم؟
-یعنی چی؟مگه شهرهرته؟من مسئولم نمیذارم!!!
-بابا ما شوالیه هستیم!!!
-هرچی هستی باشی بمن چه!نمیذارم!!!
سه تا از سایه ها که بی طاقت شده اند بطرف نگهبان حمله میکنند و اورا تکه تکه میکنند:
-گفته بودم بدون دستور حمله نکنید....
شوالیه ها بسوی صدا برمیگردند و شارزاس را میبینند:
-این شارزاسه!!!
-وای شماها منو شناختید!!!
شارزاس قهقهه میزنه و به شوالیه های آماده حمله خیره میشه:
-ببخشید دوستان من کار دارم باید برم...
یکدفعه لوستر از طبقه 19 رها میشه ومحکم تو سر شوالیهای شفیدپوش میخوره:
-عین لواشک له شدند!!!
شارزاس بازهم میخندد و براهش ادامه میدهد در حالی که اشیاء بیجان جان میگیرند و بطرف مردم حمله میکنند شارزاس بالا میرود و وارد اتاق اصلی گیلدی میشود یعنی جایی که سام پیدا کرده بود:
-خوب اینجا چی داریم؟!
شارازس صدایی میشنود و اوهم دخترهارا پیدا میکند:
-اینا دیگه چین؟!
دخترها از دیدن شارازس شگفت زده میشوند:
-این دیگه کیه؟
-نمیدونم چه نازه...
-وای خدا یکی منو بگیره!!!
شارازس چهار شاخ مونده که معنی این حرفها چیه...ولی بعد میفهمه و نقشه ای به ذهنش خطور میکنه:
-دخترها...حاضرید برای من کاری بکنید؟
-هرچی بخوای جیگر!!!
-گیلدی را برای من پیدا کنید و من بهترین هدایا رو بشما میدم...باشه؟
دخترها که کاملا هیپنوتیزم شده اند اطاعت میکنند و از دخمه بیرون میروند و از اتاق خارج میشوند یکی از سایه ها بدنبال آنها میرود ولی شارزاس مانعش میشود:
-صبرکن...به انها کاری نداشته باش...
شارازس لبخند عجیبی میزند و چشمان سرخش بیشتر میدرخشد:
-که من ضعیف و ناتوانم؟!