هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: داستان های گروهی(فصل 1)(هری پاتر کاراگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ یکشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۳
#34

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
هری در خانه اش را با عصبانیت باز کرد تا لوازم مورد نیاز برای ماموریتش را بردارد. در آستانه درب لحظه ای درنگ کرد و نگاهش را به فضای ساکت و تاریک اتاق نشیمن دوخت.

چقدر خانه خالی و بی روح به نظر می رسید. ديگر خبرى از ليلى که سعى مى کرد زودتر از بقیه خود را در آغوش پدرش بياندازد، شلوغ کارى هاى پسرانش و لبخند گرم همسرش نبود و او اين را خوب مى دانست. به دیوار پشت سرش تکیه داد.چشمانش را بست.چه شد که اینگونه شد؟ تصاویر پیش چشمانش عقب و جلو می شدند. اگر او رئیس انها را به زندان نمی انداخت خانواده اش اکنون در کنارش بودند.اما نه..او مجبور بود چون اون در قبال مردم جادوگر وظیفه ای داشت.

به سرعت تمام وسایل مورد نیازش رو جمع کرد و در خانه را باز کرد و به طرف قرارگاه گروه جادوگران سیاه رفت. هوا سرد و غمگین بود انگار اسمان هم غم را در دل هری احساس می کرد.اما هری با تمام غم موجود در قلبش باز هم حاضر شد مثل گذشته دردسر را به جان بخرد اما نه برای دوستانش بلکه برای خانواده اش نگران بود..اگر انچه که در فکرش بود نمیشد چه؟آن وقت او هرگز نمیتوانست خانواده ی خود را ببیند. نگرانیش چند برابر شد.

سرش را به شدت تكان داد، سعي مي كرد افكار منفي را از ذهن دور كند تا بتواند بيشتر فكر كند، ولي اين كار تقريبا غيرممكن به نظر مي رسيد. در دوردست ها رعدی غرید. هری اما نشنید. در گوشش صدها صدای شیطانی فریاد میزدند. مثل این بود که ابرهای سیاه در آسمان جلوی چشمش می رقصیدند و جنگ افکارش را منعکس میکردند. هري به سوي مرگ مي رفت اما خود نيز نمي دانست كه در چه راهي قدم گذاشته است.

با توجه به خطرهایی که در انتظارش بود ، هری به این فکر کرد که بهتر است اول به کوچه دیاگون رفته و لوازم مورد نیاز نبردش را بخرد. با یک حرکت چوب جادو ، ناپدید و ناگهان در کوچه دیاگون جلوی مغازه فرد و جرج ظاهر شد. با توجه به بودجه كم وزارت خانه مجبور بود از لوازم شوخي فرد و جورج به عنوان مهمات استفاده كند.

نگاه غم زده اش به وضوح جرج را نگران کرده بود.نمی خواست بفهمد!بفهمد که چه؟هری دوست نداشت کسی بی لیاقتیش را در نگه داری از خانواده ببیند! جرج با هری احوالپرسی کرد..اما هری نتوانست کلمه ای با او حرف بزند چون ممکن بود از قضیه بو ببرد. آخر جرج طاقتش به سر آمد. با نگرانی پرسید:
-هری چی شده؟

هري نمي توانست چيزي را پنهان كند زيرا حتي اگر هم دروغ ميگفت از چشمانش مي شد همه چيز را فهميد و به دل خسته ي هري پي برد.
- نه اونطوری..خب..

نفس عمیقی کشید.این نشان از بی عرضگیش نبود!
- جينى و بچه ها رو گ..گروگان گرفتن و..و من مى خوام نجاتشون بدم.

هرى لحظه اى مکث کرد، شايد منتظر بودن تا جرج دلداريش بدهد اما جرج همچنان با بهت او را نگاه مى کرد. هرى ادامه داد.
- تنهايى بايد اين کارو انجام بدم..نمى تونم تو رو به خطر بندازم جرج.

جرج بلاخره سکوت را شکست.
- متوجه هستی که جينى خواهر منم هست؟ يعنى مى خواستى اين موضوع رو به من نگى؟
-نه..راستش نمي خواستم نگران بشي و..

هري با نگاهي به جرج فهماند كه ديگر لطفا ادامه نده زيرا نمي تواند خود را نگه دارد و ممكن است اشكهايش سرازير شود. جرج دستانش را روي شانه هري گذاشت و با حالتي دوستانه گفت:
-ناراحت نباش هري با هم پيداشون ميكنيم ما دوستاي خوبي داريم . مطمئن باش به كمك هم همه چيو حل ميكنيم.

هري بر خلاف ميلش دست جرج را از شانه اش برداشت و گفت:
-من انها را به اين روز انداختم پس خودم هم درستش مي كنم.نمي خوام جون ديگران رو توي خطر بيندازم.

جرج هري را مي شناخت و مي دانست كه اصرار بي فايده است و هري راضي نمي شود.براي همين كاملا كنار رفت تا هري بتواند وسايل مورد نيازش را بخرد چون بايد زود تر راهي مي شد. سردرگم به اطراف نگاه کرد.چه می خواست؟ بايد وسايلي را بر مي داشت كه دشمن را سر درگم و پريشان كند.

بعد از اینکه وسایل مورد نیازش را برداشت ، با جرج خدافظی رسمی کرد. دو نفر به هم نگاهی انداختن چون میدانستند که این ماموریت خطرناک خواهد بود.هری به آهستگی از مغازه جرج خارج شد و خودش رو در کوچه دیاگون پیدا کرد.به طرز عجیبی کوچه خالی از آدم ، بسیار تاریک و بهم ریخته به نظر رسید. هری تجربه به اندازه کافی داشت تا متوجه بشه که خطر در انتظارش است. باید ماموریتی را انجام می داد مانند دفعات قبل اما یک فرق بزرگ با ماموریت ها قبلش داشت..پای خانواده اش در میان بود.

در همین فکر بود که ناگهان چند جادوگر در اطرافش ظاهر شدن. اعضای گروه جادوگران سیاه چوب دستی هايشان را به طرف هری گرفتند. هری صدای آشنایی شنید و با کمی دقت متوجه شد که دو جادوگر جینی و بچه هاش را گرفته اند و کمی دور از بقیه ايستاده اند. هری برای نجات خانواده اش باید با تمام جادوگران سیاه میجنگید. واقعا بايد ميجنگيد؟ البته كه بايد ميجنگيد اما چطور؟ باكوچك ترين اشتباه ممكن بود ديگر خانواده اش را نبيند.

با یک طلسم خلع سلاح یکی از اعضای گروه سیاه را نشانه گرفت اما طلسم، خطا رفت. خلع سلاح برای مجازات کسانی که خانواده اش را گرفته بودند خیلی کم بود. اما باید این احتمال را هم می داد که شایدطلسم ها به خانواده اش بخورد که اکنون سپر اعضای گروه سیاه بود.علاوه بر اين هري هيچ وقت به خود اجازه نمي داد كه فردي را بكشد.پس بار ديگريكي افراد سياه را با خلع سلاح نشانه گرفت و اين بار طلسم به او برخورد كرد و چوب دستي اش به زمين افتاد.

بقیه جادوگران سیاه که این حرکت را به نشانه ى شروع نبرد دیدند ، سریع چوب دستى هايشان را بالا گرفتند و طلسمی به سمت هری فرستادند. هری که فکر میکرد این آخر داستان زندگیش هست ، آخرین نگاهش رو به بچه هاش و جینی کرد که ناگهان چیزی در جلوی هری ترکید و تمام طلسم ها از بین رفتند. جرج با جدیت به هری نزدیک شد و گفت :
-چندین سال پیش تو زندگی مارو نجات دادی ، حالا نوبت ماست که به تو کمک کنيم.

هرى لبخندى زد و گفت:
- با هم تمومش مى کنيم.

هر دو چوبدستى هايشان را بالا گرفتند. اعضاى گروه جادوگران سياه که متحد شدن آن دو را ديدند، سریع خود را غيب کردند. هرى به سمت خانواده اش رفت و آن ها را در آغوش گرفت. بايد بيشتر به آن ها توجه مى کرد.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: داستان های گروهی(فصل 1)(هری پاتر کاراگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ شنبه ۶ دی ۱۳۹۳
#33

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۵۰:۵۵
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 451
آفلاین
هری در خونش رو با عصبانیت باز کرد تا لوازم مورد نیاز برای ماموریتش رو بردارد. در آستانه درب لحظه ای درنگ کرد و نگاهش را به فضای ساکت و تاریک اتاق نشیمن دوخت.
چقدر خانه خالی و بی روح به نظر می رسید. ديگر خبرى از ليلى که سعى مى کرد زودتر از بقیه خود را در آغوش پدرش بياندازد، شلوغ کارى هاى پسرانش و لبخند گرم همسرش نبود و او اين را خوب مى دانست. به دیوار پشت سرش تکیه داد.چشمانش را بست.چی شد که اینگونه شد؟ تصاویر پیش چشمانش عقب و جلو می شدند. اگر او رئیس انها را به زندان نمی انداخت خانواده اش اکنون در کنارش بودند.اما نه..او مجبور بود چون اون در قبال مردم جادوگر وظیفه ای داشت.
به سرعت تمام وسایل مورد نیازش رو جمع کرد و در خونه رو باز کرد و به طرف قرارگاه گروه جادوگران سیاه رفت. هوا سرد و غمگین بود انگار اسمان هم غم را در دل هری احساس می کرد.اما هری با تمام غم موجود در قلبش باز هم حاضر شد مثل گذشته دردسر را به جان بخرد اما نه برای دوستانش بلکه برای خانواده اش نگران بود..اگر انچه که در فکرش بود نمیشد چی؟آن وقت او هرگز نمیتوانست خانواده ی خود را ببیند. نگرانیش چند برابر شد.
سرش را به شدت تكان داد، سعي مي كرد افكار منفي را از ذهني دور كند تا بتواند بيشتر فكر كند، ولي اين كار تقريبا غيرممكن به نظر مي رسيد. در دوردست ها رعدی غرید. هری اما نشنید. در گوشش صدها صدای شیطانی فریاد میزدند. مثل این بود که ابرهای سیاه در آسمان جلوی چشمش می رقصیدند و جنگ افکارش را منعکس میکردند. هري به سوي مرگ مي رفت اما خود نيز نمي دانست كه در چه راهي قدم گذاشته است.
با توجه به خطرهایی که در انتظارش بود ، هری به این فکر کرد که بهتر است اول به کوچه دیاگون رفته و لوازم مورد نیاز نبردش رو بخره.با یک حرکت چوب جادو ، ناپدید و ناگهان در کوچه دیاگون جلوی مغازه فرد و جرج ظاهر شد. با توجه به بودجه كم وزارت خانه مجبور بود از لوازم شوخي فرد و جورج به عنوان مهمات استفاده كند.
نگاه غم زده اش به وضوح جرج را نگران کرده بود.نمی خواست بفهمد!بفهمد که چه؟هری دوست نداشت کسی بی لیاقتیش را در نگه داری از خانواده ببیند!
جرج با هری احوالپرسی کرد.... اما هری نتوانست کلمه ای با او حرف بزند چون ممکن بود از قضیه بو ببرد.
آخر جرج طاقتش به سر آمد
با نگرانی پرسید:هری چی شده؟
هري نمي توانست چيزي را پنهان كند زيرا حتي اگر هم دروغ ميگفت از چشمانش مي شد همه چيز را فهميد و به دل خسته ي هري پي برد.
- نه اونطوری..خب..
نفس عمیقی کشید.این نشان از بی عرضگیش نبود!
- جينى و بچه ها رو گ..گروگان گرفتن و..و من مى خوام نجاتشون بدم.
هرى لحظه اى مکث کرد، شايد منتظر بودن تا جرج دلداريش بدهد اما جرج همچنان با بهت او را نگاه مى کرد. هرى ادامه داد.
- تنهايى بايد اين کارو انجام بدم..نمى تونم تو رو به خطر بندازم جرج.
جرج بلاخره سکوت را شکست.
- متوجه هستی که جينى خواهر منم هست؟ يعنى مى خواستى اين موضوع رو به من نگى؟
-نه..راستش نمي خواستم نگران بشي و..
هري با نگاهي به جرج فهماند كه ديگر لطفا ادامه نده زيرا نمي تواند خود را نگه دارد و ممكن است اشكهايش سرازير شود.
جورج دستانش را روي شانه هري گذاشت و با حالتي دوستانه گفت:
-ناراحت نباش هري با هم پيداشون ميكنيم ما دوستاي خوبي داريم . مطمئن باش به كمك هم همه چيو حل ميكنيم
هري بر خلاف ميلش دست جرج را از شونه اش برداشت و گفت:من انها را به اين روز انداختم پس خودم هم درستش مي كنم.نمي خوام جون ديگران را هك توي خطر بيندازم
جرج هري را مي شناخت و مي دانست كه اصرار بي فايده است و هري راضي نمي شود.
براي همين كاملا كنار رفت تا هري بتواند وسايل مورد نيازش را بخرد چون بايد زود تر راهي مي شد
سردرگم به اطراف نگاه کرد.چه می خواست؟
بايد وسايلي را بر مي داشت كه شمن را سر درگم و پريشان كند.
بعد از اینکه وسایل مورد نیازش را برداشت ، با جرج خدافظی رسمی کرد. دو نفر به هم نگاهی انداختن چون میدونستن که این ماموریت خطرناک خواهد بود.هری به آهستگی از مغازه جرج خارج شد و خودش رو در کوچه دیاگون پیدا کرد.به طرز عجیبی کوچه خالی از آدم ، بسیار تاریک و بهم ریخته به نظر رسید. هری تجربه به اندازه کافی داشت تا متوجه بشه که خطر در انتظارش است.
باید ماموریتی را انجام می داد مانند دفعات قبل اما یک فرق بزرگ با ماموریت ها قبلش داشت...
پای خانواده اش در میان بود.
در همین فکر بود که ناگهان چند جادوگر در اطرافش ظاهر شدن. اعضای گروه جادوگران سیاه چوب دستی هاشون رو به طرف هری گرفتن. هری صدای آشنایی شنید و با کمی دقت متوجه شد که دو جادوگر جینی و بچه هاش رو گرفتن و کمی دور از بقیه وایستادن. هری برای نجات خانواده اش باید با تمام جادوگران سیاه میجنگید.
واقعا بايد ميجنگيد؟
البته كه بايد ميجنگيد اما چجوري؟
باكوچك ترين اشتباه ممكن بود ديگر خانواده اش را نبيند
با یک طلسم خلع سلاح یکی از اعضای گروه سیاه را نشانه گرفت اما تلسم، خطا رفت.
خلع سلاح برای مجازات کسانی که خانواده اش را گرفته بودند خیلی کم بود. اما باید این احتمال را هم می داد که شایدطلسم ها به خانواده اش بخورد که اکنون سپر اعضای گروه سیاه بود.
علاوه بر اين هري هيچ وقت به خود اجازه نمي داد كه فردي را بكشد.پس بار ديگريكي افراد سياه را با خلع سلاح نشانه گرفت و اين بار طلسم به او برخورد كرد و چوب دستي اش به زمين افتاد.

بقیه جادوگران سیاه که این حرکت رو به نشونه شروع نبرد دیدن ، سریع چوب هاشون رو بالا گرفتن و طلسمی به سمت هری فرستادن. هری که فکر میکرد این آخر داستان زندگیش هست ، آخرین نگاهش رو به بچه هاش و جینی کرد که ناگهان چیزی در جلوی هری ترکید و تمام طلسم ها از بین رفتن. جرج با جدیت به هری نزدیک شد و گفت :
-چندین سال پیش تو زندگی مارو نجات دادی ، حالا نوبت ماست که هیچوقت تنهات نذاریم.


----
بچه ها داستان رو کم کم رو به پایان ببرید که فصل دوم رو شروع کنیم.




پاسخ به: داستان های گروهی(فصل 1)(هری پاتر کاراگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ شنبه ۶ دی ۱۳۹۳
#32

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
مـاگـل
پیام: 742
آفلاین
علاوه بر اين هري هيچ وقت به خود اجازه نمي داد كه فردي را بكشد.پس بار ديگريكي افراد سياه را با خلع سلاح نشانه گرفت و اين بار طلسم به او برخورد كرد و چوب دستي اش به زمين افتاد


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان های گروهی(فصل 1)(هری پاتر کاراگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ شنبه ۶ دی ۱۳۹۳
#31

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 459
آفلاین
با یک طلسم خلع سلاح یکی از اعضای گروه سیاه را نشانه گرفت اما تلسم، خطا رفت.
خلع سلاح برای مجازات کسانی که خانواده اش را گرفته بودند خیلی کم بود. اما باید این احتمال را هم می داد که شایدطلسم ها به خانواده اش بخورد که اکنون سپر اعضای گروه سیاه بود


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: داستان های گروهی(فصل 1)(هری پاتر کاراگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ جمعه ۵ دی ۱۳۹۳
#30

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
مـاگـل
پیام: 742
آفلاین
واقعا بايد ميجنگيد؟
البته كه بايد ميجنگيد اما چجوري؟
باكوچك ترين اشتباه ممكن بود ديگر خانواده اش را نبيند


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان های گروهی(فصل 1)(هری پاتر کاراگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ جمعه ۵ دی ۱۳۹۳
#29

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۵۰:۵۵
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 451
آفلاین
هری در خونش رو با عصبانیت باز کرد تا لوازم مورد نیاز برای ماموریتش رو بردارد. در آستانه درب لحظه ای درنگ کرد و نگاهش را به فضای ساکت و تاریک اتاق نشیمن دوخت.
چقدر خانه خالی و بی روح به نظر می رسید. ديگر خبرى از ليلى که سعى مى کرد زودتر از بقیه خود را در آغوش پدرش بياندازد، شلوغ کارى هاى پسرانش و لبخند گرم همسرش نبود و او اين را خوب مى دانست. به دیوار پشت سرش تکیه داد.چشمانش را بست.چی شد که اینگونه شد؟ تصاویر پیش چشمانش عقب و جلو می شدند. اگر او رئیس انها را به زندان نمی انداخت خانواده اش اکنون در کنارش بودند.اما نه..او مجبور بود چون اون در قبال مردم جادوگر وظیفه ای داشت.
به سرعت تمام وسایل مورد نیازش رو جمع کرد و در خونه رو باز کرد و به طرف قرارگاه گروه جادوگران سیاه رفت. هوا سرد و غمگین بود انگار اسمان هم غم را در دل هری احساس می کرد.اما هری با تمام غم موجود در قلبش باز هم حاضر شد مثل گذشته دردسر را به جان بخرد اما نه برای دوستانش بلکه برای خانواده اش نگران بود..اگر انچه که در فکرش بود نمیشد چی؟آن وقت او هرگز نمیتوانست خانواده ی خود را ببیند. نگرانیش چند برابر شد.
سرش را به شدت تكان داد، سعي مي كرد افكار منفي را از ذهني دور كند تا بتواند بيشتر فكر كند، ولي اين كار تقريبا غيرممكن به نظر مي رسيد. در دوردست ها رعدی غرید. هری اما نشنید. در گوشش صدها صدای شیطانی فریاد میزدند. مثل این بود که ابرهای سیاه در آسمان جلوی چشمش می رقصیدند و جنگ افکارش را منعکس میکردند. هري به سوي مرگ مي رفت اما خود نيز نمي دانست كه در چه راهي قدم گذاشته است.
با توجه به خطرهایی که در انتظارش بود ، هری به این فکر کرد که بهتر است اول به کوچه دیاگون رفته و لوازم مورد نیاز نبردش رو بخره.با یک حرکت چوب جادو ، ناپدید و ناگهان در کوچه دیاگون جلوی مغازه فرد و جرج ظاهر شد. با توجه به بودجه كم وزارت خانه مجبور بود از لوازم شوخي فرد و جورج به عنوان مهمات استفاده كند.
نگاه غم زده اش به وضوح جرج را نگران کرده بود.نمی خواست بفهمد!بفهمد که چه؟هری دوست نداشت کسی بی لیاقتیش را در نگه داری از خانواده ببیند!
جرج با هری احوالپرسی کرد.... اما هری نتوانست کلمه ای با او حرف بزند چون ممکن بود از قضیه بو ببرد.
آخر جرج طاقتش به سر آمد
با نگرانی پرسید:هری چی شده؟
هري نمي توانست چيزي را پنهان كند زيرا حتي اگر هم دروغ ميگفت از چشمانش مي شد همه چيز را فهميد و به دل خسته ي هري پي برد.
- نه اونطوری..خب..
نفس عمیقی کشید.این نشان از بی عرضگیش نبود!
- جينى و بچه ها رو گ..گروگان گرفتن و..و من مى خوام نجاتشون بدم.
هرى لحظه اى مکث کرد، شايد منتظر بودن تا جرج دلداريش بدهد اما جرج همچنان با بهت او را نگاه مى کرد. هرى ادامه داد.
- تنهايى بايد اين کارو انجام بدم..نمى تونم تو رو به خطر بندازم جرج.
جرج بلاخره سکوت را شکست.
- متوجه هستی که جينى خواهر منم هست؟ يعنى مى خواستى اين موضوع رو به من نگى؟
-نه..راستش نمي خواستم نگران بشي و..
هري با نگاهي به جرج فهماند كه ديگر لطفا ادامه نده زيرا نمي تواند خود را نگه دارد و ممكن است اشكهايش سرازير شود.
جورج دستانش را روي شانه هري گذاشت و با حالتي دوستانه گفت:
-ناراحت نباش هري با هم پيداشون ميكنيم ما دوستاي خوبي داريم . مطمئن باش به كمك هم همه چيو حل ميكنيم
هري بر خلاف ميلش دست جرج را از شونه اش برداشت و گفت:من انها را به اين روز انداختم پس خودم هم درستش مي كنم.نمي خوام جون ديگران را هك توي خطر بيندازم
جرج هري را مي شناخت و مي دانست كه اصرار بي فايده است و هري راضي نمي شود.
براي همين كاملا كنار رفت تا هري بتواند وسايل مورد نيازش را بخرد چون بايد زود تر راهي مي شد
سردرگم به اطراف نگاه کرد.چه می خواست؟
بايد وسايلي را بر مي داشت كه شمن را سر درگم و پريشان كند.
بعد از اینکه وسایل مورد نیازش را برداشت ، با جرج خدافظی رسمی کرد. دو نفر به هم نگاهی انداختن چون میدونستن که این ماموریت خطرناک خواهد بود.هری به آهستگی از مغازه جرج خارج شد و خودش رو در کوچه دیاگون پیدا کرد.به طرز عجیبی کوچه خالی از آدم ، بسیار تاریک و بهم ریخته به نظر رسید. هری تجربه به اندازه کافی داشت تا متوجه بشه که خطر در انتظارش است.
باید ماموریتی را انجام می داد مانند دفعات قبل اما یک فرق بزرگ با ماموریت ها قبلش داشت...
پای خانواده اش در میان بود.

در همین فکر بود که ناگهان چند جادوگر در اطرافش ظاهر شدن. اعضای گروه جادوگران سیاه چوب دستی هاشون رو به طرف هری گرفتن. هری صدای آشنایی شنید و با کمی دقت متوجه شد که دو جادوگر جینی و بچه هاش رو گرفتن و کمی دور از بقیه وایستادن. هری برای نجات خانواده اش باید با تمام جادوگران سیاه میجنگید.




پاسخ به: داستان های گروهی(فصل 1)(هری پاتر کاراگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ چهارشنبه ۳ دی ۱۳۹۳
#28

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
مـاگـل
پیام: 742
آفلاین
باید ماموریتی را انجام می داد مانند دفعات قبل اما یک فرق بزرگ با ماموریت ها قبلش داشت...
پای خانواده اش در میان بود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان های گروهی(فصل 1)(هری پاتر کاراگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ چهارشنبه ۳ دی ۱۳۹۳
#27

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۴:۱۴:۳۴ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳
از هاگوارتز
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 506
آفلاین
هری در خونش رو با عصبانیت باز کرد تا لوازم مورد نیاز برای ماموریتش رو بردارد. در آستانه درب لحظه ای درنگ کرد و نگاهش را به فضای ساکت و تاریک اتاق نشیمن دوخت.
چقدر خانه خالی و بی روح به نظر می رسید. ديگر خبرى از ليلى که سعى مى کرد زودتر از بقیه خود را در آغوش پدرش بياندازد، شلوغ کارى هاى پسرانش و لبخند گرم همسرش نبود و او اين را خوب مى دانست. به دیوار پشت سرش تکیه داد.چشمانش را بست.چی شد که اینگونه شد؟ تصاویر پیش چشمانش عقب و جلو می شدند. اگر او رئیس انها را به زندان نمی انداخت خانواده اش اکنون در کنارش بودند.اما نه..او مجبور بود چون اون در قبال مردم جادوگر وظیفه ای داشت.
به سرعت تمام وسایل مورد نیازش رو جمع کرد و در خونه رو باز کرد و به طرف قرارگاه گروه جادوگران سیاه رفت. هوا سرد و غمگین بود انگار اسمان هم غم را در دل هری احساس می کرد.اما هری با تمام غم موجود در قلبش باز هم حاضر شد مثل گذشته دردسر را به جان بخرد اما نه برای دوستانش بلکه برای خانواده اش نگران بود..اگر انچه که در فکرش بود نمیشد چی؟آن وقت او هرگز نمیتوانست خانواده ی خود را ببیند. نگرانیش چند برابر شد.
سرش را به شدت تكان داد، سعي مي كرد افكار منفي را از ذهني دور كند تا بتواند بيشتر فكر كند، ولي اين كار تقريبا غيرممكن به نظر مي رسيد. در دوردست ها رعدی غرید. هری اما نشنید. در گوشش صدها صدای شیطانی فریاد میزدند. مثل این بود که ابرهای سیاه در آسمان جلوی چشمش می رقصیدند و جنگ افکارش را منعکس میکردند. هري به سوي مرگ مي رفت اما خود نيز نمي دانست كه در چه راهي قدم گذاشته است.
با توجه به خطرهایی که در انتظارش بود ، هری به این فکر کرد که بهتر است اول به کوچه دیاگون رفته و لوازم مورد نیاز نبردش رو بخره.با یک حرکت چوب جادو ، ناپدید و ناگهان در کوچه دیاگون جلوی مغازه فرد و جرج ظاهر شد. با توجه به بودجه كم وزارت خانه مجبور بود از لوازم شوخي فرد و جورج به عنوان مهمات استفاده كند.
نگاه غم زده اش به وضوح جرج را نگران کرده بود.نمی خواست بفهمد!بفهمد که چه؟هری دوست نداشت کسی بی لیاقتیش را در نگه داری از خانواده ببیند!
جرج با هری احوالپرسی کرد.... اما هری نتوانست کلمه ای با او حرف بزند چون ممکن بود از قضیه بو ببرد.
آخر جرج طاقتش به سر آمد
با نگرانی پرسید:هری چی شده؟
هري نمي توانست چيزي را پنهان كند زيرا حتي اگر هم دروغ ميگفت از چشمانش مي شد همه چيز را فهميد و به دل خسته ي هري پي برد.
- نه اونطوری..خب..
نفس عمیقی کشید.این نشان از بی عرضگیش نبود!
- جينى و بچه ها رو گ..گروگان گرفتن و..و من مى خوام نجاتشون بدم.
هرى لحظه اى مکث کرد، شايد منتظر بودن تا جرج دلداريش بدهد اما جرج همچنان با بهت او را نگاه مى کرد. هرى ادامه داد.
- تنهايى بايد اين کارو انجام بدم..نمى تونم تو رو به خطر بندازم جرج.
جرج بلاخره سکوت را شکست.
- متوجه هستی که جينى خواهر منم هست؟ يعنى مى خواستى اين موضوع رو به من نگى؟
-نه..راستش نمي خواستم نگران بشي و..
هري با نگاهي به جرج فهماند كه ديگر لطفا ادامه نده زيرا نمي تواند خود را نگه دارد و ممكن است اشكهايش سرازير شود.
جورج دستانش را روي شانه هري گذاشت و با حالتي دوستانه گفت:
-ناراحت نباش هري با هم پيداشون ميكنيم ما دوستاي خوبي داريم . مطمئن باش به كمك هم همه چيو حل ميكنيم
هري بر خلاف ميلش دست جرج را از شونه اش برداشت و گفت:من انها را به اين روز انداختم پس خودم هم درستش مي كنم.نمي خوام جون ديگران را هك توي خطر بيندازم
جرج هري را مي شناخت و مي دانست كه اصرار بي فايده است و هري راضي نمي شود.
براي همين كاملا كنار رفت تا هري بتواند وسايل مورد نيازش را بخرد چون بايد زود تر راهي مي شد
سردرگم به اطراف نگاه کرد.چه می خواست؟
بايد وسايلي را بر مي داشت كه شمن را سر درگم و پريشان كند.

بعد از اینکه وسایل مورد نیازش را برداشت ، با جرج خدافظی رسمی کرد. دو نفر به هم نگاهی انداختن چون میدونستن که این ماموریت خطرناک خواهد بود.هری به آهستگی از مغازه جرج خارج شد و خودش رو در کوچه دیاگون پیدا کرد.به طرز عجیبی کوچه خالی از آدم ، بسیار تاریک و بهم ریخته به نظر رسید. هری تجربه به اندازه کافی داشت تا متوجه بشه که خطر در انتظارش است.



عضوی از طرفداران گلرت گریندلوالد


پاسخ به: داستان های گروهی(فصل 1)(هری پاتر کاراگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳
#26

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
مـاگـل
پیام: 742
آفلاین
بايد وسايلي را بر مي داشت كه شمن را سر درگم و پريشان كند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان های گروهی(فصل 1)(هری پاتر کاراگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۳
#25

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
مـاگـل
پیام: 336
آفلاین
سردرگم به اطراف نگاه کرد.چه می خواست؟



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.