سوژه ی... از آن نوزده سال بعدی که نوزده سال بعد بود، چند سالی می گذشت. سالهایی که در آن افسانه ی «پسری که زنده ماند» به قصه ای برای خواباندن بچه ها تبدیل شده بود. دیگر خبری از «کسی-که-نباید-اسمش-را-برد» و ارتش مخوفش نبود.
پناهگاه، پناهگاه شلوغ سابق نبود. دیگر صدای شلوغ کاری های فرد و جرج بگوش نمی رسید، دیگر همه ی چراغ های خانه روشن نبودند.
آثار پیری همانطور که در صورت آرتور و مالی به چشم می خورد، در ظاهر خانه نیز دیده می شد. سوختگی هایی هم که شاهکار بلاتریکس لسترنج بود، هنوز بر در و دیوار خانه دیده می شد.
همین چیز ها بود که باعث می شد صدای «پاق» مانندی که از جلوی در آمد، کمی عجیب بنظر برسد. آرتور سرش را از روزنامه ی پیام امروزش بلند کرد. نیم نگاهی به در انداخت، چیزی دیده نمی شد. روزنامه را تا کرد و کناری گذاشت، بسمت در رفت و با صدایی بلند گفت:
- کیه؟
در را باز کرد و به بیرون نگاهی انداخت. بخاطر باد تندی که به صورتش می زد کمی چشمانش را جمع کرد، اما باد مانع از دیدن فردی که مقابلش بود نشد.
- بابا!
- جینی!
آرتور دخترش را در آغوش گرفت و به داخل خانه دعوت کرد، اما قبل از آن که فرصت کند در را ببندد، در از شدت باد، با صدای بلندی بسته شد. جینی بی آنکه حرفی بزند پالتو اش را درآورد و به همراه چمدانش روی مبل انداخت. آرتور که از خوشحالی و تعجب نمی دانست چه بگوید فریاد زد:
- مالی! بیا ببین کی اومده!
البته فریاد لازم نبود، مالی قبلا خودش را به آنجا رسانده بود. آرتور نگاهش را از مالی و جینی که درحال احوال پرسی بودند دزدید و به چمدانی که روی مبل افتاده بود چشم دوخت.
- چمدون؟... جینی؟ اتفاقی افتاده؟ تو خونه...؟