هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱:۱۲ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶
#44

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
هری هنوز نمیدانست کجاست . فقط میدانست باید جایی نزدیک همان خانه ای باشد که اسنیپ او را به آنجا برده بود . دوست نداشت اسنیپ را ببیند . آرزو می کرد که کاش دامبلدور یا سیریوس به کمکش می آمدند . یا حد اقل هرمیون و رون کنارش بودند. هری در این افکار بود که ناگهان فکری به ذهن هری خطور کرد . اگر می توانست به مقر محفل برود حتما می توانست از کسی کمک بگیرد ... همیشه یک نفر توی محفل پیدا می شد .
..............................................................
ولی نمیدانست باید چگونه محفل را پیدا کند...راه میرفت و فکر میکرد بدون اینکه بداند کجا میرود.
ناگهان در لحظه ای مرگبار دستی بر روی شانه ای قرار گرفت و او را از راه رفتند باز داشت.دستش را داخل ردایش کرد تا بلکه بتواند چوب جادویش را در بیاورد.ولی در همین لحظه شخص ناشناخته دستش را یقه او برداشت.هری برگشت و چیزی عجیب را دید.اسنیپ دوباره به سراغ او آمده بود!!
...................................
اسنیپ بدون مقدمه پرسید : خوب ! چه خبر بود ؟
هری بدون اینکه جوابی بدهد صورت عصبانی اسنیپ خیره ماند . اسنیپ گفت : می دونی که می تونم فکرتو بخونم و تو هم نمی تونی هیچ مقاوتی بکنی . پس بهتره خودت بگی .
هری با عصبانیت گفت : مرگ خوار ها توی وزارت خونه بودن ، ولدمورت هم همین طور .
هری این را گفت و دوباره به اسنیپ خیره ماند . اسنیپ بدون هیچ حرفی هری را رها کرد . بدون اینکه نگاهش را از هری بردارد عقب عقب رفت و بعد ... شترق ... دوباره هری مانده بود ساختمان های نا آشنای اطرافش .
هری دوباره بدون هدف با راه افتاد . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بال زدن پرنده ای نظرش را جلب کرد . هصدا از پشت سر او می آمد . هری با عجله بر گشت . ناگهان نور عجیبی صورتش را روشن . کرد هری با خوشحالی به پرنده نگاه کرد . انگار برای لحضاتی هیچ غمی در وجودش باقی نمانده بود . ققنوس دامبلدور روبروی هری خود نمائی می کرد ....
.............................................
هری دستش را جلو برد و فوکس روی ان نشست ،هری لبخند غمگینی زدو گفت :- از کجا می دونستی بهت احتیاج دارم؟فوکس منو ببرخونه ، جای که بتونم بایه محفلی ارتباط برقرار کنم .
فوکس از روی دست هری بلند شد و بالای سرش رفت ؛هری دم پرنده رو گرفت شعله های اتشی دورتا دور بدن او را فراگرفت و در چشم برهم زدنی ناپدید شدند.
.......................................
برای لحظه ای کوتاه نوری مانند صاعقه درخشید و ناپدید شد!...و هری در مخفیگاه محفل بود.نیمفادورا تانکس که خود را بشکل عجوزه پیری در آورده بود با دیدن هری یکه خورد و به شمایل واقعی اش در آمد!
_هری چی شده؟تو اینجا چکار میکنی؟چرا اینقدر پریشونی؟
_نیمفا خواهش میکنم سوال نکن!تو باید خیلی سریع همراه من بیائی...اتفاق بدی افتاده و تو باید کمک کنی...



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۰:۲۳ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶
#43

من دراکولا هستم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۰ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۱۴ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
..............................................................
ولی نمیدانست باید چگونه محفل را پیدا کند...راه میرفت و فکر میکرد بدون اینکه بداند کجا میرود.
ناگهان در لحظه ای مرگبار دستی بر روی شانه ای قرار گرفت و او را از راه رفتند باز داشت.دستش را داخل ردایش کرد تا بلکه بتواند چوب جادویش را در بیاورد.ولی در همین لحظه شخص ناشناخته دستش را یقه او برداشت.هری برگشت و چیزی عجیب را دید.اسنیپ دوباره به سراغ او آمده بود!!
...................................
اسنیپ بدون مقدمه پرسید : خوب ! چه خبر بود ؟
هری بدون اینکه جوابی بدهد صورت عصبانی اسنیپ خیره ماند . اسنیپ گفت : می دونی که می تونم فکرتو بخونم و تو هم نمی تونی هیچ مقاوتی بکنی . پس بهتره خودت بگی .
هری با عصبانیت گفت : مرگ خوار ها توی وزارت خونه بودن ، ولدمورت هم همین طور .
هری این را گفت و دوباره به اسنیپ خیره ماند . اسنیپ بدون هیچ حرفی هری را رها کرد . بدون اینکه نگاهش را از هری بردارد عقب عقب رفت و بعد ... شترق ... دوباره هری مانده بود ساختمان های نا آشنای اطرافش .
هری دوباره بدون هدف با راه افتاد . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بال زدن پرنده ای نظرش را جلب کرد . هصدا از پشت سر او می آمد . هری با عجله بر گشت . ناگهان نور عجیبی صورتش را روشن . کرد هری با خوشحالی به پرنده نگاه کرد . انگار برای لحضاتی هیچ غمی در وجودش باقی نمانده بود . ققنوس دامبلدور روبروی هری خود نمائی می کرد ....
..............................................................................................................
هری دستش را جلو برد و فوکس روی ان نشست ،هری لبخند غمگینی زدو گفت :- از کجا می دونستی بهت احتیاج دارم؟فوکس منو ببرخونه ، جای که بتونم بایه محفلی ارتباط برقرار کنم .
فوکس از روی دست هری بلند شد و بالای سرش رفت ؛هری دم پرنده رو گرفت شعله های اتشی دورتا دور بدن او را فراگرفت و در چشم برهم زدنی ناپدید شدند.


بی خیال دنیا و هرچی که توی اونه
اگر همه ی ادما دنیا رو از چشمای من می دیدن:
دیگه هیچ کس حاضر نبود Ø


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۵:۱۳ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۸۶
#42

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
هری هنوز نمیدانست کجاست . فقط میدانست باید جایی نزدیک همان خانه ای باشد که اسنیپ او را به آنجا برده بود . دوست نداشت اسنیپ را ببیند . آرزو می کرد که کاش دامبلدور یا سیریوس به کمکش می آمدند . یا حد اقل هرمیون و رون کنارش بودند. هری در این افکار بود که ناگهان فکری به ذهن هری خطور کرد . اگر می توانست به مقر محفل برود حتما می توانست از کسی کمک بگیرد ... همیشه یک نفر توی محفل پیدا می شد .
..............................................................
ولی نمیدانست باید چگونه محفل را پیدا کند...راه میرفت و فکر میکرد بدون اینکه بداند کجا میرود.
ناگهان در لحظه ای مرگبار دستی بر روی شانه ای قرار گرفت و او را از راه رفتند باز داشت.دستش را داخل ردایش کرد تا بلکه بتواند چوب جادویش را در بیاورد.ولی در همین لحظه شخص ناشناخته دستش را یقه او برداشت.هری برگشت و چیزی عجیب را دید.اسنیپ دوباره به سراغ او آمده بود!!
...................................
اسنیپ بدون مقدمه پرسید : خوب ! چه خبر بود ؟
هری بدون اینکه جوابی بدهد صورت عصبانی اسنیپ خیره ماند . اسنیپ گفت : می دونی که می تونم فکرتو بخونم و تو هم نمی تونی هیچ مقاوتی بکنی . پس بهتره خودت بگی .
هری با عصبانیت گفت : مرگ خوار ها توی وزارت خونه بودن ، ولدمورت هم همین طور .
هری این را گفت و دوباره به اسنیپ خیره ماند . اسنیپ بدون هیچ حرفی هری را رها کرد . بدون اینکه نگاهش را از هری بردارد عقب عقب رفت و بعد ... شترق ... دوباره هری مانده بود ساختمان های نا آشنای اطرافش .
هری دوباره بدون هدف با راه افتاد . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بال زدن پرنده ای نظرش را جلب کرد . هصدا از پشت سر او می آمد . هری با عجله بر گشت . ناگهان نور عجیبی صورتش را روشن . کرد هری با خوشحالی به پرنده نگاه کرد . انگار برای لحضاتی هیچ غمی در وجودش باقی نمانده بود . ققنوس دامبلدور روبروی هری خود نمائی می کرد ....
......................................................
ببخشید طولانی شد .خواستم داستان از بن بست بیرون بیاد . میگم اگه با چند تا پست دیگه تمومش کنیم بهتره . استقبال ازش کم شده . البته نظر نظر ناظرهای انجمن است .

با تشکر
فعلا .....
یا علی


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
#41

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
هری هنوز نمیدانست کجاست . فقط میدانست باید جایی نزدیک همان خانه ای باشد که اسنیپ او را به آنجا برده بود . دوست نداشت اسنیپ را ببیند . آرزو می کرد که کاش دامبلدور یا سیریوس به کمکش می آمدند . یا حد اقل هرمیون و رون کنارش بودند. هری در این افکار بود که ناگهان فکری به ذهن هری خطور کرد . اگر می توانست به مقر محفل برود حتما می توانست از کسی کمک بگیرد ... همیشه یک نفر توی محفل پیدا می شد .
..............................................................
ولی نمیدانست باید چگونه محفل را پیدا کند...راه میرفت و فکر میکرد بدون اینکه بداند کجا میرود.
ناگهان در لحظه ای مرگبار دستی بر روی شانه ای قرار گرفت و او را از راه رفتند باز داشت.دستش را داخل ردایش کرد تا بلکه بتواند چوب جادویش را در بیاورد.ولی در همین لحظه شخص ناشناخته دستش را یقه او برداشت.هری برگشت و چیزی عجیب را دید.اسنیپ دوباره به سراغ او آمده بود!!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۶
#40

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
هری هنوز نمیدانست کجاست . فقط میدانست باید جایی نزدیک همان خانه ای باشد که اسنیپ او را به آنجا برده بود . دوست نداشت اسنیپ را ببیند . آرزو می کرد که کاش دامبلدور یا سیریوس به کمکش می آمدند . یا حد اقل هرمیون و رون کنارش بودند. هری در این افکار بود که ناگهان فکری به ذهن هری خطور کرد . اگر می توانست به مقر محفل برود حتما می توانست از کسی کمک بگیرد ... همیشه یک نفر توی محفل پیدا می شد .


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۶
#39

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
هری دوباره رودست خورده بود.ولی اسنیپ رای پیتر کار میکرد؟چنین چیزی امکان نداشت.اسنیپ با اون همه قدرت از یک جادوگر ضعیف اطاعت کند.خیلی عجیب بود ولی در هر حال او به دست مرگخواران گیر افتاده بود وبه زودی میمرد.ولی چرا اسنیپ او را از دست نارسیسا نجات داد؟شاید او میخواهد لرد هری را بکشد!
-نترس هری!من نمیخوام به تو آسیب بزنم.ما به تو کمک میکنیم.این کفش رمزتار است.اگر آن را در دستت بگیری مستقیم به وزارت سحر و جادو میری.
-ولی من چرا باید حرف تو را باور کنم!؟
ولی خودش میدانست چاره ی دیگری ندارد.پیتر ادامه داد:...
...........................................................................
-خواهش می کنم ... برو
هری مردد بود . فقط یک راه پیش رو داشت اما هنوز نه به اسنیپ و نه به پیتر اعتماد کامل داشت . فقط می دانست دامبلدور یک بار گفته پیتر محبت تو رو یک روز جبران می کنه . پیتر رو به هری کرد و گفت : خواهش می کنم ، لرد دنبال منه فقط تو میتونی جلوشو بگیری ... برو .. زود . هری آرام و با ترس دستش را به طرف رمزتار برد ...
...ترق...
هری داخل سرسرای اصلی وزارت سحر و جادو بود . همه جا رو مه سفیدی گرفته بود صدا های وحشتناکی به گوش میرسید . فضا پر شده بود از ورد های شوم و باز دارنده که از سویی به سوی دیگر میرفتند . هری حدس میزد که مرگخوار ها به وزارت حمله کردن هنوز توی این فکر بود که پسر جوانی بدون توجه به او از چند متری اش با عجله گذشت . هری از موهای طلائیش اورا شناخت ... مالفوی ...
...........................................................................
آوادا کدابرا
بوممم...طلسمی با سرعت از چوب مالفوی به سمت هری پرتاب شد و چون شلاقی به مجسمه ای برخورد کرد.
هری سریعا پشت مجسمه ای که شبیه به یک پریزاد بود قایم شد.
هاج و واج به تالاری که روزی باشکوه و انبوه از مجسمه های زیبا بود نگاه کرد. نه چندان دورتر از وی ،ریموس را دید که با کسی که نقابی بر سر داشت در حال جنگ بود .
او نمیدانست چه باید بکند،برای چه اینجا بود.چه کسانی در اینجا بودند؟ مالفوی اینجا چه میکند؟
ولی او یک چیز را میدانست.
مالفوی تنها نبود!!
...........................................................................
لوسیوس مالفوی از سوی دیگر تالار نمایان شد هری و لوسیوس هردو با هم نعره زدند
_ اکسپلیارموس...
_ آواداکداورا ...
اشعه های سبز و قرمز به هم خوردند و هر کدام به طرفی رفتند اشعه ی هری به مرگ خواری برخورد کرد که چند لحظه پیش در حال مبارزه با لوپین بود . مرگ خوار به طرف پله ها پرت شد لوپین چوب دستی او را در هوا گرفت و زیر پایش خورد کرد .
هری دوباره به طرف لوسیوس بر گشت
پتریفیکوس... طلسم هری با برخورد پرتوی زردی به او نا تمام ماند ... دراکو دوباره طلسم دیگری به سوی هری روانه کرد هری غلتی زد و جاخالی داد ... در همین حین الستور را دید که طلسمی را به سوی دراکو روانه کرد . طلسم به او برخورد کرد و با سر به زمین خورد . الستور فریاد زد : فعلا بچه ای دراکو ...
..........................................................................
لبخندی از سر پیروزی بر لبان الستور نشست که ناگهان...
_ پرفسکرامپو!
طلسمی که از طرف هیبت مرگ خواری که از ظرافتش معلوم بود کسی نیست جز بلاتریکس لسترنج به الستور برخورد کرده و باعث شده بود که مد آی مودی بی هوش در گوشه ای بیفتد...
هری اینبار دست به کار شد و خواست طلسمی را به طرف بلاتریکس بفرستد که ناگهان تمام وزارت در تاریکی سیه فامی فرو رفت!
سیاهی وحشت ناکی که تنها یک تعبیر داشت...
بازگشت ولدمورت!
..........................................................................
صدای قهقه ی سرد و مستانه ی ولدمورت خنده ی بی روح مرگ خوارها رو به همراه داشت !
هری به آرامی به طرف پشت مجسمه ی پریزاد ی رفت که سرش بر اثر برخورد طلسمی ذوب شده بود .
مرگ خوار ها در اطراف ولدمورت جمع شده بودند و در طرف دیگر اعضای محفل که آثار ترس و اندوه در چهره شان نمایان بود ...
..........................................................................
اینبار دیگر دامبلدور نبود که به کمک آنها در مقابل لرد بیاید...همه ترسیده بودند ولی فقط یک چیزی را میدانستند.آنها باید به هری کمک کنند تا فرار کند.آخر آنها با دامبلدور قول داده بودند که مواظب هری باشند
ریموس به آرامی شروع کرد به طرح نقشه ای که کشیده بود...قیافه محفلی ها هم خندان بود و هم ناراحت!
_______________________________________________
در همین حال بودند که طلسمی از چوب لرد به طرف آنها نواخته شد.
محفلی ها که انگار تازه بیاد آوردند که در مقابل بزرگ ترین جادوگر سیاه دنیا ایستاده اند هر کدام به سمتی رفتند،ریموس با جهشی به سمت هری رفت و آرام و در این حال هشیار به وی گفت:
به محض اینکه هواسشون رو پرت کردیم دوباره به سمت رمزتاز برو و فرار کن.این تنها امیدمونه.
...................................................................
هری نیم نگاهی به رمزتار کرد و بعد به طرف اعضا برگشت . دلش نمی خواست از آنجا برود اما تابه حال اعضا را اینطور مسمم ندیده بود . ریموس در حالی که با چشم سالمش به هری نگاه می کرد گفت : با علامت من ، خوبه ؟
هری سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد . ریموس بلند و گفت حالا . هر یک از اعضا طلسمی به سوی مرگ خوار ها روانه کردند . هری با عجله بلند شد و به طرف رمزتار رفت و بعد.... شترق ....هری ناپدید شده بود!
...................................................................
هری از این کارش سخت ناراحت بود..او با خودخواهی تمام دوستانش را در اونجا و پیش لرد تنها گذاشته بود و مطمئن بود این موضوع او را بعدا سخت ناراحت کرد و عذاب وجدان سراغش می آید...دیگر هم نمیتوانست کاری کند.رمزتار از کار افتاده بود و دیگر کار نمیکرد...در خیابانی تاریک و مرطوب بود.بالاخره تصمیم گرفت برود و تمام افکارش را همانجا به اتمام برساند!
رون و هرمیون کجا بودند؟آنها نه پیش محفلی ها بودند و نه در هاگوارتز!خیلی عجیب بود.باید دنبال آنها میگشت!


=========
نفر بعدی پست جدید بزند!چون اگر همین رو بخواد ادامه بده صفحه سنگین میشه!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۶
#38

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
هری دوباره رودست خورده بود.ولی اسنیپ رای پیتر کار میکرد؟چنین چیزی امکان نداشت.اسنیپ با اون همه قدرت از یک جادوگر ضعیف اطاعت کند.خیلی عجیب بود ولی در هر حال او به دست مرگخواران گیر افتاده بود وبه زودی میمرد.ولی چرا اسنیپ او را از دست نارسیسا نجات داد؟شاید او میخواهد لرد هری را بکشد!
-نترس هری!من نمیخوام به تو آسیب بزنم.ما به تو کمک میکنیم.این کفش رمزتار است.اگر آن را در دستت بگیری مستقیم به وزارت سحر و جادو میری.
-ولی من چرا باید حرف تو را باور کنم!؟
ولی خودش میدانست چاره ی دیگری ندارد.پیتر ادامه داد:...
...........................................................................
-خواهش می کنم ... برو
هری مردد بود . فقط یک راه پیش رو داشت اما هنوز نه به اسنیپ و نه به پیتر اعتماد کامل داشت . فقط می دانست دامبلدور یک بار گفته پیتر محبت تو رو یک روز جبران می کنه . پیتر رو به هری کرد و گفت : خواهش می کنم ، لرد دنبال منه فقط تو میتونی جلوشو بگیری ... برو .. زود . هری آرام و با ترس دستش را به طرف رمزتار برد ...
...ترق...
هری داخل سرسرای اصلی وزارت سحر و جادو بود . همه جا رو مه سفیدی گرفته بود صدا های وحشتناکی به گوش میرسید . فضا پر شده بود از ورد های شوم و باز دارنده که از سویی به سوی دیگر میرفتند . هری حدس میزد که مرگخوار ها به وزارت حمله کردن هنوز توی این فکر بود که پسر جوانی بدون توجه به او از چند متری اش با عجله گذشت . هری از موهای طلائیش اورا شناخت ... مالفوی ...
...........................................................................
آوادا کدابرا
بوممم...طلسمی با سرعت از چوب مالفوی به سمت هری پرتاب شد و چون شلاقی به مجسمه ای برخورد کرد.
هری سریعا پشت مجسمه ای که شبیه به یک پریزاد بود قایم شد.
هاج و واج به تالاری که روزی باشکوه و انبوه از مجسمه های زیبا بود نگاه کرد. نه چندان دورتر از وی ،ریموس را دید که با کسی که نقابی بر سر داشت در حال جنگ بود .
او نمیدانست چه باید بکند،برای چه اینجا بود.چه کسانی در اینجا بودند؟ مالفوی اینجا چه میکند؟
ولی او یک چیز را میدانست.
مالفوی تنها نبود!!
...........................................................................
لوسیوس مالفوی از سوی دیگر تالار نمایان شد هری و لوسیوس هردو با هم نعره زدند
_ اکسپلیارموس...
_ آواداکداورا ...
اشعه های سبز و قرمز به هم خوردند و هر کدام به طرفی رفتند اشعه ی هری به مرگ خواری برخورد کرد که چند لحظه پیش در حال مبارزه با لوپین بود . مرگ خوار به طرف پله ها پرت شد لوپین چوب دستی او را در هوا گرفت و زیر پایش خورد کرد .
هری دوباره به طرف لوسیوس بر گشت
پتریفیکوس... طلسم هری با برخورد پرتوی زردی به او نا تمام ماند ... دراکو دوباره طلسم دیگری به سوی هری روانه کرد هری غلتی زد و جاخالی داد ... در همین حین الستور را دید که طلسمی را به سوی دراکو روانه کرد . طلسم به او برخورد کرد و با سر به زمین خورد . الستور فریاد زد : فعلا بچه ای دراکو ...
..........................................................................
لبخندی از سر پیروزی بر لبان الستور نشست که ناگهان...
_ پرفسکرامپو!
طلسمی که از طرف هیبت مرگ خواری که از ظرافتش معلوم بود کسی نیست جز بلاتریکس لسترنج به الستور برخورد کرده و باعث شده بود که مد آی مودی بی هوش در گوشه ای بیفتد...
هری اینبار دست به کار شد و خواست طلسمی را به طرف بلاتریکس بفرستد که ناگهان تمام وزارت در تاریکی سیه فامی فرو رفت!
سیاهی وحشت ناکی که تنها یک تعبیر داشت...
بازگشت ولدمورت!
..........................................................................
صدای قهقه ی سرد و مستانه ی ولدمورت خنده ی بی روح مرگ خوارها رو به همراه داشت !
هری به آرامی به طرف پشت مجسمه ی پریزاد ی رفت که سرش بر اثر برخورد طلسمی ذوب شده بود .
مرگ خوار ها در اطراف ولدمورت جمع شده بودند و در طرف دیگر اعضای محفل که آثار ترس و اندوه در چهره شان نمایان بود ...
..........................................................................
اینبار دیگر دامبلدور نبود که به کمک آنها در مقابل لرد بیاید...همه ترسیده بودند ولی فقط یک چیزی را میدانستند.آنها باید به هری کمک کنند تا فرار کند.آخر آنها با دامبلدور قول داده بودند که مواظب هری باشند
ریموس به آرامی شروع کرد به طرح نقشه ای که کشیده بود...قیافه محفلی ها هم خندان بود و هم ناراحت!
_______________________________________________
در همین حال بودند که طلسمی از چوب لرد به طرف آنها نواخته شد.
محفلی ها که انگار تازه بیاد آوردند که در مقابل بزرگ ترین جادوگر سیاه دنیا ایستاده اند هر کدام به سمتی رفتند،ریموس با جهشی به سمت هری رفت و آرام و در این حال هشیار به وی گفت:
به محض اینکه هواسشون رو پرت کردیم دوباره به سمت رمزتاز برو و فرار کن.این تنها امیدمونه.
...................................................................
هری نیم نگاهی به رمزتار کرد و بعد به طرف اعضا برگشت . دلش نمی خواست از آنجا برود اما تابه حال اعضا را اینطور مسمم ندیده بود . ریموس در حالی که با چشم سالمش به هری نگاه می کرد گفت : با علامت من ، خوبه ؟
هری سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد . ریموس بلند و گفت حالا . هر یک از اعضا طلسمی به سوی مرگ خوار ها روانه کردند . هری با عجله بلند شد و به طرف رمزتار رفت و بعد.... شترق ....هری ناپدید شده بود


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۶
#37

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
هری دوباره رودست خورده بود.ولی اسنیپ رای پیتر کار میکرد؟چنین چیزی امکان نداشت.اسنیپ با اون همه قدرت از یک جادوگر ضعیف اطاعت کند.خیلی عجیب بود ولی در هر حال او به دست مرگخواران گیر افتاده بود وبه زودی میمرد.ولی چرا اسنیپ او را از دست نارسیسا نجات داد؟شاید او میخواهد لرد هری را بکشد!
-نترس هری!من نمیخوام به تو آسیب بزنم.ما به تو کمک میکنیم.این کفش رمزتار است.اگر آن را در دستت بگیری مستقیم به وزارت سحر و جادو میری.
-ولی من چرا باید حرف تو را باور کنم!؟
ولی خودش میدانست چاره ی دیگری ندارد.پیتر ادامه داد:...
...........................................................................
-خواهش می کنم ... برو
هری مردد بود . فقط یک راه پیش رو داشت اما هنوز نه به اسنیپ و نه به پیتر اعتماد کامل داشت . فقط می دانست دامبلدور یک بار گفته پیتر محبت تو رو یک روز جبران می کنه . پیتر رو به هری کرد و گفت : خواهش می کنم ، لرد دنبال منه فقط تو میتونی جلوشو بگیری ... برو .. زود . هری آرام و با ترس دستش را به طرف رمزتار برد ...
...ترق...
هری داخل سرسرای اصلی وزارت سحر و جادو بود . همه جا رو مه سفیدی گرفته بود صدا های وحشتناکی به گوش میرسید . فضا پر شده بود از ورد های شوم و باز دارنده که از سویی به سوی دیگر میرفتند . هری حدس میزد که مرگخوار ها به وزارت حمله کردن هنوز توی این فکر بود که پسر جوانی بدون توجه به او از چند متری اش با عجله گذشت . هری از موهای طلائیش اورا شناخت ... مالفوی ...
...........................................................................
آوادا کدابرا
بوممم...طلسمی با سرعت از چوب مالفوی به سمت هری پرتاب شد و چون شلاقی به مجسمه ای برخورد کرد.
هری سریعا پشت مجسمه ای که شبیه به یک پریزاد بود قایم شد.
هاج و واج به تالاری که روزی باشکوه و انبوه از مجسمه های زیبا بود نگاه کرد. نه چندان دورتر از وی ،ریموس را دید که با کسی که نقابی بر سر داشت در حال جنگ بود .
او نمیدانست چه باید بکند،برای چه اینجا بود.چه کسانی در اینجا بودند؟ مالفوی اینجا چه میکند؟
ولی او یک چیز را میدانست.
مالفوی تنها نبود!!
...........................................................................
لوسیوس مالفوی از سوی دیگر تالار نمایان شد هری و لوسیوس هردو با هم نعره زدند
_ اکسپلیارموس...
_ آواداکداورا ...
اشعه های سبز و قرمز به هم خوردند و هر کدام به طرفی رفتند اشعه ی هری به مرگ خواری برخورد کرد که چند لحظه پیش در حال مبارزه با لوپین بود . مرگ خوار به طرف پله ها پرت شد لوپین چوب دستی او را در هوا گرفت و زیر پایش خورد کرد .
هری دوباره به طرف لوسیوس بر گشت
پتریفیکوس... طلسم هری با برخورد پرتوی زردی به او نا تمام ماند ... دراکو دوباره طلسم دیگری به سوی هری روانه کرد هری غلتی زد و جاخالی داد ... در همین حین الستور را دید که طلسمی را به سوی دراکو روانه کرد . طلسم به او برخورد کرد و با سر به زمین خورد . الستور فریاد زد : فعلا بچه ای دراکو ...
..........................................................................
لبخندی از سر پیروزی بر لبان الستور نشست که ناگهان...
_ پرفسکرامپو!
طلسمی که از طرف هیبت مرگ خواری که از ظرافتش معلوم بود کسی نیست جز بلاتریکس لسترنج به الستور برخورد کرده و باعث شده بود که مد آی مودی بی هوش در گوشه ای بیفتد...
هری اینبار دست به کار شد و خواست طلسمی را به طرف بلاتریکس بفرستد که ناگهان تمام وزارت در تاریکی سیه فامی فرو رفت!
سیاهی وحشت ناکی که تنها یک تعبیر داشت...
بازگشت ولدمورت!
..........................................................................
صدای قهقه ی سرد و مستانه ی ولدمورت خنده ی بی روح مرگ خوارها رو به همراه داشت !
هری به آرامی به طرف پشت مجسمه ی پریزاد ی رفت که سرش بر اثر برخورد طلسمی ذوب شده بود .
مرگ خوار ها در اطراف ولدمورت جمع شده بودند و در طرف دیگر اعضای محفل که آثار ترس و اندوه در چهره شان نمایان بود ...
..........................................................................
اینبار دیگر دامبلدور نبود که به کمک آنها در مقابل لرد بیاید...همه ترسیده بودند ولی فقط یک چیزی را میدانستند.آنها باید به هری کمک کنند تا فرار کند.آخر آنها با دامبلدور قول داده بودند که مواظب هری باشند
ریموس به آرامی شروع کرد به طرح نقشه ای که کشیده بود...قیافه محفلی ها هم خندان بود و هم ناراحت!
_______________________________________________
در همین حال بودند که طلسمی از چوب لرد به طرف آنها نواخته شد.
محفلی ها که انگار تازه بیاد آوردند که در مقابل بزرگ ترین جادوگر سیاه دنیا ایستاده اند هر کدام به سمتی رفتند،ریموس با جهشی به سمت هری رفت و آرام و در این حال هشیار به وی گفت:
به محض اینکه هواسشون رو پرت کردیم دوباره به سمت رمزتاز برو و فرار کن.این تنها امیدمونه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کارکاروف جان اختیار دارین،هرچی شما بگین. به نظر من طرح بسیار خوبیه و بهتره بیشتر بشه(همون ۳ یا ۴ صفحه)




Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۹:۴۹ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۶
#36

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
هری دوباره رودست خورده بود.ولی اسنیپ رای پیتر کار میکرد؟چنین چیزی امکان نداشت.اسنیپ با اون همه قدرت از یک جادوگر ضعیف اطاعت کند.خیلی عجیب بود ولی در هر حال او به دست مرگخواران گیر افتاده بود وبه زودی میمرد.ولی چرا اسنیپ او را از دست نارسیسا نجات داد؟شاید او میخواهد لرد هری را بکشد!
-نترس هری!من نمیخوام به تو آسیب بزنم.ما به تو کمک میکنیم.این کفش رمزتار است.اگر آن را در دستت بگیری مستقیم به وزارت سحر و جادو میری.
-ولی من چرا باید حرف تو را باور کنم!؟
ولی خودش میدانست چاره ی دیگری ندارد.پیتر ادامه داد:...
...........................................................................
-خواهش می کنم ... برو
هری مردد بود . فقط یک راه پیش رو داشت اما هنوز نه به اسنیپ و نه به پیتر اعتماد کامل داشت . فقط می دانست دامبلدور یک بار گفته پیتر محبت تو رو یک روز جبران می کنه . پیتر رو به هری کرد و گفت : خواهش می کنم ، لرد دنبال منه فقط تو میتونی جلوشو بگیری ... برو .. زود . هری آرام و با ترس دستش را به طرف رمزتار برد ...
...ترق...
هری داخل سرسرای اصلی وزارت سحر و جادو بود . همه جا رو مه سفیدی گرفته بود صدا های وحشتناکی به گوش میرسید . فضا پر شده بود از ورد های شوم و باز دارنده که از سویی به سوی دیگر میرفتند . هری حدس میزد که مرگخوار ها به وزارت حمله کردن هنوز توی این فکر بود که پسر جوانی بدون توجه به او از چند متری اش با عجله گذشت . هری از موهای طلائیش اورا شناخت ... مالفوی ...
...........................................................................
آوادا کدابرا
بوممم...طلسمی با سرعت از چوب مالفوی به سمت هری پرتاب شد و چون شلاقی به مجسمه ای برخورد کرد.
هری سریعا پشت مجسمه ای که شبیه به یک پریزاد بود قایم شد.
هاج و واج به تالاری که روزی باشکوه و انبوه از مجسمه های زیبا بود نگاه کرد. نه چندان دورتر از وی ،ریموس را دید که با کسی که نقابی بر سر داشت در حال جنگ بود .
او نمیدانست چه باید بکند،برای چه اینجا بود.چه کسانی در اینجا بودند؟ مالفوی اینجا چه میکند؟
ولی او یک چیز را میدانست.
مالفوی تنها نبود!!
...........................................................................
لوسیوس مالفوی از سوی دیگر تالار نمایان شد هری و لوسیوس هردو با هم نعره زدند
_ اکسپلیارموس...
_ آواداکداورا ...
اشعه های سبز و قرمز به هم خوردند و هر کدام به طرفی رفتند اشعه ی هری به مرگ خواری برخورد کرد که چند لحظه پیش در حال مبارزه با لوپین بود . مرگ خوار به طرف پله ها پرت شد لوپین چوب دستی او را در هوا گرفت و زیر پایش خورد کرد .
هری دوباره به طرف لوسیوس بر گشت
پتریفیکوس... طلسم هری با برخورد پرتوی زردی به او نا تمام ماند ... دراکو دوباره طلسم دیگری به سوی هری روانه کرد هری غلتی زد و جاخالی داد ... در همین حین الستور را دید که طلسمی را به سوی دراکو روانه کرد . طلسم به او برخورد کرد و با سر به زمین خورد . الستور فریاد زد : فعلا بچه ای دراکو ...
..........................................................................
لبخندی از سر پیروزی بر لبان الستور نشست که ناگهان...
_ پرفسکرامپو!
طلسمی که از طرف هیبت مرگ خواری که از ظرافتش معلوم بود کسی نیست جز بلاتریکس لسترنج به الستور برخورد کرده و باعث شده بود که مد آی مودی بی هوش در گوشه ای بیفتد...
هری اینبار دست به کار شد و خواست طلسمی را به طرف بلاتریکس بفرستد که ناگهان تمام وزارت در تاریکی سیه فامی فرو رفت!
سیاهی وحشت ناکی که تنها یک تعبیر داشت...
بازگشت ولدمورت!
..........................................................................
صدای قهقه ی سرد و مستانه ی ولدمورت خنده ی بی روح مرگ خوارها رو به همراه داشت !
هری به آرامی به طرف پشت مجسمه ی پریزاد ی رفت که سرش بر اثر برخورد طلسمی ذوب شده بود .
مرگ خوار ها در اطراف ولدمورت جمع شده بودند و در طرف دیگر اعضای محفل که آثار ترس و اندوه در چهره شان نمایان بود ...
..........................................................................
اینبار دیگر دامبلدور نبود که به کمک آنها در مقابل لرد بیاید...همه ترسیده بودند ولی فقط یک چیزی را میدانستند.آنها باید به هری کمک کنند تا فرار کند.آخر آنها با دامبلدور قول داده بودند که مواظب هری باشند
ریموس به آرامی شروع کرد به طرح نقشه ای که کشیده بود...قیافه محفلی ها هم خندان بود و هم ناراحت!


=============
باب آگدن عزیز!تصمیم با توئه چون تاپیک رو زدی...خودت اعلام کن میخواهی داستان تا چند صفحه تمام بشه...من میگم چون استقبال شده یه 3 یا 4 صفحه دیپه داستانو ادامه بدیم!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۶
#35

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
هری دوباره رودست خورده بود.ولی اسنیپ رای پیتر کار میکرد؟چنین چیزی امکان نداشت.اسنیپ با اون همه قدرت از یک جادوگر ضعیف اطاعت کند.خیلی عجیب بود ولی در هر حال او به دست مرگخواران گیر افتاده بود وبه زودی میمرد.ولی چرا اسنیپ او را از دست نارسیسا نجات داد؟شاید او میخواهد لرد هری را بکشد!
-نترس هری!من نمیخوام به تو آسیب بزنم.ما به تو کمک میکنیم.این کفش رمزتار است.اگر آن را در دستت بگیری مستقیم به وزارت سحر و جادو میری.
-ولی من چرا باید حرف تو را باور کنم!؟
ولی خودش میدانست چاره ی دیگری ندارد.پیتر ادامه داد:...
...........................................................................
-خواهش می کنم ... برو
هری مردد بود . فقط یک راه پیش رو داشت اما هنوز نه به اسنیپ و نه به پیتر اعتماد کامل داشت . فقط می دانست دامبلدور یک بار گفته پیتر محبت تو رو یک روز جبران می کنه . پیتر رو به هری کرد و گفت : خواهش می کنم ، لرد دنبال منه فقط تو میتونی جلوشو بگیری ... برو .. زود . هری آرام و با ترس دستش را به طرف رمزتار برد ...
...ترق...
هری داخل سرسرای اصلی وزارت سحر و جادو بود . همه جا رو مه سفیدی گرفته بود صدا های وحشتناکی به گوش میرسید . فضا پر شده بود از ورد های شوم و باز دارنده که از سویی به سوی دیگر میرفتند . هری حدس میزد که مرگخوار ها به وزارت حمله کردن هنوز توی این فکر بود که پسر جوانی بدون توجه به او از چند متری اش با عجله گذشت . هری از موهای طلائیش اورا شناخت ... مالفوی ...
...........................................................................
آوادا کدابرا
بوممم...طلسمی با سرعت از چوب مالفوی به سمت هری پرتاب شد و چون شلاقی به مجسمه ای برخورد کرد.
هری سریعا پشت مجسمه ای که شبیه به یک پریزاد بود قایم شد.
هاج و واج به تالاری که روزی باشکوه و انبوه از مجسمه های زیبا بود نگاه کرد. نه چندان دورتر از وی ،ریموس را دید که با کسی که نقابی بر سر داشت در حال جنگ بود .
او نمیدانست چه باید بکند،برای چه اینجا بود.چه کسانی در اینجا بودند؟ مالفوی اینجا چه میکند؟
ولی او یک چیز را میدانست.
مالفوی تنها نبود!!
...........................................................................
لوسیوس مالفوی از سوی دیگر تالار نمایان شد هری و لوسیوس هردو با هم نعره زدند
_ اکسپلیارموس...
_ آواداکداورا ...
اشعه های سبز و قرمز به هم خوردند و هر کدام به طرفی رفتند اشعه ی هری به مرگ خواری برخورد کرد که چند لحظه پیش در حال مبارزه با لوپین بود . مرگ خوار به طرف پله ها پرت شد لوپین چوب دستی او را در هوا گرفت و زیر پایش خورد کرد .
هری دوباره به طرف لوسیوس بر گشت
پتریفیکوس... طلسم هری با برخورد پرتوی زردی به او نا تمام ماند ... دراکو دوباره طلسم دیگری به سوی هری روانه کرد هری غلتی زد و جاخالی داد ... در همین حین الستور را دید که طلسمی را به سوی دراکو روانه کرد . طلسم به او برخورد کرد و با سر به زمین خورد . الستور فریاد زد : فعلا بچه ای دراکو ...
..........................................................................
لبخندی از سر پیروزی بر لبان الستور نشست که ناگهان...
_ پرفسکرامپو!
طلسمی که از طرف هیبت مرگ خواری که از ظرافتش معلوم بود کسی نیست جز بلاتریکس لسترنج به الستور برخورد کرده و باعث شده بود که مد آی مودی بی هوش در گوشه ای بیفتد...
هری اینبار دست به کار شد و خواست طلسمی را به طرف بلاتریکس بفرستد که ناگهان تمام وزارت در تاریکی سیه فامی فرو رفت!
سیاهی وحشت ناکی که تنها یک تعبیر داشت...
بازگشت ولدمورت!
..........................................................................
صدای قهقه ی سرد و مستانه ی ولدمورت خنده ی بی روح مرگ خوارها رو به همراه داشت !
هری به آرامی به طرف پشت مجسمه ی پریزاد ی رفت که سرش بر اثر برخورد طلسمی ذوب شده بود .
مرگ خوار ها در اطراف ولدمورت جمع شده بودند و در طرف دیگر اعضای محفل که آثار ترس و اندوه در چهره شان نمایان بود ...


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.