هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


اطلاع‌رسانی کوییدیچ قوانین کوییدیچ برنامه مسابقات بیلبورد امتیازات


# مسابقه میزبان نتیجه مهمان
1 براکت بالا برتوانا ~ اوزما کاپا
2 براکت پایین پیامبران مرگ ~ هاری گراس
3 نیمه‌نهایی بازنده 1 ~ برنده 2
4 فــیــنــال برنده 1 ~ برنده 3


دفتر رئیس فدراسیون اطلاعات تیم‌ها کافه کوییدیچ کازینو پیژامه مرلین

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۶

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۳۱ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 129
آفلاین
همهمه زیادی در خونه هری پاتر وجود داشت. آخرین شب کریسمس بود و تموم طایفه رو دعوت کرده بود. جایی از خونش هرمیون و جینی و آنجلینا و فلور و ... و جای دیگه هم پنج برادر ویزلی بهمراه تک دامادشون نشسته و مشغول صحبت بودن. بچه ها هم در سراسر خونه پراکنده بودن و بجز آلبوس کس دیگه ای پیدا نبود؛ البته اون هم دنبال رز میگشت.
- دایی رون! رز کجاس؟
- رز؟ همین دور و برا باید باشه.چطور مگه؟
- یه سوال ازش داشتم.
- بگو شاید من بتونم کمکت کنم.
- هیچی. فقط میخواستم یه کاری برام انجام بده.

همین طور رون مشغول سین جین کردن آلبوس بود که خود رز از یکی از اتاقها وارد سالن نشمین شد.
- هوووف! چقدر درس خوندم. آخه چرا باید یه معلم اولین روز بعد از تعطیلات کریسمس امتحان بگیره!
- منم دغدغم همینه رز؛ اتفاقا میخواستم ازت بخوام برام چند ورق تقلب بنویسی آخه هیچی نخوندم.
- عه عه عه!

رون که متوجه گفتگوی بین رز و آلبوس شده بود ، یکم جلوتر رفت و به آلبوس گفت:
- آلبوس. تقلب اصلا کار شایسته ای نیست. میدونم این جمله خیلی کلیشه شده و کسی هم جز هرمیون نیست که تو عمرش تقلب نزده باشه. من خودم بارها اینکارو انجام دادم ولی ... یه بار مچم بد طوری گرفته شد و خیلی هم تاوان بدی دادم. البته دادیم.
- چطوری!
- دوست دارین خاطرشو بشنوین؟
- آلبوس و رز:

فلش بک چند سال قبل از 19 سال قبل

هری بسرعت وارد تالار گریفیندور شد. نامه ای قرمز رنگ شبیه نامه اربده کش تو دستش بود. سریع پیش رون رفت و گفت:
- رون دوباره چیکار کردی ؟ نامه اربده کش از طرف بابات اومده.
- وای نه. بیا بریم یه جا که کسی نباشه. به اندازه کافی آبروم برای کارنامه ترم اولم رفته.

چند دقیقه بعد


- خب رون، بهتره بازش کنی.
- بله ؟ ... باش.

رون نامه رو باز کرد. صدای پدرش کم کم آشکار شد و رون و هری گوش فرادادند.
- رونالد ویزلی ! چند روز دیگه امتحانات پایان ساله. دیگه نباید مث ترم یک همه نمراتت تک باشه. الان یه مثال برات میزنم بفهمی. گفتم داریم به امتحانات آخر سال نزدیک میشیم و تو دو راه داری: یا قبول میشی یا مردود. اگه قبول شدی خیر و برکت و اگر مردود شدی دو راه داری: یا میشی اوباش هاگزمید یا میری سربازی. اکه اوباش شدی خیر و برکت و اگر رفتی سربازی دو راه داری: یا پلیس میشی یا میری پادگان. اگه پلیس شدی خیر و برکت و اگر رفتی پادگان دو را ه داری: یا تقسیم میشی و تو پادگان میمونی یا میفرستنت جنگ. اگه تقسیم شدی و تو پادگان موندی خیر و برکت اما اگه رفتی جنگ دو راه داری : یا سالم برمیگردی یا خونپاره میزنن لت و پار میشی. اگه سالم برگشتی خیر و برکت ولی اگه لت و پار شدی دو راه داری: یا بدنت توسط عوامل تجزیه کننده تجزیه میشه یا گند میزنی. اگه تجزیه شدی خیر و برکت ولی اگه گند زدی دو راه داری : یا گاز طبیعی میشی صادر میشی افغانستان یا میشی نفت. اگه گاز شدی خیر و برکت ولی اگه نفت بشی دو راه داری : یا صادرت میکنن یا میری پالایشگاه. اگه صادر شدی خیر و برکت اما اگه رفتی پالایشگاه دو راه داری : یا تبدیل به گریس میشی یا مواد پاک کننده. اگه گریس شدی خیر و برکت ولی اگه مواد پاک کننده شدی دو راه داری: یا صابون میشی یا دستمال توالت. اگه صابون شدی خیر و برکت ولی اگه دستمال شدی باور کن پسرم باید ######

هری و رون متعجب و پوکر فیس و عصبانی و کلا قاطی پاطی مشغول گوش دادن به حرف های آرتور در نامه بودن که نامه بدلیل امواج سانسور تیکه آخر آن قطع شد.
رون بیشتر از تموم لحظات زندگیش ترسیده بود. حتی بیشتر از زمانی که آراگوگ رو دیده بود.
- هری. حالا باید چیکار کنم؟
- خب باید نه تنها نمره تک نیاری، بلکه خیلی هم بالا بگیری.
- چطوری؟
- خب باید بخونی دیگه. برو از همین الان شروع کن.
- پس فردا شروع امتحاناته چطوری همرو بخونم. من که در طول سال هیچی نخوندم.
- این تنها راهه رون.
- نه. تو باید به من تقلب برسونی؛ درسته! ما تقلب مینویسیم و میبریم سر جلسه و نمره عالی میگیریم.
-نه حرف اینو نزن.
- جوری صحبت میکنی که انگار خودت فول فولی.
- فول فول که نیستم ولی ... باش به گمونم حق با تو عه.

هری و رون خوشحال بودن که نقشه خوبی کشیدن ولی صدایی آشنا اونا رو به عقب برگردوند.
- شما دو تا هیچ وقت تقلب نخواهید نوشت.
- عه هرمیون؟! تقلب؟
- کسی درباره تقلب حرف نزد.
- خودم شنیدم گفتین تقلب. شما برخلاف مقررات عمل نخواهید کرد. اگه بفهمن خیلی براتون بد میشه.
- چشم قربان.

ولی بعد از رفتن هرمیون، هری و رون حرف هاش رو از اون یکی گوششون بیرون دادن و مشغول طرح ریزی برای تقلب شدن.

دو ساعت قبل از شروع اولین امتحان

- خب هری، طرح هامونو مرور میکنیم. برای سوالات چهارگزینه ای، عبارات راحته، خیلی راحته، سخته و خیلی سخته بترتیب گزینه های یک تا چهار میشن.
- درسته. جواب تموم سوالات تشریحی توی ردات هست دیگه؟
- آره. و یه چیزی آوردم. مشنگا بهش میگن غلط گیر. از طریق درش جواب سوالات زیادی رد وبدل میشه.
- خوبه و ...

اون دو تموم طرح هاشون رو بررسی کردن و پس از اطمینان وارد بخش امتحان کتبی درس معجون سازی پروفسور اسنیپ شدن.

پایان فلش بک

آلبوس رو به رون کرد و گفت:
- خب بقیش؟
- خب دایی جون بقیش رو تو میتونی حدس بزنی؟
- خب لابد مچتون رو گرفتن.
- نه.
- پس چی؟
امتحان بعدیش مچمون رو گرفتن.
- و چه اتفاقی افتاد بابا؟
- خب از تموم امتحانات بعدش محروم شدیم. مجبور شدیم تموم هاگوارتز حتی کف تالار اسرار هم تمیز کنیم و برق بندازیم، به تموم درخت های جنگل ممنوعه آب بدیم و ...
- پروفسور دامبلدور خدا بیامرز کاری نکرد؟ یعنی تبصره ای چیزی.
- چرا. اجازه داد دو ماه بعدش بیایم امتحان بدیم و دادیم و قبول شدیم. حالا متوجه شدی آلبوس؟ تقلب عاقبت خوبی نداره و اگه ضایع بازی پیش بیاد تنبیهات زیادی هم در پی داره. البته مگه اینکه دیگه خیلی حرفه ای باشی.

آلبوس اتاق نشیمن رو ترک کرد و به اتاقش رفت. ورقی گرفت و مشغول به نوشتن تقلب شد و تو دلش به رون گفت :
- من حرفی ام دایی.






ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۸ ۲۳:۳۸:۰۴



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۶:۵۲ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
در خوابگاه هافلپاف باز شد و پف يه لباس بنفش، با صاحبش، از در وارد شد. دورا سرشو بالا گرفته بود و سعی میکرد حتی به این فکر نکنه که چرا آملیا يه گوشه نشسته، محکم زانوهاشو تو بغل گرفته و همونطور میلرزه، پشت سر هم تکرار میکنه:
- نرو سمتش! ن...رو...سم...تش! :-X

اما خب... خواستن، همیشه توانستن نیست!
- قبول نميكنم!
-

برای دورا هم اصلا مهم نبود که آملیا اصلا منظورشو متوجه نشده؛ به مرور زمان، خودش متوجه ميشد و احتمالا، کلی هم حرص میخورد. پس يه لبخند شیطانی زد. ممکن بود سالها طول بکشه ولی ارزششو داشت. خواست راهشو بکشه و بره که... پاهاش قفل شدن!

- لطفا قبول کن!

اون خیلی راضی بود که تقریبا همیشه، توی دعوا هاش، این آملیاست که کم میاره؛ اما اصلا حوصله این یکی رو نداشت.
- نه!
- لطفا!
- نه! اوني که گفتی هم خودتی.

این کشمکش ادامه داشت، تا اینکه دیانا، از پیششون رد شد و گفت:
- کاشکی جسیکا هم آنلاين ميشد، یکم سر به سرش میذاشتم؛ چه ميدونم، پودرش میکردم!

سیاهی واقعا داشت تالار هافلپاف رو در بر ميگرفت! اما دورا از این فکر بدش نيومد... میتونست به راحتی پودرش کنه. اما با خودش فکر کرد. تا الان به اندازه برد هاش، باخته بود. اگر شرکت میکرد، این بار باید میبرد!
- خيله خب!
-

=====

- نه کراب! نمره زیاد ميدي! ما بیست و پنج دادیم، تو فقط ميتوني با اختلاف نیم نمره امتیاز بدی. هکتور، بیست و هفت؟!

هکتور از برق چشمای لرد ترسید و خواست ویرایش کنه که یهو، با برخورد دوتا چیز که خیلی سریع رد شدن و بدون در زدن وارد شدن، يه اتفاق خیلی مرگبار افتاد.

- سی؟! هکتور، سی رد کردی؟!

هکتور از ترس جونش، يه ويبره زد که لپ تاپشو خورد کرد. لرد هنوز راضی نبود، اما ميخواست ببینه این دوتا موجود ادب نشده که بدون در زدن وارد شدن، کین؟
- بازم تو؟! :-X
- يه سوژه بدین بریم بنویسیم!

لرد خیلی دوست داشت درخواست دوئلشو رد کنه. خیلی با تایپ نام خانوادگیش مشکل داشت، اما نباید از خودش ضعف نشون ميداد. پس یقه هکتور و کراب رو گرفت و رفتن تو اتاق فکر که یه سوژه ای بدن که به هیچ عنوان، نتونه از پسش بر بیاد.

چند دقیقه بعد

- قفس مرموز!
=====

سه هفته گذشت، یک ماه گذشت، یک سال گذشت، بازم هیچکدوم، دوئل شونو نفرستاده بودن. کراب خیلی دلش ميخواست تلافی چند روز آرایش نکردن و انتظار رو ازشون در بياره؛ هکتور خیلی دلش ميخواست تلسکوپ آملیا رو تا ته تو حلقش فرو کنه و لرد خیلی کنجکاو بود بدونه این دختره سیریش، چرا دوئل شو ارسال نکرده. پس کراب و هکتور رو فرستاد، که چند دقیقه بعد برگشتن.
- ارباب، دورا ویلیامز زده آملیا رو تو تختش طلسم کرده که نتونه به موقع برای دوئل برسه!
- خود دورا چرا ارسال نکرده؟
- ارباب آخه آملیا قبل از اینکه بره تو تختش، شکلات خواب آور گذاشته بوده بالای تخت دورا!

لرد از این همه عشقی که توی تالار هافلپاف میجوشید، به وجد اومده بود.
- باید یه شعبه از مقر فرماندهیمون رو اونجا منتقل کنیم. کلی چيز جدید یاد میگیریم.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۶

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
خانه‌های شماره‌ی یازده و سیزده، با صدای خرت‌وخرتِ اعصاب‌خردکنی از هم فاصله گرفتند و خانه‌ی شماره‌ی دوازده ظاهر شد. چشم جادوئی‌ام را با سرعت به اطراف چرخاندم؛ کسی من را زیر نظر نداشت. صدای مشکوکی هم به گوش نمی‌رسید و البته، بعد از گذر از پنج مسیر انحرافی، در طول راه مطمئن شده بودم کسی تعقیبم نمی‌کند. پس نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم.

با نهایت آرامش و احتیاط کلید را چرخاندم. کوچکترین صدایی از چرخ‌دنده‌ و فنرهای قفل کهنه‌ی در اذیت‌کننده بود؛ چرا که خانم بلک نباید بیدار می‌شد و اهالی خانه نباید آمدنم را می‌فهمیدند. امشب نه. کاراگاه پیر و خسته و از ماموریت برگشته‌ای مثل من استحقاق یک شب، فقط یک شب خواب راحت و با آرامش را در اتاق خودش دارد... و سکوت و آرامش چیزی است که اهالی این خانه با تمام خوبی‌هایشان، استعداد عجیبی در از بین بردنش دارند.

در نهایت ظرافت و سکوتی که پای چوبی‌ام اجازه می‌داد وارد خانه شدم. خوشبختانه خانم بلک زیر پرده‌ی تابلویش چرت می‌زد. ظاهراً اولین خان از هفت‌خانِ ورودِ بی‌ جلب توجه به خانه‌ی گریمالد با موفقیت همراه بود! چشم جادویی‌ام را به اطراف چرخاندم تا مطمئن شوم در مسیر اتاقم کسی نیست و در راه‌پله به کسی بر نمی‌خورم. کسی نبود. می‌خواستم سریع و بی‌صدا عرض ورودی را طی کنم که...

- سر جات بمون و مبارزه کن، ای مهاجم مرموز!

برای اولین بار پس از مدت‌ها، شنیدن صدای کسی که انتظارش را نداشتم من را از جا پراند! در حالی که شعار همیشگی‌ام؛ «هشیاری مداوم!» در گوشم زنگ می‌زد به سمت منبع صدا برگشتم... مردی زره‌پوش در تابلوی کناری خانم بلک که قبلاً همیشه خالی می‌ماند ایستاده بود و شمشیرش را در فضای تابلو تکان می‌داد. با فریاد دومِ مرد، خانم بلک خرناسی کشید و از خواب پرید تا باران فحش‌هایش را روانه کند. پیرزن لعنتی، همیشه مثل یک دزدگیر مشنگی همه را خبر می‌کرد. شوالیه گفت:
- فوراً بگو کی هستی ای راهزن چشم ورقلمبیـ.. مودی؟! یا اسطوخودوس، زنده‌ای پسر؟

در حالی که با چشم‌ جادویی شاهد جلب شدن توجه بچه‌ویزلی‌های حاضر در آشپزخانه و راهروها، به جیغ خانم بلک بودم، آهی کشیدم و جواب دادم:
- آخرین باری که باهات حرف زدم، دانش‌آموز هاگوارتز بودم سِر. یادم نمیاد هیچوقت باهات رفیق بوده باشم که این‌طوری باهام صحبت کنی. و در ضمن، من سالی سی‌وچهار بار می‌رم و میام. نمی‌فهمم چرا هر دفعه یه عده هستن که شگفت‌زده بشن.

قبل از اینکه جوابش را بشنوم راهم را کشیدم و رفتم. هنوز هم فرصت بود و نباید تلفش می‌کردم. صدای پسری را شنیدم که با فریاد می‌گفت:
- باز هم سر کادوگان و خانم بلک دعواشون شد. خیر سرمون باب‌بزرگ اونو اونجا گذاشته بود که نذاره صدای پیرزنه درآد! شما رو به تنبون گل‌گلی مرلین، یکی بره خفه‌شون کنه!

فوراً به سمت راه‌پله‌ای خالی پیچیدم و با بیشترین سرعتی که یک مرد خسته با پای چوبی می‌تواند داشته باشد به بالا رفتم. چشم جادوئی‌ام متوجه دو پسر موقرمز بود که می‌رفتند تا پیرزن بددهن را ساکت کنند. تازه به بالای پله‌ها رسیده بودم که ناگهان با صدای زیر فریاد «آاااااعاااااااا!»ی دختری متوجه جلویم شدم. قبل از این که بتوانم حرکتی کنم، دخترک رویم پرید و از پشت به زمین افتادم. دختر، بدون درنگ چیزی شبیه یک دوربین تک چشمی را به کله‌ام کوباند.

- اوه، تلسکوپم! کله‌ت تلسکوپم رو شکست! می‌خواستم باهاش آرنولدو بزنم. تو که آرنولد نیستی؟

- چه خبرته دختر؟ مگه مرگخواری اینطوری رفتار می‌کنی؟! معلوم نیست نسل جدید محفل کی اینقدر وحشی شدن. بلند شو از روم. گفتی آرنولد؟ خیلی‌ها میگن هیکلم شبیه اون بازیگر مشنگه، ولی خب نه، من اون نیستم. قبل حمله یه ذره فکر کن بچه، نزدیک بود سرم رو بشکنی!

دختر تلسکوپ شکسته‌اش را برداشت، بلند شد و داد زد: «بازیگر کیه، آرنولد پفک پیگمی رو میگم! گربه‌هه! ستاره‌ها میگن اونه که تو همه‌ی صفحه‌های دفتر ستاره‌شناسیم نوشته: آرسینوس سااااکس! ولی من بالاخره پیداش می‌کنم و این تلسکوپو فرو می‌کنم تو حلقش! » و رفت.

بلند شدم و چشم جادویی‌ام را که از حدقه بیرون پریده بود از زمین برداشتم تا دوباره سر جایش فرو کنم. به این فکر کردم این که واقعاً چطور ممکن است کسی مرا با یک گربه‌ی «پفک پیگمی» اشتباه بگیرد؟ اما خستگی افکارم را مشوش کرده بود و لحظه‌ای بعد در این فکر بودم که چطور این خانه‌ و اهالی‌اش می‌توانند هشیاری مداوم را حتی از کسی مثل من سلب کنند.

در حالی که سرم را می‌مالیدم، لنگ لنگان راهروی پیش رویم را به جلو رفتم. موقع رد شدن از جلوی یکی از اتاق‌ها که درش باز بود، با چشم عادی‌ام متوجه حضور یک نفر در تاریکیِ اتاق شدم. آرزو کردم هر کسی که هست متوجه من نشده باشد؛ و حتی دلم نخواست با چشم جادویی‌ام چک کنم که چه کسی آنجاست. تمام حواسم معطوف رساندن بدن خسته و کوفته‌ام به تخت خوابم بود... تخت نازنینم! چقدر محتاجش بودم! و چقدر امیدوار بودم که هر کسی در آن اتاق بود فعلاً بیرون نیاید و کاری به کارم نداشته باشد...

- یک عدد الستور دیده شده! الستور به آغوش من بیا!

آلبوس دامبلدور. یار همیشگی. فرمانده توانا... امشب را اجازه بده بخوابم، فردا صبح شخصاً به حضورت می‌رسم و گزارش ماموریت می‌دهم! این حرف‌ها آن قدر سریع از ذهنم گذشتند که چیزی جز یک کلمه نتوانستم بگویم:
- آلبوس.
- تو برگشتی!
- سالی سی و چهار بار می‌رم و میام. تعجب کردن نداره.

هر دو چشم دامبلدور از پشت عینک هلالی شکل‌اش، به چشم عادی من خیره شدند. لبخندی زد و گفت:
- الستور. برای این که بفهمم چی می‌خوای بگی، لازم نیست ذهن‌خوانی بلد باشم؛ چهره‌خوانی کافیه! ظاهرت شبیه یه زنبور ویژویژوی جوشانه که یه اژدها تعقیبش کرده! گزارش این که در شش ماه گذشته ماموریتت چطور پیش رفته رو ده ساعت دیگه توی اتاقم ازت می‌گیرم، اما توصیه‌م اینه که امشب رو توی اتاقت نخوابی... در هر صورت اتاق خالی هم زیاد داریم. فکر می‌کنم تا الان آرنولد فهمیده اومدی و می‌خواد به طرز ناخوشایندی سورپرایزت کنه. یادت باشه بیشتر از اینکه یه گربه باشه، یه روباهه!

بعد انگار که حرف بانمکی زده باشد، خنده‌ی ریزی کرد، چند دانه برتی‌ باتز از جیبش در آورد، در دهانش انداخت و بدون آن که منتظر باشد چیزی بگویم، سری تکان داد و به اتاقِ تاریک برگشت. آلبوس دامبلدور. یار همیشگی. فرمانده توانا. پیرمرد تنقلات‌خورِ عجیب و غریب! متوجه حرف دامبلدور در مورد گربه‌ای که دخترِ تلسکوپ به دست دنبالش بود نشدم. حدس زدم از آن حرف‌هایش باشد که معنی خاصی ندارند. شانه بالا انداختم و به سمت اتاقم در آخر راهرو پیش رفتم.

هنوز هم ورودم خیلی توجه جلب نکرده بود و امیدوار بودم یک امشب را بتوانم راحت سر روی بالش بگذارم و تحمل جیغ و خنده و سروصدای محفلی‌ها بماند برای فردا. آرزویی خیلی کوچک... خیلی خیلی کوچک...

و بالاخره اتاقم... اتاق خون! مهم‌ترین ویژگی‌اش این است که هیچ‌کس اینجا نمی‌آید. بین اعضای محفل ققنوس شایعات ترسناکی در مورد اتاقم دهان به دهان می‌گردد. آن را مخوف و شوم و پر از ابزارهای عجیب شکنجه و «مرگخوارکُشی» می‌دانند و نزدیکش نمی‌شوند. حرف‌هایی که چندان دور از واقعیت هم نیستند و من هم از نقل شدنشان استقبال می‌کنم. به هر حال تمام عمرم از تنهایی و سکوت و عدم مزاحمت دیگران استقبال کرده‌ام...

و همین باعث شد با دیدن قفلِ بازِ در جا بخورم. با صدای بلند گفتم: «لعنت!» و به این فکر کردم که چه کسی توانسته آن را باز کند. قفلش جادوهای پیشرفته‌ای داشت و کلیدش فقط دست من بود... و البته دامبلدور... و.. یاد روزی افتادم که یوآن آبرکرومبی دسته‌کلیدم را کش رفته بود. با خودم گفتم: «نه. یوآن آبرکرومبی غیبش زده، هیچوقت هم سروکله‌ش اینجا پیدا نمیشه!». پس با تردید وارد اتاقم شدم.

اتاق تاریک بود. چشم جادویی من، مثل هر چشم دیگری برای دیدن به نور نیاز دارد، اما قبل از آن که بتوانم با اشاره‌ی چوبدستی اتاق را روشن کنم، چراغ‌ها خودبه‌خود روشن شدند و همه جا نورانی شد!

- سورپرایز! تولد! تولد! تولدت مبارک! بیا شمعا رو فوت کن...

حس کردم الان است که از حال بروم... مهم نبود که تا تولدم بیشتر از چهارماه مانده؛ اصلاً اهمیت نداشت که شمع و کیکی هم در کار نبود؛ مهم این بود که دورم را چند ده محفلی کوچک و بزرگ و بچه‌ویزلی‌های رقصان و جیغ‌کِش گرفته بودند که هیچ نیازی به «دلیل» برای رقص، آواز، شادی یا کل‌کل و دعوا نمی‌خواستند. بچه‌های موقرمزی که جلوی آینه‌ی دشمن‌یابم شکلک در‌می‌آوردند، دروغ‌یاب‌هایم را از کمد بیرون می‌کشیدند تا آژیر ناخوشایندش اتاق را تحمل‌ناپذیرتر کند، از سر و کولم بالا می‌رفتند و روی تخت نازنینم بالا و پایین می‌پریدند.

جملاتی را به یاد آوردم؛ «تو همه‌ی صفحه‌های دفتر ستاره‌شناسیم نوشته: آرسینوس سااااکس!» ... «یادت باشه بیشتر از اینکه یه گربه باشه، یه روباهه!» ... «هشیاری مداوم!» ... تا جایی که یادم مانده، قبل از آن که از هوش بروم، فقط توانستم یک جمله را زمزمه کنم:

- با همین دستای خودم خفه‌ت می‌کنم؛ یوآرنولدِ پفکرومبی!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۶

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 87
آفلاین
وقتی بچه بودم همیشه یک همبازی مخفی داشتم. آن موقع در دهکده ی جادوگر ها که در قعر جنگل بود من دوستان زیادی داشتم ولی کانیلا با همه شأن فرق داشت.
اولین باری که با هم آشنا شدیم من هفت ساله بودم. آسمان صاف و آبی بود و هوا خنک و دلچسب. تنهایی در حاشیه ی رودخانه ی عمیق و طولانی ای که کمی از دهکده دور‌بود نشسته بودم. آبش آرام و روان بود و ماهی های زیادی در‌آن شنا می کردند. پدرم همیشه از آنجا ماهی می‌گرفت. سنگ های ریز را بر می داشتم و داخل آب می انداختم و به صدای تالاپ افتادنشان گوش می دادم. نسیم خنکی می وزید و شاخه های سبز درختان را تکان می داد. به هیچی فکر نمی کردم و راحت و آزاد بودم. وقتی از پرتاب سنگ خسته شدم بر علفزار سبز کنار رودخانه دراز کشیدم. صدای خش خشی را از چند متر آن طرف تر شنیدم. فوری نشستم و به آنجا که صدا می آمد نگاه کردم. مردی از بین بوته ها بیرون آمد. لبخند پهنی بر لب های کبودش داشت. قدش بلند بود و موهایش به سیاهی قیر بودند که آنها را دسته دسته بر شانه هایش انداخته بود. لباس رکابی پاره و کهنه و خشن و کلفتی پوشیده بود که بازو های لخت و قوی اش را نشان می‌ داد. توری در بغل گرفته بود. او را نمی شناختم. از اهالی ده نبود. برایم دست تکان داد و گفت :
- روز خوبیه. مگه نه؟

برخاستم و گفتم :
- آره.

کمی دستپاچه شده بودم. مرد به سمتم آمد و گفت :
- این رودخونه باید ماهی های چاق و چله ای داشته باشه. درسته؟

ناگهان یاد تاکید های مادرم افتادم که می گفت هیچ وقت با غریبه ها حرف نزنم.

- مامانم گفته که نباید با غریبه ها حرف بزنم.

مرد ز زیر خنده. دهانش را تا جایی که می توانست باز کرد و با صدایی بلند قاه قاه خندید. انقدر بلند می خندید که من هم خندیدم. بالاخره خنده هایش قطع شد. اشک را از چشم هایش پاک کرد و گفت :
- چرا؟ غریبه ها که هیولا نیستن؟ هستن؟

سر تکان دادم و گفتم :
- آره. مامانم گفته بعضی هاشون هیولان.
- تو که من رو هیولا نمی بینی؟ می بینی؟

ساکت شدم و خیلی دقیق به بدنش نگاه کردم. داشتم دنبال نشانه های هیولا ها می گشتم. دنبال شاخ ، چنگال های بلند ، دندان های خون آشامی و... ولی او انسان بود و هیچ نشانی از هیولا ها نداشت. غریبه دو انگشت اشاره اش را پشت کله برد و برای خودش شاخ درست کرد. تورش را زمین انداخت و در حالی که به سمتم می آمد صدایش را عوض کرد و گفت :
- هووو! من یک هیولام. من می خوام تو رو بخورم! واااا.

بعد دست هایش را دور شکمم حلقه کرد و آرام من را زمین انداخت و قلقلکم داد. در حالی که از خنده می لرزیدم دست هایش را کنار زدم و گفتم :
- نکن. نکن. بسه دیگه.

غریبه برخاست و رهایم کرد. احساس بهتری داشتم. غریبه بعد از چند لحظه لبخند زدن گفت :
- پدر و مادرت درست گفتن. اونا می خوان ازت محافظت کنند. توی این جنگل موجودات خطرناک زیادی هست. تو باید به حرفشون گوش بدی. ولی بدون ، حداقل من یکی از اون هیولا ها ی آدم خوار نیستم. حالا میای با هم دوست شیم؟
غریبه انگشت کوچکش را به سمتم آورد. اما دست من پایین بود. مردد بودم که باهاش دوست بشوم یا نه؟ به‌نظر مرد خوبی می آمد ولی من نمی خواستم از حرف پدر و مادرم سر پیچی کنم. غریبه با دست آزادش دست دراز شده اش را گرفت و گفت :
- ای بابا! دست بده دیگه. دستم داره خشک می شن ها؟ اگه دستم خشک شد خونش گردن خودته.

خندیدم. تصمیم را گرفتم و انگشت کوچکم را دور انگشت کوچک‌ و زبر او حلقه کردم. هر دو لبخند زدیم و دست هایمان را تکان دادیم. غریبه گفت :
- ما دو تا از حالا تا ابد با هم دوستیم. دو تا دوست مخفی. چون نباید به پدر و مادرت درباره ی من چیزی بگی.
- چرا؟
- اگه بهشون بگی با یک غریبه فورا دوستیمونو به هم می زنم و تو رو از من دور می کنم. فکر می کنم تو با یک خون آشامی چیزی دوست شدی که می خوای بهت آسیب بزنه. در حالی که من آدمم. قول می دی بهشون هیچی نگی؟
چند لحظه ای فکر کردم و گفتم :
- باشه. قول می دم.
- قول قول؟
- آره. قول قول.
- خوبه. حالا میای ماهیگیری کنیم؟ من تور دارم.

هیجان زده گفتم :
- حتما.

از آن روز به بعد ما تقریبا هر روز هم دیگر را می دیدیم و بیشتر و بیشتر با هم آشنا می شدیم. می گفت که اسمش کانیلاست و قبلاً در دهکده ی جادوگر ها زندگی می کرده. می گفت که نگهبان انبار غذا بود و در زمستان که شکار کم بود از انبار غذا مراقبت می کرد. اما یکبار خوابش برد و یک دسته جن کوتوله مخفیانه انبار غذا را خالی کردند. آن سال خیلی برای جادوگر ها سخت گذشت‌ و یک نفر از گشنگی مرد. به همین دلیل او را از دهکده بیرون انداختند. کانیلا زندگی سختی داشت. دلم برایش می سوخت. یعنی تنهایی زندگی کردن چه حسی دارد؟ از آن موقع که داستان زندگی اش را تعریف کرد تصمیم گرفتم باهاش آنقدر دوست بشوم که از تنهایی در بیاید. من درباره ی او همانطور که قول داده بودم به پدر و مادر هیچی نگفتم. بعد از مدتی دیگر من او را به چشم یک غریبه نمی دیدم. بلکه آن را دوستی همسن خودم می دانستم. ما چندین بار با هم شکار کردیم. او مثل یک پدر من را بر شانه هایش می گذاشت و ما به دنبال موجودات مخفی و یا آهو ها و گوزن ها رفته و آنها را می کشتیم. او یکبار یک بچه آهو را جلوی چشم های مادرش کشت. ما در آن لحظه ها می خندیدیم و خوشحال از شکارمان آن را کباب می کردیم و می خوردیم. یکبار دیگر که یک خرگوش زنده را گرفته بود گفت:
- اینم از شکار جدید. حالا ببین اینو چطوری می کشم...

مشتاقانه به او نگاه می کردم و منتظر بودم که با خرگوش زنده چه کار می کند؟ یعنی اینبار چطور حیوان را می کشد؟ خرگوش مثل برف سفید بود و چشم هایش قرمز بودند. نفس نفس می زد و قلبش تند می تپید. خرگوش نازی بود و گوش های بلند و نرمی داشت. کانیلا در یک لحظه سر خرگوش را در دهانش برد و سرش را با دندان های تیزش کند. دهانم باز مانده بود و مبهوت به او نگاه می کردم که با دهان غرق خونش می خندید و به من چشمک می زد.
یکبار تیر کمانش را به من داد و من یک کبوتر زیبا را وقتی بر روی جوجه هایش نشسته بود کشتم. از خوشحالی فریاد کشیدم و هیجان زده کبوتر کشته شده را به کانیلا نشان می دادم. ما به بالای درخت رفتیم و کل لانه اش را با جوجه هایش چپه کردیم. کلی هم خندیدیم و لذت بردیم.
البته ما فقط شکار نمی کردیم. قایم باشک هم بازی می کردیم. در روز های گرم تابستان در رودخانه شنا می کردیم و... درست است که پدر و مادر هرگز اجازه نمی دادند حتی پایم را در آب رودخانه بگذارم ولی کانیلا می گفت که باید شنا یاد بگیرم. خیلی به دردم می خورد و بهم شنا کردن را یاد داد.‌و درست است که پدر و مادر هرگز اجازه نمی دادند به شکار بروم ولی کانیلا می گفت باید مرد بار بیایم و خشن باشم.
در ضمن ، کانیلا مثل همه ی دوست های دیگر در مشکلات کمکم می کرد و پیشنهاد هایی می داد. البته پیشنهاد هایش یکم زیادی عوضی بازی بود. مثلاً وقتی من همه تخم مرغ های مرغمان را کش رفتم تا با کانیلا یک صبحانه ی درست و حسابی بخوریم پدر دعوایم کرد و بهم سیلی زد. من ناراحت شدم و موضوع را به کانیلا گفتم. او گفت که برای انتقام بروم مرغمان را سر ببرم. من هم همین کار را کردم و هر چند کتک مفصلی خوردم ولی احساس رضایت می کردم.
وقتی که هشت ساله بودم در یک غروب غم انگیز در کناره های رودخانه قدم می زدم. رنگ سرخ و نارنجی خورشید از لای شاخ و برگ های درخت ها رد می شد و بر امواج نرم و آرام رودخانه می درخشید. صدای جیرجیرک ها و قورباغه ها به گوش می رسید و بلبل و پرندگان آواز می خواندند. دلم شکسته بود. قیافه ام پکر بود و ذهنم به شدت درگیر ماجرایی شده بود و خاطرات یک ساعت پیش به یادم می آمدند. ناگهان کانیلا را دیدم. خوشحال شدم. ‌‌‌‌او به سمتم آمد و گفت :
- چطوری قهرمان؟

همان لباس های قدیمی را به تن داشت. رکابی خشن و کلفتی که در گذر زمان سیاه رنگ و پاره پاره شده بود. او در آن یک سال حتی در زمستان هم با همین لباس بود. با هم دست دادیم. به آرامی گفتم :
- خوبم.
- راستشو بگو. غمگین به نظر میای؟ چی شده؟
- هیچی.
- به من اعتماد کنم. من می توانم کمکت کنم.
آهی کشیدم و گفتم :
- دوباره از باتیس کتک خوردم.

کانیلا دندان به هم سایید و گفت :
- این بچه دیگه خیلی پر رو شده. تو چی کار کردی؟
- گریه کردم و به پدر مادرم گفتم. اونا هم پیش پدر و مادر باتیس رفتن و بهشون گفتن رفتار پسرشونو درست کنه.
- واقعا که. فکر کنم تا الآن بیست باری همین کار رو کرده باشه. درسته؟
- فکر کنم.
- چرا حقشو نمی زاری کف دستش؟
- من زورم به اون نمی رسه. اون خیلی قوی تره. به خاطر همین هم به همه زور می گه. تا حالا سعی کردم باهاش دوست بشم ولی اون فقط کتکم می زنه.
- چرا پدر و مادرت هیچ کار نمی کنن؟
- نمی دونم. فکر می کنن زیاد مهم نیست. ولی بابا گفت اگه یکبار دیگه زدت خودم بهش می کنم.

کانیلا در حالی که سر تکان می داد زبان دراز دو لبه اش را بیرون آورد و چرخاند.

- می دونم می دونم. درکت می کنم. نگران نباش. همین امشب پدرشو در میاریم. تا ساعت دوازده بیدار باش. وقتی ساعت دوازده شد بیا بیرون. من جلوی در خونتون منتظرم.

قلبم با هیجان به سینه ام می کوبید. گفتم :
- نقشه چیه؟
- بعدا بهت می گم.

ساعت نه شب وقتی در رخت خوابم بودم مادر پیشانی ام را بوسید. چراغ را با خواندن وردی خاموش کرد و با یک شب به خیر رفت. وقتی مطمئن شدم رفته ملافه را کنار زدم و برخاستم. با اینکه چشم هایم خسته و خواب آلود بودند خودم را بیدار نگه داشتم. به این فکر می کردم که چه چیزی در سر کانیلا می گذرد؟ تا ساعت دوازده به سختی بیدار ماندم. هر لحظه ممکن بود چشم هایم بسته شود و در خواب عمیقی فرو بروم. به همین خاطر در اتاق قدم می زدم. وقتی ساعت دوازده شد صدایی شنیدم :
- ‌‌‌‌پیس. آدر. وقتشه.

از پنجره به بیرون نگاه کردم. آسمان صاف و سیاه بود. میلیون ها میلیون ستاره در پرده ی تاریک شب چشمک می زدند و ماه کامل مقل چراغی همه جا را روشن کرده بود. نور رنگ پریده و سفید ماه بر شانه ها و بازو های لخت کانیلا می خورد و می درخشید. با عجله کاپشنی که مال آدم های غیر جادوگر بود تنم و کردم. دستگیره را به آرامی چرخاندم در را با صدای قیژ قیژش باز کردم. مثل شبحی تاریک ، بی صدا و آرام از پله ها ی چوبی پایین رفتم و به طبقه ی همکف رسیدم. آن پایین نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و عطسه کردم. البته با دست جلوی دهانم را گرفتم. با ترس به پله ها نگاه کردم. چند لحظه ای در سکوتی سنگین و طولانی گذشت. آهی از سر آسودگی کشیدم. گویا که پدر و مادر صدایم را نشنیدند. با عجله در را باز کردم و بیرون رفتم. هوا سرد بود و به آرامی باد می آمد. در را باز گذاشتم. کانیلا سلام کرد. جوابش را دادم. چشم هایش را تاریکی می درخشید و لبخند ترسناکی بر لب داشت. کانیلا گفت :
- حالا وقتشه. خونه ی باتیس کجاست؟

به آرامی گفتم :
- چه نقشه ای داری؟
- اول بریم جلوی خونه شون. خودت می فهمی.

با تردید به او نگاه کردم و بر کوچه ی خاکی راه افتادم. خاک زیر پایم خش خش می کرد. با آنکه ماه در آسمان بود ولی انتهای جاده ی خاکی در تاریکی فرو رفته بود. خانه ها مبهم و تیره و تار دیده می شدند. ده متر آن ور تر جلوی خانه ای چوبی و دو طبقه ایستادم. کانیلا پرسید :
- کدوم پنجره مال اتاق باتیسه؟

با انگشت پنجره ی طبقه ی دوم را نشان دادم.

- اون.

کانیلا آرام خندید. دو سنگ از زمین برداشت و در حالی که آنها را به هم می مالید اورادی را زمزمه می کرد. سنگ ها ابتدا سرخ شدند و درخشیدند. سرخیشان بیشتر و بیشتر شد. می توانستم گرمایشان را احساس کنم که به صورتم می خورد. دو سنگ ناگهان در هم فرو رفتند و سر انجام به شکل گلوله ی مذابی در آمدند. کانیلا گلوله را از این دست به آن دست انداخت و با خنده به آن خیره شد. نور آتش صورتش را روشن کرده بود. لبخند شیطانی ای بر لب داشت. چشم هایش در حدقه گشاد شده بودند و درست مثل وقتی که شکار می کردیم از وحشی گری می درخشیدند. سنگ را رو به من نگه داشت و گفت :
- کارشو تموم کن.

هری قلبم در سینه ریخت. خشکم زده بود و نفسم در سینه حبس شد. رنگ از چهره ام پرید. چند لحظه ای در سکوت به او خیره ماندم. کانیلا گلوله ی مذاب را تکان داد و گفت :
- بگیرش. نترس. نمی سوزونت. این گلوله ی آتش از پنجره به راحتی رد میشه. بدون اینکه اونو بشکنه و کل اتاق باتیس رو به آتیش می کشه.
- ولی... ولی من نمی خوام اونو بکشم...

کانیلا با صدای خشن و بی رحمش گفت :
- چرا نه آدر؟ باتیس یک بچه قلدره مگه نه؟ مگه اون چه سودی برای این دنیا داره؟ اون جز قلدری چی سرش می شه؟ بکشش آدر. بکشش.

کانیلا سنگ را جلوتر آورد. دستانم را عقب بردم و گفتم :
- ولی من نمی تونم یک آدم بکشم.
- میتونی. یادت میاد یکبار یک ماهی رو زنده زنده رو ذغال انداختیم؟ باتیس با اون ماهی چه فرقی می کنه؟ آدر اون فقط قلدری می کنه. یادت میاد تا حالا چند بار زدت؟ فکر می کنی اگه بزرگ بشه آدم خوبی باشه؟ تو داری یک آشغال رو از رو زمین محو می کنی آدر. درست مثل قهرمان ها. آدم بد همیشه باید بمیره. مگه نه؟

دلم کمی قرص شد. کانیلا گوی آتش را در دستان لرزانم گذاشت. دستم را نمی سوزاند. فقط گرم می کرد. به پنجره ی اتاق خواب باتیس نگاه کردم.
شاید کانیلا راست می گفت. شاید بهتر بود او بمیرد. قهرمان ها همیشه یک آدم بد را می کشتند. به کانیلا نگاه کردم. به آرامی سر تکان داد و گفت :
- بکشش. بکشش.بکشش ...

ناگهان صدا های بیشتری شنیدم. ده ها نفرموجود نامریی که در سکوت و تاریکی شب زمزمه می کردند :
- بکشش. بکشش. بکشش.

گوی آتشین را در دستانم فشار دادم و آن را عقب بردم. همه ی آن کتک هایی که از او خوردم به ذهنم آمدند. نفرت از او در قلبم زنده شد.
- بکشش.بکشش. بکشش.
گوی آتشین را عقب بردم. من فقط داشتم یک آدم بد را می کشتم. یک پسر بد قلدر. و این کار بدی نبود. من او را می کشتم و همه و مخصوصا خودم را از شرش راحت می کردم. ناگهان کسی فریاد زد :

- آدر نه! این کارو نکن!

وحشتزده برگشتم. پدرم بود. او با یک پیراهن که از جلو باز بود تند تند به سمتم می آمد. کانیلا مثل یک سگ هار غرید. دست هایش را بالا آورد. چنگال هایی سیاه از دست هایش بیرون زدند و پوزه ای از دهانش بیرون آمد. او به سمت پدرم خیز برداشت و او را بر زمین انداخت. من جیغ می کشیدم و اسم پدرم را صدا می زدم. کانیلا چنگال هایش را در سینه ی پدر فرو کرد. دمی شبیه دم عقرب ولی صد برابر بزرگتر از پشتش بیرون زد و آن را به سمت گردن پدر برد. می دانستم اگر دم به گلویش بخورد او را می کشد. باید یک کاری می کردم. باید پدرم را از دست کانیلا نجات می دادم. گوی را به سمت شیطان پرت کردم. خدا خدا می کردم به پدرم نخورد. گلوله ی آتش به آرامی در هوا چرخید و زمان کند شد. اگر به پدرم بخورد؟ من هیچ وقت نشانه گیری خوبی نداشتم...
گلوله به کانیلا خورد. آتش همه ی بدنش را پوشاند. او مثل یک گرگ زوزه کشید. پدر خود را از زیرش خلاص کرد. کانیلا که دیگر هیچ شباهتی به انسان نداشت در حالی که می سوخت مچاله شد. فلس های سیاهی از پوستش بیرون آمد و بعد از چند لحظه به خاکستر تبدیل شد. همه ی همسایه ها و اهالی روستا بیرون ریختند و دور ما جمع شدند. همههمه ای به پا شد. مردم نمی دانستند چه اتفاقی افتاده. پدر من را بغل کرد و گفت :
- تو داشتی چی کار می کردی؟ می خواستی باتیس رو بکشی؟

پچ پچ ها ناگهان بلند شد و هر یک از مردم چیزی گفتند. باتیس وحشتزده به من نگاه کرد. بغضم ترکید. در حالی که اشک می ریختم و زار می زدم همه ی ماجرا را توضیح دادم. از همان اول که کانیلا را دیدم و اینکه یک سال مخفیانه با او دوست بودم. پدر من را در آغوش گرفت و گفت:
- مگه نگفتیم با غریبه ها حرف نزن؟
- اما... اما من فکر می کردم اون آدم خوبیه!
- اون یک شیطان بود آدر. اون خودشو به شکل یک انسان در آورد و باهات دوست شد. تا تو رو تبدیل به یکی از خودشون کنه. اگه همینطوری به حرفاش گوش می دادی تبدیل به یک روانی آدم کش می شدی. اگه من صدای عطست رو نمی شنیدم و دنبالت نمیومدم تو تا حالا باتیس رو کشته بودی.

من کلی گریه کردم. از اینکه نزدیک بود خود را در چه دامی بیندازم و اینکه یک سال با یک شیطان دوست بودم می لرزیدم و از ته قلب اشک می ریختم. بابا از مردم عذر خواهی کرد و سعی کرد به آنها توضیح دهد که من بچه ام. نمی دانستم آن یک شیطان است. در حالی که پدر با اهالی جادوگر حرف می زد مامان من را بغل کرد و به خانه برد.
اهالی روستا من را بخشیدند. خاطره ی آن روز توی ذهنم ماند و هیچ وقت پاک نشد.باتیس هم دیگر با من کاری نداشت. وقتی فهمید نزدیک بود او را بکشم از ترسش حتی به سمتم هم نمی آمد.
من در روز ها بعد ماجرا را دقیق تر و کامل تر برای پدر و مادرم و دوستانم تعریف کردم. پدر خیلی تلاش کرد تا آموزه های کمدی که از آن شیطان یاد گرفته بودم را از ذهنم پاک کند. من دوباره برگشتم و توانستم رفتار های خشن و انتقام جویان ام را که از آن شیطان یاد گرفته بودم ترک کنم.
آن تاریخ و آن خاطره برای همیشه در ذهنم حک شد. و من هیچ وقت فراموش نمی کنم که نزدیک بود به خاطر یک دوست شیطان در هشت سالگی آدم بکشم و تبدیل به چه هیولایی بشوم...









من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
مـاگـل
پیام: 633
آفلاین
ساعت از یازده گذشته بود. احساس می کردم که توی خونه اتفاقاتی قراره بیافته. بچه ها خواب بودن و من و مالی توی پذیرایی کوچیک خونمون نشسته بودیم. به اطراف نگاه میکردم که مالی گفت:
-اتفاقی افتاده آرتور؟
-نه. راستش... حس عجیبی دارم.
-احتمالا دیگه باید بری بخوابی. روز سختی رو پشت سر گذاشتی.
-آره درسته... باید... برم بخوابم. خب! تو هم بهتره بیای به اتاق.
-آرتور!
-هوم؟
-مطمئنی که حالت خوبه؟
-آره آره. چیزی نیست. فقط نمیخوام تنهایی این ساعت بیدار باشی.
مالی:
-خب بیخیال. من بهتره بخوابم.
-داری منو میترسونی آرتور. چی شده؟
-هیچی. فقط یکم خستم.

به سمت اتاق خواب رفتم و از اونجایی که خوابم نمی برد، روی تخت نشستم و بالشتک روی تخت رو زدم زیر بغلم و رفتم تو فکر. به اطراف نگاه می کردم. انگار چیزی توی خونه درحال حرکت بود. مالی رو دیدم که از جلوی در اتاق خواب رد شد و به سمت دستشویی طبقه دوم رفت. در اتاق نیمه باز بود و من فقط سایشو دیدم. هنوز حس میکردم یکی توی خونس و امشب داره سر به سرم میذاره. صدای مالی رو شنیدم که از دستشویی منو صدا کرد و ازم خواست که براش دستمال ببرم. از توی کمد یه حلقه دستمال رو برداشتم و به بیرون اتاق رفتم. خواستم به سمت دستشویی برم که صدای مالی رو از طبقه پایین شنیدم:
-آرتور! اونی که توی دستشوییه من نیستم.

نگاهی به پایین پله ها انداختم. کسی نبود. به طرف دستشویی رفتم و نزدیک در شدم. در زدم. مالی درو باز کرد و حلقه دستمال رو گرفت و شروع کرد به خشک کردن دستاش. با شک بهش نگاه میکردم. گیج شده بودم. برگشت و به من نگاه کرد و گفت:
-به چی نگاه میکنی؟
-هیچی! ام... تو حالت خوبه؟
-خودت خوبی؟ آرتور! چه اتفاقی افتاده؟
-نمیدونم! حس خوبی ندارم.
-بهتره بری بخوابی.

مالی اینو گفت و در دستشویی رو بست. به سمت پله ها خیره شدم. سایه مالی رو دیدم که داره به سمت راهرو بالای پله ها میاد. دست کردم توی جیبم و چوبدستیمو بیرون آوردم و به طرف پله ها گرفتم. منتظر بودم تا به بالای پله ها برسه. نمیدونستم چه اتفاقی داره میافته. به بالای پله ها رسید. اون مالی بود. حسابی گیج شدم. در دستشویی باز شد و من چوبدستیمو به طرفش گرفتم. مالی جا خورد و به من خیره شد:
-تو چت شده؟

به طرف راهرو نگاه کردم و همون لحظه نجینی و دیدم که به سمت من هجوم آورد. مالی رو هل دادم داخل دستشویی و درو بستم. نجینی رو من افتاد و دستمو با نیشای تیزش زخمی کرد. چوبدستیم افتاد و نجینی دور من پیچید. داشت فشار میاورد و چشمام از حدقه میزد بیرون که فرد و جرج سر رسیدن. چوبدستیاشون رو بیرون کشیدن و به سمت نجینی افسون هاشونو پرتاب کردن. نجینی منو به سمت راه پله پرت کرد و خودش عقب رفت. نیم خیز شد و به طرف فرد و جرج حمله ور شد. رون و جینی هم به فرد ملحق شدن و سعی کردن نجینی رو از بین ببرن. بعد از درگیری کوتاهی نجینی از شیشه پنجره به بیرون پرید و فرار کرد. مالی و بچه ها دورم جمع شدن و بلندم کردن و سوار ماشینم کردن. بیهوش بودم. وقتی چشمامو باز کردم خودمو توی بیمارستان دیدم. اون شب عجیب بود. چرا نجینی باید سراغ من میومد؟ چه دلیلی داشت که میخواست به من و خونوادم آسیب برسونه؟


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 97
آفلاین
دخترک ولز.

اولین بار که هم دیگر را دیدند در سالن غذا خوری بود.
دارلین روز های زیادی به دنبال او گشت. همه جا را زیر و رو کرد. از صد ها نفر سوال پرسید و از پیدا کردن او نا امید شد. اما سر انجام وقتی که اصلا فکرش را هم نمی کرد ، کاملا اتفاقی او را دید.
یک روز عادی پاییزی سرد بود. مثل همه ی روز های دیگر ، چهارشنبه بعد از درس معجون سازی وقت ناهار رسید. دارلین در سالن غذا خوری هاگوارتز به سمت میزی در گوشه ی سالن می رفت که صدای پسری را شنید:
- « آماندا ویلز. مقاله رو نوشتی یا نه؟ »

دارلین به محض شنیدن اسم آن دختر از جا پرید. قلبش در درون سینه اش فرو ریخت.

- « آره. تمومش کردم. »

دارلین سریع سرش را برگرداند و به او نگاه کرد. آماندا ویلز. دختری که موهایی حنایی و بافته داشت و چشم های سبز و ملایمی که قلب هر مردی را نرم و سست می کردند. آن صورت سفید و ظریف و گرد به راحتی می توانست در قلب پسر ها جا بگیرد و نفوذ کند. ابرو هایش نازک و قهوه ای و بلند بودند و از هم فاصله داشتند. آن روز ژاکت پشمی ارغوانی رنگی پوشیده بود.
چشم های دارلین برق می زدند. او را چند باری در گروه ریونکلا دیده بود. بهتر از این نمی شد! دارلین به دنبال او و همگروهی هایش رفت و در میزی همان اطراف نشست. تمام مدت چشمش به آن دختر بود. تا حدی که دختر کناری آماندا با آرنج به دنده هایش زد و در حالی که یک چشمش به دارلین بود در گوش او چیزی گفت. آن دو ریز ریز خندیند و به دارلین نگاه کردند. دارلین در دلش قهقه می کشید و جشن گرفته بود. لبخندی شیطانی بر لبانش نشستند و هیچی نگفت.
چند روز گذشت. آماندا در کتابخانه بود. کتابخانه از همیشه خلوت تر به نظر می رسید. تقریبا هیچکس به جز آماندا و چند نفر دیگر که در راهرو ها دنبال کتاب می گشتند آنجا نبود. آماندا در یکی از راهرو های کتابخانه بود. بر دست هایش چندین کتاب تلنبار شده بودند. انگشتان قلمی و ظریف کوچکش در برابر وزن کتاب ها می لرزیدند. دو طرفش تا ارتفاع سه متر ، قفسه های کتاب های قدیمی با جلد های چرمی بود.
دارلین در انتهای راهرو ایستاده و او را نگاه می کرد. در آن روز بر خلاف همه ی روز ها لباس هایی نو پوشیده بود. یک جفت چکمه ی چرمی براق به پا داشت و ردایی بلند و نیلی بر شانه انداخته بود. موهای سیاه به راست شانه شده اش ، برق می زدند.
نور خاکستری و ضعیف خورشید از پشت ابر ها ، از پنجره های بزرگ کتابخانه به داخل می تابید. دارلین دستی به موهایش کشید. انگشتانش در موهای نرمش فرو رفتند. ردایش را مرتب کرد و به سمت آماندا قدم برداشت. آماندا که به سختی سعی می کرد کتاب ها را بر دستانش نگه دارد تعادلش به هم خورد و همه ی کتاب ها بر زمین افتادند. نفسش را با آه بیرون داد و نشست تا آنها را جمع کند. دارلین بلافاصله خم شد و رو به روی او نشست و گفت :
- « آه خانوم. اجازه بدین کمکتون کنم. »

آماندا سرش را بالا آورد و به دارلین نگاه کرد. لحظه ای سکوت کرد و بعد با صدای صاف و نازکش گفت :
- « نیاز به زحمت نیست. خودم... خودم جمعشون می کنم. »
- « خواهش می کنم. »

دارلین همه ی کتاب ها را برداشت و با آماندا به سمت سالن مطالعه رفت. دختر مدام به او نگاه می کرد و انگار می خواست حرفی بزند یا چیزی بگوید اما نمی دانست چی؟ کتاب ها جلوی صورت دارلین را گرفته بودند. پرسید :
- « خدای من! این کتابا خیلی زیادنیستن؟ خسته نمی شی اینا رو می خونی؟ »

آماندا مودبانه و آرام گفت :
- « نه ... من ... عاشق کتابم! »
- « از ریونکلایین؟ »
- « بله. ریونکلا. شما از کدوم گروه هستین؟ »
- « اسلیترین. »

دارلین کتاب ها را با صدای تالاپی بر میز های شیب دار و کرمی رنگ کتابخانه گذاشت. دختر گفت :
- « ممنون. »
- « خواهش می کنم. »
دارلین دستش را بر میز تکیه داد و سرش را بر یکی از کتاب های قطور خم کرد. بر جلدش عکس کهکشان بود که می چرخید و می چرخید. یک کهکشان بیضی شکل نورانی در فضایی بی نهایت سیاه. دارلین گفت :
- « از ستاره شناسی خوشتون میاد؟ »
- « بله. ستاره شناسی رو دوست دارم. خیلی عجیب و مرموزه. »

دارلین لبخندی زد و به او نگاه کرد و گفت :
- « منم دوسش دارم. »
با لبخند برای لحاظاتی نسبتا طولانی در سکوت سنگین کتابخانه به چشم های یکدیگر خیره شدند. دارلین سکوت را شکست :
- « من یک تلسکوپ قوی دارم. هر وقت خواستین می تونیم بریم و ستاره ها رو رصد کنیم. »

دختر من و منی کرد و آخر سر گفت :
- « باشه. »

دارلین در حالی که به سمت در خروجی کتابخانه می رفت گفت :
- « می بینمت آماندا. »

و برایش چشمکی زد و لبخند ملایمی صورتش را پوشاند.
بعد از آن ماجرا ، آن دو بیشتر از قبل یکدیگر را می دیدند و حرف می زدند. سر میز ناهار خوری ، در زنگ تفریح و... با یکدیگر شوخی می کردند و درباره ی مدرسه ، درباره ی دوستانشان ، اتفاقاتی که در طی روز برایشان افتاده ، معلم ها ، زندگی قبلیشان ، آرزو هایشان و خیلی چیز های دیگر حرف می زدند. آماندا می گفت که دوست دارد در آینده عضو محفل ققنوس شود. می گفت خیلی به این انجمن علاقه دارد. دارلین هم با شادی سر تکان می داد و حرف هایش را تایید می کرد. آن طور که دارلین فهمید آماندا یک دو رگه بود. پدرش جادوگر و مادرش مشنگ بود و پدرش در جنگ هاگوراتز شرکت داشت و قبلا عضو محفل ققنوس بود.
دارلین هم از خود گفت. گفت که پدر و مادرش خیلی خیلی وقت پیش ، وقتی او یک بچه ی کوچولو بود ، در یک تصادف مرده اند و او تنها بین مشنگ ها بزرگ شده است. گفت که فعلا برنامه ای برای آینده ندارد اما عاشق محفل ققنوس است و شاید روزی عضو آن گروه شود.
رفته رفته قرار هایشان بیشتر و بیشتر شد. برای ماهی گیری در دریاچه ، برای حل تکالیف و بعد ها برای حرف زدن ، برای قدم زدن و تفریح کردن... اسلیترینی ها از اینکه او با آن دختر می گردد بسیار تعجب کرده بودند. دارلین معمولا خیلی کم حرف می زد و درباره ی خود به هیچکس چیزی نمی گفت. اما حالا این همه با آن دختر می گشت ، می گفت و می خندید.
یکبار که دو نفری داشتند در ساحل ماسه ای دریاچه قدم می زدند ، ناگهان سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفت. باد به آرامی لای شاخ و برگ های درختان خش خش می کرد. موج ها به آرامی بر سطح دریاچه لیز می خوردند و ساحل ماسه ای را سیلی می زدند. دارلین بی مقدمه سکوت را شکست و گفت :
- « یک چیزی بهت بگم؟ »
- « بگو. »

دارلین با لحنی پر از احساس و زندگی گفت :
- « خیلی دوستت دارم. تو اولین کسی هستی که انقدر عاشقش شدم... »


آماندا هیچی نگفت. در سکوت به دارلین خیره شده بود. بعد لبخندی ملایم بر لبانش نشست. صورتش سرخ شد و به آرامی سرش را پایین گرفت. با آن لپ های قرمزش شبیه یک گل رز زیبا شده بود. دارلین مثل آدم های هیپنوتیزم شده به چشم هایش خیره ، نگاه می کرد.

پنج روز بعد وقتی آماندا برای حل تکالیف ، کتاب های کیفش را خالی می کرد یادداشتی کوچک از لای کتاب ها بر زمین افتاد و توجهش را جلب کرد. یک یادداشت یک و نیم خطی بر یک تکه کاغذ قدیمی و کرمی رنگ. کاغذ را از زمین برداشت و نوشته اش را خواند :
ساعت چهار بعد از ظهر فردا ، همون جای همیشگی بیا. برات یک سورپرایز دارم! درباره ی این قرارمون به هیچ کس نگو. دوسِت دارم و می بینمت!

دارلین ماردن.

آماندا لبخند زد و آن تکه کاغذ را ناخود آگاه بر سینه اش چسباند و به اطراف نگاه کرد. قلبش تند تند بر سینه می کوبید. گرمایی را در وجود و قلبش احساس می کرد. هیچ کس آنجا نبود. ذوق زده دوباره کاغذ را برگرداند تا نوشته اش را بخواند. اما هیچ نوشته ای بر کاغذ نبود. کلمات غیب شده بودند.
فردا ساعت چهار بعد از ظهر طبقن قرار آماندا ویلز به محل قرار همیشگی شان رفت. او با کاپشنی پلاستیکی و آبی در حالی که دست هایش را مشت کرده در جیب هایش فرو کرده بود در حاشیه ی جنگل ممنوعه قدم می زد. زمین جنگل پوشیده از برگ های قهوه ای و مچاله شده بود. درخت ها لباس های رنگارنگ نارنجی کم رنگ ، و زرد ملایم و قهوه ای پوشیده بودند. خورشید در غرب آسمان به سمت خاموشی حرکت می کرد. اشعه های ضعیفش از لای شاخ و برگ های درختان رد می شدند و با ناتوانی سعی می کردند زمین را گرم کنند. آماندا برای دیدن دارلین دل تو دلش نبود. دوست داشت هر چه سریع تر او را ببیند. پس او کی می رسد؟ به ساعت مچی مشنگی اش نگاه کرد.
- « سلام آماندا. »

آماندا با خوشحالی برگشت و با صورتی باز و خندان به دارلین نگاه کرد. او اینبار یکی از همان لباس های عجیب و غریبش را پوشیده بود. لباسی گل گشاد و کاملا سیاه که تا زانو هایش می رسید. یک کلاه بزرگ هم به آن لباس سرتاسری وصل بود. لبخند پهنی بر صورت دارلین می درخشید. لبخندی که دندان های سفید و براقش را آشکار می کرد. آماندا به سمتش دوید و در حالی که دخترانه دست تکان می داد گفت :
- « سلام دارلین. سرما نمی خوری؟ »
- « فکرشم نکن عزیزم. »

دارلین و آماندا با هم دست دادند. دارلین با نگاهی سر تا پای او را بر انداز کرد و گفت :
- « لازم نبود لباسای شیکی بپوشی. »
- « مگه کجا می خوایم بریم؟ »
- « به داخل جنگل. یکم راهش طولانیه. به کسی که نگفتی می خوای با من بیای؟ هان؟ »
- « نه ، چطور مگه؟ »
- « چون اگه می گفتی سورپرایزی نداشتیم. »
- « حالا چی می خوای نشونم بدی؟ »
- « باهام بیا. خودت می فهمی. »

دارلین در کور راه خاکی راه افتاد. آماندا چند لحظه ایستاد. بعد به سمت دارلین دوید و گفت :
- « هی مطمئنی که می خوای بریم اونجا؟ جنگل ممنوعه خطرناکه! رفتن به اونجا ممنوعه. »
- « تا وقتی پیش من هستی از هیچی نترس. من مواظبتم. »
- « ولی خطرناکه. »
- « به من اعتماد کن. بیا دیگه. می خوام سورپرایزت کنم. »

آماندا چند لحظه ساکت شد. بعد گفت :
- « باشه. »

دختر پشت سر دارلین راه افتاد و حرکت کرد. جنگل در سکوت تاری فرو رفته بود. فقط گاهی اوقات صدای مرموز باد در شاخه زار ها و علف ها می پیچید و گویا که می خواست به آنها هشدار دهد. دو طرف جاده ی خاکی پر از پستی بلندی بود. برگ های رنگا رنگ همه جا دیده می شدند.
آماندا دائم حرف می زد. از امروز صبح می گفت. او با یکی از همگروهی هایش دعوا کرده بود. دارلین با اکراه به سخنانش گوش می داد. اما هیچ حرفی نمی زد. جاده پیچ و تاب می خورد و جلو می رفت. به دل جنگل مخوف که در سکوت ترسناکی غرق شده بود.
بعد نیم ساعت پیاده روی آماندا کمی نگران شد. دیگر حرف نمی زد. قلبش با دلشوره می تپید. سکوت وهم انگیز آنجا سینه اش را فشار می داد. او تا حالا هیچ وقت انقدر از هاگوارتز دور نشده بود. پرسید :
- « پس کی می رسیم؟ پاهام درد گرفت! »
- « یکم دیگه مونده. »

آماندا زیر لب غرغری کرد و به راه ادامه داد. یک ربع بعد دارلین با آهنگ خاصی گفت :
- « کم کم داریم می رسیم. »

بعد به آرامی برگشت و با شادی داد زد :
- « سورپرایز! »

آماندا بهت زده به او خیره شد. لبخند صورت دارلین را پوشانده بود. دندان هایش دیده می شدند. کمی تند نفس می کشید. آماندا اخم کرد و خندید.
- « منظورت چیه؟ من که اینجا چیز خاصی نمی بینم؟ »

دارلین به او نزدیک تر شد و آرام تر گفت :
- « سورپرایز قراره همینجا باشه. تو شگفت زده می شی و ترس واقعی رو احساس می کنی! »
- « نمی فهمم چی می گی. واضح تر حرف بزن. الآن دقیقا سورپرایزت چیه؟ »


دارلین به خودش اشاره کرد و گفت :
- « سورپرایزت منم آماندا! من اون چیزی هستم که تو رو شگفت زده می کنه. دوست داری قصه ی من رو بشنوی آماندا؟ حتما دوست داری درسته؟ آدم ها قصه دوست دارن. »
- « قصه؟ دارلین... تو منو تا اینجا کشوندی که خاطره تعریف کنی؟ خل شدی؟ »
- « تو باید به حرف های من گوش کنی. بهت که گفتم. شگفت زده می شی. اصلا تو می دونستی که زندگی منو تو بهم گره خورده؟ ما قبل از اینکه با هم آشنا باشیم به هم مرتبط بودیم. می دونی چقدر دنبال پدرت گشتم؟ همه جا رو زیر و رو کردم. از صد ها نفر سوال پرسیدم و حالا ، اینجا دخترش رو دیدم و این خیلی خوبه. من بالاخره به اون چیزی که میخواستم رسیدم. »
- « دنبال پدرم بودی؟ چرا؟ »

دارلین به آماندا نزدیک تر شد و در یک قدمی اش ایستاد. از صورتش جنون می بارید. دندان هایش را به هم می سایید. آماندا خود را یک قدم عقب کشید. دارلین با صدای خراشیده ای گفت :
- « پدرت درباره ی جنگ هاگوارتز چیزی بهت گفته؟ »
- « آره. »

دارلین در حالی که می خندید ناله کرد :
- « خوبه ، خوبه! جیمز و نالیشا رو می شناسی؟ پدرت درباره ی اونا هم گفته؟ »
- « تاریخ می پرسی؟ »
دارلین محکم تر از قبل فریاد کشید :
- « گفتم جیمز و نالیشا رو می شناسی؟ »

قلب آماندا در سینه فرو ریخت و رنگ از صورتش پرید. رگ های سبز دارلین از گردنش بیرون زده بود. چشم هایش در حدقه گشاد شده بودند و وحشی گری و جنون در آنها موج می زد. آماندا مردد شد. آیا آمدنش به اینجا ، آن هم تک و تنها کار درستی بوده؟
آماندا چند لحظه در سکوت به چهره اش دقیق شد و به آرامی گفت :
- « حالت خوبه دارلین؟ به نظر خیلی عصبی میای. تو داری منو می ترسونی! »
- « جواب منو بده تا نکشتمت! »

آماندا ناخود آگاه تکان خورد و یک قدم دیگر عقب رفت. با این حرف انگار یک سطل آب یخ بر روی سرش ریختند. مثل دامی که به تله افتاد به خود لرزید. قلبش ضعیف می تپید. با صدای لرزانی گفت :
- « نه ، نمی شناسم. »
- « آه ، چه بد! پس بابات کل جنگ رو برات تعریف نکرده. می خوای ببینیش؟ می خوای ببینیش آماندا؟ صحنه ی جنگو می گم. جنگ هاگوارتز. خیلی قشنگه. بزار نشونت بدم.»

دارلین ساعت طلایی اش را بیرون آورد و بر روی ساعت سه بعد از ظهر کوکش کرد. بعد ساعت را از زنجیرش رو به روی آماندا گرفت. ساعت آهسته به چپ و راست تکان خورد. هر لحظه تکان هایش تند تر می شد. تند تر ، تند تر ، تند تر...
پای آماندا به سنگی گیر کرد و زمین افتاد. با چشم های گشاد شده از ترس به ساعت و چهره ی خندان دارلین نگاه می کرد. ناگهان درخت های دو طرف جاده در دسته های چند تایی محو شدند. آماندا وحشتزده به طرف چپ و راست جاده نگاه می کرد. صداهای جیغ و ناله های محوی به گوش می رسید. انگار که از جایی دور ، از جایی خیلی خیلی دور می آمدند. زمین زیر پایشان ناگهان رنگ عوض کرد و خاکستری شد. بوته ها ، درخت ها ، علف زار ها همه چیز اطراف به سرعت غیب می شد. زمین با یک موج بلند تغییر شکل داد و صاف و هموار شد. خورشید که به پشت کوه ها رسیده بود برعکس حرکتش با سرعتی سرسام آور به سمت شرق دوید و در وسط آسمان ایستاد. ناگهان دیوار هایی ضخیم و کلفت با سر و صدایی هیولا وار از دل زمین بیرون آمد. برج و بارو هایی از دور دیده می شد. همه چیز عوض شد اما آن جاده ی خاکی هنوز سر جایش بود.
آماندا در حالی که جیغ می کشید به دور و برش نگاه می کرد. نمی دانست چه بلایی سرشان آمده است و کجا هستند. کاملا گیج و سر در گم بود. قلبش محکم بر سینه می کوبید و انگار می خواست از آن بیرون بزند.
کم کم آدم هایی کم رنگ و محو در حیاط هاگوارتز پدیدار شدند. آنها هر لحظه پر رنگ تر و واقعی تر از قبل می شدند و صدای جیغ و داد ها و صدا های نامفهوم دیگر واضح تر و بلند تر در فضا می پیچید. چند لحظه ی بعد آماندا خود را در میان جنگی وحشتناک از ساحرگان و جادوگر ها دید. رداهای بلندشان در هوا تکان می خورد. طلسم های متفاوتی از سر چوبدستی ها بیرون می آمد و به همه جا می خورد. او هری پاتر و دوستانش را دید وکسانی که اسم هایشان در تاریخ جادوگری ثبت شده بود. لرد ولدرمورت هم آنجا بود. چهره ی سبز رنگی داشت و ابروهایی بسیار کم رنگ. فهمید که این جنگ هاگوارتز است و او در حیاط مدرسه است.
آماندا جیغ کشید. مثل فنر از جا پرید. جهش آدرنالین را در بدنش حس می کرد. می خواست با تمام سرعت بدود و فرار کند و جان خود را نجات دهد. اما نمی توانست. انگار کسی با زنجیر ها و طناب هایی نامریی دست و پای او را بسته بود. به دارلین نگاه کرد. او می خندید و به آماندا خیره شده بود. آماندا فریاد کشید :
- « منو باز کن. منو باز کن. »

ارلین فقط او را تماشا می کرد که جیغ می کشید و التماس می کرد که دارلین نجاتش دهد. اما در حقیقت هیچ کس حتی آنها را نمی دید. چون درواقع دارلین و آماندا در آن جنگ وجود خارجی نداشتند و هنوز به دنیا نیامده بودند که بخواهند دیده شوند یا آسیبی بهشان وارد شود. همه مشغول جنگ خودشان بودند. دارلین این را می دانست ولی به آماندا نمی گفت. تمام تمرکز او بر روی آماندا بود. آماندایی که مثل خرگوش به دام افتاده برای نجات تقلا می کرد. برای بقا ، برای فرار از مرگ. ترس همه ی وجودش را می لرزاند. صحنه ی لذت بخش و شیرینی بود.
دارلین با چوبدستی اش به کسی اشاره کرد و گفت :
- « اونو بببین! بابات نیست؟ »

آماندا مثل برق گرفته ها به آن سمت نگاه کرد. بله ، دارلین درست می گفت. او پدرش بود. اما خیلی خیلی جوان تر از قبل. موهایش کاملا سیاه بودند و بدنش عضلانی و ورزشکار. با تمام نیرویی که در حنجره داشت جیغ کشید :
- « بابا ، نجاتم بده. بابا کمکم کن. منو از دست این دیوونه روانی نجات بده. »

آماندا جیغ می کشید ولی او برنگشت. حتی صورتش را هم به سمت او بر نگرداند. بلکه همچنان کاملا جدی مشغول مبارزه با مرگخواران بود. آقای ولز وردی خواند. از چوبدستی اش نور شدیدی بیرون آمد و دو زن و شوهر جوان به آرامی یک پر بر زمین افتادند. صورت هایشان کاملا مرده و خشک شده بود. دارلین به آن زن و شوهر اشاره کرد و گفت :
- « اون دو تا رو می شناسی؟ جیمز ماردن و نالیشا ماردن. پدر و مادر من! »

آماندا برگشت و به دارلین نگاه کرد. صورتش مثل گچ سفید شده بود. صورت دارلین به رنگ خاکستری در آمد. پر از چروک شد. کپک هایی سبز سمت چپ گونه اش را می پوشاندند. دندان هایش هر لحظه تیز و بلند تر می شد. در حالی که قدم به قدم به سمت آماندا می رفت گفت :
- « پدر تو پدر و مادر من رو کشتن! »

صدایش عوض شده بود. درست مثل یک هیولا. خشن تر و کلفت تر بود و وقتی حرف می زد انگار ده نفر با هم آن حرف را می زدند. آماندا در حالی که با انگشتان لرزانش به او اشاره کرده بود با تته پته گفت :
- « تو... تو... تو یک هیولایی! »
- « این چهره ی واقعیه منه. چهره ای که پدر تو اینطوریش کرد. هنوزم من رو دوست داری آماندا؟ »

دارلین خندید. در حالی که هر لحظه صدایش بلند تر می شد داد زد :
- « پدرت پدر و مادرم رو از من گرفت. می دونی من چقدر زجر کشیدم؟ زجر بی پدری می دونی چقدر سخته آماندا؟ وقتی که هیچ کس بهت توجه نمی کنه؟ وقتی که هیچ پدر و مادری نیست تا بهت کمک کنه. وقتی که تو دنیای خشن آدم ها بزرگ می شی و همه به چشم یک آشغال بهت نگاه می کنن. وقتی که شب های زمستون با یک تیکه کارتن می خوابی و می لرزی و تو شب کریسمس ، وقتی همه تو خونه بوقلمون می خورن تو انگشت به دهن بهشون نگاه می کنی. می دونی چقدر سخته آماندا؟ »

آماندا به شدت می لرزید. نمی توانست حتی یک قدم از دارلین دور شود. دارلین با صدایی از اعماق وجودش حرف می زد و با هر کلمه ای که می گفت خشمش بیشتر می شد. دوست داشت گریه کند. اشک بریزد و بمیرد!
آماندا با صدای لرزانی که انگار از ته چاه می آمد گفت :
- « خواهش می کنم دارلین. ما با هم دوست بودیم. تو گفتی که عاشق منی. »

دارلین با تمام خشم وجودش غرید :
- « من عاشق هیچکس نیستم. تو احمق بودی که زود باور کردی. عشق دارلین ، دارلین خوب سال ها پیش به خاطر پدر عوضیت کشته شد. »

صورتش سرخ شده بود و نفس نفس می زد. بعد چند لحظه لبخندی زد و گفت :
- « و حالا من با کشتن دختر ویلز انتقامم رو می گیرم. بزار یکم طعم بی کسی من رو بکشه. آره ، بزار توی رنج خودش بمیره! »

آماندا از پدرش کمک می خواست. جیغ می زد. خراش ها و چین های درشتی بر روی صورت دارلین دیده می شد. سایه ای بلند و سیاه پشتش را گرفته بود. سایه ای مبهم از موجودی که آماندا نمی دانست چیست؟ دارلین خندید و گفت :
- « بیا پیشم عزیزم! »

آماندا با سرعت بر روی زمین کشیده شد. نیرویی او را گرفته بود و می کشید. او هر لحظه به چاقوی تیز و براقی که دارلین آن را رو به قلب کوچک آماندا گرفته بود نزدیک تر می شد. دارلین قهقه می کشید و آماندا اسم پدرش را صدا می زد.






ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۲ ۱۶:۴۰:۵۵

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۳۴ شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۶

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
مـاگـل
پیام: 336
آفلاین
دخترك در ميان هجومي از تنهايي بر روي سكويي نشسته بود و با صدايي آرام زير لب لالايي مورد علاقه اش را زمزمه ميكرد. طبق معمول هميشه از همه دوري ميكرد. مثل هميشه، تنها در گوشه اي نشسته بود. بدون هيچ دوستي و يا حتي همدمي.
هم در خانواده و هم در مكان هاي ديگر تنهايي اين دختر حيرت بر انگيز بود. از كودكي در خانواده اي بزگ شده بود كه غير از خودش تمامي فرزندان پدرو مادرش پسر بودن. پس از آنكه وارد هاگوارتز شد، خيلي كم با اطرافيانش ارتباط برقرار ميكرد. هميشه از همه فاصله ميگرفت.
او درحاليكه بر روي سكو نشسته بود در افكارش غرق شد.

فلش بك:

غم بزرگي تمام وجودش را فرا رفته بود. غمي كه بغض حاصل از آن در گلويش چنگ انداخته بود. تنها در گوشه اي از باغ زيبا بر روي تخته سنگي نشسته بود. هق هق گريه هايش سكوت شب را شكسته بود.
اما در اين ميان، ناگهان صدايي بلند شد. دخترك اندكي ترسيد. چوب دستي اش را از ردايش خارج كرد و از جايش بلند شد.
در همين لحظه، بوته هاي بلند شب بو كنار رفته و دخترك ديگري در ميان آن ها نمايان شد.
جيني با تعجب به پروتي نگاه كرد و پرسيد:
- پروتي؟ تو اينجا چيكار ميكني؟
- شايد همون دليلي كه باعث اومدن تو شده منو هم به اينجا كشونده.

جيني، بغض حرف هاي او را خيلي خوب ميفهميد. پس دست پروتي را گرفت و او را كنار خود بر روي تخته سنگ نشاند.
آن شب، هر دوي آنها از تنهايي خود گفتند. براي اولين بار هر دويشان براي فردي ديگر درد و دل كردند. حرف هايي را گفتند كه سال ها در عميق ترين بخش هاي قلبشان دفن شده بود. آنقدر گفتند و گفتند كه سبك شدند. حالا ديگر هيچ كدامشان احساس تنهايي نميكردند. آن ها يكديگر را دارند.
جيني سرش رابه سمت پروتي چرخاند و گفت:
- پروتي!
- هوم؟
- يه قولي بهم ميدي؟
- چه قولي؟
- اينكه هيچ وقت تنهام نذاري.
- قول ميدم.

جيني با لبخند به صورت سرشار از آرامش پروتي نگاه كرد. احساس كرد كه حتي در عميق ترين مشكلات هم ميتواند به اين صورت اعتماد كند.

پايان فلش بك

جيني با صداي كسي از افكارش خارج شد. با تعجب به صورت هرمايني نگاهي انداخت و گفت:
- چيزي گفتي هرمايني؟
- كجايي تو؟ دوساعته دارم صدات ميكنم.
- ببخشيد نشنيدم. كاري داشتي حالا؟
- آره. ميخواستم بگم شب از نيمه هم گذشته. نمياي خوابگاه؟

جيني با تعجب به اطرافش نگاه كرد. گذر زمان را اصلا احساس نكرده بود. زير لب زمزمه كرد:
- حتي وقتي هم نيستي، فكرت نميذاره زمان رو احساس كنم. كاش الان پيشم بودي پروتي. تا از دلتنگيام واست حرف ميزدم. كاش!

جيني آه سوزناكي كشيد و به سمت خوابگاه به راه افتاد.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۰ ۱۱:۰۷:۳۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶

کالین کریویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۲ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۸ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۷
از پوست نارنگی مدد
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
چیک! چیک!

کالین گوشیش رو در آورده بود و مشغول سلفی گرفتن با تابلوی “عکس‌برداری ممنوع!” شده بود که آقا پارکی اومد دعواش کرد.
-دعوا دعوا دعوا.
-چرا دعوا می‌کنی آقا پارکی؟
-مگه تابلو رو نمی‌بینی پسر؟
-چرا! ولی من که سواد ندارم. چی نوشته؟
-با این سنت سواد نداری؟ از هیکلت خجالت نمی‌کشی خرس گنده؟
-کدون خرس گنده‌ای سواد داره آخه؟ خرس گنده باهاس بخوره و عکس بیگیره.

کالین این رو گفت و انگشتش رو تا دسته فرو کرد توی حلقش و مشغول تمیز کردن دندونش شد.

-کثافت چه غلطی می‌کنی؟ فضای بوستان رو داستان کردی.
-دندون... دندونم درد می‌کنه. کچلیک خوردم!

توی همین اثنا بود که یه بچه‌ای دست مامانشو گرفته بود و کرم می‌ریخت و داشتن رد می‌شدن که وانگهی مامانش اشاره کرد به نعشِ لش کالین و همزمان خطاب به نوگُلش گفت:
-ذلیل مرده اگه شلوغ کنی می‌گم عمو بخورتتا.

نجوایی قلب کالین رو لرزوند. عمو بخورتت؟ عمو؟ او برادر داشت؟ تازه نه برادر معمولی بلکه برادری که بچه داشت و بچه‌ش هم خیلی چیز بود... چیز. شیطون!
نگاهی لرزان به نقد های ایفای نقش کرد که توی همشون گفته بودن الکی یه برادر و خواهر گم‌شده واسه خودتون توی رول‌ها نتراشید ایفا استقبال نمی‌کنه. برای همین نتراشید و بیخیال شد و بی‌توجه به علائم بی‌ناموسیِ آقا پارکی که داشت فحشش می‌داد، رفت و نشست روی یک نیمکت.
داشت عکسایی که گرفته بود رو بررسی می‌کرد که ناگهان دستی لرزان، به آرامی شروع به نوازش دستش کرد. روشو برگردوند سمت منبع نوازش و وانگهی ریخت!
-عهههههههه.
‏-
-عههههههههه.
‏-
-پروووووفسوووور.
‏-
-دامبلدوووووووور.
-
-پروفسور ما شمارو تو دوران مدرسه اون بالا می‌دیدیم.
‏-
-اصن از نزدیک نمی‌شد ببینیمتون.
-
-تو زل آفتاب مارو صف می‌کردین و خودتون اون بالا شروع می‌کردین سخنرانی و ما پامون درد می‌گرفت. کوله سنگینی می‌کرد رو دوشمون.
‏-
-فحشتون می‌دادیم حتی. فک نکن ما مث اون مشنگاییم که فاز می‌گیرن و می‌گن “وایی وایی خدایا کاش منم هاگوارتز بودم وایی وایی” پروفسور ما خواهان تغییریم. به عقب باز نمی‌گردیم. من دو ساله که فارغ‌التحصیل شدم از همون هاگوارتز اما کار ندارم.
‏-
-خونه ندارم!
‏-
-زن پروف. زن خیلییی مهمه.زن ندارم!
‏-
-پروفسور منو بگیر زیر دست و بالت. منو عضو محفل کن. به من جا و مکان بده پروف. گلب من گرفت. من دیگه شبا تو پارک نمی‌خوابم. عکاسی هنر منه. هنر من فروشی نیست. قلم به مزد نیستم. مزد به قلم نیستم. نیستم پروف. دعههه

همین دیگه. تا یه برنامه‌ی دیگه، خدافس.



عکاسم عکس می‌گیرم. عکاسم عکس می‌گیرم. عکاسم عکس می‌گیرم.


Did You Get Any Of That?


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- واقعا میخوای بری؟
- چی پس میشه محفل؟
- محفل رو بیخیال! هافل چی پس؟!

آملیا نگاهی به جسیکا و رز انداخت؛ دیدن آنها، رفتن را سخت تر میکرد. دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول جمع کردن وسایلش شد.

- جدی جدی... داری میری؟

دورا بود؛ تنها کسی که واقعا انتظار داشت نسبت به رفتنش، واکنش نشان ندهد...

- آره خب...

به نظر میرسید غرور دورا هم، مغلوب ذات هافلپافی اش شده است‌.
- خب‌... به سلامت!

آملیا لبخندی زد؛ بیشتر از همه چیز، دلش برای غر زدن های دورا تنگ میشد. اشک های گوشه چشمش را با گوشه ردایش پاک کرد.
- خب... من رفتم... مواظب خودتون باشین!

جارویش را در دست گرفت، را روی کولش انداخت و از سه دسته جارو بیرون رفت. برف سنگینی میبارید.

- بگیم به پروف چی؟
- خودش میدونه. نگران اونش نباش!

چند قدمی جلو رفت و ایستاد. میدانست هرچه بیشتر آنجا بماند، رفتن برایش سخت تر میشود. نگاهی به پشت سرش انداخت... همان اول، قولش را زیر پا گذاشته بود؛ که به هیچ وجه پشت سرش را نگاه نکند.
- آملیا... باید بری... خودت میدونی...

بی معطلی، سوار جارویش شد و درحالیکه سعی میکرد، اشک هایش را پنهان کند، در هوا به پرواز در آمد.

- هی! جا گذاشتی رو تلسکوپت!

اما نوشته پشتش را نخوانده بود:
"شاید این تنها چیزی باشه که با دیدنش، منو به یاد بیارین!"



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۶

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
- هوی جیگر!

"جیگر" سرِ جاش وایساد و نگاهی به بالای دیوار انداخت.
گربه‌ی مؤنثی با لبخند زشت و کریهی دراز کشیده و یکی از ابروهاش رو بالا برده بود.
- کجا با این عجله؟

به نظرِ آرنولد، گربه‌ی جیگری‌رنگ، به بقیه ربطی نداشت که اون الآن داشت کجا می‌رفت.
- بهت مربوطه که دارم کجا میرم.

مکث کرد و تصمیم گرفت "مزاحم!" رو اضافه کنه.
- عزیزم!

مَردُمَکِ چشمای گربه‌ی مؤنث قلب‌قلبی شد و زبونش از دهنش بیرون افتاد. عینهو فنر از جاش پرید و عینهو موشک به سمت آرنولد هجوم آورد.
- وااای! باورم نمیشه! تو اولین گربه‌ای هستی که بهم میگه "عزیزم"! تو با بقیه فرق میکنی! از مریخ اومدی؟ مـعــو! من همیشه دوس داشتم گربه‌ی محبوب آینده‌م مریخی باشه!

و همونطور که پابه‌پای آرنولد جلو می‌رفت، بهش نزدیک شد. پفک پیگمی دوست نداشت که گربه‌های زشت و کریه بهش نزدیک بشن.
- بهم نزدیک شو!
- مـــعـــــــو!

به آرنولد نزدیک‌تر شد. دو سانتی‌متر بیشتر باهاش فاصله نداشت. شور و هیجان، تموم بدنش رو فرا گرفته بود. تا حالا هیچ گربه‌ی مذکری رو ندیده بود که انقدر "هلو! برو تو گلو!" باشه.
امّا پفک پیگمی از این وضعیت وحشت کرده بود. فکرش رو نمی‌کرد که روزی توی همچین دامی بیفته. هرطور شده باید از شرّ اون گربه خلاص میشد.
- بهت گفتم بهم نزدیک شو!

و چهارنعل پا به فرار گذاشت که گربه‌ی مؤنث، دُمِش رو از پُشت گرفت.
- آ آووو! اینجا رو دیگه مزخرف بودی. گربه‌ی بد! اگه بخوای از دستم فرار کنی، پس چطور انتظار داری که بهت نزدیک شم؟ هوم؟ اون قیافه رو هم نگیر که دوس ندارم.

آرنولد دوست نداشت که حتی یه لحظه به قیافه‌ی زشت و کریه اون گربه خیره بشه.
- دوس دارم تا فردا صبح به صورتِ قشنگ و درخشانت خیره بشم!
- وااای! راس میگی؟

گربه‌ی مؤنث با لبخندی بر لب، دُمِ آرنولد رو ول کرد و دستی به موهای خودش کشید و اونا رو صاف کرد. بعد، سر تا پاش رو با چند کیلوگرم جواهر تزئین کرد و کمی هم لاکِ پنجه به پنجه‌هاش مالید و با ناز و عشوه به سمتِ آرنولد برگشت.
- بریم خونه؟

سر و وضعش صد و هشتاد درجه با چند لحظه پیش فرق کرده بود. آرنولد حالا می‌فهمید که ماکزیممِ زیباییِ گربه‌ی مؤنثی که تا لحظاتی پیش از تهِ دل "زشت و کریه" خطاب می‌کرد، تا چه حد بالا بود.
اون از بدو جوونی نیمه‌ی گم‌شده‌ش رو پیدا کرده بود و هیچ‌جوره حاضر نبود که این فرصت طلایی رو از دست بده.
زندگیش دوباره شروع شده بود.
- آه، صورتت...

گربه‌ی مؤنث با علاقه منتظر شنیدن ادامه‌ی این جمله‌ی عاشقانه شد.
آرنولد فکر می‌کرد که صورتِ گربه‌ی مؤنث همچون ماه، نورانی و پُرتلألو بود.
- شبیه گورخرِ استرالیاییه!

و بینیِ گربه رو هم خیلی رو فُرم و خوش‌اندازه می‌دید.
- دماغتم شبیه فلفل دلمه‌س!

و البته! نباید از اصل ماجرا غافل میشد.
تکونی به دُمِش داد و یه کیکِ شکلاتیِ سه‌طبقه ظاهر شد.
- باید زندگیِ مشترک‌مون رو با تلخیِ هرچه تموم‌تر شروع کنیم!

و کیک رو دو دستی جلوی چهره‌ی بی‌حالتِ گربه‌ی مؤنث گرفت تا اون رو قاچ کنه. هر لحظه که می‌گذشت، کیک رو نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌کرد.
امّا ناگهان، دستش از فرمانِ مغزش سرپیچی کرد و کیک رو...
زاااااااااااااارت!


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.