دخترک ولز.
اولین بار که هم دیگر را دیدند در سالن غذا خوری بود.
دارلین روز های زیادی به دنبال او گشت. همه جا را زیر و رو کرد. از صد ها نفر سوال پرسید و از پیدا کردن او نا امید شد. اما سر انجام وقتی که اصلا فکرش را هم نمی کرد ، کاملا اتفاقی او را دید.
یک روز عادی پاییزی سرد بود. مثل همه ی روز های دیگر ، چهارشنبه بعد از درس معجون سازی وقت ناهار رسید. دارلین در سالن غذا خوری هاگوارتز به سمت میزی در گوشه ی سالن می رفت که صدای پسری را شنید:
- « آماندا ویلز. مقاله رو نوشتی یا نه؟ »
دارلین به محض شنیدن اسم آن دختر از جا پرید. قلبش در درون سینه اش فرو ریخت.
- « آره. تمومش کردم. »
دارلین سریع سرش را برگرداند و به او نگاه کرد. آماندا ویلز. دختری که موهایی حنایی و بافته داشت و چشم های سبز و ملایمی که قلب هر مردی را نرم و سست می کردند. آن صورت سفید و ظریف و گرد به راحتی می توانست در قلب پسر ها جا بگیرد و نفوذ کند. ابرو هایش نازک و قهوه ای و بلند بودند و از هم فاصله داشتند. آن روز ژاکت پشمی ارغوانی رنگی پوشیده بود.
چشم های دارلین برق می زدند. او را چند باری در گروه ریونکلا دیده بود. بهتر از این نمی شد! دارلین به دنبال او و همگروهی هایش رفت و در میزی همان اطراف نشست. تمام مدت چشمش به آن دختر بود. تا حدی که دختر کناری آماندا با آرنج به دنده هایش زد و در حالی که یک چشمش به دارلین بود در گوش او چیزی گفت. آن دو ریز ریز خندیند و به دارلین نگاه کردند. دارلین در دلش قهقه می کشید و جشن گرفته بود. لبخندی شیطانی بر لبانش نشستند و هیچی نگفت.
چند روز گذشت. آماندا در کتابخانه بود. کتابخانه از همیشه خلوت تر به نظر می رسید. تقریبا هیچکس به جز آماندا و چند نفر دیگر که در راهرو ها دنبال کتاب می گشتند آنجا نبود. آماندا در یکی از راهرو های کتابخانه بود. بر دست هایش چندین کتاب تلنبار شده بودند. انگشتان قلمی و ظریف کوچکش در برابر وزن کتاب ها می لرزیدند. دو طرفش تا ارتفاع سه متر ، قفسه های کتاب های قدیمی با جلد های چرمی بود.
دارلین در انتهای راهرو ایستاده و او را نگاه می کرد. در آن روز بر خلاف همه ی روز ها لباس هایی نو پوشیده بود. یک جفت چکمه ی چرمی براق به پا داشت و ردایی بلند و نیلی بر شانه انداخته بود. موهای سیاه به راست شانه شده اش ، برق می زدند.
نور خاکستری و ضعیف خورشید از پشت ابر ها ، از پنجره های بزرگ کتابخانه به داخل می تابید. دارلین دستی به موهایش کشید. انگشتانش در موهای نرمش فرو رفتند. ردایش را مرتب کرد و به سمت آماندا قدم برداشت. آماندا که به سختی سعی می کرد کتاب ها را بر دستانش نگه دارد تعادلش به هم خورد و همه ی کتاب ها بر زمین افتادند. نفسش را با آه بیرون داد و نشست تا آنها را جمع کند. دارلین بلافاصله خم شد و رو به روی او نشست و گفت :
- « آه خانوم. اجازه بدین کمکتون کنم. »
آماندا سرش را بالا آورد و به دارلین نگاه کرد. لحظه ای سکوت کرد و بعد با صدای صاف و نازکش گفت :
- « نیاز به زحمت نیست. خودم... خودم جمعشون می کنم. »
- « خواهش می کنم. »
دارلین همه ی کتاب ها را برداشت و با آماندا به سمت سالن مطالعه رفت. دختر مدام به او نگاه می کرد و انگار می خواست حرفی بزند یا چیزی بگوید اما نمی دانست چی؟ کتاب ها جلوی صورت دارلین را گرفته بودند. پرسید :
- « خدای من! این کتابا خیلی زیادنیستن؟ خسته نمی شی اینا رو می خونی؟ »
آماندا مودبانه و آرام گفت :
- « نه ... من ... عاشق کتابم! »
- « از ریونکلایین؟ »
- « بله. ریونکلا. شما از کدوم گروه هستین؟ »
- « اسلیترین. »
دارلین کتاب ها را با صدای تالاپی بر میز های شیب دار و کرمی رنگ کتابخانه گذاشت. دختر گفت :
- « ممنون. »
- « خواهش می کنم. »
دارلین دستش را بر میز تکیه داد و سرش را بر یکی از کتاب های قطور خم کرد. بر جلدش عکس کهکشان بود که می چرخید و می چرخید. یک کهکشان بیضی شکل نورانی در فضایی بی نهایت سیاه. دارلین گفت :
- « از ستاره شناسی خوشتون میاد؟ »
- « بله. ستاره شناسی رو دوست دارم. خیلی عجیب و مرموزه. »
دارلین لبخندی زد و به او نگاه کرد و گفت :
- « منم دوسش دارم. »
با لبخند برای لحاظاتی نسبتا طولانی در سکوت سنگین کتابخانه به چشم های یکدیگر خیره شدند. دارلین سکوت را شکست :
- « من یک تلسکوپ قوی دارم. هر وقت خواستین می تونیم بریم و ستاره ها رو رصد کنیم. »
دختر من و منی کرد و آخر سر گفت :
- « باشه. »
دارلین در حالی که به سمت در خروجی کتابخانه می رفت گفت :
- « می بینمت آماندا. »
و برایش چشمکی زد و لبخند ملایمی صورتش را پوشاند.
بعد از آن ماجرا ، آن دو بیشتر از قبل یکدیگر را می دیدند و حرف می زدند. سر میز ناهار خوری ، در زنگ تفریح و... با یکدیگر شوخی می کردند و درباره ی مدرسه ، درباره ی دوستانشان ، اتفاقاتی که در طی روز برایشان افتاده ، معلم ها ، زندگی قبلیشان ، آرزو هایشان و خیلی چیز های دیگر حرف می زدند. آماندا می گفت که دوست دارد در آینده عضو محفل ققنوس شود. می گفت خیلی به این انجمن علاقه دارد. دارلین هم با شادی سر تکان می داد و حرف هایش را تایید می کرد. آن طور که دارلین فهمید آماندا یک دو رگه بود. پدرش جادوگر و مادرش مشنگ بود و پدرش در جنگ هاگوراتز شرکت داشت و قبلا عضو محفل ققنوس بود.
دارلین هم از خود گفت. گفت که پدر و مادرش خیلی خیلی وقت پیش ، وقتی او یک بچه ی کوچولو بود ، در یک تصادف مرده اند و او تنها بین مشنگ ها بزرگ شده است. گفت که فعلا برنامه ای برای آینده ندارد اما عاشق محفل ققنوس است و شاید روزی عضو آن گروه شود.
رفته رفته قرار هایشان بیشتر و بیشتر شد. برای ماهی گیری در دریاچه ، برای حل تکالیف و بعد ها برای حرف زدن ، برای قدم زدن و تفریح کردن... اسلیترینی ها از اینکه او با آن دختر می گردد بسیار تعجب کرده بودند. دارلین معمولا خیلی کم حرف می زد و درباره ی خود به هیچکس چیزی نمی گفت. اما حالا این همه با آن دختر می گشت ، می گفت و می خندید.
یکبار که دو نفری داشتند در ساحل ماسه ای دریاچه قدم می زدند ، ناگهان سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفت. باد به آرامی لای شاخ و برگ های درختان خش خش می کرد. موج ها به آرامی بر سطح دریاچه لیز می خوردند و ساحل ماسه ای را سیلی می زدند. دارلین بی مقدمه سکوت را شکست و گفت :
- « یک چیزی بهت بگم؟ »
- « بگو. »
دارلین با لحنی پر از احساس و زندگی گفت :
- « خیلی دوستت دارم. تو اولین کسی هستی که انقدر عاشقش شدم... »
آماندا هیچی نگفت. در سکوت به دارلین خیره شده بود. بعد لبخندی ملایم بر لبانش نشست. صورتش سرخ شد و به آرامی سرش را پایین گرفت. با آن لپ های قرمزش شبیه یک گل رز زیبا شده بود. دارلین مثل آدم های هیپنوتیزم شده به چشم هایش خیره ، نگاه می کرد.
پنج روز بعد وقتی آماندا برای حل تکالیف ، کتاب های کیفش را خالی می کرد یادداشتی کوچک از لای کتاب ها بر زمین افتاد و توجهش را جلب کرد. یک یادداشت یک و نیم خطی بر یک تکه کاغذ قدیمی و کرمی رنگ. کاغذ را از زمین برداشت و نوشته اش را خواند :
ساعت چهار بعد از ظهر فردا ، همون جای همیشگی بیا. برات یک سورپرایز دارم! درباره ی این قرارمون به هیچ کس نگو. دوسِت دارم و می بینمت!
دارلین ماردن.
آماندا لبخند زد و آن تکه کاغذ را ناخود آگاه بر سینه اش چسباند و به اطراف نگاه کرد. قلبش تند تند بر سینه می کوبید. گرمایی را در وجود و قلبش احساس می کرد. هیچ کس آنجا نبود. ذوق زده دوباره کاغذ را برگرداند تا نوشته اش را بخواند. اما هیچ نوشته ای بر کاغذ نبود. کلمات غیب شده بودند.
فردا ساعت چهار بعد از ظهر طبقن قرار آماندا ویلز به محل قرار همیشگی شان رفت. او با کاپشنی پلاستیکی و آبی در حالی که دست هایش را مشت کرده در جیب هایش فرو کرده بود در حاشیه ی جنگل ممنوعه قدم می زد. زمین جنگل پوشیده از برگ های قهوه ای و مچاله شده بود. درخت ها لباس های رنگارنگ نارنجی کم رنگ ، و زرد ملایم و قهوه ای پوشیده بودند. خورشید در غرب آسمان به سمت خاموشی حرکت می کرد. اشعه های ضعیفش از لای شاخ و برگ های درختان رد می شدند و با ناتوانی سعی می کردند زمین را گرم کنند. آماندا برای دیدن دارلین دل تو دلش نبود. دوست داشت هر چه سریع تر او را ببیند. پس او کی می رسد؟ به ساعت مچی مشنگی اش نگاه کرد.
- « سلام آماندا. »
آماندا با خوشحالی برگشت و با صورتی باز و خندان به دارلین نگاه کرد. او اینبار یکی از همان لباس های عجیب و غریبش را پوشیده بود. لباسی گل گشاد و کاملا سیاه که تا زانو هایش می رسید. یک کلاه بزرگ هم به آن لباس سرتاسری وصل بود. لبخند پهنی بر صورت دارلین می درخشید. لبخندی که دندان های سفید و براقش را آشکار می کرد. آماندا به سمتش دوید و در حالی که دخترانه دست تکان می داد گفت :
- « سلام دارلین. سرما نمی خوری؟ »
- « فکرشم نکن عزیزم. »
دارلین و آماندا با هم دست دادند. دارلین با نگاهی سر تا پای او را بر انداز کرد و گفت :
- « لازم نبود لباسای شیکی بپوشی. »
- « مگه کجا می خوایم بریم؟ »
- « به داخل جنگل. یکم راهش طولانیه. به کسی که نگفتی می خوای با من بیای؟ هان؟ »
- « نه ، چطور مگه؟ »
- « چون اگه می گفتی سورپرایزی نداشتیم. »
- « حالا چی می خوای نشونم بدی؟ »
- « باهام بیا. خودت می فهمی. »
دارلین در کور راه خاکی راه افتاد. آماندا چند لحظه ایستاد. بعد به سمت دارلین دوید و گفت :
- « هی مطمئنی که می خوای بریم اونجا؟ جنگل ممنوعه خطرناکه! رفتن به اونجا ممنوعه. »
- « تا وقتی پیش من هستی از هیچی نترس. من مواظبتم. »
- « ولی خطرناکه. »
- « به من اعتماد کن. بیا دیگه. می خوام سورپرایزت کنم. »
آماندا چند لحظه ساکت شد. بعد گفت :
- « باشه. »
دختر پشت سر دارلین راه افتاد و حرکت کرد. جنگل در سکوت تاری فرو رفته بود. فقط گاهی اوقات صدای مرموز باد در شاخه زار ها و علف ها می پیچید و گویا که می خواست به آنها هشدار دهد. دو طرف جاده ی خاکی پر از پستی بلندی بود. برگ های رنگا رنگ همه جا دیده می شدند.
آماندا دائم حرف می زد. از امروز صبح می گفت. او با یکی از همگروهی هایش دعوا کرده بود. دارلین با اکراه به سخنانش گوش می داد. اما هیچ حرفی نمی زد. جاده پیچ و تاب می خورد و جلو می رفت. به دل جنگل مخوف که در سکوت ترسناکی غرق شده بود.
بعد نیم ساعت پیاده روی آماندا کمی نگران شد. دیگر حرف نمی زد. قلبش با دلشوره می تپید. سکوت وهم انگیز آنجا سینه اش را فشار می داد. او تا حالا هیچ وقت انقدر از هاگوارتز دور نشده بود. پرسید :
- « پس کی می رسیم؟ پاهام درد گرفت! »
- « یکم دیگه مونده. »
آماندا زیر لب غرغری کرد و به راه ادامه داد. یک ربع بعد دارلین با آهنگ خاصی گفت :
- « کم کم داریم می رسیم. »
بعد به آرامی برگشت و با شادی داد زد :
- « سورپرایز! »
آماندا بهت زده به او خیره شد. لبخند صورت دارلین را پوشانده بود. دندان هایش دیده می شدند. کمی تند نفس می کشید. آماندا اخم کرد و خندید.
- « منظورت چیه؟ من که اینجا چیز خاصی نمی بینم؟ »
دارلین به او نزدیک تر شد و آرام تر گفت :
- « سورپرایز قراره همینجا باشه. تو شگفت زده می شی و ترس واقعی رو احساس می کنی! »
- « نمی فهمم چی می گی. واضح تر حرف بزن. الآن دقیقا سورپرایزت چیه؟ »
دارلین به خودش اشاره کرد و گفت :
- « سورپرایزت منم آماندا! من اون چیزی هستم که تو رو شگفت زده می کنه. دوست داری قصه ی من رو بشنوی آماندا؟ حتما دوست داری درسته؟ آدم ها قصه دوست دارن. »
- « قصه؟ دارلین... تو منو تا اینجا کشوندی که خاطره تعریف کنی؟ خل شدی؟ »
- « تو باید به حرف های من گوش کنی. بهت که گفتم. شگفت زده می شی. اصلا تو می دونستی که زندگی منو تو بهم گره خورده؟ ما قبل از اینکه با هم آشنا باشیم به هم مرتبط بودیم. می دونی چقدر دنبال پدرت گشتم؟ همه جا رو زیر و رو کردم. از صد ها نفر سوال پرسیدم و حالا ، اینجا دخترش رو دیدم و این خیلی خوبه. من بالاخره به اون چیزی که میخواستم رسیدم. »
- « دنبال پدرم بودی؟ چرا؟ »
دارلین به آماندا نزدیک تر شد و در یک قدمی اش ایستاد. از صورتش جنون می بارید. دندان هایش را به هم می سایید. آماندا خود را یک قدم عقب کشید. دارلین با صدای خراشیده ای گفت :
- « پدرت درباره ی جنگ هاگوارتز چیزی بهت گفته؟ »
- « آره. »
دارلین در حالی که می خندید ناله کرد :
- « خوبه ، خوبه! جیمز و نالیشا رو می شناسی؟ پدرت درباره ی اونا هم گفته؟ »
- « تاریخ می پرسی؟ »
دارلین محکم تر از قبل فریاد کشید :
- « گفتم جیمز و نالیشا رو می شناسی؟ »
قلب آماندا در سینه فرو ریخت و رنگ از صورتش پرید. رگ های سبز دارلین از گردنش بیرون زده بود. چشم هایش در حدقه گشاد شده بودند و وحشی گری و جنون در آنها موج می زد. آماندا مردد شد. آیا آمدنش به اینجا ، آن هم تک و تنها کار درستی بوده؟
آماندا چند لحظه در سکوت به چهره اش دقیق شد و به آرامی گفت :
- « حالت خوبه دارلین؟ به نظر خیلی عصبی میای. تو داری منو می ترسونی! »
- « جواب منو بده تا نکشتمت! »
آماندا ناخود آگاه تکان خورد و یک قدم دیگر عقب رفت. با این حرف انگار یک سطل آب یخ بر روی سرش ریختند. مثل دامی که به تله افتاد به خود لرزید. قلبش ضعیف می تپید. با صدای لرزانی گفت :
- « نه ، نمی شناسم. »
- « آه ، چه بد! پس بابات کل جنگ رو برات تعریف نکرده. می خوای ببینیش؟ می خوای ببینیش آماندا؟ صحنه ی جنگو می گم. جنگ هاگوارتز. خیلی قشنگه. بزار نشونت بدم.»
دارلین ساعت طلایی اش را بیرون آورد و بر روی ساعت سه بعد از ظهر کوکش کرد. بعد ساعت را از زنجیرش رو به روی آماندا گرفت. ساعت آهسته به چپ و راست تکان خورد. هر لحظه تکان هایش تند تر می شد. تند تر ، تند تر ، تند تر...
پای آماندا به سنگی گیر کرد و زمین افتاد. با چشم های گشاد شده از ترس به ساعت و چهره ی خندان دارلین نگاه می کرد. ناگهان درخت های دو طرف جاده در دسته های چند تایی محو شدند. آماندا وحشتزده به طرف چپ و راست جاده نگاه می کرد. صداهای جیغ و ناله های محوی به گوش می رسید. انگار که از جایی دور ، از جایی خیلی خیلی دور می آمدند. زمین زیر پایشان ناگهان رنگ عوض کرد و خاکستری شد. بوته ها ، درخت ها ، علف زار ها همه چیز اطراف به سرعت غیب می شد. زمین با یک موج بلند تغییر شکل داد و صاف و هموار شد. خورشید که به پشت کوه ها رسیده بود برعکس حرکتش با سرعتی سرسام آور به سمت شرق دوید و در وسط آسمان ایستاد. ناگهان دیوار هایی ضخیم و کلفت با سر و صدایی هیولا وار از دل زمین بیرون آمد. برج و بارو هایی از دور دیده می شد. همه چیز عوض شد اما آن جاده ی خاکی هنوز سر جایش بود.
آماندا در حالی که جیغ می کشید به دور و برش نگاه می کرد. نمی دانست چه بلایی سرشان آمده است و کجا هستند. کاملا گیج و سر در گم بود. قلبش محکم بر سینه می کوبید و انگار می خواست از آن بیرون بزند.
کم کم آدم هایی کم رنگ و محو در حیاط هاگوارتز پدیدار شدند. آنها هر لحظه پر رنگ تر و واقعی تر از قبل می شدند و صدای جیغ و داد ها و صدا های نامفهوم دیگر واضح تر و بلند تر در فضا می پیچید. چند لحظه ی بعد آماندا خود را در میان جنگی وحشتناک از ساحرگان و جادوگر ها دید. رداهای بلندشان در هوا تکان می خورد. طلسم های متفاوتی از سر چوبدستی ها بیرون می آمد و به همه جا می خورد. او هری پاتر و دوستانش را دید وکسانی که اسم هایشان در تاریخ جادوگری ثبت شده بود. لرد ولدرمورت هم آنجا بود. چهره ی سبز رنگی داشت و ابروهایی بسیار کم رنگ. فهمید که این جنگ هاگوارتز است و او در حیاط مدرسه است.
آماندا جیغ کشید. مثل فنر از جا پرید. جهش آدرنالین را در بدنش حس می کرد. می خواست با تمام سرعت بدود و فرار کند و جان خود را نجات دهد. اما نمی توانست. انگار کسی با زنجیر ها و طناب هایی نامریی دست و پای او را بسته بود. به دارلین نگاه کرد. او می خندید و به آماندا خیره شده بود. آماندا فریاد کشید :
- « منو باز کن. منو باز کن. »
ارلین فقط او را تماشا می کرد که جیغ می کشید و التماس می کرد که دارلین نجاتش دهد. اما در حقیقت هیچ کس حتی آنها را نمی دید. چون درواقع دارلین و آماندا در آن جنگ وجود خارجی نداشتند و هنوز به دنیا نیامده بودند که بخواهند دیده شوند یا آسیبی بهشان وارد شود. همه مشغول جنگ خودشان بودند. دارلین این را می دانست ولی به آماندا نمی گفت. تمام تمرکز او بر روی آماندا بود. آماندایی که مثل خرگوش به دام افتاده برای نجات تقلا می کرد. برای بقا ، برای فرار از مرگ. ترس همه ی وجودش را می لرزاند. صحنه ی لذت بخش و شیرینی بود.
دارلین با چوبدستی اش به کسی اشاره کرد و گفت :
- « اونو بببین! بابات نیست؟ »
آماندا مثل برق گرفته ها به آن سمت نگاه کرد. بله ، دارلین درست می گفت. او پدرش بود. اما خیلی خیلی جوان تر از قبل. موهایش کاملا سیاه بودند و بدنش عضلانی و ورزشکار. با تمام نیرویی که در حنجره داشت جیغ کشید :
- « بابا ، نجاتم بده. بابا کمکم کن. منو از دست این دیوونه روانی نجات بده. »
آماندا جیغ می کشید ولی او برنگشت. حتی صورتش را هم به سمت او بر نگرداند. بلکه همچنان کاملا جدی مشغول مبارزه با مرگخواران بود. آقای ولز وردی خواند. از چوبدستی اش نور شدیدی بیرون آمد و دو زن و شوهر جوان به آرامی یک پر بر زمین افتادند. صورت هایشان کاملا مرده و خشک شده بود. دارلین به آن زن و شوهر اشاره کرد و گفت :
- « اون دو تا رو می شناسی؟ جیمز ماردن و نالیشا ماردن. پدر و مادر من! »
آماندا برگشت و به دارلین نگاه کرد. صورتش مثل گچ سفید شده بود. صورت دارلین به رنگ خاکستری در آمد. پر از چروک شد. کپک هایی سبز سمت چپ گونه اش را می پوشاندند. دندان هایش هر لحظه تیز و بلند تر می شد. در حالی که قدم به قدم به سمت آماندا می رفت گفت :
- « پدر تو پدر و مادر من رو کشتن! »
صدایش عوض شده بود. درست مثل یک هیولا. خشن تر و کلفت تر بود و وقتی حرف می زد انگار ده نفر با هم آن حرف را می زدند. آماندا در حالی که با انگشتان لرزانش به او اشاره کرده بود با تته پته گفت :
- « تو... تو... تو یک هیولایی! »
- « این چهره ی واقعیه منه. چهره ای که پدر تو اینطوریش کرد. هنوزم من رو دوست داری آماندا؟ »
دارلین خندید. در حالی که هر لحظه صدایش بلند تر می شد داد زد :
- « پدرت پدر و مادرم رو از من گرفت. می دونی من چقدر زجر کشیدم؟ زجر بی پدری می دونی چقدر سخته آماندا؟ وقتی که هیچ کس بهت توجه نمی کنه؟ وقتی که هیچ پدر و مادری نیست تا بهت کمک کنه. وقتی که تو دنیای خشن آدم ها بزرگ می شی و همه به چشم یک آشغال بهت نگاه می کنن. وقتی که شب های زمستون با یک تیکه کارتن می خوابی و می لرزی و تو شب کریسمس ، وقتی همه تو خونه بوقلمون می خورن تو انگشت به دهن بهشون نگاه می کنی. می دونی چقدر سخته آماندا؟ »
آماندا به شدت می لرزید. نمی توانست حتی یک قدم از دارلین دور شود. دارلین با صدایی از اعماق وجودش حرف می زد و با هر کلمه ای که می گفت خشمش بیشتر می شد. دوست داشت گریه کند. اشک بریزد و بمیرد!
آماندا با صدای لرزانی که انگار از ته چاه می آمد گفت :
- « خواهش می کنم دارلین. ما با هم دوست بودیم. تو گفتی که عاشق منی. »
دارلین با تمام خشم وجودش غرید :
- « من عاشق هیچکس نیستم. تو احمق بودی که زود باور کردی. عشق دارلین ، دارلین خوب سال ها پیش به خاطر پدر عوضیت کشته شد. »
صورتش سرخ شده بود و نفس نفس می زد. بعد چند لحظه لبخندی زد و گفت :
- « و حالا من با کشتن دختر ویلز انتقامم رو می گیرم. بزار یکم طعم بی کسی من رو بکشه. آره ، بزار توی رنج خودش بمیره! »
آماندا از پدرش کمک می خواست. جیغ می زد. خراش ها و چین های درشتی بر روی صورت دارلین دیده می شد. سایه ای بلند و سیاه پشتش را گرفته بود. سایه ای مبهم از موجودی که آماندا نمی دانست چیست؟ دارلین خندید و گفت :
- « بیا پیشم عزیزم! »
آماندا با سرعت بر روی زمین کشیده شد. نیرویی او را گرفته بود و می کشید. او هر لحظه به چاقوی تیز و براقی که دارلین آن را رو به قلب کوچک آماندا گرفته بود نزدیک تر می شد. دارلین قهقه می کشید و آماندا اسم پدرش را صدا می زد.
ویرایش شده توسط دارین ماردن در 1396/9/12 16:40:55
عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.
یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.
خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.