خانههای شمارهی یازده و سیزده، با صدای خرتوخرتِ اعصابخردکنی از هم فاصله گرفتند و خانهی شمارهی دوازده ظاهر شد. چشم جادوئیام را با سرعت به اطراف چرخاندم؛ کسی من را زیر نظر نداشت. صدای مشکوکی هم به گوش نمیرسید و البته، بعد از گذر از پنج مسیر انحرافی، در طول راه مطمئن شده بودم کسی تعقیبم نمیکند. پس نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم.
با نهایت آرامش و احتیاط کلید را چرخاندم. کوچکترین صدایی از چرخدنده و فنرهای قفل کهنهی در اذیتکننده بود؛ چرا که خانم بلک نباید بیدار میشد و اهالی خانه نباید آمدنم را میفهمیدند. امشب نه. کاراگاه پیر و خسته و از ماموریت برگشتهای مثل من استحقاق یک شب، فقط یک شب خواب راحت و با آرامش را در اتاق خودش دارد... و سکوت و آرامش چیزی است که اهالی این خانه با تمام خوبیهایشان، استعداد عجیبی در از بین بردنش دارند.
در نهایت ظرافت و سکوتی که پای چوبیام اجازه میداد وارد خانه شدم. خوشبختانه خانم بلک زیر پردهی تابلویش چرت میزد. ظاهراً اولین خان از هفتخانِ ورودِ بی جلب توجه به خانهی گریمالد با موفقیت همراه بود! چشم جادوییام را به اطراف چرخاندم تا مطمئن شوم در مسیر اتاقم کسی نیست و در راهپله به کسی بر نمیخورم. کسی نبود. میخواستم سریع و بیصدا عرض ورودی را طی کنم که...
-
سر جات بمون و مبارزه کن، ای مهاجم مرموز! برای اولین بار پس از مدتها، شنیدن صدای کسی که انتظارش را نداشتم من را از جا پراند! در حالی که شعار همیشگیام؛
«هشیاری مداوم!» در گوشم زنگ میزد به سمت منبع صدا برگشتم... مردی زرهپوش در تابلوی کناری خانم بلک که قبلاً همیشه خالی میماند ایستاده بود و شمشیرش را در فضای تابلو تکان میداد. با فریاد دومِ مرد، خانم بلک خرناسی کشید و از خواب پرید تا باران فحشهایش را روانه کند. پیرزن لعنتی، همیشه مثل یک دزدگیر مشنگی همه را خبر میکرد. شوالیه گفت:
-
فوراً بگو کی هستی ای راهزن چشم ورقلمبیـ.. مودی؟!
یا اسطوخودوس، زندهای پسر؟
در حالی که با چشم جادویی شاهد جلب شدن توجه بچهویزلیهای حاضر در آشپزخانه و راهروها، به جیغ خانم بلک بودم، آهی کشیدم و جواب دادم:
- آخرین باری که باهات حرف زدم، دانشآموز هاگوارتز بودم سِر. یادم نمیاد هیچوقت باهات رفیق بوده باشم که اینطوری باهام صحبت کنی.
و در ضمن، من سالی سیوچهار بار میرم و میام. نمیفهمم چرا هر دفعه یه عده هستن که شگفتزده بشن.
قبل از اینکه جوابش را بشنوم راهم را کشیدم و رفتم. هنوز هم فرصت بود و نباید تلفش میکردم. صدای پسری را شنیدم که با فریاد میگفت:
- باز هم سر کادوگان و خانم بلک دعواشون شد. خیر سرمون باببزرگ اونو اونجا گذاشته بود که نذاره صدای پیرزنه درآد! شما رو به تنبون گلگلی مرلین، یکی بره خفهشون کنه!
فوراً به سمت راهپلهای خالی پیچیدم و با بیشترین سرعتی که یک مرد خسته با پای چوبی میتواند داشته باشد به بالا رفتم. چشم جادوئیام متوجه دو پسر موقرمز بود که میرفتند تا پیرزن بددهن را ساکت کنند. تازه به بالای پلهها رسیده بودم که ناگهان با صدای زیر فریاد
«آاااااعاااااااا!»ی دختری متوجه جلویم شدم. قبل از این که بتوانم حرکتی کنم، دخترک رویم پرید و از پشت به زمین افتادم. دختر، بدون درنگ چیزی شبیه یک دوربین تک چشمی را به کلهام کوباند.
- اوه، تلسکوپم! کلهت تلسکوپم رو شکست! میخواستم باهاش آرنولدو بزنم. تو که آرنولد نیستی؟
- چه خبرته دختر؟ مگه مرگخواری اینطوری رفتار میکنی؟!
معلوم نیست نسل جدید محفل کی اینقدر وحشی شدن.
بلند شو از روم. گفتی آرنولد؟ خیلیها میگن هیکلم شبیه اون بازیگر مشنگه، ولی خب نه، من اون نیستم. قبل حمله یه ذره فکر کن بچه، نزدیک بود سرم رو بشکنی!
دختر تلسکوپ شکستهاش را برداشت، بلند شد و داد زد: «بازیگر کیه، آرنولد پفک پیگمی رو میگم! گربههه! ستارهها میگن اونه که تو همهی صفحههای دفتر ستارهشناسیم نوشته:
آرسینوس سااااکس! ولی من بالاخره پیداش میکنم و این تلسکوپو فرو میکنم تو حلقش!
» و رفت.
بلند شدم و چشم جادوییام را که از حدقه بیرون پریده بود از زمین برداشتم تا دوباره سر جایش فرو کنم. به این فکر کردم این که واقعاً چطور ممکن است کسی مرا با یک گربهی «پفک پیگمی» اشتباه بگیرد؟ اما خستگی افکارم را مشوش کرده بود و لحظهای بعد در این فکر بودم که چطور این خانه و اهالیاش میتوانند هشیاری مداوم را حتی از کسی مثل من سلب کنند.
در حالی که سرم را میمالیدم، لنگ لنگان راهروی پیش رویم را به جلو رفتم. موقع رد شدن از جلوی یکی از اتاقها که درش باز بود، با چشم عادیام متوجه حضور یک نفر در تاریکیِ اتاق شدم. آرزو کردم هر کسی که هست متوجه من نشده باشد؛ و حتی دلم نخواست با چشم جادوییام چک کنم که چه کسی آنجاست. تمام حواسم معطوف رساندن بدن خسته و کوفتهام به تخت خوابم بود... تخت نازنینم! چقدر محتاجش بودم! و چقدر امیدوار بودم که هر کسی در آن اتاق بود فعلاً بیرون نیاید و کاری به کارم نداشته باشد...
- یک عدد الستور دیده شده! الستور به آغوش من بیا!
آلبوس دامبلدور. یار همیشگی. فرمانده توانا... امشب را اجازه بده بخوابم، فردا صبح شخصاً به حضورت میرسم و گزارش ماموریت میدهم! این حرفها آن قدر سریع از ذهنم گذشتند که چیزی جز یک کلمه نتوانستم بگویم:
- آلبوس.
- تو برگشتی!
- سالی سی و چهار بار میرم و میام. تعجب کردن نداره.
هر دو چشم دامبلدور از پشت عینک هلالی شکلاش، به چشم عادی من خیره شدند. لبخندی زد و گفت:
- الستور. برای این که بفهمم چی میخوای بگی، لازم نیست ذهنخوانی بلد باشم؛ چهرهخوانی کافیه! ظاهرت شبیه یه زنبور ویژویژوی جوشانه که یه اژدها تعقیبش کرده! گزارش این که در شش ماه گذشته ماموریتت چطور پیش رفته رو ده ساعت دیگه توی اتاقم ازت میگیرم، اما توصیهم اینه که امشب رو توی اتاقت نخوابی... در هر صورت اتاق خالی هم زیاد داریم. فکر میکنم تا الان آرنولد فهمیده اومدی و میخواد به طرز ناخوشایندی سورپرایزت کنه. یادت باشه بیشتر از اینکه یه گربه باشه، یه روباهه!
بعد انگار که حرف بانمکی زده باشد، خندهی ریزی کرد، چند دانه برتی باتز از جیبش در آورد، در دهانش انداخت و بدون آن که منتظر باشد چیزی بگویم، سری تکان داد و به اتاقِ تاریک برگشت. آلبوس دامبلدور. یار همیشگی. فرمانده توانا. پیرمرد تنقلاتخورِ عجیب و غریب! متوجه حرف دامبلدور در مورد گربهای که دخترِ تلسکوپ به دست دنبالش بود نشدم. حدس زدم از آن حرفهایش باشد که معنی خاصی ندارند. شانه بالا انداختم و به سمت اتاقم در آخر راهرو پیش رفتم.
هنوز هم ورودم خیلی توجه جلب نکرده بود و امیدوار بودم یک امشب را بتوانم راحت سر روی بالش بگذارم و تحمل جیغ و خنده و سروصدای محفلیها بماند برای فردا. آرزویی خیلی کوچک... خیلی خیلی کوچک...
و بالاخره اتاقم...
اتاق خون! مهمترین ویژگیاش این است که هیچکس اینجا نمیآید. بین اعضای محفل ققنوس شایعات ترسناکی در مورد اتاقم دهان به دهان میگردد. آن را مخوف و شوم و پر از ابزارهای عجیب شکنجه و «مرگخوارکُشی» میدانند و نزدیکش نمیشوند. حرفهایی که چندان دور از واقعیت هم نیستند و من هم از نقل شدنشان استقبال میکنم. به هر حال تمام عمرم از تنهایی و سکوت و عدم مزاحمت دیگران استقبال کردهام...
و همین باعث شد با دیدن قفلِ بازِ در جا بخورم. با صدای بلند گفتم: «لعنت!» و به این فکر کردم که چه کسی توانسته آن را باز کند. قفلش جادوهای پیشرفتهای داشت و کلیدش فقط دست من بود... و البته دامبلدور... و.. یاد روزی افتادم که یوآن آبرکرومبی دستهکلیدم را کش رفته بود. با خودم گفتم: «نه. یوآن آبرکرومبی غیبش زده، هیچوقت هم سروکلهش اینجا پیدا نمیشه!». پس با تردید وارد اتاقم شدم.
اتاق تاریک بود. چشم جادویی من، مثل هر چشم دیگری برای دیدن به نور نیاز دارد، اما قبل از آن که بتوانم با اشارهی چوبدستی اتاق را روشن کنم، چراغها خودبهخود روشن شدند و همه جا نورانی شد!
-
سورپرایز! تولد! تولد! تولدت مبارک! بیا شمعا رو فوت کن... حس کردم الان است که از حال بروم... مهم نبود که تا تولدم بیشتر از چهارماه مانده؛ اصلاً اهمیت نداشت که شمع و کیکی هم در کار نبود؛ مهم این بود که دورم را چند ده محفلی کوچک و بزرگ و بچهویزلیهای رقصان و جیغکِش گرفته بودند که هیچ نیازی به «دلیل» برای رقص، آواز، شادی یا کلکل و دعوا نمیخواستند. بچههای موقرمزی که جلوی آینهی دشمنیابم شکلک درمیآوردند، دروغیابهایم را از کمد بیرون میکشیدند تا آژیر ناخوشایندش اتاق را تحملناپذیرتر کند، از سر و کولم بالا میرفتند و روی تخت نازنینم بالا و پایین میپریدند.
جملاتی را به یاد آوردم؛ «تو همهی صفحههای دفتر ستارهشناسیم نوشته: آرسینوس سااااکس!» ... «یادت باشه بیشتر از اینکه یه گربه باشه، یه روباهه!» ... «هشیاری مداوم!» ... تا جایی که یادم مانده، قبل از آن که از هوش بروم، فقط توانستم یک جمله را زمزمه کنم:
- با همین دستای خودم خفهت میکنم؛ یوآرنولدِ پفکرومبی!