-سلام!
صدای سلام آمده بود...ولی خبری از صاحب سلام نبود. این اتفاق در خانه ریدل ها، اهمیت خاصی نداشت. ملت شانه ها را بالا انداخته و به کار خود می پرداختند یا در دیوانه وار ترین حالت، چند آواداکداورای بی هدف، به سمت صدا می فرستادند و بعد شانه ها را بالا انداخته و به کار خود می پرداختند...
ولی آن جا خانه ریدل نبود!
محفل ققنوس بود!
و در محفل ققنوس هیچ سلامی نباید بی جواب می ماند.
-سلام به روی ماهت...ولی کی هستی و کجایی؟
برخورد چند ضربه به شیشه، توجه همه را به پنجره جلب کرد. آرتور متوجه شد که زود قضاوت کرده.
-هووووم...خب. روی چندان ماهی نداری ولی خوش اومدی. ما در محفل پذیرای همه موجودات زنده هستیم. آیا قسم می خوری که در راه سپیدی و نور و عشق و این حرفا تا آخرین قطره خونت...
-هی هی هی...چه خبره! حرف تو دهن آدم می ذارین. مگه من اومدم عضو بشم؟
هری اصلاح کرد: تو آدم نیستی!
-خودم می دونم...و آیا این گناه منه که ضرب المثل و اصطلاحی برای عنکبوتا ابداع نشده؟
رون که کلا از ورود هیچ تازه واردی، به دلیل کم شدن جیره غذایی استقبال نمی کرد، با بدخلقی پرسید:
-خب الان چی می خوای؟ غذا نداریم...مگس نداریم...چیز دیگه ای هم نداریم. راتو بکش و برو.
عنکبوت تار جدیدی را که تنیده بود کمی فوت کرد تا خشک شود. و بعد روی آن نشست.
-دامبلدور! دنبال دامبلدور می گردم.
-چیکارش داری؟ اگه می خوای عضو محفل بشی اول باید قسم بخوری که در راه سپیدی و نور و عشق و این حرفا تا آخرین قطره خونت...
عنکبوت متوجه شد که آرتور زیادی روی جذب عضو برای محفل متمرکز شده است. برای همین به طرف فردی که عاقل تر از بقیه به نظر می رسید برگشت. کریچر!
-دامبلدور کجاس؟ می شه بهش بگین شخصی برای ملاقاتش اومده؟
-موجود هشت پا با دامبلدور
که می خوام سر به تنش نباشه چیکار داشت؟
-می خوام لونه کنم...تعریف ریششو زیاد شنیدم. و می خوام لای ریشش لونه کنم. یکی از دوستام مدتی اتفاقی اونجا زندگی می کرده. ولی بی لیاقت، تارای ضعیفی تنیده بود. یه روز ناغافل از روی ریش میفته پایین و بعد از اون بدبختیاش شروع می شه. همین هفته قبل یه مشنگ زیر پا لهش کرد...اونم وسط دستشویی. صحنه فجیعی بود. صداش کنین بیاد لونه کنم!
محفلی ها نمی دانستند دقیقا چه جوابی باید به این جانور نازیبا بدهند...چیزی که آن ها را بیشتر نگران می کرد احتمال موافقت دامبلدور با این موضوع بود!
دامبلدوری که آن ها می شناختند، با دیدن جانوری زشت و مطرود، آغوش و حتی ریشش را به روی او می گشود و کل آبرو و حیثیت محفل را به باد می داد. همگی دستمایه خنده مرگخواران می شدند.
-فرزندان روشنایی!
این صدای دامبلدور بود که از خرید پیاز برگشته بود...و این اولین بار بود که محفلی ها اصلا مایل نبودند صدای دامبلدور را بشنوند.
-سلام بر پیر ریشوی گرم و نررررررررررررررررررر....
عنکبوت مشتاقانه سلام کرده بود. ولی رون که پشت به پنجره ایستاده بود هم مشتاقانه، ولی به آرامی، به آن نزدیک شد و لبخند زنان پنجره را بست.
دامبلدور با تردید به اطراف نگاه کرد.
-کی بود به من سلام کرد؟ فرزندان روشنایی؟
رون بعد از مطمئن شدن از بسته بودن پنجره و قیچی کردن آخرین تار باقیمانده عنکبوت بخت برگشته، سلام عجیب و غریب را به گردن گرفت و مجبور شد وانمود کند دلش برای گرما و نرمای ریش دامبلدور که او را به یاد پدربزرگش می اندازد، تنگ شده.
دامبلدور بسیار خوشحال شد. آن شب با پیازهای خریداری شده سوپ پیاز گرمی درست شد که دامبلدور با دست های خودش قاشق به قاشق به خورد رون داد.
محفل بی رحم...آراگوگ بسیار سردش شده بود...