هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۵

هانا آبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۵ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱:۱۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۹
از قبرستون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
خطر-اعتراض-سرکوب-عظیم-معلق-عطر-خاص-جوخه-خجالت-رئیس

باز هوای نم گرفته خیابان جوخه((خیابان بی بازگشت))خبرازاتفاق وحادثه ایی دیگررا
میداد.همیشه دراین خیابان عطر درگیری بود.همه ازشورش حرف میزدند.شورش و
اعتراض برای آزادی او.زیرا همه حتی خود رئیس نیز می دانست که حق با او ومردم
می باشد.

تا اینکه درآن شب خاص رئیس احساس خطر واو احساس خوشی میکرد.دیگر نمی شد
این اعتراض را سرکوب کرد وتوهم باز کتاب رومی خونی ورفتی توی خیالات بلند شو بیا بروهری بیا برو نون بگیر.
اما چون حالتون گرفته نشه رئیس معلق شدو...




بابا اینبار بپذیر چون ترکیدیم.


اولا كلمات رو رنگي كن از اين به بعد. دوما نوشتت بي سر و ته بود! سعي كن سوژت رو درست پرورش بدي و جملاتت رو با مفهوم تر كني.
بهت پيشنهاد مي كنم نوشته ي اوناييو كه تاييد شدن با دقت بخوني.

تاييد نشد!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری1 در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۵ ۲۲:۵۴:۵۲
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۷ ۱۵:۱۴:۴۳

[b][size=medium][color=0000FF][font=Arial]واقعا کی جوابگوی تصمی�


معجون چکش
پیام زده شده در: ۰:۱۱ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۵

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
خطر - اعتراض - سرکوب - عظیم - معلق - عطر - خاص - جوخه - خجالت - رئیس :
احساس *خطر می کرد * میترسی *رئیس * اعضای *جوخه
*ی بازرسی سر برسد . او در حال انجام یک کار *خاص* بود .
* عطر * بد بویی در هوا * معلق * بود . او در سالن * عظیمی دنبال چیزی میگشت چیزی که میتوانست با آن مخالفان را *سر کوب * کند . تنها با استفاده از معجون چکش ! او معجون رو از اون سالن بزرگ که نمیدونست کجاست رو پیدا کرد . اونو خورد که یکدفعه یه چکش بزرگ ظاهر شد . توی سالن راه رفت و چکش به دنبالش آمد از آن سالن خارج شد و ییهو مالفوی را دید . چکش مالفوی را سرکوب کرد ........
اااااااااااا آخی تازه به قسمت مهیج ماجرا رسیدیم که هری از خواب پاشد !!!!!!!

توي جمله بنديهات يخورده مشكل داشتي. سعي كن بيشتر دقت كني. در ضمن موضوعت خيلي به واقعيت شبيه نبود..معجون چكش!؟ مسلما يه جادوگر از چيز بهتري استفاده مي كنه.

دوباره سعي كن
تاييد نشد


ویرایش شده توسط کتی جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۲ ۸:۵۸:۲۶
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۷ ۱۵:۰۸:۰۴


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بازي با كلمات نوع ديگري از داستان نويسيست براي كساني كه به نوشتن علاقه دارند
با بكار بردن 10 كلمه يه داستان كوتاه و زيبا بنويسيد
مقررات:
1-از 10 كلمه تعيين شده حتما بايد حداقل 7 كلمه در داستان بكار برده شود
2-از يك كلمه چندين بار و به شكلهاي گوناگون ميتونيد استفاده كنيد ولي يك كلمه به حساب مياد(حركت => حركتي-حركت كردم...)
3-كلمات تعيين شده بايد با رنگي غير از رنگ متن مشخص شود
4-برداشتن و يا اضافه كردن پسوند به كلمات همچنين تغيير در نحوه گفتن آنها بلامانع است (چطور=> چطوري---دلم ميخواست=> دلت ميخواست)
5-و در آخر شئونات اسلامي را رعايت فرمائيد


کلمات جدید:

خطر - اعتراض - سرکوب - عظیم - معلق - عطر - خاص - جوخه - خجالت - رئیس





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵

آیدن لینچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
"هفت"هفته بود که به آنجا قدم نگذاشته بود.و اکنون در محوطه آزاد.زیر"شنل"نامرئی"خود "گوش" به آواز شب زنده داران سپرده بود.شب به طرز شومی سایه"گسترده"بود.خاطراتش را به صورت "مبهم"ی به یاد میاورد.فقط به خاطر آن دختر بود که"مدیر""وقیح"انه او را از مدرسه اخراج کرده بود.حالا زمان انتقام بود.او باید میمرد.نگاهی به درب مدرسه انداخت.بله!دخترک بالاخره بیرون آمد.این آخرین"فرصت"او بود."کلاه"ش را صاف کرد.دخترک اکنون در"چنگال"او گرفتار بود.
جلو رفت و فریاد زد:آواداکداورا!
لبخند رضایتمندانه بر لبش نقش بست.انتقام شیرین بود!

چه خشن بود! و در ضمن، خیلی خوب میشد اگه بیشتر از اینها ماجرا رو کش میدادی. ولی در هر حال تایید شدی!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۰ ۰:۰۴:۰۲


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ شنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۱۲ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
از زماني كه وارد هاگوارتز شده بود ، درست هفت سال و هفت ماه و هفت روز گذشته بود.و اكنون كه داشت به سخنان خواهرش در وصف آن مدرسه گوش مي داد ، خاطرات آن روز ها برايش تداعي مي شد. هيچ گاه آن روزها را فراموش نمي كرد. مخصوصا روزي را كه مي خواست كلاه گروهبندي را بر سر بگذارد.ابتدا معاون مدرسه و سپس مدير فرصت سخنراني براي دانش آموزان را يافتند.وپس از آن را كه او با ترس و لرز كلاه را بر سر گذارْد و با خوشحالي آن را از سر بر داشت.هيچ گاه يادش نخواهد رفت كه چگونه توانسته بود بدعنق را باوجود آن كارهاي وقيح و زشتش ، كه فقط ازترس بارون خون آلود انجام نمي دادشان را مجبور به انجام كاري كند در حالي كه شنل نامرئي پوشيده بود طوري كه آن شبح مزاحم چيزي نفهميده بود.
صداي مبهمي شنيد. از عالم خود بيرون آمد و خواهرش ررا در مقابل خود ديد كه با ناراحتي او را صدا ميزد.جوابش را داد. خواهرش نيز با عصبانيت گفت:« ممنون از اين همه توجه!!!!!!!!!»او هم به خاطر دلداري خواهركوچولوش از او خواست تا يكي از ورد هايي را كه بلد است را به او نشان دهد.خواهرش هم با كمال سخاوت وردي را برايش اجرا كرد كه در آن چنگالي را مي توانست به قاشق تبديل كند.

خوب بود و تایید شدی! اما حواست باشه دیالوگها رو در یک سطر جداگانه بنویسی. موفق باشی.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۹ ۱۵:۵۴:۵۰


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور پي ير برنا كورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۱ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
گسترده - مبهم - هفت - چنگال - فرصت - کلاه - مدیر - وقیح - گوش - شنل نامرئ

شب سایه‌ی سیاه خودش رو بر پهنای بی انتهای دریاچه مدرسه هاگوارتز "گسترده" بود و هری همچنان بی‌توجه به اتفاقات اطرافش خیره به آب نگاه می‌کرد.
افکار مشوش و تصورات "مبهمی" که توی مغزش در حال بالا پائین رفتن بودن یک لحظه دست از سرش برنمی‌داشت.
به حرف‌هایی که امروز به رون گفته بود فکر می‌کرد.
به صحبت‌های دامبلدور، به نصیحت‌های مک گونگال معاون "مدیر" و به رؤیاهای خودش که یک لحظه هم بهش "فرصت" نمی‌داد.
نمی‌دونست این موضوع رو بهش بگه یا بی‌خیالش بشه!!!
امسال "هفتمین" سالی بود که با او با هم توی یک مدرسه بودند و در واقع باهم زندگی می‌کردند.
"هفت" سال، یه عمره!!!
یادش افتاد به اولین سال ورودش به مدرسه و روزی که آرزو کرد "کلاه" قاضی اون رو هم توی گریفندور کنار رون و هرمیون قرار بده.
به اطرافش نگاهی انداخت و تازه متوجه شد که خورشید از زمین مدرسه رخت بربسته و به‌زودی جز سیاهی چیزی نخواهد دید.
در یک لحظه موجی از خوشی تمام وجودش را فرا گرفت و با حالتی سراسر لبریز از سرخوشی که خودش را هم متعجب کرده بود از جا بلند شد و پیش خودش گفت:
امشب هرطور شده بهش می‌گم. بذار هرچی می‌خواد بشه.
گرچه این حالت در ذهنش کمی "وقیح" جلوه می‌کرد، ولی دیگه هیچ چیزی نمی‌تونست جلوی تصمیمش رو بگیره.
با سرعت به طرف درب سرسرای ورودی شروع به دویدن کرد.
اواسط راه بود که یکدفعه به ذهنش رسید بهتره "شنل نامرئی‌اش" رو بپوشه.
سریع شنل رو روی سرش انداخت و باز شروع به دویدن کرد.
توی راه از کنار چند دانش‌آموز سال اولی رد شد و یواشکی به یکی از اونا که یه دختر ریزه میزه بود سیخونک زد.
دختر بدبخت هم که فکر کرد این از خصوصیات مدرسه جادوگری جیغ کوتاهی زد و در رفت.
هری نفس زنان به ورودی تالار گریفندور رسید. بدون توجه به نامرئی بودنش، بلند و نفس نفس زنان گفت:
آب کدوحلوایی جوشان.
بانوی چاق به جلو چرخید و هری یک آن خودش رو وسط تالار گریف دید.
به سرعت هرمیون‌رو در گوشه‌ای از تالار پیدا کرد، که طبق معمول مشغول ورق زدن کتاب‌های مسخره‌اش بود.
همین اخلاقش باعث شده بود که هری اونو دوست داشته باشه.
آروم خودش رو به هرمیون رسوند و رفت پشت سرش.
دهانش رو به "گوش" هرمیون نزدیک کرد. در همین لحظه هرمیون حضور یک نفر رو حس کرد و به خیال اینکه نویل و می‌خواد اذیتش کنه اولین چیزی که به دستش رسید رو فرو کرد توی ران هری.
هری از درد فریاد زد و شنل از روی دوشش افتاد.
هرمیون به سرعت بلند شد و در حالی که از ران هری که حالا یه "چنگال" داخلش بود به شدت خون می‌رفت هری رو بقل کرد و گغت:
وای هری فکر کردم نویل!!!
هری با درد فراوان غریاد زد:
ابله، حالا اینو درش بیار مردم.
هرمیون خیلی سریع با یه ورد خون هری رو بند آورد و پای هری مثل روز اولش شد.
هرمیون به سمت هری برگشت و گفت:
هری چرا اینکارو کردی؟
هری که تازه یادش اومده بود می‌خواد چیکار کنه خیلی آروم دهانش رو به گوش هرمیون چسبوند و گفت:
ای وووو چه خانوم با شخصیتی، با من ازدواج مکنی؟!!!
---------------------------------------------------------------------------
امیدورام خوشتون اومده باشه
ارادتمند
پی‌یر



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ یکشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۵

هلنا راونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ جمعه ۴ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
او از سایه ها برمی خیزد.

دست هایش را از هم باز و احساس می کند که جریان هوا او را از زمین بالا می برد. (شنل نامرئی )اش از هم باز می شود و همچون 2 (چنگال) بزرگ هوا را جا به جا می کند . شهر در زیر پایش (گسترده )شده . هوای سرد گونه ها و(گوش)هایش را یخ زده کرده است. (کالاه) iاش را پایین می اورد . از فراز ساختمان های خالی وخیابان های فرورفته در سایه به سرعت عبور می کند . از ان بالا به نظر می رسد که اتومبیل ها به وسیله ی دو باریکه نور چراغ هایشان به جلو کشیده می شوند. رودخانه هم چون نور سیاه به رنگ قیر به ارامی در بستر خود جاری است .

او یک پرنده ی شب است . او فقط شب ها پرواز میکند . زیرا دنیای او دنیای( مبهم) و اسرار امیز است . رازی که تا کنون به خوبی حفظ شده است . او از قیافه ی (بهت) زده وحیرانی که هنگام فرود او از اسمان می بیند لذت می برد . با صدای بلند فرود می اید . در حالی که شنلش همچون بالهای پرنده ای بزرگ در دو طرف او جمع می شود.

(هفت) مرد خبیث و (وقیح) امیز به همراه( مدیر) بد ذات و اهریمنی خود که در طلب ایجاد ترس در دیگران وهیجان برای خودشان هستند . با دیدن فرود او از اسمان فریاد حیرت و شگفتی سر می دهند . قبل از اینکه (فرصت) صحبت کردن ویا حرکتی داشته باشند از شدت ترس به روی زمین افتادند.

اما او نیز میترسد . همواره در ترس و وحشت به سر می برد نمی توانید او را سرزنش کنید.......ایا میتوانید؟

او فقط 8 سال دارد.
فرصتفرصتشنل نامرئی چنگال گسترده گوش کلاه مبهم هفت وقیح فرصت


آفرين، عالي بود! بهت تبريک ميگم و بدون هيچ حرفي ميگم که تاييد شدي!


ویرایش شده توسط farane riddle در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۶ ۲۳:۵۳:۲۵
ویرایش شده توسط farane riddle در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۰:۰۸:۱۴
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۰:۴۲:۰۷


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵

هانا آبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۵ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱:۱۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۹
از قبرستون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
توی نامه ای که هرمیون به هری نوشته بود:هری اتفاقات مبهم وعجیبی توی مدرسه افتاده هرطوری متونی خودت به اونجابرسون.

هری:چه اتفاقی افتاده؟هارگرید.

هارگرید:مثل اینکه هفت روزه ازداروخونه ی اسنیب چیزهایی گم شده وباعث نگرانی مدیرودبیران بایکدیگربسیج شده اندتادزدراپیداوراه حلی برای آن پیداکننداگرنتونی کمکی کنی لطفاًزودتر.

هری:هرمیون هرچه فکرمی کنم نمی تونم به نتیجه برسم.

هرمیون:من توی کتاب خوانده ام که تومی تونی باکمک کلاه سخنگو راه حل پیداکنی امادسترسی به اون خیلی سخته،اما نگران نباش که من فکراونجاروکردم تومتونی باشنل نامرئی بری.

هرمیون:من باتومیام هری.

رون:این کاردخترونه نیست وتوهمین جابمون.

رفتندوکلاه گفت:بایدبرین به گوشه ی جنگل تاریک توی محوطه گسترده درکلبه باشکوه.دوتایی باهم رفتند به محل مشخص شده.

به وردی که درداخل خوانده می شد گوش کردند:چنگال و... همراه باکارهای وقیح،رون ترسیده بود.

اون کراواچ پسربود چیزی احساس میکرد که می پایدش ،بچه ها برای اینکه کراواچ نفهمه دراولین فرصت فرار کردند.

همه چیز رابه مدرسه گفتند ودامبلدور برا جلوگیری ازفاجعه به سرعت اونو دستگیر کردند.


سوژه ی بدی نبود، اما متاسفانه به طرز فجیعی سر و تهش رو به هم رسونده بودی و خیلی هم نامفهوم بود! لطفا یا همین سوژه رو زیبا تر بکن و بفرست، یا کلا یک داستانک دیگه بنویس. سعی هم بکن که دقیقا نکات نویشتن رو داخلش رعایت بکنی. تایید نشد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۰:۲۴:۱۹

[b][size=medium][color=0000FF][font=Arial]واقعا کی جوابگوی تصمی�


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵

آرماندو  دیپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۰ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۱۵ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۶
از هاگوارتز و لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
گسترده - مبهم - هفت - چنگال - فرصت - کلاه - مدیر - وقیح - گوش - شنل نامرئ
آخر تابستان بود،فقط هفت روز به شروع مدرسه مانده بود و هری شنل نامریی را در چمدانش می گذاشت تا برای رفتن به هاگوارتز آماده شود.هوا بارانی بود.دوران مدرسه برای هری فرصت خوبی بود تا از تا از خانه ی خاله پتونیا یا بهتر بگوییم زندان فاصله بگیرد.هر چه بیشتر به هاگوارتز و دوستانش فکر میکرد بیشتر مشتاق می شد .کنار پنجره رفت و به آسمان گسترده نگاهی انداخت گوش هایش خیس شد و خودش را از کنار پنجره دور کرد ولی ناگهان صدایی مبهم مانند صدای جغد از بیرون محوطه آمد هری سریع به بیرون نگاه کرد و جغد سیاهی را دید که چنگال هایش را به دور توماری حلقه کرده نامه از طرف مدیر مدرسه دامبلدور بود،هری خوش حال شد و چهره ی دامبلدور را با کلاه مخروطی شکلش تصوّر کرد که به او لبخند می زند نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد هرچه بیشتر می خواند لبخندش بیشتر می شکفت .آن روز روز شانس هری بود چون او به مخفی گاه فرقه که همه ی دوستانش در آن جا بودند دعوت شده بود .حالا او مجبور نبود هفت روز دیگر در خانه خاله اش بماند و انتظار بکشد.


خوب بود! تایید شدی!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۰:۲۱:۵۶

draco dormiens nancouam titilandus
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید
عکس توسط مدیر برداشته شد.


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۵۰ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵

hooman derby


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۲ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
از derby
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
گسترده - مبهم - هفت - چنگال - فرصت - کلاه - مدیر - وقیح - گوش - شنل نامرئی



جریان های (مبهم) و (وقیحی) در مدرسه داشت اتفاق می افتاد تا به حال (هفت) نفر در هاگوارتز کشته شده بودند .
قرار بر این شده بود که (مدیر) مدرسه یعنی دامبلدور مدرسه را برای مدتی تعطیل اعلام کند .هاری برای فهمیدن جریان (شنل نامرئی) کننده ی خود را بر تن کرد و بسوی دفتر رفت و به حرف های معلمین و دیگران( گوش) کرد.
پروفسور مک گن آگل:تا به حال در هاگوارتز قتلهایی به این (گستردگی) رخ نداده (هفت) نفر، این برای اولین بار در تاریخ هاگوارتز است! ما (فرصت) چندانی نداریم که این موجود عجیب و وحشتناکو نابود کنیم .
پروفسور اسنیپ:آیا شما روش کشتن این جانور را می دانید؟
دابلدور:بله اون به شکلی غیر قابل وصف مقتولین خودشو به وحشیانه ترین شکل کشته و سپس خون آنها را می خورد.
همه خشکشان زده بود . دامبلدور چوبدستی شو چرخوند و یک گوشی موبایل نوکیا 3250 رو ساخت و زنگ زد به پلیس 110
الو جناب سربان اگه میشه هر چه زودتر کاری کنید ما اینجا نیازمند نیروهای دیوونه سازو پلیس های واقعا ماهر هستیم کاری کنید بعدم گوشیشو خاموش کرد و گذاشت تو جیبش.
هری گفت که اینطور من باید (گوش) این موجودو ببرم و بزارم کف دستش . پرید رو جارو همین و طور که داشت میرفت دید یه موجود عجیب داره به یکی از بچه ها حمله می کنه این موجود شباهت به چیزی نداشت که به صورت عادی در طبیعت وجود داشته باشه یچیزی بین مارو تمساحو اژدها بود هری گفت لوموس مکسیما ییهو یه نوری برخورد کرد به اون موجود که تا یمدت اونو رو زمین ولو کرد و حسابی گیج شده بود هری پرید پایین ییهو یدونه ققنوس اومد و یه کلاه برای هاری اوورد هاری شمشیریو که توی کلاه بودو بیرون اووردو کردش تو دهن اون موجود و درجا نجاتش داد پسری هم که از (چنگال) اون جونور ترسناک جون سالم بدر برده بود از هاری تشکر کردو قول داد هر شب مسواک بزنه و سر موقع بخوابه هاریم به عنوان پاداش 100 امتیاز گرفت.
و دوباره گریفندور به عنوان بهترین تیم جادوگری سال انتخاب شد هووووووووووورا


چه تناقضات زیبایی بود! واقعا آفرین! تایید شدی!!


ویرایش شده توسط hooman_derby در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۵ ۰:۵۲:۲۹
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۰:۲۰:۱۰

پاینده باشید







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.