هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
#1
)حدس( هايي زده بود).ظاهرا( او را فقط وسيله اي براي دزديدن) انگشتر (قرار داده بودند. آخر آدم تا چه حد مي تواند پست باشد. با خود فكر كرد چقدر ساده بوده كه او را فردي) خارق العاده( ديده در حالي كه او ... . به طرف) درياچه( اي رفت كه او براي اولين بار ملاقات كرده بود. جلوي چشمانش را اشك فراگرفته بود. هنوز كاملا نزديك درياچه شده بود كه در جلوي چشمش كسي را ديد كه بر درختي كه نزديك ساحل بوده تكيه كرده و در حال گريه كردن است. با خود فكر كرد كه احتمالا با او هم درد است.نزديكش شدو در نارش نشست و گفت :« مثله اين كه با هم ، هم ... » اما نتوانست حرفش را ادامه دهد. با تحير به او چشم دوخته بود . او اين جا بود . ولي حالش خيلي بد بود. از لبان زيبايش خون جاري بود. لباسش پاره شده بود. كاملا معلوم بود چند روزي است غذاي درستي نخورده . در اعماق وجودش ، جايي كه هننوز به جاي عشق و علاقه نفرت ننشسته بود، احساس كرد هنوز دوستش دارد. اما او كه ناي حرف زدن نداشت به اهستگي گفت:« منو .... )مسموم (... كردن .... اون)جمجمه( ... نه خواهش مي كنم ... به اون اصلا نزديك نشو ... » از دل درد) پيچ و تاب( مي خورد. ناگهان با تمام ضعفي كه داشت بلند شد ،) نعره (زد .اما آن صدا ، صداي زيبا و دل نشين او نبود. فريادي كشيد و مانند درختي زيبا كه مي خشكد درون در ياچه افتاد. همه چيز را فهميد. همه چيز را. آن جمجمه كه آن شنل سياه پوش به اوداده او را طلسم كرده. آه ! او چقدر احمق بوده. از او به خاطر افكار نادرستي كه داشت ، دردل عذر خواست. در كنار درياچه كلبه اي ساخت و با او عهد بست تا هميشه آنجا خواهد ماند.

کلمات عوض شده با کلمات جدید بنویس!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۶ ۰:۱۲:۴۵


بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۵
#2
از زماني كه ولدمورت قدرت گرفته ودوباره دست به قتل وغارت زده است؛ در سراسر بريتانيا ، گروه هاي "عظيم اعتراض" ديده مي شود. و همه اين گروه ها يك خواسته ي واحد دارند:« اي پسري كه زنده مانده اي! كمكمان كن! مارا از دست اين لرد ظالم نجات بده!»
هري در اتاقش بود وداشت فكر مي كرد. خيلي وقت بود كه "خطر" را حس كرده بود. از همان اوايل كه سرش به گونه "خاصي" درد مي گرفت.او مي دانست تمام اين اعتراضات سرانجام سركوب مي شوند ، زيرا وزارت به دست مر گ خواران افتاده بود و ديوانه سازان و گروهي از غول ها در خيابان به دنبال غذا مي گشتند و هركسي را كه بيرون مي ديدند، مي خوردند. او از اين كه مي ديد اين كار مهم بر دوشش است ، اما تا به حال نتوانسته است كاري از پيش ببرد ، از مردم و طرفدارانش" خجالت" مي كشيد.او بايد جواب محكمي به مالفوي مي داد كه به او مي گفتند:
«"رئيس جوخه "! كجاي كاري ؟!! چرا كاري براي طرفداراي نااميد بدبخت بيچارت نمي كني؟!!»
ناگهان احساس كرد كه در هوا" معلق" است. به اطراف نگاهي انداخت. هرميون و رون را ديد كه دارند به اومي خنديدند. هري با تعجب پرسيد:
« شما كي اومدين؟»

شروع پستت جالب بود! منتها خوب تمومش نكردي... به بقيه داستانكت نمي خورد!
يه بار ديگه تلاش كن و سعي كن كلمات رو هم با رنگ ديگه اي مشخص كني.
موفق باشي


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۰ ۱۴:۵۷:۴۲


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
#3
از زماني كه وارد هاگوارتز شده بود ، درست هفت سال و هفت ماه و هفت روز گذشته بود.و اكنون كه داشت به سخنان خواهرش در وصف آن مدرسه گوش مي داد ، خاطرات آن روز ها برايش تداعي مي شد. هيچ گاه آن روزها را فراموش نمي كرد. مخصوصا روزي را كه مي خواست كلاه گروهبندي را بر سر بگذارد.ابتدا معاون مدرسه و سپس مدير فرصت سخنراني براي دانش آموزان را يافتند.وپس از آن را كه او با ترس و لرز كلاه را بر سر گذارْد و با خوشحالي آن را از سر بر داشت.هيچ گاه يادش نخواهد رفت كه چگونه توانسته بود بدعنق را باوجود آن كارهاي وقيح و زشتش ، كه فقط ازترس بارون خون آلود انجام نمي دادشان را مجبور به انجام كاري كند در حالي كه شنل نامرئي پوشيده بود طوري كه آن شبح مزاحم چيزي نفهميده بود.
صداي مبهمي شنيد. از عالم خود بيرون آمد و خواهرش ررا در مقابل خود ديد كه با ناراحتي او را صدا ميزد.جوابش را داد. خواهرش نيز با عصبانيت گفت:« ممنون از اين همه توجه!!!!!!!!!»او هم به خاطر دلداري خواهركوچولوش از او خواست تا يكي از ورد هايي را كه بلد است را به او نشان دهد.خواهرش هم با كمال سخاوت وردي را برايش اجرا كرد كه در آن چنگالي را مي توانست به قاشق تبديل كند.

خوب بود و تایید شدی! اما حواست باشه دیالوگها رو در یک سطر جداگانه بنویسی. موفق باشی.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۹ ۱۵:۵۴:۵۰


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵
#4
افکار - فراغت - آسمان - چرک - بیدار -لبخند- جغد - کنجکاو - پرواز – عقب
دخترك با افكاري پريشان به آسمان آبي بالاي سرش نگاه مي كرد. او هم اكنون سيزده سال داشت و در اوقات فراغت خويش در تابستان بسر مي برد و براي رسيدن جغد هاگوارتز لحظه شماري مي كرد.
لي لي و ايمي ، دوستانش ، كه در مدرسه با انها آشنا شده بود، به اين مدرسه بزرگ جادوگري دعوت شده بودند و او هميشه از اين كه او از طرف مدرسه بابوتون ، دعوت شود وهاگوارتز او را دعوت نكند بشدت مي ترسيد به طوري كه ترسش هميشه در نگاهش خودنمايي مي كرد.
آن روز هم خبري نشد و او مانند چهار روز پيش ، با گريه در رخت خواب كثيف و چرك خود خوابيد.
صداي هوهوي بلندي شنيد. از خواب بيدار شد. از ترس به عقب پريد. سايه اي كه متعلق به صاحب آن صداي خوف انگيز بود،بر روي پنجره اتاقش ديده مي شد. چراغ را روشن كرد. لبخند ملايمي بر لبانش نشست. آن پرنده ، يك جغد بود كه با خود دعوت نامه اي به همراه داشت. ناگهان هراسي تمام وجودش را فراگرفت . نمي دانست آن دعوت نامه متعلق به بابوتون است يا هاگوارتز؟ با شجاعت و كنجكاوي نامه را گشود. لبخندي بر لبانش نشست.او حالا خود را در اتاق مربع شكل گريفندور مي ديد.


تایید شدید! آفرین!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۳ ۲۳:۳۶:۰۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.