هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۷

نویل لانگ باتم old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 113
آفلاین
یه روز همه بچه ها می خواستند بروند از هاگزمید دیدن کنند ولی هری نمی دونه بره اونجا ، چون دورسلی ها، آقای فاج ، پرفسور مک گوگال آن رضایت
نامه برایش امضا نکرده بودند .
بعد وقتی که همه ی بچه ها سوار ماشین شدند وهری هم می خواست بره به خوابگاهش . که یدفعه یه نفر داشت هری را صدا می زد ، هری سرش را
برگرداند ، وآن دو نفر فرد و جرج بودند . بعد هری گفت:
شما ها اینجا چکار می کنید مگر نباید اونجا بری ؟
آنها گفتند: می خواستیم هدیه کریسمس تورا زود تر بدیم بعد وقتی که هری آن هدیه را ازشون گرفت آن را باز کرد . دید ، این یه کاغذ کهنه است !
فرد از حرفهای هری ناراحت شد . بعد هری گفت : پس خواهش می کنم سر به سر من ندازی بگین اون چیه !
آنها گفتند : اون یه نقشه غارتگر است ، و اون را ازمیز آقای فیلج کش رفتیم و بعد همه ی راههای مخفی قلعه را به ما نشون میده بعد برای باز شدنش باید
بگی ( ما خیلی به آقایان مهتابی و دو باریک و پانمدی و شاخدار مدیونیم ). بعد جرج به هری هشدار داد که اگر کارت تمام شد باید بگی ( شیطنت تمام شد)!
و بلا فاصله این نوشته ها پاک می شه . خب، ما دیگه باید بریم کاری نداری ، هر ی گفت : نه خداحافظ .
بعد از چند ساعت .... هری تصمیم گرفت که یکی از راههای مخفی قلعه را امتحان کنه . بعد وقتی که وارد یکی از تونل ها شد آنجا یه دریچه بود ، در
دریچه را باز کرد ، اونجا یه فروشگاه بود بعد هری خیلی آرام از فروشگاه خارج شد . تا ینکه داشت توی خیابون راه می رفت چشمش افتاد به رون و
هرمیون بعد رون گفت:
من می خوام یکی از آب نبات های خون برای هری بخرم ولی هرمیون گفت: نه ، هری از آنها خوشش نمی آید چون آنها آب نبات های خون آشام هستند .
بعد هری ، رون و هرمیون را صدا زد و آن دو تا سرش را برگرداند که یدفعه چشمشون افتاد به هری . هرمیون گفت: هری انیجا کار می کنی چطوری
اومدی اینجا ! هری گفت:
این نقشه ی غارتگر همه ی راهها ی مخفی قلعه را داره ، فرد و جرج این نقشه را به من دادند که من از این استفاده کنم . بعد رون گفت:
حالا که اینجا اومدی دوست داری باهم بریم فروشگاه دسته جارو یه نوشیدنی بخوریم هری و هرمیون گفتند : آره بریم .

سلام به همهگی اگر اشکالی داشتم برای من درستش کنی متشکرم امیدوارم خوشت بیاد
بای


[color=FF3300][font=Arial]�


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۱۷ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷

سپتیما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۵ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۴:۲۳ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۹
از جایی دور ،دور تر از همه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
هوای تاریک شده بود . هرمیون تنها در کتابخانه نشسته بود و چیزی نمانده بود که درس او هم تمام شود و او هم کتابخانه را ترک کند .در یک لحظه صدای فریادی از محوطه بیرون شنید و این باعث شد او بدون این که آخرین کلمه را بنویسد به کنار پنجره برود وبعد از چند ثانیه مکث در آن جا ،سریع وسایلش را جمع کند و از کتابخانه خارج شود.
هاگرید در را باز کرد و هرمیون با دیدن چهره ی ناراخت او حدثش تبدیل به یقین شد. هاگرید گفت: سریع بیا تو.
وهرمیون با دیدن دراکو مالفوی با دست خونین بر روی مبل هاگرید فریاد زد: چه خبر شده ؟چه بلایی سر این آمده ؟ اون باید سریعاٌ به درماگاه برده بشود.یکی نمی خواهد چیزی بگویید؟
هری گفت :من و رون به جغدانی رفتیم تا من برای سیریوس نامه ای بفرستم. ولی متاسفانه موقع برگشتن درست موقعی که ما می خواستیم خارج بشیم مالفوی وارد شد.
هری مکثی کرد به خاطر همین رون ادامه داد:او یک چیز هایی درباره ی پدر و مادر هری گفت و هری هم نطرش را در باره ی پدر او گفت .مالفوی چوبدستی اش را در آورد ولی نتوانست وردش را تمام کند و هری سریع تر از او عمل کرد و مالفوی به عقب پرت شد و یکی از تیغه هایی که جغد ها بر رویش می نشستند در دست او فرو رفت و مالفوی از درد فریاد زد و من هم سریع او را با یک ورد بیهوش کردم...
_و بعد هم با شنل نامریُِِِی که همیشه همراه هریه به خونه ی من آمدند و مالفوی را اینجا آوردند و ما هیج تصمیمی هنوز نگرفته بودیم که تو آمدی.تو از کجا فهمیدی؟
_وقتی صدای جیغ جغد ها را شنیدم از پنجره بیرون را نگاه کردم و وقتی دیدم در بدون اینکه کسی از ازش وارد یا خارج شود باز و بسته شد و بعداز چند لحظه هاگرید در خانه اش را باز کرد و متعجب و ناراحت در را بعد از چند ثانیه بست فهمیدم هری از شنلش استفاده کرده و آمده اینجا و اتفاق خوبی هم نیافتاده برای همین اینجا آمدم.
هاگرید روی زخم مالفوی را بست تا از خون ریزی جلو گیری کند. بعد از چند لحظه رون سکوت را شکست و گفت : به نظرتان باید ببریمش درمانگاه ؟
هرمیون حرفی را که می خواست بزند مزه مزه کرد و بعد گفت : اگر این کار را بکنیم هری و شاید تو در دردسر بزرگی می افتید . من درباره ی ورد های فراموشی چیز هایی خواندم شاید بشود …امتحانش کرد.
هاگرید گفت: این خیلی خطرناکه ممکن رو حافظه اش مشکلی به وجود بیاید.
رون گفت : به نظر من خیلی فکر خوبیه موش کثیفی مثل این فقط به درد آزمایش کردن می خورد.
هاگرید گفت: زود تر تصمیم بگیرید چون یواش یواش داره بهوش میاد ولی بدونید کار درستی نیست.(ولی جلوی آن ها را هم نگرفت چون دل خوشی از مالفوی ها نداشت و فقط چون یک معلم(پروفسور) بود این حرف را زد.)
و هرمیون دست به کار شد…
روز بعد مالفوی در جغددانی بیدار شد در حالی که فقط به یاد می آورد در را باز کرده بعد افتاده بر روی زمین ودرد شدیدی را در بازویش حس کرده و بعدش دیگر چیزی نفهمیده تا این که بیدار شده .
و وقتی خراش روی دستش(البته زخم عمیق بوده ولی هاگرید و هرمیون رویش خیلی کار کردند) و تیغه آغشته به خون را دید دلیل بیهوش شدنش را در یافت و وقتی بلند شد و فضله جغد جلوی در و یک رد پا بر رویش و کف کفش کثیفش را دید دلیل زمین خوردنش را فهمید.
پ.ن. هرمیون قبل از این که تکلیفش را تحویل دهد آخرین کلمه را نوشت.
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
با تشکر پروفسور ویکتور


براي ورود به ايفاي نقش، لازم به تاييد در كارگاه نيست. بريد معرفي شخصيت.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۱ ۱۸:۵۴:۴۷

تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
صدایی تکراری به گوش هری می خورد...
- باز هم تو،پاتر؟!
- آروم باش دراکو.
-صبر کن ببینم،من کجام؟چه اتفاقی افتاده؟
-مرگ خوار ها به تو حمله کرده بودند.
-منو بذار پایین.زود باش
-نمی تونم...آخه درد داری.
-گفتم منو بذار پایین.
هری آروم اونو گذاشت پایین و خودش هم یه گوشه ای نشست.
-چرا منو از مسابقه هل دادی بیرون؟
دراکو با گفتن این حرف،چوبدستیش رو برداشت و بعد:
-آوادا...
هری هم بلافاصله مال خودشو برداشت و یه کم بعد از دراکو گفت:
-اکسپریاموس
و چوبدستی دراکو رو انداخت...
-تو باعث شدی که من به این روز بیفتم.چرا پاتر؟چرا؟چرا؟
وهمینطور که دومین چرارو می گفت چوبدستیش رو یواشکی برداشت و این بار:
-کروشیو!
-آودا کداورا!
البته ورد آخریه از طرف رون بود که خودش هم باور نمی کرد چی کار کرده!
-خدای من،رون!
-نه،من این کارو نکردم،نه نه نه!
صدای گریه ای از دور به گوش می رسید...
انگار صدای هرمیونه.
-ازت متنفرم رون
و بعدش فرار کرد رفت...
-آوادا کداورا!
این آخریه مال وینسنت کراب بود.
همه داشتند به اون نگاه می کردند!
و به این ترتیب وینسنت رو بردن به آزکابان و جنازه ی رون رو هم به همسرش یعنی هرماینی گرینجر تحویل دادند......


توجه:این قصه من در آوردی است و به هیچ وجه از کتاب یا فیلم نبوده.


دوست عزيز، به نظر خودتون يه ذره سريع داستان رو پيش نبرديد؟ آيا ديالوگ ها متناسب با شخصيت ها بودند؟ داستان خيلي" يهوئي!" تموم نشد؟؟... اينها سوالي هستند كه من مطمئن هستم كه اگر چند پست مختلف رو بخونيد، مطمئنا رفع و رجوعشون ميكنيد. اميدوارم قبل از پست زدن در ايفاي نقش اصلي، حتما چندين پست بخونيد تا شيوه ي نوشتار دستتون بياد. تاييد شد با ارفاق!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۷ ۱۰:۰۶:۳۹

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
_هری،رون پاشید دیگه محفل می خواد نقسه ی جدید رو بگه.
این صدای فریاد هرمیون بود.
رون وهری یکصدا فریاد زدند:_باشه الان می آیم.
وهرمیون رفت.
آن دو لباس پوشیدند و به سمت اتاق نشیمن رفتند.در راه از کنار سر های جن های خانگی گذشتند.آخر می دانید آنها در خانه ی بلک ها بودند.بعد از خوردن صبحانه مالی ویزلی مادر رون به محفلی ها گفت:_برید اتاق پذیرایی اونجا دامبلدور منتظرتون. هری رون و هرمیون و بقیه به اتاق پذیرایی رفتند.آنجا بسیار دلگیر بود.بااینکه ساعت 9 صبح بود آنجا تاریک به نظر می رسید.دامبلدور سر میز نشسته بود و با کینگزلی درباره ی چیزی صحبت می کرد.کینگزلی بسیار رنگ پریده و خواب آلود به نظر می رسید.بقیه هم اومدند و روی صندلی ها نشستند.دامبلدور بعد از یک دقیقه تمرکز جلسه را شروع کرد:_از همه برای اومدن به این جلسه متشکرم،قبل از هر چیز می خواهم عضو جدید محفل رو معرفی کنم.ویکتور کرام. وبه جادوگر عبوسی اشاره کرد.کرام همچنان اخمو ماند.دامبلدور ادامه داد:_وظیفه ی فعلی او پیدا کردن قرارگاه اصلی ولدمور... است.
دامبلدور به دلیل تابو شدن این اسم ،اسم را کامل نگفت.دامبلدور به سیریوس و ریموس ونیمفادورا و دیدولاس اشاره کرد و گفت:
_وظیفه ی شما پیدا کردن مالفوی ها و دستگیر کردن اونهاست.
وآنگاه به الستور و کینگزلی گفت:
_شما هم باید لسترنج ها رو پیدا کنید
ودر آخر به هری رون و هرمیون گفت:_ وظیفه ی شما دستگیر کردن مالسیبره .آنگاه از جا بلند شد وگفت:_خداحافظ همگی.
ورفت.
هرمیون گفت:_ بیایید بریم.
وبه اتاق هری و رون رفتند.هرمیون گفت:بهتره کارو از الان شروع کنیم.من می دونم مالسیبرکجاست.اون الان توی مصره،زود حاضرشید بریم مصر. هری خندید و گفت:_مصر!!!تو دیوونه شدی...اِ نه منظورم اینه که تو...یعنی...تو...اصلا ولش کن ما الان حاضر می شیم.
مصر ساعت 10:30 نه ببخشیدالان شد10:31

_پس مصر اینجاست!!!چه گرمه.وااااای اون اهرام مصره!!!
این صدای هیجان زده ی هرمیون بود.
هری گفت:_حالا اون مالسیبرو کجا پیدا کنیم؟
هرمیون گفت:_اون اینجا ها یک چادر زده.آهان اونجاست.
او به چادر مشکی رنگی اشاره کرد.
رون با ترس گفت:_ولی خب چه جوری کلکشو بکنیم...یعنی چه جوری بگیریمش...؟
هرمیون با خونسردی ساختگی گفت:_خیلی راحته فقط باید...
_استیوپیفای!
ناگهان جسم سختی با صدای تلپی روی شن ها افتاد.
هری و هرمیون چوبدستی به دست برگشتند و بدن بی هوش رون را دیدند.بالا سر اومالسیبر ایستاده بود.مالسیبر گفت:_اکسپلیارموس!
چوب دستی های هری و هرمیون از دستشان افتاد.مالسیبر آنها را در هوا گرفت.در کنار او نات ایستاده بود.
مالسیبر گفت:_لرد ولدمور...اوخ نه...یعنی لرد سیاه از دیدن این زندانی ها خوشحال می شه!
نات گفت:_آره خوشحال می شه.خب کی ببریمشون؟
مالسیبر گفت:_امروزکه نمی شه.چون امروز قراره بریم به آلبا...نه...یعنی پیش لرد سیاه که،ماموریت جدید بگیریم، درسته؟
_آره درسته.پس الان بریم تو چادر باشه؟
_باشه.ولی قبلش باید ایناروببندیم.اینکارسروس!
طناب سیاهی در هوا پیچ خورد و ناپدید شد.
نات گفت:_لازم نیست تو جادو کنی،تو الان در شرایت روحی خوبی نیستی.اینکارسروس!
این بارهم طناب سیاهی در هوا پیچ خورد وسپس ناپدید شد.
هری پوزخند زد.
مالسیبرگفت:_پس من در شرایت روحی خوبی نیستم؟یا تو که منو مسخره کردی؟حالا چیکارکنیم؟
نات باخشم گفت:_بی هوششون کنیم!باشماره ی سه.یک...دو...اهم...اهم...اهم!
نات به سرفه افتاده بود.
مالسیبر :_ای احمق الان خودم بی هوششون میکنم.استیوپی...اااااخ!
هری با لگد به ساق پای او زد.اوچوبدستی رون،هرمیون و خودش را به زور از دست مالسیبر بیرون کشید.بعد دست راست رون و دست چپ هرمیون را محکم گرفت وبه لندن میدان گریمولد فکر کرد...
ناگهان روی جسم سختی که به نظر زمین می اومد فرود اومد...فرود که نیامد در واقع با کله روی زمین خورد.ازدرد فریاد زد و باعث شد دو پرنده از روی درخت بپرند.رون و هرمیون کنارش بودند.
_خدا را شکر که سالمید.
این صدای مالی بود.
او از دیدن رون که بی هوش بودوحشت زده جیغ بلندی زد.رون را به هوش آوردو به هری و هرمیون گفت:_ببریدش تو اتاق طلسم زیاد قوی نبوده
دوساعت بعد
رون که دهنش پر از سیب زمینی بودگفت:_حالا دوباره باید بریم دنبال اون مرگ خوره؟ من که نمی آم.
هرمیون گفت:_رون!این_دستور_دامبلدوره_وباید_اجرا بشه!
رون گفت:_خب بابا.
ناگهان آرتور بی مقدمه گفت:_رون با من کاری داشتی؟
رون گفت:_ای خدا منو از دست اینا نجات بده!
دو روز بعد در مصر ساعت 13:30:1
_آخیش...بالاخره رسیدیم.حالا چادر کو؟آهان اونجاست!
هرمیون به چادر مشکی رنگی اشاره کرد.
هری با صدای آهسته ای گفت:_بیاین قایم شیم.
رون با خنده گفت:_ما الان توی صحراییم.می تونی بگی چه جوری قایم شیم؟؟؟
هرمیون گفت:_بیایید بریم زیر شنل نامرئی هری.
هری گفت :_همه با هم جا نمیشیم.
هرمیون با صدای بسیار آهسته گفت:_هیس...مالسیبر اونجاست.
او به مردی که تازه از چادر بیرون اومده بود اشاره کرد.
رون گفت:_حالا چیکار کنیم.
هرمیون با ترس گفت:از اینجا که نمیشه بی هوشش کرد.درسته؟اگه اون جلو هم ظاهر شیم صدای ظاهر شدن مارو میشنوه.پس باید آروم آروم جلو بریم.رون تو همین جا بمون.هری تو هم با من بیا.سوالی هست؟
رون گفت:_خب من دقیقا باید چیکار کنم؟
هرمیون با کج خلقی گفت:_نمی دونم...آهان فهمیدم بمون و نگهبانی بده اگه اومد سمتت بی هوشش کن.خب؟
_باشه.
هری و هرمیون به سمت مالسیبر رفتند.
هری گفت:_از اینجا میشه بیهوشش کرد؟
هرمیون گفت:_آره باید درست نشونه بگیریم.با شماره ی سه.باشه؟
_باشه.
­_یک...دو...سه!
هری و هرمیون طلسم های بیهوشی خود را به سمت مالسیبر شلیک کردند.او به موقع برگشت و توانست طلسم هری را منحرف کند ولی طلسم هرمیون او را از پا در آورد.
یک نفر از چادر فریاد زد:_چی شده مالسیبر؟
و از چادر بیرون آمد و با دیدن هری وهرمیون آن دو را خلع صلاح کرد.
او گفت:_شما اینجا چیکار می کنید؟هان؟حرف بزنید.
آن دو هیچی نگفتند و نات ادامه داد:پس باید شکنجه شید.کروشـ...
نات از پشت روی شن ها افتاد.رون بالا سرش ایستاده بود!
رون گفت:_حالا چیکار کنیم...اهم...اهم...
باد کمی شن رو تو دهن رون برد.او ادامه داد:_اَه...چه بد مزه!
هرمیون گفت:_ بیاین غیب شیم.
بعد دست رون و هری را گرفت.رون هم دست نات و هری هم دست مالسیبر را گرفت.آنها به میدان گریمولد فکر کردند و مصر را با توفانش تنها گذاشتند.


شما كه قبلا تاييد شده بوديد. بريد معرفي شخصيت.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۷ ۱۰:۰۱:۲۱



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


عكس جديد
پیام زده شده در: ۷:۳۶ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
اين هم از عكس جديد : اينجا!!


اينبار محدودتون نميكنم كه اينها چه كساني هستند، اما اونطور كه مشخصه، فرد احتمالا مجروح از خانواده ي مالفوي هاست!

بقيه اش با خودتون!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ یکشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۷

گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۵ شنبه ۲۸ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۸:۲۵ پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
من یکی از نوشته های صفحه های قبلو خوندم این موضوعه سکوی دوئل و ... توش اومده بود.فکر نمیکنم عیبی داشته باشه که از اون اقتباسی داشته باشم.
اگه کوتاهه معذرت میخوام من اونقدراام وارد نیستم


هری... هری...!
فریاد هرمیون را نمیشنید.با تمام قدرت میکوشید خود را از دست آن دو برهاند و بسوی کسی که داشت تنها امیدش را طلسم میکرد حمله ور شود
- ای خائن کثیف.ای خائن به اصل و نصب.
پسر بلند قد و چهار شانه ای با صدای بلندی این را گفت.
در آن طرف سکوی دوئل جینی ویزلی بدون چوبدستی ایستاده بود.هیولای درون هری داشت از درون او را نابود میکرد.نمیدانست چرا و به چه علت جینی در آن شب در آن مکان بود.رون و هرمیون میدانستند اگر هری به سکو پا بگزارد باید بدون چوبدستی مبارزه کند ازین رو هنوز با تمام قدرت سعی در نگاه داشتن او داشتند.هرمیون اشک میریخت.رون نمیدانست باید چه کند.چه بگوید.فقط با قیافه ای که هیچ گاه هری او را آنگونه ندیده بود ایستاده بود و به آن صحنه مینگریست.
پسر اسلیترینی دوباره لب به سخن باز کرد :
- تو در حد همون گند زاده هایی هستی که باهاشون رفیقی.
و بی مهابا فریاد زد : سکتوم سمپرا...
خون از صورت جینی فواره زد.
تمام وجود هری از درد پر شد.دیگر نمیتوانست ادامه دهد.تمام وجودش سست شده بود.دیگر نمیتوانست بیاندیشد.
چند متر آن طرف تر جینی ویزلی غرق در خون افتاده بود.از شکاف های متعدد روی صورتش خون بیرون میزد.چهره ی زیبایی که هری تمام لحظاتش را با خیال آن میگذراند دیگر به آن دلنشینی نبود.
- این تازه اولشه ویزلی،این کمترین مجازاته تو ه.
پسر قدم زنان جلو میرفت و با هر گامی که بر میداشت لگد بر تمام ذهن و روح هری میکوبید.
بالای سر جینی رسیده بود.
هری نمکیتوانست تصور کند چگونه ممکن است یک انسان تا این حد به دور از عواطف انسانی باشد.
- حالا این یکیو بچش کروشیو...
جینی به خود پیچید.موهایش را میکند.دستانش را در سینه اش جمع کرده بود.خون همچنان از صورت زیبابیش جاری بود.
هری بار دیگر به خود آمده بود.از دست رون و هرمیون رها شده بود.به سرعت به سمت سکو دوید.به شدت اشک میریخت.با تمام وجود میخواست گلوی پسر را بدرد.میخواست خود را به جینی برسند.میخواست در آغوشش بگیرد و به او بگوید که به کمکش آمده اما همین که از حفاظ نور گونه ی سکو عبور کرد چوبدستیش از دستش بیرون پرید.
اهمیتی نداد.تنها فکری که در ذهنش بود دویدن به سوی پسر و متوقف کردنش به هر حالتی بود.
همین که پسر متوجه او شد برگشت و با خونسردی گفت : هاها... پاتر؟بدون چوبدستی هم کاری میتونی بکنی؟
و سکتوم سمپرای دیگری به طرف هری شلیک کرد.طلسم از کنارش گذشت.به سرعت به راهش ادامه داد اما پسر خود را غیب کرده بود.به جینی رسید اما صحنه ای که در مقابلش میدید دیگر انگیزه ای برایش باقی نگذاشت.
- جینی..جینی...صورت او را برگرداند اما دید که دیگر خونی نمانده است که از شکاف هایی که بر صورت زیبایش افتاده است بیرون بریزد.
- جینی...جینی...بیدار شو.جینی منم هری...
اما او دیگر هیچ جوابی نداد.
ذون : هری هری اووووووی... چی میگی؟
هری از خواب پرید.با حالتی وحشیانه از روی تخت برخواست و به سمت در خوابگاه رفت.
- اوووووووی پسر با توام کجا میری؟
- جینی جینی... سکو....
- چی؟جینی چی شده؟
- بیا سکوی دوئل بیا اونجا.
هری به سرعت از حفره ی تابلو عبور کرد و رون نیز پشت سرش
روانه شد.

-------------------------------------------------------------------------

این شخصیت ریونا ریونکلا بازه؟
من هر کیو خواستم بردارم گرفته بودنش چطوری این باز مونده؟
اگر بازه لطفا بگین که معرفیش کنم


تاييد شديد... خير اين شخصيت گرفته شده. از ليست شخصيت ها شخصيت هاي خوبي موندن هنوز، موفق باشيد.البته اول بايد در بازي با كلمات پست بزنيد و تاييد بشيد بعد به معرفي شخصيت بپردازيد.


ویرایش شده توسط نایسر دایسر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۹ ۱۹:۵۵:۴۹
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳۰ ۷:۵۰:۱۲
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳۰ ۷:۵۶:۱۵


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ جمعه ۲۷ دی ۱۳۸۷

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
تاریکی همه جا رو فرا گرفته بود ، تنها منبع نور آن خیابان یک چراغ گازی نیمه مشتعل بود که حتی نمی توانست به خوبی فضای اطراف خود را روشن کند .

پاق (صدای ناشی از آپارت )

- دیر کردی پاتر ، منتظرت بودم .
مالفوی روی پاشنه ی پا چرخید و به سمت هری برگشت .
- بگو چکارم داری ؟
- جینی دست ماس...چیزه ...فیلمنامه رو دوباره لو دادم ، شرمنده ...


کارگردان : ای تو بوقت بوقی ،این دفعه ی سومه که لو می دی ، دوباره می گیریم ، ضبط می شه ، یک ... دو ... سه ...حرکت .


- بگو چکارم داری ؟
- چه قدر عجولی پاتر !، دو دقیقه از جارو پیاده شو با هم بریم ، نورممد ، بیارش .
با گفته ی مالفوی ، یه سری ممد و نور ممد و کورممد ، به سبک نیجایی و اینجایی وارد صحنه شدند .
نور ممد درحالی که جینی رو دست و پا بسته گرفته بود جلو آمد و تحویل مالفوی داد .
- خودشه پاتر نه ؟ نامزد عزیزته ؟
-
- بابا ، جون هری از دست من عصبی نشو ، من فقط مامورم ، لرد گفته اگه دختره رو می خوای باید چوب دستی پرققنوست رو تحویل بدی ، بدون کلک ، اگه کلک بزنی ، دفعه ی بعدی می کشیمش ؟
- باشه ولی الآن پیشم نیس ! باید بری فردا بیای ، الان چوب دستی تو رو با خودم آوردم ، همون که چند سال پیش ازت تو قصر بابات گرفتم ، چیزه برو فردا تو پارک جادوگران بیا بگیر .
- خب مثل این که چاره ای نیس ، پس حالا فردا تو صحرای کالاهاری بیا نامزدت رو بگیر ، کلک نزن .
- نمی شه ، همون پارک جادورگان باشه ؟
- نه نمی شه ، ببین یه سوال . !
- بگو .
- نمی دونی چجوری برم خانه ریدل ؟
- من قراره با کارگردان برم خونه ، می گم شاید یکی از عوامل صحنه برسونتت.
- دستت درد نکنه .

(نویسنده : )
صحرای کالاهاری

- هری می مردی یه جایی مثل پاریس قرار می ذاشتی ؟ حداقل اونجا خنک تر و قشنگ تره .
- رون خجالت بکش ، ناسلامتی جینی خواهر تو هم هس .

پاق(صدای آپارت مالفوی و همه ی ممد اینا)
- به به ، پاتر ، اینجا کالاهاری هس ؟ من فکر کردم کالاهاری توی چینه ؟ چقدر گرمه !!!
- جینی کجاس پس فطرت ؟
- نور ممد بیارش . تو چوبدستی رو آوردی ؟
- آره ، اول جینی بعداً چوبدستی .
- جینی رو بدید بهش .

سانسور ، به دلیل وجود صحنه ی غیر اخلاقی


- اینم چوب دستی
- ممنون پاتر ، با اون دوستای خون لجنی ات خوش بگذره .
هری عصبانی شد و می خواست با مشت به سمت دراکو حمله ببرد که رون و هرمیون جلویش رو گرفتند .
- هری ارزشش رو نداره که شخصیتت رو توی فیلم خراب کنی

خانه ی گریمالد

- ممنون هری ، ممنون که نجاتم دادی .

سانسور

- هری ، چوبدستی ات رو چطور حاضر شدی بدی ؟
- اون چوب دستی ام نبود که ، اون فقط کپی چوب دستی ام بود
رون ، هرمیون و جینی : بد بخت شدیم ، دوباره از نو


تاييد شد. اگه قبلا عضو بوديد، اسم شناستونو بگيد. موفق باشيد.


ویرایش شده توسط کریس رونالدو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۷ ۱۸:۵۰:۵۱
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳۰ ۷:۴۵:۴۶

[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷

lovely ghost


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۲ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۷
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
نیمه های شب بود.فردا امبریج قرار بود یه امتحان تعیین سطح از همه ی بچه ها بگیره.تقریبا همه ی بچه ها قید درسو زده بودن و به رخت خواب رفته بودن ولی این امتحان برای هری و رون و هرماینی خیلی مهم بود چون امبریج با اونا دشمن خونین بود برا همینم اونا بیشتر بیدار مونده بودن.
هری از صبح اونروز حال و هوای درستی نداشت اون نشونه انگار مثل کرم ذره ذره وجودشو میخورد...
هرماینی داشت برای جن ها کلاه میبافت وهمزمان درسم میخوند.رون که از این کار خیلی بدش میومد با تندی به هرماینی گفت
-نمیشه بجای انجمن ت.ه.و.ع مذخرفت یه کمکی به ما کنی..
هرماینی هم که انگار منتظر همچین حرفی بود
گفت
- مگه من چیکاره ی توام که همش جور کارای تورو بکشم ...
اونا همین طور باهم بگو مگو میکردن که ناگهان ذوق ذوق سر هری بیشتر شد اون دیگه توسالن گریفندور نبود...انگار دوباره بچه شده بود و توی تخت خوابش از ابر های رنگی ای که والدینش براش درست میکردن لذت میبرد...
همزمان انگار کس دیگری بود... که
کسی که میخواست به خانه ی انها برای کشتنشان بیاید...
او به خانه ی انها نزدیک شد. شورو ذوق فراوانی در وجودش موج میزد خانواده متوجه ی او شده بودند ولی دیگر لزومی نداشت کار انها تمام بود... وارد خانه شد... در این لحظه هری نه کودکیش بود ونه لرد سیاه انگار درون قدح اندیشه ی ساختگی ذهن خود بود... لردسیاه چوبدستیش را به طرف والدین هری گرفت ...نههههههههه....درد شدیدی هری را همراه با خشم فرا گرفت
-من اون بچرو میخوام عاقل باشین
ولی والدین قبول نکردنووو.....نور سبزی همه جارو فرا گرفت...
هری در تمام این مدت به فردی نا مرئی حمله میکرد و طلسم میفرستاد و ناله میکرد...
رون و هرماینی هم اونو نگه میداشتن ناگهان هری بخودش اومد .
رون
رو به هری گفت
-دیوونه چرا اینجوری میکنی...هرماینی گفت -
دوباره...
تمام بچه ها با لاس خواب هایشان به هری ظل زده بودن...
هری گفت .
نمیدونم فک کنم دوباره.....باید دامبلدورو ببینم....

خوب بود، اما بايد بيشتر تمرين كنيد. تاييد شد.


ویرایش شده توسط lovely ghost در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۷ ۱:۰۷:۵۴
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۷ ۱۰:۴۸:۴۳

همیشه شاد باشو بخند


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
توی سالن عمومی گريفندور،هرميون سرش توی پيام امروز بود.رون بغلش قدم می زد وهمش تو فكر مسابقه ی كوييديچی بود كه فردا بايد با اسلايترين می دادند.نگرانی رون در چهره اش كاملا مشخص بود.هری نيز كتاب كوييديچ در گذر زمان را مرور می كرد.

رون از هرميون پرسيد:
-چی می خونی؟اون ريتا اسكريتر دوباره چيزی نوشته؟
هرميون گفت:
-نه رون.
_حالا چی شده كه اينقدر سرت تو پيام امروزه؟
هرميون گفت:
_پيام امروز يكی رو تازه استخدام كرده.اسمش فيليپ واتسونه.دارم گزارش اونو می خونم.
هری كه كتاب كوييديچ در گذر زمانش را بسته بود،از هرميون پرسيد:
_حالا گزارشش در چه موردی هست؟
هرميون گفت:
_يه مصاحبه است.
رون گفت:
_با كی؟
هرميون گفت:
_با كرام.
رون گفت:
_هرميون،تو كه ديگه با اون رابطه نداری؟هان؟
هرميون گفت:
_نه!اين فقط يه مصاحبه است رون!
هری گفت:
_حالا بخون ببينيم كرام چی گفته؟
هرميون شروع به خواندن كرد:
_«فيليپ:سلام ويكتور.

كرام:سلام.

فيليپ:من هر وقت تو رو می بينم به طور غريزی خوشحال مي شم.جستجوگری تو باطن تو است.حالا قبل از هر سوالی يه سلام به طرفدارات بكن تا بريم سر اصل مطلب.

كرام:سلام.

فيليپ:يه چاق سلامتی هم بكن ديگه!سلام خشك و خالی كه فايده ای نداره.

كرام:بهتره بريم سر اصل مطلب.

فيليپ:از كدوم جادوگر خيلی خوشت مياد؟

كرام:پروفسور ايگور كاركاروف.

فيليپ:از كدوم جادوگر متنفری؟چرا؟و بگو چرا اينقدر زود جوش مياری؟
كرام:...»
در همين هنگام رون گفت:
_ديگه بس كن هرميون.ديگه حالم از كرام به هم خورد.
هرميون:
_اگه می خوای نشنوی گوشات رو بگير.به من چه؟
رون:
_اصلا من از اينجا می رم،چون حالم از تو به هم می خوره.تازه بهتره برم خودم رو واسه مسابقه ی فردا آماده كنم تا اينكه اينجا پيش تو باشم.

شب،هری تنها كسی بود كه در سالن عمومی گريفندور مانده بود.
او می دانست كه رون برای هر بازی استرس دارد،با توجه به مسئله ای كه بين رون و هرميون پيش آمده بود هری می ترسيد كه وضعيت روحی رون از هميشه بدتر شود.

آسمان با كوييديچ آشتی كرده بود.هوا صاف و آفتابی بود.هری پاتر كه كاپيتان گريفندور بود همراه با بازيكنانش در زمين قدم می زدند.هری اسنيپ را به راحتی در ميان جمعيت يافت كه با نگاه شيطانی اش مك گونگال را نگاه می كرد.هری به رون نگاه كرد.صورتش سرخ سرخ بود.ناگهان هری صدايي شنيد:
_آهای پاتر،با دروازه بانی كه دارين براتون آرزوی موفقيت می كنم.
و مالفوی از هری پوزخند زنان دور شد.

اسلايترين از گريفندور هشتاد بر سی جلو بود كه ناگهان هری گوی طلايي رنگ را ديد.با آذرخشش به سوی توپ طلايي پرواز كرد.حتی مالفوی كه داشت رون را مسخره می كرد متوجه گوی زرين نشد و هری به آسانی آنرا به دست آورد.گريفندورصد و هشتاد بر هفتاد بازی را برد.

در سالن عمومی گريفندور رون به سمت هرميون رفت و از او عذرخواهی كرد.هری نيز كه اين صحنه را می گريست با بقيه ی گريفندوری ها به شادی پرداخت.

پ.ن:ببخشيد به جای عكس علامت ضربدر بود و من نتونستم عكس رو ببينم.پس لطفا اگه عكس به داستان مربوط نيست من را ببخشيد.


تاييد شد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۷ ۱۰:۴۷:۱۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۳:۵۲ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷

نيمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 41
آفلاین
خوب هرچی که من بخوام بنویسم، بقیه که توی این تاپیک اومدن، خوب ترشو نوشتن که. گمون نکنم این عکس، بیشتر از این ظرفیت داستان نوشتن داشته باشه

میشه لطفا عکسشو عوض کنین؟

==========================

سال 1996 - هاگوارتز - کتابخانۀ ممنوعه - ساعت چهار بعد از ظهر

هری، رون و هرمیون درحال مطالعۀ معجون های سیاه بودند. پروفسور اسلاگهورن، به نورچشمی عزیزش که ادعا کرده بود، به نوعی معجون پیشرفته برای افزایش حافظه نیاز دارد، اجازه داده بود تا به همراه دوستانش، از بخش ممنوعۀ کتابخانه استفاده کند.

همچنان که سرگرم مطالعه بودند، جینی ویزلی را دیدند که با لبخند به آنها نزدیک میشد:
- بچه ها ببینین از توی کمد پروفسور اسنیپ چی برداشتم! حواسش رفته بود دنبال جادوی سیاهی که فردا می خواد بهتون تحمیل کنه و اسمشو بذاره تدریس، منم اینو از تو کمدش کش رفتم

سه دوست، به معجون نگاه کردند: معجون زمان.

هری با خوشحالی گفت:
- مرسی جینی! برای استفاده از این معجون احتیاجی به اجازۀ وزارت سحر و جادو نداریم. خوب حالا یعنی چقدر باید بخوریم و چقدر توی زمان منتقل میشیم؟

هرمیون به سرعت کتاب معجون های سیاه را ورق زد:

« معجون زمان. مکملی بی خطر برای ساعت زمان. با این معجون به گذشته و آینده سفر کنید و بعد از یک ساعت به زمان خود برگردید.

برای استفاده از این معجون، به ازای هر یک سال، کافیست یک قطره از معجون را در نوشیدنی کره ای بریزید و بنوشید تا به گذشته سفر کنید و به ازای هر سال، یک قطره از این نوشیدنی را در آب بریزید و بنوشید تا به آینده قدم بگذارید.

برای انتخاب ساعت، روز و ماه مورد نظر خود، کافیست هنگام نوشیدن معجون، زمان مورد نظر را به طور کامل و آشکار به زبان آورید.


نکته مهم 1: زمانی که به گذشته یا آینده سفر می کنید، نباید توسط آشنایان خود دیده و یا شناخته شوید. در غیر اینصورت، محکوم به حبس ابدی در زمان خواهید بود و شخصیت وجودی شما نابود خواهد گردید. تبدیل خواهید گردید به یک مردۀ گم شده در زمان!

نکته مهم 2: از دسترس اطفال زیر یازده سال و افراد مسن بالای شصت سال دور نگه داشته شود. عوارض نوشیدن این معجون برای سنین بسیار پایین یا بسیار بالا، مرگ آور است. »

همه هیجان زده بودند. به فکر فرو رفتند که چه زمانی را برای سفر انتخاب کنند. هری با نگاهی آرزومند به دوستانش خیره شد. جینی زودتر از همه فهمید:
- می خوای بری به زمانی که پدر و مادرت زنده بودن؟

بقیه ساکت ماندند و به هری که با چشمان اشک آلود، سرش را به علامت تصدیق تکان می داد، چشم دوختند. رون دستش را روی شانۀ هری گذاشت:
- کاملا حق داری هری. بریم از جنهای خونگی هاگوارتز نوشیدنی کره ای بگیریم و برگردیم به زمانی که مادر و پدرت زنده بودن. ولی یادت باشه که خودتو بهشون نشون ندی.

سال 1981 - گودریک هالو

هوا چنان برفی و سرد بود که مردم با عجله خیابان های گودریک هالو را می پیمودند و توجهی به گردباد کوچکی که درست کنارشان شکل گرفت و چهار نوجوان از آن خارج شدند، نکردند.

دوستان باوفا به سرعت به سمت منزل پاترها که آدرسش را از هاگرید گرفته بودند پیش رفتند. زمانی به آنجا رسیدند که لرد ولدمورت در خانۀ پاترها را شکسته بود و وارد شده بود. هری با چشمانی از حدقه درآمده، به در شکسته نگاه کرد و به داخل خانه دوید. از پله ها بالا رفت و دوستانش به دنبالش دویدند.

صدای جیغی که شنیدند، پاهایشان را سست کرد ولی با دیدن هری که به سمت در پرشی بلند انجام داده بود به خود آمدند:
- هری، نه! تو نباید توی زمان دخالت کنی!

محکم او را به عقب کشیدند و دردمندانه سعی کردند به اشعۀ سبزرنگی که درخشش آن از لای در دیده می شد ، فکر نکنند.

درخشش سبز دیگری بعد از آن و سپس ویرانی و سکوت! لرد ولدمورت ناپدید شده بود.

هری که تمام انرژیش را با پرش بیفایدۀ آخر از دست داده بود، روی زمین نشست و به اشتباهی فکر کرد که هنگام تعیین ساعت، روز و ماه مرتکب شده بود.

کاش فقط یک هفته زودتر را انتخاب کرده بود!

=============================

با تشکر ویژه از پروفسور کوییرل. جمله ای که بابت تایید نفر قبلی نوشتن، به شدت الهام بخش بود

درضمن، من فرض کردم که عکس، این صحنه رو نشون میده:
نقل قول:
ولی با دیدن هری که به سمت در پرشی بلند انجام داده بود به خود آمدند:
- هری، نه! تو نباید توی زمان دخالت کنی!

محکم او را به عقب کشیدند



همینم جزو همون "خوب تر" هایی بود که خودت گفتی! :دی

تایید شد!


ویرایش شده توسط Samuel در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۵ ۴:۰۱:۲۸
ویرایش شده توسط Samuel در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۵ ۴:۰۶:۳۸
ویرایش شده توسط Samuel در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۵ ۴:۰۸:۰۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۵ ۱۰:۲۹:۰۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۵ ۱۰:۳۰:۳۷

همه چی فدای رفیق!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.