مكان:آداس
زمان:صبح زود
ديييينگ دينگ....دييييينگ دينگ....
آوريل از طبقه بالا غرو لند كنان داد ميزنه:پيتر...برو ببين كيه پاي آيفون...
صداي مازا مياد كه داد ميزنه:نه!...پيتر واستا خودم بيام...شايد يه هدف باشه...بچه ها سريع بياين پايين...
ديييييينگ دينگ.....
مازا به همراه بقيه بدو بدو از پله ها ميان پايين و فلور ميره طرف آيفون!
ديييين...
فلور داد ميزنه:وضعيت اضطراري...جادوگره!...و دستش رو روي دكمه قرمز رنگي كه علامت سرسره داشت فشار ميده!...چند ثانيه بعد در مخفي وا ميشه و يك نفر از سرسره مياد پايين و آوريل هم كه اونجا آماده واستاده بود يه آمپول بهش ميزنه!...
مازا دستش رو به نشانه سكوت ميذاره روي لبش و آروم آروم ميره نزديك طرف...چند قدم بيشتر باهاش فاصله نداشت كه يه دفعه جيغش ميره هوا!...
فلور كه نگران شده بود گفت:چي شد؟!...
مازا نفس بلندي ميكشه و دستش رو ميذاره رو دهنش!...
آوريل:ده بگو چي شده؟..اين يارو كيه؟...
مازا با نگراني به بقيه نگاه ميكنه و ميگه:يه ساحرست!
فلور لب پايينش رو گازه ميگيره و ميگه:امكان نداره...پاي آيفون يه جادوگر واستاده بود...
مازا:ولي ايني كه من ميبينم ساحرست!
يك ساعت بعد:.....
ناشناس:ميخواين براتون غذا درست كنم؟جارو بزنم؟گردگيري بكنم؟پشتتون رو ماساژ بدم؟...
ليلي به آوريل نگاه كرد و گفت:ببينم تو چقدر به اين ساحره بدبخت آمپول زدي؟...
آوريل قيافه معصومي به خودش گرفت و گفت:فكر كردم بايد اونقدر باشه كه روي مارها هم اثر كنه!
ليلي چپ چپ آوريل ور نگاه كرد و گفت:همينه كه قاطي كرده!...
ناشناس:ميتونم لباساتون هم بشورم ساحره هاي محترم!
مازا كه ديگه كلافه شده بود گفت:بابا تو ساحره اي!جادوگر كه نيستي كه زز شدي!
آوريل فكر كنم داروه كه اشتباهي بهش زدي خيلي زياد بوده!...
آورل در حالي كه داشت مجله ميخوند گفت:خودت رو ناراحت نكن يه ساعت ديگه اثرش ميره!...
يك ساعت بعد:.....
ليلي:خب گفتي اسمت چيه؟...
هلگا:بابا گفتم كه "هههههلگااااا"....
مازا كه مشكوك به هلگا نگاه ميكرد گفت:خب اينجا چيكار داشتي؟.
هلگا روي مبل نشست و گفت:ببينم مگه اينجا آداس نيست؟...
بقيه سرشون رو به نشانه مثبت تكون دادن!...هلگا خواست ادامه حرفش رو بزنه كه چشمش به پيتر و سدريك افتاد و چند لحظه خيره خيره مشكوك به اونها نگاه كرد!...آوريل نگاه هلگا و دنبال كرد و وقتي كه به سدريك و پيتر رسيد گفت:آهان اينا؟...نترس اينا ذاتن ززه ان ولي خب...پيتر؟سد؟...سريع برين توي آشپزخونه كارتون رو بكنين!...آفرين پسرهاي خوب!....خب حالا بگو!...
هلگا نگاهش رو از روي پيتر و سدريك برداشت و گفت:
هلگا:ببينم شما از قرصهاي آنتي ساحريال كه حتما خبر دارين!نه؟...
بين اعضاي آداس نگاهي رد و بدل شد و سپس مازا گفت:آره..خبر داريم...ادامه بده...
هلگا گفت:من ميتونم به شماها قرصي بدم كه علاوه بر اينكه اثر آنتي ساحريال رو خنثي ميكنه تازه براي چهل و هشت ساعت تمام طرف رو تبديل به يه زز تمام عيار بدون شست و شوي مغزي ميكنه!...فقط يه شرطي دارم:منم ميخوام بيام توي آداس!
....
براي چند لحظه جو ساكت شد و كسي چيزي نگفت!بعد يه دفعه مازا به حرف اومد و خيلي مشكوكانه گفت:از كجا معلوم تو توي آداس راه بديم و قرصها رو ندي بهمون؟
هلگا لبخندي زد و گفت:خب وقتي بيام توي آداس ديگه سر آداسي ها كه كلاه نميذارم!تازه ميتونم سه كيلو از قرصها رو بهتون پيش بدم!الانم همرامه!
و يه بسته به چه بزرگي رو از كيفش در آورد و داد به مازا و گفت:من خيلي دوست دارم كه وب مستر ساحره هم داشته باشيم!شماها چي؟....
-------------------------------------------------------------------
ببخشيد...ميدونم كه زياد جالب نشد ولي اگه منم توي آداس راه بدين خيلي خوشحال ميشم!...بلاخره منم ساحره ام ديگه...خون آداسي در رگهاي منم جاريه!
سالازار و دانگ عزيز اگه پاكش كردين هم ناراحت نميشم!يكي ديگه ميزنم!