هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
سارا نخستین کسی بود که از گروه دوم وارد آن قبرستان تاریک و مخوف شد.جسی به طرف همان قبر که به نظر راهی مخفی برای پیدا کردن شینی بود رفت و دیگران نیز به تبعیت از او وارد آن گور کنده شده شدند....دالانی ترسناک.....شعله ی نوری از دور نمایان بود....احتمال پیوستن به سایر اعضا بسیار زیاد بود و به همین جهت جسی با صدایی آرام ولی فریاد مانند اوتو را صدا کرد.....سکوت مطلقی که بر آن جا دایر بود باعث شد به راحتی صدا شنیده و آن ها به عقب بازگردند......استرجس:
_مثله اینکه ما جزو آدما حساب نمی شیم که همین جوری سرتون رو زیر انداختید و دارید می رید......انگار نه انگار که ما دوتا گروه بودیم......اوتو:
_متأسفم بچه ها.....آخه می دونید افراد آد خیلی کنجکاون و صبر کردن براشون مشکله.....
و نگاهی آکنده از خشم بر الکسا انداخت......سارا:
_بهتره به راهمون ادامه بدیم.....موضوع رو هم ما فراموش می کنیم اما سعی کنید از این به بعد یه ذره هم نسبت به با هم بودن کنجکاوی به خرج بدید.....
حرکت مجددا آغاز شد.....به سوی مقصدی نا معلوم.....مکان نا آشنا و مبهم می نمود....هرچه به جلو پیش می رفتند دالان تنگ تر و تنگ تر می شد و راه رفتن را برای آنان مشکل می ساخت......کم کم نیز راه ناهموار می شد....مانند آن بود که آن ها به سوی اعماق زمین در حرکت باشند.....راهی پر پیچ و خم و سرازیر....هری:
_بچه ها بهتره برگردیم....مثله اینکه سر کاریم......!
الکسا:
_نه بابا.....من مطمئنم....شینی حتما اینجاست.....!
آنیتا:
_تا الان که خیلی راهه اومدیم.....بهتره ادامه بدیم.....بالاخره یه سرانجامی خواهد داشت......!
اما هری به اجبار پا در این راه گذاشته بود و ادامه دادن راه را بیهوده می پنداشت همان طور که در مورد پیدا کردن شینی نیز همین عقیده را داشت......تصمیم گرفت که به تنهایی باز گرد.....به همین جهت ایستاد و گفت:
_خب پس شماها برید....ولی من می خوام بر گردم....هرکسی هم که بخواد می تونه با من بیاد....بلید:
_اما هری کار عاقلانه اینه که راه باقی مونده رو ادامه بدیم......هری:
_کار عاقلانه همینه که من می خوام انجام بدم.......
و برگشت تا برود.....سارا:
_هری برگرد......راهی دیگه........
صدای مهیبی در دالان پیچید.....سارا حرفش را قطع کرد و هری ایستاد.....همه ی سرها به سوی صدا برگشت....چه کسی بود که فریاد می زد و چه اتفاقی در شرف وقوع بود....!شاید پادشاه آن قلمروء دهشتناک......!
_________________________________________________

بهتر بود می گفتید که افراد دو گروه چه کسانی هستند.......!امیدوارم خوب باشه...!

روز خوش
سارا اوانز



Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
همه با خستگی ناشی از فعالیت های ان روز از اتاق دامبلدور خارج شدند و به طرف خوابگاه هایشان رفتند
در وسط راه
الکسا:می گم چه طوره به جای اینکه بخوابیم بریم دنبال شینی با استفاده از اون کتاب!
همه به یکدیگر نگاه کردند و سپس به الکسا
الکسا:باشه! باشه!می ذاریم فردا صبح میریم
جسی و انی یک صدا :نه!چه فکر بکری ! عالیه!باشه پیش به سوی کتابخونه
هری:انگاری شب من که می رم بخوابم
فرد:هری تو چته تو که از همه بیشتر مشتاق بودی تا...
هری که متوجه نگاه چپ چپ بچه ها شده بود با نا امیدی تمام زمزمه کرد
هری:بازم چاره ای ندارم!باشه بریم
اتو:اما تعداد ما خیلی زیاده زیر اون شنل نامرئی جا نمی شیم
جسی:درسته!اما ما می تونیم 2 گروه بشیم گروه اول میره درو باز می کنه و بعد از اینکه در رو باز کرد دوباره یه نفر با شنل بر می گرده و گروه 2 رو با خودش میبره
سارا:عالیه!پس معطل چی هستین بریم دیگه
انی:خوب !گروه اول بیایین زیر شنل
اتو:شنل کو؟
جسی:تا شما گروه ها رو مشخص کنین من برم شنلمو بیارم
و بدو بدو به سوی سرسرا رفت تا شنلش را بیاورد و اعضای گروه اد نیز مشغول به گروه بندی بودند وقتی جسی رسید گروه ها اماده بودند و بدون هیچ اتلاف وقتی گروه اول زیر شنل رفتند و به سرعت از پله ها بالا رفته و به کتابخانه ی مرموز رسیدند فرد فورا"چاقویش را در اورد تا قفل را باز کند اماقفل باز نشد فرد برای دومین بار امتحان کرد اما باز هم نشد تمام وجودش را ترس فرا گرفته بود با خود می اندیشید که شاید انها دیگر به انجا نتوانند بروند در همین حال رو به اعضای گروه کرد و
فرد:باز نمیشه
انی:یعنی چی؟!
اتو:بیشتر سعی کن اوه بدش به من
و با یک حرکت قدرتمندانه در را باز کرد و افراد گروه 1 داخل شدند از میان افراد 1 جسی پذیرفت تا به دنبال افراد گروه 2 برود و با سرعت رفت اما وقتی از در خارج شد در خود به خود بسته وقفل شد اما بد بختی اینجا بود بچه ها از بس شیفته ی ماموریتشان شده بودندکه به قفل شدن در اهمیتی ندادند
الکسا به طرف کتاب رفت و ان را گشود دوباره همان صفحه پدیدار شد
انی:نه الکسا نه ما باید منتظر
اما دیر شده بود الکسا بدون ان که به حرف های انی توجه ای داشته باشد وارد ان گورستان شده بود و اعضای اد به خاطر اینکه وس وسه شده بودند بدون توجه به ضربه هایی که گروه دوم به در می زدند یک به یک وارد ان گورستان شدند سرمایی سخت تمام وجودشان را فراگرفته بود باد محکمی میوزید و در گوشاشان زوزه می کشید درختان لخت چنان سایه های ترسناکی از خود در اورده بودند که ترس سرا پای وجود بچه ها را فرا گرفته بود هیچ روشنایی در ان قبرستان دیده نمی شد و ان ها در تاریکی مطلق فرو رفته بودندهمگی احساس می کردند که در حال مرگند اما ناگهان با صدای سرشار از ترس انی ان سکوت وحشتناک شکست
انی:لوموس
وتوانست با نور ناشی از چوب دستیش صورت دوستان خود را ببیند که از ترس رنگ بر رخسار نداشتند
انی :چرا معطلین بیاین دیگه بیاین ما باید از این راه پله ها پایین بریم
اتو :فکر نکنم کار راحتی باشه هم تاریکه هم تنگه و هم
الکسا:وهم ترسناک
فرد:شما ها هم می تونین اون اون جمجمه ها رو ببینید درست رویه اولین پله ست
انی:اوه بچه ها چرا همش از چیزای بد حرف می زنین انگاری یادتون رفته که ما عضو اد هستیم و از هیچ چیز خوف نداریم
اتو:درسته!بریم
و همگی مشغول پایین رفتن از ان پله های پر پیچ وخم شدند هرچه بیشتر پیش می رفتند بیشتر می ترسیدند
ناگهان انی در جایش خشکش زد و با سرعت گردنش را بر گرداند و
انی:بچه ها شما احساس نمی کنین که اوه نه فرد الکسا برین کنار
فرد والکسا:
--------------------------------------------------------------
همانطور که گروه 1 در پی انجام وظیفه بودند در این طرف هم گروه 2 در حال باز کردن در قفل شده
جسی:یعنی چی ما همین چند دقیقه پیش این در رو باز کردیم
و سر انجام انها با هر چه در توان داشتند ذر را باز کردند وقتی به داخل اتاق راه یافتنند همگی تعجب کرده بودند اثری از بچه های گروه 1 نبود و برای مدتی همه ی انها سکوت کردند و فقط به یدیگر نگاه کردند
جسی:نه !غیر ممکنه اونا کجان؟نکنه!نکنه
و سارا که به طرف کتاب رفته بود با حیرت هر چه تمام ادامه داد سارا:بله جسی حدست کاملا"درسته اونا تو بد دردسری افتادن باید بریم کمکشون
بلید:
و...
*********************************************
خوب بود؟؟؟؟


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۳:۵۳:۳۰

عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۵

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
هري نامه اي را كه از دامبلدور توسط يك سال چاهارمي دريافت كرده بود را در دست فشرد رو به رزمرتا كرد و گفت "دامبلدور كار مهمي با من داره خواسته همين حالا برم ديدنش اگر انيتا اومد بهش بگو من اونجا هستم"
رزمرتا سرش را تكان داد .
هري به سرعت از تالار عمومي بيرون رفت و دوان دوان از راهرو ها و طبقه ها گذشت وقتي جلوي اژدر سنگي اتاق قرار گرفت كاغذ پوستي را باز كرد تا پسورد را بخواند همان موقع از انتهاي راهرو اسنيپ را ديد كه به طرف او مي امد موهاي چربش دور صورت رنگ پريده اش ريخته بود و با ديدن هري برق شيطنت در چشمان سيا و كريهش زده شد.
"اينجا چي كار ميكني پاتر ؟ اون هم اين موقع "
هري به سرعت كاغذ را بالا گرفت"پروفسور دامبلدور ازم خواستن"
بدون اين كه به اسنيپ نگاه بكنه پسوورد را خواند "سوسك چخ ماخ "
اژدر سنگي پيچ خورد و بالا رفت و پله هاي ان نمايان شد اسنيپ همانطور كه به هري خيره بود با قدم هاي كوتاه دور شد و هري از پله ها بالا رفت دو ضربه به در زدو دسته ي طلائي شير مانند را پايين داد داخل شد .
اتاق مثل سابق بزرگ زيبا و پر بود از وسايل تزييني و عجيب و غريب فوكس در جايگاهش ارام نشسته بود و تابلو هاي مديران سابق هاگوارتس او را برنداز ميكردن دامبلدور با ردايي فاخر قرمز رنگ پشت مير نشسته بود و به صندلي پشت بلندش تكيه داده بود با ديدن هري لبخند غمناكي زد كه به نظر هري خوش ايند نبود دستش را به صندلي مقابل ميزش اشاره داد و گفت" بشين هري"
هري داخل صندلي راحت فرو رفت "با من كاري داشتيد پروفسور؟"
"اوووووه بله هري فكر كردم بهتره بدوني "
"چي رو بهتره بدونم؟"
دامبلدور انگشتان بلندش را در هم كرد وگفت " ببينم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از كجا شروع كنم؟.................................."
"اتفاقي افتاده پروفسور؟"
" هري........ لرد ولدمور 17 سال پيش يعني قبل از سقوطش براي كار مهمي به يك مسافر خونه ميره تا فرداي اون روز براي انجام اون كار مهم راهي سرزمين جادوها بشه اين سرزمين جايي كه نميشه حتي تا 100 مايلي اون غيب و ظاهر شد خلاصه اون شب رو در مسافر خونه ميگذرونه يكي از كاركنان اون مسافر خونه كه ماگل هم بوده يه دختر بوده يك دختر 19 ساله كه با ديدن ولدمور از اون خوشش مي اد يا به عبارتي عاشق ولدمور ميشه كه خودش رو توي اون مسافر خونه تام معرفي ميكنه "
دامبلدور مدتي سكوت كرد .. به نظر دنبال واژه ي مناسبي بود .
......"اون شب ميگذره و ولدمور هم از اونجا ميره بدون اين كه هيچ كس بفهمه كي بوده؟اون دختر كه اسمش كلودي بوده بعد از يكماه متوجه ميشه كه... كه ... بار داره"
هري كه متوجه ي حرف هاي دامبلدور نميشد فقط گوش مي داد اين در حالي بود كه تابلو ها هم سراپا گوش شده بودن .
"صاحب مسافر خونه با كتك اين دختر بي خانه مان رو بيرون ميكنه و اون رو يه زن بد مي خونه دختر بيچاره اواره ميشه تا بالا خره بعد از يك دنيا بدبختي فرزندش رو به دنيا مي اره و چون نميتونسته از اون محافظت بكنه بچه رو سر راه ميزاره بعد از يك هفته هم جسدش كلودي رو كه از سرما يخ زده بوده زير پل پيدا ميكنن"
دامبلدور اينجا سكوت كرد هري كه تقريباا متوجه ي موضوع شده بود با ترديد گفت "منظورتون چيه پروفسور؟"
دامبلدور ادامه داد "من اين اطلاعات رو از صاحب مسافر خونه گرفتم همين چند ساعت پيش و وقتي نشوني هاي اون مرد رو به من داد فهميدم كيه......هري شيني تا حالا به تو گفته كه يه دختر پرورشگاهي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟"
قلب هري از جا كنده شد تمام چيزها يي كه شنيده بود در مغزش به هم ريخته بود اين امكان نداشت يعني شيني ......... با التماس به دامبلدور نگاه كرد تا شايد فكرش را تكذيب كند دامبلدور كه فكر هري را خوانده بود سرش را تكاني داد و گفت"درسته هري شيني فرزند نا مشروع لرد ولدمور كه خودش هم تا همين هفته ي پيش اين موضوع رو نميدونست ...اون مسافر چي به من كفت كه همون مردي رو كه 17 سال پيش ديده بود هفته ي گذشته هم اومده بوده اونجا و در مورد همون دختر پرس و جو ميكرده و توي حرفهاش گفته بوده اگر كلودي نمرده بود هم خودم ميكشتمش من چيز ديگه اي ميخوام"
هري كه خشم سر تا پايش را فرا گرفته بود گفت"پس همون بهتر كه بردنش چون اون هم بعدا يه جادوگر كثيف ميشد مثل پدرش........"
"ااااااا هري تند نرو اون اجازهي نگه داشتن شيني رو نداره چون پدر قانونيش نيست و حقي هم براي نگه داشتنش نداره شيني با اون فرق ميكنه هري بايد توي اين مدت اين رو فهميده باشي درسته كه بعضي وقت ها شيني مثل ابليس خبيث ميشه ولي......"
هري سرش را تكان داد و گفت "من ميخوام برم پروفسور اجازه ميديد؟"
"بله هري ..ولي... در مورد اين...لطفا.....يعني اجازه نداري به كسي چيزي بگي."
هري سرش را تكان داد همان موقع در اتاق باز شد و بليد با قد و قامت بلند داخل شد .
"اوه بليد خوش اومدي ....اتفاقي افتاده؟"
"نه نه فقط حدثمون در مورد خونه ي ريدل اشتباه بود اونجا نيستن"
هري به سرعت ار دفتر بيرون رفت.
------------------------------------------------------------------
يعني چي اونجا نيست؟
"من نميدونم اوتو بليد گفتدر ضمن من فكر نمينم توي كتابها ادرس خونه ي كسي رو بدن "
انيتا با ناراحتي گفت"ما با هزار زحمت كتاب رو برداشتيم نزديك بود فيلچ بگيرتم پام هم به يه چيزي گرفت و بريد "
هري در حالي كه چهره اش در هم ميرفت گفت "من ديگه علاقه ايي به پيدا كردن شيني ندارم ديگه دنبالش نميگرديم "
همه با هم گفتن "چرااااااااااااااااااااااااااااا؟"
استرجس به تندي گفت "ديوونه شدي هري؟ بعد از اين همه ماجرا و بدبختي و خطر حالا ميزني زيرش؟"
الكسا گفت "معلوم هست چته؟ ما از اولش با هم شروع كرديم بايد هم تمومش كنيم."
وقتي صداي اعتراض ها زياد شد هري با صداي بلند گفت:"خيل خوب... خيل خوب ...حالا خسته ام بريم بخوابيم تا فردا تصميم بگيريم"
************************************************


ویرایش شده توسط بلید در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۹:۳۱:۴۵

خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۵

الکسا بردلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
از اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 362
آفلاین
جسی و آنیتا چشمانشان را باز کردند. هوا ابری و تاریک بود. درختان خشکیده بودند و صدای هوهوی باد از میان شاخه های درختان شنیده می شد.
ناگهان صدای خش خشی شنیدند.چیزی زیر یکی از قبر ها تکان می خورد. جسی چوبدستیش را با حالت آماده باش به دست گرفت و هر دو در حالی که قلبشان به شدت در قفسه ی سینه می کوبید منتظر ماندند. پس از چند ثانیه ی دلهره آور دو چشم دریده از وحشت پدیدار شدند.آنیتا فریاد زد:"هر کسی هستی همین الان خودتو نشون بده وگرنه طلسمت می کنم!"
دو چشم وحشت زده لحظه ای بسته شدند و ناگهان روبروی آن دو دختری پدیدار شد. هر دو فریادی کشیدند.ناگهان دختر گفت:"بچه ها نترسین!این منم."
جسی با ملایمت گفت:"الکسا! تو اینجا چکار می کنی؟" الکسا به سرعت گفت:"یه کتاب تو کتاب خونه بود. می خواستم از توش خونه ی ریدل ها رو پیدا کنم که یهو سر از اینجا در آوردم.بقیه کجان؟" آنیا زیر لب زمزمه کرد:"اون کتاب..." جسی حرف او را قطع کرد و گفت:"نمی دونم.ظاهرا باید تو کتاب خونه باشن اما..." در همین لحظه صدای ویژژژی آمد و اوتو فرد و تامی از آسمان گرفته پایین آمدند.فرد گفت :"هی پسر!اینجا چقد باحاله!"الکسا با عصبانیت نجوا کرد:"ساکت باشین!وگرنه اون صداتون رو می شنوه!" اوتو گفت:" کی؟" الکسا به آرامی گفت:"ارباب تاریکی ها...لرد سیاه"
تامی گفت:"این امکان نداره!یعنی اون اینجاس؟" فرد گفت:"همون تامی خودمونو می گی دیگه؟!" اوتو گفت:"بسه دیگه!الان وقت شوخی نداریم.باید از اینجا خارج شیم و به جستجو ادامه بدیم."
الکسا گفت:"نه...هنوز خیلی زوده.مگه دنبال شینی نیستین؟خب پس بیاین دنبالم..." و تابوتی را کنار زد.زیر تابوت یک راه مخفی بود.
جسی گفت:"باورم نمی شه." تامی گفت:"به همین راحتی؟" آنیتا گفت:"فکر نکنم که راحت باشه.به هر حال باید رفت و دید."و همه با هم وارد دالان شدند.


خوب بید؟


[b][siz


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
خب تومی، خودت یه کمی گفتی که بد شده بود! اما خب، چطوره منم بگم چرا بد شد:
1- حواست باشه که مسائل سایت رو با ارتش قاطی نکنی. البته بعضی موارد جایزه، اما ما اینجا دارم یک داستان کاملا متفاوت رو پیش میگیریم. که میتونی چکیده داستان رو توی گفتگو با مدیران ببینی که بلید زخمتشو کشیده.
2- همون طور که اوتو گفت؛ هنگام دیالوگ گفتن در صورتی اسم فرد رو ننویس که دو نفر باشند. ما در اینجا سه نفر داریم که داشتند حرف می زدند، پس یه کمی دیالوگها نامفهوم بود.
3- به طرز کاملا زیبا و محشری، کلید رو توصیف کرده بودی که واقعا عالی و خیلی خوشم اومد. آفرین.
4- سوژت هم بد نبود. راه حلی برای رفتن به کتابخونه پیدا کرده بودی. اما .... اشکال نداره، برای اعلام حضور خوب بود.
5- از یه چیزی که ازت انتظار داشتم و تقریبا رعایت کرده بودی، طنز بود! که البته میتونم بگم که اگه مسائلی رو که در بالا به اونها اشاره کردم، رعایت می کردی، خیلی خیلی بهتر میشد!
در کل، نمره ی تو: " ق "
نکته: اگه کسی ار من یه " ع" بگیره، باید اسمش بره تو کتاب رکوردهای گینه!
---------
اوتو جان:
ممنون از تذکراتی که داده بودی.
گفتی :" چطوره؟!"..... و منم میگم که خوبه، اما مشخصه که سریع نوشتیش!!
دلایل:
1- اولین اشتباهت اینه که، آنیتا کلید رو از جیبش بیرون می یاره. اما با توجه به پست تومی، کلید مال توماس بوده، نه آنیتا!
2- صدای در؛ سعی کن نام آواهایی که استفاده میکنی، کوتاه باشن! خیلی بلند نوشته بودی! اما با نمک بود، مخصوصا اونی که توی پرانتز بود!!
3- خیلی از عبارات داخل پرانتز استفاده کرده بودی، خیلی. به نظر من دو تا پرانتز آخری اضافه بود، چون دقیقا وقتی آدم میرفت توی حس که الان چی میشه، یه چیزی میزد تو پرش!
4- از این همه غلط املایی تعجب کردم، اما وقتی دقت کردم، دیدم همشون تایپی بودن و معلوم شد ککه حسابی تند نوشتی. حالا من بعضی هاشونو میگم:
حسار= حصار
قیر= غیر
بهرش= بحرش
5- سوژه به شدت عالی و معرکه بود! یه داستان، در یه داستان دیگه! آفرین. خیلی جالب بود. آفرین.
نمره ی تو از این پست: " ف"
**************************
بچــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا:
تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــوجه کنیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد:
بچه ها توجه کنید که باید از این ارتباط با دنیای مردگان، بهترین بهره رو برای پیدا کردن شینی و ولدمورت و نقشه های اون، ببرید.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲:۱۲ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۵

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
اولا چند تا چیز بگم که یادم نرفته.

بلید جان ممنون از توضیحت اما آخرین با باشه تو اینجا غیر رول چیز دیگه ای میبینم.

مکنه نفهمیدم چطور ولدمورت عاشق شده مگر اینکه یکی خیلی خوب برای همه توضیح بده ,بهتره یکمی سیر داستانو تغییر بدیم یعنی به خواننده بفهمونیم که ولدمورت عاشق نشده بلکه داره نقشه ی عاشقارو در میاره تا به مقاصدش برسه به نظر من این بهتره برای توصیفشم بهتره چند تا پست دیگه بخوره و بعدمن یه پست بزنم وتوش شرح بدم که قضیه عاشق شدن ولدمورت چیه !!

( هر کی خواستم نظر بده بره تو گفتگو با مدیران ارتش بگه)

ببینم جسیکا این "یاهو" ای که تو بالای پستت میزنی قضیش چیه ,بهتره دیگه از این کلمه تو پستات استفاده نکنی به خاطر خودت میگم.

ببینم توماس این چه جور دیالوگ نوشتنه منکه نمیفمیدم کی به کیه اصلا نمیشد تشخیص داد کی داره حرف میزنه بهتره بیشتر توجه کنی و خوب پست رو تموم نکردی باید جوری پست رو تموم کنی که شخص دیگری که میخواد بعد از پست تو پست بزنه بتونه از پست تو سوژه پیدا کنه.(البته من نقد نمیکنم نوشتتو فقط یه گوش زد بود .نقدا مدتی به عهده ی آنیتا ست)
*******************************
آنیتا کلیدی را از توی ردایش بیرون آورد و در داخل قفل کرد بعد وقتی خواست کلید را بچرخاند نفسش را در سینه حبس کرد سپس کلید را چرخاند...
بعد از چرخاندن کلید آن را از دورون قفل درآورد و دستش را دراز کرد و دستگیره ی در را گرفت... دستگیره را فشار داد ...دستگیره تکان خورد و در به آهستگی باز شد ... البته باز شدن در با صداهایی همراه بود... ززززززززززز ....درررررررررررر ........مررررررررر ...خرررررررررر .... شررررررررررر(بابا بسه مگه داری در گاراژو باز میکینی)

جسیکا: باز شد ... باز شد ...
آنیتا: خوب بابا کر شدم
آنیتا جلو تر از توماس و جسی وارد کتابخانه شد ... هر سه از کنار تعدادی کتاب گذشتن تا به حسار آهنی رسیدن که بدون هیچ نگهبان یا قفلی باز بود ...
توماس: چرا اینیجا باز...
جسیکا: ول کنید ...بیائید زود کتابو ورداریم و بریم....
آنیتا: نه یه جایی اینجا ملنگه... مواظب باشید....
و به آهستگی در را باز کردند و ورده قسمت ممنوعه ی کتابخانه شدند و شروع به پیدا کردن کتاب "جغرافیای خانه های جادویی" کردند,چند تا کتاب رو نگاه کردند.
ناگهان چشم جسی به کتابی افتاد که روش نوشته بود "عالم مردگان و راه نفوز به آنجا" کتاب رااز جایش بلند کرد و نزدیک چراغ برد گردو غباری خیلی زیادی روی کتاب بود انگار که سالهایی از بازشدن آخرین بار کتاب میگذشت ,اما جسی توجهی نکرد و کتاب را باز کرد و...
روی صفحه ای که باز کرده بود چیزی نوششته نشده بود به قیر از تیتری به زنگ سیاه که در بالای عکسی نوشته بود" محل برقراری ارتباط مردگان با زنده ها" وقتی پائین کلمه را نگاه کرد قبرستانی را دیدی که در تاریکی زیاد دیده نمیشد چون ماه به وسیله ی توده ابری که(کمی تا نمیه ابری همراه با بارش باران و در بعضی از استانها همراه با رعد و برق, زیاد تو بهرش نرید) جلویش را گرفته بودند نمیتوانست قبرستان را روشن کند.
اما این قبرستان مثله قبرستانهایی نبود که جسی دیده بود چون قبرها بدون هیچ نظمی کند شده بودند روی بیشتر قبرها تابو تهایی شکسته و خرد شده ای دیده میشد...
ناگهان صدایی شنیده شد که گفت:

"چه کسی وارده قلمرو من شده"( اینجاش تقلید از کتال ارباب حلقه ها بود)
صدا چنان ترسناک وسرد و بیروح بود که جسی را در جایش جسباند و ماننده تکه یخی ایستاد...باز همان صدا به گوش رسید که گفت:

صدا: بیا ... ای موجود فانی و به ما ملحق شو ....ناگهان دست جسی بی اختیار بلند شد و رفته رفته داشت وارده عکس میشد...که...

آنیتا که آخر تونسته بود کتاب رو پیدا کنه رو به توماس که 10 قدم آن طرفتر پشت جسی بود گفت:
آنیتا: پیداش کردم...
توماس: آفرین .... جسی نگا...
هر دو با تعجب دیدند که جسی دارد دستش را وارده کتابی سیاه رنگ میکند...
آنیتا: نه.... اینکارو نکن جسی...
و با سرعت با طرف جسی رفت اما و وقتی دید نمی تواند خودشو به او برساند, خودش را پرتاب کرد و ....
*********************
چطوره ....


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۰:۳۳ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
جسیکای عزیز:
نمایشنامه ی خوبی بود. اما یه چیزایی بهت میگم تا یادت بمونه:
1- ابتدای رولت رو با انتهای رول کسی به پایان نرسون! ابتدا یک جور هست و شیئه ی خودش رو داره و انتها یک نوع دیگر!
ابتدا همون طور که پروفسور دامبلدور گفتند، «می تونه با یک صدای نا مفهوم... دیالوگی بدون اسم... ویا فضاسازی همراه باشه» . اما انتها باید طوری باشه که خواننده رو به ادامه دادن راغب کنه.
بنابراین یک نوشته ی خوب، نباید با پایان نوشته ی کسی شروع بشه! که تو دقیقا همین کا ر رو انجام داده بودی.
2- اگر از خط اولت چشم پوشی کینم، شروع نسبتا قابل قبولی داشت. که میتونستی با فضاسازیه بیشتر به همراه دقت و تفکر و صد البته تمرکز بالا، ابتدای نوشتت رو زیبا تر و جذابتر کنی.
3- مسلمه که هری در این داستان نقش داره. و باز هم واضح هست که هری هم شنل داره! بنابراین تو حتما باید این رو هم وارد داستان میکردی، چرا که اون همه آدم که نمی تونن زیر فسقل شنل(!) جا بشن! میشن؟!
همین نکات کوچولو و ظریف، می تونه نوشتت رو بدون ابهام کنه.
4- به نظر تو، حتما لازمه که داستان خیلی سریع و به قولی برق آسا پیش بره؟! چرا رولمون رو با جزئیات شرح ندیم؟!
دقیقا در بند آخر که آنیتا میگه: "طبق تحقیقات ما، فیلچ هنوز خوابه... ." مگه ما سی آی ای هستیم که در همه جای هاگوارتز جاسوس داشته باشیم؟! ما یه مشت بچه مدرسه ای هستیم!
به راحتی میتونستی این قسمت رو پر از هیجان و صحبتهای جالب و کارهای احمقانه(!) بکنی که داستان عالی میشد! نحوه ی اینکه چه جوری می خوان برن ببینن فیلچ خوابه یا نه و نصب قفل ساعتی و همه و همه، می تونستند دست کم، سه پست جذاب رو به وجود بیارند!
5- سوژه! پستت کاملا ادامه ی سوژه ی منو رفت! و سوژه ای به وجود نیاورد! چون همه میدونستند که یک شنل پیدا میشه و بعد به طرف کتابخونه میرند! اما دقیقا بند آخر، سوژه ای بود که میتونستی درستش کنی! و همون طور که گفتم، به راحتی از دستش دادی!
6- بابا، جان همون چوبدستیت، اینقدر اسم منو نیار! خجالت میکشم! درسته کار نقد کردن با منه، اما کارای پشتیبانی و استحکام و اصلا راه اندازی ارتش با اوتو هست! در ضمن، ما چندتا بچه فعال مثل سارا و مارکوس هم داریم! پس حتما لازم نیست که بنویسی آنیتا گفت و نگفت! باشه؟! هر دفعه پستی اینجوری میبینم از خجالت آب میشم!
7- جسیکا، یک توصیه ی دوستانه! تو وقتی به جایی نگاه میکنی، فقط یک نقطه رو میبینی؟! مسلما نه! تو حرکات و اشیا دیگری رو هم میبینی! بنابراین در نوشته هات هم سعی کن این حالت رو رعایت کنی. وقتی جسی داره حرف میزنه، که خیلی هم قشنگ شرمشو نشون داده بودی، خوب بود که حالات افراد دیگه رو هم کمی میگفتی تا ما درک میکردیم که چه فضایی بر اونجا حاکم بوده!
8- می دونم که اگه بخوای خوب بنویسی، عالی مینویسی! بنابراین ازت انتظار دارم تمام چیزهایی که گفتم رو در نوشته های بعدیت رعایت کنی!
** نمره ی تو از این پست: " ق"


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵

توماس جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۲ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
از قصر كرنوال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 332
آفلاین
توماس به ارامی و بی هدف در راهرو ها حرکت میکرد.بدون اینکه چیزی ببیند.تمام افکارش بر روی جنگ فردا متمرکز شده بود.مدرسه هم در جنب و جوش افتاده بود.اما کسی آن اطراف پیدا نمیشد،چه،آنجا نزدیک کتابخانه ممنوع بود.توماس همینطور که پیش میرفت حس کرد محکم با چیزی برخورد کرده و مطمئن بود صدای دو دختر را شنیده که جیغ داد می کنند.
ولی آنجا چیزی نبود.این طرف هم مثل آنطرف بود.نه دیوار نه چیزی
- کسی اینجاس
صدای تکان خوردنی به گوش رسید
- میدونم که زیر شنلی.بیا بیرون
صدای بسیار ارامی گفت:
- صداتو بیار پایین توماس
- آنیتا
- دنبالمون بیا
- دنبالمون؟
- داریم به کتابخونه میریم
- کمکی از دستم بر میاد؟
- کلید میخوایم
- هووم؟فکر نمیکنم کلیدم به درد اینجا بخوره
و زنجیر بلند و ضخیمی را که از جنس نقره بود بیرون آورد.کلید نقره ای بزرگی با کنده کاری یک درخت که برگهایش سرتاسر کلید را گرفته بود و در فرو رفتگی هایش سیه کاری شده بود بیرون آورد.در نقطه وسطی که شاخه های درخت از آن بیرون آمده بود الماسی قرار داشت.زلال مانند قطره ای اشک و براق مانند تلالو نور نقره فام ماه بر سطح دریاچه ای ساکت.
- کلید تو برای همه قفل ها ساخته شده.میتونی بازش کنی
- باشه.
و به دنبال صدای چهار پای نا معلوم که به سبکی گربه ای در شبانگاه حرکت میکرد.
آنها جلوی در رسیدند و...
==========================================
کوتاه وبد.برای اعلام حضور


کاهنان مصری سه هزار سال قبل از میلاد این کتیبه قدرت و قهرمانی را پیدا کردند و برای آن محافظانی گذاشتند.تا 3 سال پیش کسی آخرین محافظ ر�


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




همه به فکر فرو رفتند تا نقشه ای برای این کار طرح کنند.
زمان همچنان در حال سپری شدن بود!....خورشید کم کم به سمت مغرب در حرکت بود و ندای شبی خوف انگیز را گوشزد میکرد!


در همین حین که هر کسی مشغول یافتن راه حل بود...صدایی دختری از کنار شومیه بلند شد!....اعضای حاضر ویشان را سمت جسی گرفتند و به وی نگاه کردند!
آنیتا در حالی که زانوهایش را بغل کرده بود و به نقطه ای ماوراء خیره شده بود گفت:
_ چیزی به فکرت رسیده جسی؟
جسیکا نفس عمیقی کشید و گفت:
_ من میخوام یه چیزی رو بهتون بگم!
نگاه سنگین بچه هها به جسی به وضوح قابل درک بود!
جسی که به تته پته افتاده بود گفت:
_ می..می تونیم ..با..با شنل نامرئی من بریم!
همه در کمال ناباوری به وی خیره شده بودند!
آنیتا به سرعت از جا بلند شد و گفت:
_ خب منتظر چی هستین؟.....همینطوری زمان رو از دست دادیم!..نباید بیشتر از این معطل شیم!
در همین حال اوتو رو به جسی کرد و گفت:
_ بهتره بری و شنلتو بیاری!
جسی در حال عبور از در بود که استرجس وی را صدا کرد و گفت:
_ صبر کن منم باهات میام!
کمی از راه رفتن آنها نگذشته بود که استرجس کنجکاوانه پرسید:
_ تو این شنل رو از کجا آوردی؟
جسی که سرخ شده بود ، نگاهی به وی کرد و به آرامی گفت:
_ خودت متوجه میشی ....خیلی زووود.....سپس ادامه داد و گفت:
_ همینجا بمون برم بیارمش!


*** 5 دقیقه بعد ***

آنیتا و اوتو به بالای میز طویلی که در سمت راستشان بود رفتند تا بر جمع تسلط یابند!
بعد از چند دقیقه سخنرانی و مقدمه ی کوتاه از نقشه که توسط اوتو انجام شد ، آنیتا گفت:
_ حالا بهترین زمان برای رفتن به کتابخونه اس!....و سپس در حالی که میخندید گفت:
_ طبق آخرین اطلاعاتی که بدست اومده ، فلیچ در اتاق خودشه ....و با دست به فرد اشاره کرد و گفت:
_ با کمک فرد تونستیم در رو با یکی از وسایل شوخی به اسم " قفل کن ساعتی" در رو برای یک ساعت قفل کردیم!

آنیتا: خب جسی اماده ای؟
جسیکا سرش را به علامت تایید تکان داد و همراه با آنیتا به سوی کتابخانه ی ممنوعه پیش رفتند!


********************************
امیدوارم خوب شده باشه!
منتظر نقدت هستم آنیتای عزیز!



Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
فرد ویزلی عزیز:
داستان خوبی بود. طنز هم داشت و موضوع رو هم ادامه داده بودی، البته سوژه جدیدی نداشت و فقط داستان بود که کش اومده بود. در ضمن نقش فرد بیش از اندازه زیاد بود که به سارا هم گفته بودم.
زیاد هم فضاسازی نکرده بودی و فقط بر مبنای دیالوگ بود! امیدوارم این اشکالتو رفع کنی.
بنابراین نمره ی سمج تو :" ق" هست.
بلید جان، اولا خوشحالم که حالت خوب شده. ثانیا، چند بار بگم که این چیزا رو اینجا ننویس؟! ایناها جاش توی گفتگوبا مدیران هست. باشه؟!
ثالثا ممنون که چکیده ی داستان رو در اختیار بچه ها قرار دادی. اما اجازه ی اینکه بچه ها از بعد پست تو ادامه بدند، داده نمیشه. من تقریبا داستان رو درست کردم، البته هول هولکی! پس تو هم لطف کن همین رو ادامه بده. باشه؟!
در ضمن در نوشته هات ادب رو رعایت کن. ببین، وقتی خودت مینویسی، می دونی قضیه چیه. اما اونی که می خونه ممکنه که نفهمه. بنا براین اوناها.... نیستند! در واقعا باید بگم خودم هم هنوز نمیدونم چرا ولدمورت عاشق شده! باید در داستانات به طور ظریفی این موضوع رو هم روشن کنی. باشه؟!
******************************
پس بچه ها از ادامه ی همین پست من بزنید. و خواهش میکنم با تفکر زیاد هم این کار رو بکنید.

*****************
در همان لحظه صدای اوتو آنها را به خود آورد:
_ امکان نداره.... نه، اینجا جاش نیست.
بقیه ی اعضای ارتش با تعجب به او نگاه کردند. اوتو ادامه داد:
_ شینی اینجا مخفی نشده!
آنیتا سریع به سمت او رفت و گفت:
_ چی؟!.... نشده؟!... ما کلی تخقیق کردیم! امکان نداره!
اوتو سرش را تکانی داد و گفت:
_ این خونه ی ریدل ها نیست!
همه: چی؟!
اوتو ادامه داد:
_ روی تمام راهرو های خانه ی ریدلها، علامت "R " نوشته شده، یعنی به فاصله ی 100 متر به صد متر. اما اینجا...
مارکوس ادامه داد:
_ یه مکان برای رد گم کنیه! درسته؟!
اوتو سرش را تکان داد و گفت:
_ دقیقا.... و ما الان باید از اینجا بریم، چون ....
صدای مرگخواران می آمد. آنها سریعا آپارات کردند و دوباره به هاگوارتز برگشتند. این تیر آنها هم به سنگ خورده بود.
همه با ناراحتی به اتاق ضروریات رفتند و دور میز نشستند. ناگهان اوتو گفت:
_ بچه ها، تقصیر همه هست. ما بدون تفکر و تحقیق زیاد دست به کار شدیم.
آنیتا ادامه داد:
_ درسته.... پس الان این وظیفه ی مایه تا از کتاب "جغرافیای خانه های جادویی" که در قسمت ممنوعه ی کتابخونه هست، مکان دقیق خونه ی ریدلها رو پیدا کنیم. که البته باید بگم که....
جسیکا ادامه داد:
_ اون کتاب، تحت تدابیر شدید امنیتی محافظت میشه، تقریبا دسترسی بهش ناممکنه! اینو بابام بهم گفته بود!
آنیتا خندید و گفت:
_ درسته.... پس الان وظیفه ی ما اینه.... در ضمن، فیلچ رو فراموش نکنید!
همه به فکر فرو رفتند تا نقشه ای برای این کار طرح کنند.
-------------------------------------------------
بلید تقریبا مکان ولدمورت را کشف کرده بود و داشت بر روی راه های ورود تحقیق میکرد.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.