همه با خستگی ناشی از فعالیت های ان روز از اتاق دامبلدور خارج شدند و به طرف خوابگاه هایشان رفتند
در وسط راه
الکسا:می گم چه طوره به جای اینکه بخوابیم بریم دنبال شینی با استفاده از اون کتاب!
همه به یکدیگر نگاه کردند و سپس به الکسا
الکسا:باشه! باشه!می ذاریم فردا صبح میریم
جسی و انی یک صدا :نه!چه فکر بکری ! عالیه!باشه پیش به سوی کتابخونه
هری:انگاری شب من که می رم بخوابم
فرد:هری تو چته تو که از همه بیشتر مشتاق بودی تا...
هری که متوجه نگاه چپ چپ بچه ها شده بود با نا امیدی تمام زمزمه کرد
هری:بازم چاره ای ندارم!باشه بریم
اتو:اما تعداد ما خیلی زیاده زیر اون شنل نامرئی جا نمی شیم
جسی:درسته!اما ما می تونیم 2 گروه بشیم گروه اول میره درو باز می کنه و بعد از اینکه در رو باز کرد دوباره یه نفر با شنل بر می گرده و گروه 2 رو با خودش میبره
سارا:عالیه!پس معطل چی هستین بریم دیگه
انی:خوب !گروه اول بیایین زیر شنل
اتو:شنل کو؟
جسی:تا شما گروه ها رو مشخص کنین من برم شنلمو بیارم
و بدو بدو به سوی سرسرا رفت تا شنلش را بیاورد و اعضای گروه اد نیز مشغول به گروه بندی بودند وقتی جسی رسید گروه ها اماده بودند و بدون هیچ اتلاف وقتی گروه اول زیر شنل رفتند و به سرعت از پله ها بالا رفته و به کتابخانه ی مرموز رسیدند فرد فورا"چاقویش را در اورد تا قفل را باز کند اماقفل باز نشد فرد برای دومین بار امتحان کرد اما باز هم نشد تمام وجودش را ترس فرا گرفته بود با خود می اندیشید که شاید انها دیگر به انجا نتوانند بروند در همین حال رو به اعضای گروه کرد و
فرد:باز نمیشه
انی:یعنی چی؟!
اتو:بیشتر سعی کن اوه بدش به من
و با یک حرکت قدرتمندانه در را باز کرد و افراد گروه 1 داخل شدند از میان افراد 1 جسی پذیرفت تا به دنبال افراد گروه 2 برود و با سرعت رفت اما وقتی از در خارج شد در خود به خود بسته وقفل شد اما بد بختی اینجا بود بچه ها از بس شیفته ی ماموریتشان شده بودندکه به قفل شدن در اهمیتی ندادند
الکسا به طرف کتاب رفت و ان را گشود دوباره همان صفحه پدیدار شد
انی:نه الکسا نه ما باید منتظر
اما دیر شده بود الکسا بدون ان که به حرف های انی توجه ای داشته باشد وارد ان گورستان شده بود و اعضای اد به خاطر اینکه وس وسه شده بودند بدون توجه به ضربه هایی که گروه دوم به در می زدند یک به یک وارد ان گورستان شدند سرمایی سخت تمام وجودشان را فراگرفته بود باد محکمی میوزید و در گوشاشان زوزه می کشید درختان لخت چنان سایه های ترسناکی از خود در اورده بودند که ترس سرا پای وجود بچه ها را فرا گرفته بود هیچ روشنایی در ان قبرستان دیده نمی شد و ان ها در تاریکی مطلق فرو رفته بودندهمگی احساس می کردند که در حال مرگند اما ناگهان با صدای سرشار از ترس انی ان سکوت وحشتناک شکست
انی:لوموس
وتوانست با نور ناشی از چوب دستیش صورت دوستان خود را ببیند که از ترس رنگ بر رخسار نداشتند
انی :چرا معطلین بیاین دیگه بیاین ما باید از این راه پله ها پایین بریم
اتو :فکر نکنم کار راحتی باشه هم تاریکه هم تنگه و هم
الکسا:وهم ترسناک
فرد:شما ها هم می تونین اون اون جمجمه ها رو ببینید درست رویه اولین پله ست
انی:اوه بچه ها چرا همش از چیزای بد حرف می زنین انگاری یادتون رفته که ما عضو اد هستیم و از هیچ چیز خوف نداریم
اتو:درسته!بریم
و همگی مشغول پایین رفتن از ان پله های پر پیچ وخم شدند هرچه بیشتر پیش می رفتند بیشتر می ترسیدند
ناگهان انی در جایش خشکش زد و با سرعت گردنش را بر گرداند و
انی:بچه ها شما احساس نمی کنین که اوه نه فرد الکسا برین کنار
فرد والکسا:
--------------------------------------------------------------
همانطور که گروه 1 در پی انجام وظیفه بودند در این طرف هم گروه 2 در حال باز کردن در قفل شده
جسی:یعنی چی ما همین چند دقیقه پیش این در رو باز کردیم
و سر انجام انها با هر چه در توان داشتند ذر را باز کردند وقتی به داخل اتاق راه یافتنند همگی تعجب کرده بودند اثری از بچه های گروه 1 نبود و برای مدتی همه ی انها سکوت کردند و فقط به یدیگر نگاه کردند
جسی:نه !غیر ممکنه اونا کجان؟نکنه!نکنه
و سارا که به طرف کتاب رفته بود با حیرت هر چه تمام ادامه داد سارا:بله جسی حدست کاملا"درسته اونا تو بد دردسری افتادن باید بریم کمکشون
بلید:
و...
*********************************************
خوب بود؟؟؟؟