هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۷
#12

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
- اه اه اه اه وااااااااایـــــــــی چقدر منزجر کنندست هرمی ،نه؟


آبرفورث چنان با انزجار این جمله را از ته دل ادا کرد که هرمیون را کاملا تحت تاثیر قرار داد

هرمیون : اوه،آره طفلک ،معلومه ازین بی خانمانای کارتن خوابه معتاده و ....


آبر :

دنیس : وایسین وایسین داره یه چیزی میگه؟
- آجر ها به طرز ناشیانه ای....


دنیس و آبر و هرمیون :

- یعنی واقعا داره رول میزنه تو خواب؟
- وااااااااااااااااااااو، نه به قیافه ی کریهش نه به این زبون درازش، واه واه واه


هیِـــــــــــــــوشت(افکت آپارات آسپ)


آسپ : اه اه اه پیف پیف چه بوی گندی میاد!
آبر : بیا ببین قیافش خیلی گند تره بیا بیا آسپی ببین عجب چیز ناجوریه.

آسپ :



دنیس : چی شد؟ وای کمک!!کمک!! آشپی چی شد؟


آسپ که کم کم داشت روی زمین ولو میشد گفت : این استاد درس تاریخ تو مدرسست!

به محض خروج کلمه ی آخر از دهان آسپ فک آبرفورث با صدای بلندی به زمین برخورد کرد.

آبر : جان جونی راست میگی؟

آسپ : آره به جان جونیور

آبر : وای وای والا از ایگور بعیده همچین آدم گوشتلخ آلوده ای رو راه بده تو مدرسه. حتما ایگورو جادو کرده خودشو قالب کرده تو مدرسه.

دنیس : واه واه ببین چیا میگه آبر؟ گوش کن :


- از چهره ی یوزارسیف میشد فهمید...

آبر : آخه بو گندو یوزارسیف میاد با تو ئه مرگخوار پیسه گوشتلخ حرف بزنه؟

ناکهان آسپ فریاد زد : مــــــــــــــــــــع!!

بز سیاه تپل به سرعت به سوی او دوید و جلوی پایش ایستاد.

آبر : آسپ عجب جور شدی با این جونی ما!!! دمت به مقدار لازم جونیور

آسپ : مـــــــــــــــــــع مــــع مــــع!!!

آبر اندکی ابروهاش را در هم کشید به آسپ گفت : یه کم زیادش نیست؟ بزامو کثیف نکنه یه وقت؟

آسپ : اوه آره درسته اوکی جونی جونیور مـــــــــــــــــــــع مــــــــع مع مـــــع.

جونی : مـــــــــــــــــــــــــــع!!!!

آبر : مع مع مـــــــــــع دیگه بدو برو

بز به سرعت اطاعت کرد و به سمت عمارت های در حال ساخت دوید اما در کسری از ثانیه به همراه تنی چند از بز های پرورش اندام کار برگشت و فریاد زد : مـــــــــــــــــع بـــــــــــــع!!!

بز ها به سرعت توده ی پشمالوی خاکستری رنگ که آغشته به اندکی روغن سوخته هم بود را بلند کردند و به سمت عمارت بردند.

دنیس : ک...کجا بـ... بردنش؟


آسپ : بردنش تا اول یه کم تمیزش کنن و بعدشم یه خورده بنایی یادش بدن.

هرمیون : آبر یه بز سفید داری که یه پاپیون صورتی بالای سرش داره؟ میدونی کدومو میگم؟

آبر : اوه آره آنجلینا رو میگی؟ اون سفید ترین بزیه که دنیا به خودش دیده....


تلق تولوق شترق دیلینگ جیلینگ دییییشدینگ (افکت بیرون ریختن انبوه بیل ها و کلنگ ها از انبار)

پشت سر این صدا پیکر لاغر پرسی ویزلی نمایان شد

پرسی : اوه اوه میبینم که جمعتون جمعه!! خ....خوب من یه کاری دارم که باید انجام بدم

آبر و آسپ و دنیس و هرمی :

پرسی : ئـــــــــــــــــه آبر اسم اون بزت چی بود؟

آبر : اوه آسپ مای بز!!!!

سپس تا به سمت پرسی دوید صدای هیوشتی به گوش رسید.

آبر :

در همین حین جونی به یورتمه به سمت آسپ آمد و گفت : مـــــــــــــــع مع مع مع مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع ( این قسمت به دلایل سیاسی ترجمه میشه : ببخشید ارباب این بوگندویی که تحویل دادین خیلی کار میبره)

آسپ : مع مع مع مــــــــــــع؟

جونی : مــــــــــــــــــــــع مع مع مــــــــــع مع مــــــــــــــــع!!!(بله همون لحظه ای که توی آب انداختیمش چاه فاضلابمون کیپ شد. تا الان دو تا کشته دادیم------)

آبر : آسپ برو تو برس بهشون من الان فعلا سوگوارم

آسپ نگاهی به هرمیون و دنیس انداخت و به سرعت به دنبال بز رفت.


--------------------------------------------------

ببخشید دوتا پست تقریبا پشت سر هم زدم.دیدم این کوتوله خیلی ........
گفتم منم یه کم.........

بادراد جونییور به دل نگیر دیگه لـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس!!!


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۷
#11

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
آجر ها ، دونه به دونه به طرز بسیار ناشیانه ای توسط بز ها بر روی عمارت قرار میگرفت.

در گوشه ای ، آسپ در حالیکه از شدت خشم سرخ شده بود و ناخون هاش رو میجوید بلند شده و خواست به طرف آبر فورث برود که ...

دیپس دیپس دیپس ... زرررررت! دوپس دوپس دوپس ... اییییی!

یک عدد جارو مدل عباس 2009 ، اون هم نوع کوپه با یک تیک آف درست رو به روی آبرفورث توقف می کنه.

آبر : تو دیگه چه خری هستی؟ مگه نمی دونی من جفت پا پریدم تو اینجا ؟ ها ؟ مگه نمی دونی بز های من اینجارو تصاحب کردن؟

در همین موقع یوزارسیف با یک فیگور مایکل جکسونی از روی جارو میپره پایین.
_ چخه بز چرون ! تو بدرد همون هاگزمید با پیرزن های هفتاد سالش میخوری! هم تو و هم این بزا جاشون اینجا نیست.

در همین موقع آسپ ، نفس راحتی کشید و با قدر دانی به منجی نو ظهور خود نگاه کرد.
_ اوه ممنونم گوزارسیف ... نه یوزارسیف ! تو منو از دست این دیکتاتور نجات دادی. اصلاً اینو کی راه داده اینجا؟

ناگهان ابرو های پرپشت آبر به صورت متاثر کننده ای پایین افتاد. او خاطره ای را به یاد آورده بود...

چند ماه قبل هاگزمید
یک موجود انگلی شکل ، با ریشی که از توش دو سه هزار تا مور و ملخ لونه کرده و موهاش که به شکل سرسره تو پارک بازی در اومده پشت یک تریبون نشسته و داره سخنرانی می کنه و چند نفر لات و لوت هم رفتن جلوش نشستن و عین برق زده ها دارن نگاش میکنن.

_ من طرح تحول اقتصادی دارم! اصلاً کی گفته مشکل جوونای ما مدل موشونه؟ اصلاً کی گفته مشکل دخترای ما کمبود تلفن ماگلیه ؟ ما باید این قیمت مسکن ها رو کنترل کنیم!

و سپس با دستش به نموداری که فلش آن آنچنان بالا رفته بود که انتهایش دیده نمیشد اشاره میکنه.
_ قیمت خانه های هاگزمید آنچنان زیاد نیست! متری دویست هزار گالیون حتی برای یک خانواده متوسط هم چیز زیادی نیست...

زمان حال!
آبر : خب این پدرسوخته زمینارو گرون کرده! من نمیتونم اجاره خونمو بدم ... بچه ها گشنن ... بزا دیگه نمیزاین ...

از چهره یوزارسیف می شد متوجه شد که اصلاً تحت تاثیر قرار نگرفته.
_ وای خدا ! دلم سوخت برات!یکی به من دستمال بده اشکامو پاک کنم ...
سپس لحنش را جدی تر کرد و صدایش را بالا برد.
_ به هر حال این ساختمون دست منه! تو هم بزات رو از ساختمون جمع کن. همین حـــالا!

چند لحظه بعد از جمع شدن بز ها از داخل ساختمون ، پرسی دوان دوان به سمت یوزارسیف حرکت میکنه.
_ به به سلام یوزی موزی خودم! خوبی؟

یوزارسیف بدون سر برداشتن از روی نقشه ای که بر روی زمین پهن کرده بود جواب پرسی رو داد.
_ مرسی من خوبم! راستی به نظرت اولین جایی که برای ساختمون بسازیم کجاست؟

پرسی در حالیکه لبخند شیطانی ای میزد گفت:خب معلومه! حموم بهترین جاست! اصلاً پی ریزی ساختمون باید از همونجا شروع بشه سیفیت من.

و به همراه یوزارسیف حکیم بخت برگشته به طرف ساختمون و جایی که قرار بود توسط دنیس ممد و جمعی از دوستان ساخته شود حرکت کردند.


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۷ ۱۳:۵۰:۳۳
ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۷ ۱۳:۵۸:۴۴

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۷
#10

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
تنها و خسته ،دلگیر از این بی وفایی ها،شکسته از گسستن ها، برابر تنها یار و یاور حقیقی و خاموشش سر خم کرده بود.

با خود میاندیشید : چقدر عشق را به همه فهماندی،چقدر از خودت گذشتی برای آن عشقی که الان ، به راحتی با قدرت و سلطه معاوضه میکنندش.


قزوین


آسپ : آقا جان من،عزیز من، برادر من آخه کجای نقشه اون ساختمون هست؟

دنیس : داااااااااااااااد نزن،به من چه؟خودت رفتی...

یـــــــــــــیهو یه صدایی میاد : مـــــــــــــــــــــــــــع مـــــــــع مــــــــــــــــــــــــــــع!!!
- هــــــوووم مشکلی هست دنیس؟
- نــــ...نه چه مشکلی؟

آسپ که با دیدن آبرفورث ذوق زده شده بود به سرعت او را در آغوش کشید.
- آه آبر عزیز بالاخره اومدی؟



آبرفورث گوشه چشمی نازک کرد و گفت : نمیدونم نظر تو چیه؟ به نظرت اومدم یا نه؟ خوب بوقی وقتی اینجام یعنی اومدم دیگه!!! تو ام یه چیزیت میشه آآآ!
آسپ :
آبرفورث : ببینم شما با اون ساختمون اونجا مشکلی داری؟من گفتم اضافش کنن!
آسپ : و دلیلش؟
آبرفورث : دلیلش اینه که من و بزها م نمیتونیم از هم جدا شیم و اونا هم آسایش میخوان!الکی نیست که!این بز ها ریششون بر میگرده به بز های اصیلی که قرن ها پیش توی هاگوارتز بودن!!!
آسپ و دنیس که حس میکردند به شدت با خورد شدگی فک مواجه هستند فقط سکوت کردند.
آبر : خوب پس مشکلی نیست که هست؟

نــــــــــه!!! چه مشکلی؟

آسپ و دنیس هر دو باهم این جمله را تمام و کمال ادا کردند.

آبر : آسپ بیا تا سرکرده ی بزهامو بهت معرفی کنم!! ئـــــــه بیا دیگه!نترس بابا قلاشو بستم!!!

آسپ : قــــــــــــــــلاده؟!!!!

و آرام به جلو رفت و با هم به سمت ضلع غربی عمارت در حال ساخت رهسپار شدند.

آبر : خوب خوب خوب دیگه رسیدیم!!! ســــــــــــوت!!! آهای جونی بیا اینجا!!!

بز سیاه و فربهی به سرعت خود را به آنها رساند.

بز : مــــــــــــــع مع مع مــــــع مــــــــــــــع مـــــــــــــــــــــــــــــع!!!
آبر : بله از زحماتت ممنونم خوب این آقا اسمش آسپه ولی تو بهش بگو مــــــــــــــع!!!
بز : مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع!!!
آسپ : تو میفهمی چی میگه؟

آبرفورث دستی به ریشش کشید و گفت : آه معلومه! من با اینا بزرگ شدم! چشمای بعزیاشون به سالازار اسلیترین رفته!!!!!!
آسپ بی اختیار گفت : مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع!!!!!!!



با خروج این صدا از دهان آسپ بز به سرعت به طرفش حمله کرد.



آسپ : آآآآآآآی بـــــوق!!! هوی آبر کمک کن!! آآآآااااخ اون گوشمه!!
آبر با خونسردی گفت : مـــــــــع مع مــــــــــــــــع!!




بز آسپ را رها کرد و و به سرعت به سمت بنای در حال ساخت دوید.

آبر : تو خیلی بـــــــــــــــــــــــــــــــوقی!!! آخه آدم به یه بز اصیل زاده میگه سیاه سوخته؟


آسپ : چی؟من؟کی؟کجا؟
آبر : تو همین الان یکی از ژرف ترین کلمات زبان بز ها رو به کار بردی جونیور! میدونستم حتما آلبوس به بابات یاد داده و اونم به تو. چقدر خوبه که تو میتونی همدم و هم صحبتشون باشی آااه مای بز!!!


- ببینم آبر تو بز سفید مفیدم داری؟
- اوه،البته . چطور مگه؟
- هیچی همینجوری!!

آسپ که همچنان به بنایی زل زده بود که توسط بزها در حال ساخت بود، در دلش گفت : دنیس بیا ببین چه خاکی تو سرمون شد...

:no: :no: :no:


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۶ ۱۵:۲۰:۱۶

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷
#9

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
- چه کار داری میکنی ؟

میخواره با لحنی غمزده جواب داد : مِی میزنم !

شازده کوچولو پرسید : مِی میزنی که چی ؟

میخواره جواب داد : که فراموش کنم !

شازده کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید : چه را فراموش کنی ؟

میخواره همانطور که سرش را پائین می انداخت گفت : سرشکستگیم را !

شازده کوچولو که میخواست دردی از او دوا کند پرسید : سرشکستگی از چی ؟

میخواره جواب داد : سرشکستگی میخواره بودنم را !

این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد . شازده کوچولو راهش را گرفت و رفت و همانطور که میرفت توی دلش گفت : این آدم بزرگها راستی راستی چقدر عجیبند !

(شازده کوچولو ، آنتوان دوسنت اگزوپری ، ترجمه احمد شاملو )

قزوین

- آی زولبَیا ... آی بامیه ... آی ماتادور ... آی آلبالو ... آی زردالو ... آی شفتالو ... آی خرمالو ... آی گوشتالو ... آی کوچولو ... بیا بغل عمو ... جیگرتو برم ...

در این لحظه پرسی کنترل خودش رو به کلی از دست میده و به سمت معمار هجوم میبره که البته توسط جفت پایی که آسپ براش میگیره با صورت فرو میاد جلوی پای معماره بنده خدا ...

آسپ : ببینید اقای معمار ... چقدر دوستای من شما رو دوست دارن ! این یکی داره جلوی پاتون رو میبوسه ... اون یکی داره مشت و مالتون میده ...

و به پیوز اشاره کرد که عملا به خاطر روح بودنش مشت و مالش هیچ تاثیری نداشت

معمار گفت : شما خیلی مهربونید ... چطور میتونم این مهربونیتون رو جبران کنم ؟

آسپ : قلعمون رو برامون طراحی کن

معمار : امممم ... باشه ! سعیم رو میکنم ... راستی من اسمم یوزارسیفه ... بهم میگن یوزارسیف حکیم

چند روز بعد

در حالی که ملت دارن خاک برداری رو ادامه میدن و بیل و کلنگ و تبر و تیشه دستشونه و دختر ها و پسر ها دو طرف صف کشیدن ... یوزارسیف وارد میشه و در حالی که نقشه قلعه رو در دست داره شروع میکنه وسط صف دخترا و پسرا فشن رفتن

یک لبخند میزنه و چند تا قر و فر میاد و حدود یکساعت طول میکشه تا بالاخره میرسه با آسپ ! در این مدت همه با بیل و کلنگ زدن سر و کله و دست و همه جای خودشون رو خون انداختند و داره از اقصی نقاط بدنشون آب آلبالو میاد ! یوزارسیف نقشه رو به آسپ تحویل میده و همون مسافتی رو که در عرض یکساعت اومده در جیک ثانیه طی میکنه و بر میگرده ... آسپ از پشت سرش میگه : از فردا کار ساخت رو شروع میکنیم !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۵ ۲۱:۳۶:۳۵

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷
#8

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
-آلبوس دامبلدور مرده!
-دامبلدور مرده!
-اون مرده!
-مرده!
-مرده!
-مرده!
.
.
.

ژوئن1997 فراموش نشدنی بود. زمانی که بزرگترین جادوگر قرن ، آلبوس دامبلدور ، کشته شد. پیر و جوان، جادوگر و ساحره، هاگوارتز میزبان بسیاری از جادوگران در سراسر دنیا بود. زمان به احترام ِ آلبوس دامبلدور متوقف شده بود. دنیا به یاد ِ آن جادوگر بزرگ اشک می ریخت.

آنها با خود عهد بستند که راه حقیقی ِآلبوس دامبلدور را ادامه دهند.

آنها قول دادند.

سوگند خوردند.

یک صدا ... متحد ... !

---

حومه قزوین !

سه روز از آغاز سفر پردی ها به قصر مالفوی ها می گذشت ولی جز گردش های بی پایان و از این سر انجمن به اون سر انجمن رفتن چیز دیگری نصیبشان نشده بود.

آسپ عرق کنان گفت:
-عهه! ننگ بر تو ویلی! من تو این مدت برای فرزند داشتن اقدام کرده بود تاحالا نتیجه داده بود.

پرسی که کسل و بی حال تر از همیشه بود ناگهان چهره اش باز شد و فریاد زد:
-کووو؟ کو فرزند؟ کو بچه؟! دستم به ردات آسپ...

دنیس نگاه ترحم آمیزی به پرسی انداخت گفت:
-بی اراده ی سست عنصر. کسی که نتونه بر نیازهاش غلبه کنه لایق با ما بودن نیست. برو گمشو!

قبل از اینکه دعوا بالا بگیره صدای پاق بلندی به گوش میرسه و یک نفر کمی جلوتر از اونها ظاهر میشه. ردای بلندش در نور آفتاب برق میزنه و یکم بیش از حد (!) شیک پوش به نظر میرسه. جوانی سفید و بلند قامت با دندون های سفید و خلاصه هر چیزی که برای غش کردن دخترها و به وجد آوردن پرسی لازمه.

جوان لبخند کوتاهی زد و به آرامی پرسید: ظهر بخیر دوستان! شما میدونید قزوین کجاست؟
پرسی که چشماش داشت از حدقه میزد بیرون با لحن عجیبی گفت:
-اگر آمادگیشو داری همینجاست.

جوان ِ ساده ! ادامه داد:
-آمادگی چیو؟ من یک معمار ساختمون های جادویی هستم که برای انجام یک پروژه به اینجا اومدم. اگر امکانش هست...

ادامه حرف های مرد در طنین فریادهای هیجان آمیز پردی ها گم شد. همه یکصدا فریاد زدند: معمار ساختمون های جادویی؟!

-خب... آره... هاگوارتز هم طراحیه منه!

ملت:




Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷
#7

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
قزوین

_ : واااو ... چه ساختمانی ...

_ : واو ... چه شکوهی !

_ : ای جان ! چه عظمتی !

_ : جیگرشو خام خام ! چه معماری !

دوربین عده ای از پردی ها ( پیروان ِ راه ِ دامبولیسم ) رو نشون میده که در حال تحسین یک بنا هستند ، دوربین کمی عقب تر میره و بنایی بس باشکوه و قدرتمند رو نشون میده که صاف و مرتب بالا رفته !

همین لحظه بادی میوزه و بنا به کلی فرو میریزه !

آسپ با خشانت به ممد ها و باقی ِ ملت خیره میشه : بوق به شما ! این چه بناییه؟ بوقیدین به هرچی معماری و ساختمون سازیه که ! از اول بسازید ساختمونو !

صدای خر و پف جمعی از افراد بازمانده بنا رو پودر میکنه !

همین لحظه دنیس لای چشمشو وا میکنه : اصلا ما چرا خودمون داریم ساختمون میسازیم ؟

وقتی آسپ بهش نگاه میکنه دوباره چشمش رو میبنده . هرمی همونطور که خر و پف میکنه میگه : آره ... تو همین قزوین کلی ساختمون هست که میشه ازش به عنوان مقر استفاده کرد !

ویلی : آره مثلا ... مثلا ... قصر خونواده مالفوی !

پرسی از جاش میپره : ای جـــــــان ... دراک سیفید میفیده ، نه !؟

دقایقی بعد ، پردی ها مجهز به قابلمه ، ملاقه ، آجر ، تعدادی ممد ، از همه مهمتر پرسی با رنگ قزوینیش در حال حرکت به سمت قصر مالفوی ها برای فتحش هستند ...

-_______-

شخصی با شنل سیاه به مقبره نزدیک میشد . تاریکی ِ محض چنان حاکم بود که مقبره میدرخشید .

شخص بر سر مقبره زانو زد و به آرامی گفت : من تلاشم رو کردم ... من تلاشم رو کردم تا اسم تو زنده بمونه . من همونطور که تو و پدرم همیشه میگفتید قدرت رو به رفاقت نفروختم و برای بر پا موندنمون خودمو کنار کشیدم ولی ...

سرش را چرخاند . صدا در گلویش شکست و به سختی ادامه داد : ولی این حق من نبود ...

آوای ققنوس در دل شب طنین انداخت . بادی که میوزید در تلاش بود با زوزه های خود آن را خاموش سازد ولی آواز روشنی بخش ققنوس بلند تر از هر صدای دیگری ادامه داشت . چنان که گویی میخواست بگوید اگر زمین و زمان هم تلاش کردند تو را خاموش سازند ، بالا تر از آنان پرواز کن و آواز سر ده تا ببینند که هنوز هستی !

شنل پوش برخواست ، قدرتمندانه برخواست و لبخندی روی لبهایش نقش بست : من هنوز هم میتونم سرپا بایستم !

-___________________________________-


But Life has a happy end. :)


Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷
#6

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
آسپ : آآآآ ! دنیس ! تو اینجا چیکار میکنی ؟! هیچ معلومه کجایی ؟!

دنیس : اِ ! آسپ ! راستش یه سری مشکل برام پیش اومده که ...

آسپ که نسبت به گذشته بی حوصله تر شده بود ، با تغییر لحن ناگهانی گفت : خیله خب ، تعریف خاطرات باشه برای بعد ، فعلا ما کارمون از این احوال پرسی های بی حاصل مهمتره !

دنیس با شنیدن قهقهه های تمسخر آمیز ملت سرش رو پایین میندازه و زمزمه میکنه : آره خب ، کار مهمتره !

ولی هیچکس از دل ِ دنیس خبر دار نمیشه ، خبردار نمیشه که دنیس داره پیش ِ خودش فکر میکنه که ای کاش جلوی همه هافلیا پرسی و استرجس جفت پا میومدن تو دهنش ولی اینطوری جلوی جمع خوار و ذلیل و اینا نمیشد



هاگوارتز
صدایی به جز آه کشیدن های متوالی پسرک مو قرمزی که به قبر خاک گرفته ی پیرمرد مهربان عاجزانه تکیه زده بود شنیده نمیشد ! پرسی که سعی داشت خاطرات او را در ذهنش باری دیگر احیا کند ، کمی خود را جا به جا کرد و بعد از چند لحظه با خودش زمزمه کرد : تو خیلی زحمت کشیدی برای من ، من ارشد شدنم رو مدیونت هستم ، حتی تو همه دانش آموزان ... با بی میلی مکثی کرد ... به اطرافش نگاهی انداخت و ادامه داد : ای بابا ، من اصلا بلد نیستم در مورده این مسائل احساسی حرف بزنم ، یادش بخیر چه شبای خوبی داشتیم با هم تو دفتر مدیریت ! یادته اولین سالی که تصمیم گرفتیم یه سال اولیه کوچولو موچولو رو بزور ببریم برای جلسه خصوصی ؟! یادته چه لپای سفید مفیدش قرمز شده بود و گریه میکرد ؟

با یاد آوری خاطرات گذشته ، خنده ای سر داد که طولی نکشید به خنده ای تلخ تبدیل شد : هوووم ، الان دیگه حتی نمیتونم اسم جلسه خصوصی رو هم بیارم ! با رفتنت همه چی بهم ریخت ، ای کاش بودی هنوزم ...

بی رغبت تر از قبل از جا بلند شد ، ردایش را تکاند ، لحظاتی به آرامگاه مقابلش چشم دوخت ؛ برگشت ، لحظه ای ایستاد و چرخید و چرخید تا با صدای پاق عجیبی محو شد !



میدان گریمولد
خانه ها پیکرشان را در برابر وزش نسیم ملایمی قرار داده بودند ، نسیمی که آهسته و آرام روی سینه اش میخزید و بی توجه به خانه ها ، میگذشت . سکوتی ابهام آمیز میدان گریمولد را در بر گرفته بود .

چند شنل پوش مقابل خانه های شماره 11 و 13 پدیدار شدند ، خانه شماره 12 که گویا از حضوره شنل پوشان مطلع شده بود ، بار دیگر از همکاری خانه های 11 و 13 بهره مند شد و جایی بین آن دو برای خود دست و پا کرد تا پذیرای مهمانانی باشد که نیمه شب به آنجا آمده بودند !

درینگ درررریریرریینگ !

برای اعضای محفل دیگر شنیدن زر زر کردن های گوشخراش بلک ِ اعصاب خورد کن بعد از هر بار به صدا در آمدن صدای زنگ خانه عادی شده بود و بارها پیش آمده بود که آنقدر بی توجهی کرده بودند که خود به خود صدای داد و فریاد های ابلهانه خانم بلک خاموش میشد !

جیمز که در خانه تنها بود ، در حالی که زیر لب شعری را زمزمه میکرد و یویوی جدیدش را بالا و پایین میکرد ، درب را باز کرد و بعد از لحظه ای خیره شدن به تازه وارد ها ، آن ها را به داخل خانه دعوت کرد .

آنیتا اولین نفر وارد شد و با عصبانیت شنلش را در آورد و پشت او راجر و استرجس وارد شدند ؛ و بعد از چند لحظه به مشام رسیدن بوی زننده پیاز گندیده ، حاکی از ورود کوییرل ، آخرین شنل پوش بود !

آنیتا : استعفا ! استعفا ! استعفا ! مسخرس !

راجر که محو ابهت تابلوی خانم بلک شده بود ، با بی توجهی گفت : آره آره ، همون که آنیتا گفت !

کوییرل با بی میلی پرسید : میشه بپرسم توی اینجا چیکار میکنی جیمز تو که ملت استعفا میدن ؟!

جیمز که علاقه وافری به کوییرل داشت و هر بار که به مشکلی بر میخورد به او مراجعه میکرد ، جواب داد : عهه ! خب من چمیدونم آخه پروفسور ! شما گفتید من باید رفتارم خوب باشه با محفلیا منم همین کارو کردم دیگه ! به همه اعضای محفل یه یویو دادم ، تازشم کلی خوشگل تر از یویوی خودم بودن همشون ! بعدشم اصلنم جیغ نکشیدم دیگه ! و فی البداهه اضافه کرد : البته غیر از وقتایی که خودم تنها بودم تو خونه



قزوین
پرسی که مدت ها در گوشه ای منتظر مانده بود تا کار آسپ کمتر شود و بدون جلب توجه برای سایرین بتواند نزدیک وی شود ، بالاخره فرصت مناسب را بدست آورد و جلوتر رفت .

پرسی : آسپ ؟!
آسپ : هوم ؟!
پرسی : ای هوم و چیزه تسترال ِ مرلین !
آسپ : اِ ! تویی پرسی ؟! اینجا چیکار میکنی تو ؟! مگه قرار نبود فردا برسی ؟!
پرسی : این بحثا رو ولش ! تو مگه به من قول ِ کلی فعالیت خوب و پسرای سفیت مفیت رو نداده بودی ؟! والا الان چیزی که من میدونم چند تا دختر جیغ جیغوی لوس و یه روح ِ بی فایدس ! خودتم که انقدر مشغل داری که نمیای سمت ِ ما ! پس من چیکار کنم ؟!
آسپ : انقدر ناراحت نکن خودتو الکی پرسی ! صبر کن تا فردا !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷
#5

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
نه صدایی... نه روحی... نه مقبره ای... نه ریشی! ای بابا ول کنید دیگه یارو مرده تموم شد رفت!


فرسنگ ها آنطرفتر – قزوین ِ خودمون

آسپ دمپاییشو (!) در میاره و میکوبه تو سر هرمیون:
- صد بار بهت گفتم نظارت بر کارگران وطیفه توئه! باز این بوقی رفته پی عیاشی...
هرمیون نقشه هاشو جمع میکنه و میره پشت یه تپه ای برا گریه کردن.
ویولت: هوووم... آسپ دمپاییهاتو از کجا خریدی؟؟
قبل از اینکه بلایی سر ویلی بیاد. صدایی توجه همگان رو جمع کرد... شاید هم پرت کرد!

« یاران چه غریبانه... یاران چه غریبانه... رفتند از این خانه... هم سوخته شمع جان... هم سوخته پروانه! »
ملت به سمت صدا برگشتند و دیدن که یه وانت داره از دور دست به سمتشون میاد. کمی که جلو تر اومد پیوز رو دیدن که پشت فرمون نشسته و حدود ده تا ممد هم پشت وانت، بیل و کلنگ و چکش به دست در حال سینه زدن هستن!

ویولت دست از کار کشید و همراه آسپ به بهت زدگی و انتظار پرداخت. وانت جلو پای اونا ترمز زد و پیوز با نیشی باز پرید پایین!
- بچه ها...
- ای تف به روت... ای بوق تو صورتت! مردک مقرمون رو لو دادی؟ اینا کین؟؟؟ جاسوس؟ مرگخواران در لباس مبدل؟؟ تو اخراجی...
- بوقی اینا کارگرن... با دو تا کارگر که نمیتونی تا سه سال دیگه کاری از پیش ببری... بزا اینا یه دستی تکون بدن!
پیوز یه سوت میزنه و ده تا ممد میریزن پایین. آسپ پشت چشم نازکی میکنه و داد میزنه:
- یالا به صف... باس شناسایی شید! اسماتونو یکی یکی بگید.
آسپ شروع میکنه به قدم زدن...

- خل ممد!
- بوق ممد!
- به نام خدا... کر ممد هستم! خوشحالم.
- زیبا ممد!
- دنیس ممد!!
آسپ یهو سیخ میشه سرجاش. عرق سرد رو پیشونیش میشینه و برمیگرده نفر قبلی رو نیگا میکنه.
- هی تو... اون دستمالو از سرت باز کن! عهــــــــه...


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷
#4

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
دیگر هیچکس کنار آرامگاه سپید نبود، حتی روح مزاحمی مانند پیوز هم در آن حوالی پرسه نمی زد...همه چیز در مورد پیر مرد سفیدف به فراموشی سپرده شده بود.

عشق و دوستی و محبت از همه زودتر فراموش شد...مدتها می شد که سنگ مقبره نیز بی وفا شده بود...سفید نبود. آرامگاه سفید زیر غبار تاریکی، حتی سفیدی ریش های بلند پیرمرد را به یاد نمی آورد.

قزوین!...محل ساخت قلعه

سر و صدای محیط:
تق..تق..تق.. تالاپ... ویژیژیژی (افکت ضربه های چکش و کلنگ ...و پرتاپ آجر ونشانه گیری دقیق هرمی!...اره کردن...)

نعش کوتوله با زحمت فراوان توسط خود پیوز رو به قبله خوابانده میشود.با دیدن کوتوله آسپ چشمانش را در هم کشید و دماغش را گرفت و گفت:

-اه اه اه چه بوی بدی میده...باکتری ها چه زود تجزیه اش کردند. یعنی انقدر خوشمزه بوده!...بندازش گوشه ی تپه بعدا دفنش می کنیم فعلا کارهای مهم تری داریم.

پیوز از گوشه ی پیراهن کوتوله چسبید و کشان کشان برد به سمت پشت نزدیک ترین تپه ی خاکی.

ملت دوباره عملیات گود برداری رو از سر گرفتند.

تق..توق..تالاپ..ویژژژژ..

ویلی دستانش را دور دهنش گرفت و با صدای کر کننده ای فریاد زد:

-آهاااای هرمی! دِهه...از اون آجرا بنداز دختر...

هرمیون در حالی که یه مداد پشت گوشش گذاشته بود و چندتا نقشه رو هی تو دستش برسی می کرد با بی میلی به سمت ویولت رفت و گفت:

-بابا مگه مهندس جماعت هم آجر میندازه؟ من مثلا درس خوندم مهندس شدم...حالا باشه،به خاطر گل روی شما میندازم... ولی به آسپ میگم به من اضافه کاری دادی و یه آدم تحصیل کرده رو به انجام کارهای غیرحرفه ایش وادار کردی...

آسپ یهو ظاهر شد و فریاد زد: بسه!!!

ویلی و هرمی :

آسپ سر به زیر انداخت و با لبخند زیبایی رو به آنها کرد و گفت:
-اهم، اهم...خب دخترا، یعنی هیچی! شنیدم شامپو بس واسه موی ساحره ها خوب نیست...همین!
راستی این پیوز کجا موند؟

در این لحظه ملت همه به فکر فرو رفتند!

...


هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: پیروان راه دامبولیسم
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷
#3

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
روح ، زانو زده بود ...

زانوی راستش بر چمن های سرد می سایید و کف پای چپش حاشیه مقبره سفید را حس میکرد ... عاجزانه زانو زده بود ...

رسالتش تمام شده بود ... تحمل مقابله با آنهمه زورآزمایی را نداشت. کسی که یک سفید اصیل باشد نمیتواند انسان های قدرت طلب را درک کند. آنکه عشق را ، جاویدان بداند ... چگونه ممکن است آن را برای قدرت بفروشد ؟

فشار هم از خارج بود و هم از داخل ... دوستانش ، رفاقت هایش ، همه داشت از داخل و خارج نابود میشد و این همان چیزیست که یک عشق محور ، یک محفلی از آن میترسد ...

لب های بیرنگش با سنگ قبر خاک گرفته تماس پیدا کرد و بوسه عذرخواهانه ای بر سنگ قبر استادش زد ... کسی که میخواست راهش را ادامه دهد اما قدرت ، عشق او را نابود میکرد و او تحمل این را نداشت ...

همانطور که دور میشد صدا ها در گوشش میپیچید ... کلماتی که اینگونه او را به انتها رسانده بود ، عشق را از او گرفته بود :

- باورم نمیشه این توئی !
- اون میخواد محفل رو نابود کنه ...
- اونها حتی به تو میگفتن اوباش ...
- تو باعث شدی محفل امروز به این حالت در بیاد ...
- باور کن من دنبال قدرت نیستم ...
- تو فقط بلدی شعار بدی من محفل رو آروم کردم ...
- تو هیچی از سیاست های محفل نمیدونی ...

و روح بینوا فقط توانست یک جمله بگوید :

- من معاون وزیر بودم !

کیلومتر ها آنطرف تر ، قزوین

هرمیون در حالی که نقشه دستشه یکی از این کلاها که فقط توی کارتونای اول ایمنی بعد کار ، ملت سرشون میذارن و کاربرد دیگه ای نداره () گذاشته سرش و در حالی که یک بیسیم دستشه هی امر و نهی میکنه و با هر جمله ای که میگه به صورت جادویی یک سپر مدافع از بیسیم تف میشه بیرون

در طرف دیگه ملت مشغول عملیات خاک برداری هستند تا اینکه ...

- هوررررررااااااااااااااا

پیوز در حالی که به شدت در حالت ذوق مرگ زدگی قرار داره کنار محل خاک برداری فریاد میزنه : ما پیروز شدیم ! ثروت از آن ماست ! قدرت از آن ماست !

همه ملت جمع میشن ببین چی شد !

- کلنگم خورد به یک چیزی ! گنج پیدا کردیم !

ملت همه میرن به سمت محلی که پیوز اشاره میکنه ! همهمه و هیجان بالا رفته ... همه دست به دست هم میدن و جسمی مذکور رو از خاک بیرون میشکن ...

- ... این گنجه ؟ ... آخه بوقی ِ قزوینی .... اینکه نعش اون کوتوله است


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.