خلاصه :هرمیون معجونی درست میکنه که هر مرگخواری بخوره به راه راست هدایت میشه و این معجون رو میخواد به محفلی ها بده تا هر کدوم برن یه مرگخوار پیدا کنن و به محفلیش کنن. اولین مرگخوار هکتور هست که اشتباهی معجون دیگه ای تو دهنش میریزن. حالا هرمیون و آملیا باید رو هکتور آزمایش کنن و بفهمن که دقیقا چی شده. آرنولد و رز هم دنبال یه مرگخوار دیگه رفتن.
---
هرمیون هکتور رو از بازوهاش گرفت و به اتاق بغلی برد. آملیا هم بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتاد. وقتی به اتاق بغلی رسیدن آملیا چشماش بزرگ شد ولی همچنان تصمیم گرفت حرفی نزنه. اتاق بغلی فقط شامل یه صندلی میشد.
هرمیون هکتور رو روی صندلی پرتاب کرد، چوب دستیش رو به طرفش گرفت و طلسمی اجرا کرد. طناب های کلفتی دور هکتور رو فرا گرفتن و محکم سر جاش نشوندن. هرمیون به هکتور نزدیک شد و از محکم بودن طناب ها اطمینان حاصل کرد. بعد عقب برگشت و از جیبش چاقویی در آورد. انگشتی به نوک چاقو کشید.
-عالیه ، تیز تر از این نمیشه دیگه.
چاقو رو به دست راستش سپرد و به هکتور نزدیک شد. آملیا خیلی جلوی خودش رو گرفت. سرخ شد، زرشکی شد و بعدش مشکی شد ولی بالاخره ترکید و نتونست حرفی نزنه.
-با اون چاقو چیکار داری میکنی هرمیون ؟
هرمیون سریع برگشت و چاقو رو به طرف آملیا گرفت. با عصبانیت فریاد زد:
-این یه مرگخواره. فک میکنی اگر تو اسیر شده بودی بهت شکلات میدادن بخوری؟
آملیا کمی فکر کرد. خیلی وقته شکلات نخورده و هرمیون یادش آورده بود. بعد از این ماموریت به هاگزمید میتونست بره و کلی شکلات بخوره اما الان چیز مهمتری مطرح بود.
-محفل با مرگخوارا فرق داره. ما اینجوری برخورد نمیکنیم ... نمیتونیم که بکنیم ... ما باید از اینا بهتر باشیم.
هرمیون برگشت و به هکتور نگاه کرد. چاقو رو کم کم بهش نزدیک کرد و به آرومی گفت:
-تو بهتر باش ... برو بیرون. برو بیرون نیازی نیست تو این عملیات شرکت کنی.
آملیا به طرف در رفت که از اتاق خون خارج شه ولی ریش دامبلدور تو ذهنش شکل گرفت. از ریش دامبلدور خجالت کشید که داره از این درگیری فرار میکنه. برگشت و از پشت به هرمیون حمله کرد.
-به خاااااطر ریش دامبلدور !
هرمیون و آملیا روی زمین افتادن و به هم مشت و لگد میزدن. چوب دستی هاشون از دستشون خارج شد و جلوی هکتور افتاد. هکتور فقط نیاز بود طناب هارو باز کنه تا نه تنها خودش فرار کنه بلکه دو محفلی هم به اسارت بگیره.