انجمن سریال سازی اجنه با حقارت تقدیم میکند...بخش صفر
دوربین چرخید و از بالای جنگلی برفی، وارد آن شد و روی عده ای اسب سوار زوم کرد. اسب سوارها، لباس های پاره پوره ای داشتند و اگرچه پولی برای خرید لباس نو برای عید در دست و بالشان نبود، اما دلی سرشار از عشق و عاطفه داشتند و خیلی آدم های عشق پرور و محفل مداری بودند. اسب سوار های محفل مدار، دور یک دایره نشسته و سرشان را توی قدح های اندیشه شان کرده بودند و برای هم جوک تعریف میکردند.
اما خب، دیری نپایید که یکهو سر و صدایی از درختانِ کنار به گوش رسید. اسب سواران، با شنیدن صدا از جا پریده و چوبدستی هایشان را کشیدند و به سمت درختان گرفتند و
بیه بیه کنان، سعی در فراری دادن خطر کردند. اما خب، خطر هیچوقت فرار نمیکند و شتری است که در خانه همه میخوابد. بدین ترتیب پیکره هایی که مسئول صدا بودند، ناگهان از میان درختان پدیدار شده و به سمت اسب سوارها حرکت کردند.
-عنتونین ها!
بله! عنتونین ها آمده بودند و قرار هم نبود به کسی رحم کنند. شیاطینی از برف و یخ و سرما... دشمنی باستانی؛ تنها دشمنی که اهمیت داشت. آنها هیچوقت دور نبودند. آنها در روز بیرون نمیآمدند، نه وقتی که خورشید کهن می تابید، اما فکر نکنید که این به آن معنیست که آنها رفته بودند. سایه ها هیچوقت نمیروند. ممکن است آنها را نبینید، اما آنها همیشه به پشتتان چسبیده اند.
اما عنتونین ها تنها یک افسانه بودند، قصه ای برای ترساندن بچه ها. اگر هم زمانی وجود داشتند، هشت هزار سال بود که خبری از آنها نبود. تا آن لحظه البته!
-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
عنتونین ها به سمت اسب سواران حمله کردند و آنها را در کسری از ثانیه پودر کردند و ریختند توی چایشان و خوردندشان. بله! آنها با کسی شوخی نداشتند.
بخش اول
مدیریت لندینگپادشاه ریگولوس بلک، روی تخت مخصوص حکمرانی نشسته بود و درحالیکه دستش را در بینی میچرخاند، به سخنان مشاورانش گوش میداد. پادشاه ریگولوس، خیلی خفن بود و دستش را در دماغش میکرد و هیچکس را هم به هیچ کجای دماغش نمیگرفت. پادشاه بسیار عادل هم بود و هرکسی را که با عقایدش مخالف بود، میکُشت تا آرامشش به هم نخورد. چون اگر آرامش پادشاه به هم میخورد، پادشاه میرفت و همه را از دم تیغ میگذراند. پس چه بهتر که همیشه آن عده کمتر کشته شوند تا آن عده بیشتر کشته نشوند و این گونه، همه با خوبی و خوشی زندگی میگذراندند.
وزیر فنگ از خاندان فنگولتارک، درحالی که تف هایش را همه جا پخش و پلا میکرد، به پادشاه نزدیک شد.
-هاپ هاپ! واق واق!
پادشاه ریگولوس، دستش را یک دور دیگر در دماغش چرخاند. سپس آن را به سرعت از آن جای تنگ و تاریک بیرون کشید و رو به سگ وزیر گفت:
-چی گفتی؟ واسه من هاپ هاپ میکنی؟ میخوای پاچه منو بکشی؟ ببرین این سگ پدرسگ رو از مقام وزارت سایت برکنار کنین. بعدم سرشو قطع کنین و بچسبونین به یه نیزه تا درس عبرت شه.
=)))))))))))))))
جلاد هم لیوانی که دستش بود را زمین گذاشت و بدو بدو آمد و فنگ را برداشت و آن را برد تا سرش را قطع کند. از آن طرف، بچه های فنگ بسیار ناراحت شدند و لباس هایشان را پاره پوره کردند و خود را به در و دیوار کوبیدند و گریه و زاری و مویه کردند. اما خب... پادشاه ریگولوس بود دیگر! و پادشاه ریگولوس هم همه را میکُشت و اهمیتی نمیداد.
بچه های فنگ هم که بی پدر شده بودند و دیگر کسی نبود که گوششان را بکشد و به آنها درس ادب یاد بدهد، هرکدام برای خودشان رفتند و در جای جای
وسترجادوگران پراکنده شدند و برای خودشان ماجراجویی هایی کردند که بعدا به آنها پرداخته خواهد شد.
ریگولوس بلک، بعد از اینکه چندتا وزیر دیگر را هم از دم تیغ گذراند، با حرکت دستش بقیه وزرا را مرخص کرد. بعد هم نشست و به در و دیوار نگاه کرد. این نگاه کردن به در و دیوار، سرانجام با ورود
ننه سیریوس پایان یافت.
ننه سیریوس/ریگولوس، جیغ و فریاد زنان، روی تخت کنار فرزندش نشست.
-این چه وضعشه پسر؟ کشور رو به آشوب کشوندی. همین چند روز پیش بود که اون زنه... چی صداش میکردین...
خاک بر سر استاره اومد اینجا دماغشو عمل کنه ولی عملش نکردن و سنگ رو یخ شد. الانم که فنگ میکشی! چه وضع کشورداریه؟ این بود آرمان های خاندان بلک؟
ننه سیریوس راست هم میگفت. آرمان های خاندان بلک این ها نبودند.
ریگولوس گفت:
-راحت بگیر ننه... آرمان مارمان خر کیه؟
ننه سیریوس خیلی به برش خورد و خون از شریان هایش بیرون ریخت و توی چشم و چال ملت پاشید. چادرش را با دو دست بالا گرفت، چوبدستیاش را بیرون کشید و خودش را روی پسرش انداخت. بعد هم تا میخورد، او را با چوبدستی سیاه و کبود کرد و آنقدر او را زد تا اینکه بالاخره پسرش کف و خون بالا آورد و خفه شد و مُرد. ننه سیریوس هم که دید پسرش را کشته، بسیار ناراحت و شرمسار شد. بدین ترتیب، داد که در همه کوچه پس کوچه ها بزنند که پسرش با دسیسه خائنین، سم خورد و مُرد!
اما چندروزی که گذشت، ننه سیریوس به این نتیجه رسید که مملکت بدون پادشاه ریگولوس نمیتواند به کارش ادامه دهد. چون به هر حال پادشاه ریگولوس خیلی شاه عاقل و عادلی بود و قدرت کنترل یک کشور را بهتر از هرکس دیگری داشت. به همین دلیل، یک بار دیگر چادرش را برداشت و بدو بدو رفت دم در نانوایی سرکوچه ایستاد. بعد هم چندتا نان خرید و برد به کاخش؛ سفره ای پهن کرد و نان ها را درون ماست ها تلیت کرد و هم زد و نان و ماستی خورد تا فکرش باز شود. بالاخره بر هر مادرِشاهی لازم است که نان و ماست بخورد تا فکرش باز شود.
ننه سیریوس بعد از اینکه یک عالم نان و ماست خورد، بالاخره جرقه های اولیه را در ذهنش شکل داد. پس به پا خاست و رفت یک سری معجون و کوفت و زهرمار را توی هم ریخت تا اینکه توانست دوباره به فرزند مُرده اش، جان ببخشد. ریگولوس هم دوباره به دنیای ریگولوسیاش بازگشت و تا سالها با عدل و انصاف بر مردم سرزمین
وسترجادوگران حکمرانی کرد.
پس از سالها...یک بار دیگر، پادشاه و وزرایش جلسه گرفته و دورهم به پچ پچ و دسیسه مشغول بودند.
وزیر خزانه شاه، ادی کارمایکل-بیلیش، به پیش رفت و گفت:
-پادشاها، به نظر میرسه که عده ای از عنتونین ها پس از سالیان دراز، دوباره در نواحی شمالی کشور دیده شدن. چی میفرمایید؟
-عنتونین؟ عنتونین چیه دیگه؟ درسته که من ریگولوسم ولی دیگه ریگولوس فرضم نکنین! عنتونین ها یه سری داستانن واسه بچه های کوچیکن. عنتونینی وجود نداره. بعدی!
بله! پادشاه ریگولوس به عنتونین ها اعتقادی نداشت. پادشاه فکر نمیکرد که عنتونین ها به زودی می آیند... یکی یکی هم میآیند...
-برو کنار ادی! خب... پادشاها، به نظر میرسه که اون دختره... چی بود اسمش؟ هرمیون تارگرینجر... تعدادی ویزلی پیدا کرده و قصد داره باهاشون بهمون حمله کنه و وبمستری کشور رو بدزده. دستورتون چیه؟
-یه قاتل گنده بفرستن که بره بکشه طرف رو. ترجیحا استاد توحید ظفرپور رو بفرستین. کارشو خوب بلده. بعدی!
و به این ترتیب، توحید ظفرپور جهت قتل هرمیون تارگرینجر فرستاده شد.
بخش دوم
قلعه خاندان فنگولتارک - اتاق پسر بزرگ خانوادهجغدی از پنجره وارد شد و نامه ای را روی کله پسر بزرگ فنگ انداخت. پسر بزرگ، از جا پرید و نامه را باز کرد. هنوز چندسطر اول آن را نخوانده بود که ناگهان زد زیر گریه و قارکشان، بر سر و کله اش زد. پسر فنگ، به قدری گریه و زاری کرد که همه آب بدنش چلانده شد بیرون و دیگر حتی قطره ای از مایع حیات در بدنش باقی نماند. به همین علت، افتاد و در جا مُرد.
چند قدم آن طرف تر، کودکی بود که همه ماجرا را دید و از تعجب، موهایش ریخت و دماغش غیب شد. کودک که خیلی کنجکاو بود و از همان دوران طفولیت، شباهت های بسیاری با شرلوک هلمز در زمینه علاقه به قتل ها داشت، به جسد پسر بزرگ فنگ نزدیک شد. اما این نزدیکی، تازه آغاز ماجرا بود.
در کسری از ثانیه، نور درخشانی فضای اتاق را پر کرد. وقتی نور رفت، اثری از هیچکدام از حاضران قبلی نبود؛ بلکه پسری کوچک، کچل و بیدماغ جای آن دو را گرفته بود.
پسر، از جا برخاست و قهقهه ای شیطانی سر داد. افراد بیرون از اتاق که قهقهه را شنیدند، بدو بدو به درون اتاق ریختند و جویای احوال پسر بزرگ شدند.
-عه! چرا اینقدر کوچیک شده این؟ صدبار گفتم شیرخشک ندین به بچه. توی بزرگسالی اثراتشو نشون میده. باید شیر درست و حسابی نثار بچه میکردین.
و به این ترتیب، هیچکس متوجه تغییر اساسی نشد و همه تقصیر را انداختند به گردن شیرهای خشک. کودک جدید هم، خیلی زود مراتب پیشرفت و توسعه در جادو را طی کرد و خفن و شیطانی شد. چندسالی گذشت تا اینکه کودک بزرگ شد و اسم خود را به
لرد ولدمورت تغییر داد. بعد هم ارتشی بزرگ فراهم و به قصد خون خواهی، به مدیریت لندینگ حمله کرد.
دیوارسال ها پیش، مردم سرزمین وسترجادوگران، در شمال سرزمین خود، دیواری بزرگ ساخته بودند که سرزمین آنها را از سرزمین سرد و برفی بالاک جدا میکرد. بالای دیوار بزرگ، چندین قلعه هم ساخته شده بود تا یک عده جانی و قاتل و چلاق، بروند و از سرزمینشان دفاع کنند. در میان جانی ها، فردی هم بود به نام
آرسینوس اسنو. او را، یکی دیگر از فرزندان فنگ میدانستند. البته اینکه هیچ کجایش به فنگ نرفته بود، شایعاتی بیناموسی را در پی داشت مبنی بر اینکه آرسینوس، فرزند ناخلف فنگ بوده و یک پدرسگ نیست. همین شایعات آخر سر باعث شد او به دیوار بیاید تا دچار تکامل معنوی شود و با قدرت ذهنش بتواند ذهن مردم را کنترل کند و مشت محکمی بر دهان کسانی بزند که شایعه میساختند.
خلاصه که در یکی از روزها بود که ناگهان آرسینوس هوس خریدن شترمرغ به سرش زد. او هم که بچه خوبی بود و پی همه هوس هایش را میگرفت، بلند شد و بار و بندیلش را بست تا به هندوستان برود و شترمرغ بخرد. حاضران دیوار هم دیدند که اینطوری دیگر اصلا نمیشود و چه معنی دارد کسی شترمرغ بخرد؟ به همین دلیل هم نشستند و برای او جلساتی گرفتند و خواستند نصیحتش کنند که شترمرغ برای آدم نان و آب نمیشود. اما آرسینوس خیلی آرسینوس بود و این چیزها به خرجش نمیرفت. به همین دلیل راهش را گرفت و خواست از شمال دیوار برود تا به هندوستان برسد.
آرسینوس همیشه خیلی متفاوت بود و دوست داشت از راه های انحرافی به مقاصدش برسد. آرسینوس برق میزد چون الماس بود، کمیاب بود، دوستش نبود خود جریان بود. بله!
بدین ترتیب، آرسینوس به راه افتاد و در میان سرمای بی حس کننده شمال دیوار، رفت و رفت تا شترمرغ بخرد.
هنوز چند ساعتی بیشتر از سفر آرسینوس نمیگذشت که ناگهان سرما به طرز غیرقابل باوری افزایش پیدا کرد. و بله! اگر جغرافیا را به کیسه صفرای خود بگیرید، جغرافیا هم شما را به کیسه صفرای خودش میگیرد و قاتلانش را میفرستد تا شما را بخورند! و این بار، مزدوران جغرافیا همان
عنتونین های خونخوار بودند.
آرسینوس اسنو، خیلی زود خود را در محاصره تعداد زیادی از عنتونین هایی دید که فریاد زنان به او حمله میکردند. با متوجه شدن وضعیت، او هم از روی ناچار شمشیرش را کشید و فریادزنان به صفوف درهم تنیده دشمنان یورش برد و ستون هایشان را درنوردید و سرهایشان را قطع نمود. بعد هم سرها را برای خودش جمع و با خودش
کویی کوچیک بازی کرد و به خودش گل زد و از خودش باخت! ولی در عین حال هم از خودش بُرد! آرسینوس از کودکی متناقض بود.
بچه فنگ که از کشتن یک عالمه عنتونین خونخوار خوشحال بود، بدو بدو رفت و به دیوار برگشت تا خبر بزرگش را به دیواری ها بدهد.
-کشتمشون! کشتمشون! عنتونین ها رو کشتم!
-چی؟ عنتونین؟ عنتونین که یه داستانه. چی میگی؟ شترمرغت کو؟
-ول کن شترمرغو... دیگه شترمرغ نمیخوام. شترخروس میگیرم بعدا. ولی به این دقت کنین که عنتونینا برگشتن و میخوان هممونو بخورن.
-واقعا؟
-هااااا.
دیواری ها چند دقیقه ای درحالت پوکرفیس مانده بودند. تا اینکه بالاخره دوگالیونی شان افتاد و منجلابی که تویش فرو رفته بودند را با جان و دل درک کردند.
-به فلفل رفتـیــــــــــــــــــم!
آنها واقعا هم به فلفل رفته بودند. به همین دلیل، تصمیم گرفتند قبل از اینکه توسط عنتونین ها خورده شوند، مرگی تمیز و شرافتمندانه به خود هدیه دهند. پس سلاح هایشان را بیرون کشیده و به هم حمله کردند و یکدیگر را زدند و کشتند. دل و روده های هم را بیرون کشیده و پاره کردند؛ قلب یکدیگر را از قفسه سینه بیرون کشیدند؛ گوش و چشم های هم را سرخ کرده و خوردند و هزاران فیتالیتی دیگر که وصف همه آنها در این مخیل نمیگنجد. اما به هر حال هرکاری که کردند، از مرگ به وسیله عنتونین ها بهتر بود.
بخش سوم
آنسوی دریا - قبیله ای دورافتادههرمیون تارگرینجر، دختری بود با موهایی که نصفه و نیمه، سفید و قهوهای بودند. او، آخرین بازمانده از خاندان قدیمی
تارگرینجر بود که سالها پیش به خاطر گندزاده بودنشان، تار و مار شده بودند. آن وسط فقط هرمیون توانست سوار یک لاک پشت شود و خودش را به مرز برساند و از طریق کار و بارهای ترانزیتی به نان و نوایی برسد. اما خیلی زود، پلیس مکزیک او را دستگیر و به یک قبیله دورافتاده تبعید کرد. گندزاده از همان ابتدا کلی جادو و جنبل کرد و دعا نوشت و توی لباس های مردم گذاشت تا اینکه سرانجام جادوهایش جواب داده و همه به او ایمان آوردند و ریاست قبیله را به او واگذار کردند. جادو و جنبل های گندزاده تا جایی پیش رفته بود که مردم قبیله حتی برای او سه عدد ویزلی نیز خریده بودند. طبق افسانه ها، هر ویزلی به اندازه چندصد سرباز قدرت داشت و میتوانست همه دشمنان خود را ته دیگ کند. این بود قدرت لایتناهی ویزلی!
و حالا، هرمیون تصمیم گرفته بود که لشکری بردارد و به سمت وسترجادوگران حمله کند تا تاج و تخت را برباید. اما خبر نداشت که پادشاه ریگولوسِ با بصیرت، توحید ظفرپور را فرستاده تا او را بکشد!