یادش بخیر .
تازه نه سالم شده بود . فردای روز تولدم با دوستام رفته بودیم جنگل . همش زیر سر هارولد بود . باز از اون حرفاش زد . از اون حرفای مسخره ای که همیشه می زنه ! ...
---
- بچه ها بیاین اینجا ... زود باشین ... بیاین دیگه !
چند تا بچه جغد به سمت جغد خاکستری ای می رن که روی یه شاخه درخت نشسته .
هارولد : اون شاخه هه رو می بینین ؟ ... حاضرم شرط ببندم هیچ کدومتون نمی تونید با پاهاتون اونو بشکونید !
چند تا از بچه جغدا شانسشونو امتحان می کنن . ولی زورشون نمی رسه . نوبت به هدویگ ترسو می رسه !
هارولد : چیه هدویگ ؟ ... می ترسی ضایع شی ؟ ... ترس نداره ! ... فوقش جای شاخه تو می کشنی دیگه !
همه جغدا می زنن زیر خنده .
هدویگ سرخ می شه . نگاهی از سر خشم به شاخه می کنه .
شاخه با صدای تق بلندی می شکنه !
هارولد : چ ... چ ... چطور این کارو کردی ؟
هدویگ با چشمانی باز شاخه رو نگاه می کنه و به دنبال دلیل شکستنش می گرده .
---
بعد اون روز نصف دوستام فکر کردن من یه متقلب عوضی ام و باهام قهر کردن . سر دستشونم هارولد بود . معلوم بود به من حسودیش می شه . ولی من باهاش کاری نداشتم و سعی می کردم با همین دوستای کمی که داشتم روزای خوبی رو بگذرونم . تا اینکه یه روز ...
---
- هدویگ ... هدویگ ... ببین اونجا چه خبره ... ببین چند نفر اونجا جمعن ... بریم ببینیم چه خبره .
با دوستم به اونجا رفتیم . هارولد و دو تا از دوستاش توی یه درخت گیر کرده بودن و درخت هم از پایین داشت می سوخت .
جغدای ماده داشتن با صدای گوش خراشی جیغ می کشیدن و جغدای نر هم سراسیمه به اینور و اونور می رفتن تا شاید بتونن راهی برای کمک به اونا پیدا کنن .
با اینکه از هارولد بدم میومد ، ولی یه حسی مجبورم کرد برم جلو .
رفتم جلوی درخت واستادم . پرمو روی آتیش درخت تکون دادم .
آتیش خاموش شد و دود غلیظی از درخت بلند شد .
صداها به طور نگاهانی قطع شدن .
وقتی برگشتم همه داشتن منو نگاه می کردن . سرمو انداختم پایین و از اونجا دور شدم ...
---
از اونموقع به بعد همه به من چپ جپ نگاه می کردن . از هر جا رد می شدم منو زیر چشمی نگاه می کردن و پچ پچ می کردن . گاهی کلمه "جادوگر" یا "متقلب" یا "تردست" رو می شنیدم . انگار اینا اسمایی بود که برام گذاشته بودن . ولی من دیگه اهمیتی نمی دادم .
همه دوستامو از دست داده بودم و به تنهایی هم عادت کرده بودم . هیچ کس نمی ذاشت بچش با من بازی کنه .
تولد یازده سالگیم بدترین تولدی بود که توی عمرم داشتم . فقط خودم و پدرم و مادرم داشتیم جشن می گرفتیم . حتی رفتار پدر و مادرم هم با من عوض شده بود . این تنها چیزی بود که عذابم می داد . بعد از جشن کوچولویی که گرفتیم از لونمون زدم بیرون تا یه خورده هوا بخورم .
یه جغد ناشناس از دور به سمتم میومد . هول شده بودم . می خواستم فرار کنم . ولی وقتی آرم "نامه بر" رو روی سینه اش دیدم خیالم راحت شد .
جغد ، تنومند بود و پرای پر پشتی داشت . نامه رو که به پاش بود باز کرد و به من داد و بدون هیچ حرفی رفت .
نامه رو نگاه کردم .
روش نوشته بود :
"جنگل لینکن وود - درخت بزرگ بلوط - لونه بالایی - هدویگ
از طرف مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز - بخش تعلیم حیوانات"
---------------------
با تشکر از هدویگ به خاطر پست خوبش
خوب درست هست که پرش در داستان زیاد بود ولی خوب مفهوم رسید ... اونجایی هم که گفته بودی دوتا بچه جغد توی یک درخت گیر کرده بودند برای من عجیب بود نمیدونم تا به حال جغد گیر کرده در درخت ندیده بودم اگه توصیف میکردی که چطور گیر کرده بودن بهتر بود یا از یک لوکشن دیگه استفاده میکردی به هر حال امیدوارم این پست نوید پست های بیشتری از اعضای خوب سایت باشه.