هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: و مـــــــن جادوگر شده بودم!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۵
#2

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
یادش بخیر .
تازه نه سالم شده بود . فردای روز تولدم با دوستام رفته بودیم جنگل . همش زیر سر هارولد بود . باز از اون حرفاش زد . از اون حرفای مسخره ای که همیشه می زنه ! ...

---

- بچه ها بیاین اینجا ... زود باشین ... بیاین دیگه !
چند تا بچه جغد به سمت جغد خاکستری ای می رن که روی یه شاخه درخت نشسته .
هارولد : اون شاخه هه رو می بینین ؟ ... حاضرم شرط ببندم هیچ کدومتون نمی تونید با پاهاتون اونو بشکونید !

چند تا از بچه جغدا شانسشونو امتحان می کنن . ولی زورشون نمی رسه . نوبت به هدویگ ترسو می رسه !
هارولد : چیه هدویگ ؟ ... می ترسی ضایع شی ؟ ... ترس نداره ! ... فوقش جای شاخه تو می کشنی دیگه !
همه جغدا می زنن زیر خنده .
هدویگ سرخ می شه . نگاهی از سر خشم به شاخه می کنه .
شاخه با صدای تق بلندی می شکنه !
هارولد : چ ... چ ... چطور این کارو کردی ؟
هدویگ با چشمانی باز شاخه رو نگاه می کنه و به دنبال دلیل شکستنش می گرده .

---

بعد اون روز نصف دوستام فکر کردن من یه متقلب عوضی ام و باهام قهر کردن . سر دستشونم هارولد بود . معلوم بود به من حسودیش می شه . ولی من باهاش کاری نداشتم و سعی می کردم با همین دوستای کمی که داشتم روزای خوبی رو بگذرونم . تا اینکه یه روز ...

---

- هدویگ ... هدویگ ... ببین اونجا چه خبره ... ببین چند نفر اونجا جمعن ... بریم ببینیم چه خبره .
با دوستم به اونجا رفتیم . هارولد و دو تا از دوستاش توی یه درخت گیر کرده بودن و درخت هم از پایین داشت می سوخت .
جغدای ماده داشتن با صدای گوش خراشی جیغ می کشیدن و جغدای نر هم سراسیمه به اینور و اونور می رفتن تا شاید بتونن راهی برای کمک به اونا پیدا کنن .
با اینکه از هارولد بدم میومد ، ولی یه حسی مجبورم کرد برم جلو .
رفتم جلوی درخت واستادم . پرمو روی آتیش درخت تکون دادم .
آتیش خاموش شد و دود غلیظی از درخت بلند شد .
صداها به طور نگاهانی قطع شدن .
وقتی برگشتم همه داشتن منو نگاه می کردن . سرمو انداختم پایین و از اونجا دور شدم ...

---

از اونموقع به بعد همه به من چپ جپ نگاه می کردن . از هر جا رد می شدم منو زیر چشمی نگاه می کردن و پچ پچ می کردن . گاهی کلمه "جادوگر" یا "متقلب" یا "تردست" رو می شنیدم . انگار اینا اسمایی بود که برام گذاشته بودن . ولی من دیگه اهمیتی نمی دادم .
همه دوستامو از دست داده بودم و به تنهایی هم عادت کرده بودم . هیچ کس نمی ذاشت بچش با من بازی کنه .

تولد یازده سالگیم بدترین تولدی بود که توی عمرم داشتم . فقط خودم و پدرم و مادرم داشتیم جشن می گرفتیم . حتی رفتار پدر و مادرم هم با من عوض شده بود . این تنها چیزی بود که عذابم می داد . بعد از جشن کوچولویی که گرفتیم از لونمون زدم بیرون تا یه خورده هوا بخورم .
یه جغد ناشناس از دور به سمتم میومد . هول شده بودم . می خواستم فرار کنم . ولی وقتی آرم "نامه بر" رو روی سینه اش دیدم خیالم راحت شد .
جغد ، تنومند بود و پرای پر پشتی داشت . نامه رو که به پاش بود باز کرد و به من داد و بدون هیچ حرفی رفت .
نامه رو نگاه کردم .
روش نوشته بود :

"جنگل لینکن وود - درخت بزرگ بلوط - لونه بالایی - هدویگ

از طرف مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز - بخش تعلیم حیوانات"





---------------------

با تشکر از هدویگ به خاطر پست خوبش

خوب درست هست که پرش در داستان زیاد بود ولی خوب مفهوم رسید ... اونجایی هم که گفته بودی دوتا بچه جغد توی یک درخت گیر کرده بودند برای من عجیب بود نمیدونم تا به حال جغد گیر کرده در درخت ندیده بودم اگه توصیف میکردی که چطور گیر کرده بودن بهتر بود یا از یک لوکشن دیگه استفاده میکردی به هر حال امیدوارم این پست نوید پست های بیشتری از اعضای خوب سایت باشه.


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۱۹:۱۵:۱۴
ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۱۹:۳۶:۵۷
ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۱۹:۴۵:۴۴



و مـــــــن جادوگر شده بودم!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ شنبه ۴ آذر ۱۳۸۵
#1

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
خوب.
از اسم تاپیک معلومه که چیه.
شما باید اینجا یک داستان بنویسین و شخصی که شما در داستان نقش اولو ایفا میکنه، بایدحتما 11 سالش باشه و از خونواده ی ماگلا(مشنگا) باشه و ندونه جادوگری چیه. از شخصیتای کتابم نباشه.
اون متوجه تغییراتی در خودش میشه، قدرتی عجیب و غیر عادی رو در خودش متوجه میشه و ضررهایی به خودش و دیگران میزنه تا نامه ای از هاگوارتز به دستش برسه و متوجه بشه جادوگر شده.
اینم یک داستان برای نمونه( اگر چه از همه ضایع تره)____________
باز هم دوباره با کابوس هایم از خواب پریدم. خوش حال شدم که اول صبح است و برای این کسی مثل قبل که نیمه شب از خواب میپریدم، به من تشر نخواهد زد.
آب دهانم را فرو دادم. دهنم مزه ی بدی گرفته بود.
چون چشمهایم هنوز تار میدید، کورمال کور مال دنبال پارچ آب گشتم و ان را پایین تختم یافتم. دستم را دراز کردم تا آن را بردارم، اما دستم به تخت خورد و خراشید. از عصبانیت و درد، دندانهایم را به هم فشردم و احساس کردم صورتم داغ میشود.
صدای مهیبی بلند شد و دیدم که درون دریایی از خاک اره شناورم.
چشمهایم را بستم. نمیخواستم باور کنم آن تختم است. همانطور که چشمهایم را بسته بودم، با همان لباسها، خود را از در بیرون انداختم و به سمت دستشویی رفتم تا ابی به صورتم بزنم.
*****
همه ی اعضای خانواده سعی میکردند تا نگاهشان را از صورتم دور کنند، حتی مادرم؛ تا نومیدیشان را در مورد من در چشمایم نبینند.
با بدخلقی از جایم بلند شدم و به هوای تابستانی و گرم بیرون خانه پا گذاشتم. بر خلاف سنم، قدم بلندتر از بقیه ی دوستنم بود، اما دیگر کمتر دوستی برایم مانده بود که کارهای غیز عادی مرا تحمل کند.
در حالی که در کوچه ی کنار خانه مان قدم میزدم و پاهایم را روی زمین میکشیدم، با خودم فکر میکردم:
_ چرا من اینجوریم؟ چرا با بقیه فرق دارم؟ کس دیگه ای مثل من هست؟ چرا فقط من ینطوری غیر عادی بودم؟ فقط من؟
به خودم تشر زدم:
_ از کجا میدونی؟ حتما خیلیا مثل تو هستن!
نه. هرگز...
صدای بوقی آرامشم را به هم زد. قرمز شده بودم...
با شنیدن صدای انفحار آن ماشین، اصلا به خودم زحمت ندادم دلیل آن را جویا شوم. کنار خودم را روی زمین انداختم هق هق گریستم.
چرا؟ کسی نبود، جایی نبود، که به من یاد بدهد چطور این نیرو را قابل کنترل کنم؟ ببینم فقط من اینگونه هستم؟ تنها یکسال بود که اینطوری عجیب شده بودم. قبلا هم زیاد آدم خوشخلقی نبودم و سریع عصبانی میشدم، اما این واکنشهای جادویی را نشان نمیدادم.
سعی کردم اتفاقاتی که با این عصبی مزاج بودن و قدرت جادوییم به وجود اورده بودم بشمارم...
اول از همه، شکستن شیشه های ماشین پدرم، بعد ازینکه به ان خوردم و روی زمین افتادم.
بعد، خراب شدن نیمی از وسایل مدرسه ام، بخاطر اینکه نمیتوانستم مسائل ریاضی را حل کنم.
بعد، همه چیز، شکستن میز، پاره شدن لباسهایی که در آنها راحت نبودم و...
با صدای مادرم بیدار شدم:
_ راجر؟ راجر؟
متوجه شدم که روی چمنهای بیرون خانه افتاده ام.
مادرم با نگرانی پرسید:
_ کاریت نشد؟ با اون انفجار...
با بدخلقی بلند شدم و دست او را کنار زدم و به اتاقم برگشتم و روی همان خاک اره ها دراز کشیدم.
احساس میکردم همین حق مجازاتم است______________
از دست خودم عصبانی بودم. از درخت افتاده بودم و پایم شکسته بود. دوباره داغ شدم و...
زمین داشت به لرزه در می آمد.
کم کم...زیاد...زیادتر...
جغدی روی شانه ام نشست و یک پاکت قلنبه روی پایم انداخت. برادر کوچکم که جغد ندیده بود، دست کرد و آن جغد را گرفت. ولی من فقط به نامه علاقه نشان میدادم و آنرا خواندم... من یکی نبودم! من یک جادوگر بودم!


I Was Runinig lose







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.