فصل اول- قسمت ششم و پایانی: شروعی ناراحت کننده، اما امیدوار
از مغازه چوبدستی فروشی اولیوندر، سه چوبدستی را که آقای اولیوندر جوان، نوه آقای اولیوندر، چوبدستی شناس بزرگ و مشهور، پیشنهاد داده بود، برای نیوت آورده بودند. به درخواست نیوت، یه جاروی مدل نیمبوس 2126 برایش خریده بودند. نیوت به عنوان حیوان خانگی، انتخاب بسیار عجیبی کرده بود. او کتاب جانوران تیریوس را به عنوان حیوان انتخاب کرده بود. همه چیز برای رفتن به هاگوارتز محیا بود، به جز چوبدستی!
- خوب. چوب درخت گردو، با مغز دمنتور!
نیوت چوبدستی را برداشت و تکانی به آن داد اما اتفاقی نیفتاد. ناگهان صدای جیغی، از بیرون از خانه، در خیابان شنیده شد.
- من برم ببینم چی بود؟!
تیریوس به سرعت به سمت در بیرون رفت و نگاه منتظر خانواده اش را پشت سر خود کشاند. لحظه ای بعد تیریوس دوان دوان به داخل خانه آمد و گفت:
- تابلوی مغازه کناری، روی یکی از مشتری های خانم افتاده بود!
- طوریش که نشد؟!
- نمیدونم! فعلا غش کرده.
سپتیموس به آرامی چوبدستی را گرفت.
- این نه. چطوره اینو امتحان کنی؟! چوب درخت چنار، با مغز کریستال دم روباه سه دم!
- این خوبه! فقط نفر بعدی نمیره!
نیوت، به تیریوس نگاه کرد و هردو به شوخی اش خندیدند. اما نگاه سپتیموس به تیریوس فهماند که الان جای شوخی نیست. نیوت چوبدستی را گرفت. احساس خوشی و هیجانی بسیاری که به نیوت دست داد و حالت چهره اش را عوض کرد، نشان می داد که چوبدستی انتخابی نیوت، همین بود.
- تبریک میگم پسرم!
- آره نیوت! حالا اسباب بازی جدیدی داری!
- اسباب بازی خطرناکیه، تیریوس می خوای بلندت کنم؟!
- نشد دیگه، من بزرگترتم! میخوای اون یکی رو هم برداری ببینی چطوریه؟!
نیوت کمی از پیشنهاد تیریوس هیجان زده شد و وسوسه ای سراسر وجودشو فرا گرفت.
- میتونم پدر؟!
- امتحانش نباید ضرری داشته باشه. این یکی چوب صنوبره. با رگ قلب اژدها!
- اووو. این یکی خفنه!
نیوت چوبدستی را به دست گرفت. باز حس دفعه قبل به او دست داد. این بار چهره اش کمی بیشتر تغییر کرد. او انتخاب دو چوبدستی بود و این کمی برای او خوشحال کننده و غرور آمیز بود.
- تیریوس. به نظرت اگ دوتاشونو بگیرم دستم کدومش زودتر بلندت میکنه؟!
اما ایندفعه هیچکس به شوخی اش نخندید. همه متحیر و سردرگم ایستاده بودند. نیوت، اولین کسی بود که صاحب دو چوبدستی همزمان، هنگام خرید اولین چوبدستی شده بود.
---------------------------------------------------------------------
نیوت دقایقی پیش از خانواده اش خداحافظی کرد. او که حالا وارد هاگوارتز اکسپرس شده بود، برای اینکه با کسی برخورد نداشته باشد، محاسبه کرد که معمولا کسی سوار کوپه های فرد نمی شود. پس به سومین کوپه رفت و در را بست و آن را با احتیاط قفل کرد تا با ورود احتمالی غریبه ها مواجه نشود. وسایلش را روی دیگر صندلی ها گذاشت و ردای ورودی اش را پوشید. همه کاراهایش را انجام داد تا هنگام خروج مشکلی برایش پیش نیاید و بعد به بیدل خوانی نشست.
اما نتوانست طاقت بیاورد و کتاب را بست. به روبرو خیره شد و به فکر فرو رفت. مرگ آلفی و گمشدن ماریا چه ربطی به هم دارند؟! چرا این اتفاقات برای خانواده آن ها باید می افتاد؟! چرا پدرش هیچوقت درمورد مرگ آلفی صحبت نمی کند؟! چرا...
ناگهان رشته افکار نیوت به هم ریخت و با صدای در زدن یه نفر، به خودش آمد.
- کسی اینجا نیست؟!
- آقا یا خانم توی کوپه! ما جایی نداریم میشه بیایم تو؟!
نیوت میل درونی اش را برای باز کردن در سرکوب کرد، ردایش را روی صورت کشید و خودش را به خواب زد.
- آلوهومورا!
ناگهان قفل در باز شد و دو دختر و یک پسر وارد کوپه شدند.
- ما جایی نبود که... بچه ها. فکر کنم خوابش برده!
- اشکالی نداره الیزابت همینجا میشینیم!
- باشه، تینا! بیاین وسیله هاشو برداریم و با وسیله های خودمون بزاریم بالا...
نیوت تا آخر مسیر کاملا بیدار بود، اما از پوشش خواب بودن خودش بیرون نیامد و اینجوری تونست بفهمه که اونایی که باهاش توی یک کوپه بودند، تینا و الیزابت لوییستون و اولیور گلروود بودند که مزاحم خلوت نیوت شده بودند. نیوت غیر از اسم های همسفرانش، دیگر به چیز دیگری توجه نکرد و همچنان تا رسیدن به هاگوارتز فکرش مشغول ماریا و آلفی و قضیه ی پیچیده خانوادگی اش بود.
- بچه ها به نظرتون بیدارش کنیم؟!
- نه تینا! نمیخواد. بزار دیر برسه یکم حال کنیم!
- چقد بدجنسی اولیور!
- بچه ها اونو ولش کنید. بیاید بریم دیرمون میشه!
نیوت کاملا صبر کرد که تنها شود. سپس بلند شد و فقط کتاب جانوران و چوبدستی هایش را برداشت و از قطار بیرون زد.
---------------------------------------------------------------------
- خب. فقط چهارنفر مونده!
خانمی کمی مسن، با ردایی بلند، زیر چشمی هر چهار دانش آموز را از نگاه گذراند. اما وقتی نیوت را دید که با دزدیدن نگاهش، از ارتباط چشمی خودداری می کند، کمی تعجب کرد.
- پورپنتینا لوییستون!
تینا، دختری با موهای بلوند و روشن بلند، صورتی کاملا صاف و روشن و چهره ای خندان داشت و با خوشحالی و کمی هیجان، به سمت صندلی رفت.
- هومممم! دختری با قلبی صاف و تلاشگر، هافلپاف!
میز هافلپافی ها با خوشحالی ایستاده تشویق کرد و تینا به سمت میز رفت و با چند دانش آموز هافلپافی خوش و بش کرد.
- الیزابت لوییستون!
تینا، با خوشحالی ایستاد و درحالیکه الیزابت نگران را با نگاه خود بدرقه می کرد. رو به دیگران کرد و گفت:
- خواهرمه! دوقلو ناهمسانیم!
الیزابت با استرس به روی صندلی نشست و چشمانش را رو به بالا گرفت و به کلاه نگاه کرد که روی سرش قرار می گرفت، کلاه اما بلافاصله، انگار که قبل از دیدن ذهن الیزابت، تصمیم خودش را گرفته بود فریاد زد:
- هافلپاف!
الیزابت با خوشحالی به سمت میز هافلپافی ها دوید و غرق در تشویق دانش آموزان هافل، تینا را در آغوش گرفت و با چند نفر دست داد. پس از گروهبندی اولیور گلر وود، که اوهم در خانه هافلی ها افتاد، نوبت به تنها دانش آموز باقی مانده رسید...
- نیوت اسکمندر!
همه نگاه ها به سمت نیوت برگشت. چند صد چشم منتظر نیوت را نظاره می کردند و این اصلا برای نیوت خوشایند نبود.
- میگن نواده نیوت اسکمندر بزرگه!
- داداشش تیریوس میگفت خیلی باهوشه!
- اینو نگاه چه مردنیه!
- خداکنه تو گروه ما نباشه، ازش خوشم نمیاد!
- میگن حیوون خونگیش کتاب جونورانه!
کتاب، دندانی به طرف گوینده حرف نشان داد. نیوت که نمیفهمید چه کند، کتاب از دستش افتاد و پای نیوت به کتاب گیر کرد و زمین خورد. صدای خنده ی سالن بلند شد. نیوت دلش میخواست بالا بیاورد. بالاخره تونست خودش را جمع کند و کتاب را بردارد. کتاب را با نوازش آرام کرد و به سمت صندلی حرکت کرد.
- هــــــومــــم! به نظر آشنا میای! علاقه و عطش فنا ناپذیرت به حیوانات رو قبلا هم دیده بودم. موقع گروهبندی پدر بزرگ خیلی بزرگت. اونم کمی مثل تو بود. اما تو مثل اون نیستی! هم عطش قدرت داری، هم محتاطی! هم شجاعی و هم کمی سردرگم! هم باهوشی و هم تلاشگر! اما اندازه نگه داری! تو همه جا میتونی بری! تو رو چیکارت کنم؟!
دقایقی طولانی که برای نیوت مانند ساعتها می گذشتند و انگار سالها سرش زیر آن کلاه سخنور بود، اما فقط چهل دقیقه کلاه داشت صحبت می کرد و مردد بود که اورا کجا بندازد؟!
- با حیله گری تونستی از همسفرانت مخفی نگه داری که بیداری! شجاعت قلبیتو میبینم که چطور مایلی برای نجات خواهرت خطر کنی! هوش سرشارت در یادگیری همیشه به کمکت میاد! اما مایلم بخاطر تلاش بسیار زیادت تورو بندازم به...
هافلپافی ها آماده تشویق شدند.
- هافلپاف!
تینا، الیزابت و اولیور با اکراه بلند شدند و دست زدند. نیوت از روی صندلی بلند شد و روی میز هافلپاف نشست. سعی کرد خیلی مورد ارتباط با کسیی قرار نگیرد.
- پس اونیکه خودشو به خواب زده بود تو بودی!
- توی ارتباط با بقیه خیلی... خیلی حرفه ای نیستم!
- میبینم!
نیوت نگاهی به تینا انداخت و با لبخندی که تینا به او زد، لبخندی به او برگرداند. با شروع تحصیل در هاگوارتز، کمی حواسش از بقیه مسائل پرت می شد.