هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نیوت اسکمندر جونیور: حماسه بریتانیا
پیام زده شده در: ۰:۳۴:۵۹ یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲
#8

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۲۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
فصل دوم- قسمت یک: مدعی جوان




- درس امروز ما درباره آسیروان های بزرگ خواهد بود.
- ولی پروفسور بک لوور! ما به تازگی رسیدیم به صفحه 40 و الان باید روباهینه رو بخونیم!
- من پروفسورم یا شما، جناب اسکمندر؟! این چندمین باره که من دارم بهتون تذکر میدم که در تدریس من دخالت نکنید. فکر نکنید که با مطالعه مداوم آن کتاب مسخره و رفاقت با این جانوران مسخره، میتونید به من بگید که چی خوبه و چی بد! من خودم ده ها ساله که با این جانوران سر و کله میزنم و چیزی جز کشتن آنها به نظرم جالب نیومد! این جانوران جسدشون یا در واقع مردشون، بیشتر می ارزه! شما هم بهتره جوری رفتار کنید که بقیه فکر نکنن سرتون به تنتون نمی ارزه و زیادی کرده!

نیکلاس بک لوور با جمله آخرش نگاهی تنفر برانگیز به نیوت انداخت. اما نیوت نتوانست چیزی بگوید یا کاری کند و فقط با خشم نگاه اورا به خودش حواله کرد. نیوت در ماه سوم تحصیل در هاگوارتز بود و برخلاف تصورات خودش و همه، کلاس جانورشناسی برایش تبدیل به کابوس شده بود. جانوران موذی اند. جانوران نفرت برانگیزند. جانوران خونخوارند. جانوران قاتلند. جانوران نباید آزاد باشند. جانوران نباید در میان ما باشند. جانوران اصلا نباید وجود داشته باشند. خلاصه سه ماه تدریس پروفسور نیکلاس بک لوور، همین جملات بود که از نظر نیوت، چرند محض بودند. نیوت کاملا به اوضاع حاکم در کلاس جانورشناسی معترض بود. بقیه دانش آموزان سال اولی هم ازینکه آسیروان ها را که به شادی بخش بودن معروفند، به عنوان حیوانات کثیف و بدردنخور معرفی شده بودند، چندان راضی نبودند. مثل این است که به یک کودک ماگل بگویید پروانه ها موذی اند و باید ازبین بروند.
وضع برای همه تاسف بر انگیز بود. اما کسی جرأت اعتراض نداشت. برای اینکه نیکلاس بک لوور، برادر فلاوئور بک لوور، مرد با نفوذ وزارت سحر و جادو بود. کسی به خوش قلب بودن آقای بک لوور بزرگ شکی نداشت، چون فلاوئور بک لوور همواره نیت خیرش را ثابت کرده بود. اما همه از علاقه فلاوئور به برادر کوچکترش، نیکلاس که باز مانده خانواده بک لوور از حادثه ای بزرگ بود، خبر داشتند. همین علاقه باعث می شد که نیکلاس باعث اتفاقاتی شود که به مذاق هرکسی خوش نیاید.

---------------------------------------------------------------------

نیوت و تینا در راهروی بزرگ به سمت تالار خصوصی هافلپاف و پشت سرشان، الیزابت و اولیور در حرکت بودند.
- چی باعث شده که با خودت فکر کنی که میتونی همچین کاری بکنی؟!
- تینا، اون یه عوضیه و داره همچی رو عوضی یاد میده!
- میدونم! ولی...
- ... ولی چی؟! من وجدانم اجازه نمیده که درمورد موجودات جادویی انقد بد بگه!

تینا جلوی حرکت نیوت را گرفت. خیلی جدی توی صورتش نگاه کرد و گفت:
- نیوت! نمیفهمی؟! اون خیلی راحت میتونه تورو ازین مدرسه اخراجت کنه!
- نه تینا! تو نمیفهمی! فلاوئور دوست قدیمی و خانوادگی ماست. مطمئنم اون منو درک میکنه!
- نیوت! انقد سطحی نگر نباش!
- هرجور می خوای فکر کن!

نیوت این را گفت و خودش را از گروه جدا کرد.
- چرا انقد پاپیچش میشی؟!
- آخه نمیفهمه!
- میفهمه! ولی خب جونورا براش مهم ترن تا موندن پیش ما!
- همین همیشه اذیتم میکنه!

نیوت از همان ابتدا خودش را از گروه دانش آموزان جدا کرد. علاقه ای به پیدا کردن دوست نداشت و بیشتر وقتش را با مطالعه در مورد جانوران یا بیدل خوانی بگذشت. اما تینا و الیزابت، بیشتر تینا علاقمند بودند که درمورد نیوت بیشتر بدانند و اولیور هم با بی میلی، همراهیشان می کرد. نیوت بدون اینکه بخواهد، جزء چهارم گروه چهارنفره آنها شده بود. نیوت تقریبا در همه کلاس هایش به جز جانورشناسی به خوبی توانسته بود قدرت نمایی کند و نشان داده بود، به همان میزان که در برخورد با دیگران بد است، در برخورد با کلاس ها و کتاب هایش عالی است و همین جالب توجه همه شده بود. هوش سرشار نیوت افراد زیادی را به حسادت و دشمنی با او وا میداشت، که نیکلاس بک لوور یکی از آنها بود. دشمنی بک لوور کوچک با نیوت سر جانور شناسی شکل گرفت و بدلیل برخورد ستیزه جویانه نیوت با نیکلاس به شدت ادامه پیدا کرد. نیوت همچنان بر علاقه بسیار بر جانورشناسی پایدار مانده بود. اما نیکلاس بک لوور اینچنین فکر می کرد و به دیگران نشان می داد که نیوت، مدعی تغییر برخی قوانین جادوگری، از همین سن جوانی است، تئوری که آنچنان هم بیراه نبود!



تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نیوت اسکمندر جونیور: حماسه بریتانیا
پیام زده شده در: ۰:۲۹:۳۴ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
#7

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۲۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
فصل اول- قسمت ششم و پایانی: شروعی ناراحت کننده، اما امیدوار



از مغازه چوبدستی فروشی اولیوندر، سه چوبدستی را که آقای اولیوندر جوان، نوه آقای اولیوندر، چوبدستی شناس بزرگ و مشهور، پیشنهاد داده بود، برای نیوت آورده بودند. به درخواست نیوت، یه جاروی مدل نیمبوس 2126 برایش خریده بودند. نیوت به عنوان حیوان خانگی، انتخاب بسیار عجیبی کرده بود. او کتاب جانوران تیریوس را به عنوان حیوان انتخاب کرده بود. همه چیز برای رفتن به هاگوارتز محیا بود، به جز چوبدستی!

- خوب. چوب درخت گردو، با مغز دمنتور!

نیوت چوبدستی را برداشت و تکانی به آن داد اما اتفاقی نیفتاد. ناگهان صدای جیغی، از بیرون از خانه، در خیابان شنیده شد.
- من برم ببینم چی بود؟!

تیریوس به سرعت به سمت در بیرون رفت و نگاه منتظر خانواده اش را پشت سر خود کشاند. لحظه ای بعد تیریوس دوان دوان به داخل خانه آمد و گفت:
- تابلوی مغازه کناری، روی یکی از مشتری های خانم افتاده بود!
- طوریش که نشد؟!
- نمیدونم! فعلا غش کرده.

سپتیموس به آرامی چوبدستی را گرفت.
- این نه. چطوره اینو امتحان کنی؟! چوب درخت چنار، با مغز کریستال دم روباه سه دم!
- این خوبه! فقط نفر بعدی نمیره!

نیوت، به تیریوس نگاه کرد و هردو به شوخی اش خندیدند. اما نگاه سپتیموس به تیریوس فهماند که الان جای شوخی نیست. نیوت چوبدستی را گرفت. احساس خوشی و هیجانی بسیاری که به نیوت دست داد و حالت چهره اش را عوض کرد، نشان می داد که چوبدستی انتخابی نیوت، همین بود.
- تبریک میگم پسرم!
- آره نیوت! حالا اسباب بازی جدیدی داری!
- اسباب بازی خطرناکیه، تیریوس می خوای بلندت کنم؟!
- نشد دیگه، من بزرگترتم! میخوای اون یکی رو هم برداری ببینی چطوریه؟!

نیوت کمی از پیشنهاد تیریوس هیجان زده شد و وسوسه ای سراسر وجودشو فرا گرفت.
- میتونم پدر؟!
- امتحانش نباید ضرری داشته باشه. این یکی چوب صنوبره. با رگ قلب اژدها!
- اووو. این یکی خفنه!

نیوت چوبدستی را به دست گرفت. باز حس دفعه قبل به او دست داد. این بار چهره اش کمی بیشتر تغییر کرد. او انتخاب دو چوبدستی بود و این کمی برای او خوشحال کننده و غرور آمیز بود.
- تیریوس. به نظرت اگ دوتاشونو بگیرم دستم کدومش زودتر بلندت میکنه؟!

اما ایندفعه هیچکس به شوخی اش نخندید. همه متحیر و سردرگم ایستاده بودند. نیوت، اولین کسی بود که صاحب دو چوبدستی همزمان، هنگام خرید اولین چوبدستی شده بود.

---------------------------------------------------------------------

نیوت دقایقی پیش از خانواده اش خداحافظی کرد. او که حالا وارد هاگوارتز اکسپرس شده بود، برای اینکه با کسی برخورد نداشته باشد، محاسبه کرد که معمولا کسی سوار کوپه های فرد نمی شود. پس به سومین کوپه رفت و در را بست و آن را با احتیاط قفل کرد تا با ورود احتمالی غریبه ها مواجه نشود. وسایلش را روی دیگر صندلی ها گذاشت و ردای ورودی اش را پوشید. همه کاراهایش را انجام داد تا هنگام خروج مشکلی برایش پیش نیاید و بعد به بیدل خوانی نشست.
اما نتوانست طاقت بیاورد و کتاب را بست. به روبرو خیره شد و به فکر فرو رفت. مرگ آلفی و گمشدن ماریا چه ربطی به هم دارند؟! چرا این اتفاقات برای خانواده آن ها باید می افتاد؟! چرا پدرش هیچوقت درمورد مرگ آلفی صحبت نمی کند؟! چرا...
ناگهان رشته افکار نیوت به هم ریخت و با صدای در زدن یه نفر، به خودش آمد.
- کسی اینجا نیست؟!
- آقا یا خانم توی کوپه! ما جایی نداریم میشه بیایم تو؟!

نیوت میل درونی اش را برای باز کردن در سرکوب کرد، ردایش را روی صورت کشید و خودش را به خواب زد.
- آلوهومورا!

ناگهان قفل در باز شد و دو دختر و یک پسر وارد کوپه شدند.
- ما جایی نبود که... بچه ها. فکر کنم خوابش برده!
- اشکالی نداره الیزابت همینجا میشینیم!
- باشه، تینا! بیاین وسیله هاشو برداریم و با وسیله های خودمون بزاریم بالا...

نیوت تا آخر مسیر کاملا بیدار بود، اما از پوشش خواب بودن خودش بیرون نیامد و اینجوری تونست بفهمه که اونایی که باهاش توی یک کوپه بودند، تینا و الیزابت لوییستون و اولیور گلروود بودند که مزاحم خلوت نیوت شده بودند. نیوت غیر از اسم های همسفرانش، دیگر به چیز دیگری توجه نکرد و همچنان تا رسیدن به هاگوارتز فکرش مشغول ماریا و آلفی و قضیه ی پیچیده خانوادگی اش بود.

- بچه ها به نظرتون بیدارش کنیم؟!
- نه تینا! نمیخواد. بزار دیر برسه یکم حال کنیم!
- چقد بدجنسی اولیور!
- بچه ها اونو ولش کنید. بیاید بریم دیرمون میشه!

نیوت کاملا صبر کرد که تنها شود. سپس بلند شد و فقط کتاب جانوران و چوبدستی هایش را برداشت و از قطار بیرون زد.

---------------------------------------------------------------------

- خب. فقط چهارنفر مونده!

خانمی کمی مسن، با ردایی بلند، زیر چشمی هر چهار دانش آموز را از نگاه گذراند. اما وقتی نیوت را دید که با دزدیدن نگاهش، از ارتباط چشمی خودداری می کند، کمی تعجب کرد.

- پورپنتینا لوییستون!

تینا، دختری با موهای بلوند و روشن بلند، صورتی کاملا صاف و روشن و چهره ای خندان داشت و با خوشحالی و کمی هیجان، به سمت صندلی رفت.
- هومممم! دختری با قلبی صاف و تلاشگر، هافلپاف!

میز هافلپافی ها با خوشحالی ایستاده تشویق کرد و تینا به سمت میز رفت و با چند دانش آموز هافلپافی خوش و بش کرد.
- الیزابت لوییستون!

تینا، با خوشحالی ایستاد و درحالیکه الیزابت نگران را با نگاه خود بدرقه می کرد. رو به دیگران کرد و گفت:
- خواهرمه! دوقلو ناهمسانیم!

الیزابت با استرس به روی صندلی نشست و چشمانش را رو به بالا گرفت و به کلاه نگاه کرد که روی سرش قرار می گرفت، کلاه اما بلافاصله، انگار که قبل از دیدن ذهن الیزابت، تصمیم خودش را گرفته بود فریاد زد:
- هافلپاف!
الیزابت با خوشحالی به سمت میز هافلپافی ها دوید و غرق در تشویق دانش آموزان هافل، تینا را در آغوش گرفت و با چند نفر دست داد. پس از گروهبندی اولیور گلر وود، که اوهم در خانه هافلی ها افتاد، نوبت به تنها دانش آموز باقی مانده رسید...

- نیوت اسکمندر!

همه نگاه ها به سمت نیوت برگشت. چند صد چشم منتظر نیوت را نظاره می کردند و این اصلا برای نیوت خوشایند نبود.
- میگن نواده نیوت اسکمندر بزرگه!
- داداشش تیریوس میگفت خیلی باهوشه!
- اینو نگاه چه مردنیه!
- خداکنه تو گروه ما نباشه، ازش خوشم نمیاد!
- میگن حیوون خونگیش کتاب جونورانه!

کتاب، دندانی به طرف گوینده حرف نشان داد. نیوت که نمیفهمید چه کند، کتاب از دستش افتاد و پای نیوت به کتاب گیر کرد و زمین خورد. صدای خنده ی سالن بلند شد. نیوت دلش میخواست بالا بیاورد. بالاخره تونست خودش را جمع کند و کتاب را بردارد. کتاب را با نوازش آرام کرد و به سمت صندلی حرکت کرد.

- هــــــومــــم! به نظر آشنا میای! علاقه و عطش فنا ناپذیرت به حیوانات رو قبلا هم دیده بودم. موقع گروهبندی پدر بزرگ خیلی بزرگت. اونم کمی مثل تو بود. اما تو مثل اون نیستی! هم عطش قدرت داری، هم محتاطی! هم شجاعی و هم کمی سردرگم! هم باهوشی و هم تلاشگر! اما اندازه نگه داری! تو همه جا میتونی بری! تو رو چیکارت کنم؟!

دقایقی طولانی که برای نیوت مانند ساعتها می گذشتند و انگار سالها سرش زیر آن کلاه سخنور بود، اما فقط چهل دقیقه کلاه داشت صحبت می کرد و مردد بود که اورا کجا بندازد؟!
- با حیله گری تونستی از همسفرانت مخفی نگه داری که بیداری! شجاعت قلبیتو میبینم که چطور مایلی برای نجات خواهرت خطر کنی! هوش سرشارت در یادگیری همیشه به کمکت میاد! اما مایلم بخاطر تلاش بسیار زیادت تورو بندازم به...

هافلپافی ها آماده تشویق شدند.
- هافلپاف!

تینا، الیزابت و اولیور با اکراه بلند شدند و دست زدند. نیوت از روی صندلی بلند شد و روی میز هافلپاف نشست. سعی کرد خیلی مورد ارتباط با کسیی قرار نگیرد.

- پس اونیکه خودشو به خواب زده بود تو بودی!
- توی ارتباط با بقیه خیلی... خیلی حرفه ای نیستم!
- میبینم!

نیوت نگاهی به تینا انداخت و با لبخندی که تینا به او زد، لبخندی به او برگرداند. با شروع تحصیل در هاگوارتز، کمی حواسش از بقیه مسائل پرت می شد.


تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نیوت اسکمندر جونیور: حماسه بریتانیا
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱:۲۷ دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲
#6

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۲۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
فصل اول- قسمت پنج : گمشده




- ولی پدر منم میتونم کمک کنم!
- چه کمکی از یه پسر یازده ساله ساخته است؟! تو بهتره به فکر شروع تحصیلت توی هاگوارتز باشی!
- خب منم میتونم مثل تیریوس به مدرسه نرم!
- تیریوس امسال 17 ساله است و میتونه نره! تو سال اولته!
- ولی پدر...
- ... ولی و اما و اگر نداره! همینکه گفتم نیوت!

نیوت با ناامیدی به اتاقش رفت و در را محکم پشت سرش بست. دو روز از گمشدن ماریا می گذشت، اما نه وزارت سحر و جادو به نتیجه ای رسیده بود، نه پلیس های ماگل، درواقع اززمانی که پلیس ها گفته بودند" همچین کسی رو تاحالا نه کسی دیدنشو گزارش کرده، نه جایی ثبت شده" پدر از آنها قطع امید کرده بود و تنها به نامه نگاری با بخش گمشدگان وزارت سحر و جادو بسنده کرده بود. اما وزارت هم بدلیل مشخص نبودن وضعیت ساحره بودن یا نبودن ماریا، از انجام دادن کاری دیگر امتناع می کرد و قضیه گمشدن ماریا همچنان سر بسته باقی ماند. مرگ مادام پالی هم به اتفاقات افزوده شده بود و دیگر کسی نمی توانست با سپتیموس، مثل قبل صحبت کند. مادام پالی که بدلیل بیماری، در بستر افتاده بود، کسی را نداشت که به او سر بزند و وقتی سپتیموس متوجه این موضوع شد، مانند مادرش از او پرستاری کرد و این حرکت خیرخواهانه او موجب شد که صاحب باغ وحش مرکزی لندن و بخشی از اموال مادام پالی شود و مابقی به خیریه اهدا شود.
نیوت، مانند دیگر بچه ها و دانش آموزان نمی توانست از خرید و گردش در کوچه دیاگون لذت ببرد. زیرا از نظر سپتیموس مرگ آلفی و گمشدن ماریا به هم مربوط بودند و امنیت خانواده او در خطر بود و نمی خواست اتفاقی غم انگیز دیگر دامن گیر خانواده اش شود. پس درحالیکه نیوت مشغول بیدل خوانی بود، در بیرون وسایل او توسط دیگران تهیه می شدند.

---------------------------------------------------------------------

در روزگاران گذشته، جادوگر پیری وجود داشت که سخاوتمندانه و به بهترین روش برای کمک به همسایگانش، از قدرت جادوییش استفاده می کرد. او به جای اینکه به دیگران بگوید که سرچشمه واقعی قدرتش از کجا می آید، وانمود می کرد که قدرتش از معجون ها، طلسم ها و پادزهر هایی است که از پاتیلش - که به آن دیگ خوش اقبال می گفت - بیرون می آید. از کیلومتر ها دورتر از آنجا، مردم با کوله باری از مشکلاتشان به سوی او می آمدند، و جادوگر هم با کمال میل، با تکانی به پاتیلش، درد آنها را درمان می کرد.
این جادوگر دوست داشتنی، بعد از اینکه عمر مفید خودرا سپری کرد، جان سپرد و تمام دار و ندارش را به تنها پسرش سپرد. این پسر منش کاملا متفاوتی در مقایسه با پدر مهربان خود داشت. از نظر پسر، کسانی که قدرت جادویی نداشتند، انسان های بی ارزشی بودند و با این عادت پدرش که سخاوتمندانه قدرت جادوییش را صرف همسایگانش می کرد، به کل مخالف بود.
به محض اینکه پدر جان خود را از دست داد، پسر از داخل پاتیل قدیمی پدرش، یک بسته کوچک مخفی شده ای که نام خودش برروی آن نوشته شده بود را پیدا کرد. بسته را باز کرد و خدا خدا می کرد که در آن طلایی نهفته باشد، ولی به جای آن یک لنگه دمپایی ساده ی ضخیم و بسیار کوچکتر از آنکه بتواند پایش کند و بدون هیچ جفتی پیدا کرد. برروی تکه ای کاغذ پوستی درون دمپایی جمله ای نوشته شده بود:

"پسرم، امیدوارم هرگز به این احتیاجی پیدا نکنی"


پسر، لعنتی به حماقت های پدرش فرستاد و دمپایی را به درون پاتیل پرتاب کرد. تصمیم داشت ازین پس از دیگ به عنوان سطل زباله استفاده کند. نیمه های شب، زنی روستایی در خانه را به صدا در آورد.
او به پسر گفت:" یه دسته زیگیل نوه ام رو مبتلا کرده آقا. پدر شما از یه ضماد ویژه ای که از پاتیل قدیمیش در میاورد برای مداوای اون استفاده می کرد..."
پسر فریاد زد:" برو گمشو! به درک که یه دسته زیگیل مریضش کرده، به من چه؟!" و درخانه را محکم به روی پیرزن کوبید.
بلافاصله صدای دلنگ و دولونگ و کوبیدن چیزی از آشپزخانه اش به صدا در آمد. جادوگر چوبدستی اش را روشن کرد و در را باز کرد و با شگفتی پاتیل قدیمی پدرش را دید: از ته پاتیل، یک عدد پای برنجی جوانه زده بود و داشت وسط کف اطاق ورجه وورجه می کرد و از خود صداهای وحشتناکی در میاورد. جادوگر با تعجب به آن نزدیک شد، اما به محض اینکه تمام سطح پاتیل از دسته های زیگیل پوشیده شد، خود را عقب کشید.
فریاد زنان گفت:" جونور مزخرف!" و اول سعی کرد پاتیل را ناپدید کند، بعد سعی کرد با جادو آن را تمیز کند و در آخر تلاش کرد آن را مجبور کند که از خانه بیرون برود. هیچ کدام از طلسم هایش کار نکردند، علاوه بر آن نتوانست جلوی پاتیل را بگیرد تا بعد از آنکه از آشپزخانه خارج می شود، او را دنبال نکند و تا تخت خواب مثل بختک به او نچسبد و با صداهای بلندش بر روی نردبان چوبی دلنگ دلونگ و سر و صدا نکند.
جادوگر در تمام طول شب از دست سر و صداهای پاتیل قدیمی زیگیلی که تا تخت خواب به دنبالش آمده بود، نتوانست چشم روی هم بگذارد و صبح روز بعد هم پاتیل تا دم میز صبحانه، ورجه وورجه کنان اورا دنبال کرد. پای فلزی پاتیل با صدای دلنگ، دولونگ، دلنگ راه می رفت و جادگر تا آمد فرنی اش را بخورد، دوباره صدای در زدن شنید.
پیرمردی در آستانه در ایستاده بود و به او گفت:" آقا، قضیه درمورد خر پیرم هست. گمشده، شایدم دزدیدنش. بدون اون نمیتونم اجناسم رو به مغازه ام ببرم و در نتیجه خانواده ام شب گشنه میمونند."
جادوگر عربده کشید و گفت:" منم الان گشنمه!" و در را محکم بر روی پیر مرد پیر مرد به هم کوبید.
پاتیل قدیمی با تنها پایش با صدای دلنگ، دولونگ، دلنگ داشت کف اطاق راه می رفت، اما حالا سر و صدای عجیب تری هم به صدای قبلیش اضافه شد و بعد صدای عرعر خر و ناله های انسانی گرسنه از ژرفای پاتیل طنین انداز شد.
جادوگر فریاد دلخراشی کشید و گفت:" ساکت شو. خفه خون بگیر!" اما هی کدام از قدرت های جادویی او نتوانست پاتیل زیگیلی را ساکت کند که تمام روز با پاشنه ی پایش داشت ورجه وورجه می کرد، عرعر می کرد، ناله می کرد و دلنگ دولونگ. فرقی نداشت جادوگر کجا برود یا چکار کند؛ پاتیل همچنان سر و صدا کنان به دنبال او می رفت.
غروب آن روز، سومین صدای ضربه در شنیده شد و در آستانه ی در زن جوانی ایستاده بود و هق هقی می کرد که گویا قلبش شکسته شده باشد.
زن گفت:" بچه ام به شدت مریضه. میتونم ازتون خواهش کنم به ما کمک کنید؟ پدرتون هر وقت که من نیاز به کمک داشتم میومد..." ولی جادوگر در را محکم روی او کوبید.
و حالا پاتیل آزار دهنده، لبریز از آب نمک شد. و سرریز کرد و تمام کف اطاق از آن پر شد. علاوه بر آن ورجه وورجه می کرد، عرعر می کرد، ناله می کرد و زیگیل های بیشتری از آن جوانه می زد.
با اینکه در تمام مدت هفته ی بعد از آن، هیچ یک از اهالی روستا برای درخواست کمک به کلبه جادوگر نیامدند، پاتیل همچنان از درد و مرض های اهالی آنجا خبر می داد. در طول چند روز بعد، نه تنها عرعر می کرد و ناله می کرد و از کثافت لبریز می شد و سر و صدا می کرد و پر از زیگیل می شد، بلکه حالا صدای خفه شدن، استفراغ کردن و مثل بچه گریه کردن هم در می آورد و مثل سگ ناله می کرد و پنیر و شیر ترشیده بالا می آورد و طاعون گرفته بود یا از گشنگی مشت میزد.
جادوگر نمی توانست با پاتیل که همیشه در کنارش بود، بخوابد یا چیزی بخورد، زیرا به هیچ وجه آنجا را ترک نمی کرد. علاوه بر آن نمی توانست ساکتش کند یا حتی مجبورش کند که تکان نخورد.
در آخر، دیگر تحمل جادوگر تمام شد. نیمه های شب از کلبه اش خارج شد و همانطور که پاتیل ورجه وورجه کنان به دنبالش می آمد در طول دهکده فریاد زنان می گفت:
" هر چی مشکل، دردسر یا مرضی دارید پیش من بیارید! یالا! بذارید درمانتون کنم، درستتون کنم، آرومتون کنم! من پاتیل معجون ساز پدرم رو دارم و مطمئنا میتونم مشکلتون رو حل کنم!"
و به همراه پاتیل که همچنان ورجه وورجه کنان کنار او می جهید، عرض خیابان را به سرعت طی کرد و به هر طرف طلسم و وردی می فرستاد. در یکی از خانه های روستایی، زیگیل های دختر به محض اینکه خوابش برد، ناپدید شدند. خر گم شده از راه دوری که با گل های حاج ترخانی پوشیده شده بود، فرا خوانده شد و به نرمی در اصطبل نشانده شد. کودک بیمار با پونه کوهی شسته شد و وقتی از خواب بیدار شد، دیگر سالم و شاداب شده بود.
در هر خانه ای که ناخوشی و دردی وجود داشت، جادوگر بهترین چاره را انجام داد، و به تدریج پاتیل کنارش از ناله کردن و بالا آوردن دست کشید و ساکت، درخشان و تمیز شد.
هنگامی که خورشید طلوع کرد، جادوگر با صدای لرزان پرسید:" خب پاتیل، حله؟"
پاتیل آروغی زد و لنگه دمپایی را که او قبلا داخل آن پرت کرده بود را بیرون انداخت و به او اجازه داد که آن را به پای فلزی اش بپوشاند. هردو با هم به داخل خانه ی جادوگر رفتند، و حالا دیگر پاتیل موقع راه رفتن صدایی در نمیاورد. اما از آن روز به بعد، به اهالی روستا مانند کاری که پدرش قبل از او می کرد، کمک می رساند، تا مبادا پاتیل دمپایی اش را از پایش در آورد و دوباره شروع به سر و صدا کردن کند.

---------------------------------------------------------------------

نیوت، بلافاصله بعد از خواندن افسانه، خوابش برد و به فردا، هاگوارتز و خواهرش فکر نکرد. کاری که در حالت عادی نمی توانست انجام ندهد.


تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نیوت اسکمندر جونیور: حماسه بریتانیا
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴:۲۱ جمعه ۲۹ دی ۱۴۰۲
#5

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۲۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
فصل اول- قسمت چهار : اشتیاق




پس از آن روز، نیوت همواره با پدر و برادرش درمورد هاگوارتز صحبت می کرد و سوال های مختلف می پرسید. درمورد ورد های جادویی خاص صحبت می کرد و دوست داشت هرچه سریعتر آنهارا یاد بگیرد. به همین خاطر تیریوس با هماهنگی پدرش چندین طلسم ابتدایی به برادر کوچکترش یاد داد که اصلا برای نیوت راضی کننده نبود. پس برای سکوت موقت نیوت، به او طلسم پرواز اشیاء، که از قبل بلد بود و روشن کردن اطراف را یاد داد.
استعداد نیوت و اشتیاق بی اندازه اش برای یادگیری هرچه زودتر تمامی طلسم ها در یکطرف قرار می گرفت، قطعا علاقه بیش از حدش به جانورشناسی و وقت گذرانی پی در پی او با کتاب درس جانورشناسی برادرش در طرف دیگر بود. تا جاییکه دیگر تیریوس آن را کتاب خودش نمی دانست و هروقت می خواست نشانی آن را بپرسد می گفت:" کتاب نیوت کجاست؟!"
علاوه بر همه ی اینها، روتین شبانه جدید نیوت و پدرش، خواندن افسانه های بیدل قصه گو بود که پدرش بیشتر برای او افسانه "جادوگر و پاتیل جهنده" را می خواند. همین باعث شده بود افسانه مورد علاقه نیوت از کتاب، این افسانه باشد.
- در روزگاران گذشته، جادوگر پیری وجود داشت که سخاوتمندانه و به بهترین روش برای کمک به همسایگانش، از قدرت جادویی اش استفاده می کرد. او بجای اینکه به دیگران بگوید که سرچشمه واقعی قدرتش از کجا می آید، وانمود می کرد که قدرتش از معجون ها، طلسم ها و پادزهرهایی است که از پاتیلش، که به آن دیگ خوش اقبال می گفت، بیرون می آید.
- مردم رو گول می زد پدر؟!
- تقریبا!
- یعنی چجوری؟!
- ببین پسرم! گول زدن که حتما نباید گول زدن بد باشه! بعضی موقع هام ما گول زدن خوبم داریم!
- مثل وقتی که تیریوس توی اتاقش تمرین طلسم می کرد و شما گفتین که داره تمرین نمایش می کنه؟!
- آفرین! این مثال خوبیه! اما مثالهای بهتری هم هستند.
- خب پدر. بقیش...
- خب... کجا بودیم؟!...آها. از کیلومتر ها دورتر از آنجا، مردم با کوله باری از مشکلاتشان به سوی او می آمدند، و جادوگر هم با کمال میل، با تکانی به پاتیلش، درد آنهارا درمان می کرد.

---------------------------------------------------------------------

- یعنی دراصل اون خودش طلسم می کرد و با تکون دادن پاتیلش نشون می داد که همش کار پاتیلمه، نه من!
- آفرین نیوت! داری یه چیزایی یاد می گیری!
- با اینکه دوساله مدام دارید برام می خونیدش، اما هر دفعه برام تازگی داره پدر!
- آره خب، بیدل قصه گو توی هر سنی که باشی، یه پند جداگونه برات داره!
- به نظرتون پند من چیه پدر؟!
- نمیدونم! اما مطمئنم پند تو با مال تیریوس و پند اون با مال من فرق داره!

حالا نیوت، 9 ساله شده بود. همینطور که کنار شب هایی که با پدرش افسانه های بیدل را می خواندند، درکش از دنیای اطرافش و و مسائل پیرامون، بهتر و پخته تر می شد. سپتیموس که حالا مرد سن دار خانواده خود بود، همچنان با 41 سال سن، از خواندن کتاب برای فرزند کوچکش دست نکشیده بود. حالا خانواده آنها عضو کوچکی داشت که مادرشان را درگیر خود کرده و حواسش از نیوت پرت شده بود. ماریا، کودک دو ساله خانواده و تک دختر اسکمندر ها بود. تیریوس 15 ساله هم درگیری خودش را در مسابقات کوئیدیچ هاگوارتز داشت و کمتر به خانه می آمد. او مهاجم تیم ریونکلا بود و عزمش را جزم کرده بود که سال دیگر کاپیتان تیم شود.

- این جادوگر دوست داشتنی، بعد از اینکه عمر مفید خود را سپری کرد، جان سپرد و تمام دار و ندارش را به تنها پسرش سپرد.
- پدر شما داراییتونو به کی میسپرید؟!

سپتیموس نگاه معناداری به نیوت کرد و نیوت فهمید که باید مراقب سوال هایش باشد و همینطور فکر کرد فکر به مرگ پدرش به اندازه کافی بد بود، اما بیان و اقرار به اندیشه اش، آن هم درست جلوی روی پدرش اصلا کار درستی نبود.

- معذرت میخوام، پدر! سوال احمقانه ای بود.
- معلومه که بود! چون جوابش مشخصه! من حتی آشغالای خونرو روی دوش تو و اون تیریوس بو گندو نمیزارم!

سپتیموس تیکه ای نثار دو پسرش کرد و رویش را سمت کتاب برگرداند و نخودی خندید.

- من از همون اول میدونستم که ماری جای من و تیریوس رو توی این خونه میگیره!
- پس چی؟! شما دوتا جیگر من و مادرتون رو سوراخ کنید و بیاید همه چی هم ببرید و به خواهر گلتون هیچی ندید؟!

نیوت متوجه شوخی پدرش شد و درحالیکه میخندید، از خجالت سرخ شد و سرش را پایین انداخت. سپتیموس احساساتی شدن پسرش را که دید، سرش را بالا گرفت و از ته دل قهقه ای زد. بعد نفسی چاق کرد و گفت:

- آه! از دست شما بچه ها، نیوت اینجاشو گوش کن! با توئه!

نیوت سرش را بالا آورد و تمرکز کرد که با دقت گوش دهد.

- این پسر منش کاملا متفاوتی در مقایسه با پدر مهربان خود داشت. از نظر پسر، کسانی که قدرت جادویی نداشتند، انسان های بی ارزشی بودند و...
- پدر ولی من که اینطوری فکر نمی...
- نیوت! گفتم فقط گوش بده! انسان های بی ارزشی بودند و با این عادت پدرش که سخاوت مندانه قدرت جادویی اش را صرف همسایگانش می کرد، به کل مخالف بود. به محض اینکه پدر جان خودرا از دست داد، پسر از داخل پاتیل قدیمی پدرش، یک بسته کوچک مخفی شده ای که نام خودش برروی آن نوشته شده بود را پیدا کرد. بسته را باز کرد و خدا خدا می کرد که درآن طلایی نهفته باشد، ولی به جای آن یک لنگه دمپایی ساده ی ضخیم و بسیار کوچکتر از آن که بتواند پایش کند و بدون هیچ جفتی پیدا کرد. برروی تکه ای کاغذ پوستی درون دمپایی جمله ای نوشته شده بود:- پسرم، امیدوارم هرگز به این احتیاجی پیدا نکنی.-

---------------------------------------------------------------------

"پسر، لعنتی به حماقت های پدرش فرستاد و دمپایی را به درون پاتیل پرتاب کرد. تصمیم داشت ازین پس از دیگ به عنوان سطل زباله استفاده کند."
نیوت حالا پسری در دم دمای 11 سالگی بود و برای راحتی خود و پدرش با اصرار فراوان کتاب را ازپدرش گرفت تا خودش افسانه جادوگر و پاتیل جهنده را بخواند. دلیل اصرار پدرش بر مطالعه بسیار این افسانه را نمی دانست. اما می دانست دلیلی پشت این اصرارها نهفته است که پدرش می داند، اما او نه!
" نیمه های شب زنی روستایی درِ خانه را به صدا در آورد. او به پسر گفت:- یه دسته زیگیل نوه ام رو مبتلا کرده آقا. پدر شما یه ضُماد ویژه ای که از پاتیل قدیمیش در میاورد برای مداوای اون استفاده می کرد...-
پسر فریاد زد:- برو گمشو! به درک که یه دسته زیگیل مریضش کرده، به من چه؟-
و در خانه را محکم روی پیرزن کوبید."
سپتیموس و ماریا، از سر صبح به خرید رفته بودند و هنوز باز نگشته بودند. سپتیموس اصرار داشت دختر 4 ساله خودرا به همراهش برای خرید ببرد، اما الینا مخالفت میکرد و معتقد بود ماریا خیلی کوچک است و بهتر است جایی نرود، ممکن است اتفاقی برایش بیفتد. نتیجه جدال الینا و سپتیموس برد زورگویانه سپتیموس بود که ماریا را برداشت و با گفتن:- خداحافظ!- خانه را ترک کرد.
اما سپتیموس و نیوت فهمیدند که الینا حق داشت و راست می گفت. حتی خود الینا هم باورش نمی شد که حقیقت را می گفت و قرار است چند ساعت بعد سپتیموس بدون ماریا به خانه بازگردد و درحالیکه مضطرب و هراسان، نفس نفس می زند بگوید:

- ماریا گمشده!


تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نیوت اسکمندر جونیور: حماسه بریتانیا
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵:۱۲ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۲
#4

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۲۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
فصل اول- قسمت سه: نیوت، تو میتونی!




بعد از گذشت هفته ها از رفتن آلفی رفتار سپتیموس با نیوت، کمی بهتر شد. مثلا سپتیموس با نیوت بازی می کرد، به او ابراز علاقه می کرد، اورا می بوسید و بغل می کرد، از 5 سالگی تا به الان که نیوت 7 ساله بود، تمام تولد های اورا جشن می گرفت و در تمام آنها حضور داشت. درواقع سپتیموس داشت به نصیحت های آلفی عمل می کرد و به نیوت تمام امکاناتی که یک فرزند ماگلی عادی نیاز داشت می داد. اما هیچوقت با او درمورد هاگوارتز و فنونی که در آن یاد می دهند یا حتی دنیای جادوگری صحبت نمی کرد. درواقع نیوت حتی نمی توانست در خانه ، تمرین های برادرش را برای آماده شدن برای رفتن به هاگوارتز را ببیند.
بی خبری از چیزی که همه ی افراد مثل نیوت، حق خبردار شدن از آن را داشتند چیزی بود که نیوت از آن خبر داشت. اما به روی خودش نمی آورد. او با خود مطمئن بود که این بی خبری که پدرش صلاح دیده بود داشته باشد و او از آن خبر داشت، چیزی است که پدر به زودی زود اورا در جریان قرار خواهد گذاشت و جایی برای نگرانی نبود. همینطور هم بود. سپتیموس که از علاقه پسرش به جانور شناسی خبر داشت و می دانست که در جامعه مستبد و دیکتاتور گرایانه ای که جادوگران برآن سایه گسترده بودند، جایی برای افراد جانورشناس وجود ندارد. پس سعی می کرد تا جایی که می تواند نیوت را از این مسائل دور نگه دارد.
پس از سال 2087 که ارگانی تحت عنوان آنتی مفریجیکا قدرت را به دست گرفت، تمامی آزادی جادوگران از آنها گرفته شد و مفریجیکایی ها که خواستار قدرت و تسلط بیشتری بودند، به دنیای ماگل ها هم نفوذ کردند و کنترل دنیای ماگل ها هم در دست جادوگران بود. دیگر جادوگران و ماگل ها با هم زندگی می کردند و از وجود هم خبر داشتند. پس از اعلام حکومت مفریجیکا، آنها حکومت دیکتاتوری بشدت سختی را برهر دو جامعه جادوگری برپا داشتند و چون باور داشتند که جادو تمام نیاز آنها را برآورده می سازد، از جولان و پیشرفت ماگل ها در علم جلو گیری کردند و جامعه جدید مانند دوره قرن پیش زندگی می کردند و هیچ پیشرفت خاصی در هیچ زمینه ای به دست نیاورده بودند.

---------------------------------------------------------------------

- درود جناب بک لوور! چه چیزی باعث این افتخار شده؟!
- سپتیموس! فکر کردم الان خونه نباشی!

سپتیموس از جلوی در کنار رفت و آقای بک لوور، رئیس بخش حمایت از حیوانات جادویی را به داخل خانه اش دعوت کرد. آقای بک لوور از دوستان پدر سپتیموس بود و هر چند وقت یکبار به خانواده اشان سر می زد. گاهی اوقات بی دلیل و گاهی هم مثل اینبار، دلیلی پشت این آمدن سر زده خوابیده بود. نیوت که داشت در خانه بازی می کرد با دیدن آقای بک لوور کمی جا خورد و ساکت ماند. این اولین دیدار این دو نفر بود.

- چطوری؟! تو باید نیوت باشی! درسته؟!
- م... من...
- بله درسته، اون نیوت پسرمه که البته کمی با افراد غریبه و ناآشنا مشکل داره.
- اووو، این برای افرادی مثل اون مشکل ساز میشه!
- نیوت پسرم! میتونی بری توی اتاقت...

نیوت در حالیکه کمی از شنیدن این مکالمه متعجب و مضطرب شده بود. سریع به داخل اتاقش و رفت و سریع در را بست. اما از پشت در فال گوش ایستاده بود که بین پدرش و مرد غریبه چه رد و بدل می شود.

- هنوز بهش نگفتی؟!
- معلومه که نه!
- شوخیت گرفته پسری تا به سن اون باید همه چیز رو میدونست!
- من گفتم تا الان ندونه براش بهتره!
- تو عقلتو از دست دادی سپ! منو بگو که براش چند بسته لوبیای برتی بات خریده بودم و آورده بودم تا باهم بشینیم داستانای هاگوارتز بخونیم.
- منو ببخش فلاوئور! ولی جلسه داستان خونیتو باید بندازیم یه روز دیگه!

فلاوئور بک لوور از روی صندلی چوبی بلند شد و کلاهش را پوشید. شالش را دور گردنش پیچید و عصایش را که با سر عقاب تزئین شده بود به دست گرفت و گفت:

- سپتیموس بهتره هرچه زودتر بهش بگی!
- بله. هرچه زودتر بهتر!

پیرمرد 60 ساله با پالتوی خاکستری بلندش و کت و شلوار پر زرق و برقی که به تن داشت، کلاه، شال گردن و عصای عقابش، مانند سیاست مداران با شکوه به نظر می رسید. اما کمی قد کوتاهش از ابهتش کاسته بود. به سمت در خروج رفت و در را باز کرد.

- بهتره دفعه بعد نا امیدم نکنی پسر جون!

---------------------------------------------------------------------

چند ساعتی از رفتن بک لوور می گذشت. هم زمان در حالی که سپتیموس با خودش کلنجار می رفت که با پسر 7 ساله اش حقیقتی چالش بر انگیز را در میان بگذارد که ممکن است کل زندگی پسرک را زیر و رو کند، نیوت داشت به این فکر می کرد که چه چیزی است که بقیه می دانند اما او نه! آیا پدرش هنوز از او متنفر بود که حقیقت را به او نمی گفت؟!
در همین حین، تیریوس داشت تمرین ورد نور در چوبدستی بود.

- لوموس ماکسیما!

ناگهان نوری اتاق نیوت را روشن کرد. گلوله ای نورانی وسط اتاق نیوت پدیدار شد و کم کم پایین آمد تا به نیوت رسید و به درون سینه اش فرو رفت. ناگهان فکری به ذهنش رسید و خواست که از اتاق بیرون برود اما همینکه خواست در را باز کند، در خودش باز شد.

- نیوت...
- پدر!
- چی باعث شده که انقد با عجله بخوای جایی بری؟!
- پدر می خواستم بپرسم که... میخواستم بپرسم که...

سپتیموس منتظر بود تا نیوت سوالش را بپرسد.

- چی میخواستی بپرسی؟!
- می خواستم بپرسم که منم میتونم مثل تیریوس یه چوبدستی داشته باشم یا مثل اون کتابی که زندس و غرغر می کنه؟!

سپتیموس خندید و گفت:

- کتابه غرغر میکنه؟!
- آره. تیریوس نمیتونه بازش کنه، ولی من تونستم باهاش دوست بشم!
- آفرین! معلومه که میتونی!
- میتونم منم مثل تیریوس مال خودمو داشته باشم؟!
- میتونی! یه مدرسه جادوگری بزرگ هست که تیریوس اونجا درس میخونه! توهم سه سال دیگه، زمانی که 11 سالت شد میتونی بری اونجا!
- هاگوارتز کجاست؟!
- کسی نمیدونه! این برای محافظت ازونجا و دانش آموزاشه! بعدا خودت میفهمی چی میگم نیوت!


تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نیوت اسکمندر جونیور: حماسه بریتانیا
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶:۱۰ سه شنبه ۲۶ دی ۱۴۰۲
#3

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۲۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
فصل اول- قسمت دو: کار ناتمام




چندروزی از حادثه دلخراش مرگ آلفی سالیوان، نگهبان و کلید دار باغ وحش مرکزی لندن می گذشت. اما درست همان روز فرزند دوم سپتیموس اسکمندر، نیوت اسکمندر جونیور به دنیا آمد و این قضیه توانست کمی حواس سپتیموس و الینا را از مصیبت درگذشت آلفی سالیوان پرت کند. نیوت، نوزاد شیرین و دلربایی بود که در همان ابتدا توانست نظر بیشتر همسایه هارا جلب کند و از همه دلبری می کرد. همه به جز سپتیموس، پدرش!
سپتیموس برعکس الینا، که نیوت را خیلی دوست داشت و اورا نعمتی می دید برای تسلی خاطرش و فراموش غم مرگ پدرش، نیوت را فرزندی شوم می دید و پاقدم اورا مقصر اصلی مرگ آلفی می دانست. سپتیموس هیچگاه نتوانست در داشتن فرزند لذتی ببیند، از همان ابتدا که پدرش، کایوت اسکمندر، فشفشه ای در آرزوی بدست آوردن جایگاه نیوت اسکمندر بزرگ و علاقمند به او، در واپسین لحظات زندگی اش به سپتیموس وصیت کرد که نام فرزندانش را از روی برادران طلایی اسکمندر نام گذاری کند، تا بدین گونه اختیار و لذت نام گذاری فرزندانش را از او گرفته باشد.
حالا سپتیموس اسکمندر، پدر تیریوس 6ساله و نیوت تازه بدنیا آمده، سختی ها و نا همواری های زندگی اش را از بابت جد جانور شناس بزرگش می دید و نفرت کور کننده ای که از او داشت، باعث شد تا از فرزند دومش هم متنفر باشد.

---------------------------------------------------------------------

- نیوت، کمتر سروصدا کن...
- باشه مامان!

نیوت حیوانات چوبی تراش کاری شده ظریفش را با دقت جابجا می کرد و با آنها بازی می کرد. آنها بسیار کهنه بودند و متعلق به تیریوس بودند که پدرش در باغ وحش برایش درست کرد. کاری که هیچوقت برای او نکرد.

- این اسمش تیزیه! تیزی یه زرافه اس که باباش باهاش مهربونه و همیشه ساعت 5 عصر، توی کافه جوجو باهم چای می خورن و گپ میزنن!
- جالبه، بابای تو چی نیوت؟!
- اووو، آلفی من بابام جواب سلام منو هم نمیده!
- چرا، کار بدی کردی؟!
- نمیدونم!
- حتما بابات از میمون کله خراب باغ وحشی که توش کار می کنه عصبانیه که همیشه کلیداشو میدزده!

بعد آلفی ادای میمون را برای نیوت در آورد و از روی پای راستش به روی پای چپش پرید و دستش را روی سرش اینطرف و اونطرف کرد. نیوت با دیدن حرکت با مزه آلفی بلند خندید. ناگهان الینا وارد اتاق نیوت شد و نگاهی به اطراف نیوت انداخت. غیر از نیوت که حیوان های چوبی اش را دور خودش ریخته بود، کسی آنجا نبود.
نیوت، هوش بسیار بالایی داشت. الینا همیشه درمورد استعداد نیوت توی نقاشی کردن، یادگیری رنگ ها و کلمات با پدرش صحبت می کرد. اما سپتیموس هیچوقت به شنیدن توانایی های نیوت علاقه ای نشان نمی داد. همه پدران و مادران در سنین حتی کوچکتر از سن نیوت 4 ساله، برای فهمیدن استعداد جادویی فرزندانشون اقدام می کردند و حداقل داستانهایی از هاگوارتز، جغد های پرنده اش و راه پله های جادویی اش برایشان تعریف می کردند.
اما سپتیموس فقط میدانست پسرش فشفشه نیست. آن هم به صورتی کاملا اتفاقی، زمانی که نیوت دید پدرش با چوبدستی، جسمی را شناور کرد، زمانی که تیریوس پدرش را صدا کرد که برایش کتاب بیدل نقال را بخواند، برای لحظه ای از چوبدستی اش غافل شد و نیوت با تقلید از پدرش، سینی میوه روی میز را به پرواز در آورد. که به سرعت با برخورد پدرش روبرو شد و مجبور شد برای تنبیه تا 2 روز میوه ای نخورد.
الینا می دانست که عجیب بودن برای شوهرش و فرزندانش عادی است. اما حتی برای آدمهایی مثل آنها هم مکالمه هایی مرموز و خنده های ناگهانی، آن هم برای کودکی نزدیک 5 سالگی، چیز طبیعی نیست و همیشه زمانی که نیوت تنها بود، الینا حواسش را کامل به او جمع می کرد.

---------------------------------------------------------------------

- نیوت!
- سلام پدر!

سپتیموس، که نمی توانست اصرار های مستمر الینا را در مورد اینکه پسر کوچکشان دیوانه شده است یا نه، نادیده بگیرد، با بی میلی آمده بود تا کمی با نیوت صحبت کند. نیوت که معمولا همچین اتفاقاتی برایش نمی افتاد، گوشه ی اتاقش ایستاده بود و آقای گوش دراز، فیل چوبی اش را در دست گرفته بود.

- نیوت تو با خودت حرف می زنی؟!
- نه پدر!
- دروغ نگو! مادرت چند بار دیده که تو وقتی تنهایی با خودت حرف می زنی!
- نه پدر! من با دوستم حرف می زنم!
- یه آدم عاقل با اسباب بازی هاش حرف نمی زنه!
- نه، اون اسباب بازی نیست، یه آدمه! اسمش آلفیه!

سپتیموس که کمی متعجب و شوکه شده بود نتوانست چیزی که شنیده بود را هضم و باور کند.

- گفتی اسمش آلفیه؟!
- بله.
- تو دیوونه شدی!
- نه پدر! دروغ نمیگم. بعضی موقعها یدفعه میاد پیشمو باهام حرف می زنه!

سپتیموس همزمان توسط تعدادی حس مثل بی اعتمادی، شوک، تعجب، شک و شگفتی محاصره شد. نمی دانست به کودک تقریبا 5 ساله اش اعتماد کند یا نه. تصمیم گرفت برای اطمینان سوالی بپرسد.

- آلفی پیره یا جوونه؟!
- خیلی پیره!
- لباساش چجورین؟!
- یه پیرهن آبی خط خطی با خطای سفید میپوشه. با یه گرمکن و شلوار سبز. مثل لباسایی که توی اتاق مامان و تو هست.

سپتیموس لحظه ای فکر کرد که دارد عقلش را از دست می دهد. دوباره خواست از نیوت سوالی بپرسد چرا که هیچ جوره نمی توانست متقاعد شود که پسر کوچک، آلفی سالیوان که 5 سال پیش مرده بود را می بیند.

- نیوت، اون پیرمرد از کجا...
- باقی سوالاتو از خودم بپرس!

آلفی از داخل پنجره اتاق نیوت به داخل آمد. نیوت که خواست حرفی بزند و آلفی را به پدرش معرفی کند، با حرکت آلفی که انگشتش را روی دهانش گذاشت ساکت شد.

- نیوت، تو میتونی بری پسرم!

آلفی نیوت را تماشا کرد که درحال انجام دادن دستور پدربزرگ پیر و مرده اش، به بیرون رفت. مدتی گذشت و آلفی و سپتیموس به هم خیره نگاه می کردند. سپتیموس با سردرگمی و آلفی با تاسف! سپتیموس توانایی صحبت کردن نداشت و آلفی علاقه ای برای صحبت، اما هردو حرف های بسیاری برای گفتن به طرف مقابل خود داشتند.

- چطور تونستی با نوه عزیز من اینطور برخورد کنی؟!
- من نمیدونستم که تو...
- میبینم؟! معلومه که میبینم! همیشه می دیدم...

آلفی شروع کرد به گام برداشتن...

- از همون اول همه چیو می دیدم! روح ها وقتی توی این دنیا کاری ناتموم داشته باشن، میتونن برگردن! و کار ناتموم من دیدن نوه ام بود...

آلفی همانطور که صحبت می کرد، سپتیموس را که نمی دانست چکار کند تماشا می کرد و طول اتاق خواب نیوت را طی می کرد.

- اومدم که شادی و خوشحالی خونوادتو ببینم! با نوه جدیدم، پسر جدیدتون! خنده های الینا رو ببینم و دلخوش کنم که حداقل شما شادین...

آلفی ایستاد و با عصبانیت سر سپتیموس فریاد زد.

- ولی چی دیدم؟! بد خلقی تورو. افسردگی الینارو. تنهایی نیوت رو و غمگینی تیریوس رو...
- آلفی من...
- سپتیموس! تو نا امیدم کردی.

آلفی همانطور که ناگهانی آمد، ناگهانی هم رفت. سپتیموس انقدر در افکار به هم ریخته خودش غرق شده بود که متوجه آمدن نیوت نشد.

- پدر! آلفی رفت؟!
- آره. رفت پسرم!

سپتیموس، برای اولین بار نیوت را پسرم! خطاب کرد و او را در آغوش گرفت. نیوت که برای اولین بار آغوش پدر را تجربه می کرد، حسی خوشایند تجربه کرد، که قبل ازون با دیدن آلفی و صحبت باهاش تجربه کرده بود. آلفی همانطور که قبلا سپتیموس را تربیت می کرد و اورا مانند پسرش دوست می داشت، اینبار پس از مرگش به سپتیموس پدری کردن را یاد داد!


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۶ ۲۰:۱۰:۰۸

تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نیوت اسکمندر جونیور: حماسه بریتانیا
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳:۵۲ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
#2

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۲۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
مقدمه و تاریخچه


نیوتن آرتمیس فیدو نیوت اسکمندر، جانور شناس بزرگ دنیای جادو، نویسنده ی کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها و انجام دهنده خدمات بسیاری برای وزارت سحر و جادو، پس از 120 سال به طور ناگهانی و توسط یکی از جانورانش به قتل رسید. هرگز کشف نشد که چه موجودی موجب این فقدان برای خانواده اسکمندر شد، زیرا پس از مرگ نیوت، جانوران وی موقعیت را مغتنم شمرده و همگی فرار کردند.
بدن نیوت،سال 2017 در میان جنگل های آمازون، جایی در نزدیکی مدرسه کستلبروشو، مدرسه جادویی کشور برزیل، به خاک سپرده شد و خانواده اسکمندر، تا مدتی در کشور برزیل زندگی می کردند. تیسیوس اسکمندر، برادر نیوت، قیم پسرش شد و او و پورپنتینا گلدستاین، همسر نیوت را سالها از بریتانیا دور نگه داشت.
اما فیریوس فیدو کایوت اسکمندر، نتیجه تیریوس اسکمندر در سال 2094 به بریتانیا برگشت تا باز شجره خانواده اسکمندر به وطن خود بازگردد و 21 سال بعد، نوه کایوت اسکمندر، نیوت اسکمندر جونیور به دنیا آمد.

-----------------------------------------------------------------------

فصل اول- قسمت یک: تولدی پس از مرگ



صبح روز 24 فوریه 2115، در خانه ای در خیابان هفدهم شهر شلوغ لندن، سپتیموس اسکمندر، در حالیکه بسته های شیر رو میبرد تا به توله های بخش پنجم باغ وحش مرکزی لندن غذا بده، ناگهان میان راه جلوی رئیس باغ وحش زمین خورد.

-هی سپ! حالت خوبه؟! بهتر نبود میرفتی خونه و به زن باردارت میرسیدی؟!
- نه مادام پالی، اگ یروز سر کار نیام نمیتونم خرج بچه جدیدمونو دربیارم و حسابی درمونده میشم!
- من که کلی اضافه کاری برات رد کردم. تازه مرخصی هم نرفتی!
- درسته اما...
- اما نداره سپ! برو یکم استراحت کن! اینطوری فقط زمان مرگتو جلوتر میندازی!

مادام پالی درحایکه بسیار شق و رق راه میرفت، روبروی قفس شیرها ایستاد. شیرهای بیچاره انقدر در پشت میله ها بهشون سخت گرفته میشد که حتی نای واکنش دادن به میهمانشون هم نداشتن.

- میبینی سپ؟! از من یاد بگیر! توی سن 42 سالگی... نه! 41 سالگی! انقدر قوی و با جذبه ام که حتی شیرها هم ازم حساب میبرن! ولی انگار 14 سالمه! ها ها

مادام پالی خنده ای کرد و به سمت دفترش به راه افتاد. " ماگل" بیچاره! فکر میکنه اگر دوتا شیر حال ندار جلوش نایستن، انگار صاحب دنیاست! گرچه، صاحب دنیا بود، اما نه بخاطر اطاعت شیرها، ببرها، کرکودیل ها، مارها و حتی کارکنان باغ وحش! حتی بخاطر احترامی که مردم در ظاهر برایش می گذاشتند هم صاحب دنیا نبود. فقط بخاطر پول کلانی که از ارثیه و مرگ پدر خوانده اش رلاگوس د. بک به جیب زده بود، صاحب دنیا بود. البته نمیشد همه اش را به پول پدر خوانده اش نسبت داد، هوش مالی که مادام پالی داشت، ملک هایی که میخرید، سهام هایی که در آنها سرمایه گذاری می کرد و خیلی مهارت های دیگه ای ازجمله شیک پوشی، پول هایی برای او حفظ و حتی بسیار بیشتر کرد که اگر ماگل دیگری در اختیار داشت، هرچه زودتر از دست میداد. اما این باغ وحش فقط برای آرامش و جبران سردی هایی که خودش متحمل شده بود، بود! مادام پالی، با کت ودامن نوک مدادی و کیفی خاکستری با عینکی دودی- خاکستری، با همه کارکنان رفاقت می کرد و همه اورا دوست داشتند، فقط بعنوان رئیس، نه بعنوان دوست!
سپتیموس بسته های شیر را باز کرد و دونه دونه در جایگاهشان گذاشت. توله های پلنگ، ببر، و شیر مانند بچه گربه هایی که هنوز تازه دندان در آوردند و دنبال چیزی برای گاز گرفتن و رفع خارش لثه هایشان بودند، به سمت بسته های شیر هجوم آوردند و صحنه ای بسیار جالب خلق کردند.

-هی سپ!
- چطوری آلفی؟!

آلفی سالیوان، پیرمردی 90-80 ساله، با پیرهنی آبی و سفید راه راه، گرمکن و شلواری سبز مندرس و قدی کوتاه، که همواره از سرفه های طولانی نفس نفس می زد، اما آچار فرانسه باغ وحش، بود که مورد علاقه همه اعضای باغ وحش و حتی مردم بود!

- هعی، بد نیستم! سرفه هام نه تموم شده و نه کم شده. اما تونستم کصافط کف پای فیل هارو تمیز کنم!
- آلفی بنظرم باید روش کارتو به ما جوون هام یاد بدی، وگرنه اینطوری زود خسته میشی!
- نترس سپ! من حالا حالاها نمیمیرم!

سپتیموس لبخند تلخی حاکی از شرمندگی و پشیمانی زد و گفت:

- نه آلفی، منظورم این نبود!

آلفی به توله ها که داشتند با ولع شیر می خوردند نگاهی کرد و گفت:

- دخترم چطوره؟!
- الینا؟! ای کاش میتونستم بیشتر پیشش باشم و ازش مراقبت کنم. اما هرموقع میپرسم میگه حالش خوبه!

آلفی نشست و زیر گلوی یکی از توله هارو با دست راستش نوازش کرد. توله شیر ارتباط با آلفی رو پذیرفت و خودشو پخش زمین کرد که آلفی راحت تر بتونه شکمشو نوازش کنه.

- معلومه میگه حالش خوبه!

آلفی مکسی کرد و به چشمان سپتیموس نگاه کرد:

- ببین سپ، توخودت میدونی که من همیشه تورو مثل پسرم دوست داشتم! و به همین خاطر بهت میگم کار رو با زندگیت قاطی نکن، لحظه تولد الینا، و تمامی تولدهاشو من سر کار لعنتیم بودم، تا 4 روز بعدش بتونم هدیه ای رو براش بخرم که پارسال ازم خواسته بود! همیشه سرکار، توی تنهایی، برای خودم تولد دختر عزیزمو جشن میگرفتم! اما سپ! تورو بخدا قسم تو مثل من نباش!

سپتیموس که با احترام و علاقه حرف های آلفی رو گوش میداد، هر ازگاهی با تکان دادن سر تایید میکرد و از ته دل ناراحتی آلفی رو احساس می کرد!

- هی آلفی! نظرت چیه این نبودناتو یجوری جبران کنی!
- ای کاش میتونستم، ولی نمیشه!
- ناامید نباش مرد! من میرم و از مادام پالی برای دوتامون در خواست مرخصی می کنم.
- یعنی منم لحظه تولد نوه ام اونجا باشم؟!
- البته! تو پدربزرگشی آلفی!
- ولی به نظرت الینا ناراحت نمیشه که من بیام؟!
- دلیلی نداره که ناراحت بشه! آلفی من مرخصیتو میگیرم و تو به مراسم تولد نوه ات میای!

آلفی درحالیکه چشمانش پر از اشک شوق بود، لبخندی زد که انگار تا بحال توی عمرش لبخند نزده و این اولین باری است که چهره او به خودش لبخند میبیند. خوشحالی و لبخند آلفی برروی سپتیموس هم اثر گذاشت و او ناخودآگاه بسوی آلفی برای به آغوش گرفتنش، قدم برداشت. هنگامی که آن دو در آغوش یکدیگر بودند، ناگهان صدایی شبیه باد، در پشت سر سپتیموس به گوش رسید. سپتیموس حس کرد موجودی آشنا در کنار آنها حضور دارد، اما آلفی که کاملا موجود را، که صورت خودرا پوشانده بود، می دید که اصلا شبیه آشناها نبود.
غریبه چوبی از میان جیب پالتو چرم قهوه ای اش برداشت و به سمت سپتیموس گرفت.
آلفی که از داستانی که پیش میرفت خبر نداشت، اما میفهمید که قرار نیست اتفاق خوبی بیفتد. غریبه جمله ای را که آلفی هیچی ازآن نفهمید، با عصبانیت زیاد فریاد زد و نوک چوب نوری سبز پدیدار شد." آواداکداورا"
آلفی با چابکی سپتیموس را به کناری پرت کرد و خودش را جلوی نور سبز انداخت.

-آلفی!

با صدای فریاد سپتیموس توله ها به سمت غریبه هجوم بردند و کارکنان باغ وحش به سمت صحنه دویدند. غریبه قبل از فرار یکی از توله هارا نیز به قتل رساند و ناگهان از جلوی چشمان متعجب همه نا پدید شد. مادام پالی با عجله خودش را به جمعیت رساند.

- برید کنار! بزارید رد شم! برید کنار!

و لحظه ای بعد با دیدن جسد بی جان آلفی و توله شیری در کنار دست راستش، جیغ دلخراشی کشید و از هوش رفت...


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۵ ۲۲:۰۴:۱۷
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۶ ۱۸:۰۰:۵۶

تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


نیوت اسکمندر جونیور: حماسه بریتانیا
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱:۵۷ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
#1

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۲۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
98 سال پس از مرگ بزرگترین و قابل ترین جانور شناس جادویی دنیای جادو، نواده او، آلبیریوس فیدو نیوت اسکمندر جونیور، متولد شد. او همانطور که انتظار میرفت پی حرفه جد خود، نیوت اسکمندر بزرگ رفت. اما دست تقدیر اورا در بریتانیا نگه داشت و مانع رشد و گسترش علم او به سراسر جهان جادو شد. اما این جانور شناس جوان ناامیدی را به رسمیت نمی شناسد و بیکار نمینشیند و کمر به گرفتن حق گرفته شده خویش میبندد!
اما فلاوئور آمبریج بک لوور، از نوادگان دولارس آمبریج که یکی از مخالفین وجود حیوانات جادویی است، به دشمنی با نیوت اسکمندر جونیور بلند می شود...


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۵ ۱۸:۴۲:۲۷

تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.