هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸:۴۰ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
من اومدم!


1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید.
هیچ‌کدام.


2- مهمترین فرق دامبلدور و لرد در کتاب چیست؟
دامبلدور یه جادوگر سفید بالفعل و لرد یه جادوگر سفید بالقوه.


3- مهمترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در مرگخواران چیست؟
دعوت همه مرگخواران به سوی چیزای خوب‌خوب و رنگارنگ! مطمئنم همه مرگخوارا تو وجودشون خوبی دارن و من قراره اون خوبیو بکشم بیرون و بهشون نشون بدم چقد آدمای خوبی هستن و سیاهی در اونا جایی نداره.


4- به دلخواه خود یکی از محفلی ها (یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
مالی ویزلی: مامان.


5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
با کار کردن؟


6- بهترين راه نابود کردن يک محفلی چيست؟
نشون دادن یک مرگخوار که به راه راست هدایت شده. اونوقت از خوش‌حالی سکته می‌کنه نابود می‌شه.


7- در صورت عضويت چه رفتاری با نجينی خواهيد داشت؟
من من من! نجینی رو بدین به من! خودم مسئولیتش رو شبانه‌روز برعهده می‌گیرم. ارتباط خوبی با جانوران دارم. بسپرینش به خودم. من من من!


8- به نظر شما چه اتفاقي براي موها و بيني لرد سياه افتاده است؟
هیچ مشکلی نمی‌بینم. بسیار بهشون میاد و برازنده‌شونه.


9- يک يا چند مورد از موارد استفاده بهينه از ريش دامبلدور را نام برده، در صورت تمايل شرح دهيد.
وایسین وایسین هولم نکنین الان می‌گم.
اممم...
استفاده بعنوان نخ برای دوختن لباس؟
استفاده بعنوان پشم برای تولید گرما؟
استفاده بعنوان لونه پرندگان؟
استفاده بعنوان پناهگاه حشرات؟


خوب گفتم؟ قبول شدم؟






___________

مامان با اختیاراتی که از وراثت بهش منتقل شده اقدام میکنه:

نقل قول:
دعوت همه مرگخواران به سوی چیزای خوب‌خوب و رنگارنگ! مطمئنم همه مرگخوارا تو وجودشون خوبی دارن و من قراره اون خوبیو بکشم بیرون و بهشون نشون بدم چقد آدمای خوبی هستن و سیاهی در اونا جایی نداره.

میخوای بجای نشان سیاهم گل و قلب بکشیم رو دستامون گابریل بی مامان؟

سعی کن بیشتر توی ایفای نقش فعالیت کنی و شخصیتتو با آداب مرگخوارا و تاریکیشون تطبیق بدی مامان جان!

تایید نشد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۶ ۲۰:۵۰:۰۸


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵:۱۱ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
صبح روز اولین حضور اما توی هاگوارتز بود . از دیشب که کلاه اونو برای اسلترین انتخاب کرد تا الان رنگ صورتش مثل گچ سقید بود.امروز کلاس اول ورد های جادویی بود که به وضوح اما نسبت به معلم این درس بی دلیل خشم داشت .خودش هم نمی دونست دلیل ناراحتی اون چیه؟!
خلاصه سر کلاس اصلا به حرف های معلم گوش نمیکرد و فقط به فکر این بود که ناگهان چیزی به دستش خورد و با ناراحتی گفت:ای دستم. که استاد گفت:هواستون باشه و گرنه برای تنبیه مجبوری با اژدها بجنگی!
اما که ازز حرف استاد عصبانی بود چیزی نگفت و بعد از کلاس به حیاط رفت و مشغول قدم زدن شد.که ناگهان رعد برقی به شاخه درختی خورد و شاخه محکم به صورت اما خورد اون خواست برگرده به سرسرا که پروفسور داک داون استاد ورد های جادویی رو دید که در حال تهدید کردن یکی از معلم های اما شنید که میگفت:بهتره با من راه بیای و گرنه قول نمیدم زنده بمونی.اونو بده به من. مرد دیگه که خیل ترسیده بود دست کرد تو جیبش و چوبدستی عجیبی رو بیرون اورد و به پرفسور داد.
اما از تنها درسی که اون روز یاد گرفته بود ورد بیهوشی بود.سریع چوبدستی رو گرفت سمت اون و اروم زمزمه کرد:
استیوپیفای
طلسم به پرفسور خورد و روی زمین افتاد مرد دیگر سریع گفت:دختر بدو مدیر رو بیار زود باششششششششششش!
اما با سرعت دویید که سر راه مدیر به او گفت :خودم می دونم چی شده!

به عنوان اولین نوشته‌ت جالب بود!

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۶ ۲۱:۲۴:۲۶


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰:۴۴ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
آسمان لندن، در آن روز، برعکس اکثر روزهای سال، آفتابی و گرم بود، اتفاقی بسیار نادر.
کوچه دیاگون، مثل همیشه شلوغ بود، و جادوگران، ساحرگان و حتی فروشندگان، مشغول لذت بردن از نور آفتاب و خوش و بش بودند. اما حتی در آن روز شاد، کوچه ناکترن، تنگ و تاریک بود، گویی حتی نور خورشید هم از آن محل دوری می‌جست. جادوگران و ساحرگان با کم‌ترین صحبتی مشغول خرید و فروش بودند، انگار هر یک راز عمیقی در سینه داشت که در صورت باز کردن دهانش، ممکن بود تمام محل را به آتش بکشد.
در کوچه ناکترن، همیشه دو قانون نانوشته وجود داشت: "در مورد خودت با کسی صحبت نکن" و "هیچ‌وقت از فروشگاهی که قبلا ازش خرید نکردی، خرید نکن".

و شاید قانون دوم باعث شده بود که مغازه‌ای که جدیداً در کوچه باز شده بود، خالی از مشتری باشد.
مغازه کاملاً تمیز بود، شیشه‌های جلویی و تابلوی چوبی‌اش برق می‌زدند. و روی تابلو کلمات: "بهترین گوشت‌های قانونی و غیرقانونی لندن" به چشم می‌خورد.

در میان جمعیتی که با کم‌ترین سر و صدایی مشغول انجام کارهای قانونی و غیر قانونی‌شان بودند، توجه مردی به مغازه گوشت فروشی جلب شد. مرد ظاهر غریبی داشت. کت و شلوار قرمز، موهای قرمز و مشکی، دو گوش عجیب و بزرگ روی سرش که با مو پوشیده شده بودند، دو شاخ گوزن مانند کوچک که از میان موهایش جوانه زده بودند، چشمان سرخ، عینک تک چشمی، و عصایی که به آن تکیه زده بود. اما چیزی که اکثریت به آن توجه نمی‌کردند، سایه مرد بود. که علی‌رغم چهره جدی مرد، لبخندی مورمورکننده بر لب داشت.

مرد پس از بررسی کامل شکل و شمایل مغازه، بالاخره تصمیمش را گرفت، و در حالی‌که عصایش را در دست چپ می‌چرخاند، با لبخندی وارد مغازه شد.
فروشنده، که مردی بود طاس، قوی‌هیکل، با پیش‌بندی آلوده به لکه‌های خون، با دیدن اولین مشتری‌اش از جا پرید.
- خوش اومدید جناب! خیلی خوش اومدید! چطور می‌تونم کمکتون کنم؟ همه گوشت‌هامون کاملاً تازه‌س و همین امروز از کشتارگاه اومده.
- میدونی... من این رو ماموریت شخصی خودم میدونم که هر مغازه جدیدی این اطراف باز میشه رو چک کنم. از کشف چیزهای جدید لذت می‌برم.
- اوه... شما از وزارت‌خانه اومدید قربان؟

قصاب به وضوح عصبی شده بود و پیشانی‌اش عرق کرده بود.

- وزارت؟ اوه... البته که نه. من الستور هستم. از دیدنتون خوشوقتم، خیلی خوشوقتم!

الستور لبخندی زد که تمام دندان‌های زرد و تیزش را به نمایش گذاشت.
قصاب با دیدن لبخند الستور، و شنیدن صدایش که گویا از درون رادیویی قدیمی پخش می‌شد، بیشتر از اینکه آرام شود، حس ترس پیدا کرد. اما به نظر نمی‌رسید اولین مشتری‌اش قصد آسیب زدن به او را داشته باشد.
- امروز دنبال یه چیز غیر معمول می‌گردم. اوضاع گوشت تک‌شاختون چطوره؟
- اوه... گوشت تک‌شاخ... بله بله... یه مقداری داریم، کاملاً تازه هستن. همین دیشب شکار شدن. میدونید که گوشت تک‌شاخ شب‌ها نرم‌تر و لذیذتر میشه.

الستور ضربه‌ای به روی پیش‌خوان زد که قصاب را از جا پراند.
- مرد خوب! میبینم که گوشت‌هارو میشناسی. خیلی خوبه. خیلی خوبه. خوشحالم که امروز داشتم از این اطراف رد میشدم.

به پیش‌خوان تکیه داد، و منتظر شد تا قصاب به اتاقی در پشت پیش‌خوان رفته و گوشت مورد نظرش را بیاورد.
چند دقیقه بعد، قصاب بازگشت، همراه با برش‌هایی از گوشت نرم و آب‌دار تک‌شاخ که به رنگ سرخ و نقره‌ای روی پیش‌خوان سفید، خودنمایی میکرد.
قصاب، تکه‌های گوشت را درون کاغذ پوستی کلفتی پیچیده، آن‌هارا درون کیسه‌ای سیاه‌رنگ گذاشت، و به دست الستور داد.
الستور لبخندی زد، و سرش را تکان داد.
- مطمئنم که قراره باز هم به اینجا سر بزنم و از کیفیت خوب گوشت‌هاتون بهره ببرم.
- باعث افتخار بنده خواهد بود. ممنون که تشریف آوردید و مغازه بنده رو انتخاب کردید.

و الستور، همان‌طور که در حال چرخاندن عصایش وارد مغازه شده بود، به سمت درب مغازه بازگشت، و در را باز کرد. سپس با دیدن ساحره‌ای که قصد ورود به مغازه را داشت، درب را باز نگه داشت و با لبخندی گفت:
- روز و خرید خوبی رو براتون آرزو میکنم خانم عزیز.

ساحره لبخندی زد، و وارد مغازه شد.
الستور هنوز یک قدم از مغازه دور نشده بود، که صدای فریاد وحشت‌زده ساحره را شنید.

- دستتو بکش! چیکارم داری؟ کمک! کم...

صدای ساحره قطع شد، گویا که ناگهان دستی با فشار روی دهانش قرار گرفته، و الستور روی پاشنه پا چرخید، بدون تلف کردن وقت، عصایش را داخل جیب کتش گذاشت، و به داخل مغازه بازگشت.
با دیدن قصاب که دستش را روی دهان ساحره گذاشته بود و تلاش میکرد او را به اتاق پشت پیش‌خوان بکشاند، لبخند دندان نمای الستور، عمیق‌تر شد و برق چشمان سرخش حالت وحشیانه‌ای به خود گرفت.
- واقعاً اهانت آمیزه که...

شاخ‌های گوزنی‌ش رشد کردند، تهدید آمیز شدند و مرگ‌بار، و چشمانش تبدیل به دو گلوله آتشین شدند.
- ... به کسایی که قصد آسیبی بهمون ندارن، بدون هیچ دلیل موجهی آسیب بزنیم.

چشمان قصاب از وحشت گشاد شدند و عرق سرد بر ستون فقراتش نشست.
به سرعت ساحره را رها کرد و دستش را به سمت چوبدستی‌اش برد.
دیر شده بود.
خیلی دیر.
الستور در چشم بر هم زدنی او را به دیوار چسبانده بود و گلویش را گرفته بود.
- اهانت آمیزه... درست مثل گوشت بد طعم.

ساحره با وحشت کنار دیوار نشسته‌بود و به خود می‌لرزید، چشمانش با دیدن صحنه وحشیانه رو به رویش گشاد شده بودند، که ناگهان دست قطع شده و خون آلود قصاب، پس از صدای پاره شدن گوشت و خرد شدن استخوان، و افتادن قطرات خون روی زمین، مقابلش روی زمین پرتاب شد.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: آکادمی هنر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دقیقه ای گذشت اما کسی برای صدا بردار شدن جلو نیومد.

-شنیدین چی گفتم؟ صدابردار میخوام!

اما باز هم کسی جلو نیومد.

-حالا که اینطور شد خودم انتخاب می کنم! همه به صف شین!

اما ناگهان کل استودیو هنر به کل خالی شد.

-کجا میرین! وایسین!مگه من نگفتم به صف شین!
-بلا...

بلا با عصبانیت رویش را به سمت مرگخواری که او را صدا زده بود برگرداند.لایتینا بود.

-چیه؟ من کار دارم.سریع کارتو بگو و مزاحم نشو.
-میشه من صدابردار شم؟
-اه...باشه! ولی خرابکاری نکن! و خواهشا حداقل توی طول فیلمبرداری هم که شده اون هدفونو درش بیار!

اما لایتینا که هدفون توی گوشش بود تنها بعد از شنیدن کلمه "باشه " رفته بود.

-خب...حالا یه نویسنده نیاز داریم! متقاضیا به صف شن!


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳:۴۳ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
خلاصه:
دامبلدور بچه ای داره که مرگخوارا از یتیم خونه می دزدنش و به خونه ریدل میارن. لرد به بچه علاقه مند می شه و اسمشو تام ماروولو جونیور می ذاره. حالا هم مرگخوارا دنبال بچه می گردن و هم محفلیا. حالا از یه جایی صدای گریه بچه میاد...


سو، خوشحال از این که بلاخره بچه پیدا شده و نیاز نیست دیگر به این در و آن در بزند و از این سو به آن سو دنبال بچه بگردد، با شلنگ تخته به سمت منبع صدا رفت و وقتی به نظر می رسید سختی ها تمام شده، با رزالین که شاخه گل رزی به سمتش گرفته بود مواجه شد.

- این گلو از باغچه خونه گریمولد چیدم، می خواستم با کلی عشق و محبت بدمش به اولین مرگخواری که جلوم سبز شه تا به راه روشنایی هدایتش کنم.

سو انبار ذهنش را به دنبال معنی کلمات "عشق"، "محبت" و "روشنایی" جست و جو کرد، اما به جز تعدادی مگس نصیبش نشد. به هر حال، او مرگخوار بود و این کلمات، برایش تعریف نشده.

- چرا تعلل می کنی؟ بگیرش مامان جان!

سو در حالی که با "مامان جان" گفتن رزالین، یاد مروپ و "شفتالوی مامان" گفتن هایش افتاده بود و می ترسید پس از گل، سعی کند یک طالبی را در بینی اش فرو کند، گل را گرفت و گفت:
- اممم... ممنون، می شه بهم بگین...

سو نتوانست ادامه جمله اش را بگوید، زیرا رزالین با دیدن پسرش(که به طور استثنایی، کاملا بیدار بود،) دویده و محکم او را در آغوش کشیده بود.


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵:۱۴ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
درود بر پرفسور دامبلدور گل و گلاب. پسرم خیلی ازتون تعریف می کرد..
دلتون میاد یه مادر داغدیده رو راه ندین؟ آخه مرلینو خوش میاد؟

درود بر مادر دلسوز و سفیدمون.
واقعا چه پسر دسته گلی بود. یاد و خاطرات خوبش برای همیشه توی ذهنمون نقش بسته.
معمولا اعضای محفل علاوه بر سفیدنویسی، نیاز به مهارت و پیشرفت هم دارن.
سپیدی شما که ثابت شده است و این توی پست هات به خوبی مشخصه، مهارت هم با ماموریت ها بهت کمک می کنیم به دست بیاری.
حضورت باعث شادی ماست.
بفرمایید داخل.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۷ ۹:۲۹:۴۷

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دختر کوچولو پوست رنگ پریده، چشمانی آبی و موهای سیاه داشت و چهره اش شبیه ترکیبی از گادفری و رزالی بود. جوی خون از دهانش جاری بود، ولی درندگی ای که تا یک دقیقه پیش در چشمانش بود، جای خود را به معصومیت داده بود.

گادفری در حالی که چشمانش از وحشت گشاد شده بود، به اجسادی که روی زمین افتاده بودند، نگاه کرد و بعد چوبدستی اش را بیرون آورد و به سمت بچه گرفت. می خواست او را با اجرای طلسمی به جهنم بفرستد که ناگهان رزالی میان او و بچه قرار گرفت.

"رزالی، برو کنار."

"او بچه ی ماست، چه طور می توانی او را بکشی؟"

"تو به من قول داده بودی که او را از قبل از تولد نابود کنی."

"قسم می خورم تمام سعی ام را کردم، ولی موفق نشدم."

"سعی می کنم حرفت را باور کنم، حالا برو کنار."

"گوش کن، ما می توانیم او را به یک جای دور ببریم و بزرگش کنیم."

"این فکر خام را از سرت بیرون کن، او قبل از این که بزرگ شود، عده ی زیادی را می کشد و سیلاب خون به راه می اندازد."

"می توانیم عطش او به خون را کنترل کنیم، با طلسم یا دارو، مطمئنم چنین چیزی ممکن است."

"نه، امکان ندارد. هیچ چیز نمی تواند جلوی عطش او به خون را بگیرد."

در این لحظه صدای هق هق به گوش رسید و رزالی و گادفری هر دو به بچه نگاه کردند که اشک از چشمانش جاری بود و داشت می لرزید.
"مادر، پدر می خواهد مرا بکشد، مگر نه؟"

رزالی به سمت او رفت و مقابلش روی زمین نشست و دستش را روی گونه ی او گذاشت و با مهربانی به او لبخند زد.
"نه، لوسیندای عزیزم، او فقط شوکه شده. نباید بترسی، دختر قشنگم. مادر مراقب تو است."

و او را در آغوش کشید. گادفری چوبدستی اش را پایین آورد و با حالتی درمانده به آن دو نگاه کرد.
*
باید زودتر می فهمید اوضاع از چه قرار است. رفتار عجیب و مرموز رزالی و تصمیمش برای رفتن به یک معبد دوردست و اقامتش در آن جا به مدت یک سال.

ولی گادفری به چیزی شک نکرد. با خودش گفت حتما رزالی به خاطر بچه ای که مجبور به سقط آن شده، ضربه ی روحی شدیدی خورده و نیاز دارد مدتی از او دور باشد.

پنج سال گذشت و رزالی تمایلی برای برگشتن از خودش نشان نداد.‌ البته او مرتب برای گادفری نامه می نوشت و به او اطمینان می داد که ذره ای از عشقش به او کم نشده و حتما یک روز پیش او برمی گردد.

و بالاخره برگشت، اما نه به تنهایی، بلکه به همراه دخترشان، لوسیندا. هیولای کوچکی که عده ی زیادی از ساکنان معبد را خوراک خود کرده و به کمک مهارت های جادویی مادرش خود را از مجازات نجات داده بود.

گادفری داخل تابوتش لغزید و سعی کرد به خودش اطمینان دهد که همه چیز رو به راه است. او رزالی و لوسیندا را به یک معبد دیگر فرستاده بود و گرچه این موضوع را پیش کسی اعتراف نمی کرد، ولی چندان نگران جان راهبان و راهبه های ساکن آن جا نبود.

در واقع بخش تاریک وجودش از نابودی آن ها توسط دخترش خوشحال می شد. او به خالقش بنجامین قول داده بود که آسیبی به ساکنان معابد نزند، ولی هیچ گاه نتوانسته بود حس نفرتش به آن ها را از بین ببرد و همیشه در رویاهایش خودش را می دید که سر آن ها را از بدنشان جدا می کرد و خونی را که از گردنشان فواره می زد، می نوشید.

با یادآوری این چیزها دستانش را روی صورتش گذاشت و گفت:
"لعنت به من!"

و در تابوتش را باز کرد و به سمت شومینه رفت و با استفاده از پودر پرواز به اتاق رزالی و لوسیندا در معبد رفت.

دستش را در جیب کتش فرو برد و سوزنی را که آغشته به زهر بود، از آن بیرون آورد و به سمت لوسیندای خفته رفت و سوزن را اندکی روی دست او فشار داد. این زهر هیچ اثری از خودش به جای نمی گذاشت و رزالی هرگز نمی فهمید که دخترشان چه طور مرده.

گادفری نگاهی به رزالی که روی تخت کنار لوسیندا خوابیده بود، انداخت و در ذهنش گفت:
"لطفا مرا ببخش، عشق من."

و بعد از طریق شومینه به اتاقش در خانه ی گریمولد برگشت.




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱:۴۶ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
کتاب هایش را درون کیفش گذاشت. هندزفری‌اش را درون گوشش کرد و اهنگ را پلی کرد:

Catch my eye, take my hand
This bond is tighter than we ever planned
Give me courage, so I can land
We know that divided we'll fall
So together we stand

Climb with me, share my dreams
Tomorrow's brighter than it's ever been
Fear no danger, make big plans
We know that divided we'll fall
So together we stand

Laugh and cry with me
Fly that high with me
See the sunset and the sunrise
The world looks so good through our eyes
Like the moon and stars at night

Rest your head, tell me your thoughts
Everything I have and called mine is all yours
Sail that ocean, find that sand
We know that divided we'll fall
So together we stand


Reach with me, see the sky
I'll always be here for the rest of your life
Side by side, hand in hand
We speak a language no one else can understand
Hear those cheers, strike up the band

We know that divi ded we'll fall
So together we stand
We know that divided we'll fall
So together we stand

****
با تمام شدن آهنگ دستگیره ی در را به سمت خودش کشید و در را بست. شاید این آخرین باری بود که آنجا را از نزدیک می دید.


پ.ن: together we stand




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱:۳۰ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
اما همین‌طور که جعفر و گوسفندانش با خیال راحت در حال ورود بودن، قبل از این که چند گوسفند پایانی فرصت عبور از درو پیدا کنن، با صدای فریاد نگهبان از جا می‌پرن.
- هی صبر کن ببینم!

جعفر صبر می‌کنه. تمام گوسفندانش هم.

- تو همونی نیستی که همین چند دقیقه پیش با گوسفندات اجازه ورود می‌خواستی؟

جعفر حتی ذره‌ای شک به دلش راه نمی‌ده و با اعتماد به نفسی کامل از لا به لای گوسفندانش عبور می‌کنه تا به نگهبان برسه.
- بله خودم هستم. امرتون؟

نگهبان با تردید ابتدا سر تا پای جعفر رو برانداز می‌کنه و بعد نگاهی به جمعیت گوسفندان می‌ندازه.
- اونوقت گوسفندات چی شدن جناب؟

جعفر دستی به کراواتش می‌کشه و گلویی صاف می‌کنه تا آماده پاسخ دادن به این سوال حیاتی بشه.
- گفتی ورود گوسفندان ممنوع، منم رفتم به جاش فک و فامیل دهاتمون رو آوردم که با اونو برم ملاقات دکتر. آخه کلا عادت ندارم تنهایی جایی برم. درک می‌کنی دیگه نه؟

نگهبان درک نمی‌کرد. اما تو وظایفش درک کردن یا نکردن کسانی که قصد ورود دارن درج نشده بود. فقط چک کردن ورود آدمیزاد بی خطر جزء وظایفش بود. جعفر و همراهانش هم به نظر بی‌خطر میومدن.
- باشه مشکلی نیسـ...

قبل از این که آخرین کلمه بخواد به طور کامل تو دهن نگهبان شکل بگیره، جعفر که کسب اجازه کرده بود بدون معطلی و قبل از این که مشکل دیگه‌ای پیش بیاد، آخرین گوسفندو هم از در ورودی عبور می‌ده و داخل بیمارستان می‌شه.

- حداقل می‌ذاشتی جمله‌مو کامل کنم.

نگهبان بعد از گفتن این جمله شونه‌ای بالا می‌ندازه و برمی‌گرده تا به شغل نگهبانیش ادامه بده!



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۹:۰۸:۴۳ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
هوتن ایگنوتوس هافلپاف
یک هافلپافی اصیل
از نوادگان هافلپاف بزرگ
هسته ی چوبدستی پر ققنوس
جنس چوب راش
پاترونوس گوزن شاخدار
سن : 17
مادر بزرگ مادریش ایرانی بود .
پدر از فنلاندی های محاجر و مادر کانادایی
اونا توی مدرسه ی ایلورمونی و در گروه تاندربرد باهم آشنا شدن
پدرش پنج سال بعد از ازدواج و شش ماه قبل از بدنیا اومدن پسرشون توسط یه جادوگر سیاه کشته شد
پدر کارآگاه و مادر چوب کار بود ، یعنی بیسیاری از فرآورده های چوبی_جادویی_زینتی رو طولید میکرد
بعد از مرگ پدرش اونا با خانواده ی مادریش به اروپا محاجرت و سال ها زندگی کردند که موجب شد اون نجاری جادویی رو از مادر و آهنگری جادویی رو از پدر بزرگ یاد بگیره
با اینکه با چوبدستی قوی تره ولی علاقه داره با دست جادو بکنه همچنین عاشق کار با سلاح های جادویی هست که خودش میسازه
تو کوییدیچ محاجمه ، با اینکه کاپیتان کس دیگه ای دیگه بود اما رهبری کامل ماجم ها ب عهده ی اون بود
ویژگی های ظاهری : قد 179 وزن 76 چربی بدن 15درصد رنگ چشم ، مو ، ابرو و مژه پر کلاغی

به موسیقی علاقه داره ولی هنوز قسمت نشده یاد بگیره



سلام دوست من!

ممنون میشم که شخصیت خودتو از لیست شخصیت ها انتخاب کنی. انتخابت میتونه از بین لیست اعضای هافلپاف باشه یا حتی از لیست بعدیش که افرادی هستن که گروهشون مشخص نیست. فقط کافیه نام یا نام خانوادگی شخصیتت شامل این لیست بشه.

اگر سوالی داشتی کافیه یه پیام شخصی بهم بدی.

منتظرت هستیم.
فعلا تایید نشد.



ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۶ ۱۰:۱۶:۰۳
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۶ ۱۰:۱۹:۴۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.