هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: دیروز ۱۵:۴۴:۵۱
#1
فنریر چاق و فربه نگاهی به آرتور پیر و فرتوت انداخت. تماشاگران هم به آن دو نگاهی انداختند. هیچ تناسبی میان این دو رقیب نبود. فنریر از فرط چاقی به بشکه ای می ماند که دست و پاهای کوچکی از اطرافش بیرون آمده است. آرتور نیز از شدت لاغری به مانند ترکه درختی بود با چند شاخه نحیف به جای دست و پا.

- خب! شروع کنین!
- چی چی رو شروع کنیم؟ این یه مشت به من بزنه که باید عکس برگردون من برگرده محفل!

آرتور با اعتراض این را گفت. فنریر داشت به این فکر می کرد که چگونه دستش را تکان دهد. حجم چربی ها اصلا اجازه همچین کاری را نمی دادند. اما به محض اینکه آرتور این حرف را گفت، فکرش را اینگونه اصلاح کرد:
- اوهوم. باهاش موافقیم! ما بخوایم محکم نگاهش کنیم این میشکنه! فردی رو در شان ما بیارین!

چند تن از اعضای محفل ققنوس که به عنوان پلیس مخفی در آن جمع حضور داشتند، نگاهی به یکدیگر انداختند. بهترین موقعیت برای دستگیری یکی از اعضای سابق گروه سابق تر مرگخواران بود! فنریر در چنگشان قرار داشت.

- ما باهات موبارزه می کونیم!

هگرید در کسری از ثانیه روی رینگ پریده بود و در مقابل چشمان وحشت زده فنریر، داشت آستین هایش را بالا می زد.




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱:۲۲ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
#2
- ما دوست داریم جلو باشیم!
- ارباب. جلو و عقب نداره که. همگی داریم میریم. بعدم، شما توی جعبه هستین.
- اونی که ما رو حمل میکنه باید جلو باشه و ما رو هم جلوتر از خودش نگه داره!

لرد سیاه بعد از گفتن این حرف، به سمت مرگخوارانش چرخید و گفت:
- حالا چه کسی دلش می خواد افتخار نگه داری از جعبه اربابش رو داشته باشه؟

مرگخواران نگاهی به یکدیگر انداختند. مطمئنا حمل جعبه ارباب، افتخار بزرگی بود. قرار هم بود جلوتر از همه مرگخواران راه برود. حتما قرار بود اول از همه از هر چیزی آگاهی پیدا کند. بیشتر در معرض خطرات قرار داشت. احتمال داشت که لحظه ای پایش پیچ بخورد و ارباب داخل جعبه ناراحت شوند. حالا که مرگخوار ها بیشتر به یکدیگر نگاه می کردند، حمل جعبه ارباب فقط افتخار بزرگی نبود، دردسر بزرگی نیز بود!

- خب! ما منتظریم!
- میگم که ارباب... من هی ویبره میرم. احتمال داره اذیت بشین.
- من هم که هم اندازه خودتونم ارباب. میام کنارتون و نمیذارم حوصله تون سر بره تو راه.
- ما هم باید حواسمون به هکتور باشه که یهو به ارباب معجونی چیزی نده!

هر کدام از مرگخواران به نوبه خود بهانه ای برای شانه خالی کردن از این وظیفه جور می کردند. هنوز آن قدر باهوش بودند که با پای خود، وارد این تله نشوند. بجز یکی از مرگخوار ها که همزمان با فوران خشم لرد سیاه بدلیل تعویق در حملشان، بالا و پایین پرید و گفت:
- من ارباب! من می برمتون!




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷:۳۹ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
#3
دفتر ریاست خانه ریدل ها:

- خب این چیه که برای ما آوردین؟
- ارباب! این همون بمبه! این همون اسلحه نهاییه که همه دنبالشن. همونی که باهاش می تونین به کل دنیا حکومت کنین! بلیز آناناسی!

هکتور این رو میگه و از اینکه بلیز آناناسی رو کشف کرده، خوشحال ویبره میره. از شدت ویبره های وارده، سنگ از جمجمه هکتور خارج میشه و کارگردان بالاخره نفس راحتی میکشه و با یا فقره تِی نخی، شروع به تمیز کردن صحنه می کنه.

- بلیز آناناسی؟
- بله ارباب! بلیز آناناسی!
- خب این چطور کار می کنه؟

مرگخوار ها هر کدام نظرات متفاوتی داشتند. هیچکدام بمبی با این وسعت تخریب از نزدیک ندیده بودند. تنها آشنایی شان، بمب های تاپاله در هاگوارتز بود که آن هم حداقل از نظر شکل و اندازه، با بلیز آناناسی فرق داشت. به همین دلیل شروع کردند به گفتن نظراتی که در ذهنشان داشتند.
- برگ هاشو بکشین!
- این که برگ نداره. باید دستاشو کشید!
- کی تا حالا دیده با کشیدن دست، بمب منفجر بشه. باید فیتیله شو روشن کنیم!
- حالا فیتیله ش کجاست؟

لرد نگاهی به بلیز آناناسی و مرگخوارانی کرد که در حال واکاوی او برای پیدا کردن فیتیله مناسب بودند. جای تعجب بود که هنوز بلیز منفجر نشده بود. از او پرسید:
- خودت بگو چطوری منفجر میشی!
- ام... چیزه... راستشو بگم؟




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴:۰۷ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
#4
سوژه جدید


هوا گرگ و میش بود. باد خنکی شروع به وزیدن کرده بود و علف های حیاط خانه ریدل ها را بازی می داد. خورشید به آرامی در حال طلوع بود و مه صبحگاهی، با هر قدم خورشید، عقب می نشست. سکوت حاکم بر خانه ریدل ها گاه و بیگاه با صدای سنجابی که در آن نزدیکی مشغول انبار کردن آذوقه بود، شکسته میشد. گویی آن سنجاب زودتر از ساکنان آن خانه فهمیده بود که اتفاقی شوم در پیش است و باید برای آن چاره ای اندیشید.

درب ورودی خانه ریدل ها باز شد. الستور از خانه خارج شد. به عنوان تازه ترین عضو مرگخوار ها، وظیفه او بود که نگهبانی شیف شب را بعهده داشته باشد. نگاهی به بیرون انداخت. هوای سرد صبحگاهی لرزش خفیفی را بر بدن او انداخت. ردایش را محکمتر دور خودش پیچید و به داخل خانه ریدل ها برگشت. دلشوره عجیبی داشت، اما منشاء آن را نمی دانست.

به محض برگشت به داخل خانه، صدای بلاتریکس داخل محوطه سرسرای اصلی پیچید:
- همگی بیدار شید! اتفاق خیلی بدی افتاده! باید یه کاری بکنیم! بیدار شید!

به کمک چوبدستی اش، جمله آخر را به گونه ای گفت که طنین صدایش در تمام اتاق های خانه پیچید. چند لحظه بعد، اکثر مرگخواران در داخل سرسرای اصلی جمع شده بودند. آن ها که از بیدار شدن صبحگاهی آن چنان دل خوشی نداشتند، شروع به غرغر کردند.
- این وقت صبح چی شده آخه؟
- حالا ما تازه داشت خوابمون می بردا! چی شده باز؟
- معجون بیدار شدگی بدم؟

با این جمله هکتور، اکثر مرگخواران نگاهی از سر عصبانیت به او انداختند. هیچکدامشان علاقه ای به بیدار شدن نداشتند و حتی علاقه کمتری به معجون های هکتور داشتند.

- ارباب از پیش ما رفتند! فقط همین یه یادداشت رو گذاشتند.

بلاتریکس اشاره ای به چوبدستی اش کرد و کاغذ پوستی رنگ پریده ای در جلوی مرگخواران پدیدار شد.

نقل قول:
ما برای مدت نامعلومی شما رو ترک می کنیم. دنبال ما نگردید. هیچ کدام از شما قادر نخواهد بود که جای ما را پیدا کند. فقط زمانی برمیگردیم که بدانیم واقعا به ما نیاز دارید. در آن زمان، حضور ما را احساس خواهید کرد.


مرگخواران نگاهی به کاغذ پوستی انداختند و سپس به یکدیگر نگاه کردند. اولین باری نبود که اربابشان آن ها را ترک می کرد، اما همیشه برگشته بود. هیچگاه مرگخوارانش را برای مدت طولانی ای تنها نگذاشته بود. اما همگی حس می کردند که این بار فرق می کند. این بار همه آنها باید دست به کار می شدند.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰:۰۶ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#5
با نام و یاد ارباب لرد ولدمورت و تمام تاریکی ها و پلیدی ها!


با توجه به فقدان ارباب گرانقدر و توجه به این نکته که رزالین و ویولت عزیز با در نظر گرفتن این نکته که نقد کننده پست هاشون، قرار بوده که ارباب لرد ولدمورت باشند، درخواست نقد داده بودند، نقد پست این دو عزیز انجام نمیشه و به مدت کوتاهی این تاپیک بسته میشه. بدیهیه که بعد از سر و سامون گرفتن اوضاع، پذیرای درخواست های شما خواهیم بود.

رزالین و ویولت عزیز می تونن نقد پستشون رو از طریق پیام شخصی درخواست بکنند ( در صورتی که تمایل به نقد شدن پست توسط بنده دارن) و یا از ظرفیت های ویزنگاموت استفاده کنند.



با تشکر
مرلین the prophet




پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱:۵۰ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#6
مرلین به سرعت به سمت گابریل حرکت کرد و دست او را گرفت. بدلیل سرعت بالای حرکت مرلین، در لحظه ای استثنایی و قبلا دیده نشده، ریش دو پیرمرد به همدیگر گره خورد و از این ارتباط، جرقه ای پدید آمد و ارواح تمام افرادی که دامبلدور با سخنان به خیال خودش خردمندانه، و مرلین با هدایت های به زعم خویش نجات دهنده، باعث شده بود اونها مرگ رو در آغوش بگیرند، همچون سیریوس، مورگانا و ... در آنجا حاضر شدند.

مروپ با دیدن این صحنه، در اقدامی که کسی انتظارش را نداشت، به سمت گابریل شیرجه رفت و با جفت ملاقه هایش او را گرفت و به سمت یاران خودش پرتاب کرد. اما در این وسط، این مرلین و دامبلدور بودند که در تلاش بودند تا ریش طرف دیگر را پس زده و با ارسال این جرقه به سمت طرف مخالف، از سوختن و بی ریش شدن خود جلوگیری کنند.

- اَاَاَاَاَاَ... چه باحال! حیف ولدی نیست که منم یه اکسپلیارموس بزنم بهش. چقده من توجه دلم می خواد! به منم توجه کنین!

هری پس از گفتن این حرف و از اینکه دیگر در مرکز توجه ها نیست، لحظه ای خودش را باخت، اما اجازه نداد این باخت در خانه حریف مانع او شود. به همین دلیل با تمام توانش خود را روی گره ریش دو پیرمرد انداخت و باعث شد این گره که با دندان نیز باز نمیشد، با وزن هری، از هم بیش از پیش گرهشان سفت تر شده و با برخورد جرقه ها، ریش و مویی برای هری نیز نماند. اما این پایان ماجرا نبود!

- هری... فرزندِ دلبندِ روشنایی و نور و هر چی آرزوی خوبه! اون قیچی ـت رو بردار و ما رو آزاد کن! این پیامبر ول کن ما نیست.
- چشم پروفسور! هر چی که ترانه داریم هم مال شما. ما خوشحالیم که دوباره در وسط سوژه ایم!

و هری راست می گفت! هری از خوشحالی در پوست خود نگنجید. و دیگر پوستش نیز دلش نمی خواست که هری در داخل او بگنجد! به همین دلیل هری را پس زد و به سمتی دیگر رفت تا محفل پوست ققنوس را راه بیندازد!

- پیرمرد! بگیر که اومد!

مرلین با گفتن این حرف، تمرکزی کرد و با استفاده از عصایش، ضربه ای به ریش دامبلدور زد. گره با سرعت به سمت صورت دامبلدور رفت و با صدای پاقی، هر گونه آثاری از مو، مژه و ریش را از صورت وی محو کرد. مرلین لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
- این است قدرت پیامبر کبیر! به ما ایمان بیاورید!

با گفتن این حرف، مرگخوارانی که طرفداری مرلین را کرده بودند، همگی ایمانشان از پیش، بیشتر شد. تنی چند از محفلی ها نیز که سفیدی درونشان کمی خرده شیشه داشت، تمایلاتی به سمت مرلین نشان دادند. این وسط مروپ بود که پشت چشمی نازک کرد و به سمت مرلین رفت.
- مامان هم به نوبه خودش این پیروزی رو به مرلین تبریک میگه. ما به کمک هم تونستیم مرگخوارا رو از چنگ این محفلی ها و رئیس کچلشون در بیاریم. مامان به همه مرگخوار های شیرین تر از هلو ی خودش افتخار میکنه! گابریل! مامان نجاتت داد و تاییدت میکنه!

مرلین نیز نگاهی به الستور کرد و گفت:
- ما هم تو رو تایید می کنیم الستور. بیایین بریم داخل خونه ریدل ها که خیلی کار داریم.

بدین ترتیب، مرلین و مروپ، دوشادوش هم به سمت خانه ریدل ها حرکت کردند و مرگخواران جان بر کف لرد سیاه نیز از پی آن ها راه افتادند. صحنه ی بوجود آمده از راهپیمایی عظیم مرگخواران، به قدری با شکوه بود که همان چند تن محفلی خرده شیشه دار نیز با چشمانی گریان و بغض آلود، به آن ها پیوستند و دامبلدور و دیگر محفلی ها را وسط ناکجا آباد پشت سر گذاشتند.


پایان سوژه!




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵:۵۳ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#7
ما معجون مرگخوار شدنی که هکتور درست کرده بود ریختیم رو مدرسه، همه سیاه شدن، آفریقایی اصیل، ولی کسی نیومد فرم ورود به زیر سایه ارباب رو پر کنه! احتمالا باید یه ملاقاتی با هکتور داشته باشیم.




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷:۵۱ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#8
نقل قول:
مصطفی (ما جادوگرای مسلمون اعتقادی به مرلین نداریم به عنوان پیامبرمون) رو چه دیدین!




زرشک! ما اومدیم اینجا که بگیم از ما که دیه قدیمی تر نیست، فسیل تر نیست. من خودم دیگه تو این راه از دست رفتم، پیر شدم، تجزیه شدم، نفت شدم حتی! دیگه جلو مرلین و معلق بازی؟ جمع کن این فرافه کنی ها رو! ما تصمیم داشتیم این ترم نیاییم هاگوارتز، ولی دیدم نه، نمیشه اینطوری. باید بیاییم عقاید و باورهامون رو بکنیم تو حلق خلق المرلین! اینطوریاست!

رول مول تدریس هم نیست. همینطوری اومدیم تکلیف بدیم تا بیشتر آفتابه طلایی رو بگیریم روی این مدرسه. مدرسه ای که از توش برای ما مرگخوار درنیاد، سر تسترال توش بجوشه!

نگاهی به عکس پروفایل مرلین کبیر، این بزرگ جادوگر دوران! این روانِ بی امان! این جدا از زمان! این قدر قدرت اعصار! کرده و چین و چروک صورت وی که هرکدام بیانگر یکی از دوره های زمین شناسی است را تفسیر کنید و نمره بگیرید. شاید هم نگیرید! هر جور خودمون صلاح بدونیم!




پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵:۰۳ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#9
- برید سنگر بگیرید!

مرلین این رو میزنه و خودش رو میندازه پشت یکی از سنگر هایی که از حوری های درگاه ملکوتی درست شده بود. الستور به موقع خودش رو نجات میده، با اینکه سایه ش یکم دیر میکنه و در حد یه املت تک تخم مرغی، رُبّی میشه! اسکورپیوس از فرصت بدست آمده استفاده می کنه و چند تا ظرف رو از رب پر می کنه تا بعدا به قیمت گزافی به فروش برسونه. بقیه یاران مرلین نیز هر کدام به نوعی، در این وانفسا املتی میشن!

- دِرررررر... دِرررررر

دیزی همچنان از اینکه می توانست دِررررر کند خوشحال و شادان بود. اما مرلین آنچنان علاقه ای به این اتفاق نداشت. به همین دلیل از بین دو حوری ای که به عنوان سنگر، انتخابشان کرده بود، عصایش را به سمت دیزی گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد.

- دِرررررر... دِررر... دِر... دِ... عه! چرا خراب شد؟
- ما بودیم فرزندم. دیگر دِرررر نمی کند! این هم یکی دیگر از معجزات ماست. بیا به آغوش ما. بیا به سمت رستگاری و بارگاه ملکوتی و حوری! تمام ضایعات بارگاه ملکوتی را میدیم به خودت تا آبشون کنی. پورسانت هم بیشتر از 90 درصد نمیگیریم ازت. خیالت راحت.

دیزی نگاهی به رگبارش انداخت. تازه داشت دستش گرم میشد. اما پیشنهاد وسوسه کننده مرلین را نیز نمی توانست فراموش کند. از پشت رگبارش پایین آمد و منوی خود را که از انواع ضایعات درست کرده بود، در آورد تا به مرلین تقدیم کرده و به او بپیوندد. تازه منو را از آستینش در آورده بود که مروپ گفت:

- آش شله قلمکار مامان! میدونی که بیای اینور، تا آخر عمرت همه مدل غذا و دسر خوشمزه برات درست می کنیم؟ :pretty:




پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱:۲۸ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#10
به عنوان پیامبر دنیای جادوگری، قدیمی ترین جادوگر جامعه جادوگری و سیاه ترین پیامبر دوران؛ از هم اکنون احساس مسئولیت خود را نسبت به مرگخوارانِ ارباب، اعلام می دارم.

از همین تریبون، فرصت رو غنیمت میشماریم و بدون توجه به پارتی بازی های انجام شده که معیار آنها چیز های کم اهمیتی همچون خون و وراثت و این چیزاست، اولین انجام وظیفه خودمون رو انجام میدیم.


گابریل!

ما در مورد تو بسیار خوشبین هستیم. بارقه های از سیاهی رو در تو می بینیم، با کمی آموزش و هدایت های ملکوتی، حتما به سمت راه درست و صحیح که همان راه مرگخواران سیاه است، هدایت خواهی شد.

تایید می کنیم!



الستور

می خواستیم تو رو هم تایید بکنیم، کلا از افزایش نیرو های تاریکی بسیار استقبال می کنیم. اما برای اینکه حرص این پایینی رو در بیاریم، تو رو رد می کنیم. برو بعدا بیا تا بیشتر رد کنیم و خوشنود بشیم.

رد می کنیم!











هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.