هر سه روی کاناپه زردرنگی که با دکور خانه هماهنگی داشت نشستند.هری فنجان قهوه اش را به لب نزدیک کرد تا شاید گرمای حاصل از آن آرامش را حتی برای لحظه ای میهمانش کند...
دامبلدور هیچ وقت مارو بدون کمک رها نمیکنه ...
اما پس این حس تردید لعنتی چه بود که در وجودش شعله می کشید؟... هرمیون با صدای بلند شروع به خواندن داستان کرد...ایده ها مانند جرقه های آتش در ذهنش بالا و پایین میپرید...
من قبلا این داستانو خواندم...هدف دانبلدور از این کار چی بود؟[/b[b]]...یعنی این داستان واقعیت داره؟؟....
رون کنار هرمیون نشسته بود و از اینکه دوباره کنار دوستانش بود به خود میبالید با اینکه جو میانشان هنوز اندکی متشنج بود...
باید از هر فرصتی استفاده کنم تا همه چیز به حالت قبل برگرده...
-در میانه های غروب...
-غروب نه...نیمه شب بود!مامانم همیشه می گفت!....که البته غروب خیلی بهتره....
به این نتیجه رسیدکه همیشه هم در برگرداندن اون جو صمیمی موفق نبوده...!
شروع خیلی خوب، سوژه و پردازش خیلی خوب، اما پایان به شدت ضعیف.
3 خط آخر خیلی گنگ بود.
این نکته که دیالوگ ها رو به زبان محاوره ای و توصیفات رو به زبان رسمی نوشته بودی یه حسن بزرگ محسوب می شه. اما وسط کار چند جا این نکته رو فراموش کرده بودی. مثلاً:نقل قول:
من قبلا این داستانو خواندم
که درستش می شه:
من قبلا این داستانو خوندم.ضمناً دامبلدور درسته نه دانبلدور.
لطفاً با رعایت نکاتی که گفتم یه پست دیگه بزن و قسمت آخر رو بیشتر پردازش کن.
راستی برای ورود به ایفای نقش باید به جز اینجا، توی تاپیک بازی با کلمات هم پست بزنی.
موفق باشی.
تأیید نشد