هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۳
#11

گیریفندور


تکلیف اول الی آخر

- آخ جون اردو !

- نویل ، تو هیچ جا نمیری .

- چرا ؟

- چون یه پسر هیچ وقت بدون مادرش جایی نمیره .

- آلیس لانگ باتم ، کی به شما اجازه ی غیبت در این جلسه رو داده ؟

- ببخشید استاد . حواسمون نبود با نویل همکلاسی هستیم .

- کلاس به صف . پیش به سوی برزیل میزبان جام جهانی کوییدیچ برزیل .
صَبرِلَ . به یاد داشته باشید که قطعا به کلاس دالاهوف نمیرسید ؛ شاید به کلاس ویو هم که اینجاس نرسین .

کلاس :

- قبوله . قبوله . قبوله .

چمن ها در حال بلند شدن بچه ها از روی زمین ، تکانی خوردن . نصف راه رو رفته بودن که نویل رفت پیش جیمز .

- استاد ، اونجا کوییدیچ مشنگی بازی میکنیم یا جادویی ؟

- جادویی .

نویل داشت میرفت که جیمز با یک داد به بدرقه ی اون رفت :

- لانگ باتم .

- بله استاد ؟

- با تو نیستم آلیس .

- با من کار دارین ، استاد ؟

- بله . تو کوییدیچ مشنگی بلدی ؟

- بله ، استاد . یوآن هم بلده .

- چجوری ؟

- چی ؟ چجوری ؟

- چجوری یاد گرفتین ؟

- تو گیم نت از دوستای مشنگیمون یا د گرفتیم ، استاد .

- گیم نت چیه ؟ کوییدیچ مشنگی چجوری بازی میکنن ؟

- یعنی واقعا نمیدونین استاد ؟

در اینجا جیمز برای خیط نشدن جلوی نویل به اون دروغ گفت :

- چرا میدونم . میخوام ببینم ، تو چی میدونی .

- استاد ، اگه من الان بخوام هسته ی اتم گیم نت رو برای شما بشکافن باید تا فردا جواب سوالای شما رو بدم ولی کوییدیچ مشنگی ؛ میدونید استاد ؟ کوییدیچ مشنگی مثل کوییدیچ جادویی یه درس عملیه پس من نمیتونم تئوری واسه شما توضیح بدم . اصلنش فوتبال دو تا نیمه داره ما میتونیم نیمه ی اول رو تماشا کنیم ، نیمه ی دوم رو کوییدیچ جادویی بازی کنیم .

- باشد که حرفت درست باشد .

- استاد جیمز !

- بله ، ویکی ؟

- اشتباه اومدیم ، استاد .

- چجور ؟

- چون اینجا ایفل داره ، پس فرانسه ـس و ما قراره بریم برزیل که ریو داره .

- تو اینا رو از کجا میدونی ؟

- وقتی تدی میره مأموریت تو گریمولد جغرافی مشنگی میخونم .

- چه چیزا !! ویکی یادم بنداز بعدا باهات حرف بزنم . حالا باید کدوم وری بریم ؟؟

ویکیقطب نمای خودش رو چک کرد و جواب جیمز رو داد :

- سمت راست ، استاد .

بعد از قرن ها و بچه های کلاس و استاد جیمز به برزیل رسیدن .

بالای ورزشگاه . بازی هلند و آلمان

- نویل ، یوآن بیاین اینجا کارتون دارم .

- بله ، استاد ؟

- بقیه توپ ها کجان ؟

- استاد فوتبال یه توپ بیشتر نداره .

پنج دقیقه بعد همون جا

- دیگه خسته شدم . تیم یک و دو برن تو زمین .

- کدوم تیم یک و دو ، استاد ؟

- همون ! ای بابا ، بازم سال اولی . همون جوری که خودتون بازی میکنین برین تو زمین . انتخاب تیم پروسه سختیه الان نمیشه تیم درست کرد .

- استاد ، با کدوم توپا بازی کنیم ؟

- ویو توپا رو اورده .

- کی ؟ من ؟ کِی قرار بود من توپا رو بیارم ؟

- ویولت

- استاد ! استاد !

- بله ؟ نویل .

- من چند تا توپ مشنگی دارم میشه روشون طلسم اجرا کرد .

- باشه ، نویل . یه توپ اندازه اسنیچ بده .

- توپ گلف ، استاد .

- یه توپ اندازه گوافل .

- توپ فوتبال ، استاد .

- دو تا تو اندازه بلاجر .

- یه توپ سپک تاکرا و یه توپ مینی والیبال ، استاد .

- نویل ؟

- بله ؟ استاد .

- این توپا کجا بود ؟

- یه جایی از همین جا ها ، استاد .

- استاد .

- بله ؟ یوآن .

- میشه من و نویل بریم از نویِر امضا بگیریم ؟

در اینجا جیمز به لهجه اصبیش برمیگرد :

- ها اینی که میگی چی هَ ؟

- دروازه بان آلمان ، استاد .

- بله . برید .

در عرض پنج دقیقه نویل و یوآن از تمامی بازیکنان حاضر و غایب در زمین امضا گرفتن .

- یوآن . یوآن .

- باز چیه ؟

- بین تماشا گرا یه آدم بوقی میبینم .

- کیه ؟

- مسی بوقی . نظرت چیه . . .

بقیه اش رو نمیخواد بگی خودم ، خودم میدونم . بزن بریم .

بعد از انتقام نویل و یوآن از مسی ، تیم ملی آرژانتین و تیم باشگاهی بارسا به باد رفت .

و آمّا کوییدیچ جادویی وسط زمین فوتبال

تماشاگرا که در توسط جیمز به دلایل شخصی روشون قفل شده بود :

- ویو ، میبینی منو ؟

- نه ، آلیس .

آلیس به سمت تماشاگرا رفت و عینک یکیاز اونا رو قرض گرفت :

- ببخشید آقا ، من به عینکتون احتیاج دارم . وای چرا ولو شدی ؟ مهم نیست .

- آلیس داری چیکار میکنی ؟

- هیچی ، استاد . ویو بیا اینو بزن به چشات . این چند تاست ، ویو ؟

- ععععع ، آلیس ان میکروبا چیه رو دستات ؟

- منو مسخره میکن ؟

- نه ، اصلا . میگم دنیا چقدر قشنگه من نمیدونستم .

- میگم استاد بریم جایگاه گزارشگرا بشینیم ؟

- موافقم . بریم .

- یوآن یو برو من میرم یه چیزی بخرم .

- زور برگردیا .

- باشه .

بعد از دو ساعت جایگاه گزارشگرا

- حالا ویکی واسه یه لحظه اسنیچ رو میبینه ولی گمش میکنه .

- استاد ، کرشدم . اینقدر داد نزن .

- نویل خیلی داری غر میزنیا !!

- یوآن چه عجب اومدی !

- نویل ، برای اولین بار یه چیزو درست گفت ، خیلی غر میزنی .

- چرا دیر اومدی ؟

- ای بابا ، طرف تا جارومو دید غش کرد ؛ منم فکر کردم مرده ، نشستم بالا سرش کلی گریه کردم

- یوآن ، اون چیه دستت ؟

- چیزه ؟؟ چیپس استاد . یه خوردنی که شما رو سرگرم میکنه .

هم زمان که جیمز سیریوس سرگرم بود ؛ تماشاگرای داخل ورزشگاه یکی یکی بر فنا رفتن . تماشاگرای توی خونه هم کلی صدا و سیما رو به خاطر خلاقیتشون تحسین و تشویق کردن .

در آخر تیم کوییدیچ دو به لطف دیدگان باز ویو تیم کوییدیچ یک رو برد و اغضای کلاس با شادی به هاگوارتز برگشتن به غیر از نویل و یوآن که کلی توسط جیمز سوال پیچ شدن .


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳
#12
سلام پروفسور . میدونم خیلی دیر شد . خیلی هم طولانی شد .
در کل معذرت میخوام .
دنیای وارونه

فرصت ها غنیمت است .


به جای من خودت ویرایش تایید رو زدی نویل؟! اوه خیلی جالب بود.. واقعا خیلی خندیدم اما به هر حال تایید شد.


فرصت ها غنیمت است.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۲۱:۴۷:۴۲

شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳
#13
درست در تاریخ 30 جولای دو پسر در دو خانواده جادویی متولد شدند . یکی از آن ها نویل و دیگری هری نام گرفت .

طبق حرکاتی که نویل در طی یازده سال زندگی در کنا پدر ، مادر . خواهرش نادیا انجام داده بود ، پسری بی استعداد و دست و پا چلفتی بود اما هری استعداد های فراوانی داشت و روز به روز به استعداد هاش اضافه میشد .

هری و نویل برای اولین بار همدیگر رو در ایستگاه کینز کراس دیدن . هری که میخواست از جمع بچه های با استعداد دور شه ، فرصت دوستی با نویل که مطمدنا میتوانست در مباحث زیادی مثل درست جوع کردن وسایل کمک کند غنیمت شمرد ؛ پس جلو رفت و با معرفت یه دوست صمیمی ولی با ادب گفت و گو رو شروع کرد :

- سلام . من هری هستم . هری پاتر . میتونم تو رو دوست صدا کنم ؟

- اوه . سللام . من نویل لانگ باتم هستم . چرا که نه ؟ من برای اولین بار با یکی دوست میشم .


- برای اولین بار ؟؟

هری به خاطر این که نویل به علت سرگرم بودن با چرخ دستیش حرفش را نشنیده بود خوشحال شد .

- راستی کمک نمیخوای ؟

- اگه میشه خیلی !

- باشه . پس یه کم از چرخ دستیت دور شو .

- یه لحظه صبر کن . از کارت مطمئنی ؟؟

- معلومه که آره .

هری در عرض یه ثانیه وسایل نویل که حدود بیست دقیقه باهاش سرگرم بود رو جمع کرد و دوستی آن ها با هم آغاز شد .

پنج سال از تحصیات آن ها در هاگوارتز میگذشت که جنایات رخ داده شک دنیای جادوگری رو به سمت شرور ترین جادوگر ، لرد سیاه ولدمورت برگردوند .

شک مردم تا اون جت ادامه داشت که یکی از مقامات وزارت خونه اونو تایید و قاتل وزیر سحر و جادو اعلام کرد . وزیر قبل از مرگش گوی پیشگویی را به معاونش داداه بود که پیشگویی به این شرح بود :

ولد مورت برمیگردد . یکی از دو پسر متولد 30 جولای دشمن خونی آن خواهد بود تا حدی که آنها نمیتوانند با وجود دیگری زندگی کنند . پس یکی از آن ها به دست دیگری کشته خواهد شد .

سرسرای بزرگ هاگوارتز

- . . . به دست دیگری کشته خواهد شد .

- نویل ، گفتی اون پسرا متولد چه تاریخی هستن ؟

- 30 جولای .

- 30 جولای ؟

- آره . چی کار داری ؟ چرا اینجوری شدی ؟

- سرتو بیار جلو کارت دارم .

- بگو .

- من متولد 30 جولایم .

نویل داشت به تاریخ تولد هری فکر میکرد که ناگهان متوجه شد که خودش هم متولد 30 جولایه ولی اون چیزی نگفت چون میدونست که یه آدم مثل اون نمیتونه پسر برگزیده باشه .

- نویل ، به نظرت اون یکی پسر کیه ؟

سوال هری جوابی نداشت .

- آهای ! به نظرت اون یکی کیه ؟

- کی کیه ؟

- اون یکی پسر دیگه !

- آهان ! من چه بدونم ؟

قتلگاه عمارت

ولدمورت داشت برای دست گرمی روی چند مشنگ آوادا تمرین میکرد که شستش از پیشگویی خبر دار شد . کلاغه که خیلی چایی شیرین بود ؛ اسم ، مشخصات و سوابق پسر ها رو هم به ولدمورت گفت :

- یکی هست که خیلی دست و پا چلفتیه و هیچ کار خاصی تا حالا نگردی اما دوست همون دست و پا چلفتیه اسمش هریه و اتعداد زیادی داره در ضمن توی هاگوارتز تکه . صد در صد پسر برگزیده هریه .

ولدمورت با کلاغه موافق بود پس تمام حواسش رزو روی هری متمرکز کرد .

کتابخونه هاگوارتز

- بازم داری کتاب دوئل میخونی ؟

- آره . میخوای چی کار کنم ؟

- برو به دامبلدور بگو .

- همین قصد رو دارم . امشب .

نویل که به خودش شک داشت و با تتنها مهارتش در گوش دادان حرفای دیگران آشنا بود ، خیلی آروم هری رو تا دو در اتاق دامبلدور همراهی کرد .

- پروفسور ، اجازه هست بیام تو ؟

- پسرم هری ، بیا راحت باش .

- پروفسور میخواستم یه چیزی به شما بگم .

- خب بگو .

- من یکی از دو پسر متولد 30 جولایم .

- بله . میدونم . اتفاقن داشتم یکی رو میفرستادم دنبالت .

- خب ؟

- هری ، ولدمورت سه تا جان پیچ داشت که من دو تاشو از بین بردم . میدونم داری فکر میکنی جان پیچ چیه ! جان پیچ چیزیه که آدم روحشو توش نگه میداره . یکی از جان پیچ ها یکی از کتاب های کتابخون ـس برو پیداش کن و از بین ببر من دو روزه دیگه طلسم سکوت روی کتابخونه میزارم که هر کاری خواستی انجام بدی . بعد باید خودشه از بین ببری .

نویل تا همینجا براش کافی بود پس راه خوابگاه رو در پیش گرفت .

- هری، پسر برگزده تو نیستی ، بلکه دوستت نویل پسر انتخاب شده است .

- نویل ؟

- بله . نویل . تا همین چند لحظه پیشم پشت در بود و همه چیز رو درباره ولدمورت و کتابخونه شنید .

- ولی چرا به من نگفت .

- اینو خودش بعدا بهت میگه .

- پروفسور اجازه هست برم ؟

- بله ولی یادت باشه نویل فکر میکنه اون پسر تویی ، پس بزار توی تفکرات خودش بمونه .

- چشم پروفسور .

- در ضمن از نویل بخواه که توی خوندن کتاب دوئل بهت کمک کنه ؛ با وردایی که برای دوئل پیدا میکننین ، دوئل کنین .
هری نول رو آماده کن .

- چشم پروفسور .

کتابخونه هاگوارتز

- نصف شبی واسه چی منو اوردی کتابخونه ؟

- واسه تفریح .

- تو کتابخونه ؟

- آره . یه کتاب هست که باید نابودش کنیم . حالا میتونی اینجا بجرخی و هر جند وقت یه بار یه طلسم مثل اینسندو بفرستی وسط کتابا تازه هرجقدر هم دلت خواست دادا بزن .

یه ساعتی بود که نویل و هری کتابخونه رو بر باد دادن ولی کسی نفهمید .

- هی نویل ، اینجا یه قفسه هست نمیترکه .

- شاید طلسمت اشتباهه .

- اخه تو تا حالا دیدی من ، هری طلسم اشتباه بزنم ؟

- شاید . . .

بقیه ی جمله ی نویل هیچ وقت ادا نشد .

- نکنه همون فکری که من میکنم ، میکنی ؟

- گمونم همین طوره !! میگم چطوره با هم بکشیمش شاید پاره شد ، از بین زفت .

- امتحانش ضرری نداره .

نویل و هری تا اونجا که تونستن کتاب رو کشیدن ولی هیچی ک هیچه .

- هری ، یادته اسنیپ اتودم گرفت کرد تو یه زهر ؟

- آره ولی که چی ؟

- از اون موقع اتودم رو به هر کتاب یا برگه ای که میزنم پودر میشه . شاید رو این کتابه هم اثر کنه !

- خوبه ولی الان که اتود اینجا نیست . هست ؟

- اتوئم همه جا باهامه .

- خب چرا شروع نمیکنی ؟

نویل اتودش رو به صورت عمود وارد کتاب کرد . برای پنج ثانیه اول هیچ اتفاقی نیوفتاد ولی ثانیه ششم نوری از سوراخ کتاب بیرون زد و باعث شد کل کتابخونه روشن بشه . خوشبختانه فیلچ و خانم نوریس اونجا نبودن وگرنه جفتشون اخراج میشدن .

فردای اون شب هری همراه با کتاب سوراخ و اتود خم شده ی نویل به دفتر دامبلدور رفت .

- پروفسور این اون کتابیه که شما گفین چان پیچه . درسته ؟

- بله ، پسرم . این خودشه و لی شما چجوری اینو نابود کردین .

هری تمام ماجرای شب گذشته رو برای دامبلدور تعریف کرد و طبق توصیه ی دامبلدور هری باید نویل رو آماده میکرد .
روزها گذشت و نویل به بهانه ی کمک به هری آموزش میدید و آماده میشد تا بالاخره روز موعود که هیچ کس ازش خبری نداشت فرا رسید .

دهکده هاگزمید

- نویل ، حس نمیکنی فضای دهکده یه خورده سنگین شده ؟

- منظورت همون " یه جوری شده " ـس ؟

- آره . همون که تو میگی . حالا شده ؟

- آره . یه کم .

ناگهان صدای بر زبان آوردن آوادا و جیغی پشت سرش به گوش رسید پسری از ریونکلا کشته شده بود . هری که منتظر چنین اتفاقی طی چند ماه گذشته بود ، فریاد زد :

- همه برین یه جای امن پناه بگیرین . اون برگشته . ولدمودت . . .

- برگشته .

جمله ی ناتمام هری رو ولدمورت تمام کرد .

- هری تویی ! درسته ؟

- آره . منتظرت بودم .

- چه پسر بچه ی گستاخی !!

- اگه من یه پسر بچه ـم چرا میخوای منو بکشی ؟

درگیری لفظی بین هری و ولدمورت ادامه داشت ؛ طوری که آن ها نویل را کاملا از یاد برده بودند .
نویل پسر بچه ی متولد 30 جولای ،شانس خودش رو برای کشتن ولدمورت امتحان کرد .

نویل خنجری رو که با استفاده از تمام وردهایی که در چند ماه گذشته یاد گرفته بود ، از پشت به سمت ولدمورت نشانه گرفت .

خنجر کاری رو که نویل انتظارش رو نداشت انجام داد . نویل پسر برگزده ای بود که ولدمورت رو کشت .


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۲۲:۳۲:۲۵

شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
#14
گریفیندور


سوال اول

- یوآن ، بیا بریم دیگه . من مطمئنم اون میدونه .

- نویل ، به کار بنداز مغزتو . اون یه مشنگه ، چجوری میخواد ریاضیات جادویی به تو یاد بده ؟

- دوستم تو گیم نت بهم گفت خیلی خوبه . حتما یه چیزی از ریاضیات جادویی میفهمه .

- بریم ولی اگه بلد نبود ، چی ؟

- پول گیم نتت رو من میدم . اگر هم جوری توضیح داد که من گرفتم ، تو هفتمین اتود قرمزم رو برام میخری . قبول ؟

- باشه . قبول ولی یادت باشه چی گفتی ؟

نویل با حرکت سرش حرف یوآن رو تایید کرد . آن دو خوش و خرم از این ور خیابون به اون ور خیابون یعنی جایی که معلم ریاضی مشنگی وایساده بود ، هجوم بردن .

- سلام ، آقا .

- سلام ، پسرای گلم . کاری داشتین ؟

- آقا شما میدونید که چی میشه که 2+2 میشه 5 ؟

- والا چیزی که به همه اثبات شده اینه که 2+2میشه 4 . کی به شما گفته 2+2 میشه 5 ؟

- معلممون آقا .

- اسم معلمتون چیه ؟

- تد . . .

در این هنگام که نویل داشت اسم تدی لوپین رو به معلم ریاضی مشنگی میگفت ، آرنج یوآن رفت تو پهلوش . نویل برای حفظ ظاهر از داخل منفجر شد ولی به روی خودش نیورد .

یوآن برای پیچیدن توی کوچه هری چپ ، شروع به حرف زدن کرد :

- مواد لازم برای تهیه 5 = 2 + 2 :
دو تا 2 ، سه تا خط کوتاه افقی و یه دونه خط کوتاه عمودی .

طرز تهیه :
دو تا 2 رو با هم مخلوط میکنیم ، میشه 4 . یه خط عمودی رو با یه خط افقی ترکیب میکنیم ، میشه + . یکی از دو خط افقی باقی مانده رو مثل لوگو میزاریم رو اون یکی ، میشه = .
تا اینجا فهمیدین ؟

- آره . ولی . . .

- ادامه ی طرز تهیه :
یه 4 داریم ، یه + و یه = . 4 که خودش چهاره آمّا از اونجایی که اگه ما یکی از دو علامت + یا = رو سر امتحان جا بندازیم 0.5 نمره از ما کم میشه ، 4 با دو تا 0.5 جمع میشه ، جواب درمیاد 5 .

- آه . پسرم ، چه دلیل های منطقیه !! چقدر فکر معلمتون بازه !!

ناگهان دستی یقه ی یوآن رو گرفت :

- پسرک ملعون ، فکر کردی با کی طرفی ؟ با بقل دستیت ؟ منو گذاشتی سر کار ؟ مگه من میخوام کیک بپزم طرز تهیه میزاری جلوم ؟

- نه .

- نه و بوووووق . هر چه زود تر خودت و دوستت از جلوی چشمام خفه شین .

یوآن که یه دست حسابی کتک خورده بود ، دست نویل رو گرفت و با زور با خودش برد .

- ول کن دستمو . ول کن .

- ول نمیکنم .

- اصلا داری منو کجا میبری ؟

- خونه ی دوست گیم نتیت . چپ یا راست ؟

- راست . با دوستم چیکار داری ؟

- میخوام ادبش کنم .

- باشه . بریم . منم پایم . بپیچ چپ .

دوست نویل دو دست کوییدیچ مشنگی به یوآن و نویل باخت و آدم شد .

سوال دوم

- اتود من زیر درخت آلبالو گم شده . سوات داری ؟

- بچه ها این استاده که نمیاد ، بیاین یه دست بریم آشپزخونه یه کم با جنا اختلاط کنیم .

- بریم .

- منم هستم .

- پس ما سه تا میریم . گیدیون ، دوست خوبم ، من که خیلی دوست دارم ، میشه وقتی استاد اومد خبرمون کنی ؟

- نه ولی آره . یه شرطی داره ، هرچی میخورین واسه منم بیارین .

- قبوله .

نویل ، ویکی و یوآن تو سالن طبقه ی سوم بودن که تدی لوپین اونا رو دید و آن دو بدبخت شدن . چرا آن دو ؟ چون نفر سوم ویکی بود ، پس نمیشد که هر سه بدبخت بشن .

سوال سوم

یه کلاس که توش آدم و میز و نیمکت داره و یه کلاس که بین الف و سینش ، واو داره .


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۶ ۱۶:۵۸:۴۴

شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱:۱۰ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
#15
- تام ، داری رو اعصابم دوئل میکنیا !! حواست به خودت باشه .

- آخه ؟؟

- ای بابا ، آخه باقالی ، چرا نمیفهمی ؟؟

لرد خونگی دوباره نگاهی " مکش مرگ من " به جامبل کرد ولی کاش نمیکرد .
جامبل که به قول خودش بسی باهوش بود متوجه نگاه های ساختگی لرد خونگی شد و با لحنی بس متکبرانه گفت :

- لردک ، فکردی من هریم که رو هوا سرم کلاه بره ؟؟

- کی ؟؟ من ؟؟ نگو زشته !!

- زشت بلاتریکس با اون موهاش . اینکه من لباس تنمو بدم بتو اصلن زشت نیست نه ؟؟

- جامبل داشتیم ؟؟ فقط گفتم شاید بخوای ثواب کنی !!

- برو آدم بووووقی ( بر وزن آدم حسابی ) هری که نزدیک تره ، برو سر اون کلاه بزار !!

- متاسفانه یا خوشبختانه سرِ پاتر باد که داشت ؛ جدیدن به علت برخورد مدام یویوی صورتی بادش بیشترم شده !!

- آخی !! قربون جیمز برم !! چیزه ؟؟ برو . بلا بعد از قرنی داره میاد بیرون .

برای بار سوم آهنگ پلنگ صورتی پخش شد و لردک باری دگر دوی ماراتن را آغاز کرد .

آمّا قبل از رفتن نکته ی اخلاقی را بازگو کرد :

- ادب داشته باش . اسم یه ساحره ی با شخصیتو کامل ادا میکنن .

در این هنگام جامبل با خودش گفت :

اِِاِاِاِ ، خجالتم نمیکشه . خودش یه سال از خر مرلین (1) کوچیک تره اون وقت به یه آدم 20 ساله گیر میده . مرلین کجایییییی ؟؟

------------------------

1. خر مرلین : نوعی تسترال مشنگی که از بس خنگه بار میبره . خر مذکور متعلق به مرلین است که مسلمن بسی عمر کرده .


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱:۱۶:۱۰
ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱:۳۰:۵۰

شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#16
عاقا منم میخوام جَست جو کنم !! میشه عایا ؟؟


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#17
پسرک تنها ده سال داشت و کنار معلم مدرسه اش که فرزندی نداشت و سرپرستی او را بر عهده گرفته بود زندگی میکرد .

یک روز بسته ای به دست پسرک رسید که هیچ نشانی از فرستنده نداشت . درون بسته یه دفتر بود که جمله ی :

خاطرات من

با رنگ نقره ای درخشانی رویش حک شده بود . همراه با دفتر یک نامه هم بود .

پسرک قبل از باز کردن دفتر نامه را خواند :

عزیزم ، میدانم که طی چند ماه دیگر یازده ساله میشوی .
هنگامی که یازده ساله شوی نامه ای به دستت خواهد رسید . به نامه دقت کن ، آن را جدی بگیر و به آن عمل کن .
دفتری که در بسته است دفتر خاطرات مادرت است . آن را حتما بخوان .

هنگامی که پسرک نامه را تمام کرد ، فهمید که فرستنده در نامه هم نشانی از خودش باقی نذاشته .

پسرک به فرد ناشناس اعتماد کرد و برای نامه ای که قرار بود بدستش برسد انتظار کشید . او در حین انتظار کشیدن دفتر خاطرات مادرش را نیز میخواند .

چیزی که پسرک تا به حال فهمیده این بود که مادرش در یازده سالگی نامه ای از مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز دریافت کرده بود . او در دوران تحصیلی خود یکی از بهترین دانش آموزان هاگوارتز بود و صمیممی ترین دوستش " جو " نام داشت .

پسرک حالا میدانست که نامه ای که قرار است به دستش برسد ، نامه ای از هاگوارتز است .

همین طور که پسرک در خاطرات مادرش پیش میرفت به خاطره ای با نام " محفل ققنوس " بر خورد .شروع به خواندن کرد :

امروز یکی از بهترین روز های عمر من بود ، چرا که جو من را به گروهی که سال های بسیار در آن عضو آن بود برد .
در آنجا جو برای این که من را با خودش برده بود مجبور بود تحقیر های دوستانش را تحمل کند . جو بعد از پافشاری زیاد توانست من را به عضویت گروه " محفل ققنوس " که در برابر " جادوی سیاه " فعالیت میکرد ، درآورد .


پسرک در حال فکر کردن به " جادوی سیاه " بود که چشمش به خاطره ی بعدی که " اولین مأموریت من دو محفل ققنوس " نام داشت خورد :

تنها کلمه ای که میتواند حس خوب من را برای اتفاق امروز توصیف کند ، کلمه ی " فوق العاده " است .
من امروز همراه با جو و چند نفر از اعضای محفل برای پاکسازی یک منطقه از مرگخواران رفتیم و با پیروزی برگشتیم ، هرچند نزدیک بود من از دست برم .


پسرک این خاطره را برای رسیدن به اطلاعات بیشتر خواند ولی نه تنها اطلاعاتش اضافه نشد بلکه به یک موضوع دیگر هم برخورد ؛ " مرگخواران " .

پسرک به مرگخواران فکر میکرد که بادی از پنجره ی باز وارد اتاق شد و برگه های دفتر خاطرات را ورق زد و در صفحه ای که خاطره ای با نام " پسرک من " در آن نوشته شده بود ، ایستاد .

پسرک چون میدانست آن خاطره مربوط به خودش است ، شروع به خواندن کرد :

امروز هم مانند روزی که در محفل ققنوس عضو شدم یکی از بهترین روز های عمر من است ؛ روزی که پسرکم به دنیا آمود .
پسرکم بهترین دارایی من در دنیاست .


پسرک در حالی که به مادرش فکر میکرد ، دفتر را ورق زد . عنولن خاطره " جدایی " بود :

درست پنج ماه پیش در چنین روزی ، یک مرگخوار به زور وارد خانه شد . من طی یک دوئل طولانی توانستم مرگخوار را شکست بدم ولی سخت مجروح شدم .
برای این که جون خودم و پسرم را نجات بدهم ، پسرم را بغل کردم و از خانه خارج شدم . در راه دیگر توان ادامه دادن را نداشتم ، پس پسرم را به مشنگی که از خیابان رد میشد سپردم تا از او مراقبت .
بعد از سپردن پسرم به مشنگ بیهوش شدم . بعد از مدتی یکی از دوستانم که به طور اتفاقی از آنجا رد میشد مرا به سنت مانگو برد .
خالا در سلامت کاملل به سر میبرم ولی هیچ خبری از پسرم ندارم .


پسرک بعد از تمام کردن نامه ، شوری اشک ها و لبان سردش را احساس کرد که ناگهان نامه ای که انتظارش را میکشید ، توسط جغدی که از پنجره ی باز وارد شده بود ، به دستش رسید .

در پاکت نامه به غیر از دعوتنامه و لیست خرید نامه ی دیگری هم بود :

پسرم ، در هاگوارتز منتظرت هستم .


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: راهنمایی درباره ساخت نرم افزار هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ سه شنبه ۳ تیر ۱۳۹۳
#18
بچه ها گوش کنید
نظر من این است
شعری از حَراتی
---------------------
چیزه بعد از دیاگون سکوی 9 و سه چهام نیست عایا ؟؟؟


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: راهنمایی درباره ساخت نرم افزار هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ یکشنبه ۱ تیر ۱۳۹۳
#19
خوبه ولی کاری از من برنمیاد !!!!!


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ یکشنبه ۱ تیر ۱۳۹۳
#20
بعد از ویرایش :

شما به بزرگی خودت ببخش !!!
بیا در حق ما لطف کن خواهشن !!!!


حالا که حرفای آتونین رو خوندم دیدم راست میگه .

حداقل اون پیامی که دادین گفتین به جنبه ایم پاک کنین که تازه واردا فکر نکنن اینجا چه خبره و برنو دیگه برنگردن


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱ ۲۱:۱۷:۳۰

شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.