هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ دوشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۱ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه‌ها نترس، تو فانوسی بابا جان!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
پست پایانی

_آره، درسته، تو یه جادوگری تام!

لرد سیاه با حیرت به دامبلدور خیره شد. البته دامبلدور به سختی دیده میشد، برای همین چشم هایش را جمع کرد.
_اما... اما من فقط تامم!
_خب، فقط تام، تو یه جادوگری!

دامبلدور نمیدانست چیِ این صحنه ها برایش آشنا است، انگار این دیالوگ ها را در یک فیلم دیده بود. از طرفی دیگر، فقط تام قصد نداشت از موضع خودش کوتاه بیاید.
_من فقط تامم!

پروفسور اصرار کرد.
_خب، فقط تام، تو یه جادوگری!

لرد سیاه پا کوبید و لب ورچید.
_اما من فقط تامم!

پروفسور به مهربانی و خونسردی اش معروف بود، اما این بار واقعا احساس میکرد خونش دارد به جوش می آید. از بین دندان هایش گفت:
_باشه فقط تام، اما تو یه جادوگری!

لرد سیاه لخ لخ کنان پاپوشِ کهنه اش را در آورد و مثل یک چوبدستی به سمت پروفسور گرفت.
_گوش کن پیرمرد بوگندوی کوچیک، من فقط تامم!
_تو گوش کن، فقط تام-
_نه!

لرد سیاه قصد نداشت گوش کند. پاپوشش را بالا گرفت و تلپی کوبید روی کله ی پروفسوری که روی میز مقابلش ایستاده بود. صدای "عیح" ملایمی به گوش رسید و پروفسور صاف شد. سپس بعد از چند ثانیه با صدای تلقی به حالت سه بعدی برگشت، و پا به فرار گذاشت. هر چند قدم یک بار لرد دوباره میکوبید روی سرش و دامبلدور با عیحی پهن میشد و با تلقی جمع میشد، تا اینکه از لبه ی میز سقوط کرد و توی مایع سبز رنگ و سردی افتاد.

سرما وجود پروفسور را فرا گرفت، در مایع غلیظ دست و پا میزد اما نیرویش برای اینکه خودش را روی آن نگه دارد کافی نبود. به زیر کشیده شد و در همان حال با باقی توانش فریاد زد.
_تو یه جادوگر-قلپ قلپ...

دامبلدور در تلاش برای نفس کشیدن، چند جرعه از مایع سبز رنگ را فرو داد. سرخ شد و کبود شد و سیاه شد و کم کم چروکیده تر از چیزی شد که بود و مثل یک آلوی پلاسیده، تالاپی به انتهای پاتیلی که بنظر میرسید حاوی یکی از معجون های قدیمی هکتور باشد برخورد کرد. سپس، اتفاقات عجیب پشت سر هم افتادند. احساس کرد سرش از مایع سبز رنگ بیرون میزند و احساس کرد پاتیل برای باسنش زیادی کوچک است. برخورد هوای سرد به موهایش را حس کرد و سپس ضربه ی خفیفی را که از پاپوش لرد سیاه به سرش وارد شد، ضربه ای که حالا دیگر نمی توانست لهش کند.

دامبلدور معجون قدیمی هکتور را خورده بود و بزرگ شده بود.

چند ثانیه به لرد سیاه که پاپوش به دست روبرویش ایستاده بود خیره شد، سپس ریشش را توی پاتیل چلاند و این کار تقریبا پاتیل را مثل روز اولش پر کرد. پاتیل را زیر بغلش زد و به لرد سیاه پشت کرد تا برود باقی محفلی ها را پیدا کند. فقط تام هم پاپوشش را پایش کرد و رفت توی باغچه حلزون له کند.


برید کنار پیری نشید!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
- لوپین، لـــوپـیـن! بـــیــدار شـــو!

لوپین چشمانش را باز می کند. در بالای سرش یک مرد مو قرمز بود که بر روی دستانش زخم های زیادی نقش بسته بود. لوپین فکر کرد، در محفل موقرمز های زیادی بودند ولی فقط یک نفر بود که اینقدر زخم بر روی دستانش داشت، او چارلی ویزلی بود.
چارلی دستش را به سمت لوپین دراز می کند و لوپین به زور بلند می شود و به اطرافش نگاهی می اندازد؛ آنها هنوز در خانه ریدل ها بودند و اکنون در گوشه ای از دیوار های ترک برداشته نشسته بودند. لوپین که هنوز کمی گیج و گنگ بود، رو به چارلی گفت:
- هی چارلی، تو اینجا چی کار می کنی؟

چارلی خنده ای مضحک سر داد و در پاسخ به او گفت:
- هی لوپین! مثل اینکه یادت رفته منم عضو محفلم!
- اوو، راست میگی! من زیر قدمای بلاتریکس... حقیقتا... له شدم! بخاطر همین یکمی مغزم تکون خورده!
- خب، نباید با بزرگتر از خودت در بیوفتی! ببین و یاد بگیر...

لوپین که به شدت آزرده خاطر شده بود، سرش را برگرداند تا نبیند، چرا که نمی خواست یک جوجه محفلی راه رسم جادوگری را به او یاد بدهد؛ اما این دل چرکی بیش از پنج دقیقه ادامه نیافت، چراکه لوپین که زیر چشمی حواسش به چارلی بود، دید که او دارد به سمت جمع مرگخوار می رود. لوپین با حالتی که قصد بازداشتن او از انجام کارش را داشت، گفت:
- هی بچه! نرو! نرو اونور! خودتو به کشتن میدیا!

اما چارلی که این حرف ها را متوجه نبود، سری تکان داد و با سرعت بیشتر به سمت میز تحریری که پشتش دو تن از مرگخواران یعنی لینی وارنر و دیزی کران نشسته بودند، رفت. او در ابتدا کمی برای پیدا کردن راهی که بتواند از روی زمین به بالای میز برود، اطراف را وارسی کرد و بعد چشمش به روزنامه های دیزی افتاد که روی هم افتاده بودند و حالت پله مانند به خود گرفتند. او به سختی از آنها بالا رفت و با جهشی بر روی میز پرید. سپس او به سمت لینی به راه افتاد و به بالای ورقی که او بر رویش ایستاده بود، رسید.
- سلام!

لینی با تعجب، مدادی را که بزرگتر از قدش بود، بر روی کاغذ رها کرد و گفت:
- سلام! تو کی هستی؟

چارلی کمی اته پته کرد و بعد گفت:
- عه... من... حشره ام!

لینی که کمی با شنیدن نام "حشره" نرم شده بود، با شادی و آرامش گفت:
- چقدر خوب، آقای حشره! منم لینی ام، فک می کردم تنها حشره سخنگو باشم... اما خب نقض شد! حالام میای با هم دوست شیم؟

چارلی خنده ای ریز کرد. مثل اینکه کار راحت تر از چیزی بود که فکر می کرد! او با شادی رو به لینی گفت:
- معلومه لیـــ...
شــــپـــــلـــخ!

چارلی در زیر دستانی بی رحم، شجاعانه جان به جان آفرین می سپارد!

- ســـو! چرا زدی دوستمو کشتی؟
- اون یه حشره بود! ارباب خوشش نمیاد، هیچ حشره ای تو خونه ش باشه!
- اتفاقا! ارباب عاشق حشراته... حالا هم برو پی کارِت!

سو می خواست برود و از آنجا دور شود، ولی قبل از رفتن جسد چارلی را برمی دارد و لینی را از او جدا می کند و سریع به سمت آشغالی می رود! او چارلی را در باتلاق آشغال ها رها می کند!
لوپین که شاهد این ماجرا بود، دستش را به سرش می گیرد، چارلی نیز به سرنوشتی بدتر از او دچار شده بود!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۴ ۱۹:۴۹:۲۷
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۴ ۲۱:۲۳:۵۴
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۵ ۳:۲۹:۳۸

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۰

آمانو یوتاکا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۰ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۴۲ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
از هرجایی که امید باشه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
لوپین که نمیدونست با کی دوست بشه لیست مرگخوارانش رو نگاه کرد.

-ولدمورت که نه...بلاتریکس...اره بلاتریکس خوبه...

در همون لحظه سایه ای اومد روی سرش. پا بود! پای یه مرگخوار! و در حدی بزرگ بود که در رفتن از زیرش یکمی...طول میکشید.

-ای پدرگرگ مادرگربه! زیر پاتو بپا!

مرگخوار ما که از شانس لوپین بلا بود اخمی کرد.

-این صدای جیر جیر رومخ چیه دیگه...

و پاش رو گزاشت روی زمین. خوشبختانه لوپین...لوپین؟
{پ.ن: مقامات بهمون اطلاع ندادن که لوپین زیر پای بلا پرس شده...دوباره امتحان میکنیم}
و پاش رو گزاشت زمین. ولی دیگه اثری از صدای جیر جیر باقی نموند.
بله...لوپین پرس شده بود!
ولی خب بلا هم اونقدر سر به هوا نبود...

-این چیه چسپیده بهم

بلا روی زمین نشست و لوپین پهن شده رو به زور از پاش جدا کرد. لوپین که مثل یک ادامس له شده بود با چوبدستیش خودش رو به شکل اول برگردوند.

-یه حشره جادوگر؟
-حشره؟حشره؟! مگه نمیبینی که من یه جادوگرم که در مقیاس نانو کوچیک شده؟

بلا که با برداشتن لوپین صداش رو بهتر میشنید گفت:

-خب ک چی؟
-خب تو...نه نه اینجوری نه...وایسا وایسا...

لوپین روش رو از بلا برگردوند و به این فکر کرد که چی بگه.
{پ.ن: نویسنده تا اطلاع ثانوی ویندوزش خاموش شده...لطفا تحمل کنید}

*در مغز لوپین*

-الان بهش بگم میتونه به انداره اصلیم برمگردونه؟
-نه بابا مگه مغز خر خوردی؟!
-خب چی بگم؟!
-بگو...بگو...

صدای مغزش خاموش شد. توی دردسر افتاده بود.


کسی باش که میخوای نه کسی که میخوان=)

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
همان لحظه در محضر رودولف لسترنج:

- ووی ووی ووی! له لهوما!

حسن مصطفی قهقهه زنان به سمت رودولف رفت تا در این میان با او دوست شود. وقتی به او رسید با قهقهه و خنده، سرش را تکان داد و به او گفت:
- ووی ووی ووی ووی! سلام داچ سیبیل چماقی! ووی ووی ووی! نمی خندما، له له هستم!

اما رودولف او را نمی دید! حسن در حالت عادی فقط کله اش را افراد می دیدند، اما در این حالت که نانو هم شده بود، کله اش مانند یک اسنیچ که یکی او را نگه داشته بود، فقط معلوم بود. رودولف صدای او را مانند وزوز پشه ای ناخوشایند در هنگامی که می خواهید بخوابید و پشه دم گوش شما اتراق می کند، می شنید...
- اَه! این صدا ها چیه؟! مگه اینجا هم پشه داره؟ این مگس کش من کو!
- ووی ووی! چه داداچ بی اعصابی هم هستی تو! مو این پایینوم! ووی ووی ووی!

اما رودولف هیچ حواسش به او جمع نشد! او هر چه سریع تر شروع به راه رفتن می کند و گوشش را می گیرد اما این بار حسن از پاهای او در امان نماند و زیر پاهای رودولف سرش قرچی صدا کرد. رودولف با این صدای قرچ به خود آمد و پایش را برداشت و به زیر پایش خیره شد.
- هوی، داچ! مو این پایینوم! ووی ووی! له لهوم کردی!

رودولف حسن له شده را که قسمتی از سرش به درون رفته بود، در دست گرفت و گفت:
- تو دیگه چی هستی، عجیب الخلقه؟! ساحره بی کمالاتی؟!

حسن سعی کرد دردی را که در زیر پای رودولف کشیده است، نشان ندهد. او خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- ووی ووی ووی! داداچ از مرحله پرتم هستی که! ووی ووی! له لهوم کردی، له له!

رودولف قمه اش را کشید و اخم هایش را در هم فرو برد و گفت:
- ساحره نیستی که هیچ! حالا با این بازت می کنیم، ببینم چته!
- ووی ووی! پارمون نکنی با اون داچ! همین طوری له لهمون کردی!
- اَه! بسه دیگه! بگو چی کار داری تا پارت نکردم!

حسن کمی فکر کرد. واقعا برای چه آنجا بود؟! او این را فراموش کرده بود. سرانجام پس از نیم ساعت یادش آمد که برای چه آنجا آمده است، پس با حالتی کاشفانه و قهقهه زنان گفت:
- داچ! ووی ووی! میای با هم دوس بَوِریم؟ ووی ووی! جان من زبون رو حال کردی؟ ووی ووی ووی!
- دوست؟! با تو؟! امممم... به یه شرط!
- بگو داداچ! ووی ووی! ما زندگیمون مشروطه، ووی ووی!
- باید باسم ساحره با کمالات بیابی!
- داچ! تنها چیزی که زیاده، ساحره اس! ووی ووی ووی! اصلا دوست داری بخاطر اثبات خلوص نیت، چند تا ساحره بهت بدم! البته باید بریم تو دفترُم! ووی ووی!

رودولف دهانش آب افتاد و با ولع گفت:
- وای! تو داش منی! رفیق منی! تو گنگ منی، گودرت منی! پس بریم دفترت داش!
- بریم داچ! ووی؛ ووی ووی ووی!

و بعد رودولف حسن ریزه میزه را سفت در بغلش گرفت، به صورتی که نزدیک بود، کله اش در بغلش بشکند! و به دفتر او رفتند تا ساحره هایی را که قولش را داده بود، تقدیم به رفیق جدیدش، رودولف کند!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۳ ۲۳:۰۳:۱۳

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۰

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
هاگرید که پس از نانو شدن، هم اندازه‌ی یک انسان عادی شده بود، کار آسان‌تری از سایرین داشت. حداقل لازم نبود برای دیده شدن تلاش کند. پس عزمش را جزم کرد و مستقیم به سمت نزدیک‌ترین مرگخوار رفت.

- سلام دوث جونی! میای با هم دوث شــ...

خشکش زد. ناگهان خاطراتی محو از کودکی در ذهنش پررنگ شد و او را به درون خود کشید.

***


- سلام دوث جونی! میای با هم دوث شیم؟

- با تو؟! معلومه که نه!

- چرا چرا دوث جونی؟

- تا حالا خودتو تو آینه نیگا کردی؟ آخه کی دلش می‌خواد با نره خر پشمالویی مث تو دوست بشه؟!

-

***


- چیزی داشتی می‌گفتی؟

هاگرید از افکارش بیرون کشیده شد. چند ثانیه‌ای مات و مبهوت به مرگخوار رو به رویش خیره ماند و سپس نعره زنان به طرف مقابل دوید.

- نـــه! هیچکس حق نداره جولوی پروفسور دامبلدور به من بگه نر خر پشمالو! هیچکس حق نداره جولوی من با پروفسور دامبلدور دوث بشه! هیچکس حق نداره ... من مامانمو می‌خوام!


ما نباشیم، کی باشه؟!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۷:۳۶ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
از جملۀ اشخاصی که مشغول دوست‌یابی سالم در گوشه‌ای از خانه بود، شخصِ آلبوس دامبلدور بود.
- خب فرزند، گفتی که تامی؛ نه؟
- بله. ما تام هستیم. این هم خونۀ مادریمونه ارث بهمون رسیده.
- باباجان می‌دونستی تو به یه جامعۀ بزرگتر تعلق داری؟
- چه هست؟
- جامعۀ جادوگری تام!
- جادو؟!

دامبلدور راه درازی برای سر عقل آوردنِ ولدمورت داشت.
مخصوصاً حالا که تصمیم گرفته بود حقیقت را... حداقل تمامش را، بازگو نکند و از اول شخصیت او را شکل دهد.

***


در آزمایشگاه هکتور اما، هنوز سر کادوگان در حال به در و دیوار زدن خود بود تا بتواند به هکتور بفهماند که «همرزم دستم بهت برسه میدم اسبم یه لقمه‌ت کنه.» اما از آن‌جایی که دیگر زبان نداشت و به دنبال هکتور می‌دوید، هکتور این عمل را به مثابۀ گرگم به هوا بازی کردن در نظر گرفته بود و در حال فرار کردن از دستش بود.

کار برای "تمامی" محفلی‌ها به آن آسانی نبود.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۹

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
- با من دوست شو، همرزم.

"همرزم" به دور و برش نگاه کرد، ولی کسی رو ندید؛ برای همین شونه بالا انداخت و دوباره مشغول کار خودش شد. ولی صدا دست بردار نبود.
- با من دوست شو همرزم!
- برگشتی بانز؟

نه، بانز نبود. در واقع، یه تابلوی خیلی کوچیک، که فقط با عینک هکتور دیده میشد، روی لبه پاتیل هکتور، بالا و پایین میپرید.

- نه!

سر کادوگان تحمل نه شنیدن نداشت. تا الان به اندازه کافی کوچیک شده بود. برای همین، سعی داشت هر طور شده، هکتور رو راضی کنه که باهاش دوست بشه. کمی فکر کرد و از خلاقانه ترین روشی که به ذهنش رسید، استفاده کرد.
- بیا دوست شیم همرزم!
- نه.

یکم که بیشتر فکر کرد، به این نتیجه رسید که فکرش اونقدرا هم خلاقانه نبود. ولی مدت زیادی توی اون حالت بودن، خلاقیتشو نابود کرده بود... یا لااقل این چیزی بود که فکر میکرد.
- چی میخوای تا باهام دوست شی، همرزم؟
- معجون دوست شونده مو بخور!

اگه سر کادوگان یکم بیشتر هکتور رو میشناخت، قطعا مخالفت میکرد و اجازه نمیداد هکتور معجون رو روی تابلوش بریزه. اینو وقتی فهمید که دوباره به اندازه قبلش برگشته بود، اما دیگه نمیتونست حرف بزنه!
-
- چی میگی؟ یکم بلند تر حرف بزن.

توی قسمت های دیگه خونه ریدل، محفلیا سعی داشتن یه مرگخوار رو وادار کنن باهاشون دوست بشه.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۰:۲۱ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
خلاصه:
محفلی‌ها با خوردن نوعی گیاه در مقیاس نانو کوچک شدن و تنها راه دوباره بزرگ شدنشون آشتی کردن با مرگخوارهاست. ولی تا میان به خونه‌ی ریدل برسن سال‌ها گذشته و مرگخواری به شکل سابق نمونده. با این حال رز با فنریر و رکسان و پومانا باهم دوست می‌شن. اما لرد به یاد نداره که جادوگره و برای همین کار دامبلدور سخت می‌شه.
__________________________________________________________________________________

وضع درهمی بود. زنگ خطر مرگخوارها رو شخصی ناشناس به نام پلاکس به صدا در آورده بود و حالا همه‌شون هوشیار شده بودن. از اون طرف رز دوباره به سایز اصلی در اومد و دیگه کوتوله نبود ولی خب وقتی کنار گرگینه‌ی تشنه به خونی که اسمش فنریر گری بکه قرار می‌گرفت مقیاس غیر نانوش هم کارایی چندانی نداشت.

ولی خوشبختانه پومانا هم به حالت اصلی‌ش برگشت چون بلاخره قبل اینکه رکسان متوجه‌ی قصد پلیدش بشه باهاش دوست شد و با این حرکت کل محفل دوباره بیمه‌ی پومانا شدن.

- نخوریشونا!
- خوردن؟ خیلی ساله کسی رو نخوردم. کو کجاست بخورمش؟

فنریر آلزایمر گرفته بود. و تام هم. وسط سالن عذاخوری خونه‌ی ریدل ایستاده بود و فکر می‌کرد چرا اونجا ایستاده.
- انگار دنبال یکی می‌گشتم اما کی؟

تام به خودش فشار آورد. حتی پوست سرش رو شکافت و مغزش رو درآورد و پس از سال‌ها از حالت آکبند خارجش کرد و پس از فوت کردن دوباره سر جاش گذاشت ولی بازهم یادش نیومد وسط سالن دنبال چه بود.

- هی تسترال. بام دوست می‌شی؟

جاگسن دوباره همه چیز رو به یاد آورد. البته تقریبا همه چیز. اون بخش قصد محفلی‌ها برای دوستیابی و علتش ریکاوری نشد.
- تسترال اون پدرخونده خائن به اصل و نسبته!
- شما تسترال شناس خوبی هستی. من سگم نه تسترال و تسترال های حقیقی مشکل ما هستن. تسترال هایی که صندلی های زوپس رو تصاحب کردن. و این تسترال ها نماینده‌های من و شما تسترال شناس باهوش نبودن. مشکل ما این تسترال ها هستن نه من سگ که پاچه هیشکی رو نگرفتم. شاید البته وقت مناسبی برای گفتنش نبود.
-
- پدرخونده‌می درست. ولی دلیل نمی‌شه مرگخوار منو بدزدی برو برای خودت یکی پیدا کن. این تسترال منه.

در طرفی دیگر گابریل سعی داشت نظر شیلا رو به خودش جلب کنه و طبقه‌ی بالا دامبلدور بعد از سال‌ها که به لرد ولدرمورت گفته بود تام ریدل، حالا باید تام ریدل رو متقاعد می‌کرد که ولدرمورت باشه.
و سایر محفلی ها همچنان در به در دنبال مرگخواری برای مخ زدن سالم بودن.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۳ ۱:۰۱:۳۶



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
گابریل با شنیدن صدای بلندگو از بستن چمدونش منصرف شد و به یک راه چاره فکر کرد.

-خب...حالا همه ی مارو میگیرن! اما کدوممون از همه بیشتر در خطره؟

گابریل فکر کرد.
بیشتر فکر کرد.
خیلی بیشتر از قبل فکر کرد.

-پومانا!

گابریل با سرعتی اروم داشت به گوشه حیاط نزدیک میشد. اما در راه چشمش به پرفسور افتاد.

-پرفسور! پرفسور زودباشین باید بریم!
-کجا بریم اونوقت باباجان؟
-وای! پرفسور جون همه در خطره! در ضمن میتونیم ازطریق اژدهای نیوت بریم.

پرفسور با شنیدن نام اژدها سریع به ورژن جوانی دامبلدور تغییر داد.

-بزن بریممم!
-
-باباجان؟
-اول باید دنبال بقیه بگردیم پرفسور!
-باشه بزن بریم باباجان.

پرفسور و گابریل بدو بدو کنان خودشون رو به خرابه ای رسوندن که زمانی اصطبل خونه ریدل ها بودش.

-باباجان اینجا هواکش داره؟
-هوا کش؟...نه فک...فکر کنم فهمیدم منظورتون رو!

پشت سر پرفسور تسترالی پیر مشغول بو کردن سر دامبلدور بود.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
در بین هیاهوهای دوست شدن محفلی ها با مرگخوارها پومانا در گوشه و کنار خانه دنبال یک مرگخوار بی خطر می گشت؛ که خواسته ی غیر ممکنی بود. همین طور که قدم میزد صدای ترس و ناله ی کسی راشنید. به سمت صدا رفت و یک دختر با موهای قرمز را دید که در گوشه ی اتاق نشسته و عرق از سر و صورتش میریزد. پومانا جلو رفت و پرسید:
_مشکلی پیش اومده؟

رکسان سرش را تکان داد و به گوشه ی دیگر اتاق اشاره کرد. پومانا دستش را روی غلاف چوبدستی اش گذاشت و برگشت. او بعد از حسابی دویدن و تقلا توانست خود را به ان طرف اتاق برساند اما انجا چیزی جز یک موشک کاغذی غول پیکر(که البته برای جثه او غول پیکر بود) ندید. دوباره بعد از حدود یک ساعت پیش رکسان برگشت و گفت:
_از چی میترسی؟ اونجا که جز یک موشک کاغذی...

رکسان جیغی ماورای بنفش کشید. پومانا بعد از تمام شدن جیغ های رکسان دستهایش را از گوش هایش برداشت و پرسید:
_از موشک کاغ...

رکسان تا خواست دوباره جیغ بزند؛ پومانا که مطمئن بود با یک جیغ دیگر به احتمال 97 درصد کر می شود، حرفش را عوض کرد و گفت:
_اسم من پوماناست. پومانا اسپروات.
_اسم من هم رکسانه.
_رکسان چی؟

رکسان بغض کرد اما ادامه داد:
_رکسان خالی؛ خالیه خالی. بدون ویزلی.

پومانا که هر چه می گذشت احساس می کرد احتمال اینکه حرف بزند و کر شود زیاد است تصمیم گرفت سکوت کند. بعد از مدتی سکوت رکسان سر صحبت را باز کرد و گفت:
_من از هیچی نمی ترسم جز اون.
_از هیچی هیچی؟
_اره از هیچی فقط همین یکی.
_چه جالب! راستی می دونستی که موشک کا...اخ ببخشید منظورم همونی که میدونی چقدر احتمال خطر داره؟

رکسان گل از گلش شکفت و پرسید:
_واقعا؟!
_اره. حق داری بترسی.
_یعنی تو منو سرزنش نمی کنی؟
_چرا میکنم.

قیافه رکسان از حالت گل شکفته به گل پژمرده تبدیل شد. پومانا نگاهی به رکسان کرد . خندید. رکسان با ناراحتی گفت:
_اره بخند. همه بهم می خندند تو هم بخند.

پومانا که فهمید او منظورش را نفهمیده، گفت:
_اما من به خاطر اون سرزنشت نمی کنم. من به خاطر اینکه از بقیه چیز ها نمی ترسی میکنم. اخه دختر جان اگه از چیزی نترسی احتمالات خطر به سقف می رسه.

رکسان از حرف او خوشحال شد و به او لبخند زد. پومانا هم لبخند.
_راستی نگفتی چرا اینقدر کوچیک شدی؟
_چیزه... راستش... میدونی...

_اهای مرگخوار ها به گوش باشین محفلی ها حمله کردند و می خواهند با ابراز دوستی کمر ما رو درهم بشکنن.

امار احتمال خطر ها مثل مور و ملخ تو ذهن پومانا ریختند. پومانا نگاهی به رکسان کرد دیر شده بود؛ رکسان چوبدستی را به سمت او گرفته بود سپس فریاد زد:
_اهای! بیاین. من یکی شونو گرفتم.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.