هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
#11
های ارباب!
هو ایز اوریتینگ اِراند ارباب؟!
ای ام کامینگ بک و اینا!

ارباب میخواستم اینو...اینو...اینو دیگه واقعا نقدش کنید.

هشدار: این یک پست طنز میباشد!

شاید دو سوال مهم به وجود بیاد که:
1-بعد از عمری گمشدی اومدی سایت بعد خدای جذابیت درخواست نقدم میدی بعد از یک رول؟
که به شخصه جوابی براش ندارم. کسی جوابی داشت خوشحال میشم منو هم در جریانش بذاره.
2- این رول طنزه؟ پس شکلکش کو؟
خب لرد من داشتم فکر مینمودم که برای تنوع و ایناش بیام یکبار بدون شکلک های دهن باز و پوکر و تعجب و اینا رول طنز بنویسم ببینم چ قدر الان این طنزیش میرسه برای مخاطب و میخواستم همینو بپرسم در اصل:
چه قدر این طنزیش میرسه الان؟!

و سوال سوم که حتی ممکنه برای بعضی دوستان مطرح بشه اینکه:
3-خب چرا الان تو نخواستی توی این درخواستت شکلک نزنی که ببینی چه قدر بار مسخره بازیش منتقل میشه؟
که به جواب سوال یک ارجاعتون میدم!

ارباب میبینید؟ من میرم و میام و همچنان وراجم!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
#12
نفس عمیقی کشید. کیف دستی کوچک و کهنه اش را به آرامی بر روی علف های نرم زیر پاهایش قرار داد. نفس عمیق دیگری کشید تا بوی جادو و خانه را تا اعماق ریه هایش فرو ببرد. چشمانش را بست و بار دیگر باز کرد. احساس میکرد حلقه های نورانی و درخشان شوق و ذوق از ورود به خانه پست حدقه هایش می چرخند. نیشش را تا بنا گوشش باز کرد و زیر لب زمزمه کرد:

-آی ام اِلایو!
-هان؟!

با شدت پلک زد و سرش را به سمت فرد "گنده ای" که کنار در ورودی ایستاده بود برگشت. تمام آن حلقه های نورانی درخشان و بوی جادو و مزخرف پریدند و آن هم همه اش تقصیر آن فلان شده رو به رویش بود."رودولف لسترنج"!

محکم به پیشانی اش کوبید.
-رودولف! حتما باید ورود شکوهمند منو نابود میکردی؟ حالا خیالت راحت شد؟ حالا که من تمام امیدمو برای یک شروع دوباره عالی از دست داده ام؟ حالا که دیگه نمیتونم بدرخشم در ابتدا؟ حالا که شاید میتونستم حتی رنک بهترین نویسنده تازه واردو بگیرم؟

و چه وقتی چه چیزی گفته شد! رودولف که با شنیدن کلمات "رنک بهترین نویسنده تازه وارد" داغ دلش تازه شده بود قمه اش را کشید و فریاد بر اورد که:
-من رنک بهترین نویسنده تازه وارد نبردم بعد تو ببری؟ تو؟ اخه تو؟ تو اصلا کی هستی؟!
-من...؟ من کی هستم رودولف...؟ من...من...
-تو تو چی؟! برو بابا وقت ما رو گرفتی!
-رودولف من آملیام!

رودولف به چشمان دخترک که غرق در اشک بود نگاهی کرد. به موهای کوتاه و سیاه پسرانه اش. به شنل سوخته اش. چیزهایی را فهمید. مثل اینکه شخص رو به رویش یک ساحره است! و خب ساحره ها هم که ... ولی با این همه...
و آن جمله حماسی باز هم تکرار شد!
-هان؟!
-رودولف منم! آملیا سوزان! همون که یک بار توی دوئل بردیش!
-اوه خانوم من خیلی ها رو تو دوئل بردم!

آملیا زیر لب غرید:
-آره جون عمه ات!
-چیزی گفتید خانوم باکمالات؟ البته...ام...با ارفاق!
-نه! خب مثل اینکه منو به یاد نمیاری رودول! اهمیتی نداره! وقتی یکبار در دوئل شکستت دادم همه چیزو به یاد خواهی اورد!

چمدانش را برداشت و به سمت ساختمان تیره و تار مقابلش حرکت کرد. یعنی شروع به حرکت کرد که یقه اش از پشت کشیده شد.

-هی چه مرگته رودولف؟!
-کجا میری؟
-میرم خونه ام! خونه ریدل!
-حرف مفت نزن بابا. تو که مرگخوار نیستی.

و در حالی که مطمئن شده بود آملیا پشت خط ورودی خانه ریدل قرار دارد او را رها کرد. آملیا یقه اش را صاف کرده، با حالت عصبی ای چشمانش را ریز کرد.

-حرف دهنتو بفهم فلان شده! اصلا این چه طرز برخورد با ساحره هاست؟

رودولف دستش را به یکی از میله های در تیکه داد تا عضلات ورزیده اش بهتر نمایش داده شود.

-خب دیگه شرمنده به عنوان دربان ارباب من نمیتونم به ساحره های باکلمالات تازه اونم با ارفاق در حالی که مرگخوارم نیستن اجازه بدم که داخل خونه ریدل شن!
-چی چی رو مرگخوار نیستن!

و آستین دست چپش را بالا زد و علامتی را نمایش گذاشت که...
-این چیه؟!

به علامت نگاه کرد. چیزی بود شبیه استخوانی در میان ابرها. شستش را کمی تف کرد و به آرنجش مالید.
-ببخشید کاکائویی شده!
-تو با آرنجت کاکائو میخوری؟!
-ام...نه همیشه یعنی...خب آره گاهی ولی...اصلا تو چی کار داری؟! حالا که دیدی من ساحره ام و مرگخوار حالا بذار برم تو.

رودولف لبخند به شدت جذاب و ساحره کشی زد که باعث شد آملیا پوفی کشیده با تاسف چشمانش را در حدقه بچرخاند، و سپس گفت:
-نه دیگه آبجی! من همه اهالی این خونه رو، علل خصوص ساحره ها رو البت میشناسم ولی تو رو...نوچ! پس تو چی؟ یک کاسه ای زیر نیم کاسه ته!

آملیا چیزی که در دهانش نبود را کمی مزه مزه کرد. نگاهی به اطراف خودش انداخت.

-رودولف. منــــــــــــــــــــــــم! مردک منم! آملیا سوزان بونز! همون که همش اون شکلک کوفتی مادر سیریوس نیشخند بدون دندون لعنتی رو میزدش! منم! رودولف منو به یاد بیار!

و رودولف قبل از اینکه چیزی را به یاد بیاورد خود را در حالی یافت که یقه همیشه بازش از دو طرف توسط آملیا گرفته شده به عقب و جلو هل داده میشود!

-هی چه مرگته تو! تو دیوونه ای بابا!

و ساحره را با کمال بی کمالاتی به کناری پرتاب کرد. آملیا که میدید عفت عمومی اش بیش از حد خدشه دار شده، کیف دستی اش را برداشت و به سمت جنگل و راه نا معلومی حرکت کرد و در همان حال فریاد میکشید:
-حسابتو میرسم لسترنج! حالیت میکنم با کی طرفی! حالیت میکنــــــــم! حالیــــــــــــــت!

رودولف خندید.
-تو اگه میتونستی به من حالی کنی که با کی طرفم الان 180 درجه داشتی متفاوت گام برمیداشتی.

آملیا چرخید. دقیقا 180 درجه هم چرخید. کیف دستی اش را به سمتی پرتاب کرد که صدای مهیبی از آن برخاست. معلوم بود توی کیف پر از وسایل است.
بونز بزرگ به سمت رودولف گام برداشت. دقیقا به سمت رودولف. گامهای بلند و قاطع. در چشمان تنگش چیزی جز حرص و نفرت دیده نمیشد. رودولف کمی خود را عقب کشید. آن دخترک واقعا دیوانه به نظر میرسید!
وقتی چشم در چشم هم در فاصله ده سانتی متری ایستاده بودند -جا دارد یادآور شوم وقتی ساحره ای در فاصله ده سانتی متری رودولف می ایستد یعنی واقعا آب از سرش گذشته است- آملیا نفس عمیقی کشید و شمرده شمرده گفت:
-باشه...اینم آخرین شانسم...این کلمه رو میگم و اگه تو منو نشناختی رودولف لسترنج، چوبدستیمو میکشم بیرون! و باور کن یا تو میمیری یا من!

رودولف دستش را به سمت قمه اش برد که اگه دخترک را نشناخت که یحتمل نمیشناخت، قبل از اینکه کاری از سمتش سر بزند از وسط نفسش کند!

-من...من...من...من اسبم!

رودولف چشمانش گشاد شد. قمه ای که در دست گرفته بود از دستش افتاد. آملیا سوزان بونز در همان فاصله ده سانتی متری هنوز ایستاده بود و نفس عمیق میکشید و ذره ذره دستش را به چوبدستی اش نزدیک تر میکرد که...

-واااااای اسب! وای تویی! باورم نمیشه! تمام این مدت کجا بودی! هی بروبچ ببینید کی برگشته اسب!

رودولف دوان دوان خود را به داخل خانه ریدل پرتاب کرد و بعد از او فقط صداهایی بود که از سمت خانه ریدل شنیده میشد!

"اسب"
"اسب"
"اسب"
"اســـــــــــــب"

آملیا سوزان بونز این سری نه نفس عمیقی کشید و نه چیزی. در همان حال که به سمت کیف دستی اش میرفت زیر لب زمزمه کرد:
-از همتون متنفرم!

و نیشخندی صورتش را پوشاند!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: ثبت نام و اطلاعیه های هالی ویزارد!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۵
#13

واقعیتش...درسته که من خیلی ادم پرحرفیم...ولی برای اعلام امادگی و اینا...
همچین
اعلام آمادگی!
انفرادی
طنز

+همچین الان احساس میکنم اعلام امادگیم یکم خالیه!
جهت خالی نموندن پست:




من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: اگه کلاه گروه بندی رو سرتون بگذارن تو کدوم گروه می افتید؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ جمعه ۱۳ فروردین ۱۳۹۵
#14
همچین حال میده فقط تو این تاپیک بیای بگی...

نقل قول:
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــای ملت!
من خیلی باهوشم پس میوفتم ریون!


حالا تعریف از خود نباشه خنگم نیستما!
ولی خب شرمنده اخلاق ورزشکاریتون!
همچین علاقه ای به ریونکلا ندارم. یعنی نه به اندازه بقیه.

هافلپافم خوبه ولی خب...من یکم فقط یکــــــــــــــــــــــــــــــــــم آدم خسته ایم.
یعنی همچین نیازه ی انگیزه بهم بدن در حد بلیط ال کلاسیکو فردا مثلا! یا خیلی رک و پوست کنده پرتم کنن جلو!

اسلیترینم خیلی دوست دارم به شخصه ولی ادم خیلی جاه طلبی نیستم. برای پیشرفت خودمو میزنم به در و دیوار ولی بیشتر از اون کار لذت میبرم تا از جایی که قراره بهش برسم. و اینکه همچنان شرمنده خلاق ورزشکاریتون ولی بیگی نگی خوشم نمیاد سالن عمومی زیر آب باشه! اون وقت از ترس غرق شدنم شده غرق میشم!

و از اونجایی که هیچ گروهی منو قبول نمیکنه حتی هافلپاف که خیلی مهربونه ولی همه رو قبول میکنه -احساس اضافی بودن کردم یه لحظه اصلن -مجبوری میوفتم تو گریف! بین یکسری کله خراب و بزن بهادر!

و این گونه میشه که منو از رو چارپایه پرت میکنن پایین. احتمالن در اون لحظه دامبلدور یک نگاه به چپ و راس و حتی بالا میکنه و پیش خودش میگه:
به کجا چنین شتابان؟!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: برای ساخت یک سپر مدافع به چه خاطره ای فکر می کنید؟
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ جمعه ۱۳ فروردین ۱۳۹۵
#15
خب صد در صد به داداش مرده ام که فکر نمیکنم!
یا اسبا!
یا معجونهای هک!
یا حتی یکسری ادمای دور و برمون!

احتمال زیاد برای ساختن یک سپرمدافع به روزی فکر میکنم که مرگخوار شدم یا لیلی رو دیدم.
شایدم به روزایی فکر میکنم که از اتاق زیرشیرونی خونه ریدل میزنم بیرون و میپرم رو تاب درختیم و تو گرگ و میش خیره میشم به جنگلا!

در پایان جا داره بگم...
سگ در سگ -توهین نباشه به جامعه سگها البته - به غروب امروز یا صبح فردا هم فکر نمیکنم!
ای صبح مکن طلوع!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
#16
وقتی میگوییم تنها باید تعادلشان را حفظ میکردند، فکر نکنید تعادل حفظ کردن خیلی کشک است و اینها!
اگر آدمیزاد بلد بود تعادلش را حفظ کند الان این بدبختی ها را نداشتیم.
چه تعادلش روی ریلهای قطار باشد و چه در روابطش با دیگران...
اصلا آدمیزاد جماعت یک "گندشو درار" واقعی است!

-لیلی...لونا...پاتر! این کار... احمقانه ... مسخره ... و سخت ترین کاریه که تو زندگی تا به حال انجامش... دادم!
-اینقدر غر نزن آمیل! تو دختر روزهای سختی!
-این تعریفها باشه برای خودت پاتر!

با حرص این کلمات را از میان دندانهای بهم فشرده اش ادا کرد. حرصی که خوردنش هم شیرین بود.
باران لحظه به لحظه شدید تر میشد و در آن تنهایی جنگل خود را به سر و صورت آملیا و لیلی میزد. بوی خاک تر فضا را پر کرده بود. و درختان برای تقاضای آب، دستانشان را بیشتر از هر زمان دیگری به سمت آسمان می کشیدند.
شنل سوخته و موهای بلند قرمز دو دختر پشت سرشان می رقصیدند و به صاحبهایشان میخندیدند. برعکس دختران که سکوت کرده بودند. سکوتی همراه با صدای باران.

-سکوت چیز قشنگیه. نه لیلی؟
-اوهوم!

قطرات درشت باران لحظه به لحظه ریز میشد. گویی آسمان نیز مثل آن دو به نفس نفس افتاده بود.
بعد از دقایقی که باران قطع شد فقط صدای بوتهای پاشنه دار لیلی و کفشهای اسپرت آملیا بود که شنیده میشد که سعی در سبقت گرفتن از یک دیگر داشتند... و بدون هیچ قطاری که احیانا قصد آمدن داشته باشد!

-تا حالا شده از سکوت خسته شده باشی لیلی؟
-مثلا دلم بخواد که برم و فریاد بزنم؟

لیلی در همان حالی که دستانش را مثل پرنده ای که برای اولین بار قصد پریدن دارد، بلند کرده بود و با سرعت پیش میرفت، این را گفت. آملیا که محتاطانه تر قدم برمیداشت و واضح بود که هیچ در این کار وارد نیست، به پشت سر و تمام راهی که آمده بودند نگاهی کرد و جواب داد:
-آره...مثلا دلت بخواد یک چیزی رو بگی ولی بترسی یا روت نشه. دلت بخواد اونو با تمام وجود فریاد بزنی ولی نتونی!
-خب آره...برای همه پیش میاد آمیل! این طبیعیه! مهم اینکه اینقدر شجاع باشی که اینو بگی. مثل یک گریفیندوری!
-باشه. پس مثل یک گریفیندوری!

از حرکت ایستاد. این کار باعث تعجب لیلی شد و او نیز ایستاد.
آملیا دستانش را از هم باز کرد و فریاد کشید:
-لیلی لونا پاتر! من در مسابقه راه رفتن روی ریلهای قطار هیچ استعدادی ندارم و اعتراف میکنم که تو واقعا برنده ی بدون رقیب این مسابقه...

صدای آملیا با لرزیدن ریلهای زیر پایشان خاموش شد. ریلهای که دیوانه وار مثل زنگ خطر میلرزیدند، دو دختر را وارد کردند که با ترس و تعجب و کمی شوق به یک دیگر نگاه کنند.
همزمان با هم خندیدند!

-قطار رسید!

درست در آخرین لحظه، لیلی و آملیا خود را از ریلها جدا کرده و به طرفی پریدند.
میدانید...
قطارها، برعکس آدمها، گندش را در نمی آوردند!

"قطارها همیشه به موقع میرسند!"

***

-به نظرت چرا ریلها زنگ میزنن؟

لیلی برگشت و به دخترکی نگاه کرد که روی دو زانو نشسته و به ریل قدیمی و زنگ زده قطار نگاه میکرد. آنچنان با دقت که گویی میخواست تک تک اجزایش را از درون آن آهن قدیمی بیرون بکشد. لبخندی بر روی لبان دخترک مو قرمز نشست و به آرامی راهش را کج کرد و به سمت دوستش برگشت.
-خودت چی فکر میکنی؟
-اگه از من بپرسی...میگم شاید برای خاطراتشونه!

آملیا سرش را بلند کرد و با چشمان تیره و درخشانش به انتهای ناپیدای ریلها که در مه ها گم شده بود چشم دوخت. گویی سرانجام قطاری که از این راه میگذشت ابدیت بود!

-میدونی چه قدر خاطراتو حمل میکنن؟ و چه قدر امید؟ و چه قدر چشم انتظاری رو؟ و تمام لحظاتی که مسافرهای اون آهن قراضه بزرگ دارن رو... تمامشو! پَکَری آدم های خاکستری و رویاهای به خواب رفته ها و دستها ملچ بچه هایی که تازه بستنی خوردن و یکمشم ریختن رو لباسشون! شاید برای همینه که ... زنگ میزنن!

شاید این حرفا از آن وراج پر سر و صدا بعید بود ولی لیلی با اینکه فقط چندماه بود او را میشناخت... میدانست کمتر چیزیست از او "بعید" باشد!
بالای سر دوستش ایستاد. باد ژاکتش را تکان میداد و موهای سرخ و بلندش را توی صورتش میریخت. گویی میخواست ابراز وجود کند.
ولی...
میان آن همه "خاطره" باد کجا جا داشت؟!

-مثل یک سال!

آملیا سرش را بالا آورد و به دوستش چشم دوخت که حالا با چشمان روشنش به آسمانی نگاه میکرد که کم کم خالی میشد از هرچه ابر تیره بود.

-میدونی آمیل! مثل یک سال میمونه! یک سال هم تمام خاطرات و امیدها و چشم انتظاری ها و لحظه ها رو تحمل میکنه! تمام شبهای دلتنگی و صبح های رنگی رو... اون زمانایی که میتونی از خوشحالی جهانو تو آغوش بگیری و اون زمانایی که فقط دوست داری یک گوشه مچاله بشی و تو تنهایی خودت سکوت رو جیغ بکشی... اون همه رو تحمل میکنه و به دوش میکشه!

آملیا پوزخند زد. شاید بیموقع و شاید باموقع!
-پس حق داره گاهی تعویض و تحویل بشه!
-دقیقا! مثل ریلها!

اگر یکم دیگر میماندند ماه هم بالا می آمد. آن وقت بود که تاریکی و ظلمات شب هم دوست داشتنی و جذاب به نظر میرسید. خاموشی، دلنشین و ...
زندگی...
خاطره انگیز!

البته!
ماه آملیا خیلی وقت پیش بالا آمده بود!
دقیقا هم زمان با لیلی!

"همه چیز، عالی بود."


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵
#17
ارباب!
یعنی الان ویبره عه واقعیه! اینقدر استرس گرفتم انگار اولین بارمه میام درخواست نقد و اینا!
ارباب اومدم برای دوئلم!

البته یکمی هم سوال داشتم.

ارباب یکسری که اومده بودم برای درخواست نقد - اونم درخواست نقد دوئل بود اتفاقا- بعد بهتون گفتم رول دوئل باید یک چیز خیلی شاخ و سر و ته داری باشه و شما گفتید درسته که باید متفاوت باشه ولی لازم نیست که حتما سر و ته داشته باشه. -ارباب سوژه این سری خاص بودش؟ همیشه احساس میکنم سوژه هام خیلی یه جورین...انگار زیر دست و پا بودن من برشون داشتم ازشون استفاده کردم! تازه کلی روشون وسواسم این میشه! -
منم از این رو دیگه یکم از ته این دوئلم بریدم! به نظرتون بد شده؟ یعنی باید میگفتم که دقیقا سر آملیا چه بلایی میاد؟ و اول کار که راجع به دوئل آملیا و رودولف گفته بودم لازم بودش؟ گفتم پیش خودم خب شاید همه خبر نداشته باشن ازش و اگه نداشته باشن خیلی خیط میشه! حتی ممکنه خیت بشه!

بعد یک چیز دیگه ارباب.
ی جاهایی سعی کردم رماتیسمی بنویسم. یعنی خب تمام سعیمو بود به عنوان ی تازه رماتیسم گرفته!
خوبن؟

چندتا مورد کوچولو هم هس.
الان که نگاه کردم دیدم به دای گفتید اگه اشتباه نکنم که، نگید فهمیدید؟ متوجه شدید؟ میدونید؟ به همون دلایلی که گفتید.
بعد من یک جایی از رولم نوشته بودم که:
نقل قول:
میفهمید منظورمو که؟

و اصلا نمیخواستم بگم که آره من خیلی واضح گفتم و شمای خواننده باید فهمیده باشی. یه جورایی برای وصل کردن پارتها بودش. الان اینجا هم تاثیر بدی گذاشته؟

آخرین مورد ارباب!
ارباب یک جاهایی الان میبینم که جمله هام یکم گنگ شدن -نه از نظر مفهمومی. در حقیقت از نظر جمله بندی- و یا فعلها اشتباهن. اینا یکی دو تا همیشه از زیر دستم در میره. خیلی بدن برای رول دوئل؟ یعنی همچین تو چشمن؟

ارباب!
یه سوال کوچولوی دیگه موندش!
آخرش خیلی قهرمان بازی شد؟ نمیخواستم این طوری بشه ولی کار دیگه ای از دستم برنمیومد. یا بهتره بگم کار دیگه ای به ذهنم نرسید. یعنی اینقدر قهرمان بازی شدش که دل خواننده رو بزنه؟

همینا دیگه ارباب!
مرسی برای زحمتایی که میکشید خلاصه!
چون الان عیده و عید دیدنی و اینا هر وقتی هم شد مرسی بابتش.


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۵۳ یکشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۵
#18
به نام اونی که هم خالق سال قبلی بود و هم خالق سال جدیده!

آملیا بونز vs ریگولوس بلک



داستان از اونجا شروع شد که ...
ام... از اونجا که... یعنی... خب اگه بخوایم دقیقا از اولش بگیم، اولش اونجا میشه که... ام...
نظرتون چیه که از یکم قبلتر از اولش شروع کنیم؟



خانه ریدل، دفتر دوئل – یکم بیشتر از کمی قبلتر از شروع داستان (این فَکت: اولین قسمتی که نویسنده یادش میاد ) – به شمسی: یک اسفند


دستانش میلرزید. خیلی در این رابطه مطمئن نبود. ارباب را دید که به هکتور اشاراتی کرد. انگار نتایج دست او بود. معجون ساز ویبره زن خانه ریدل از جایش بلند شد و چوبدستی اش را کنار گلویش گرفت و گفت:
-یک دو سه! یک دو سه! امتحان میکنیم!
-هک احمق! چوبدستی امتحان کردن نداره!
-اما ارباب من از خیلی وقت پیش آرزوم بودش که این حرکتو بزنم. ارباب این جمع شده بود تو دلم. هیچ وقت هیچ کسی نمیذاشت من چیزی رو بلند اعلام کنم که بخوام صدامو امتحان کنم. ارباب همیشه تو هاگوارتز اونی که همه چیزو اعلام میکرد ارسینوس بود. حتی الانم ارباب تو ویزنگاموت و مدیریت نمیذارن من چیزی رو اعلام کنم. ارباب اصلا این اسنیپ همش منوی منو برمیداره چون دراکو برای خودشو شکسته. ارباب مگه منو جزوی وسایل شخصی ...
-نتایجو بگو دیگه مادرسیریوسی!

با این فریاد آملیا هکتور به خودش امد و صورت اربابش را دید که کمی سرخ شده. فقط و فقط کمی! احتمالا گرمشون شده بود. اصلا چه هوای داغی بود! ادم زیر آفتابش جیزغاله میشد! و واقعا چه اهمیتی داره که الان وسط فوریه ایم؟!

-هکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتور!

این فریاد کراب کشید و بسته آرایشش که چیزی نزدیک به دو تن وزن داشت را به سمت هکتور پرتاب کرد. معجون ساز به سرعت جاخالی داد و چشم در چشم لرد شد! شاید لرد کمی بیشتر از کمی سرخ شده بود!
هکتور از ترس ویبره ای زد و نتیجه را اعلام کرد.
-الان میخوانمش!

آملیا با صورتی خیس عرق به رودولف نگاه کرد که با ارامی به یکی از قمه هایش تکیه داده بود. اگر میباخت چه؟
فکرش هم وحشتناک بود. با چشمانی درشت و صورتی رنگ پریده به سمت هکتور برگشت. رودولف همچنان ارام بود. گویی از برد خودش مطمئن بود!

-و برنده دوئل کسی نیست جز ... رودولف لسترنج!
-آرهـــــــــــــــــ!
-نـــــــــــــــــــه!


دو دوئل کننده فریاد کشان خود را به طرفی پرتاب کردند. رودولف خود را در بغل لرد و آملیا خود را در بغل... بدبختی!
و بدبختی نیز چه گرم او را در آغوشش "فشرد"!
برعکس لرد که رودولف را با طلسم انفجاری به طرفی پرت کرد!

***


آنچه گذشت:
تا به حال تو زندگیتون باختید؟
یعنی نه! منظورم تو مسابقه شرط بندی سر اومدن معلم تو بین تعطیلین نیست! یا تو یک کوییندیچ دوستانه. حتی منظورم باختن توی دوئلم نیست!
منظورم اینکه یعنی تا به حال شده زندگیتونو ببازید؟ آبروتونو؟ و تمام ارزش و اهمیتی که برای بقیه داشتیدو؟
خب آملیا هم این طوری نباخته بود. در اصل اون ارزشی پیش بقیه به اون صورت نداشت که بخواد ببازتش ولی... گاهی اوقات چیزایی که نداریم هم میتونیم از دست بدیم!



خانه ریدل، اتاق غذا خوری – ساعت هشت صبح، کمی قبلتر از شروع داستان – به شمسی: بیست و هشتم اسفند


-آرسینوس میشه اون قوری چایی رو بدی بهم؟
-آره سیوروس منم اولش اصلا باورم نمیشد که اون بخواد به وزارتخونه توهین کنه ولی ...
-آرسینوس جیگر لطفا اون قوری رو بده!
-بعدش من به ریگولوس گفتم که هرچه سریع تر بره و به سازمان هماهنگی های بین المللی بگه که ...
-جناب وزیر خواهش میکنم اون قوری چایی رو بده! –افکت فرو کردن چنگال در میز-
-و بعد ریگولوس بعد از یک ساعت اومده میگه که ...
-وزیر الکیه! هوی! اون چایی رو بده.
-بگیرش گیبن!
-

و آملیا با حالت به قوری چایی ای که از این سمت میز به آن سمت میز پرتاب میشد نگاه کرد. مطمئنا آرسینوس صدای او را نشنیده بود. البته با آن ماسکی که او زده بود چه طوری میتوانست صدایی رو بشوند؟ و چه اهمیتی داشت که آملیا و آرسینوس دو صندلی و گیبن و آرسینوس یک عرض میز غذا خوری با هم فاصله داشتند؟!
این بار شخص دیگری رو امتحان کرد.
-لینی میشه ظرف شکرو بدی؟

و نفر بعدی!
-آیلین برام سیب زمینی میریزی؟

و بعدی!
-مرلین اون چاقو رو بده لطفا!

و حتی بعدی!
-دراکو میشه یه دقیقه منو حذف شناسه نکنی و یک دستمال بهم بدی؟

و در آخر...
-سوزان عمــــــه!

با این فریاد آملیا آشپزخانه در سکوتی سنگین فرو رفت. دخترک که حالا احساس میکرد توجه همه را دارد با خونسردی گفت:
-سینی لطفا.

و دستش را به سمت سوزان بلند کرد و منتظر سینی ماند اما...

-دای من که بهت گفتم نمیخوام برای کادوی عید برام کفش قرمز اجری بگیری! من قرمز لاکی میخواستم!
-ببخشید سوزان قول میدم دیگه تکرار نشه!
-امیدوارم! مگرنه اون روم بالا میاد!
-نه اینکه الان بالا نیومده!
-چیزی گفتی؟
-اصلا!
-
-سیوروس حالا که کوییدیچ تموم شد یعنی دیگه ما چهارتایی دور هم جمع نمیشیم؟
-محض اطلاعت ریگولوس ما یک جا کار میکنیم! و این یعنی اینکه هر روز ریخت همو میبینیم.
-
-مرلین شنیدم میخوای یک کتاب جدید بدی.
-آه نه یک تک آهنگ...منظورم چیزه! تک سوره است!
-
-من از غذاهایی که نپخته باشن و خام باشن و با اتیش درست و حسابی گرم نشده باشن، متنفرم! متنفــــــــــر!
-تا به حال بهت گفته بودم که من به ساحره هایی که از غذاهای خام تنفر دارن، علاقه خاص دارم؟
-خفه شو رودولف تو ام کله صبحی! –افکت آتش زدن رودولف با بشکن زدن وندلین-
-

و آملیا همچنان پوکر بود! با عصبانیت صندلی اش را به کناری پرتاب کرد و از سر میز صبحانه بلند شد و به سمت اتاقش که در زیر شیروانی خانه ریدل بود حرکت کرد.

***


آنچه کمی قبلتر گذشت:
"دوتا چینی میخورن بهم بعدش میشکنن!"
-
-
-
-

خب میدونم واقعا جوک جالبی نیست! ولی برای پیش بردن داستان خوبه!
تا حالا فکر کردید اگه دوتا چینی بهم نخورن چی؟! یعنی خب... اگه دوتا بدبختِ درمونده یِ از همه جا رونده شده یِ بیچاره بهم بخورن، چی میشه؟
به نظرتون جوابی که از این سوال میشه گرفت هم... خنده داره؟!



خانه ریدل، وسط راهرو – ساعت هشت و سی و هفت دقیقه صبح، دم شروع داستان – به شمسی: بیست و هشتم اسفند


-پیست! بازنده! منظورم چیزه... آملیا!

دخترک وسط راهرو خشک شد. رنگ صورتش پرید و چشمانش از حدقه به بیرون جهید! ولی آملیا بدون چشمهایش نمیتوانست شخصیت اول ادامه رول باشد و از انجایی که اگر شخصیت اول با حدقهایی خالی این طرف و آن طرف برود ممکن است مخاطب کودک دچار شب چیزی شود و داوران نیز این را خشونت بیش از حد دانسته رول را از مسابقه حذف کنند، آملیا دکمه آندو رو فشار داد و ...
دخترک وسط راهرو خشک شد. رنگ صورتش پرید و عرق سردی بر روی پیشانی اش نشست. به آرامی رویش را برگردانند و ...

-هکتــــــــــــــــــــــــــــــــور! عاشقتــــــــــــم! وااااااااای! هک بالاخره بعد از سه هفته یکی منو صدا کرد! هکــــــــــــــــــــــــــ! تو فرشته نجات منیـــــــــــــــــــــــــ! جانم هک؟ جانم چی میگی؟ هرچی بگی قبوله! هرچیزی!
-آملیا! ولم کن خفم کردی!

آملیا با سر و صورتی خیس از اشک ذوق، دستان خود را از دور گردن هکتور باز کرد و او را از خطر خفه شدن نجات داد. هکتور که نفسهایش صدای خس خس میداد به دخترک نگاه کرد که حالا از خوشحالی بیشتر از خودش ویبره میزد. هکتور از این قضیه عصبانی شد. هیچ کسی حق نداشت از او بیشتر ویبره بزند. اگر این طوری بود که هرکسی جرئت میکرد بعد از دیالوگش شکلک ویبره را میزد؟ اصلا چرا شکلک ویبره به اسم هکتور ثبت نشده بود؟ چرا اسنیپ شکلک داشت و او نداشت؟ بی عدالتی تا این حد؟ مگر او هم مدیریت نبود؟ حالا که این طور شد میرفت و کل باکس شکلک را به نام خودش میزد و بعدش هم اسنیپ را حذف شناسه میکرد.
هکتور در همان زمان که داشت به این فکر میکرد که ایا توانایی حذف شناسه مدیر هم درجه را دارد یا نه، به یاد آورد که آملیا و خوانندگان همچنان به او و صفحه مانتیور و یا گوشی های هوشمند خود زل زده منتظر ری اکشن اویند!

-خب هکتور چی میگفتی؟
-آهان هیچی. میخواستم بگم برو کنار وسط راهی عجله دارم!

آملیا پوکرفیس شد. آملیا از سر راه هکتور کنار رفت.و در آخر آملیا پودر شد و خاکستر شد و به ابدیت پیوست! ولی قبل از اینکه حوریان محترم مرلین او را از سطل آشغال نیز دیلیت کنند، صدای هکتور را شنید.

-راستی آملیا! من فکر میکنم میتونم بهت یک کمکی بکنم!

دخترک این سری شوق زیادی نشان نداد.

-راجع به طریقه از سر راه کنار رفتن؟
-اوه نه! راجع به آبرو ریزی که بعد از باختنت به وجود اومد.

گویی مسئله داشت برایش جذابتر میشد.
-خب؟
-ببین...من میتونم بهت کمک کنم که از این وضعیت نجات پیدا کنی و حالت کمی از قبل هم بهتر بشه. فقط یک شرطی داره.

چشمان آملیا سوزان برق زدند.
-چه شرطی؟ هرشرطی باشه قبول میکنم! هر شرطی که منو از این وضعیت وحشتناک نجات بده!
-خب تو باید به من در موردی کمک کنی.
-چه موردی؟
-قضیه سر اینکه قراره به مناسبت عید نوروز ایرانی که نمیدونم چه ربطی به ما که تو انگلستان زندگی میکنیم داریم ولی خب چون نویسنده هیچ جشن دیگه ای دم دست نداشت انداخت تو دامنمون، یک مسابقه معجون سازی تو خونه ریدل برگزار بشه و من از تو میخوام که...

Signal lost!

***

آنچه در حال گذشتن است:
خب! بالاخره رسیدیم به زمان حال!
تا به حال به این فکر کردید که قهرمان داستانها کین؟ البته این واضحه که "هرکسی شخصیت اول داستان خودشه!" ولی خب... شخصیت اول با قهرمان خیلی خیلی فرق داره!
شخصیت اول میتونه یک زخم روی کله اش باشه و لازم نیست قهرمان زخم داشته باشه. شخصیت اول میتونه با سر بره تو دهن یک سگ سه سر و خب ... قهرمان لازم نیست این کارو بکنه! شخصیت اول میتونه همیشه زنده بمونه و قهرمان گاهی میمیره!
میفهمید منظورمو که؟
هر کله زخمی ای یک قهرمان نیست!
و متقابلا...
هر قهرمانی یک کله زخمی نیست!



خانه ریدل، سالنِ طبقه دوم –ساعت هفت صبح، خود داستان – به شمسی: زمان وقت اضافه! (بین بیست نهم اسفند و اول فروردین)


لبخندی به هکتور زد و با سر مهر تائیدی بر نقشه بی عیب و نقضش زد. هکتور که از اضطراب و استرسش ویبره اش تمام پاتیلها و موارد روی میز مسابقه را میلرزاند به سمت آملیا اومد.

-بابتش مطمئنی؟
-البته که مطمئنم! وسط مسابقه اون اتفاقاتی که باید میوفته و کار آرسینوس و سیوروس خراب میشه. اصلا نگران نباش. مو لای درز نقشه و طلسمهای من نمیره!
-مطمئنی که طلسمهات اصلا بهشون میرسه؟
-اوه البته که میرسه.

نگاهی به سیوروسی انداخت که روغن از موهایش میچکید و دود میکرد و آرسینوسی که مارک پاتیل جدید سفارشی را بلند بلند برای وندلین میخواند.

-نگاشون کن! هم سیوروس از اون روغن مو استفاده کرده و هم آرسینوس پاتیل جدیدشو آورده. البته که طلسم هام بهشون میرسه. بهت که گفتم! مو لای درز نقشه و طلسمهای من نمیره!
-آره! مثل معجونهای من!
-ام...حالا نه در اون حد!
-خب دیگه من برم.

آملیا یقه هکتور که دور میشد را چسبید و او را برگرداند.
-هوی کجا؟
-چی کجا؟
-نکنه یادت رفته! قول و قرارمون چی بود؟ من کمکت میکنم که تو تو مسابقه برنده بشی و تو به همه میگی که نتایج دوئل من و رودولفو اشتباهی خواندی. یادت که نرفته؟

هکتور نگاهی از سر آشفتگی به آملیا انداخته بود. مطمئنا یادش نرفته بود.

-باشه باشه قبوله! حالا بذار من برم و برای آخرین بار به جزوه های معجون سازیم نگاه کنم. یادت باشه که اگه تو مسابقه نبرم هیچ چیزی رو اعلام نمیکنم.
-یعنی تو به معجون سازی خودتم اعتماد نداری؟
-اوه نه! البته که دارم. فقط از تو کمک خواستم که از برد خودم مطمئن بشم.
-نگران نباش با کارایی که من کردم، صد در صد میبری.

و در دل گفت:
-اگه نبری یعنی واقعـــــــــا هرچی پشت معجونات میگن حقشونه!

هکتور با ویبره دور شد و همان طور که چند دستور ساخت را زیر لب مرور میکرد، فکر کرد که اگر مسابقه را ببرد و اعلام کند که نتیجه مسابقه را اشتباهی خوانده و این را فقط به مرگخواران بگوید آیا ارباب چیزی خواهد فهمید؟ اصلا اگر خطرناک بود لازم بود چیزی بگوید؟ مهم این بود که او مسابقه را ببرد که میبرد!
مسابقه شروع میشود و لینی وارنر به عنوان داور اعلام میکند که سه معجون ساز خانه ریدل باید معجون زندگی فلکت بار که بدبختی و مشکلات زیادی را برای بقیه به وجود می آورد بسازند. هر سه نفر دست به کار میشوند و تا میانه های کار همه چیز عادی پیش میرود. دقیقا تا زمانی که ...

-چرا دستم این طوری میکنه؟

آملیا چشمانش را از ساعت گرفت و به دست سیوروس دوخت که به صورت دیوانه واری زالو درون پاتیل میریختند. هر بار که دست سیوروس بالا و پایین میرفت سه زالو به درون پاتیل ریخته میشد و کم کم زالوهای اب شده از پاتیل سرازیر میشدند و سیوروس نیز نمیتوانست هیچ گونه دستش را کنترل کند. جواب سوال سیوروس خیلی واضح بود! آملیا لبخند زد و جواب را با صدای بلند با خودش گفت:
"به خاطر روغن موت! من به روغنها طلسمی زدم که برای سلول ها ضرر دارن و باعث به وجود اومدن اختلال تو کارشون میشن. روغنها از روی موهات به درون سرت نفوذ کردن و توی سیستم عصبی و حرکتیت مشکل ایجاد کردن. حالا تو نمیتونی درست به اونا دستور بدی و اونا کاری رو انجام میدن که آخرین بار بهشون دستور دادی. یعنی ریختن زالو تو پاتیلت! متاسفم رفیق! ولی من برای پس گرفتن افتخارم هر کاری ..."


بوم!


سرها به سمت پاتیل آرسینوس برگشت که ناگهان منفجر شده بود و مواد داخل پاتیل به اطراف پاشیده میشدند. آملیا سوزان که کاملا انتظار این قضیه را داشت، به سرعت خود را به پشت دیواری رسانید و پناه گرفت. ولی... همه نتوانستند این قدر سریع خود را از بمب باران شلیک معجون آرسینوس در امان نگه دارند و برای همین دچار مشکلاتی شدند. یکسری مشکلات ... کوچولو!

وقتی دخترک از پشت دیوار کنار آمد با یکسری مشکلات کوچولو مواجه شد که هیچ کوچولو نبودند!

-هویــــــج؟!

مشتی هویج با دست و پا به اطراف میدویدند و جیغ میکشیدند.

آملیا از جلو راه هویجی که رژ لب و ریملی بر روی پوسته اش معلوم بود و به نظر می آمد هویجِ کراب یا کراب-هویج باشد جاخالی داد و سیوروس را دید که جیغ میکشید چون نمیتوانست پاهایش را حرکت دهد و از جلوی پاتیلش که حالا زالوهای آب شده از آن سرازیر میشدند و به اطراف میریختند کنار برود. از طرفی دست او همچنان دست راست او در حال ریختن زالو در پاتیل بود و به خاطر کمبود زالو به زالوهای آرسینوس نیز رحم نمیکرد.

و خود آرسینوس به علت ریخته شدن بیشترین مقدار معجون بر رویش به بزرگترین هویج تبدیل شده بود که نقاب بر روی صورت و کرواتی دور گردن و کلاهی بر روی سرش بود. آملیا با خود فکر کرد که حتی اگر در مسابقه همه چیز عالی پیش میرفت هم... آیا آرسینوس با این معجونی که ساخته بود برنده میشد؟ به کجا داریم میریم ما؟!

وقتی با طعنه از کنار رودولف-هویج رد شد که داشت دنبال ساحره-هویجی میدوید، هکتور را دید که از خود بیخود شده و با بطری ای معجون تبدیل هویج به انسان به دنبال هویج های بخت برگشته میدود.

هویج هایی که جیغ کشان به طرفین میدویدند و از دست هکتور فرار میکردند، سیوروسی که میان بخار کله و بخار زالوای ارام ارام تمام سالن را پر میکرد، گم شده بود و آرسینوس-هویجی که کلاه وزارتش را در آغوش گرفته و گریه میکرد.

آملیا دست ریگولوس-هویج را از جیبش بیرون کشید و گفت:
-الان نه بلک! وقت گیر آوردی؟
-
-چیه چرا اون طوری نگاه میکنی؟
-
-خب یه چیزی بگو لامصب! یه چیزی بگو که بفهمم تو درکم میکنی! یه چیزی بگــــــــــو!
-

ریگولوس که به عنوان هویج چیزی برای گفتن نداشت سرش را با تاسف تکان داد و محل را ترک کرد و رفت که خود را در باغ خانه ریدل بکارد بلکه مفید واقع شود.

آملیا که حالا ریگولوس-هویج هم ترکش کرده بود، سرش را فشرد و فکر کرد...
"فکر کن لعنتی! فکر کن! فکر کن! فکـــــــــر..."

نگاهش به هکتور افتاد که معجون تبدیل هویج به انسانش را بر روی هویج بیچاره ای که کنجی گیر اورده بود میریخت. معجونهای هکتور که همیشه برعکس عمل میکرد و حالا معلوم نبود آن بیچاره به چه تبدیل شود...یک لحظه! معجونهای هکتور؟ برعکس؟ بیچاره؟ فلاکت؟ معجون زندگی فلاکت بار هکتور؟!

و بالاخره لامپ روشن شد!

آملیا با سرعت به سمت پاتیل هکتور برگشت و چوبدستی اش را بلند کرد.

حالا وقتش بود که طلسم را میگفت و همه چیز را پایان میبخشید! مهم نبود که هکتور برنده میشد یا نه! مهم نبود که او بازنده خانه ریدل میماند یا نه! مهم نبود که لرد وقتی از خواب بیدار میشد بابت تمام این اتفاقات با او چه کار میکرد. حتی... دیگر مهم نبود که او هیچ وقت شخصیت اول داستان نبود...
حالا فقط یک چیز مهم بود!

-بمبرادو ماکسیما!

"قهرمان داستان" بودن مهم بود!

پاتیل منفجر شد و معجون فلاکت بار هکتور به اطراف پاشیده شد. دقایقی سکوت همه جا را در بر گرفت. هیچ سیوروسی جیغ نکشید و هیچ هکتوری ویبره نرفت و هیچ هویجی فرار نکرد. همه گویی پاز شده بودند و منتظر نتیجه بودند!

آملیا مرگخوار-هویج هایی را دید که تغییر شکل دادند به هیبت انسانیشان در آمدند و با رعایت نکات آسلامی هم را در آغوش گرفتند. بخار زالو ای که حالا همه جا را در برگرفته بود کم کم محو شد. سیوروس قدرت حرکت خود را بازیافت و در اولین اقدام با منویش همه زالوهای دنیا را از ای پی بلاک کرد. هکتور با شوق فریاد میکشید: "اون معجون من بودا! معجون من!". آملیا لبخند زنان به بقیه نگاه میکرد. گویی همه چیز درست شده بود!
ولی خب... همه گویی ها که درست نیستند؟ هستند؟!
مخصوصا وقتی لرد بعد از این همه داد و بیداد و جیغ بیدار میشد!

***


در قسمت بعد خواهید دید:
آیا هکتور به دلیل خدمتی که معجونش به بقیه کرد، نشان افتخار میگیرد؟
آیا آملیا به خاطر لامپی که روشن کرد و استفاده معکوس از معجون هکتور، از دست صفت بازنده بودن نجات پیدا میکند؟
آیا ارباب برای انتقام از دوباره طولانی شدن رول، آن را در اقدامی خودجوش حذف میکند و این اتفاق را کاملا غیرعمدی میخواند؟

برای فهمیدن جواب این سوالات تا دوئل دیگر با ما همراه باشید!

ریگولوس-هویج که خود را در باغچه کاشته بود و معجون هکتور نسیبش نشده بود، پرده نمایش را پایین انداخت و در حالی که آهنگ دیری دیری دی، دیری دیری دی دین، دیری دیری دی دین، دیری دیش دیری دی دین دیری دی دین را با خود سوت زنان زمزمه میکرد، صحنه را ترک گفت!



سال نو -از زمان ارسال من- پیشاپیش مبارک!


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۱ ۶:۴۳:۵۳

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
#19
سلام ارباب!
ارباب من گفتم چی کار کنم که امروزم هیجان انگیزوار بشه - - بعد همین طوری ک داشتم چرخ میزدم که دیدم اعه!
ریگولوسم بیکاره!
ارباب من و ریگولوس هماهنگیم برای یک دوئل.
زمانش تا زمان سال تحویل!
خداحافظ ارباب!


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۴ ۱۲:۱۰:۰۶

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۴
#20
-سوارش بشیم؟
-سوارش بشیم؟
-سوارش بشیم؟!
-ســـــــوارش بشیم؟
-باروفیو گاومیش ها ره ول نمیکنه!
-باروفیو بیخود میکنه!
-میخواید معجون بیخود میکنه بدم؟
-ساکت شو هکتور که هرچی میکشیم از توعه!
-اما من همچنان گاومیشها ره ول نمیکنم!
-نگران اونا نباش بار! من با هوش سرشارم یک ایده ناب براشون دارم که به کمک سلسیتنا هم توش نیاز دارم.
-چیـــ گفتی روونا؟!
-بیخیال گاومیش ها! بیخیال! چیزی که الان مهمه اینکه سوار اون هوارو بشیم! دای چی کار کنیم؟
-فکر کنم باید منتظرش بشیم که برسه و بعد...سوارش بشیم؟

و خب...آنها لازم نبود خیلی منتظر بمانند!

-بلیتهاتون لطفا.
-بفرمائید.
-امیدوارم از سفر با هواپیمای ما لذت ببرید.
-ما هم امیدوارم. راستی ما کجا میتونیم...
-جای گاه مخصوص گاومیشها آخر هواپیما قرار داره. توی جا به جایی گاومیشها کمک میخواید؟
-نه خودمون انجامش میدیم.
-هرکاری داشتید اطلاع بدید.
-حتما!
-هی گیبن! خوابت نبره! حواست کجاست؟ الان هوابر میرسه!
-هان؟ چی؟ اخ ببخشید داشتم خواب میدیدم.

و صد در صد او داشت خواب میدید!
مگر به همین راحتی میشد داخل یک هواپیمای در حال حرکت شد؟
آن هم با یک گله گاومیش؟
و آن هم بدون بلیت؟!

البته که میشد!
آنها انجامش دادند!

-داره نزدیک میشه!
-سلسیتنا! من تار صوتی میخوام! هرچی بیشتر بهتر!
-چی روونا؟!
-تار صوتی برای بستن گاومیش ها! ما نمیتونیم اونا رو همین طوری رها کنیم!
-اما...
-اما نداره سل! بدو زود باش!
-حالا چه طوری در هوابرو باز کنیم دای؟
-درشو؟
-نکنه میخوای بشینی رو سقفش؟ خب باید درشو باز کنیم بریم توش دیگه!
-اهان...! درشو؟!


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۳ ۱۶:۵۸:۲۸

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.