هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (آلبوس.دامبلدور.)



پاسخ به: در محضر بزرگان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#11
نقل قول:

لوئیس ویزلی نوشته:
سلام پروفسور!
می خواستم بگم این تاپیک هایی مثل پادگان ققنوس، قلعه روشنایی، دره گودریک،ققنوس میوزیک،خانه 13 پرتلند و... مشکلی دارن که سوژه نمیخورن؟!
اگر نه که من حاضرم مسئولیت این تاپیک هارو به عهده بگیرم و واسشون سوژه بزنم!


سلام پسرم.

والا مشکلی ندارن، ولی خب ایده میخواد پسرم، کسی هم ایده ای داشته باشه میتونن توشون سوژه بدن مشکلی واسه مسئولیت واسه تایپک و اینا ندارن شمام اگه ایده داری سوژتو بده پدر جان.



پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵
#12
نقد پست شماره ی 39 زندگی و نیرنگ های آلبوس دامبلدور ( با این اسمش ) - جینی ویزلی

سلام دخترم، خوبی؟

خب بدون حرف اضافه بریم سر نقدت.

نقل قول:
با اين حرف تازه وارد همگي شك زده شدن و تصميم گرفتن كه تمام سعي و تلاششون رو براي حفظ كردن تازه وارد انجام بدن. براي همين هر كدوم شروع به حرف زدن كردن و از خوبي هاي آلبوس و محفل گفتند . اين قدر گفتن و گفتن و گفتن كه تازه وارد با يك صداي بلند همشونو به سكوت دعوت كرد و فرياد زد :vay: :


جینی وسط تعریفات، چه تو رول طنز، چه تو رول جدی، شکلک نزن. میدونم خیلی جذاب و اینا به نظر میان خودم یه مدت همچین عادتی داشتم و یه صفحه رو با شکلک پر میکردم. ولی ظاهر رولتو بهم میریزه، تنها جایی که توش شکلک به کار میره دیالوگه، فقط هم یدونه شکلک میتونی بذاری.

نقل قول:
- بسه ديگهههه ... بابا ديووونم كردين ... اينجا محفله يا ديوونه خونست؟؟؟!! ... اون از پذيرايي تون و اينم از پرحرفي هاتون . :vay:


حروف رو چند بار تکرار نکن به جاش بکش کلمه رو. برای اینکار از شیفت + J استفاده کن. از سه نقطه هم فقط در مواقعی که بخوای مکثی بیش تر از ویرگول داشته باشی استفاده کن که اینجا برای عصبانیت لازم نبود و آخرین نکته، گذاشتن تعداد زیادی علامت سوال یا تعجب تاثیرشو بیش تر نمیکنه، همون یدونه کافیه دخترم.

نقل قول:
اين بار آرتور - آلبوس براي ماست مالي كردن پا پيش گذاشت و گفت :

- پسركم!! دليل اين اصرار تو براي چيه؟؟!
مگه چيز بدي توي محفل ديدي كه اينقدر اصرار به رفتن داري؟؟!


سه تا نکته داریم اینجا:

1- فاصله ی بین " گفت " و دیالوگ فقط یه اینتره. فقط وقتی فاصله توضیح و دیالوگ میشه دو اینتر که این توضیح با گوینده دیالوگ یکی نباشه. ینی اگه داری راجب ماس مالی کردن ارتور مینویسی و دیالوگ مال آرتوره یه اینتر میزنی ولی اگه توضیح راجب عصبانیت مالیه و دیالوگ مال آرتوره میشه دو اینتر.

2- دو تا علامت تعجب برای " پسرکم " ؟ اینکارارو با من نکن دخترم من گلبم ضعیفه. علامت تعجب فقط مال وقتیه که بخوایم عصبانیت، شادی یا هیجان یه چیزیو نشون بدیم. اینجا ویرگول کافی بود که به معنی مکث کوتاهه.

3- وسط دیالوگ اینتر؟ تو منو کشتی که. اینتر فقط برای جدا کردن پاراگراف از پاراگراف یا پاراگراف از دیالوگه. کاربرد دیگه ای نداره بچه. این میشه اصلاح شده ی این یه تیکه از رولت:

نقل قول:
اين بار آرتور - آلبوس براي ماست مالي كردن پا پيش گذاشت و گفت :
- پسركم، دليل اين اصرار تو براي چيه؟ مگه چيز بدي توي محفل ديدي كه اينقدر اصرار به رفتن داري؟


نقل قول:
تازه وارد خواست دهنش رو باز كنه كه يكدفعه كلّه پا شد و افتاد رو زمين . همگي با دهن باز داشتند اطراف نگاه ميكردند


خب دو تا نکته:

1- همیشه فعل رو آخر جملت بیار، بذار ساختار جملت درست باشه، رول نویسی با خاطره تعریف کردن فرق داره، من خودم تو گفتارم بیش تر اوقات فعل رو عقب جلو میکنم اما تو رولم همیشه مجبورم درست بذارم، پس چی شد؟ فعل آخر جمله نباشه، فحشه!

2- ما دو نوع رول داریم، رولی که به زبان محاوره ای نوشته شده باشه و رولی که کتابی نوشته شده باشه. قبول دارم زبان محاوره ای ساده تره نوشتنش چون ما خودمون تو تلگرام و اینا از زبان محاوره ای استفاده میکنیم ولی زبان کتابی برای شما بهتره که راه بیفتی و بعدا که قوی تر شدی میتونی محاوره ای بنویسی حالا باز هم این یه پیشنهاده و اول و آخر نظر خودته.

خب طبیعتا رول کوتاه، نقد کوتاهی هم میطلبه. رولت در کل در سطح خوبیه اگه نکات نگارشی که بهت گفتم رو رعایت کنی و یه توصیه دیگه، همزمان دو تا درخواست نقد نکن، اول یه رول بنویس، نقد بشه بعد با توجه به اون نقد یکی دیگه بنویس و دوباره درخواست نقد بده تا حرفای جدید و نکات جدیدی بگیری.

موفق باشی جینی ویزلی!


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۵
#13
نتایج ترین های گروه محفل ققنوس(فروردین و اردیبهشت 95):

بهترین نویسنده: -

فعال ترین عضو: لوئیس ویزلی

بهترین تازه وارد: لوئیس ویزلی

پ.ن: پشت سر تام اومدم، این نشون صلح و دوستیه!


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵
#14
نقد پست شماره 67 ویلای صدفی - برودریک بود

سلام فرزندم.

بله درست اومدی، خب خب، اینجا یه تازه وارد مستعد داریم. برودریک وقتی پستتو خوندم باورم نشد اولین پست ایفاییته چون راستش کمتر تازه واردی رو دیدم که ان قدر مسلط باشه و لازم نباشه ظاهر رول و محتوای رولشو یکم اصلاح کنیم. بهتر! میشه تخصصی تر نقد کرد. بریم سر نقدت.

نقل قول:
شاید در دهکده های کوچک و مشنگ نشین آن اطراف هم توجه مردم به نور بیش از حد مهتاب که شب را روشن کرده بود جلب شده بود. در این نور زیاد هر کسی را از فاصله ی دور می شد به راحتی دید. پیرمردی که با لباس های قدیمی خودش در کوچه پس کوچه ها پرسه می زد، مرد چاق و کچلی که تازه مغازه ی خود را بسته بود و سوار بر دوچرخه ی قدیمی اش که صدای جیر جیر زنجیرش به گوش می رسید به سمت خانه اش حرکت می کرد، سگ ولگرد سیاهی که روی چمن های کنار پیاده رو خوابیده بود و حتی دو پسرک جوان که قدم زنان از جلوی دروازه ی دهکده عبور می کردند و از سراشیبی جاده بالا می رفتند.


خب شروعت خوبه، اما یه موضوع رو در نظر بگیر، شروع پست همیشه نصف راهه، اگه بتونی خواننده رو جذب کنی میتونی تا آخر نگهش داری اما اگه از دستش بدی کمتر کسی پیدا میشه تا تهش بره، شروعت الان نسبتا خوبه و خیلی هم طولانی نشده که حالت خسته کننده به خودش بگیره، این موضوع رو کنار شروعات داشته باش که همیشه ذهن خوانندت رو کنجکاو کنی که از خودش بپرسه: " کی؟ چرا؟ چطور؟ " و همین سوالا باعث شه خوندش رو ادامه بده.

نقل قول:
- ولی یوآن باور کن این احمقانه ترین کاریه که تا حالا توی عمر مفید محفل کسی انجام داده. آخه برای چی ما باید بریم توی خونه ی ریدل؟

یوآن دستی به صورتش کشید و جواب داد:
- مطمئنم پروفسور دامبلدور هیچوقت مأموریتی نمیده که بدونه شکست می خوره. حتماً یه راهی هست برای وارد شدن و مذاکره با مرگخوار ها. بالاخره اون ها هم دلشون نمیخواد مشکل براشون پیش بیاد.


خب اینجا یه موضوع پیش میاد، یوآن و جیمزت شبیه یوآن و جیمز واقعی نیستن. میدونی میخوام چی بگم؟ یوآن یه شخصیت خاصی داره، نمیدونم تو رول هایی که توشون یوآن داره دقت کردی یا نه، اگر ندیدی برخوردشون تو چت باکس، یوآن یه شخصیتیه که تو بدترین وضعیت هم دنبال یه چیزیه که ازش نکته طنز دربیاره، نمیتونه ان قدر جدی باشه، یا جیمز نمیتونه ان قدر تو دلش ترس راه بده، به باباش رفته. البته شما اولین پست ایفاییته ایرادی بهش وارد نیست ولی این موضوع بهت کمک میکنه بهتر و طبیعی تر بنویسی.

نقل قول:
جیمز مشخص بود با این که آرام تر از زمانی که راه افتاده بودند شده ولی همچنان نتوانسته این درخواست پروفسور دامبلدور رو هضم کند.

- خب حالا این یه چیزی. برای چی دیگه تدی رو با اون یارو فرستاد توی دل گرگینه ها؟ این احمقانه ترین کاریه که...


اینجاها که متن و دیالوگ مال یک نفره یه اینتر کافیه مثال:

نقل قول:
دامبلدور بار دیگر درباره اینکه جوراب پشمی اش را کجا گذاشته است اندیشید.
- پس کجاست؟

مک گوناگال با نگاه معنا داری به وی نگاه کرد.

- تو جوراب پشمیمو ندیدی؟


اینجا فکر کردن دامبلدور و دیالوگ چون جفتش مال دامبلدوره یه اینتر میخوره اما چون متن دوم مال مک گوناگاله و دیالوگ مال آلبوس پس دو تا اینتر میخوره.

نقل قول:
- جیمز من میفهمم تو ناراحتی از این که خودت باید با مرگخوار ها مذاکره کنی و تدی هم رفته وسط گرگینه ها. اما فکر کن. تا حالا شده دامبلدور کاری رو بی دلیل بکنه؟ فکر می کنی همینجوری روی هوا ما رو انتخاب کرده برای این مأموریت ها؟ قطعاً نه. قطعاً خیلی جادوگر ها و ساحره های با تجربه تر از ما هم توی محفل بودن که می تونستن این کار را بکنن.


اینجا یه گذر به ناراحتی و نگرانی جیمز بخاطر تدی زدی که معلومه شخصیت پردازی هارو خوب میشناسی، خیلی خوبه.

نقل قول:
- اما چروفسور توی ما چیزی دیده که فکر کرده ما دو تا بهترین گزینه برای این کار هستیم.

- دقیقاً درسته پسر! پس حالا بیا به جای غر زدن و آه و ناله کردن بگردیم دنبال یه راه مناسب برای انجام مأموریتمون. تقریباً رسیدیم.


بین دیالوگ ها فقط یه اینتر بزن. خیلی گسستگی پیدا میکنه پست، بهتره انسجامش حفظ بشه.

نقل قول:
جیمز مشخص بود با این که آرام تر از زمانی که راه افتاده بودند شده ولی همچنان نتوانسته این درخواست پروفسور دامبلدور رو هضم کند.


اینجا یه جورایی بین لحن محاوره ای و کتابی گیر کرد جمله. این " شده " باعث شد اینجا یکم حالت محاوره ای پیدا کنه، پست باید یا کامل متن کتابی باشه یا کامل متن محاوره ای. حالا بسته به توانایی و سلیقت میتونی انتخاب کنی، اینجا هم میتونست یه جور دیگه نوشته بشه.

نقل قول:
جیمز بعد از آغاز حرکتشان آرام تر شده بود، اما هنوز هم نمی توانست درخواست پروفسور دامبلدور را هضم کند.


بهتر نشد؟

نقل قول:
یوآن از جلوی جیمز کنار رفت و با همدیگر به بالای سراشیبی جاده نگاه کردند و کنار درخت هایی که سر به آسمان کشیده بودند، خانه ی قدیمی ولی پر ابهتی را دیدند. نور زیبای مهتاب غیر طبیعی آن شب، روی برگ های درختان بلند رقص زیبایی از شاخه ها درست کرده بود و دو یار جوان محفل ققنوس را مبهوت خودش کرده بود.


چرا ان قدر تکرار فعل؟ این تکرار ها ممکنه باعث خسته شدن خواننده بشه، سعی کن فعل های دیگه ای رو جایگزین کنی یا جمله رو طوری عوض کنی که معنیش همون بشه ولی فعل تکرار نشه.

پایانت رو دوست داشتم، خوب بسته شد میتونستی بیش تر از این هم مانور بدی اما طبق سرعت سوژه پیش رفتی که بازم مشکلی رو پیش نمیاره. در کل به عنوان تازه واردی که اولین پست ایفاییش رو میزنه عملکرد خیلی خوبی داشتین و مطمئنا میتونید با بیش تر نوشتن، بهتر از این هم بشید.

موفق باشی برودریک بود.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
#15
[center]به نام خالق عشق
[/center]

آلبوس دامبلدور VS یوآن آبرکرومبی


سوژه: تقدیر

- خب، چطوره فوکس؟

کمی ردایش را مرتب کرد، سپس به سمت ققنوس محبوبش برگشت تا نظر او را بپرسد. فوکس با بی میلی سرش را از روی موبایلش بلند کرد و به پیرمرد نگاه کرد، فاجعه بود! به لطف قدرت دامبلدور که می توانست حرف انسانی او را بشنود، نظرش را بیان کرد:
- ردای بنفش با شلوار جین و چکمه؟! :vay:
- اوه فوکس، مهم اینه که آبرومند به نظر بیای.
- چه قدرم آبرومند به نظر میای.

فوکس شانه ی پوشیده از پر خود را بالا انداخت و چت خود را با " مرغ همسایه ( ریپورتم ده تا استیکر بده ) " از سر گرفت. پیرمرد بار دیگر به خود در آینه قدی نگاهی انداخت، شاید حق با ققنوس بود، بنابراین برای چهارمین بار وارد اتاق رختکن شد و لباس هایش را عوض کرد. دقایقی بعد با لباس هایی کاملا جدید از اتاق خارج شد، پرنده بار دیگر به او نگاه کرد.
- بهتر شد آلبوس، حداقل واسه کسی که دوازده کاربرد خون اژدهارو کشف کرده چیز خوبیه. فقط...

دامبلدور کمی از آینه فاصله گرفت و نگاهی به کت و شلوار سفید خود انداخت و منتظر نظر فوکس شد.

- ریشتو میکنی تو لباست یا همین بیرون قشنگه؟
- ان قدر بی ذوق نباش فوکس، تورو اوردم اینجا کمکم کنی.

فوکس مرغ همسایه را بلاک کرد و به بال هایش کش و قوسی داد سپس به سمت پنجره پرواز کرد تا حداقل برای چند دقیقه ذهنش نفس بکشد. تقریبا به پنجره رسیده بود که در هوا آتش گرفت و روی زمین افتاد و خاکستر ها هم به آرامی روی زمین میریختند. ققنوس به دامبلدور که داشت کرواتش را صاف میکرد نگاهی انداخت و گفت:
- خدا بگم این آتشو چیکار کنه که نمیدونه کی شعله ور بشه.

دو ساعت بعد - ساختمان دیوان عالی جادوگران

- دامبلدور! بالاخره کاشفمون هم اومد!
- نیکلاس فلامل!
- بغل بازه حیای آلبوس کجا رفته؟
- فوکس؟ برو حیا رو بیار.

فوکس که به لطف آتش گرفتن، جثه اش به اندازه موش رسیده بود، غرغر کنان به مکانی پشت سر صاحبش پرواز کرد. نیکلاس فلامل با لبخند زورکی به دامبلدور نگاه میکرد، او شوخی کرده بود،نه؟ امکان نداشت کسی بتواند حیا خود را از خودش جدا کند. دقایقی بعد فوکس تکه آب نباتی را روی دست دامبلدور انداخت و خودش هم روی شانه وی نشست.

- بیا نیکلاس، اینم حیای من.
- حیات یه آب نباته؟
- نه حیات زندگیه، چرا نمیریم تو؟ مراسم الان شروع میشه.

بدون آنکه منتظر جواب نیکلاس شود بازوی وی را گرفت و به همراه حیا وارد سالن شدند. سالن همان طور که انتظار میرفت لبریز از جمعیت بود و میز های بزرگ دایره ای شکل در سراسر سالن قرار داشت. دامبلدور خود را بیش تر از قبل به فلامل چسباند تا بتوانند از میان جمعیت عبور کنند اما خود چشم هایی بودند که این صحنه رو دیدند و نچ تچ کنان از کنار آن ها گذشتند و البته حق هم داشتند، چون وقتی از قسمت شلوغ سالن هم گذشتند، همان وضعیت برقرار بود.

- آلبوس؟ میشه منو ول کنی؟ ملت دارن نگامون میکنن.
- نه نیکلاس اصلا! تو بهترین دوست من از دوران دبستانی.
- جان مادرت آلبوس، هرکاری بگی میکنم.
- راستش فوکس خیلی از این حموم عمومیا دوست داره، میشه یه روز ببریش؟
- حتما!

البته نیکلاس هیچوقت حمام عمومی دوست نداشت، حتی متنفر بود، چون یک روز اردک پلاستیکی اش زیر دست و پا له شد و بچه ها آن را دزدیدند و با اردکش در خیابان ها پز دادند و فلامل قسم خورد از آن ها انتقام بگیرد اما در همان لحظه که این تصمیم را گرفت ماشین مشنگی بچه ها را زیر گرفت و شکستش دو برابر شد. او باید از آن حمام ایرانی که با یک شمع گرم میشد، با یک فوکس حمام را گرم میکرد و کلی پول به جیب میزد.

- آهان راستی نیکلاس، فوکس همیشه نمیسوزه، فقط وقتی میخواد دوباره به یه جوجه ققنوس گوگولی تبدیل شه این اتفاق میفته.

نیکلاس سومین شکست عمیق خود را تجربه کرد.

- خب نیکلاس چه میزی رزرو کردی برامون؟
- میز هشت!
-نـــــــــــــــه! چرا شماره هفت نه؟ هفت منو یاد داستان فرهاد و شیرین میندازه که فرهاد از هفت دریا گذشت و هفت کوه رو کند بعد فهمید یه کتاب اومده به اسم خسرو و شیرین و اونم ناراحت که این همه کوه کنده چرا آخرش اسم خسرو شد و فهمید خسرو لامبورگینی داشته و خودش آس و پاسه بعدم معتاد شد افتاد تو جوب. خیلی تاثیر گذار بود اون داستان.

در همین لحظه که نیکلاس در تلاش بود تا گفته های دامبلدور را هضم کند، آلبوس دید که یک خانواده درحال رفتن به سمت میز هفت هستند، فریاد زنان خود را روی میز انداخت و با قیافه تعجب زده ی زوج جوان مواجه شد. پیرمرد با بغض نگاهی به آندو انداخت و گفت:
- میشه شما میز هشت بشینید؟ من با این میز خاطره دارم، برام خاطره ش خیلی با ارزشه.

زن با دلسوزی نگاهی به پیرمرد انداخت و با دلسوزی گفت:
- آخی! لابد دلش برای اولین قرارش با زنش تنگ شده! یاد بگیر جرمی! بعد تو روز تولد من یادت رفت، بمیر ایکبیری!

زن و شوهر درحالی که زن با کیف دستی خود بر سر مرد میکوبید از آنجا دور شدند. دامبلدور اشک هایش را پاک کرد و روی میز شماره هفت نشست. نیکلاس همچنان متعجب از حرف و عمل دوستش رو میز نشست و با بهت به میز خیره ماند. آلبوس کتش را در اورد و پشت میز انداخت و با لبخند گفت:
- بالاخره میز هفت رو گرفتیم، من میتونم گرمای عشقو حس کنم.
- اون گرمای عشق نیست آلبوس، کنار بخاری برقی نشستیم.

قبل از آنکه پیرمرد بتواند اعتراضی بکند برق ها خاموش شد و تنها نوری که سن را روشن کرده بود، باقی ماند. مجری با ردای سبز تیره بالای سن آمد و با چوبدستی صدایش را بلند کرد و گفت:
- سلامو خسته نباشید عرض میکنم خدمت حضار محترم، امشب اینجا جمع شدیم که از کاشف ها و مخترعانی که مسیر دنیای جادوگری رو عوض کردند تقدیر کنیم. نفر اول... آلبوس دامبلدور، کاشف دوازده کاربرد خون اژدها!

آلبوس در میان تشویق و کف زدن جمعیت به سمت سن حرکت کرد و وقتی تندیس کوچک را از مجری گرفت پشت میکروفون و رو به جمعیت ایستاد و گفت:
- اول از همه تشکر میکنم از همه شما عزیزان که اینجا حاضر شدین، راستش تنها عامل موفقیت من نیروی عشق و امید بود. راستش من اینطوری موفق به این کشف شدم...

نیکلاس فلامل با کف دست به پیشانی خود کوبید و زیر لب گفت:
- اشتباه کردی آلبوس.

فلش بک

- سیوروس، من باید بفهمم کی اینکارو کرده، تو برگه پروفسور مک گوناگال شکلک کشیدن.
- قربان من میتونم با کمک ریختن معجون رو کاغذ مجرم رو پیدا کنم، ولی متاسفانه بخاطر کلاس معجون سازی وقت نمیکنم بسازمش، ولی میتونم بگم یکی از دوستام براتون بفرسته.

دامبلدور سری تکان داد و سیوروس اسنیپ از دفتر وی خارج شد و به سمت جغد دانی حرکت کرد تا نامه ای به آرسینوس بفرستند.

1 ساعت بعد

سیوروس اسنیپ پشت میز کلاس معجون سازی نشسته و مشغول نوشتن عملکرد دانش آموزان بود که جغدی سکندری خوران به همراه یک شیشه معجون و نامه وارد شد و روی میز، درست رو به روی اسنیپ سر نگون شد، که نشکستن معجون نشان از شیشه نشکن آن میداد. اسنیپ نامه را از پای جغد باز کرد و شروع به خواندن کرد:

نقل قول:
به نام ارباب


سلام سیو!

آرسینوس درحال ماموریت برای ارباب بود و به من گفت به کارت رسیدگی کنم، گفتی معجونِ مجرم نمایان کن میخواستی منم با خوشحالی یکی از معجونام رو برات میفرستم تا مطمئن شم کارت راه میفته.

پ.ن: به جغدت هم یه معجون دیدم سریع تر بیاد پیشت.



اسنیپ با انزجار نگاهی به معجون انداخت، اعتباری به آن نبود اما چاره ای هم نداشتند. بنابراین برگه ی پروفسور مک گوناگال را از جیبش بیرون کشید، در معجون را باز کرد و مقداری از آن را روی کاغذ ریخت، نوشته های روی کاغذ به آرامی محو شد. بعد از چند دقیقه سر تیتر " کاربرد های خون اژدها " ثبت شد و به آرامی از شماره یک تا دوازده کاربرد های آن نوشته شد.

اسنیپ با تعجب کاربرد هارا یکی پس از دیگری خواند و متوجه شد همه آن کاربرد ها برخلاف منطق نبود بنابراین به سرعت به سمت دفتر دامبلدور حرکت کرد. وقتی به دفتر مدیریت مدرسه رسید به سرعت در را باز کرد و داخل شد.

- چی شد سیوروس؟ مجرمو پیدا کردی؟
- قربان، من معجون رو ریختم روی کاغذ بعد، کاربرد های خون اژدها ظاهر شد.
- میدونستم تو وجود تو هنوز عشق وجود داره سیو، چشمات به سیریوس رفته.
- بله؟!
- عذر میخوام، یکم پیر شدم، خون اژدها؟ با معجون مجرم پیدا کن؟
- باید اینو به دیوان عالی جادوگری نشون بدیم قربان، بعدا هم میشه مجرم رو پیدا کرد.

پایان فلش بک

- ... و ایطوری بود که کاربرد خون اژدها کشف شد، همه چیز مثل عشق یهویی اتفاق میفته.

دامبلدور در میان تشویق دیگران از سن پایین آمد و به سمت میز شماره هفت حرکت کرد. نیکلاس فلامل زیر لب گفت:
- یادم باشه هیچوقت ازش نخوام سخنرانی کنه، بالاخره از یه چیزی نیروی عشق درمیاره.
- دیدی با نیروی عشق چه سخنرانی کردم نیکلاس؟
-

شب طولانی در انتظار فلامل بود، خیلی طولانی!


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ یکشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۵
#16
نتایج ترین های سال 94 محفل ققنوس:

بهترین نویسنده‌ی محفل: ویولت بودلر

فعال‌ترین عضو محفل: آلبوس دامبلدور

بهترین تازه‌وارد: اورلا کوییرک


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ یکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۴
#17
نقل قول:

یوآن آبرکرومبی نوشته:
واااو!
چه رینگ دوئلی، چه داورهایی، چه تماشاگرهایی!
من یهویی کلاهم افتاد اینجا، دیدم خیلی لوکس و قشنگه، با خودم گفتم بهتره بطور دوستانه‌ای از پروف‌مون هم دعوت کنم بیاد اینجا وسط رینگ بشینه، حرف بزنیم، قهوه بخوریم، از عشق بگیم، حالا دوئل که نه.. ولی شایدم یه دور مُچ بندازیم اون وسطا!
مهلتش هم دو هفته باشه!
بله!

ویــــژ! قیــــژ[افکت پاسکاری شدن بین طناب‌های چهارگوش رینگ و منتظر موندن برای تشریف فرما شدن پروف!]


قبول میکنم فرزند نارنجی.



پاسخ به: بهترین ناظر سال
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴
#18
نمیدونم اعضای گریفیندور یا بقیه چه قدر از تلاش های آرسینوس جیگر رو دیدن یا چه قدر از اعضای سایت زحمتش رو به عنوان وزیر دیدن، من خودم یکی از افرادی بودم که چه تو سایت چه پشت صحنه تلاشش رو به چشم دیدم و با احترام به بقیه گزینه ها مثل ویولت، اطمینان و قاطعیت به آرسینوس جیگر رای میدم.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۴
#19
آلبوس دامبلدور
VS
آرسینوس جیگر


سوژه: گنجه


خاطره، یک دمنتور بد، یا یک سپر مدافع فوق العاده س. وقتی شما خاطره هایتان را دوره میکنید، دو حالت به وجود میاید، خاطره خوب و خاطرات بد. یک جادوگر یا ساحره با خاطره خوب خود، یک سپر مدافع میسازد تا در برابر دیوانه ساز ها دوام بیاورد. اما اگر آن، یک یاد تلخ باشد... حتی بیش تر از دیوانه ساز شما را از پای در خواهد آورد. طوری که انگار، هیچ وقت چیزی نبوده اید، و هیچوقت چیزی نخواهید شد.

پیرمرد با شنل بنفش، در حالی که به غروب آفتاب چشم دوخته بود، غرق افکارش شد، زمان زیادی برای مرور خاطراتش نداشت، هری به زودی به دفترش می آمد و این به معنی شکار هورکراکس و... ندیدن طلوع توپ درخشان و طلایی رنگ بود. فوکس پرواز کنان روی شانه ش نشست و همراه وی به افق چشم دوخت، ققنوس دست نداشت، حتی دهان هم نداشت، اما می دانست این تنها روش همدردی، با زبان بی زبانی است.

- هری بعد از من، محفلی ها و دوستانش رو داره فوکس، اما، من نگران هری نیستم، چون اون موفق میشه.

چرخید و به پرنده محبوبش نگاه کرد.
- بیش تر نگران آبرفورثم! نمیدونم موضعش بعد از مرگ من چیه، به هری کمک میکنه یا نه.

پرنده بار دیگر پرواز کرد و به جای همیشگی اش نشست، گردنش را کج کرد و با کنجکاوی به پیرمرد نگریست. سرپرست محفل و جبهه ی سفید، به سمت گنجه ای کوچک و خاک گرفته در گوشه دفترش حرکت کرد. عجیب نبود که هیچکس در هنگام ورود به دفتر مدیر هاگوارتز، متوجه حضور گنجه نمیشد. کمی صندلی را جا به جا کرد و به گنجه ی غبار گرفته و زرشکی رنگ نگاه کرد، خم شد و قفل آن را با حرکت چوب دستی اش، گشود.
- میدونی فوکس، من و آبرفورث، خب... تفاوت های زیادی داریم، خاطره های خوب زیادی با هم داشتیم.

فلش بک

- مطمئنی کار میکنه آبر؟

برگ بوته را از جلوی چشمانش کنار زد تا بهتر نگاه کند، قطعا پنهان شدن و زیر نظر گرفتن، آن هم پشت بوته، کار آسانی نبود. آبرفورث، بدون آنکه چشمش را از آن نقطه بردارد به برادرش گفت:
- اگه حرفای اون معلم تغییرشکل درست باشه، باید عمل کنه.

مایکل، فرد مورد نظر به همراه دوچرخه اش، به محل مورد نظر نزدیک شد. چرا از اول حدس نزده بود؟ مطمئنا عادت روزانه دوچرخه سواری مایکل و نفرت آبرفورث از او، در این انتخاب نقش مهمی داشت. آبرفورث چوبدستی اش را تکان داد و وردی را زیر لب زمزمه کرد و وقتی دوچرخه نزدیک آن ها رسید، به گزار وحشی تبدیل شد و مایکل به زمین خورد و گزار در حالی که میدوید در انتهای کوچه گم شد. صدای شلیک خنده آن دو باعث لو رفتنشان شد.

- وایسید!

آلبوس و آبرفورث درحالی که میخندیدند از دست پسرک فرار کردند و به سمت خانه دامبلدور ها رفتند.

پایان فلش بک

بیش تر از قبل به جزئیات خاطره فکر کرد، لبخند کم رنگی روی لب های خشک شده اش، نقش بست. عینکش را از چشمانش در آورد و درحالی که آن را تمیز میکرد، گفت:
- البته خاطرات بد هم داشتیم...

فلش بک

خانه ی خانوادگی دامبلدور ها در سکوت و تاریکی فرو رفته بود. زیرا کسی که نور تمام خانه های جهان است، از دنیا رفت... مادر! در غیبت پدرش، مادر همیشه علاوه بر وظیفه های خود، و با وجود خستگی بسیار، وظایف پدر هم انجام میداد، بدون هیچ گونه منت و صرفا جهت علاقه ای که هر مادری به فرزندان خود دارد، الحق این موجودات و این مهر و محبت، وقتی برود، دیگر تکرار نخواهد شد... هیچوقت!

همیشه بعد از رفتن مادر، فرزندان آسیب خواهند دید، اما از همه بیش تر، فرزندی که بیش ترین اذیت را برای مادرش داشت، احساس گناه خواهد کرد. آلبوس دامبلدور جوان در حالی که غرق در افکار خود بود، از کنار اتاق برادرش گذشت. ناگهان ایستاد و نگاهی به داخل انداخت، آبرفورث با دستانش صورت خود را پوشانده بود.

- آبر؟!

یک قدم وارد اتاق شد، وقتی دید برادرش واکنشی نشان نمیدهد، جلو تر آمد و صدای هق هقش را شنید.

- آبر! نگرانت شدم!

کنار آبرفورث کنار تخت نشست و قطرات اشکی که کم کم از چشمانش سرازیر میشد را پاک کرد و دستش را روی شانه برادرش گذاشت، درحالی که شانه آبرفورث را نوازش میکرد، گفت:
- میدونی آبر، بعضی وقتا هیچ چیز درست نمیشه... نه با گریه، نه با داد زدن، نه با شاکی شدن از زمین و زمان... فقط صبر لازمه آبر، صبر!

دست هایش را برداشت و با چشمان آبی اش به آلبوس نگاه کرد.

- احساستو درک میکنم، اما بعد از مامان، ما باید مراقب آریانا باشیم و برای اینکار، باید قوی باشیم آبر. برای قوی شدن، زمان کافی برای بازسازی خودمون میخوایم، من تنهات میذارم تا راحت باشی، اما بدون، هرچی زود تر خودمون رو جمع و جور کنیم، هم برای خودمون بهتره، هم آریانا.

برادرش سرش را تکان داد و لبخند تلخی زد، آلبوس هم ضربه ای به شانه او زد و از اتاق خارج شد.

پایان فلش بک

دستان چروکیده اش را روی درصندوقچه گذاشت و به آرامی در آن را باز کرد، صدای " قیژ " بلندی سکوت چند دقیقه ای دفتر هاگوارتز را شکست، این صدا و گرد و خاک ثابت کرد که این گنجه زمان زیادی باز نشده است. وسایل مختلف را کنار زد تا به چیزی که مورد نظرش بود، رسید، یک چوبدستی قدیمی! ققنوس بار دیگر گردنش را کج کرد و با دقت صاحبش را زیر نظر گرفت.

- میدونی فوکس، خاطرات میتونن خفه ت کنن، اونم وقتی با کسی باهاش خاطره ساختی، مشکل داری!

فلش بک

به در رنگ و رو رفته ی خانه دامبلدور ها نگاه کرد، تقریبا یک سالی میشد که به آنجا برنگشته بود. دوری از خانواده ای که دوستشان داری، سخت است، مخصوصا اگر این مدت دوری، یک سال باشد. دستش را روی در گذاشت و آن را هل داد و در حالی که چمدانش را با تلاش فراوان به دنبال خود میکشید، داخل خانه شد. آنجا بود که مفهوم جمله " هیچ جا خانه خود آدم نمیشود " را فهمید. به اولین اتاق مراجعه کرد.

- داداش آلبوس!

آریانا با مو های طلایی خودش را در آغوش برادر بزرگترش انداخت. برادرش چمدانش را زمین گذاشت و خواهرش را بغل کرد.
- حالت چطوره آریانا؟
- خوبم داداش آلبوس!
- آبرفورث کجاست؟

خواهرش کمی از او دور شد و نگاهش را به زمین دوخت و با موهایش بازی کرد، می دانست که آبرفورث از او خواسته است چیزی به کسی نگوید. با چشمان آبی اش به آریانا نگریست و چشمانش را تنگ کرد تا او را متوجه کند که فهمیده است چیزی را مخفی میکند. بالاخره دختر کوچک خانواده دامبلدور تسلیم شد و به آرامی گفت:
- رفته با بچه های خیابون واتسون دعوا کنه.

بدون آنکه تعلل کند به سمت خیابان واتسون دوید، بچه های آن خیابان و آبرفورث مانند کارد و پنیر بودند، چند بار با حضورش توانست مانع دعوا شود اما می دانست این صلح ممکن است با رفتن او بهم بخورد. وقتی تقریبا به سر خیابان رسید، پهلویش را گرفت تا درد ناشی از دویدن رفع شود. متوجه آبرفورث شد که روی زمین افتاده بود که و چند پسر چوبدستی هایشان را به طرف وی نشانه گرفته اند.

چوبدستی اش را از داخل ردایش در آورد و پشت درختی پنهان شد و ماجرا را تماشا کرد. پسری با مو های نارنجی که سر دسته بچه ها بود جلو آمد و یقه آبرفورث را گرفت.
- بچه جون! فکر نمیکردم ان قدر احمق باشی که تنها بیای!
- راجر! من یه دامبلدورم، نیاز به نیروی کمکی ندارم!

پسرک مو قرمز یا همان راجر با سر به دامبلدور روی زمین افتاده اشاره کرد و بچه های دیگر به طرف او آمدند. آبرفورث فریاد زد:
- تو یه بزدل و ترسویی که شخصا با من رو به رو نمیشی!

راجر با عصبانیت برگشت و مشتی را به صورت آبرفورث زد که باعث شد دوباره نقش بر زمین شود، بلافاصله چوبدستی اش را کشید و گفت:
- من بزدلم؟! یک بلایی سرت بیارم که...

بهترین زمان! هنوز جمله راجر تمام نشده بود که از پشت درخت بیرون پرید و با یک ورد چوبدستی را از دست پسرک خارج کرد، حالا همه متوجه دامبلدور دیگر شدند. بدون آنکه فرصت دهد بچه های خیابان واتسون از شوک خارج شوند به سمت آن ها دوید و بین برادرش و آن ها قرار گرفت، آبرفورث را بلند کرد و بار دیگر گارد دوئل به خود گرفت.

- آلبوس تو اینجا...؟!
- الان وقتش نیست آبر!

برادرش دولا شد و چوبدستی اش را برداشت و مانند آلبوس گارد دوئل گرفت. زیردستان راجر شروع به دوئل کردند اما برادران دامبلدور سریع تر از هروقت دیگر طلسم هایشان را روانه آن ها کردند. آلبوس در دل خوشحال بود که بیش تر وقتش را در باشگاه دوئل هاگوارتز میگذراند، زیرا آنجا از دامبلدور جوان، یک دوئلیست حرفه ای ساخته بود. سرعت خواندن ورد او آن قدر بالا رفته بود که حتی برادرش طلسم هارا به صورت واژه ای مبهم از دهانش می شنید. چند دقیقه بعد، هفت بچه روی زمین افتادند و دو دامبلدور با آسودگی چوبدستی هایشان را غلاف کردند.

آبرفورث به سرعت بالای سر راجر رفت و گفت:
- هی تو! یادت نره که من و آلبوس یه ارتشیم! همتون رو حریفیم!

پسرک مو قرمز که در اثر برخورد طلسم آلبوس زیر چشمش باد کرده بود، سری تکان داد و سکندری خوران به همراه زیردستانش از آنجا دور شد. آلبوس داملبدور دست به سینه ایستاد و با خنده به برادرش گفت:
- یه لشکر دو نفره، ها؟
- چرا که نه؟ خوش برگشتی داداش آلبوس!

با گفتن این حرف، مشتی به شانه وی زد. ناگهان چیزی روی زمین توجه آبرفورث را جلب کرد، به سمت آن رفت و چند ثانیه بعد با یک چوبدستی اضافه به سمت دامبلدور ارشد برگشت و آن را به سمت او گرفت.
- این چیه؟
- غنیمت جنگی! چوبدستیه راجره. راستی، بدو که آریانا تنهاست.

چوبدستی را در دستان آلبوس گذاشت و دوان دوان به طرف خانه حرکت کرد. دامبلدور ارشد برگشت و برادرش را دید که به آرامی از محدوده دید او خارج میشد.

پایان فلش بک

- میدونی فوکس، بعد از مرگ آریانا منو نبخشید... دیگه اون روز های خوب برنگشت... دیگه هیچ چیز مثل قبل نشد، اگر آدما یکم ... فقط یکم همدیگه رو میبخشیدن، یکم قدر هم رو میدونستن،... ان قدر افراد پشیمون گوشه و کنار جهان نداشتیم.

قطره کوچک اشک را از روی گونه اش برداشت، چوبدستی را بار دیگر به اعماق گنجه انداخت و در آن را قفل کرد. بلند شد و بار دیگر به غروب آفتاب خیره شد. برای آخرین بار برگشت و در جای فوکس، کپه خاکستری را دید که در آن جوجه ی کوچکی قرار داشت، لبخندی زد و دریچه خاطراتش را بست. دیگر از دنیا دل کند، و آماده رفتن شد. و برای آخرین بار به برادرش اندیشید...

" وقتی هیچکس نخواستت...وقتی تنها شدی... وقتی کسی رو نداشتی که بهش تکیه کنی... در عمق ذهنت...من رو به یاد بیار... در عمق چشمات... من رو ببین و در اعماق قلبت... من رو جست وجو کن و مطمئن باش... من، علاقم، و دل نگرانم رو کشف میکنی. "


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ جمعه ۷ اسفند ۱۳۹۴
#20
نیو سوژه


- پروفس چطو با این وسایل کار میکنه؟

ویولت کمی هم زن برقی را بالا و پایین کرد تا از روش کار آن سر در بیاورد، شاید عادی به نظر بیاید که انسان وارد آشپزخانه شود و سعی کند از یک کاربرد یک وسیله سر در بیاورد، اما نه ساعت دوازده نیمه شب و نه شخصی به نام ویولت بودلر، نه زمان نه مکان و نه شخص مورد نظر عادی نبودند. ویولت عقب تر رفت و وسایل رو میز را بررسی کرد، تخم مرغ، آرد، شکر و خلاصه همه چیز آماده به نظر میرسید.
- خب، بیشین و تماشا کن حاجیت چطو کیک میپزه.

ماگت نگاه معنی داری به ویولت انداخت، بالاخره بیش تر عمرش را با این دخترک سپری کرده بود و خوب میدانست ورودش به آشپزخانه خانه شماره دوازده گریمولد عاقبت خوبی نخواهد داشت. به هرحال تا حد ممکن از آشپزخانه فاصله گرفت تا خطری او را تهدید نکند.

بودلر ارشد کتاب راهنمای آشپزی را جلوی خودش گذاشت و صفحه مخصوص " چگونه دور از چشم نیمه غول ها کیک بپزیم؟ " را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود خبری از هاگرید نیست، سپس دوباره به کتاب چشم دوخت.
- خب اول باید 300 گرم آرد بریزیم بعد دو تا تخم مرغ بشکنیم توش بعد هم بزنیم بعد بلاه بلاه بلاه ... بیخی عامو.

به سرعت کتاب را بست سپس تمام گونی آرد و همه تخم مرغ های یخچال و هرچه قدر شکر بود را داخل ظرف ریخت و به سرعت هم زد تا یک " فرنی " به دست آمد. سپس فرنی مورد نظر را در دیس ریخت و آن را درون فر گذاشت تا کیک پخته شود.

ویولت که زیاد نخوابیده بود روی صندلی نشست و سرش را روی میز ناهارخوری گذاشت تا موقع آماده شدن کیک کمی استراحت کند. به هرحال خستگی های ناشی از کار های شبانه روزی، بودلر ارشد را خسته کرده بود و او هم خب، خوابش برد. بعد از 2 ساعت، " سوپر کیک " به مرز ذغال سنگ شدن رسیده بود و دود سیاه از فر برخاست اما افسوس که ویولت هفت پادشاه را در خواب میدید.

پیرمرد محفل که بوی سوختگی به مشامش رسید به آرامی در میان تاریکی به سمت آشپزخانه حرکت کرد. وقتی دود سیاه و ویولت خواب را دید، متوجه شد که به عمق فاجعه نزدیک شده است، بنابراین با فرمت فیلم های هندی به طرف فر دوید و درحالی که ریش هایش در هوا پیچ و تاپ میخورد، گفت:
-نــــــــــه!

در همین لحظه که صحنه اسلوموشن شده بود، فر منفجر شد و بمب های رکسان که در سراسر خانه وجود داشت، بر شدت این انفجار افزود به طوری که سقف آشپزخانه رو سر پروفسور خراب شد. بر اثر این خرابی، همه اعضای خانه شماره دوازده از جمله ویولت بیدار شدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. ویولت ابتدا گیج و منگ اطراف را نگاه کرد اما گوشه ای از شنل بنفش دامبلدور که زیر آوار مانده بود، همه چیز را نشان میداد.

- پروفس!

به سمت دامبلدور زیر آوار مانده دوید و چند تا از سنگ ها را جا به جا کرد تا دامبلدور نمایان شد. وقتی آلبوس را هوشیار دید گفت:
- هوف پروفس! احوالات؟
- تو کی هستی؟

دو ساعت بعد

همه اعضای محفل ققنوس با قیافه های نگران بیرون از اتاق آلبوس دامبلدور ایستاده بودند، به جز ویکتوریا که برای بررسی حال سرپرست محفل، داخل اتاق قرار داشت. بعد از چند دقیقه ویکتوریا با قیافه منگ بیرون آمد که مورد تهاجم محفلی ها قرار گرفت که تدی آن ها را عقب راند. رز که برخلاف همیشه ویبره نمیزد از پریزاد پرسید:
- حال پروف چطوره؟
- حالش خوب میشه؟

" شاهزاده خانم " دستش را روی شانه اورلا گذاشت و گفت:
- اینطور که من فهمیدم، پروفسور نه تنها حافظه ش، بلکه شخصیتش هم گم کرده!


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.