[center]به نام خالق عشق
[/center]
آلبوس دامبلدور VS یوآن آبرکرومبی
سوژه: تقدیر- خب، چطوره فوکس؟
کمی ردایش را مرتب کرد، سپس به سمت ققنوس محبوبش برگشت تا نظر او را بپرسد. فوکس با بی میلی سرش را از روی موبایلش بلند کرد و به پیرمرد نگاه کرد، فاجعه بود! به لطف قدرت دامبلدور که می توانست حرف انسانی او را بشنود، نظرش را بیان کرد:
- ردای بنفش با شلوار جین و چکمه؟! :vay:
- اوه فوکس، مهم اینه که آبرومند به نظر بیای.
- چه قدرم آبرومند به نظر میای.
فوکس شانه ی پوشیده از پر خود را بالا انداخت و چت خود را با " مرغ همسایه ( ریپورتم ده تا استیکر بده ) " از سر گرفت. پیرمرد بار دیگر به خود در آینه قدی نگاهی انداخت، شاید حق با ققنوس بود، بنابراین برای چهارمین بار وارد اتاق رختکن شد و لباس هایش را عوض کرد. دقایقی بعد با لباس هایی کاملا جدید از اتاق خارج شد، پرنده بار دیگر به او نگاه کرد.
- بهتر شد آلبوس، حداقل واسه کسی که دوازده کاربرد خون اژدهارو کشف کرده چیز خوبیه.
فقط...
دامبلدور کمی از آینه فاصله گرفت و نگاهی به کت و شلوار سفید خود انداخت و منتظر نظر فوکس شد.
- ریشتو میکنی تو لباست یا همین بیرون قشنگه؟
- ان قدر بی ذوق نباش فوکس، تورو اوردم اینجا کمکم کنی.
فوکس مرغ همسایه را بلاک کرد و به بال هایش کش و قوسی داد سپس به سمت پنجره پرواز کرد تا حداقل برای چند دقیقه ذهنش نفس بکشد. تقریبا به پنجره رسیده بود که در هوا آتش گرفت و روی زمین افتاد و خاکستر ها هم به آرامی روی زمین میریختند. ققنوس به دامبلدور که داشت کرواتش را صاف میکرد نگاهی انداخت و گفت:
- خدا بگم این آتشو چیکار کنه که نمیدونه کی شعله ور بشه.
دو ساعت بعد - ساختمان دیوان عالی جادوگران- دامبلدور! بالاخره کاشفمون هم اومد!
- نیکلاس فلامل!
- بغل بازه حیای آلبوس کجا رفته؟
- فوکس؟ برو حیا رو بیار.
فوکس که به لطف آتش گرفتن، جثه اش به اندازه موش رسیده بود، غرغر کنان به مکانی پشت سر صاحبش پرواز کرد. نیکلاس فلامل با لبخند زورکی به دامبلدور نگاه میکرد، او شوخی کرده بود،نه؟ امکان نداشت کسی بتواند حیا خود را از خودش جدا کند. دقایقی بعد فوکس تکه آب نباتی را روی دست دامبلدور انداخت و خودش هم روی شانه وی نشست.
- بیا نیکلاس، اینم حیای من.
- حیات یه آب نباته؟
- نه حیات زندگیه، چرا نمیریم تو؟ مراسم الان شروع میشه.
بدون آنکه منتظر جواب نیکلاس شود بازوی وی را گرفت و به همراه حیا وارد سالن شدند. سالن همان طور که انتظار میرفت لبریز از جمعیت بود و میز های بزرگ دایره ای شکل در سراسر سالن قرار داشت. دامبلدور خود را بیش تر از قبل به فلامل چسباند تا بتوانند از میان جمعیت عبور کنند اما خود چشم هایی بودند که این صحنه رو دیدند و نچ تچ کنان از کنار آن ها گذشتند و البته حق هم داشتند، چون وقتی از قسمت شلوغ سالن هم گذشتند، همان وضعیت برقرار بود.
- آلبوس؟ میشه منو ول کنی؟ ملت دارن نگامون میکنن.
- نه نیکلاس اصلا! تو بهترین دوست من از دوران دبستانی.
- جان مادرت آلبوس، هرکاری بگی میکنم.
- راستش فوکس خیلی از این حموم عمومیا دوست داره، میشه یه روز ببریش؟
- حتما!
البته نیکلاس هیچوقت حمام عمومی دوست نداشت، حتی متنفر بود، چون یک روز اردک پلاستیکی اش زیر دست و پا له شد و بچه ها آن را دزدیدند و با اردکش در خیابان ها پز دادند و فلامل قسم خورد از آن ها انتقام بگیرد اما در همان لحظه که این تصمیم را گرفت ماشین مشنگی بچه ها را زیر گرفت و شکستش دو برابر شد. او باید از آن حمام ایرانی که با یک شمع گرم میشد، با یک فوکس حمام را گرم میکرد و کلی پول به جیب میزد.
- آهان راستی نیکلاس، فوکس همیشه نمیسوزه، فقط وقتی میخواد دوباره به یه جوجه ققنوس گوگولی تبدیل شه این اتفاق میفته.
نیکلاس سومین شکست عمیق خود را تجربه کرد.
- خب نیکلاس چه میزی رزرو کردی برامون؟
- میز هشت!
-نـــــــــــــــه! چرا شماره هفت نه؟ هفت منو یاد داستان فرهاد و شیرین میندازه که فرهاد از هفت دریا گذشت و هفت کوه رو کند بعد فهمید یه کتاب اومده به اسم خسرو و شیرین و اونم ناراحت که این همه کوه کنده چرا آخرش اسم خسرو شد و فهمید خسرو لامبورگینی داشته و خودش آس و پاسه بعدم معتاد شد افتاد تو جوب.
خیلی تاثیر گذار بود اون داستان.
در همین لحظه که نیکلاس در تلاش بود تا گفته های دامبلدور را هضم کند، آلبوس دید که یک خانواده درحال رفتن به سمت میز هفت هستند، فریاد زنان خود را روی میز انداخت و با قیافه تعجب زده ی زوج جوان مواجه شد. پیرمرد با بغض نگاهی به آندو انداخت و گفت:
- میشه شما میز هشت بشینید؟ من با این میز خاطره دارم، برام خاطره ش خیلی با ارزشه.
زن با دلسوزی نگاهی به پیرمرد انداخت و با دلسوزی گفت:
- آخی! لابد دلش برای اولین قرارش با زنش تنگ شده!
یاد بگیر جرمی! بعد تو روز تولد من یادت رفت، بمیر ایکبیری!
زن و شوهر درحالی که زن با کیف دستی خود بر سر مرد میکوبید از آنجا دور شدند. دامبلدور اشک هایش را پاک کرد و روی میز شماره هفت نشست. نیکلاس همچنان متعجب از حرف و عمل دوستش رو میز نشست و با بهت به میز خیره ماند. آلبوس کتش را در اورد و پشت میز انداخت و با لبخند گفت:
- بالاخره میز هفت رو گرفتیم، من میتونم گرمای عشقو حس کنم.
- اون گرمای عشق نیست آلبوس، کنار بخاری برقی نشستیم.
قبل از آنکه پیرمرد بتواند اعتراضی بکند برق ها خاموش شد و تنها نوری که سن را روشن کرده بود، باقی ماند. مجری با ردای سبز تیره بالای سن آمد و با چوبدستی صدایش را بلند کرد و گفت:
- سلامو خسته نباشید عرض میکنم خدمت حضار محترم، امشب اینجا جمع شدیم که از کاشف ها و مخترعانی که مسیر دنیای جادوگری رو عوض کردند تقدیر کنیم. نفر اول...
آلبوس دامبلدور، کاشف دوازده کاربرد خون اژدها!آلبوس در میان تشویق و کف زدن جمعیت به سمت سن حرکت کرد و وقتی تندیس کوچک را از مجری گرفت پشت میکروفون و رو به جمعیت ایستاد و گفت:
- اول از همه تشکر میکنم از همه شما عزیزان که اینجا حاضر شدین، راستش تنها عامل موفقیت من نیروی عشق و امید بود.
راستش من اینطوری موفق به این کشف شدم...
نیکلاس فلامل با کف دست به پیشانی خود کوبید و زیر لب گفت:
- اشتباه کردی آلبوس.
فلش بک- سیوروس، من باید بفهمم کی اینکارو کرده، تو برگه پروفسور مک گوناگال شکلک کشیدن.
- قربان من میتونم با کمک ریختن معجون رو کاغذ مجرم رو پیدا کنم، ولی متاسفانه بخاطر کلاس معجون سازی وقت نمیکنم بسازمش، ولی میتونم بگم یکی از دوستام براتون بفرسته.
دامبلدور سری تکان داد و سیوروس اسنیپ از دفتر وی خارج شد و به سمت جغد دانی حرکت کرد تا نامه ای به آرسینوس بفرستند.
1 ساعت بعدسیوروس اسنیپ پشت میز کلاس معجون سازی نشسته و مشغول نوشتن عملکرد دانش آموزان بود که جغدی سکندری خوران به همراه یک شیشه معجون و نامه وارد شد و روی میز، درست رو به روی اسنیپ سر نگون شد، که نشکستن معجون نشان از شیشه نشکن آن میداد. اسنیپ نامه را از پای جغد باز کرد و شروع به خواندن کرد:
نقل قول:
به نام ارباب
سلام سیو!
آرسینوس درحال ماموریت برای ارباب بود و به من گفت به کارت رسیدگی کنم، گفتی معجونِ مجرم نمایان کن میخواستی منم با خوشحالی یکی از معجونام رو برات میفرستم تا مطمئن شم کارت راه میفته.
پ.ن: به جغدت هم یه معجون دیدم سریع تر بیاد پیشت.
اسنیپ با انزجار نگاهی به معجون انداخت، اعتباری به آن نبود اما چاره ای هم نداشتند. بنابراین برگه ی پروفسور مک گوناگال را از جیبش بیرون کشید، در معجون را باز کرد و مقداری از آن را روی کاغذ ریخت، نوشته های روی کاغذ به آرامی محو شد. بعد از چند دقیقه سر تیتر " کاربرد های خون اژدها " ثبت شد و به آرامی از شماره یک تا دوازده کاربرد های آن نوشته شد.
اسنیپ با تعجب کاربرد هارا یکی پس از دیگری خواند و متوجه شد همه آن کاربرد ها برخلاف منطق نبود بنابراین به سرعت به سمت دفتر دامبلدور حرکت کرد. وقتی به دفتر مدیریت مدرسه رسید به سرعت در را باز کرد و داخل شد.
- چی شد سیوروس؟ مجرمو پیدا کردی؟
- قربان، من معجون رو ریختم روی کاغذ بعد، کاربرد های خون اژدها ظاهر شد.
- میدونستم تو وجود تو هنوز عشق وجود داره سیو، چشمات به سیریوس رفته.
- بله؟!
- عذر میخوام، یکم پیر شدم، خون اژدها؟ با معجون مجرم پیدا کن؟
- باید اینو به دیوان عالی جادوگری نشون بدیم قربان، بعدا هم میشه مجرم رو پیدا کرد.
پایان فلش بک- ... و ایطوری بود که کاربرد خون اژدها کشف شد، همه چیز مثل عشق یهویی اتفاق میفته.
دامبلدور در میان تشویق دیگران از سن پایین آمد و به سمت میز شماره هفت حرکت کرد. نیکلاس فلامل زیر لب گفت:
- یادم باشه هیچوقت ازش نخوام سخنرانی کنه، بالاخره از یه چیزی نیروی عشق درمیاره.
- دیدی با نیروی عشق چه سخنرانی کردم نیکلاس؟
-
شب طولانی در انتظار فلامل بود، خیلی طولانی!