نولا و گیبن
- خیابان شانزدهم شماره بیست و سه. همینه. بالاخره رسیدیم.
گیبن جمله را خطاب به نولا گفت اما جوابی نشنید، سعی کرد با تکان های آرام نولا را از خواب هفت مرلین بیرون بکشد اما انگار فایده ای نداشت، با ضربه ای به کنارکوله زیپ مخفی را باز کرد و کیسه ی یخ همیشگی
مادام اسپارتاس که کلمات ضد درد روی آن می درخشید را برداشت و لبخندی شیطانی گوشه ی لبش جا خوش کرد.
با دستانی لرزان از سرمای کیسه ی یخ به سمت نولا رفت، و با قرار دادن آن بر صورت نولا ، دخترک بیچاره را مهمان بیداری و خود را مهمان نیمچه جیغ نولایی کرد:
_وایـــــــــــــی!
گیبن سه متر عقب پرید و با توجه به خوش شانسی قابل ذکر این بشر به زنگ فنری در خورد و صدای زنگ در خانه پیچید!( دینگ دییـنگ!)گیبن دوباره از ترس برگشت و دومتر دیگر در جهت مخالف به عقب پرید و با این حرکت ، خوش شانس خان به نولا خورده و باهم به زمین افتادند!
دراین دقیقه ی تاریخ ساز در حالی که نولا و گیبن سعی در بلند شدن و گیرنکردن به دست و پای همدیگه داشتند، چراغ پیشگاه در روشن و در بازشد!نولا سرخ شد و به هر زحمتی شده بلند شد و با لکنت لحظه ای گفت:
_سـ...لـــ...ام مامان بزرگ!
گیبن به سرعت بلند شد و سعی کردشخصی که در باز کرده را ببیند، اما قبل از آنکه هریک از آن ها تصمیم به کاری بکنند، دستی به سرعت آن هارا به داخل کشید و موجی ازماچ و بوسه و کلمات غلیظ ایرلندی، نولا و همچنین (غریبه ی همراه با نوه ی محبوب)! را دربر گرفت!
گیبن که هنوز گیج و منگ اتفاق های افتاده بود با دست هایی آویزان در دستان زنی فشرده و سعی در تحلیل این لهجه ی غلیظ و زبان ناشناخته داشت!
برای ذره ای کمک به سمت نولا برگشت ، نولا درحالی که بین دستان زن قدبلندی مچاله شده بود ، به سرعت تغییر کانال زبان داد و گفت:
_اهم! اهــــــم! مامـــــان بزرگ؟!
_@*&($%*&@!+_!
_اهــــم! کانالو عوض کن مامانی !
و با سر به گیبن اشاره کرد.زن قدبلند فرز چرخید و با لهجه ی عجیبی گیبن را مخاطب قرار داد:
_اوووه! عزیـــــــــزم! تو آیریش نیسیآ؟
گیبن فرصتی برای حرف زدن پیدا کرد:
_راستشو بخواید نه!
مادربزرگ زن قدبلند ولی نسبتا چاقی بود که برق موهایش چشم را می زد، درحالی که به عادت همیشه با سرعت حرف می زد و هنگام صحبت دستانش را به سمت آسمان می برد، گیبن در همان لحظه ی اول دریافت که در حرف هایش شاخه به شاخه می پرد و با لهجه ی غلیظش شنونده همیشه در بهت باقی می ماند!
به همان سرعتی که حرف از شیرینی های زنجبیلی اش می زد ، برگشت و به سرعت پرسید:
_شما این موقع شب اینجا چی کار می کنیدآ؟ راستشا من حتی اسم تورو نمی دونمآ!