هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۷
#11
سلام و درود !

درخواست عضویت در محفل رو دارم!
جایی برای من هست تا بتونم با تمام وجود برای روشنایی بجنگم؟!


سلام نولا عزیز،

پست های قبلیت رو که خوندم، سطح نویسندگی خیلی خوبی داری و نکاتی که من از یه محفلی انتظار دارم توشون رعایت کرده بودی.
اما فعالیتت بسیار کم بوده در طول عضویتت تو سایت، پست های معدودی زدی تو انجمن های عمومی و نمیدونم دلیلش چی هست. اما احساس میکنم الان که اومدی درخواست عضویت محفل دادی، قصد فعالیت بیشتر داری و برای همین تاییدت میکنم.
باید قول بدی که فعالیتت رو بیشتر کنی (مخصوصا تو انجمن محفل ققنوس). وارد انجمن خصوصی محفل ققنوس بشی و پست ها رو بخونی متوجه میشی که انتظار زیادی از اعضای محفل ندارم اما غیر فعال بودن کامل قابل قبول نیست واسم.
ادوارد بونز که هم گروهیت هست رو مسوول کمک بهت میکنم که با محفل و تاپیک هاش آشنات کنه و اگر سوالی داشتی ازش بپرسی. صد البته من هم همیشه اینجا هستم که تو انجمن خصوصی اگر پیشنهادی، صحبتی و یا سوالی داشتی بگی.

تایید شد.

به محفل ققنوس خوش اومدی.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۹ ۱۹:۵۵:۲۳



Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۷
#12
سلام، لطفا جایگزین بشه! ممنونم!


نام : نولا جانستون

گروه هاگوارتز: ریونکلا

والدین: لنیا فرولا_ هرولد جانستون

نژاد: اصیل زاده_ مادر ریونکلا و پدر گریفیندور

پاترونوس: اسب baystallion

چوبدستی: چهارده سانت و غیرقابل انعطاف ، از جنس چوب گردو و با ریسه ی قلب اژدهای ایرلندی

قدرت های ویژه : دارای تک موی پریزاد ارثی از مادربزرگ مادری

ویژگی های ظاهری: قد تقریبا بلند، صورت کشیده با رنگ پوست روشن ، چشماي مشكي با مژه هاي بلند و صاف... موهاي مشکی بلند تا كمر هميشه لخت و با تک موی پریزاد که معمولا قسمتی از موهاي مشكیش روي چشماش ريخته!


به چه چیزهایی علاقه مندع؟
رویاپردازی!
ایرلند و هرچیزی که راجع به ایرلندع!
کتاب و هرچی که راجع به کتابع!
عکاسی و هرچیزی که راجع به عکاسیه!

اوقات فراغت؟
کتاب
کتاب
کتاب
و عکاسی

تو چه موقعیت هایی خوشحاله؟
تو کتابخونه
تو سفر

چه چیزایی عصبانیش می کنه؟
آدمای بی حال!
توهین !
مسخره کردن رویاهاش!



انجام شد.


ویرایش شده توسط نولا جانستون در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۸ ۱۷:۱۰:۳۱
ویرایش شده توسط نولا جانستون در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۸ ۱۷:۱۳:۴۶
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۸ ۲۱:۱۷:۱۱



Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶
#13
گیبن

نولا جانستون

هافلکــــــلاو


__________

گیبن از خواب پرید و با وحشت به اطراف خود خیره شد، همه جا ساکت بود، با به یاد آوردن خواب خود لرزه ای به تنش افتاد و در همان حال از تصور مادربزرگ به آن حال به خنده افتاد، به سرعت از روی تخت بادی پرید و سعی کرد با "دندان به جان دکمه ی باد خالی کن تخت افتادن" باد تخت را خالی کند.

_نصفه شبی چه نادرستی می کنی؟
_عه! تو کی بیدار شدی؟

نولا در حال سرتکان دادن گفت:
_با اون جیغایی که تو می زدی عمه ی بزرگ جن خونگی همسایه ی مادربزرگم ام از خواب ابدی بیدار شد!
_بهتر! می خواستم تا مامان بزرگ از اتاق رفت بلند شیم بریم دنبال شاخ، ولی معلوم نبود تو چاییا چی بودن که بیهوش شدیم!

نولا با جهشی از روی تخت پرید و با یک حرکت دهن گیبن بازکن باد تخت رو خالی کرد!

_چی شد الان؟=/

__________
چنددقیقه بعد

_الان داریم کجا میریم؟
_هیـــــــــس ! من یه چیزی یادم افتاد! توی طبقه ی پایین ، کنار در پشتی یه نقاشی هست که توش یه تک شاخه!

نولا در حالی که حرف می زد فهمید صدای پای گیبن قطع شده است، با تعجب برگشت و چهره ی خشمگین گیبن را دید:
_اوپــــس! باید زودتر می گفتم؟
_ نه همین الانشم که گفتی باید لردسیاهو شکر کرد

_________
کنار نقاشی

_ویسالترایب!
_
_آّوستوسیلاریب!
_
_ناکسنوریب!
_
_ایب ایب هیب هیب!
_ها؟
_نه !نمیشه!
_اه یعنی هیچ طلسمی چیزی روش اثر نداره؟
_دیدی که
_خب پس الان چی کار کنیم!

نولا در حالی که به دیوار کناری تکیه می داد پرسید، و شــــــــلق! دیوار پشت نولا تو رفت و نولا پخش زمین شد! دری پشت نولا باز شد و دهان نولا و گیبن باز ماند!




ویرایش شده توسط نولا جانستون در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۰ ۲۲:۲۶:۲۰



Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶
#14
نولا و گیبن


- خیابان شانزدهم شماره بیست و سه. همینه. بالاخره رسیدیم.

گیبن جمله را خطاب به نولا گفت اما جوابی نشنید، سعی کرد با تکان های آرام نولا را از خواب هفت مرلین بیرون بکشد اما انگار فایده ای نداشت، با ضربه ای به کنارکوله زیپ مخفی را باز کرد و کیسه ی یخ همیشگی مادام اسپارتاس که کلمات ضد درد روی آن می درخشید را برداشت و لبخندی شیطانی گوشه ی لبش جا خوش کرد. با دستانی لرزان از سرمای کیسه ی یخ به سمت نولا رفت، و با قرار دادن آن بر صورت نولا ، دخترک بیچاره را مهمان بیداری و خود را مهمان نیمچه جیغ نولایی کرد:
_وایـــــــــــــی!

گیبن سه متر عقب پرید و با توجه به خوش شانسی قابل ذکر این بشر به زنگ فنری در خورد و صدای زنگ در خانه پیچید!( دینگ دییـنگ!)گیبن دوباره از ترس برگشت و دومتر دیگر در جهت مخالف به عقب پرید و با این حرکت ، خوش شانس خان به نولا خورده و باهم به زمین افتادند!
دراین دقیقه ی تاریخ ساز در حالی که نولا و گیبن سعی در بلند شدن و گیرنکردن به دست و پای همدیگه داشتند، چراغ پیشگاه در روشن و در بازشد!نولا سرخ شد و به هر زحمتی شده بلند شد و با لکنت لحظه ای گفت:
_سـ...لـــ...ام مامان بزرگ!

گیبن به سرعت بلند شد و سعی کردشخصی که در باز کرده را ببیند، اما قبل از آنکه هریک از آن ها تصمیم به کاری بکنند، دستی به سرعت آن هارا به داخل کشید و موجی ازماچ و بوسه و کلمات غلیظ ایرلندی، نولا و همچنین (غریبه ی همراه با نوه ی محبوب)! را دربر گرفت! گیبن که هنوز گیج و منگ اتفاق های افتاده بود با دست هایی آویزان در دستان زنی فشرده و سعی در تحلیل این لهجه ی غلیظ و زبان ناشناخته داشت! برای ذره ای کمک به سمت نولا برگشت ، نولا درحالی که بین دستان زن قدبلندی مچاله شده بود ، به سرعت تغییر کانال زبان داد و گفت:
_اهم! اهــــــم! مامـــــان بزرگ؟!
_@*&($%*&@!+_!
_اهــــم! کانالو عوض کن مامانی !

و با سر به گیبن اشاره کرد.زن قدبلند فرز چرخید و با لهجه ی عجیبی گیبن را مخاطب قرار داد:
_اوووه! عزیـــــــــزم! تو آیریش نیسیآ؟

گیبن فرصتی برای حرف زدن پیدا کرد:
_راستشو بخواید نه!

مادربزرگ زن قدبلند ولی نسبتا چاقی بود که برق موهایش چشم را می زد، درحالی که به عادت همیشه با سرعت حرف می زد و هنگام صحبت دستانش را به سمت آسمان می برد، گیبن در همان لحظه ی اول دریافت که در حرف هایش شاخه به شاخه می پرد و با لهجه ی غلیظش شنونده همیشه در بهت باقی می ماند!
به همان سرعتی که حرف از شیرینی های زنجبیلی اش می زد ، برگشت و به سرعت پرسید:
_شما این موقع شب اینجا چی کار می کنیدآ؟ راستشا من حتی اسم تورو نمی دونمآ!



ویرایش شده توسط نولا جانستون در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۳۰ ۱۵:۴۹:۴۱



Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۶
#15
هافلـکلاو

نولااااا و گیبن

.
.
نولا در حالی که طبق عادت همیشگیش خیلی زود جو را صمیمی حس می کرد روی صندلی کنار گیبن ولو شد و با بیخیالی گفت:

_از الان آخه؟ زود نیست؟

گیبن به سرعتی که با داشتن کوله ای به اون سنگینی ازش بعید بود به سمت نولا برگشت و با چشمایی از حدقه بیرون زده گفت:

_زود؟ ( درذهنش لقب هایی را به نولا تعلق داد که قابل نوشتن نیست!)

نولا چشم های خود را گرد کرد ، دستانش را به پشت حلقه کرد و سعی کرد با تقلید از خرمحترم جناب شرک مظلوم نمایی کند:

_باشه ، همین الان شروع می کنیم ، فقط احساس می کنم شکلات خونم افتاده! شکلات داری؟

گیبن برای لحظه ای چشمان خود را بست و سعی کرد خونسردی خویش را حفظ کند:

_از توی کولم ، زیپ هفتم کناری بردار!

نولا لبخندی تا بناگوش زده و سعی کرد در حالی که به دنبال شکلات جانش می گردد، کمی هم راجع به مسابقه صحبت کند:

_راستی چه ماده ای( چشمانش با دیدن شکلات برق زدند!) رو انتخاب کنیم؟

گیبن در حالی که سعی می کرد با دیدن خونسردی نولا در حال خوردن شکلات حرص نخورد آهی کشید و گفت:

_زهر نجینی رو که برداشتن، اوووف ، شاخ تک شاخ چه طوره؟

نولا با ترس گفت :

_ اوپس! یه ذره خطریه آخه!

گیبن با اعتماد به نفس گفت:

_اهم! نترس از پسش برمیایم!

نولا نگاهی به آب آواکادوی گیبن انداخت و با لحن مرموزی گفت:

_معمولا آدمای خیلی جسور آب آواکادو رو ترجیح نمی دن!

گیبن خندید و گفت:

_انسان شناسی جزو درسای هاگ بودو خبر نداشتیم؟




Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۹۶
#16
لینی ، لینی و لینییییی سلام!!!
.
.
ازاونجایی که هیچ ایده ای راجب به سوال های بحث برانگیز ندارم یه سری سوالای معمولی نولاطوری ازت می پرسم ، وعععععع بریم سروقت سوااااالااا! :

1- هدفت از انتخاب یه حشره چیه؟ آیا حشره دوست؟؟
2- اگه میوفتادی گریفیندر کدوم شخصیتو انتخاب می کردی وعععع چرا؟؟
3-آیا ایرلند رو دوست؟؟؟ اگه جوابت نه عه واای برتو!
4-تو پاترمورم تو ریون افتادی آیاااا؟؟
5- کدوم شخصیت تو خود کتابا و فیلم هری پاتر بیشتر شبیهت بووود؟؟
6-اگه می تونستی غیب بشی یا توزمان سفر کنی کدومو انتخاب می کردی؟؟؟
7-لندن یا پاریس؟؟
8-نقطه ضعفت؟؟
9- کلمه ی موردعلاقت؟؟
10-تیکه کلامت؟؟
11- وععععععع سوال آخر به نظرت من برا پیشرفت تو سایت چ کنم کلا؟؟؟؟

.
.

فعلا تا سوالی دیگر شما را به ریش مرلین میسپورررررم!!!




Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱:۰۴ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۶
#17
در با صدای بلندی باز شد و بلند تر از اون صدای سلامی بود که توی کافه پیچید، نولا با دیدن نگاه بقیه تند تند پلک زد و با همون صدای بلند گفت؛ دیر اومدم؟!
گویل که اون وسط مسطا قاطی مهمونا شده بود جلو اومد و در حالی که سرش رو می خاروند‌و نگاهش به دنبال یک جای خالی دورتادور کافه می گشت ، حواس پرت گفت؛

_نه نه، به موقع اومدی فقط یه ذره جا نیست =]

و با دست به خانواده ی ویزلی اشاره ای کرد، نولا با بیخیالی لبخندی زد و گفت؛
_اشکالی نداره پسر! من یکی از این صندلی های اینجا رو میارم و پیش آنجلینا و دافنه میشینم...آها! راستی من دعوت نامه رو جدی گرفتم و هیچی به غیر از این نیاوردم!
بسته ی کوچیکی رو به گویل داد و روی صندلی نشست، پرونی آروم زمزمه کرد ؛

_اون کوچولوعه که بهش دادی چی بود؟!

نولا ریز خندید و زمزمه کرد؛
_خواهرهای دوقلوم بهم یه کاپ کیک تعارف کردن و من ترجیح دادم به جای امتحانش اونو به گویل تعارف کنم، آخه همیشه تجربه ی خوبی از کاپ کیک داشته=))))
.


ویرایش شده توسط نولا جانستون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۸ ۱:۱۴:۳۵



Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
#18
1. با توجه به تعریف گسترده ای که از خرت و پرت ارائه شد، ازتون میخوام خرت و پرت مورد علاقه تون رو از دنیای مشنگی وارد خونه ی جادوگریتون کنین. واکنش خانواده و اطرافیان و هم کلاسی هاتون، تلاش شما برای توضیحش، مخفی کردنش و غیره. ذهنتون رو آزاد بذارین. به کاربرد ها و واکنش هایی فکر کنین که خیلی عادی و روتین نیستن. (22 امتیاز)
.
.
همون طور که سعی می کردم در خونه رو با پام ببندم ، فریاد زدم :
_سلاااااام! من اومدم!
با تعجب ابروهامو بالا انداختم و به خونه ای که هیچ وقت ساکت نبود نگاهی انداختم، نفس راحتی کشیدم و تا قدم دوم رو برداشتم یکی جیغ زد :

_پخ!!!

از وحشت به طرف صدا برگشتم و همه ی کیسه های خرید از دستم افتادند، با عصبانیت به دوقلوها که به وضعیت من می خندیدن چشم غره رفتم و برای جمع کردن وسایل زانو زدم که صدای مامان به گوشم خورد:

_سلام نولا ، کجا رفته بودی؟

در حالی که خرت و پرتایی که خریده بودم رو روی میز می ذاشتم رو به مامان برگشتم:
_بااورت نمی شه مامان ! مغازه ی یکی از دوستای لینی تخفیف 60 درصدی گذاشته بود!!! همه چی خریدم!

-و این همه چی خرده ریزه هایی نیست که به هیچ دردی نخورن که ؟هووم؟

اخم ریزی کردم و با یه حرکت کیسه ها رو تو بغلم گرفتم و با تک خنده ی مصنوعی ای به مامان گفتم:
_راستش خیلی خستم، می رم تو اتاقم یه ذره استراحت کنم و بعد برای شام میام!
وقتی روی پله ی چهارم ایستادم شنیدم که مادر با خودش زمزمه کرد :

_حتما بازم از اون ریسه های به درد نخور خریده!

این بار از ته دلم خندیدم و با خودم فکر کردم که چه جوری انقدر خوب منو می شناسه؟در اتاقم رو باز کردم و با روشن شدن چراغ ها لبخند بزرگی روی لبهام اومد ، من عاشق این ریسه های کوچیک و بلند بودن و همه جای اتاقم رو با نور اون ها روشن می کردم، هیچ وقت هم از خریدن ریسه های رنگی خسته نمی شدم، همیشه با وصل کردن هرکدوم از اون ها آرزویی می کردم و با هربار روشن شدنشون با یاد آرزوهام آرامش می گرفتم...خرت و پرتی که از بچگی آرزوها ی من رو با خودش حمل می کرد...!
.
.
.
2. من باب خرت و پرت صحبت میکردیم... این سوال در مورد خرت و پرت گوییه! شروع کنید. ذهنتون رو سیال کنین و سوار شین و بنویسین. وقتی در مورد یه موضوع نوشتید و یاد یه چیز دیگه افتادید ربطش بدید و برید جلو. بدون فکر کردن، صرفا چیزایی که به ذهنتون میاد رو بنویسید. میتونین متنتون رو با یکی از کلمات زیر شروع کنین و یا میتونین خودتون آغازگرش باشین بدون توجه به این کلمات... اینا فقط برای کمک گفته شدن.
خودکار - چیپس - تولید - عروسک - کارت - زبان
.
درست به یاد ندارم چه زمانی عاشق ایرلند شدم، فکر می کنم همه چیز بر می گرده به درست سه سال پیش ، زمانی که از یه گروه موسیقی ، برخلاف همه ی دوستانم که عاشق جذاب ترینشون می شدند، من ناخودآگاه عاشق پسر ایرلندی گروه شدم ، از همون زمان بود که گیتار برام پر از عشق شد چون اون پسر گیتار می زد، دیواری از اتاقم رو به عکس های اون پسر اختصاص دادم وبا دیوار کناریش که از بچگی هرچیزی که به دستم می رسید رو برروی اون نصب می کردم ، تلفیق خاصی به وجود آورد، راستی حالا که از دیوار گفتم به یاد خواب عجیب و غریب چند روز قبلم افتادم، خواب دیدم دیوار اتاقم رو با کرفس سبز می کنم و از اونجایی که من کرفس دوست ندارم، این خواب معمولی برام تبدیل به کابوس شد، و مثل همیشه که اگر از چیزی بترسم یا احساس تنفر بهم دست بده ، شکلات می خورم ، اون روز هم به وقت نیمه شب به سمت آشپزخونه روونه شدم که دیدم نه! راه کم بین اتاقم تا آشپزخونه کش اومده بود و خونه از همیشه تاریک تر به نظر می رسید ، نفهمیدم چه جوری خودم رو به آشپزخونه رسوندم و با خیال راحت در یخچال رو باز کردم که چشمم به چیزی افتاد:
خورشت کرفس!!!
.
.





Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶
#19
تکلیفتون از این قراره که میرید سر وقت مردم دریایی... به صورت یک رول، در یکی از مراسماتشون شرکت میکنید. یکی از آیین هاشون. یا حتی از تاریخشون بنویسید. آداب و رسومشون. اصلا اینکه چی شد که شدن مردم دریایی! نیازی نیست شخصیت خودتون داخل رول حضور داشته باشه حتی. یا میتونه حضور داشته باشه. نحوه رفتنتون به تاریخ و اینارو هم شرح بدید. جزئیات کامل یعنی! سی نمره هم داره.
..
..
نولا دستاشو کشید و جلو و خمیازه ی کوچیکی از خستگی کشید ، کتاب هارو مرتب کرد و کنار تختش گذاشت ، نگاهی به ساعت کرد و با دیدن ساعت ( 3:13) با بی قراری دراز کشید و دعا کرد فردا صبح بتونه توی کلاساش شرکت کنه ، لحظه ی آخر قبل از بسته شدن چشماش، نگاهش به جلد مخملی کتاب آخری که خونده بود افتاد و اسم کتاب به یکباره تو نگاهش برق زد :
(merpeople_we cannot sing above the ground)
.
.
با حس سنگینی روی بدنش چشماش رو باز کرد ، با دیدن محیط ناآشنای روبه روش ناخودآگاه ناله ای کرد که با دیدن حباب های کوچیکی که از دهنش خارج شدن چشماش گرد شد ، ذهنش شروع به کار کرد اما خالی خالی بود ، هیچ به یاد نمی آورد که اینجا کجاست...
موج آبی که از راست به سمتش اومد رو حس کرد و موج مانع فکر کردنش شد ، وقتی به سمت راست برگشت از تعجب چنگی به موهاش زد، چیزی که می دید براش به شدت آشنا بود، عکس صفحه ی اول کتاب مردم دریایی...https://images.pottermore.com/bxd3o8b2 ... ce_Illust_100615_Port.jpgاز وحشت به خودش لرزید ، صدای زیری که با حباب از دهان کابوس نولا بیرون اومد باعث دلپیچه اش شد :

_فرمانده مارکوس خیلی وقته منتظرته! انقدر این دور و بر پرسه نزن، می دونی که زردمبوها خوششون نمیاد تو محدودشون بری!

ذهن نولا به شدت مشغول شد، چه اتفاقی افتاده ، یعنی الان...؟با نگاهی به دستانش و موج موهای خاکستری اطرافش فهمید که حدسش درست بوده اما نمیدانست چه گونه این اتفاق افتاده و الان چه باید بکند..صدای ضربه ی نیزه ی موجود رو به روش باعث شد از فکر و خیال درآمده و با نگاه تند او ناخودآگاه به سمت جلو حرکت کرد و متوجه پایین تنه ی آب زیست مانندش شد و با تعجب به تراش های ظریف پری وارش خیره شد...همین طور که در فکر جلومی رفت به غار دریایی بزرگ و ترسناکی رسیدند که تاریک بود و چیزی از بیرون معلوم نبود...نولا به آرامی به درون غار سر خورد و با ترس سعی کرد از مرد دریایی دور نشود ، با دیدن پرسه نوری از روبه رو و صداهای عجیب و غریبی ترسید و آرزو کرد کاش جداقل می دانست چه پیش می آید...مرد دریایی از پیچ تندی گذشت و نولا به دنبال او ولی به یکباره با دیدن صحنه روبه رو احساس سستی کرد و صحنه رو به رو سیاه شد :
مردم دریایی با سروصدای وحشتناکی دور نیزه ای حلقه زده بودند و شادمانه پایکوبی می کردند، بر سر نیزه،جسم سیاه رنگی بود که چیزی از آن مشخص نبود اما بر گردنش چیزی برق می زد که به ناگاه موجب ضعف حال نولا شد:
گردنبند ماه و خورشیدی که نولا همیشه به گردن داشت...
.
.
نولا نفس نفس زنان از خواب پرید و با دیدن خوابگاه آشنای آبی رنگ ریونکلا نفسی از سر خوشحالی و راحتی کشید ، با دیدن کتاب منفور مردمان دریایی، چشمانش را جمع کرد و به آرامی آن را به زیر تخت هل داد، با آرامش سر بر بالشتش گذاشت و به سقف خیره شد!
.
.
پایان




Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶
#20
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!
.
.
.
ایروانا درحالی که به BOOKREADER مقابلش خیره شده بود ، به تکلیف جلسه ی آینده اش فکر می کرد ، باید راجع به پنج دهه ی قبل می نوشت ،
به سر زد تا به اتاق قدیمی عکس ها بره، جایی که همیشه بوی قهوه ی ایرلندی و ورق کاهی کتاب می داد...از پله ها آروم بالا رفت و سعی کرد که نیمه شب باعث بیدار شدن کسی نشه ، در چوبی قدیمی رو به جلو هل داد و با دیدن تابلوهای قدیمی آشنا لبخندی زد ... ایروانا به یاد نداشت کسی عکس ها رو قاب بگیره ، آخرین عکس قاب گرفته روی دیوار تصویری بود از دختری هفده هجده ساله ، با موهای بلند مشکی که بین موهای مشکیش طره ای موی طلایی به چشم می خورد، چشمان ایروانا بادیدن چهره ی زن جوان برق زد و چشمانش اسم زیر عکس را از نظر گذراند :

_ نولا جانستون.

مادربزرگ پدر ایروانا که درست در پنچ دهه ی قبل زندگی کرده بود، فکری در ذهن ایروانا جرقه زد ، دفترچه ی خاطرات نولا جانستون را در کتابخانه ی قدیمی اتاق پیدا کرد و آرام به اتاق خود برگشت، روی تخت نشست و دخترچه ی قدیمی را به آرامی باز کرد ، عادت به ورق زدن برای خواندن کتاب یا دفترچه نداشت ،دستانش با بی تجربگی گوشه های ورق های سفید رنگ را لمس می کردند و با تعجب خط ریز نولا را جستجو می کردند، باور نمی کرد که کسی در زمانی قلم به دست گرفته باشد و برروی کاغذ نوشته باشد، با خود فکر کرد :

_چه مسخره! وقتی می تونی یه ربات شخصی داشته باشی که فکرهای روزانت رو توی ذهنش ثبت کنه ، چرا وقتت رو برای این کار مسخره صرف کنی!

تا طلوع آفتاب با خشستگی نصف دفترچه را خوانده بود و لیستی از شگفت انگیزهای آن دوره را نوشته بود، نگاهی به لیست طولانیش انداخت و شروع به نوشتن تکلیفش از روی لیست برروی صفحه ی هوشمندش کرد و نوشت :

(تکلیف کلاس تاریخ جادوگری _ درباره ی پنج نسل قبل از خود اطلاعاتی به دست آورده و بنویسید)
(ایروانا جانستون)

شاید نکته های زیادی برای شگفتی زندگی در پنج دهه ی قبل وجود داشته باد اما چیزی که باعث شد من با اوج شگفتی در این تحقیقات برسم ،دفترچه ی خاطرات نولا جانستون، مادربزرگ پدرم بوده ، بله ! تعجب نکنید توی اون دوره با قلم و جوهر برروی کاغذ! می نوشتند! من درحالی که با شگفتی تمام شب رو به مطالعه ی اون دفترچه گذروندم ، فهمیدم که توی اون دوره به جای استفاده از ربات هایی که به حرفت گوش می کنند، با همدیگه صحبت می کردند، حتی مادربزرگ پدری من در جایی از دفترچه نوشته که جغد سفیدرنگی داشته ، من درحالی که به دنبال دلیل داشتن جغد می گشتم دریافتم که اون ها از جغدها برای انتقال نامه استفاده می کردن و چیزی به اسم پیام الکتریکی وجود نداشته!...

.
.
ایروانا کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی به صفحه های هوشمند تکلیفش انداخت ، از رضایت لبخندی زد و کلمه ی ارسال به استاد کلاس تاریخ جادوگری را انتخاب کرد.توی ذهنش تصور کرد که تکلیفش رو با جغد ارسال می کرد و از تصورش خنده ی بلندی سر داد، واقعا که عجیب و غریب بودند!




Is é grá an scéal is fearr, Is maith an scéalaí an aimsir.
«زمان بهترین قصه‏ گو و عشق بهترین قصه است»









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.