هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳:۴۶ شنبه ۴ فروردین ۱۴۰۳
#11
درود ارباب...
نقد می‌کنید؟


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵:۱۶ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
#12
در همان لحظه‌ای که کلمه‌ی "پر عظمت" از دهان لرد سیاه بیرون آمد، لامپ پر مصرفی بالای سر دوریا پدیدار شد. اسکورپیوس از آن سوی سالن داد زد:
- اون لامپو خاموش کن! من پول برقشو نمی‌دم.

او با پس‌گردنی شخصی نامعلوم، خاموش شد و با صورت بر روی زمین فرود آمد. دوریا بی توجه به آن صحنه، رو به لرد سیاه کرد و با خوشحالی گفت:
- ارباب، یه غذایی می‌پزم که انگشتاتونم باهاش بخورید.
- می‌خواهیم صد سال نپزی... انگشتانمان را نیاز داریم.

مروپ بلندگوی مچاله شده را برداشت و با صدای ناموزون‌تری ادامه داد:
- گلابی‌های مامان... این مرحله از مسابقه به دور دوم کشیده می‌شه. اما این دفعه هر غذایی که دلتون می‌خواد بپزید.
- زیر سایه‌ی ما، غذا شور نباشد... شورش را در نیاورید.

بلاتریکس با عشوه‌های تسترالی، همراه با دوریا به سمت آشپزخانه قدم برداشت.
دوریا با خود می‌اندیشید که به زودی، بوی قرمه سبزی سرتاسر خانه‌ی ریدل‌ها را فرا می‌گیرد. اما نمی‌دانست که بلاتریکس در فکر پختن آبگوشت تسترال است.


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷:۲۶ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
#13
به دریاچه‌ی پیش رویش چشم دوخت و با احساس سرما در اطرافش، لبخندی بر روی لب آورد.
_ دیر کردی عزیزم...

ایزابل بر روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد. حالا لبخند روی صورتش محو شده و سرمای نگاهش، جای خود را به نگرانی و غم داده بود.
_ حس می‌کنم یه تیکه از وجودم نیست. انگار یه چیزی ازم دزدیده شده. کمکم کن کارلوس...

پسری که بالای سر ایزابل ایستاده بود، دیگر بدنی شفاف و توخالی نداشت، بلکه کاملا مانند انسان‌های عادی به نظر می‌رسید. چشمانش با حالت خاصی برق می‌زد و لبخند جنون‌آمیزش، سادگی ایزابل را به تمسخر گرفته بود.
_ اگه انقدر بهم نیاز داری... خب حرف دیگه‌ای نیست.

این جمله را گفت و دست راستش را به سمت ایزابل دراز کرد. ایزابل با تردید نگاهش را میان کارلوس و دستی که به سویش دراز شده بود، رد و بدل کرد و در نهایت، بر روی چشمان عسلی کارلوس ثابت ماند.
آن دو گوی عسلی رنگ، چشمان کسی بود که روزی اعتمادش را از هم درید و احساس پاکش را به بازی گرفت. چرا باید دوباره به او اعتماد می‌کرد؟
پاسخ ساده ای داشت: عشق، احساسی که با منطق غریبه بود.

بنابراین ایزابل دوباره اعتمادش را زیر پا له کرد.
چیزی نمانده بود تا دستان یکدیگر را پس از مدت‌ها لمس کنند، اما صدای قدم‌های آهسته‌ای خلوتشان را به هم زد و حواس از دست رفته‌ی ایزابل را به جای خود بازگرداند.
دختر از جا بلند شد و در یک حرکت ناگهانی چوبدستی‌اش را آماده‌ی پرتاب طلسم گرفت‌. چند قدم کوتاه از دریاچه دور شد و نجوا کرد:
_ خودتو نشون بده...

پاسخی دریافت نکرد.
با قدمی کوتاه، دوباره به سمت دریاچه بازگشت اما نشانی از کارلوس نیافت.
هنگامی که تصمیم داشت قدمی دیگر برداشته و اطراف دریاچه را جست و جو کند، احساس کرد زیر پاهایش خالی شده و سرش سبک می‌شود. دید چشمانش به تاریکی شب شد و از آن لحظه به بعد، چیزی به جز سیاهی تماشا نکرد.



ادامه دارد...


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲:۰۷:۴۱ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
#14
حال تام به هیچ عنوان عادی به نظر نمی‌رسید. تمام مرگخواران در طول زندگی خود شاید بیش از هزاران مرده را تماشا کرده و قتل‌های وحشتناکی را مرتکب شده بودند. در حالی که ایزابل این افکار را به ذهن خود راه می‌داد، نگاهش را به کلید داخل در دوخت.
کاسه ای زیر نیم کاسه بود. قبل از این که قدم دیگری برای بیرون رفتن از اتاق بردارد، از گوشه‌ی چشم نگاهی به تام انداخت که سرش را در دستانش گرفته و آشفته به نظر می‌رسید. بنابراین کلید را برداشت و درب اتاق را از پشت قفل کرد.

هنگامی که ریموس صدای چرخیدن کلید در قفل را شنید، سرش را بلند کرد و با چشمانی از حدقه بیرون زده، به درب چوبی و رنگ پریده خیره شد. گویا اختیارش را برای حفظ آرامش از دست داد با شتاب بسیار خود را به سمت درب پرتاب کرد. بدنش را به آن می‌کوبید و عاجزانه درخواست آزادی‌اش را فریاد می‌کشید.
- باز کن... این در لعنتی رو باز کن!

پس از این که ریموس به خود آمد و فهمید که تقلا برای آزادی جواب نمی‌دهد، در جیب‌های ردایش ناامیدانه به دنبال چوبدستی گشت. در همین حال احساس کرد که استخوان‌هایش می‌شکنند. ماهیچه‌های بدنش با درد بسیار منقبض شد و از فشار زیاد، رگ‌های پیشانی و دستانش بالا آمد. ناخن‌هایش به صورت غیر عادی رشد کرد و سرتاسر بدنش از موهای قهوه‌ای رنگ گرگ پوشیده شد.
سرش را به سمت پنجره بازگرداند و آخرین چیزی که به عنوان انسان دید، کره‌ی نورانی و کامل ماه بود.
ماهیت اصلی انسان‌ها هیچ‌گاه تغییر نخواهد کرد.

صدای غرش وحشیانه‌ای در سرتاسر خانه‌ی ریدل‌ها پیچید و تمام عمارت را به لرزه درآورد. باید تمام اتاق‌های درون راهرو را تخلیه ‌می‌کردند.


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: در محضر بزرگان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶:۳۹ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۲
#15
سلام به ناظرین گرامی.
درخواست باز کردن تاپیک کلبه‌ی سپید برای شروع سوژه‌ی جدید رو داشتم.
سوژه‌ای که می‌خوام شروع کنم جدی هست.


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۰:۴۵:۰۷ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#16
من هم نیوت اسکمندر رو انتخاب می‌کنم.
خلاقیتی که داخل ایده پردازی داره خیلی به سایت و ایفای نقش کمک می‌کنه.
برای مثال: از راه نرسیده یه تاپیک با ایده‌ی جالب، نو و پیچیده ایجاد کرد.


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۳۳:۴۹ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#17

دفتر خاطرات کارلوس _ برگی به قلم عشق _ صفحه‌ی اول


" هرگاه که به او می‌نگرم، پری‌زادی را می‌یابم که جنگل سیاه موهایش از آن من نیست. نسیم که می‌وزد و عاشقانه زلف‌هایش را نوازش می‌کند، من حسود ترین انسان روی زمینم.
هنگامی که مجنون و سرگشته، بی‌اراده نگاهم به آن دو گوی آبی گرهِ کور می‌خورد، تشنه تر از آنم که غرق شدن در اقیانوس افسون شده‌ی چشمانش، مرا سیراب کند. او با امواج بی رحمانه‌ی نگاهش، کشتی این ناخدای عاشق را در هم می‌شکند.

سیب سرخ لب هایش ممنوعه‌ترین میوه‌ی دنیا و چیدنش زیباترین گناه ممکن است. من گناه کردم و حالا مدت‌هاست که در دوزخ آتشین عشق، قلبم ذره ذره خاکستر می‌شود.
هر دم که نامم را بر روی لب‌هایش می‌راند، شور زندگانی دوباره در رگ‌هایم جریان می‌یابد و احساس می‌کنم که صدای دلنشینش، روحم را می‌نوازد و به سوی کرانه‌ی آسمان، به پرواز در می‌آورد.
نگاهم را به رخساره‌ی سپیدش می‌دوزم و با خود تکرار می‌کنم که او، رویایی دست‌نیافتنی و الهه‌ای دلربا است. "


او از زندگی‌اش رفته بود، اما آثار آن عشق آتشین، رهایش نمی‌کردند. جسم معشوقش در میان لایه‌های سرد خاک می‌پوسید، اما پرسه‌های بی‌قرار روحش را در اطراف خود حس می‌کرد. حضور داشت. او و خاطراتی که به قصد کشت هجوم می‌آوردند، تصمیمی برای رهایی ایزابل نداشتند.
ورق به ورق برگه‌های آن دفتر خاطره، بوی عطر تلخی می‌داد. بویی که هنوز هم وقتی به مشام ایزابل می‌رسید، لبخندش چال گونه‌ی زیبایی را به نمایش می‌گذاشت. در حالی که نگاهش را به فنجان قهوه‌ی سرد روی میز دوخته بود، نجوا کرد:
- تو دروغ گفتی، و من عشق رو با دروغ‌های زیبای تو شناختم.

لبخندش دوام نداشت. آن خنده‌ی دلنشین بر روی صورتش، به حالت بی‌روحی تغییر کرد.
زیرا روحش را در قمار با عشق، باخته بود... .




•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵:۲۰ جمعه ۱۸ اسفند ۱۴۰۲
#18
درود...
من اومدم چندتا سوال بپرسم و برم.

۱. تا حالا احساس عشق رو تجربه کردی؟

۲. تو آینه‌ی نفاق انگیز چی می‌بینی؟

۳. ما الان با دوریا بلک متاهل صحبت می‌کنیم یا مجرد؟

۴. اگه نوه داری پس چرا انقدر جوونی؟

۵. با همسرت چطوری آشنا شدی؟

۶. حست نسبت به هری پاتر چیه؟


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴:۲۳ جمعه ۱۸ اسفند ۱۴۰۲
#19
درود...
من اومدم چندتا سوال بپرسم و برم.

۱. تا حالا احساس عشق رو تجربه کردی؟

۲. تو آینه‌ی نفاق انگیز چی می‌بینی؟

۳. ما الان با دوریا بلک متاهل صحبت می‌کنیم یا مجرد؟

۴. اگه نوه داری پس چرا انقدر جوونی؟

۵. با همسرت چطوری آشنا شدی؟

۶. حست نسبت به هری پاتر چیه؟


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷:۱۲ جمعه ۲۰ بهمن ۱۴۰۲
#20
چشمانش را گشود.
در قفسه‌ی سینه‌‎اش احساس سنگینی می‌‎کرد. دست لرزانش را بر روی سینه‌اش نهاد، بلکه بتواند تپش جنون آمیز قلبش را حتی برای ثانیه ای متوقف کند. دستان سردی که توان مهار کردن لرزشش را نداشت، نشان از اضطراب بی انتهایی می‌داد که چندی پیش، در خواب تجربه کرده بود.
هنگامی که آرام یافت، مجدد اجازه داد که پلک‌هایش، مانع دید مردمک چشمانش شوند.
در آن لحظه، قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش، بر روی رخسار غمگینی غلتید که در سال‌های اخیر، جاده‌ی خوبی برای گذر کردن تمام دردها و خاطرات خوشایند و نفرت‌انگیز بود.

هرگاه که رخدادی دردناک، مانع نفوذ احساس شادی به سلول‌های بدنش می‌شد، اولین قطره‌ی اشک خبر از فریادی بلند در ژرف‌ترین نقطه‌ی وجود دختری می‌داد، که میان سکوتی رنج‌آور به نابودی روشنایی و طلوع تاریکی در قلب سنگی‌اش می‌نگرید.

ذهن آشفته و بی سامانش بدل شده بود به قبرستانی متروکه‌، پر از یادگارهایی از جنس بغض... . او در هیاهوی افکارش، انسان‌هایی را کشته بود که روزی بهترینش بودند. از یک جایی به بعد، صدایش را در حنجره زندانی کرده بود، تا پرده از ضعف‌هایش کنار نرود و از خود در برابر آسیب دیگران، محافظت کند.

مدت‌ها پیش تصمیم گرفته بود همه چیز را به فراموشی بسپارد.
اما فقط زمانی مغزش مجال فراموشی صدهاهزار خاطره را می‌داد، که تن سردش در زیر خاک خوراک کرم‌ها بشود، روحش در اوج آسمان‌ها به پرواز در بیاید و نفسش برای همیشه محبوس در سینه بماند.

گاهی اوقات لشکری تشکیل شده از کلمات و قشونی از دردها، به گلویش هجوم می‌آوردند و او به بهانه‌ی اعلام آتش‌‎بس برای این جنگ بی‌رحمانه، بغض را تحمل می‌کرد.
در روزهایی نه چندان روشن، دلتنگی مانند شاخه‌های نامرئی درخت پیچک، به دور روح بی‌رمق و خسته‌اش می ‎پیچید و مرگی آرام و بی صدا را به او هدیه می کرد.
روحی مرده درون تابوتی به نام تن... !

در دنیایی که او می‌زیست، قسم برای عشق، دروغی شیرین بود که پایانی به تلخی زهر داشت. این دنیا، سیاه و سفید بود اما خدا انسان‌هایش را با هفت رنگ آفریده بود.
اما دنیای تاریک درون قلبش، چه چیزهایی را به او نشان می داد...؟
دخترک این قصه‌‎ی خون‌آلود، غرور را از همان خدایی آموخت که هنوز هم اهریمن را نبخشیده است.
همچنین اصالت را از اهریمنی یاد گرفت، که بر مخلوق هفت‌رنگ خدا، سجده نکرد.
پس از این، او دگر برای کسی که لبخندش را کشت گریه نکرد.
پس از این، او دگر جوهره‌ی وجودش را روی کاغذهای پاره پخش نکرد.
پس از این، او دگر به اعتمادش چوب حراج نزد.
پس از این، او در میان زمستان ذهنش یخ زد، اما محتاج گرمای محبت کسی نشد.

و در انتها، احساساتش را کشت و لب‌هایش را آغشته به رنگ سرخ کرد!
او نشان داد که سرمای قلبش، چقدر استخوان سوز است.
با پشت دست اشک هایش را پاک و دردهایش را فراموش کرد، اما کسانی که باعث شدند درد بکشد را هرگز.
هیچکس را نبخشید و خواستار بخشش کسی نشد، بلکه تک تکشان را مجبور به تاوان دادن کرد.
و در میان این هیاهو، اوج قدرت یک زن را به نمایش گذاشت.


ادامه دارد...


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۰ ۱۲:۳۷:۲۱

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.