هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۸:۳۶ جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱
1. خاطره ی یکی از دفعاتی که یک مشکل خیلی حیاتی داشتید اما دیگران شمارو تنها گذاشتن و حتما باید اونو حل میکردید بنویسید و سعی کنید همونطور که قبلا گفته شده به ابعاد جدید ایفای نقشتون توجه کنید. و احساسات و روشی رو که برای حل اون مشکل استفاده کردید توضیح بدید. (25 نمره)

هوا ابری بود. باد نمی‌آمد و گویی ابرها خشکشان زده بود. دختری تنها به آرامی، با کوله‌ای سنگین، از وسط جاده‌ای گلی به سمت مقصدی نامعلوم در حرکت بود. به آرامی از کنار درخت‌ها و مزارع می‌گذشت و با هر قدم گویی سنگینی باری نامرئی او را خسته‌تر می‌کرد.
آسمان به تازگی از گریستن فارغ شده و حالا نوبت دخترک بود. مقاومت دختر در هم شکست و در کنار مزرعه‌ی گندم به زانو افتاد. غمِ هق هق‌هایش سر مترسک وسط مزرعه را خم کرده بود.
دختر به کسانی فکر می‌کرد که سال‌ها غم‌های نگفته‌اش را با آن‌ها شریک شده و بارها دیوار سخت دور قلبش را برای آن‌ها شکسته بود. کسانی که آن‌ها را دوست نامیده بود. اما حالا، در جان کاه‌ترین لحظه‌ی زندگی نه چندان بلندش، وقتی که همه‌ی دنیا او را طرد کرده بود، آن‌ها هم رفته بودند. او دلش برای دوستانش تنگ شده بود؛ اما... مگر می‌شود دلتنگ چیزی شوی که هیچ گاه نداشته‌ای؟
سالها تظاهر به سرسختی، سال‌ها نقاب زدن به چهره‌ای خسته، داشت او را از پا در می‌آورد و او فقط می‌خواست یک بار، یک نفر پیدا شود که او را بپذیرد، که او اولویتش باشد، خودِ خودِ او. اما... نشد.
او به چشم خود دیده بود که چگونه قلبش مانند کریستالی خونین هزاران تکه می‌شود؛ او به زانو درآمدنش را حس کرده بود؛ له شدن تکه‌های شکسته‌ی قلبش را لمس کرده بود و حالا نوبت اشک‌هایش بود؛ دختر با کوله‌ای پر از کتاب‌هایش- تنها چیزی که برایش باقی مانده بود- کنار مزرعه‌ی گندم اشک می‌ریخت.
کوله‌اش را از پشتش برداشت، آن را در آغوش گرفت و سرش را در آن فرو برد.
کمی بعد، وقتی که دیگر سرچشمه‌ی اشک‌هایش در زیر سوزندگی طردشدگی، خشک شده بود، سرش را بالا آورد و به آسمان نگریست؛ به ابرهایی که از شدت شرم مودبانه ایستاده بودند و به آسمانی که دیگر از گریستن خجالت می‌کشید. اطرافش را از نظر گذراند؛ گندم زار در سکون خود به او نگاه کرد، افق طلایی مزرعه آرامشی غیرقابل توصیف را در سینه حبس کرده بود. مترسک وسط مزرعه به آرامی سرش را بالا آورد به دخترک لبخند زد.
باد وزیدن گرفت. مزرعه مانند دریایی وسیع، موج‌‌ها را در آغوش کشید. دختر ایستاد، نقابش را به چهره زد و کتاب‌هایش را محکم درآغوش فشرد. او در مزرعه به راه افتاد و اجازه داد باد، موهای خرماییش را نوازش کند.

2. پنج دلیل برای اینکه چرا آدم ها در شرایط سخت هم دیگه رو تنها میذارن. خلاقانه جواب بدید. (5 نمره)

1. زنبور نیششون زده. با توجه به اینکه زنبورها به صورت گروهی زندگی می‌کنند، وقتی یه زنبور نیششون میزنه، از تمام ویژگی‌ها و مسائل مربوط به زنبور، بدشون میاد؛ کمک کردن به بقیه، ساخت عسل، خود عسل، رنگ زرد، ملکه داشتن (حتی علت اینکه در اکثر مواقع پادشاه قدرت اصلی رو داره و نه ملکه، همینه که مردم زیادی رو زنبور نیش زده.)

2. فکر می‌کنند اگر به بقیه کمک کنند، زخمی می‌شن؛ مثل داستان خارپشت‌ها: «در ﻋﺼﺮ ﯾﺨﺒﻨﺪﺍﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﯾﺦ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻧﺪ. ﺧﺎﺭﭘﺸﺘﻬﺎ ﻭﺧﺎﻣﺖ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ و ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻨﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺮﻣﺘﺮ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺧﺎﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺯﺧﻤﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﯾﺦ ﺯﺩﻩ، ﻣﯽﻣﺮﺩﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻨﺪ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻨﺪ، ﯾﺎ ﻧﺴﻠﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﻮﺩ.»

3. ترس از تقسیم خوراکی. در مواقع ناراحتی و استرس، بعضی از افراد دچار پرخوری عصبی میشن و اطرافیان از اینکه مجبور شن خوراکی‌هاشون رو به اون فرد بدن به شدت دلهره می‌گیرند.

4. دوست دارند همه جا بگن: I'm a lone wolf ولی از آخرش خبر ندارند.

5. قصد ادامه تحصیل دارند.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
- خب به کدوم واقعه برم؟

دوریا تاریخ را دوست داشت و مطالب این جلسه‌ی پیشگویی او را به شدت هیجان زده کرده بود.

-برم وقایع ماگلی رو ببینم یا جادویی؟ انتخابش واقعا سخته!

او چشمانش را بست و عناوین تاریخی را مثل یک لیست زیبا و مرتب پشت چشمش آورد و شروع به بالا و پایین کردنشان کرد.

-خب بخش ماگلی چی داره؟ پادشاهی کوروش بزرگ، برده داری، تحریم تنباکو، دوره‌ی چوسان... نه، جذابه ولی نه. بخش جادویی چی؟ زندگی مرلین، تولد لرد سیاه، زندگی بابابزرگ راکارو...هممم، ولش کن رندوم یه جایی می‌رم دیگه!

دوریا به گویش نگاه کرد و بدون در نظر داشتن مقصد زمانی خاصی، روحش را به گذشته فرستاد.
چشمانش را که گشود، خود را کنار یک مزرعه‌ی طلایی گندم و خورشیدی که در افق غروب می‌کرد یافت.
صدای صحبت دو نفر توجه او را به خود جلب کرد. مردی بلندقامت و چهارشانه با موهای خرمایی مجعد و مردی لاغر و کشیده با موهایی صاف به رنگ مشکی پرکلاغی در حال گفتگو با یکدیگر از جاده‌ای خاکی به سمتی که دوریا ایستاده بود در حال حرکت بودند. دوریا با دقت بیشتری به هر دو مرد نگاه کرد. مرد مو خرمایی، یک شمشیر یاقوت نشان با غلافی نقره‌ای دور کمرش بسته بود و مرد مو مشکی، گردن آویزی زمردین به گردن داشت.
دوریا با دیدن این دو وسیله چنان نفسش را به درون سینه‌اش کشید که صدایش توجه دو مرد را جلب کرد.
مردها صحبتشان را قطع کرده و هر دو در حالیکه به او چشم دوخته بودند با قدم‌هایی آرام و شمرده به سمت او می‌آمدند.

-مگه پروفسور نگفتن روحتون میره فقط؟ چرا منو دیدن پس؟ نکنه نتونم برگردم!

دیدن سالازار اسلیترین و گودریک گریفیندور جذاب بود، اما هنوز به آن جذابیتی نرسیده بود که دوریا بخواد به همه چی پشت پا بزند و در هزار سال قبل گیر بیوفتد!
گودریک گریفیندور کنجکاوانه به دوریا چشم دوخت.

-تو از چه زمانی آمده‌ای؟
-من از همین روستای بغل...

و دوریا ناگهان متوجه شد که آن‌ها می‌دانستند که او از این زمان نیست.

-من...
-بگذار این ساحره‌ی جوان نفسی تازه کند و بعد بازپرسی را شروع کن دوست عزیز من!

این سخنان را سالازار اسلیترین با لبخندی بر لبش و مهربانانه گفته بود. اینجا یک چیزی اشتباه بود.
گریفیندور نگاه معنی داری به اسلیترین انداخت. انگاری با نگاهشان با هم صحبت می‌کردند. سالازار اسلیترین با همان لبخند به سخنانش ادامه داد، گویی دوریا آنجا نبود.

-اینگونه گفتی که برای محافظت از جادوآموزان در برابر دشمنان و ماگل‌ها می‌خواهی یک باسیلیسک را در زیرزمین مدرسه پنهان کنیم؟

اینجا واقعا یک چیزی اشتباه بود. دوریا نوک شاخ‌هایی را که داشت از سرش بیرون می‌زد را می‌توانست احساس کند.

-ترجیح می‌دهم در این مورد بعدا سخن بگوییم.

سالازار اسلیترین خنده‌ای کرد و به سمت دوریا برگشت.

-تو هم مانند دوستانت در پی فهم تحریفات تاریخ هستی؟
-شما از کجا می‌دونین؟
-سال پیش یکی از دوستانت را دیدم و او برای من شرح داد که برای چه در زمان به عقب برگشته است.

دوریا حالا واقعا شاخ داشت.

-کی بود؟
-از خانواده‌ی اصیل مالفوی...
-اسکورپیوس؟

اسلیترین لبخند محوی زد.

-بله. تو اهل کدام خانواده‌ای؟
-واقعا برایت اهمیت دارد که کدام خانواده است سال؟

گریفیندور، اسلیترین را «سال» صدا می‌زد؛ دوریا خنده‌اش را سرکوب کرد. حداقل این با عقل جور در می‌آمد که اسلیترین به دنبال اصیل زاده‌ها بود.

-با افتخار از خانواده‌ی بلک هستم و در گروه شما قرار دارم...عه...سرورم؟

دوریا نمی‌دانست چگونه باید اسلیترین را مورد خطاب قرار دهد.
این بار گریفیندور و اسلیترین هر دو پقی زدند زیر خنده.

-این یکی هم می‌گوید سرورم.
-واقعا در آینده تصورشان از مکالمات ما این است؟

دوریا گلویش را صاف کرد.

-بله...خب...این مهم نیست. فکر می‌کنید بتونید کمکم کنین؟
-نظر تو چیست گود؟ به او حقیقت را درباره‌ی وقایع بگوییم؟

کلمه‌ی «گود» توانست احساس بدی که خنده‌های دو رییس هاگوارتز در دوریا ایجاد کرده بود را از بین ببرد و لبخندی به لبش بنشاند.

-میشه ازتون خواهش کنم که کمک کنید؟

گریفیندور با لبخندی شیطنت آمیز به اسلیترین نگاهی انداخت و سرش را به نشانه تایید تکان داد.

-گریفیندور می‌خواهد یک باسیلیسک را در زیرزمین پنهان کند تا در مواقع لزوم بتوان از آن استفاده کرد. اما چون من تنها کسی هستم که با مارها سخن می‌گویم، تدارکات آن را انجام می‌دهم.
-یعنی شما سر اصیل زاده بودن جادوآموزها با بقیه بنیان گذارها دعوا نکردین و قرار نیست به عنوان انتقام باسیلیسک رو در زیرزمین پنهان کنین؟

با شنیدن این جملات اسلیترین و گریفیندور هر دو به شدت زدند زیر خنده.
گریفیندور نفس نفس زنان به سوال دوریا که گیج شده بود، پاسخ داد.

-من...خودم هم...قبول دارم...خون اصیل زاده...برای مدرسه...لازم است.
-هن؟

اسلیترین که توانسته بود به خودش مسلط شود، با همان لبخند همیشگی به دوریا نگاه کرد.

-این یک سیاست برای افزایش تعداد مشتری جادوآموز است. وقتی خانواده‌های ماگل ببینند که چنین نزاعی در بین بنیان گذاران وجود دارد، احساس می‌کنند باید از خود دفاع کرده و ثابت کنند از اصیل زادگان برترند. اینگونه فرزندان خود را به جای دیگر مدارس،‌ به مدرسه‌ی ما می‌فرستند.

دوریا نمی‌خواست باور کند و هنوز سوالات بیشتری داشت اما انگار دستی نامرئی او را از گوی بیرون کشیده بود.
پروفسور دیگوری با ذوق دو دستش را بهم کوبید.

-خب بگو ببینم چی یاد گرفتی؟
-همه‌ی عمرمون سر کار بودیم. کجا رفت اون آرمان‌ها؟

و دوریا با بهت و ناراحتی از کلاس بیرون رفت. پروفسور دیگوری لبخندی از روی رضایتمندی زد.

-فکر نمی‌کردم دیدن چهره‌ی تک تک شون اینقدر جالب باشه!


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
دوریا به سختی چشمانش را گشود.

-باز کی پرده رو کشیده؟ من میخوام بخوابم!

پلاکس که به نظر می‌رسید مدتهاست حاضر شده است، همانطور که کتاب‌هایش را به دقت داخل کیفش می‌چید، به آرامی جواب داد:

-من کشیدمشون. کلاس وردها داره دیر میشه.

دوریا غرولندی کرد.

-ساعت چنده؟
-ده دقیقه به 8. کلاس 8 شروع میشه.

پلاکس با همان آرامش و متانت، کوله‌اش را یک وری روی دوشش انداخت، دوباره لباسش را مرتب کرد و از خوابگاه خارج شد. دوریا که تازه خوابش داشت میپرید، تازه فهمید ساعت چند است و به سرعت پتو را به کناری پرت کرد و از جایش بلند شد.

-دیرم شد!

همینطور که به سمت وسایلش هجوم می‌برد، نگاهی به ساعت انداخت.

-اینکه هنوز هفت و ربعه. این پلاکس هم عین مامان‌ها ساعت رو جا به جا میگه که زود بلند شی.

دوریا همینطور که حرص می‌خورد،‌ آماده شد و به سمت کلاس حرکت کرد. وقتی به راهروی کلاس رسید با خیل عظیم جادوآموزان مواجه شد.

-چرا همه اینجا وایستادید؟
-در قفله.
-وا!
-نه میگم بسته است.
-یه بار گفتی فهمیدم.
-خودت گفتی وائه!

دوریا نگاه عاقل اندر سفیهی به گوینده انداخت و به سمت در رفت و دستگیره را چرخاند.

-بسته است.
-حتما خودت باید امتحانش میکردی؟
-امروز همه‌تون می‌خواین برین رو اعصاب من ها!
-سندرم شیشه خیارشور داری.

دوریا به ریونکلایی که این حرف را زده بود، خیره شد.

-بله؟
-سندرم شیشه خیارشور یه سندرم...
-ماگل زاده‌ای؟

ریونکلایی مذکور ابتدا سرش را بالا گرفت و بعد دید که دورش همه اسلیترینی هستند و سرش را پایین انداخت.
دوریا پشت چشمی نازک کرد و نگاهش را از او برگرداند.

-کسی رفته دنبال پروفسور؟
-نه.
-نچ.
-حتما همیشه من باید دنبال کارهای شما باشم؟ کی میخواین بزرگ شین؟
-اگه نیومده یعنی نمیخواد بیاد! کلاس کنسله دیگه! چرا بریم دنبالش؟
-من کله سحر از خواب پا نشدم که استاد نیان! خودم میرم دنبالشون! حتی یکیتون هم فکر کنسلی کلاس به سرش نزنه!
-ساعت 8 کله سحره؟

دوریا نگاه غضب آلودی به تک تک هم کلاسی‌هایش انداخت و با سرعت رفت تا به دنبال پروفسور بگردد.

-خب کجا بهتره برم؟ هممم....آها! آشپزخونه!

او دوان دوان به سمت آشپزخانه حرکت کرد و همانطور که حدس زده بود، پروفسور زاموژسلی را دید که پشت میزی پر از بشقاب‌های ریز و درشت نشسته است و تقریبا تمام الف‌های موجود با غضب به او نگاه می‌کنند.

-پروفسور؟

پروفسور زاموژسلی چنان غرق در بشقاب استیک روبرویش شده بود که هیچ توجهی به دوریا نکرد اما دنگ به سمت او برگشت. از روزی که دنگ به آدامس‌های صورتی چسبیده بود یک دستش در گچ بود.

-یک نوگل باغ جادویی...

اما دنگ به محض اینکه دوریا را دید با خشمی نهفته به او چشم دوخت.

-اینجا چیکار میکنی کاکتوس باغ جادویی؟

دوریا به زور لبخندی زد و سعی کرد سریع فکر کند. شاید بهتر بود می‌گذاشت کلاس کنسل شود.

-جناب دنگ! چقدر از دیدنتون خوش...

دنگ ابروهایش را بالا داد و دوریا ساکت شد. دنگ باهوش بود و نمی‌شد با چرب زبانی کاری از پیش برد. تنها و بهترین راه، صداقت بود.

-اومدم دنبال پروفسور زاموژسلی تا کلاس کنسل نشه.

دنگ از برگزاری کلاس و جادوآموزی که نخواهد کلاس کنسل شود، خوشش می‌آمد. اما پروفسور زاموژسلی هم از استیک خوشش می‌آمد.
دوریا برق چشمان دنگ و بعد نگاهی که او به پروفسور انداخت را دید.

-بانو بلک!

صدای فریادی از بین جمعیت الف‌ها همه را بجز پروفسور زاموژسلی از جا پراند.

-بانو بلک! چقدر از دیدنتون خوشحالم! شما فقط دستور بفرمایید تا هرکاری می‌گید بکنم!

کریچر با صدای بلند این‌ها را می‌گفت و به سمت دوریا می‌آمد و در این بین هم مثل همیشه زیر لب غر می‌زد.

-همش داره میخوره! نگاهش کن با اون قد درازش! نمیدونم چطوری چاق نمیشه!

با دیدن کریچر و اینکه می‌خواست «هرکاری» که دوریا می‌گفت را انجام دهد، برق شادی در چشمان همه پدیدار شد... بجز پروفسور زاموژسلی.

-لطفا همه غذاها رو جمع کن!

و همه‌ی الف‌ها با هم شروع به جمع کردن بشقاب‌ها کردند، انگار دوریا مدیر مدرسه بود و اطلاعت از او واجب.
بعد از اینکه همه‌ی بشقاب‌ها از روی میز جمع شد، پروفسور زاموژسلی برخاست، کلاهش را صاف کرد و با قدم‌ها بلند به سمت در حرکت کرد.
دوریا مستقیم به او نگاه می‌کرد بلکه پروفسور حداقل سری به سمتش تکان دهد؛ دوریا استرس گرفته بود که نکند پروفسور از دست او ناراحت شده است.

-پروفسور؟

پروفسور زاموژسلی که انگار تازه متوجه حضور دوریا شده بود به او نگاه کرد.

-کلاس منتظر شماست.
-سیر گشته و سنگینیم. کلاس برگزار نخواهد شد.

و با همین 8 کلمه پشتش را به دوریا کرد و بدون تغییری در سرعت یا طول قدم‌ها از آشپزخانه خارج شد.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
-رفت؟
-واقعا به ما اعتماد کرد؟
-من فکر نمی‌کنم بخواد برگرده.
-پس در رفت!
-اگه این واقعا بابابزرگشته چجوری باید شکستش بدیم؟

دوریا که از همهمه داشت اعصابش خورد می‌شد، به طرف هم کلاسی‌هایش برگشت.

-مگه نشنیدین پروفسور چی گفتن؟

جمعیت با بهت به دوریا نگاه کردند. همه شنیده بودند.

-گفتن که باید بابابزرگشون رو شکست بدیم دیگه.
-نه خنگ! گفتن الان قرن 9! یعنی نصف طلسم‌هایی که ما بلدیم هنوز اختراع نشده و از نظر دانش و اطلاعات هم ما بیشتر بلدیم!
-با این استدلالی که تو آوردی لابد از سالازار اسلیترین هم بیشتر می‌دونیم!
-آره می‌دونیم!
-دیوونه شدی؟
-اولا که خودت دیوونه‌ای! دوما از نظر اطلاعات و پیشرفت دانش بیشتر می‌دونیم اما ممکنه سالازار اسلیترین یا بابابزرگ راکارو توی یک طلسم خیلی خوب باشن و بتونن ما رو شکست بدن چون تجربه‌شون بیشتره! مگه نشنیدی که بروس لی میگه:«من از کسی نمی ترسم که 10,000 ضربه را یکبار تمرین کرده است، بلکه از کسی می ترسم که یک ضربه را 10,000 مرتبه تمرین کرده باشد.»

جمعیت جادوآموزان با دهان باز به دوریا خیره شده بودند. بالاخره یک نفر به حرف آمد.

-بروس لی کیه؟
-همیشه حاشیه حرف‌ها براتون مهم‌تره! بروس لی یک مبارز ماگله.
-آسیاییه؟
-مگه ندیدی سر افراد نژادپرست چی میاد؟

دوریا آهی کشید و به اکثریتی که به حواشی فکر می‌کردند و به اقلیتی که واقعا امیدی به آن‌ها بود، چشم دوخت. پس از مدتی یکی از اعضای گریفیندور با شیطنتی غیرقابل توصیف به جمعیت و سپس به دوریا نگاهی انداخت.

-خب حالا تو که از سالازار اسلیترین هم بیشتر دانشمندی، اول از همه با بابابزرگ راکارو دوئل کن!

دوریا حقیقتا به این قسمت ماجرا فکر نکرده بود اما یک اسلیترینی هرگز کم نمی‌آورد، آن هم جلوی یک گریفیندوری!

-هیچ وقت یه اسلیترینی رو تهدید نکن!

و با گفتن این جمله، پشت چشمی نازک کرد و مطمئن شد آن‌قدر سریع و محکم بچرخد تا موهای لخت شلاقی‌اش به صورت گریفیندوری مذکور برخورد کند.

-آخ!

شنیدن همین دو حرف «الف-خ» به دوریا قوت قلب داد و به سمت بابابزرگ راکارو حرکت کرد.

-جناب آقای راکارو؟

بابابزرگ راکارو از اینطور مورد خطاب قرار گرفتن تعجب کرده بود و با بهت به دوریا نگاه می‌کرد.

-جناب آقای راکارو، اگر مشکلی نیست و صلاح می‌دونید من میخوام که از شما دوئل جادویی رو یاد بگیرم!
-هن؟

دوریا لبخند ملیحی زد و به نرمی به صحبتش ادامه داد.

-آوازه‌ی شما خیلی در همه مکان و همه زمان پیچیده و من واقعا دوست دارم تا شما استادم باشید. میشه این لطف رو به من بکنید و به من دوئل کردن رو آموزش بدین؟

بابابزرگ راکارو که به شدت از این حرف‌ها سر کیف آمده بود، سرش را با غرور بالا گرفت اما او خنگ نبود.

-اونوقت اگر بهت آموزش بدم و تو من رو شکست بدی، به چیزی که می‌خوام نمی‌رسم. می‌رسم؟
-شما بزرگترین دوئل کننده‌ی تاریخ و مخترع اون هستید! تجربه‌تون هم خیلی زیاده! احتمال اینکه من بتونم از شما ببرم خیلی خیلی کمه! و حتی اگر ببرم، با چیزهایی که به من یاد دادید، فکر نمی‌کنید بعدا بتونم «جغله» رو طوری شکست بدم که به گوش همه برسه؟ وقتی همه بدونن شما استاد من بودید، دوباره وجهه‌تون رو به دست میارید!

جادوآموزان با چشمانی گشاده به این مکالمه گوش می‌دادند. زمزمه‌های جمعیت مثل صدای ده‌ها زنبور بود.

-میخواد با زرنگ بازی ببره!
-داره خرش می‌کنه؟
-ایول داره ولی!

تعریف‌های دوریا، گوش بابابزرگ راکارو را جوری کر کرده بود که حتی اگر به جای ده‌ها زنبور، صدها زنبور هم زمزمه می‌کردند، او نمی‌شنید.

-باشه! چوبدستیت رو بیار بالا...نه! مچت رو نچرخون، صاف بگیرش...آفرین...این وردی که میخوام بهت یاد بدم شاه ورده! چنان حریفت رو پرت می‌کنه که دو روز طول می‌کشه تا برگرده. مچت رو یه بار به راست بچرخون و یه نصفه چرخش به چپ بده و بعد بگو:«پرتوچرخ.»

دوریا سعیش را کرد اما این ورد آسانی نبود.

-نه! اینطوری نه! دقت کن!
-میشه عملی نشونم بدین؟ فکر کنم روی اون خوب باشه!

و دوریا با نگاهی شیطانی به گریفیندوری مذکور اشاره کرد.
بابابزرگ راکارو که عجله داشت تا آبروی رفته‌ش را برگرداند، بلافاصله آن را اجرا کرد. گریفیندوری مذکور، صدها متر به عقب پرتاب شد و در حین پرتاب صدها بار مثل سیب چرخید.

-خب یاد گرفتی؟

دوریا دوباره امتحان کرد اما باز هم ورد عمل نکرد.

-عی بابا! زود باش دیگه دخترجان!
-بله! چشم!...البته، اگر روی خودم ورد رو اجرا کنین، چون دلم نمیخواد پرتاب شم به دوردست‌ها، خیلی بهتر یاد می‌گیرم.

بابابزرگ راکارو کمی فکر کرد؛ با اینکه این پیشنهاد مشکوک بود، اما واقعا چه چیزی می‌توانست اشتباه پیش برود؟

-خیله خب! واستا اونجا!
-من آماده‌م استاد!

هر دو با چوبدستی‌های بالا آمده به هم نگاه کردند. جمعیت با بهت و ترس فراوان نگاهشان بین دوریا و بابابزرگ راکارو می‌چرخید.

-پرتوچرخ!
-برگردونیموس!

ورد بابابزرگ راکارو به سمتش برگشت و او را درحالیکه در آسمان به شدت می‌چرخید صدها متر به عقب پرتاب کرد.
هنوز که هنوز است، او برنگشته است.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۱
پس از رد و بدل چند صد نگاه تکراری و غیرتکراری، بالاخره یک نفر دهان گشود.

-خب خانوادت کجان؟
-اگه بهتون بگم که براتون آسون میشه
-اگه بهمون نگی اصلا نمیتونیم پیداشون کنیم

شانه کمی فکر کرد. یکی از پاهایش را بالا آورد و سرش را خاراند. به غروب آفتاب خیره شد. به قیافه‌ی تمام کسانی که دور او جمع بودند نگاهی کرد.
حوصله‌ی همه سر رفته بود.

-خب چی شد؟
-چرا به من فشار میاری؟
-فشار ندیدی

مرگخوارها که عادت نداشتند از یک شانه دستور بگیرند و مثل محفلی‌ها هم عادت نداشتند تظاهر به مهربانی کنند دست به چوبدستی شدند.

-واقعا میخوای به یک شونه‌ی بیچاره حمله کنی؟

قطعا این یک محفلی بود که داشت از آب گل آلود ماهی می‌گرفت. اوضاع به خوبی برای مرگخواران پیش نمی‌رفت.

-اگر نمی‌دونی خانوادت کجان، ما می‌تونیم خانواده‌ی جدیدت باشیم! دوست داری به عضویت اسلیترین دربیای و بعدشم مرگخوار شی؟

صورت‌ها چنان به سمت گوینده‌ی این جمله چرخید که چندتا سر از روی گردن‌هایشان مثل فنر جدا شدند و دوباره برگشتند.

-حالت خوبه؟
-شونه بشه عضو اسلیترین؟
-تو خودتم جزو مرگخوارا نیستی داری شونه رو دعوت می‌کنی بیاد؟

دوریا نگاهی به مرگخوارهایی انداخت که بیش از حد صادق بودند.

-به نظرم عیبی نداره! یکم درکش کنید! اون فقط دنبال یک فضای گرمه تا بتونه احساس آرامش کنه! احساس امنیت و اینکه جایی به اسم خونه داره!

چندتا از محفلی‌ها زدن زیر خنده.

-از کی تا حالا خونه‌ی ریدل شده محل امن و گرم؟ شما با اون لباس‌های سیاهتون جز خطر و سرما چیزی رو منعکس نمی‌کنین

چندتا از مرگخوارها دوباره دست به چوبدستی شدند اما دوریا زودتر شروع به صحبت کرد.

-لباس سیاه همه‌ی طیف مرئی نور رو جذب می‌کنه و برای همین گرمتره. لباس سفید همه‌ی نور و گرما رو منعکس میکنه. پس اونی که داره گرما رو پس میزنه شمایین نه ما!

محفلی‌ها با شنیدن این جمله به فکر فرو رفتند. نکند واقعا آن‌ها داشتند گرما را پس میزدند؟ زمزمه‌هایی شکل گرفته بود.

-بریم عضو مرگخوارا بشیم؟
-نکنه راست میگه؟
-دامبلدور گولمون زده؟


شانه از این وضعیت که تمرکز و توجه از روی او برداشته شده بود خوشش نیامد اما پیشنهاد عضویت رسمی را دوست داشت.

-اول خانواده‌ی واقعیمو پیدا کنین و بعد در این مورد تصمیم می‌گیرم!
-پس بگو از کجا باید شروع کنیم؟
-من توی یک کارخونه‌ی تولید شونه‌ی چوبی به اسم شونه فرنگی متولد شدم. این کارخونه 5 سال پیش بسته شد اما کسایی که من و خانوادم رو میخریدن از افراد شناس و مشهور جادوگری بودند. یادمه یک‌بار یک خانواده‌ی بزرگ چندتا از ما رو خریدند. معنی فامیلیشون مشکی یا سیاه یا همچین چیزی بود. شاید خواهر و برادرم پیش اونا باشن.

نگاه‌ها به سمت پلاکس، بلاتریکس و دوریا چرخید.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: ماجراهای دولت هجدهم
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ سه شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۱
-دامبلدور اینجا چه می‌کند؟

اینکه دامبلدور در آنجا حضور داشت و همانند لرد با او برخورد شده بود اصلا به مذاق لرد سیاه خوش نیامده بود.
تقریبا کسی نبود که از احساس مهربانانه‌ی این دو نفر بهم باخبر نباشد.
اما همین تقریبا بود که باعث شد یک نفر از وسط تیم آلفا به سخن دربیاید.

-کادوپیچش کردیم ببریم برای حضرت وزیر! آخه امروز قراره ایشون سخنرانی داشته باشن و می‌خوان سران قدرت هم حضور داشته باشن.

از وسط صحبت‌های فردِ بسیار باهوش جمع، همه شروع به داد و فریاد کردند بلکه صدای او به لرد نرسد اما طرف بی خیال نمی‌شد و لرد همه‌ی صحبت‌ها را شنید. سرباز پستِ اسبق هم ریز ریز می‌خندید و زیرچشمی به فرمانده نگاه می‌کرد.

-چه گفتی؟ قرار نیست از ما تجلیل شود؟
-آره دیگه! مگه نمی‌دونستی؟

طرف واقعا بی خیال نمی‌شد. همه منتظر بودند تا جان عزیزشان را ببینند که کف آسفالت‌های داغ جزغاله می‌شود که دوریا با قدم‌های آهسته و اعتماد به نفسی ساختگی یا واقعی، مسئله این است! خودش را جلوی لرد رساند.
زمزمه‌هایی از کلماتی همچون «خنگ، نادان، دیوانه و جونتو بردار در رو» پشت سر او شکل گرفته بود.

-حضرت والا! این جوانک سال‌ها بوده که در بیمارستان سنت مانگو بستری بوده و الان به این دلیل وارد تیم آلفا شده که بتونه بقیه رو سرگرم کنه و خودش هم از بیکاری نجات پیدا کنه. اگر دقت بفرمایید وجود چنین فردی میتونه بسیار برای گمراه کردن اعضای محفل مناسب باشه و الان هم که دامبلدور رو کادوپیچ و ناتوان داریم، شما می‌تونید سخنرانیتون رو به بهترین نحو پیش ببرید و در انتها هم حساب این پیرِ فرتوت رو کف دستش بذارین!

چشم‌ها همه روی لرد ثابت باقیمانده و نفس‌ها در سینه گیر کرده بود.

-بد نمی‌گویی! جشن باشکوهی خواهد شد! این جوانک دیوانه را هم می‌توانیم به عضویت مرگخواران درآوریم تا برایمان جاسوسی کند!

و با گفتن این جملات لرد با سری بالا گرفته، شروع به حرکت روی فرش قرمز کرد.

نفس‌ها از سینه به بیرون راه یافت و ابری از نفس بالای سر تیم آلفا و مرگخوارن و حتی کادوپیچِ دامبلدور شکل گرفت.
حالا همه لبخند به لب داشتند اما سرباز پست اسبق، پیچش مو را می‌دید پس به سمت دوریا و فرمانده که کنار هم ایستاده بودند رفت.

-خب الان که برسیم اونجا علاوه بر اینکه میفهمه تو...
-میفهمن!
-چی؟
-باید با احترام صحبت کنی!
-قضیه جدیه! وقتی برسیم اونجا اول دامبلدور رو میکشن...
-خب خوبه که!
-...و بعدش هم میفهمن که دروغ گفتی و تو و بقیه رو میکشن!
-پس به جای اینکه بیای و نکات آموزنده یادمون بدی، یه کاری کن نکشنمون!

و دوریا با گفتن این جمله، پشت چشمی نازک کرده، سرش با چنان شدتی چرخاند که موهای لختش مثل شلاق روی صورت فرمانده فرود آمد و از آن‌ها دور شد.



Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ دوشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۱
مشتری‌های بعدی با ذوق و شوق به اطراف نگاه می‌کردند و دنبال دوربین می‌گشتند.

-چقدر خوب قایمش کردن!
-پس کجاست؟
-آفرین بهشون!

کتی داشت سعی می‌کرد تا مرد را هل بدهد و از فروشگاه خارج کند اما مرد با جدیت تمام میخواست به تمام فامیلش سلام بدهد.

-و ممنونم از خاله سوزان عزیزم که با تمام وجودش همیشه از من حمایت کرده. دوربین همین وره دیگه؟

مرگخواران با بهت به مرد که عملا داشت با هیچ کس حرف می‌زد نگاه می‌کردند.

-کوربین چیه؟ یه حیوون نامرئیه؟
-نگفت کوربین که. گفت توربین.
-خب چی هست؟

آماندا زیر لب شروع به صحبت با ماگل بغل دستی‌اش کرد بلکه بفهمد چه اتفاقی دارد می‌افتد.

-ببخشید، توربین چیه؟
-توربین یک وسیله بلند و غول آسا است که باهاش انرژی باد یا آب رو تبدیل به برق می‌کنند.
-حالا چرا قایمش کردن؟
-کجا قایمش کردن؟

آماندا فکر کرد که شاید اشتباهی متوجه شده و برای رفع شک و تردید خواست وانمود کند تا می‌داند قضیه از چه قرار است.

-همینجا دیگه. گفتن مخفیه. فکر کنم قراره الان ازش رونمایی بشه.
-یعنی چی رونمایی بشه؟ همچین چیز بزرگی رو که نمی‌تونن اینجا قایم کنن که بعدش رونمایی بشه!
-پس قراره الان بیارنش.

خانم ماگل جیغی از سر وحشت کشید.
-اینجا؟

توجه بقیه به سمت آماندایی که سعی می‌کرد وانمود کند متوجه اوضاع شده و خانم ماگل وحشت زده جلب شده بود.
-چی شده؟
-چرا جیغ میزنی؟

خانم ماگل با رنگ پریده رو به جمعیت کرد.
-قراره الان یه توربین بیارن و اینجا نصبش کنن!
-مگه میشه؟
-اصلا چرا باید بخوان اینجا نصبش کنن؟

مرگخواران از قبل بیشتر گیج شده بودند.
در وسط این آشفتگی، فکر بکری به ذهن پلاکس رسیده بود.
- در بریم؟


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ دوشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۱
هیچ کس نمی‌دانست چرا پروفسور زاموژسلی پیش قدم شده بود تا در این مسئله کمک کند. او حتی سر کلاس درسی هم نداده بود! حالا میخواست علاوه بر کمک، روش خردمندانه‌ای را هم در پیش بگیرد؟ شاید حشره‌ی سیاه کوچکش می‌توانست او را کنترل کند و او فکر خردمندانه‌ای داشت. هر لحظه به تعداد افرادی که زیر لب با هم شروع به صحبت کرده بودند، افزوده می‌شد.

-واقعا فکر خردمندانه‌ای داره؟
-نکنه سر کاریم؟
-عجیب نمیزنه؟
-شاید اون حشره‌ی عجیبش مثل موشِ سرآشپزه!
-موش سرآشپز کیه؟
-نباید جلوشو بگیریم؟ به کشتن ندمون!


در همین هنگام حشره‌ی پروفسور خودش را به لبه‌ی کلاه رساند و شروع به صحبت کرد.

-سلام خدمت همه نوگلان باغ دانش جادویی، اول که آرزو می کنم توی این کلاس خیلی بهتون خوش بگذره و همینطور من بتونم چیزی بهتون...

هنوز کلمات به طور کامل از دینگ خارج نشده بود که گوجه‌ی پلاسیده‌ای دنگی به او برخورد کرد.
جادوآموزان با آمیخته‌ای از خشم و سپاس گزاری به اطراف نگاه کردند. احتمالا حشره داشت سر کارشان میذاشت و پروفسور هم نمی‌توانست کاری از پیش ببرد اما به هرحال کسی که قرار بود امتیازدهی را انجام بدهد همین پروفسور تازه وارد بود.

-کی زد؟
-خودت بیا جلو! مرسی ازت
-باید لهت کنیم!

پروفسور زاموژسلی که از قدرت پرتاب گوجه کلاهش و همراه آن دینگ به عمق جنگل پرتاب شده بود، دست‌هایش را پشتش قفل کرد، و با حالتی که نمیشد فهمید بی تفاوتی محض است یا شوکِ غم رو به گروه عظیم دانش آموزان کرد.

-از شدت فعالیت‌های جان کاه فرسوده گشته‌ایم و بسی احساس گرسنگی می‌نماییم. همچنین دنگِ دینگمان نیز از ما جدا گشته است و این حادثه‌ی غم افزا کمکی به شرایطمان نمی‌کند. ما از امتیازدهی این خیره سران انصراف داده و مسیر خود را از ایشان جدا می‌نماییم.

و با گفتن این جملات ثقیل پروفسور از جمعیت دور شد.
جادوآموزان به شدت احساس اضطراب و گیجی می‌کردند چون هیچ استاد دیگری به دست و دلبازی پروفسوز زاموژسلی نبود و همچنین می‌شد به راحتی با کمی غذا با او مذاکره کرد اما از طرفی کسی نمی‌دانست که آیا دینگ زنده است یا مرده و اگر مرده باشد شاید بهتر بود بگذارند پروفسور از آن‌ها تا حد امکان دور شود چرا که هیچ کس از توانایی‌های استاد عجیب خبر نداشت و نمی‌دانست تا چه حد می‌تواند آن‌ها را تنبیه کند.

-جلوشو بگیریم؟
-نه! یه استاد دیگه پیدا می‌کنیم!
-از کجا؟ همین یکیم مثل اینکه زوری پیدا کردن!
-امتیاز خوب میده، حیفه؛ باید بریم دنبالش!
-من میرم دنبالش!
-نه!
-پس نمیرم دنبالش!
-نه!
-چیکار کنیم بالاخره؟

یک نفر باید تصمیم نهایی را می‌گرفت.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
1) در یک رول یک ورد اختراع کنید که به بی‌منطق ترین شکل ممکن یکی از مشکلاتتون رو رفع کنه! (15 امتیاز)

دوریا دوان دوان به سمت دخمه‌ها می‌رفت.
- حالا واقعا وقتش بود همچین تکلیف سختی بده؟

او تازه یادش آمده بود که باید تکلیف استاد عجیبِ بلندقد که هیچ کس تا به حال او را در هاگوارتز ندیده بود انجام بدهد.
-حالا...باید...چی...براش...بنویسم؟
-چرا اینقدر نفس نفس میزنی؟

یکی از اعضای اسلیترین دم در دخمه ایستاده بود و با نگاهی پر پرسش به دوریا نگاه می‌کرد.
-تکلیف پروفسور زاموژسلی رو انجام دادی؟
-هن؟
-میگم مشقاتو نوشتی؟
-اینی که گفتی چیه؟
-یعنی چی چیه؟
-یه اسم عجیب گفتی!
-استاد وردهاست. مشقی که داده رو نوشتی؟
-نه.
-یعنی چی نه؟
-دلم نمیخواد!
-مگه دست توئه؟
-آره دست منه!
-اینجا چه خبره؟

اسلیترینی سومی از انتهای راهرو به سمت دو فرد مشاجره کننده میامد.
-تکلیف پروفسور زاموژسلی رو انجام دادی؟
-هن؟
-چرا اینجا همه شبیه هیپوگریف منگ شدن؟
-تو واضح حرف نمیزنی!
-اصلا به من چه! همه‌تون درستون رو بیوفتین! اگر جام رو نبردیم تقصیر شماست!

اما این موضوع مهم‌تر از پاس نکردن درس بود. دوریا همینطور که وارد اتاق عمومی می‌شد به این فکر می‌کرد که اگر هیچ کسی مشقش را ننوشته، پس یعنی هیچ کسی هم نیست که بتوان از روی او کپی کرد.
-یه ورد مسخره...هممم...بی منطق...باید چی اختراع کنم؟ چطوره یه وردی اختراع کنم که بوی جوراب رو از بین ببره؟ نه، خیلی کاربردیه. عی مرلین! تا آخر امشب هم بیشتر وقت ندارم! باید چیکار کنم آخه؟

دوریا درحالیکه از سرش بخار و از چهره‌ش عرق میریخت قدم میزد و فکر می‌کرد. بی منطق بودن، کارِ او نبود. اما باید تکلیفش را تحویل می‌داد.
او قدم زنان از سالن عمومی اسلیترین خارج شد و همینطور که با حواس پرتی چوبدستی‌اش را تکان می‌داد، هر کلمه‌ی بی منطقی که به ذهنش می‌رسید را بر زبان می‌آورد بلکه بتواند وردی اختراع کند.
-تپل مپل شتروم!
-کره سیر نوشابه‌سوس!

در همین هنگام او به فردی برخورد کرد.
-در حال انجام چه عملی می‌باشی؟

پروفسور زاموژسلی جلوی او ایستاده بود و برای اینکه دوریا را ببیند سرش را به مقدار خیلی زیادی خم کرده بود.
-م‌م‌ممن...
-متوجه زبانت نمی‌شویم.

و با گفتن همین یک جمله پروفسور از جلوی او کنار رفت تا به راهش ادامه دهد.
دوریا با ناامیدی و بهت دوباره شروع به تکان دادن چوبدستی‌اش کرد بلکه کار خارق العاده‌ای را تا قبل از دور شدن پروفسور انجام دهد.
-صورتی الآدامسوس!

در همین هنگام آدامس‌های صورتی جویده شده به سمت پروفسور پرتاب شدند و به تمام لباس‌ها و موهایش چسبیدند.
-پس در حال تولید آدامس می‌باشی!

دوریا با رنگ پریده به پروفسور نگاه کرد.حشره‌ی سیاه سخنگوی پروفسور با صورت به یکی از آدامس‌ها چسبیده بود و نمی‌توانست حرفی بزند اما پروفسور عصبانی نبود.
-با احتساب این اتفاق نمی‌توانیم در کلاس فردا شرکت کنیم و باید سری به یخچال بزنیم تا این چسبنده‌های مزاحم را جدا کنیم و بعد غذایی لذیذ میل نماییم. به دیگر جادوآموزان بگویید ما نمی‌توانیم بیاییم و خودشان درسشان را بخوانند.

دوریا با شادی به پروفسور نگاه کرد که دور می‌شد. او فصت پیدا کرده بود تا تکالیفش را انجام دهد و بقیه‌ی اعضای گروه را هم مجبور کند تا مشقشان را بنویسند!


2) یک نقاشی بکشید که اثر انجام اون ورد رو نشون بده. نیازی نیست همون اتفاق توی رول باشه و اثرش روی هر چیزی مثلا هندونه، یا غول غارنشین یا هرچی باشه. (10 امتیاز)

نقاشی اول
نقاشی دوم

3) برای وردی که انتخاب کردید حداقل 4 تا کاربرد در زمینه های کاملا متفاوت بیان کنید. در این مورد نیازی به رول نیست و ذکر کردن اون موارد کافیه. حتی نیازی نیست توضیح بدید که چطور در اون زمینه به کار می‌آن. (5 امتیاز)

1. متوقف کردن افراد مزاحم
2. آزار رساندن بی‌جهت به افراد
3. نقاشی دیوار به رنگ صورتی
4. چسباندن کاغذ، چوب و هر وسیله‌ی نیازمند به چسبانده شدن
5. پوشاندن پنجره‌ها و جلوگیری از ورود نور خورشید
6. درزگیری دیوار، پنجره و غیره
7. پر کردن اگزوز ماشین دزد
8. نقاشی برجسته
9. تزیین مو
10. ایجاد سرعت گیر
11. مشخص کردن مکان مقتول






ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۹ ۲۰:۳۱:۳۹

Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness



پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱
یه رول بزنین که توش در حال دوئل با یه متقلب شیاد نفر هستین و با این ورد حقه ش رو دفع می کنین. (30 نمره)

دوریا به جادوآموزان دیگر نگاهی انداخت و با دیدن صورت‌های سفید و بدن‌های لرزانشان لبخند ریزی زد.
فرد بغل دستی‌اش که مانند دوریا رنگ صورتش هیچ تغییری نکرده بود اما بر خلاف او در چشمانش لرزش محوی دیده می‌شد، با غضب به دوریا چشم دوخت و تا خواست دهانش را باز کند و حرفی بزند دوریا لبخند بزرگتری زد.

- میخوای ورد رو الان تمرین کنیم؟

جادوآموز مذکور سریع رویش برگرداند، وسایلش را برداشت و تنه زنان به این و آن از کلاس بیرون رفت.
دوریا آهی از سر ناامیدی کشید اما در عین حال احساس سرحالی عجیبی را هم احساس می‌کرد.

در راه دخمه‌ها، دوریا به این فکر می‌کرد که باید با چه کسی دوئل کند. دوئل کردن با هم گروهی‌هایش با اینکه جذاب بود اما آن احساس رضایت قلبی را برایش به ارمغان نمی‌آورد. همینطور او می‌دانست که بقیه اعضای اسلیترین هم بیشتر تمایل دارند تا با دیگر گروه ها مثل گریفیندور دوئل کنند؛ پس اینطور کاری از پیش نمی‌رفت.
یک دفعه چنان فکر بکری به ذهن دوریا آمد که چند چراغ با هم بالای سرش روشن شد

-باید یک کلاب دوئل بزنم
-چیکار کنی؟

جادوآموز مذکور از ناکجاآباد پیدایش شده بود و حالا دیگر واقعا شبیه شبح‌ها شده بود.

-عه تویی؟ میخوام یک کلاب دوئل بزنم. الانم دارم میرم از پروفسور راکارو اجازه بگیرم. میخوای بیای و اولین عضو کلابم باشی؟

جادوآموز مذکور سعی کرد فرار کند اما دوریا زودتر بازوی او را چسبید.

-بیا بریم! کلی خوش میگذره

وقتی دوتایی به دفتر پروفسور راکارو رسیدند و دوریا در را باز کرد، یکهو یک چاقوی درخشان نقره‌ای به سمتشان پرتاب شد.

-برگردونیموس

چاقو با ورد دوریا به سمت پروفسور برگشت و او چاقو را در هوا گرفت. پروفسور که از اینکه چاقویش به هدف نخورده بود آزرده بود به دوریا نگاهی انداخت و وقتی دید از وردی که تازه به جادوآموزهایش یاد داده استفاده شده است کمی از آزردگی خاطرش کاسته شد.

-نَن دِ شو؟

دوریا حدس زد که پروفسور میخواهد بداند که برای چه مزاحمش شده است.

-پروفسور من میخوام یک کلاب دوئل بزنم! البته با اجازه‌ی شما.

پروفسور راکارو به او نگاهی انداخت. ایده‌ی بدی نبود.

-باشه برو بزن!
_خیلی خیلی خیلی ممنونم!
-دیگه برو!
-تا یک ساعت دیگه اولین دوئلمون رو با این دوستم انجام میدم!

دوریا خوشحال و شاد به همراه جادوآموز مذکور لرزان رفت تا به بقیه خبر بدهد که کلاب دوئل زده است.

---
یک ساعت بعد

-
- چی شده دوریا؟
-جادوآموز مذکور در رفته!
-عه چقدر بد میخوای با هم دوئل کنیم؟

دوریا نگاهی به دختر چشم خاکستری انداخت. موهای جگری رنگش بیش از حد جگری بود.

-تو کی هست؟
-اوه! یادم رفت خودمو معرفی کنم! من سونیا هستم. عضو جدید گریفیندور.
-عضو جدید مگه نباید سال اولی باشه؟
-اممم... انتقالی هستم از دورمسترانگ.
-دورمسترانگ مگه پسرونه نیست؟
-گفتی کلاب دوئل زدی و رقیبت فرار کرده؟

و با همین جمله‌ی ساده، عصبانیت دوریا را کور کرد و به نشانه‌های دروغ اهمیتی نداد.

-آره! دلم میخواد بگیرم تیکه تیکه‌ش کنم! چطور جرئت کرد در بره؟
-عیب نداره! من به جاش باهات دوئل می‌کنم.

اگر دوریا این پیشنهاد را قبول نمی‌کرد چطور می‌توانست کلاب دوئلش را راه اندازی کند؟ مگر یک موجگری گریفیندوری چقدر می‌توانست خطرناک باشد؟
پس هر دو با هم با 271 جفت چشم رویشان، به مکان دوئل رفتند و به هم تعظیم کردند. هنوز به هم پشت نکرده بودند که سونیای موجگری چوبدستی‌اش را بالا برد و فریاد زد:

-استوپیفای!

دوریا غافلگیر شده بود اما چون از بچگی با صدای داد از جا در می‌رفت اینبار هم مثل فنر در رفت و طلسم به او اصابت نکرد.
سونیا همچنان طلسم استوپیفای را پشت سر هم داد می‌زد و دوریا هر بار از جا در می‌رفت.
دختر موجگری که موهایش و اعصابش آتشی شده بود، شروع کرد به دویدن به سمت میزی که جام برندگان روی آن قرار داشت تا آن‌ها را به سمت دوریا پرت کند. (اینکه او چرا آن‌ها را آسیو نکرد در هاله‌ای از ابهام است.)
دوریا با چشمان گرد شده به سونیا نگاه می‌کرد و درست قبل از اینکه تک تک جام‌ها روی سر و صورتش فرود بیاید چوبدستی‌ش را بالا برد.

-برگردونیموس!

این بار سونیا با چشمان گشاد شده به دوریا و تک تک جام‌هایی که روی سرش فرود می‌آمد نگاه می‌کرد.
دوریا که عصبانی شده بود انواع و اقسام طلسم‌های مختلف را به سمت او روانه کرد و در آخر بالای سرش رفت و فریاد زد:

-تو کی هستی؟ راستشو بگو!

اما دختر بی حرکت روی زمین افتاده بود.
تماشگران دیگر به حرف آمده بودند.

-فکر کنم کشتیش!
-اصلا زنده است؟
-کسی میشناسش؟
-اینجا امن نیست!

دوریا به همه نگاه غضب آلودی کرد.

-اگه مرده یکی جمعش کنه! اگرم نمرده یکی ببینه این کیه و خبرشو بهم بده!

و بعد با قدم‌هایی متین و سری بالا از صحنه خارج شد.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.