ویزو میدانست چون نیت خیری دارد مرلین با اوست.
پس نفسی عمیق کشید و انگشتان مگسی اش را درون دستکش تکان
داد.
شپش وارد رینگ شد.عین آرنولد ژست گرفت و چندین دوربین از او عکس برداری کردند.
چشمان ویزو سیاهی میرفت. صدای مبهم تماشاگران به گوش می رسید که این کلمه را دم گرفته بودند:
-شی-پیش-شی-پیش-شی-پیش
نیتیک پس از پنج دقیقه وقت تلف کردن با ژست های آرنولدی بالاخره تن به مبارزه داد. ویزو زیر لب نام مرلین را زمزمه کرد و به عشق به دست آوردن قلب اژدها یک جوری مشت خورد که سه متر آن طرف تر از رینگ به زمین گرم برخورد کرد.
ویزو از روی زمین بلند شد و پرواز کنان یک بار دیگر روی رینگ قرار گرفت.شیپیش نیتیک که از این فرصت برای ژست های آرنولدی استفاده کرده بود دوباره وارد مبارزه شد. در میان آن همه صدا تنها صدایی که به گوش نمیرسید صدای گزارشگر بود که حدود صدایش را تا درجه ی عربده بالا برده بود:
-نیتیک یه مشت میزنه!...وای چه مشت کارسازی!...مگس رو ببینین!...آفرین قهرمان!...مگس یک بار دیگه بلند شد و حالا یه مشت سه امتیازی می زنه! وااااااااااااااااااااای!...یکی اون شیر آبو ببنده!
شیرفلکه ای غول آسا توسط کسی که معلوم نبود چه کسی است باز شده بود. رینگ بوکس، نیتیک و تمام حشرات بی بالی که مسابقه را تماشا می کردند در آب غوطه ور شدند. نیش یکی از آنها در بدن نیتیک فرو رفت و با صدای "فس!" بلندی تمام باد عضلاتش خالی شد و بدنش از کرم خاکی هم باریک تر و شل و ول تر شد.
ویزو در بالای جمعیت به پرواز در آمد بود.او دستکش هایش را در آورد و به داخل جریان آب پرتاب کرد؛در حالی که نگاهش به قلب اژدها که روی سکویی قرار داشت خیره مانده بود.دلش میخواست آن را بدزدد.آخر، قلب اژدها که زیر دست و پا نریخته بود!
دختری تنها در میان باد و طوفان...
آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟
یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟
او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:
آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟