هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ سه شنبه ۲ تیر ۱۳۹۴
(نوشتم گریفیندور...ولی محوه!)

-باورم نمیشه جیگر...این همه مدت داشتی با احساسات پاک یه دختر بازی میکردی...من و باش که به کی دل بسته بودم...فکر میکردم نیمه گوربه گور شدمو پیدا کردم...دلمو شیکوندی...
-برو حالشو ببر!

آنتونین با صدایی خش دار زمزمه کرد:
-وایسا بوقی...وایسا ازین خراب شده بریم بیرون دل و جیگرتو باهم در میارم!
-این همه میگفت جیگرم،جیگرم،جیگرم...نگو یه دروغگوی بی احساس بود!
-من جیگِرم،جیگِرم،جیگِرم!با گاف مسکور!

رز زلر موهای فرش را با انگشت فرتر کرد و گفت:
-انقد نگید دلم جیگر خواست!

وندلین که تا کنون کوچک ترین حرفی نزده بود گفت:
-کاش تبر مرحوم الارو داشتم گردنتو از بیخ میزدم...جن بی چشم و رو!

لاکی چشمانش را تنگ کرد و معترضانه گفت:
-اول باید گردن منو بزنی!
-اتفاقا گردن تو یکی رو اول از همه میزدم...همه این اتیشا از زیر گور توئه!
-ممنون از این همه علاقه ای که بهم داری...اصلا انتظار نداشتم!

رز درحالی که به دوردست ها خیره شده بود گفت:
-بچه ها هوا داره تاریک میشه میگم بنظرم نصف شبیی میتونیم یکم خوش بگذرونیم...دست کم یه درسی به اونا بدیم و یه حالی به خودمون!

تونل اسرار!
-من گفتم اینجا خطرناکه...الان از شانس گند ما تونل به دهن باسیلیسک ختم میشه...اصلا شاید این یه تله باشه!
-وای پسر چقدر فک میزنی،اگه بیشتر حرف بزنی فکتو تا یه هفته از دسترس خارج میکنم!

پاپاتونده کلاهش را روی سرش جابه جا کرد و گفت:
-دوراهی..شاید دوراهی مرگ و زندگی...کی میدونه انتهای این راه ها چی انتظار مارو میکشه...شاید فرشته مرگ از بین این دیوار ها داره....
-جان عزیزت نگو..این زاخاریاسو میبینی که فقط بلده غر بزنه و قمپز درکنه!
-حالا از کدوم طرف بریم دوستان؟!راه سمت راست در کشور ما خوش یمنه!
-شیطونه میگه اگه عمری بود همچین از پنجره مجازی پرتش کنم پایین که...

پاپاتونده به سمت زاخاریاس برگشت و پرسید:
-چیزی گفتی؟
-نه..خوب راستش...
در این لحظه پاپا دست او و سوزان را کشید وبه سوی راه راست هدایت کرد()...بزرگ ترین اشتباه!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
همون لحظه تالار هافل!
سوزان،زاخی و پاپا به تازگی از کلاس موجودات جادویی آمده بودند و هرکدامشان آسیب جزئی ای دیده بودند.زاخاریاس خنده ای سر داد و روی یکی از تخت هاپرید و گفت:
-عاشق این سکوتم...حالا کجا رفتن؟حیف همگروهیامن وگرنه ارزو میکردم برن دیگه بر نگردن.

سوزان دستی به موهایش کشید و گفت:
-یکم مشکوکـــ...
-یوهاهاهاهاها...امروز روز قشنگیه!

ملت هافل دره شروع کردند به دویدن و ناگهان به یکدیگر برخورد کردند و پخش زمین شدند.پاپاتونده نالید:
-بچـ...بچه ها نترسید....
زاخی نگاه معنی داری به پاپا که سفت بازویش را چسبیده بود انداخت و گفت:
-الان معلومه کی نمیترسه!

سوزان با صدایی که آرام تر از نجوا بود گفت:
-هی بچه ها اینجارو نگاه کنید...دستمال گردن رز...

سوزان درست میگفت دستمال گردن رز در کنار همان دریچه سقوط افتاده بود...هافلی ها با نگاهشان به یکدیگر فهماندند که باید به دنبال دوستانشان بروند.

همون لحظه تالار گریف!

-ببین من و اینجوری نبین دختر متینی هستما، قاطی کنم کل تالارتون رو به آتیش میکشم!

لاکی معترضانه سقلمه ای به وندلین زد و با لحنی مهربان گفت:
-جیگر جوون اگه بگی چه نقشه ای داشتید قول میدم ازت شام نخوام!:zogh:
-زدید لالش کردید بعد میخواین براتون از نقشه هاش بگه؟نوبرید به مرلین!

آنتونین در حالی که ناخن هایش را میجوید گفت:
-هی دخترا بنظرم بهتره یه راه فراری پیدا کنیم...
رز جمله اش را کامل کرد:
-و جیگر رو هم با خودمون ببریم!

کاش هرچه زودتر دوستانشان برای نجات آن ها می رسیدند،چون گریفی ها به دنبال سرگروهشان میگشتند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
کی:وقت گل نی!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ثبت نام از اساتید
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
دورود بر مدیریت عزیز هاگوارتز!

دروس مورد نظرم:
1.تاریخ جادوگری
2.مراقبت از موجودات جادویی(احتمالا سروکارتون فقط با گربه هاست)
3.تغییر شکل
4.ماگل شناسی

روزاشم جمعه و یا یکشنبه.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
لی لی لی لی حوضک بازی میکرد.

کی:مرلین
کِی: زمان تاسیس هاگوارتز
کجا؟تو شکم ننش
با کی؟با یه عنکبوت گنده پشمالو
چیکار:لی لی لی لی حوضک بازی میکرد

مرلین در زمان تاسیس هاگوارتز تو شکم ننش با یه عنکبوت گنده پشمالو لی لی لی لی حوضک بازی میکرد.

کی:من من کله گنده!(هرکسی میتونه باشه)


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
نیو سیوژ

لاکرتیا بلک با بنفش ترین جیغ ممکن،از این سر پرده فراد زد:
-اونجا کیه کیه،پشت پرده کیه،سایشو من میبینم!

آنتونین از اون سر پرده سرک کشید و گفت:
-با این جیغ شما هرکی بود گرخید در رفت!
-در کجا رفت؟

وندلین در تخت خوابش غلتید و با لحنی مسخره امیز جواب داد:
-رفته بید سیلی زن بچینه!
-چه موقعیت نشناس...من خیلی به این دره مشکوکما اخه الانــ....
-وااااای دختر میگم از حق نگذریم تو جدی جدی یه تختت کمه ها!

لاکرتیا با قیافه ای فکورانه نظر داد:
-شاید سمت اقایونه.
-چی؟
-همون تختی که کمه دیگه!
ملت:

زاخاریاس اسمیت که طاقتش تاق شده بود،فریاد زد:
-د لعنتیا ساعت دو نصفه شبه بخوابید دیگه!

پاپاتونده آهی عمیق کشید و با صدایی گرفته گفت:
-عادت میکنی زاخی...تازه اولین شبته!

-اقا من اعتراض دارم تخت مارو پســ...

سوزان بونز که تا کنون ساکت بود هشدار داد:
-به جون منوی مدیریتم یه کلوم دیگه حرف بزنید دسترسیتون رو میگیرم!

انتو از طبقه دوم تخت فریاد کشید:
-چه جالب..کلوم بر وزن گلوم!
-بکپید!

سه ساعت بعد!

اواز خروپف ها از اون سر پرده به این سر پرده نفوذ میکرد و در میان صدای میو میوی قاتل میپیچید.لاکی پتو را بیشتر روی خودش کشید و سعی کرد گربه اش را در اغوش بگیرد اما...
-هی قاتل کجایی؟

از گربه خبری نبود اما صدایش از همین نزدیکی ها شنیده میشد...از زیر تخت.
لاکرتیا به زیر تختش خزید و زمزمه وار گفت:
-هی قاتلکم...کجایی؟...این دیگه چیه؟

گربه از زیر تخت بیرون امد و خودش را در میان دستان لاکی جای داد...در این حین لاکرتیا جسمی سرد و نرم را بیرون کشید..نور ماه از میان روزنه های پنجره گذشت و جسم را روشن کرد...نفس در سینه لاکرتیا حبس و فریاد در گلویش خشک شد...جسم یک پیکر خون الود بود!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴
بغض گلوی ارسینوس را فشرد و با صدایی گرفته فریاد زد:
-رودی بیا ببرش...همه اطلاعاتی رو که داشتم به خودم برگردوند!

رودولف وینکی را سروته در هوا گرفت و به سمت در رفت.وینکی دست و پا زنان گفت:
-پنج تا مسلسل وینکی چه شد؟
-بیرون!
-وینکی برای زندانبان ازکابان داشت!

دقایقی بعد!

ارسینوس در دفترش نشسته بود و سرش را در میان دستانش میفشرد...مطمئن بود که تا پایان این بازجویی ها دیوانه خواهد شد.صدای غژغژ در سکوت اتاق را شکست و رودولف به همراه دختری که با دیدنش دنیا به چشم ارسینوس تار شد وارد شدند.
-دوشیزه بلک تشریف اوردن!

لاکریتا بلک روی یکی از صندلی ها ولو شد و درحال که ناخن های مانیکور شده اش را به جیگر نشان میداد گفت:
-خوب...اون شب واسه شام دعوتمون کردی میخواستی چی بهم بگی؟:zogh:
-نام؟پیشه؟و دلیل حضور در مهمانی؟!

لاکرتیا با لبخندی شیطنت امیز شروع کرد:
-میخواستی اینو بگی؟
و بعد ادامه داد:
-هه هه هه...یعنی تو اسم منو نمیدونی شیطون؟!...پیشه یا پیشته؟میدونی که اولی میشه شغل و دومی میشه اون صدای مزخرفی که مشنگا برای دور کردن گربه ها استفاده میکنن...دلیل حضورم هم وقت گذرونی بود!

آرسینوس روی میز ضرب گرفت و در حالی که سعی میکرد با ابهت تر به نظر برسد پرسید:
-جان پیچ رو تو دزدیدی؟
-آه خدای من...من جان رو ندزدیدم اون خودش بهم گفت که میتونه خوشبختم کنه...اما دختر همسایشون که به من حسودیش میشد همیشه میگفت که تو قلب جان رو دزدیدی...من...
-منظورم جان پیچه اربابه!
-اهان اون پیچو میگی....نه به جانِ جان، من فقط یدونه میخ از رو میز ارباب برداشتم تا تابلوشون رو به دیوار اویزون کنم وگرنه کاری به پیچا نداشتم..اصلا...
-بس کنید دوشیزه بلک!

فریاد آرسینوس در اتاق پیچید.با خودش فکر کرد که محال است از این بدتر هم پیش بیاید.دوباره سعی کرد تا لاکرتیا را متوجه موضوع کند.پس گفت:
-بذار یه جور دیگه بهت بگم...دوشیزه لاکرتیا بلک ایا شما جان پیچ ارباب رو برداشتید؟
-اهان حالا موضوع رو گرفتم...جانِ پیچ، من ارباب رو برنداشتم...وایسا ببینم مگه کسی ارباب رو برداشته؟!

ارسینوس دو دستی بر سرش کوفت و متوجه شد که خنگ تر از همه دختر بزرگ بلک هاست.با صدایی که از خشم میلرزید فریاد زد:
-خانوادگی آی کیوتون بالاست!

ناگهان لاکرتیا با جیغی از جا جست و به سمت ارسینوس دوید و در حالی که با وحشت به او نگاه میکرد فریاد زد:
-چیشده؟
-چی چیشده؟
-خودتون گفتید اااااااااااااااای و بعد هم صدای کیو، یعنی شلیک اومد!

زندانبان ازکابان این بار دیگر تاب نیاورد و درحالی که اشک هایش را پاک میکرد گفت:
-رودی جان عزیزت بیا اینو ببر...منو سکته داد...این حتی نمیدونه جان پیچ چی هست!

رودولف وارد دفتر شد و لاکرتیا را به سمت در راهنمایی کرد اما لاکرتیا ناگهان متوقف شد و با لحنی مرموزانه پرسید:
-نمیخوای بدونی چه چیز مشکوکی دیدم؟


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۷ ۱۰:۳۴:۵۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ جمعه ۱۵ خرداد ۱۳۹۴
ریگولوس چیزی را در جیبش چپاند و به سمت در خانه ریدل ها راه افتاد.آن چیز در جیبش وول میخورد و صدای خفه فریادش شنیده میشد.ریگولوس آرام زمزمه کرد:
-اوه جن کوچولو من میبرمت پیش عمه لاکی...اون عاشق جناست!

غافل ازین که عمه اش یعنی همان جن کوچک و زشت در جیبش بود.

-هی پسر اونقدی که تو جیبت وسیله گذاشتی انگاری هفتاد تا تسترال با بارشون رو اون تو جا دادی!

ریگولوس به مرد قمه بدست چشم دوخت و با لبخندی ساختگی گفت:
-جیبام مده!

-بررسی مدها هم از وظایف رودولف لسترنجه...آی ملت دزد رو گرفتم!

و با یک حرکت ناگهانی روی ریگ پرید و شروع کرد به ریگول تکونی(یعنی ریگول رو سر و ته تو هوا گرفت و تکونش داد)و وسایل زیادی که عبارتند از:قمه جدید رودی، لنگه کفش سیندرلا نارسی، تنبون مرلین، مجموعه وقایع نگاری نارنیا مورگانا، کفگیر راکی، پاتیل هکتور و در آخر یک عدد جن خانگی نقش بر زمین شدند.(بوق بر ادم ضایع).

ملت مرگخوار:
ریگی:

-دوستان من توضیح میدم..باو..

اما مرگخواران مجال ندادند و دزد خانه ریدل هارا کت بسته خدمت اربابشان بردند.

چند دقیقه بعدُمحل زندگی جن های خانگی!


لاکرتیا دوان دوان وارد صحنه شد و بر سر جن های خانه ریدل فریاد زد:
-ای ملت بپا خیزید و علیه انسان های خانه ریدل شورش کنید!

ملت جن:

-امممممم...بیاید حقتونو پس بگیرید بوقیا...هرکی هستش دستش بالا!
ملت جن:

-که اینطور...پس باید از یه راه دیگه وارد بشم!

لاکرتیا فکری داشت...شاید میتوانست از دفتر کار آرسینوس چند معجون خوب برای تحت فرمان درآوردن جن ها پیدا کند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴
اربابا میشه رول این کودک بی نوا رو نقد کنید؟

حضورتون همیشگی،سایتون مستدام!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴
سوز برف از میان روزنه های غبارالود میدوید و صورتم را می سوزاند.چشمانم را گشودم.زمستان سختی بود و باد سرد در همه جای شهر خشکیده،زوزه میکشید.از سکوت وهم انگیز خانه میترسیدم،از صدای قدم هایی که سراسیمه در خانه میدوید و از این که به جای نفس های آرام مادرم صدای نفس های سنگینش را میشنیدم.با وحشت پاهای برهنه ام را روی زمین سرد گذاشتم و از اتاق خارج شدم.به شدت می لرزیدم،آنقدر که نمیدانستم به خاطر سوز سرماست یا ترسی که معلوم نبود از کجا به وجودم رخنه کرده است.با صدایی لرزان که با زحمت از گلویم بیرون می آمد گفتم:
-مامان...اینجایی؟

دستی روی شانه ام گذاشته شد و بوی عطر رز در بینی ام پیچید...کاش چیز دیگری هم مثل حضورش مایه آرامشم بود.چهره اش را نمی دیدم اما از نجوای صدایش که در گوشم پیچید فهمیدم که او هم ترسیده است.
-لاکرتیا و اوریون...نترسید مامان پیشتونه!

و بعد دست من و برادر کوچکم را گرفت و به دنبال خود کشید.مدتی طول کشید تا فهمیدم که در گوشه ای از زیرزمین کز کرده ایم و مادر برای نجاتمان دعا میکند.خواب از سرم پریده بود اما هنوز هم گنگ بودم.ملتمسانه خودم را در آغوشش جا دادم و با صدای کودکانه ام گفتم:
-چی شده مامان؟کی دنبالمونه؟

اشکی از روی گونه اش غلتید و به پوستم برخورد کرد،فهمیدم که گریه میکند واین آغاز وحشتی سرد در دلم بود چون مادرم هم خطر را حس کرده بود.از صدای گام هایی که در خانه میچرخیدند همه مان جا خوردیم مادر هردویمان را در آغوش گرم و پرمهرش فشرد.برای ثانیه ای حس کردم که گرمای آغوش مادرم در اعماق شهر سرد و سپیدپوش اطرافمان ناپدید شد.خودم را بیشتر در آغوشش جا دادم و سرم را درمیان گیسوان طلایی اش فرو بردم.اما او من و برادرم را با حرکتی ناگهانی از خود جدا کرد و با لحنی دلسوزانه گفت:
-من باید بمونم و با اون آدم بدا بجنگم...ولی شما باید برید...پدرتون به زودی از سفر برمیگرده...از خونه دور بشید و تا وقتی که خونه پشت مه پنهان شد پشت سرتون رو نگاه نکنید...

صدای در زیرزمین را شنیدم که باز شد.مادر مارا به سمت دریچه انتهای زیرزمین هل داد و گفت:
-فهمیدن اینجاییم...برید عزیزان من...سریع تر!

دستان سرد برادرم را گرفتم و به دنبال خود کشیدمش با تقلای زیادی از میان دریچه رد شد و اینک نوبت من بود که بروم اما صدای افراد متوقفم کرد:
-ملانیا مک میلان...فکر کردی با یه چوبدستی میتونی مارو شکست بدی؟!درسته که جادوگری ولی...

مادرم طلسمی به سویش روانه کرد اما زن به سمت مادرم یورش برد و او را نقش بر زمین کرد و چوبدستی اش را به دو نیم کرد...کارش تمام بود!مرد دیگری نزدیک شد و درحالی که موهای مادرم را در چنگ داشت غرید:
-فکر کردید که اگه با ما بجنگید پیروز میشید و هیچ کس جرات این که با بلک ها در بیفته رو نخواهد داشت...با جادوگرانی که از دنیای جادو دور شده بودند جنگیدید و با پست ترین نوع ممکن قتل عاممون کردید و حالا من هم به بدترین نحو ممکن انتقاممون رو از تک تک بلک های دنیا میگیرم!

و بعد برقی در هوا جهید و در سینه ی مادرم نشست...مادرم...مادر خوب من!
او با سینه ای آغشته به خون به زمین افتاد و دنیا برایم تار شد...بر همان جایی افتاد که تا دیروز گام های استوارش میچرخیدند...بر همان زمینی که کودکانه میدویدم و جست و خیز کنان بازی میکردم....در حالی برزمین افتاد که سعی داشت بگوید همه اینها دروغ است...حالا مادرم با همه راز ها و غصه هایش به زمین می افتاد...با همان لب خندان و پر قصه اش....با همان پیراهن سپید که حالا سرخ بود!
صورتم از اشک میسوخت و صدا در گلویم خشک شده بود...آتش نفرت در دلم زبانه میکشید و کودک دوازده ساله ای را در درون خود فرو میبرد...در دستی یک میله آهنین و در دست دیگرم چوبدستی ام را داشتم...برای لحظه ای مادرم را بخاطر آوردم که میگفت تو یه بلک کوچولوی قهرمانی...بی مهابا و با شجاعتی که در دلم جوانه زده بود به سمت مردان دویدم و در کورسوی ناامیدی نوری دیدم،نوری تاریک...و با امیدی تازه طلسمی را به سوی مرد روانه کردم...یا انتقام مادرم را میگرفتم و یا مثل یک قهرمان کوچک در آغوشش جان میدادم!




تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.