بغض گلوی ارسینوس را فشرد و با صدایی گرفته فریاد زد:
-رودی بیا ببرش...همه اطلاعاتی رو که داشتم به خودم برگردوند!
رودولف وینکی را سروته در هوا گرفت و به سمت در رفت.وینکی دست و پا زنان گفت:
-پنج تا مسلسل وینکی چه شد؟
-بیرون!
-وینکی برای زندانبان ازکابان داشت!
دقایقی بعد!ارسینوس در دفترش نشسته بود و سرش را در میان دستانش میفشرد...مطمئن بود که تا پایان این بازجویی ها دیوانه خواهد شد.صدای غژغژ در سکوت اتاق را شکست و رودولف به همراه دختری که با دیدنش دنیا به چشم ارسینوس تار شد وارد شدند.
-دوشیزه بلک تشریف اوردن!
لاکریتا بلک روی یکی از صندلی ها ولو شد و درحال که ناخن های مانیکور شده اش را به جیگر نشان میداد گفت:
-خوب...اون شب واسه شام دعوتمون کردی میخواستی چی بهم بگی؟:zogh:
-نام؟پیشه؟و دلیل حضور در مهمانی؟!
لاکرتیا با لبخندی شیطنت امیز شروع کرد:
-میخواستی اینو بگی؟
و بعد ادامه داد:
-هه هه هه...یعنی تو اسم منو نمیدونی شیطون؟!...پیشه یا پیشته؟میدونی که اولی میشه شغل و دومی میشه اون صدای مزخرفی که مشنگا برای دور کردن گربه ها استفاده میکنن...دلیل حضورم هم وقت گذرونی بود!
آرسینوس روی میز ضرب گرفت و در حالی که سعی میکرد با ابهت تر به نظر برسد پرسید:
-جان پیچ رو تو دزدیدی؟
-آه خدای من...من جان رو ندزدیدم اون خودش بهم گفت که میتونه خوشبختم کنه...اما دختر همسایشون که به من حسودیش میشد همیشه میگفت که تو قلب جان رو دزدیدی...من...
-منظورم جان پیچه اربابه!
-اهان اون پیچو میگی....نه به جانِ جان، من فقط یدونه میخ از رو میز ارباب برداشتم تا تابلوشون رو به دیوار اویزون کنم وگرنه کاری به پیچا نداشتم..اصلا...
-بس کنید دوشیزه بلک!
فریاد آرسینوس در اتاق پیچید.با خودش فکر کرد که محال است از این بدتر هم پیش بیاید.دوباره سعی کرد تا لاکرتیا را متوجه موضوع کند.پس گفت:
-بذار یه جور دیگه بهت بگم...دوشیزه لاکرتیا بلک ایا شما جان پیچ ارباب رو برداشتید؟
-اهان حالا موضوع رو گرفتم...جانِ پیچ، من ارباب رو برنداشتم...وایسا ببینم مگه کسی ارباب رو برداشته؟!
ارسینوس دو دستی بر سرش کوفت و متوجه شد که خنگ تر از همه دختر بزرگ بلک هاست.با صدایی که از خشم میلرزید فریاد زد:
-خانوادگی آی کیوتون بالاست!
ناگهان لاکرتیا با جیغی از جا جست و به سمت ارسینوس دوید و در حالی که با وحشت به او نگاه میکرد فریاد زد:
-چیشده؟
-چی چیشده؟
-خودتون گفتید اااااااااااااااای و بعد هم صدای کیو، یعنی شلیک اومد!
زندانبان ازکابان این بار دیگر تاب نیاورد و درحالی که اشک هایش را پاک میکرد گفت:
-رودی جان عزیزت بیا اینو ببر...منو سکته داد...این حتی نمیدونه جان پیچ چی هست!
رودولف وارد دفتر شد و لاکرتیا را به سمت در راهنمایی کرد اما لاکرتیا ناگهان متوقف شد و با لحنی مرموزانه پرسید:
-نمیخوای بدونی چه چیز مشکوکی دیدم؟