ریونِ آبی vs گریفِ قرمز
سوژه: اختراع - علامتشوم
گرمش بود.
نه به خاطر هوا؛ تقریبا تمام انگلستان پاییز های سردی داشت و هاگوارتز هم در مناطق کوهستانی بود.
حتی نه به این دلیل که فشار زیادی رویش بود و امروز بازی آخر کوییدیچشان بود، آنقدر برایش اهمیت داشت که تازه از خواب بیدار شده بود و قصد داشت بعد از صبحانه برود و تــــازه جارویش را از تعمیرکارِ هاگزمیدی بگیرد.
به این دلیل گرمش بود که فرسودگی شیرهای آب هاگوارتز باعث شده بود رنگهای آبی و قرمزشان از بین برود.
تام اکنون زیر آبِ داغ در حال سوختن بود، تفهای دستش هم از گرما وا رفته بود و دستانش مثل قایقهای کاغذی روی آب کفِ مرلینگاه شناور بودند.
در میان تالار ریونکلا اما، ویلبرت با خیال راحت بر مبل پوسیدهاش تکیه زده بود و شعر میخواند.
- آی خدایا، پرچم ولز چقدر قشنگه. سفیده، سبزه، سرخه، رنگبهرنگه!
تام از ته دل فریاد زد.
- لعنت بهت ماروولو با این مدیریتت!
ویلبرت که رشته خواندنش پاره شده بود، کتاب اشعار محلیِ "بلبلِ ولزی" را روی دسته مبل گذاشت و با گذشتن از روی مهرههای اتللو و شطرنج جادویی، که از بازیهای شب قبل جوزفین روی زمین مانده بود، تلاش کرد که خود را به در مرلینگاه برساند.
- شیلا تو که هنوز نرفتی برا کوییدیچ گرم کنی؛ بیا کمک لااقل!
و تام... همچنان داد میزد و با یاداوری بلایایی که ریونیون به سرش آورده بودند، صدایش فراتر هم میرفت.
- جوزفین تو که اتللوها و شطرنجات همش وسط تالار ریخته بیا!
و ریونیها باید روونا را شکر میکردند که ویلبرت بدون ساز ترانه میخواند و متوجه تام شد. مگرنه اکنون سقف مرلینگاه با دادهایش پایین آمده بود و باید در این بیرونقی هاگوارتز، که میگفتند برای شهریهی بالایش است، به دنبال عضو دیگری میگشتند تا بر تالار نظارت کند و لولهها را تعمیر کند و دیوارها را رنگ بزند و از این قبیل کارها که به دوش ناظر بیچاره است.
ویلبرت بالاخره در زد.
- عه یه آدم! درو باز کن!
- ببین چقدر اسیرم من.
- باز کن بابا دارم میسوزم!
- هزار بار بمیرم من.
- بابا درو باز کن!
- تو حکم واجبالاجرایی... اما چگونه؟
- دستگیره داره! بکشش!
- ساختارِ پیچیده.
و ویلبرت، که تحت تاثیر کتابِ "ابراهیم" نامی که خوانده بود، قرار گرفته بود و با نقل قول از آن سخن میگفت، بالاخره در را به روی تام گشود.
تام دم در ولو شد.
- دستوپا گیری، باید تحمل کرد. دردسر سازی، باید تحمل کرد.
ویلبرت هنوز در کتابش قفل بود!
***
تام بالاخره به هم جوش خورد.
روش جوش خوردنش را توضیح ندهیم بهتر است اما در همین حد بدانید که ویلبرت با قاشق از کف حمام تفهایی جمع میکرد، با کاردک به مفاصل تام میچسباند و با باد زدن سعی در خشک کردن آنها داشت.
- خب ساعت دوئه. بیخیال صبحونه، سریع برم برسم جارو رو بگیرم.
در حالی که استحکام کمرش را با حرکات موزون تست میکرد، رو به ویلبرت کرد.
- دمت گرم.
- غمت بخیر. شبت نیز.
ویلبرت نیاز داشت از آن کتاب بیرون بکشد!
تام از قلعه خارج شده بود و به سمت هاگزمید میرفت. اگر به موقع به جاروفروشی میرسید چیزی حدود ده دقیقه برای آماده شدن جهت به میدان رفتن میماند، که کافی بود.
اما اتفاقات لحظهای هستند! ناگهان احساس سوزشی در دستش کرد. مفهومش را میدانست، اما آرزو میکرد که اشتباه گرفته باشد. حتی آرزو میکرد لباسش به یکی از فانوس های آویزان از در مغازهها گرفته باشد و در آتش بسوزد تا این اتفاق بیفتد.
اما اتفاق افتاده بود!
- ارباب آخه... الان؟
چارهای نبود، علامت شومش را لمس کرد و لحظهای بعد در خانه ریدلها بود.
"خانه ریدلها"تام عجله داشت و به همین دلیل میدوید. اول فکر کرد شاید برای تسترالی اتفاقی افتاده باشد، درنتیجه سریعاً خود را به اصطبل رساند و وقتی تسترالها را در آرامش یافت به سمت داخل خانه
قدم برداشت دوید.
- ار... باب... کارم داشتن؟
نفس نفس میزد و این را رو به سدریک دیگوری میگفت.
- چته انقدر عجله داری؟
یه نفس بکش حالا. نمیدونم من. تو اتا...
و قبل از آنکه جمله سدریک دیگوری به پایان برسد، تام مانند میگمیگ از پله ها بالا رفته بود و دمِ درِ دفتر اربابش بود.
- نفس... نفس... هیچی نیست.
و در را زد.
- داخل شو.
تام در را باز کرد و آرام داخل شد. خیلی وقت بود که به دفتر اربابش دعوت نشده بود. اکنون تابلوی بزرگی از مرگخواران که توسط الکساندرا ایوانوا کشیده شده بود بالای سر لرد آویزان بود و دور عکس مرلین در آن خطی قرمز رنگ کشیده شده بود و کنارش نوشته بود:
"به او خیره شوید!"به غیر از آن، اتاق لرد تغییر زیادی نکرده بود. البته اگر پیشی میمونسانی که در گوشه اتاق لم داده بود را فاکتور میگرفتید.
- علامت شومم سوخت ارباب. کاری باهام داشتین؟
لرد سیاه سرش را از روی لیست آخرین قربانیان باشگاه دوئل بلند کرد و به تام زل زد.
چشمانش سرخ بود.
- ما با تو کاری داریم؟! ما به تو نیاز داریم؟!
اصلاً به چه حقی وارد اتاقمان شدی با این تفهایت؟!
- ارباب... ولی... آخه... علامتم.
- علامتم علامتم میکنه سر ما!
برو بیرون ببینیم!
تام سرش را پایین انداخت و از اتاق اربابش خارج شد.
- ولی آخه علامت شومم واقعا سوخت.
کسی صدای تام را نشنید. او غمگین به سمت اصطبلش رفت. روی تپهای کاه نشست و شروع به بازی با سنگریزه های کف اصطبل کرد.
- گـــــل!
به عنوان جام، قوطی حلبیِ روغن چرخی که برای نعل تسترالها از آن استفاده میکرد را بالا برد و با شادی دور اصطبل شروع به دور شادی زدن کرد که چیزی به ذهنش رسید.
برگشت و به زمین بازیاش نگاه کرد.
- ای وای!
کوییدیچ!
تام کوییدیچ را پاک فراموش کرده بود!
مرلین را شکر کرد که خانهیریدلها انبار جارو دارد. به سمت انبار جاروی خانهیریدلها رفت، جارویی برداشت و سوار بر آن به سمت محلی قابل تلهپورت پرواز کرد.
"رختکن ریونکلا"ریونیون سراسیمه بودند و تنها کاری که همه آنها میکردند یکچیز بود.
- این تام بوقی به ما گفت دیر نکنید الان خودش کدوم گوریه؟!
- دستم بهش برسه... البته نیازی نیست. نیشم برسه کافیه.
- همین کتابو میکنم تو سوراخای دماغش از تو چشمش بزنه بیرون!
در این میان تنها یکنفر با خیال راحت گوشهای نشسته بود و برای خود میخندید.
- چته میخندی ویلی؟ نفوذی؟ دشمن شاد؟
ویلبرت سرش را به سمت جوزفین بالا آورد.
- گلایه از غمِ دنیا بد است مرد حسابی. از نهاد میسوزم.
- خدا شفات بده داوش.
- چارهای نیست... باید بازی کنیم. امروز من جای تام بازی میکنم.
لینی این را گفت و تیم را برای حلقهاتحاد پایانی، توسل به روونا و اذکار پیش از بازی، که امروز مگر آنها نجاتشان میداد، گرد هم جمع کرد.
- گوشت میدن بعدش؟ مطمئنی؟
خب باشه! امروز بازی رو من گزارش میکنم
چون بعدش گوشت میدن چون یوآن آبرکرومبی سرطان حنجره گرفته و به حق مرلین دیگه روزای آخرشه و گزارشگر کم اومده بود.
فنریر در گزارش بسیار ماهر بود! اصلاً از همین جمله آغازینش تسلط بر اجرا موج مکزیکی میزد و گاهاً دستِ جملهبندی را میگرفت و رقص تانگو هم میکردند.
- خب اونوریا دارن میان تو. پیکسی جلوی همشونه، پشت سرش شیلائه با مارهاش. اوووم آره. مار.
اشتهای فنریر به مارها هم رحم نمیکرد!
- بعد از اون ربکا رو داریم که اینبار خفاشی نیست و روی جاروش نشسته. آیلین پرینس هم در کنارشه و داره تلاش میکنه لباسش رو از توی شاخ های ریموند در بیاره. جوزفین داره چماقش رو بالا و پایین میندازه و باهاش درگیره. پنهلوپه برای خودش نوشابه باز میکنه. اوووم نوشابه. با ساندویچ رونِ آدم چی بشه!
آب دهانش را جمع کرد.
- و در نهایت، دروئلا با جیبهایی که احتمالاً پر از کتابچهست، پشت سر همشونه. اما در اون سمت!
فنریر انبوه آب دهانش را قورت داد.
- تیم گریفندور با لباسهایی یکدست قرمز ایستاده. مهاجمای این تیم سر کادوگان، الکساندرا ایوانوا...
فنریر با یادآوری اینکه الکساندرا سهمیه غذایش را نصف کرده است زیرلب غرولندی کرد و ادامه داد.
- و مرگ هستن. توی دفاعشون هم روبیوس هاگرید دیده میشه که هنوز با تلفظ اسم اما دابز درگیره. در نهایت فلور دلاکور و لاوندر براون هم هستن که شونه به شونه هم ایستادن.
ماروولو گانت عرقگیرش را عطرِ مشهدیای زد و به وسط زمین آمد.
- یادتون باشه وحشی بازی دربیارید مثل سالازار خدابیامرز با لگد میرم تو قفسه سینهتون! شیرفهم شد؟
رنگ پریدهی بازیکنان و سرهایی که بالا و پایین میشد، نمیتوانست مفهوم دیگری غیر از "شیرفهم شدن" داشته باشد.
- با سوت آقای گانت بازی شروع میشه. سرخگون توی دستای الکساندرا ایوانواست و... چیکار میکنه؟
الکساندرا داشت سرخگون را به سمت دهانش میبرد که با شنیدن صدای فنریر و دیدن جمعیتی که به او خیره شده بود، به یاد آورد سرخگون خوردنی نیست و غمگین آن را به سر کادوگان پاس داد. چون چیزی که نخواهد خوردنی باشد، بگذار سر سگ... نه، دلیلش این نبود. فکر الکساندرا آنقدر درگیر خوردن چیزهای مختلف بود که حتی راوی هم نمیتوانست آنرا درک کند.
فنریر با اشتیاق ادامه داد.
- حالا سر کادوگان سرخگونو توی دستش داره و داره به پیش میره، از بلاجرِ ریموند جاخالی میده، جوزفین رو دریبل میکنه. خودشه و لینی. خودشه و لینی. خودشه و لینی!
خششششش!
از شدت لرزش های فنریر میکروفون به کناری افتاد و فرصت گزارش این صحنه را از دست داد. سر کادوگان هم سرخگون را به حلقه سمت راست دروازه ریونکلا پرتاب کرد و لینی هر چقدر هم که پرید نتوانست بالچهش را به آن برساند.
- معذرت میخوام این میکروفوناشون بیکیفیته دیگه.
ده هیچ به نفع گریفندور!
لحظات میگذشت و گریفندوریها رفته رفته به تعداد گلهایشان اضافه میشد.
مشکل ریون دو چیز بود، نداشتن دروازهبان مناسب و نداشتن کاپیتان که دلیل هردو کاملاً واضح بود: نبودِ تام.
- بازی صد به ده به نفع گریفندوره، اونقدر حاشیه امنیت براشون ایجاد شده که دیگه حفظ سرخگون میکنند و این بازی براشون به تمرینِ آمادگی جسمانی شبیه شده. فلور از بیکاری رو به تماشاگرا کرده و داره موهاشو افشون میکنه و رودولفو... خب تا الان پریشون میکرد که با ضربه بانو لسترنج دیگه نمیکنه. ارادت بلاتریکس، خیلی ارادت!
آنقدر بازی بیهیجان شده بود که مروپ هم گوشهای نشسته بود و در حال اکتشاف تاثیر سیب و گلابی بر روی
ملکالموت شخص شخیص "موت"، با تزریق وریدی عصاره آن میوهها به مرگ بود.
ناگهان صدایی شنیده شد.
- من رسیدم!
من رسیدم!
من رس...یدم.
تام به انبوه تماشاگران و بازیای که آغاز شده بود و چهره خسته و عصبانی همگروهی هایش نگاه کرد.
- آخه... توضیح میدم.
تماشاگران ریونکلایی بر روی سر تام ریختند و نگذاشتند توضیح بدهد.
- بله. اون گوشه زمین تماشاگرا رو میبینیم که روی اون یارو که دستاش جدا میشه ریختن و دارن تا میخوره میزننش.
فلور که دیگر حوصلهاش از عشوه آمدن جلوی تماشاچی ها و پریشان کردن موهایش سر رفته بود، اسنیچ را که در میان آسمان و درست جلوی جایگاه تماشاچیان دید، تصمیم گرفت به خودنمایی پایان دهد و بالاخره واقعاً "کوییدیچ بازی کند".
- اونجارو! فلور دلاکور داره به سمت... به سمت... رودولف میره؟!
فلور نزدیک و نزدیکتر میشد و چماقِ بلا از جیبش بیرون و بیرونتر میآمد و آغوش رودولف باز و بازتر میشد. فلور به اسنیچ رسید اما درست لحظهای که چماق بلا هم بیرون آمد.
- گرفتمش!
شترررق!دندانهای فلور در دهانش خورد شدند و دیگر هیچوقت نتوانست با آنها خودنمایی کند. البته مهم نبود. چون گریفندور برده بود و بازی به اتمام رسیده بود و...
- جووون! چه حالی دارم میکنـــم! گروهم بـــــرده! الان گوشتم میـــاد، میخوام بخورمــــش! جووون!
و فنریر به گوشتش میرسید!
***
"فلش بک - تالار گریفندور"- مطمئنی درست کار میکنه ادوارد؟
- خیالتون راحت.
- چهرهت اینطور نشون نمیده ها.
- نه. حالت عادیشه.
ادوارد وسیلهای ماگلی که رویش چیزی به مانند دستگاه تایپ بود و صفحهای عریض داشت، روبرویش گذاشته بود و با آن به گفته خودش مشغول "هکِ سامانه احضار مرگخواران" بود!
- رسید! رسید!
اگلانتاین در بیسیمش به ادوارد رسیدنِ تام به هاگزمید را خبر داد. کسی نمیدانست چرا باید او به گریفندوری ها کمک کند، اما دلیلش برای کسانی که خوب او را میشناختند مشخص بود، آزارِ تام!
- به این میگن اختراع کردن! برید حالشو ببرید!
ادوارد که در زمان خودستاییاش هم مضطرب بود، دکمهای را فشار داد.
- انجام شد.
اکنون علامتِ شومِ روی ساعد تام میسوخت و او قطعاً این بازی را از دست میداد.
اگلانتاین هم در حالی که در هاگزهد نشسته بود، امیدوار بود با حضور بیموقع تام در خانهیریدلها، سرش را هم از دست بدهد!
پایان