هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱:۰۴ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹
خلاصه:

اتوبوس شوالیه تصمیم می‌گیره مردم رو آزار بده! به همین دلیل یه ترمز ناگهانی می‌گیره و باعث میشه جیگرِ تام جاگسن پرت شه بیرون و نجینی، هوسِ پیتزای جیگر کنه.
مرگخوارا و لرد سیاه هم، به دنبال جیگر می‌گردن و تصمیم می‌گیرن جیگرِ هری‌پاتر رو تبدیل به پیتزا برای نجینی کنن؛ که نجینی مخالفت می‌کنه و با دُمش به طرف محفلی‌ها، به عنوانِ غذای مورد نظر، اشاره می‌کنه.

***


داوطلبی... افتخار... شهرت... توجه... مگر میشد فرصت به دست آوردن این‌ها را از دست بدهد؟!
زاخاریاس این‌را در ذهنش تکرار کرد و آینده را برای خود متصور شد. آینده‌ای که به دلیل این رشادتِ بی‌مثل و مانندش، از دامبلدور مقامِ محفلیِ برگزیده‌ی قرن را دریافت کرده؛ عکسش در سرتاسر خانه شماره دوازده گریمولد آویزان شده و دامبلدور به نفع او از کرسیِ هدایتِ محفل کنار کشیده و او سکان هدایت محفل را به دست گرفته و در حال امر و نهی کردنِ محفلیان است.

در همین تفکرات سِیر می‌کرد و به سمتِ جایی که دمِ نجینی به آن اشاره کرده بود، نزدیک‌ونزدیک‌تر میشد.
با لبخندی حاکی از اعتماد به نفس و سرشار از فخر فروشی، به سمتِ محفلی‌ها نگاه کرد.

- واو!
- چه از خود گذشته و فداکار.
- چه مهربون و ساده!

لبخندِ زاخاریاس عمیق و عمیق‌تر شد. خودش بود! همان فرصتی که برای مطرح شدن به آن نیاز داشت. همون سکوی پرتابش. با عشوه و ادایی پاپاراتزی پسند، سرش را برگرداند و... صحنه‌ی مقابلش میخ‌کوبش کرد.
ویلبرت اسلینکرد یک‌جا ایستاده بود و نگاهِ همه‌ی محفلیون و مرگخواران به او دوخته شده بود. به واقع، از اول او بود که توجهات را جلب کرده بود و نه زاخاریاس!
اما این قابل پذیرش نبود... زاخاریاس نباید تسلیم میشد. زاخاریاس مرد روز های سخت بود. زاخاریاس از فامیل های هپزیبا اسمیت بود. ربطش را نمی‌دانست، اما در آن لحظه این موضوع هم برایش انگیزه بود و به ذهنش خطور کرد.

این شد که پا جلو گذاشت.
- اوه لرد! حس می‌کنم نجینی‌تون دمش یکمی زاویه‌دار شده. وگرنه منظورش منم، آره مطمئنم. خودمو میگه!

نگاه نجینی برای انتخاب بین دو محفلی می‌چرخید... او و این همه خوش‌بختی محال بود!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۰:۱۶ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
خلاصه:

تام ریدل جوان قصد داره تا ارتش مرگخواران رو راه بندازه. در همین زمان، جیمز پاتر تلاش می‌کنه اون رو برای محفل ققنوس جذب کنه و تام هم که دوست داره سر از کار رقیبش دربیاره؛ قبول می‌کنه.
اونا اول بالای یه برج سراغ دامبلدور میرن و بعد از تقلای زیادی می‌تونن از برج پایین بیان و در راهِ پناهگاهِ محفل، فنریر گری‌بک رو با خودشون همراه می‌کنن.
شب میشه و تام ریدل و گری‌بک توی یه کارتون، که پناهگاه محفله، کنار هم می‌خوابن. اما سر و صدای فنریر، تام رو عصبی می‌کنه و حالا می‌خواد راهی پیدا کنه تا بتونه شب رو بگذرونه.

***


تام، دست به کمر و کلافه، به فنریر زل زده بود.
نمی‌دانست این تقاص کدام کارش است. شاید همسایگانی که از لنگِ پا به سقف خانه‌هایشان آویزان کرده بود؟ نه... این برای چنین مجازاتی زیادی کم بود! شاید درختان میوه‌ای که هروقت اعصابش خراب میشد چندتایشان را با اسید از ریشه می‌سوزاند؟ عذابِ فنریر از آن هم بیشتر بود!

در همین افکار بود که راهی به ذهنش رسید.
- فنریر؟
- تامی جونُم، بیا دردت به جونم! شب مهتاب توی کارتون، سی تو آواز می‌خونُم! جونُم؟
- کوفت و جانم! مایلیم تا با تو معامله‌ای بکنیم.

فنریر معامله دوست داشت. معامله ها نهایتاً به خورده شدن طرف مقابل منتهی می‌شدند. فنریر خوردن دوست داشت. خوردن خوب و خوشمزه! این شد که به کنسرت شبانه‌اش پایان داد، محترمانه سر جایش نشست و آب دهانش را سرازیر کرد. چون خب... فنریر بود دیگر.
- معامله؟! مثلاً می‌خوای بالاتنه‌ت رو بدی من بخورم در ازای این‌که کارتونو بهت بدم؟
- پناه بر خودمان! نه حالا از آن معامله‌ها هم. مثلاً...

تام به دنبال چیزی که به فنر پیشنهاد بدهد نگاهش را به محیط انداخت.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۹
خلاصه:
لرد سیاه بعد از خوردن استخون های یه پیرزن، دچار توهم شده و همه رو به شکل میوه و سبزی می بینه. همراه رون ویزلی به محفل می ره و محفلیا از وضعیتش سوء استفاده می کنن و ازش آش درست می کنن و می برن که بفروشن.
مرگخوارا هم اول تلاش می‌کنن که آشِ لرد رو بخرن، اما موفق نمیشن. بعد، بلاتریکس و مروپ مالی رو سرگرم می‌کنن و تام و هکتور پاتیلِ آشِ لرد رو می‌دزدن.
حالا لرد که مسئولیت‌پذیره و نمی‌تونه قبول کنه که وظیفه آشی‌ش رو انجام نده؛ از مرگخوارا می‌خواد که اون رو بخورن.

***


مرگخواران نگاه‌هایشان را بین هم‌دیگر و لرد رد و بدل می‌کردند.
"دوراهی". همیشه و همه‌جا این دوراهی‌ها بود که برایشان دردسر می‌آفرید و اکنون هم دوراهی‌ای سخت، دوراهیِ بین سرپیچی و خوردن اربابشان را در پیش داشتند.
"خوردن" چیزی بود که در هر حال و زمانی الکساندرا ایوانوا رو تهییج و تحریک می‌کرد، حتی اگر این عمل، خوردنِ اربابش که به او خانه و دوست داده بود، می‌بود.

پس، ایوانوای کج‌و‌کوله به ناگاه از خود بی خود شد. مدالِ ثابت‌الچهره‌ترین مرگخوار را از گردنش کند و به کناری انداخت و به سمت پاتیلِ حاوی لرد یورش برد.
- ارباب دارم میام بخورمتون!

خب... عضو ثابت‌الچهره بود دیگر. نمیشد انتظار داشت در زمان ذوق و شوق هم چیزی غیر از بغض ارائه دهد.

اما مرگخواران یارانی نبودند که به این راحتی‌ها بگذارند اربابشان خورده شود. اصلاً مگر شوخی بود؟! دامبلدورها و کله‌زخمی‌ها هم نتوانسته بودند اربابشان را شکست دهند و حال، ایوانوا می‌خواست ایشان را بخورد؟ غیر قابل پذیرش بود!

نگاه‌هایی که تا لحظاتی قبل بین مرگخواران و لرد رد و بدل میشد، به سمت دومینیک ویزلی برگشت.
دومینیک، مرگخوار تیزی بود و سریعاً معنای آن نگاه‌ها را فهمید و این شد که در فاصله چند قدمیِ لرد، بیل عظیمی بر سر الکساندرا فرود آمد.
آخرین آرزویش را قبل از بی‌هوش شدن به زبان آورد.
- خورشت میل‌گرد با واکسِ مو!

و بر روی سدریک، که درمیان ماموریت خستگی بر او چیره شده بود و داشت ساعاتی از بیست و سه ساعت خواب روزانه‌ش را در آن میان می‌گذراند، فرود آمد.
سدریک هم خروپفی کرد و پهلو به پهلو شد... و به خوابش ادامه داد!

لرد سیاه اما از درون پاتیل تمام ماجرا را نمی‌دید و فقط بی‌هوش شدن ایوا، در حالی که جلوی پاتیلش ایستاده بود، را دید. این شد که راه‌حلش را با صدایی که از ته پاتیل می‌آمد داد زد.
- ما هنوز خوب جا نیفتاده‌ایم و باعث شد ایوایمان بی‌هوش شود! هرچه سریع‌تر ما را روی شعله بذارید تا جا بیفتیم!

نگاه‌هایی که قبل‌تر سابقه رد و بدل شدن بین مرگخواران، لرد و دومینیک را داشتند؛ روی هکتور، که سرگرم پختنِ معجونِ درمانی برای بیل خوردگان بود، قفل شدند.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۸ ۰:۰۳:۲۶
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۸ ۰:۰۴:۲۲

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۱۰ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹
"فلش بک"

- میشه؟
- ببین... می‌فهمم داری تلاش می‌کنی کمک کنی. ولی واقعا شدنی نیست.

نگاهش را به چشم فرد مقابلش دوخت. بار چهارمی بود که این سوال را می‌پرسید. و مانند دفعات قبل، هنوز هم با آرامش و صبر جواب می‌گرفت.

- آخه آقا... قول میدم خرابش نکنما!
- برو بشین سر جات بچه جان. دِ آخه ماشین بدم دستت؟!

سرش را پایین انداخت و پشت نیمکتش برگشت. آخر... واقعاً دوست داشت کمک کند.
می‌دید پای او می‌لرزد و به سختی راه می‌رود. از طرفی ماشینش درست جلوی در پارک شده بود و باید سه طبقه را برای داخل آوردنش پایین می‌رفت و این یعنی زحمت بیشتر... راه رفتن بیشتر... و قطعاً، درد بیشتر.

- آقا قول میدما!

مرد زد زیر آواز... مانند تمام اوقاتی که عصبی میشد. مثل تمام وقت‌هایی که دلش می‌گرفت. به صندلی‌اش تکیه زد، پاهایش را روی یک‌دیگر انداخت و شروع به خواندن کرد.
- مکن کاری که پا بر سنگت آیو...جهان با این فراخی تنگت آیو...چو فردا نامه خوانان نامه خونند...تو وینی نامه‌ی خود ننگت آیو

پسر سرش را روی میز گذاشت و گوش داد. از آواز های معلمش لذت می‌برد... همیشه.

"پایان فلش بک"

اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد... نباید این‌طور می‌ماند. قول داده بود. به معلمش قول داده بود روزی به آن‌جایی که می‌خواهد برسد.
دسته‌گل را بر سر مزارش گذاشت و نگاهش را به سنگ قبر دوخت.
- جاتون اون بالا خیلی خوبه آقا می‌دونم... مطمئنم. منم قول میدم برسم بهش آقا... قول میدم. بعدش میام و براتون تعریف می‌کنم ازش.

و قدم زنان از آن‌جا دور شد و زیر لب با خود تکرار کرد:

خوشا آنان که الله یارشان بی

بحمد و قل هو الله کارشان بی

خوشا آنان که دایم در نمازند

بهشت جاودان بازارشان بی



آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
ارباب!

ارباب امروز رفتم در اصطبل رو باز کردم و... چشمتون روز بد نبینه! هرچی قوطی حلبی پر از روغن چرخ که داشتم و واسه نعل تسترالا ازش استفاده می‌کردم، خورده شده بود. یه سری هاشونم گاز خورده افتاد بود اونور.
بعد رد پاهارو دنبال کردم و به نظرتون به چی رسیدم؟!

به این چهره! و این شد که درخواست دارم ایوا رو بیارید اینجا به مدت دو هفته برای پس دادن تقاص کارش باهام نعل‌هارو درست کنه تا بفهمه من بی روغن چه زجری می‌کشم.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱ ۲۱:۱۳:۳۱

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
ریونِ آبی vs گریفِ قرمز

سوژه: اختراع - علامت‌شوم


گرمش بود.
نه به خاطر هوا؛ تقریبا تمام انگلستان پاییز های سردی داشت و هاگوارتز هم در مناطق کوهستانی بود.
حتی نه به این دلیل که فشار زیادی رویش بود و امروز بازی آخر کوییدیچشان بود، آنقدر برایش اهمیت داشت که تازه از خواب بیدار شده بود و قصد داشت بعد از صبحانه برود و تــــازه جارویش را از تعمیرکارِ هاگزمیدی بگیرد.
به این دلیل گرمش بود که فرسودگی شیرهای آب هاگوارتز باعث شده بود رنگ‌های آبی و قرمزشان از بین برود.
تام اکنون زیر آبِ داغ در حال سوختن بود، تف‌های دستش هم از گرما وا رفته بود و دستانش مثل قایق‌های کاغذی‌ روی آب کفِ مرلینگاه شناور بودند.

در میان تالار ریونکلا اما، ویلبرت با خیال راحت بر مبل پوسیده‌اش تکیه زده بود و شعر می‌خواند.
- آی خدایا، پرچم ولز چقدر قشنگه. سفیده، سبزه، سرخه، رنگ‌به‌رنگه!

تام از ته دل فریاد زد.
- لعنت بهت ماروولو با این مدیریتت!

ویلبرت که رشته خواندنش پاره شده بود، کتاب اشعار محلیِ "بلبلِ ولزی" را روی دسته مبل گذاشت و با گذشتن از روی مهره‌های اتللو و شطرنج جادویی‌، که از بازی‌های شب قبل جوزفین روی زمین مانده بود، تلاش کرد که خود را به در مرلینگاه برساند.

- شیلا تو که هنوز نرفتی برا کوییدیچ گرم کنی؛ بیا کمک لااقل!

و تام... همچنان داد میزد و با یاداوری بلایایی که ریونیون به سرش آورده بودند، صدایش فراتر هم می‌رفت.
- جوزفین تو که اتللوها و شطرنجات همش وسط تالار ریخته بیا!

و ریونی‌ها باید روونا را شکر می‌کردند که ویلبرت بدون ساز ترانه می‌خواند و متوجه تام شد. مگرنه اکنون سقف مرلینگاه با دادهایش پایین آمده بود و باید در این بی‌رونقی هاگوارتز، که می‌گفتند برای شهریه‌ی بالایش است، به دنبال عضو دیگری می‌گشتند تا بر تالار نظارت کند و لوله‌ها را تعمیر کند و دیوارها را رنگ بزند و از این قبیل کار‌ها که به دوش ناظر بی‌چاره است.

ویلبرت بالاخره در زد.

- عه یه آدم! درو باز کن!
- ببین چقدر اسیرم من.
- باز کن بابا دارم می‌سوزم!
- هزار بار بمیرم من.
- بابا درو باز کن!
- تو حکم واجب‌الاجرایی... اما چگونه؟
- دستگیره داره! بکشش!
- ساختارِ پیچیده.

و ویلبرت، که تحت تاثیر کتابِ "ابراهیم" نامی که خوانده بود، قرار گرفته بود و با نقل قول از آن سخن می‌گفت، بالاخره در را به روی تام گشود.

تام دم در ولو شد.

- دست‌وپا گیری، باید تحمل کرد. دردسر سازی، باید تحمل کرد.

ویلبرت هنوز در کتابش قفل بود!

***


تام بالاخره به هم جوش خورد.
روش جوش خوردنش را توضیح ندهیم بهتر است اما در همین حد بدانید که ویلبرت با قاشق از کف حمام تف‌هایی جمع می‌کرد، با کاردک به مفاصل تام می‌چسباند و با باد زدن سعی در خشک کردن آن‌ها داشت.

- خب ساعت دوئه. بیخیال صبحونه، سریع برم برسم جارو رو بگیرم.

در حالی که استحکام کمرش را با حرکات موزون تست می‌کرد، رو به ویلبرت کرد.
- دمت گرم.
- غمت بخیر. شبت نیز.

ویلبرت نیاز داشت از آن کتاب بیرون بکشد!

تام از قلعه خارج شده بود و به سمت هاگزمید می‌رفت. اگر به موقع به جاروفروشی می‌رسید چیزی حدود ده دقیقه برای آماده شدن جهت به میدان رفتن می‌ماند، که کافی بود.
اما اتفاقات لحظه‌ای هستند! ناگهان احساس سوزشی در دستش کرد. مفهومش را می‌دانست، اما آرزو می‌کرد که اشتباه گرفته باشد. حتی آرزو می‌کرد لباسش به یکی از فانوس های آویزان از در مغازه‌ها گرفته باشد و در آتش بسوزد تا این اتفاق بیفتد.

اما اتفاق افتاده بود!
- ارباب آخه... الان؟

چاره‌ای نبود، علامت شومش را لمس کرد و لحظه‌ای بعد در خانه ریدل‌ها بود.

"خانه ریدل‌ها"

تام عجله داشت و به همین دلیل می‌دوید. اول فکر کرد شاید برای تسترالی اتفاقی افتاده باشد، درنتیجه سریعاً خود را به اصطبل رساند و وقتی تسترال‌ها را در آرامش یافت به سمت داخل خانه قدم برداشت دوید.
- ار... باب... کارم داشتن؟

نفس نفس میزد و این را رو به سدریک دیگوری می‌گفت.
- چته انقدر عجله داری؟ یه نفس بکش حالا. نمی‌دونم من. تو اتا...

و قبل از آن‌که جمله سدریک دیگوری به پایان برسد، تام مانند میگ‌میگ از پله ها بالا رفته بود و دمِ درِ دفتر اربابش بود.
- نفس... نفس... هیچی نیست.

و در را زد.

- داخل شو.

تام در را باز کرد و آرام داخل شد. خیلی وقت بود که به دفتر اربابش دعوت نشده بود. اکنون تابلوی بزرگی از مرگخواران که توسط الکساندرا ایوانوا کشیده شده بود بالای سر لرد آویزان بود و دور عکس مرلین در آن خطی قرمز رنگ کشیده شده بود و کنارش نوشته بود: "به او خیره شوید!"

به غیر از آن، اتاق لرد تغییر زیادی نکرده بود. البته اگر پیشی میمون‌سانی که در گوشه اتاق لم داده بود را فاکتور می‌گرفتید.

- علامت شومم سوخت ارباب. کاری باهام داشتین؟

لرد سیاه سرش را از روی لیست آخرین قربانیان باشگاه دوئل بلند کرد و به تام زل زد.
چشمانش سرخ بود.
- ما با تو کاری داریم؟! ما به تو نیاز داریم؟! اصلاً به چه حقی وارد اتاقمان شدی با این تف‌هایت؟!
- ارباب... ولی... آخه... علامتم.
- علامتم علامتم می‌کنه سر ما! برو بیرون ببینیم!

تام سرش را پایین انداخت و از اتاق اربابش خارج شد.
- ولی آخه علامت شومم واقعا سوخت.

کسی صدای تام را نشنید. او غمگین به سمت اصطبلش رفت. روی تپه‌ای کاه نشست و شروع به بازی با سنگ‌ریزه های کف اصطبل کرد.
- گـــــل!

به عنوان جام، قوطی حلبیِ روغن چرخی که برای نعل تسترال‌ها از آن استفاده می‌کرد را بالا برد و با شادی دور اصطبل شروع به دور شادی زدن کرد که چیزی به ذهنش رسید.
برگشت و به زمین بازی‌اش نگاه کرد.
- ای وای! کوییدیچ!

تام کوییدیچ را پاک فراموش کرده بود!
مرلین را شکر کرد که خانه‌ی‌ریدل‌ها انبار جارو دارد. به سمت انبار جاروی خانه‌ی‌ریدل‌ها رفت، جارویی برداشت و سوار بر آن به سمت محلی قابل تله‌پورت پرواز کرد.

"رختکن ریونکلا"

ریونیون سراسیمه بودند و تنها کاری که همه آن‌ها می‌کردند یک‌چیز بود.
- این تام بوقی به ما گفت دیر نکنید الان خودش کدوم گوریه؟!
- دستم بهش برسه... البته نیازی نیست. نیشم برسه کافیه.
- همین کتابو می‌کنم تو سوراخای دماغش از تو چشمش بزنه بیرون!

در این میان تنها یک‌نفر با خیال راحت گوشه‌ای نشسته بود و برای خود می‌خندید.

- چته می‌خندی ویلی؟ نفوذی؟ دشمن شاد؟

ویلبرت سرش را به سمت جوزفین بالا آورد.
- گلایه از غمِ دنیا بد است مرد حسابی. از نهاد می‌سوزم.
- خدا شفات بده داوش.
- چاره‌ای نیست... باید بازی کنیم. امروز من جای تام بازی می‌کنم.

لینی این را گفت و تیم را برای حلقه‌اتحاد پایانی، توسل به روونا و اذکار پیش از بازی، که امروز مگر آن‌ها نجاتشان می‌داد، گرد هم جمع کرد.

- گوشت میدن بعدش؟ مطمئنی؟ خب باشه! امروز بازی رو من گزارش می‌کنم چون بعدش گوشت میدن چون یوآن آبرکرومبی سرطان حنجره گرفته و به حق مرلین دیگه روزای آخرشه و گزارشگر کم اومده بود.

فنریر در گزارش بسیار ماهر بود! اصلاً از همین جمله آغازینش تسلط بر اجرا موج مکزیکی میزد و گاهاً دستِ جمله‌بندی را می‌گرفت و رقص تانگو هم می‌کردند.

- خب اون‌وریا دارن میان تو. پیکسی جلوی همشونه، پشت سرش شیلائه با مارهاش. اوووم آره. مار.

اشتهای فنریر به مارها هم رحم نمی‌کرد!

- بعد از اون ربکا رو داریم که این‌بار خفاشی نیست و روی جاروش نشسته. آیلین پرینس هم در کنارشه و داره تلاش می‌کنه لباسش رو از توی شاخ های ریموند در بیاره. جوزفین داره چماقش رو بالا و پایین می‌ندازه و باهاش درگیره. پنه‌لوپه برای خودش نوشابه باز می‌کنه. اوووم نوشابه. با ساندویچ رونِ آدم چی بشه!

آب دهانش را جمع کرد.
- و در نهایت، دروئلا با جیب‌هایی که احتمالاً پر از کتابچه‌ست، پشت سر همشونه. اما در اون سمت!

فنریر انبوه آب دهانش را قورت داد.
- تیم گریفندور با لباس‌هایی یک‌دست قرمز ایستاده. مهاجمای این تیم سر کادوگان، الکساندرا ایوانوا...

فنریر با یادآوری اینکه الکساندرا سهمیه غذایش را نصف کرده است زیرلب غرولندی کرد و ادامه داد.
- و مرگ هستن. توی دفاعشون هم روبیوس هاگرید دیده میشه که هنوز با تلفظ اسم اما دابز درگیره. در نهایت فلور دلاکور و لاوندر براون هم هستن که شونه به شونه هم ایستادن.

ماروولو گانت عرق‌گیرش را عطرِ مشهدی‌ای زد و به وسط زمین آمد.
- یادتون باشه وحشی بازی دربیارید مثل سالازار خدابیامرز با لگد میرم تو قفسه سینه‌تون! شیرفهم شد؟

رنگ پریده‌ی بازیکنان و سرهایی که بالا و پایین میشد، نمی‌توانست مفهوم دیگری غیر از "شیرفهم شدن" داشته باشد.

- با سوت آقای گانت بازی شروع میشه. سرخگون توی دستای الکساندرا ایوانواست و... چیکار می‌کنه؟

الکساندرا داشت سرخگون را به سمت دهانش می‌برد که با شنیدن صدای فنریر و دیدن جمعیتی که به او خیره شده بود، به یاد آورد سرخگون خوردنی نیست و غمگین آن را به سر کادوگان پاس داد. چون چیزی که نخواهد خوردنی باشد، بگذار سر سگ... نه، دلیلش این نبود. فکر الکساندرا آن‌قدر درگیر خوردن چیزهای مختلف بود که حتی راوی هم نمی‌توانست آن‌را درک کند.

فنریر با اشتیاق ادامه داد.
- حالا سر کادوگان سرخگونو توی دستش داره و داره به پیش میره، از بلاجرِ ریموند جاخالی میده، جوزفین رو دریبل می‌کنه. خودشه و لینی. خودشه و لینی. خودشه و لینی!

خششششش!

از شدت لرزش های فنریر میکروفون به کناری افتاد و فرصت گزارش این صحنه را از دست داد. سر کادوگان هم سرخگون را به حلقه سمت راست دروازه ریونکلا پرتاب کرد و لینی هر چقدر هم که پرید نتوانست بالچه‌ش را به آن برساند.

- معذرت می‌خوام این میکروفوناشون بی‌کیفیته دیگه. ده هیچ به نفع گریفندور!

لحظات می‌گذشت و گریفندوری‌ها رفته رفته به تعداد گل‌هایشان اضافه میشد.
مشکل ریون دو چیز بود، نداشتن دروازه‌بان مناسب و نداشتن کاپیتان که دلیل هردو کاملاً واضح بود: نبودِ تام.

- بازی صد به ده به نفع گریفندوره، اون‌قدر حاشیه امنیت براشون ایجاد شده که دیگه حفظ سرخگون می‌کنند و این بازی براشون به تمرینِ آمادگی جسمانی شبیه شده. فلور از بیکاری رو به تماشاگرا کرده و داره موهاشو افشون می‌کنه و رودولفو... خب تا الان پریشون می‌کرد که با ضربه بانو لسترنج دیگه نمی‌کنه. ارادت بلاتریکس، خیلی ارادت!

آن‌قدر بازی بی‌هیجان شده بود که مروپ هم گوشه‌ای نشسته بود و در حال اکتشاف تاثیر سیب و گلابی بر روی ملک‌الموت شخص شخیص "موت"، با تزریق وریدی عصاره آن میوه‌ها به مرگ بود.

ناگهان صدایی شنیده شد.
- من رسیدم! من رسیدم! من رس...یدم.

تام به انبوه تماشاگران و بازی‌ای که آغاز شده بود و چهره خسته و عصبانی هم‌گروهی هایش نگاه کرد.
- آخه... توضیح میدم.

تماشاگران ریونکلایی بر روی سر تام ریختند و نگذاشتند توضیح بدهد.

- بله. اون گوشه زمین تماشاگرا رو می‌بینیم که روی اون یارو که دستاش جدا میشه ریختن و دارن تا می‌خوره می‌زننش.

فلور که دیگر حوصله‌اش از عشوه آمدن جلوی تماشاچی ها و پریشان کردن موهایش سر رفته بود، اسنیچ را که در میان آسمان و درست جلوی جایگاه تماشاچیان دید، تصمیم گرفت به خودنمایی پایان دهد و بالاخره واقعاً "کوییدیچ بازی کند".

- اون‌جارو! فلور دلاکور داره به سمت... به سمت... رودولف میره؟!

فلور نزدیک و نزدیک‌تر میشد و چماقِ بلا از جیبش بیرون و بیرون‌تر می‌آمد و آغوش رودولف باز و بازتر میشد. فلور به اسنیچ رسید اما درست لحظه‌ای که چماق بلا هم بیرون آمد.
- گرفتمش!

شترررق!

دندان‌های فلور در دهانش خورد شدند و دیگر هیچ‌وقت نتوانست با آن‌ها خودنمایی کند. البته مهم نبود. چون گریفندور برده بود و بازی به اتمام رسیده بود و...

- جووون! چه حالی دارم می‌کنـــم! گروهم بـــــرده! الان گوشتم میـــاد، می‌خوام بخورمــــش! جووون!

و فنریر به گوشتش می‌رسید!

***


"فلش بک - تالار گریفندور"

- مطمئنی درست کار می‌کنه ادوارد؟
- خیالتون راحت.
- چهره‌ت این‌طور نشون نمیده ها.
- نه. حالت عادیشه.

ادوارد وسیله‌ای ماگلی که رویش چیزی به مانند دستگاه تایپ بود و صفحه‌ای عریض داشت، روبرویش گذاشته بود و با آن به گفته خودش مشغول "هکِ سامانه احضار مرگخواران" بود!

- رسید! رسید!

اگلانتاین در بی‌سیمش به ادوارد رسیدنِ تام به هاگزمید را خبر داد. کسی نمی‌دانست چرا باید او به گریفندوری ها کمک کند، اما دلیلش برای کسانی که خوب او را می‌شناختند مشخص بود، آزارِ تام!

- به این میگن اختراع کردن! برید حالشو ببرید!

ادوارد که در زمان خودستایی‌اش هم مضطرب بود، دکمه‌ای را فشار داد.
- انجام شد.

اکنون علامتِ شومِ روی ساعد تام می‌سوخت و او قطعاً این بازی را از دست می‌داد.
اگلانتاین هم در حالی که در هاگزهد نشسته بود، امیدوار بود با حضور بی‌موقع تام در خانه‌ی‌ریدل‌ها، سرش را هم از دست بدهد!

پایان


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۱ ۲۲:۴۹:۰۹

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: هماهنگی های تیم ترجمه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
خبر و تالار اسرار با من.

خبر تا فردا و تالار اسرار رو حداکثر تا آخر هفته تحویل میدم.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲:۴۳ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
- من؟ حالا نمیشه من نرم تام ریدل رو بیارم؟

به‌محض آن‌که این جمله از دهان لینی بیرون آمد، تام که در حال چرخش با درصد نوزده خلوصِ غنی سازی بود، به اذن مرلین دهان باز کرد و فریاد زد:
- جاگسن! جاگسن! جیم، الف، گاف، سین، نون! تام جاگسن!
- باشه حالا چرا داد می‌زنی تام ری... چیز... جاگسن.

اما ماموریت تام دیگر انجام شده بود و ادامه مکالمه را نشنید. اذن مرلین هم حدی داشت به هرحال!

- صبر کنید ببینم!

سرها به طرف هکتور که اکنون دوایش شبانه را با ویبره ترکیب کرده بود، برگشت.

- دومنیک مگه بیل نمیزد؟
- خب؟
- با بیل منو بزنه تا سرعتم کم شه!

نگاه مرگخواران به روی دومنیکی که در حال ناز کردن پیشی‌اش بود برگشت.

- باعث رضایت ارباب میشه؟
-
- پس برین کنار که من و بیل اومدیم!

دومنیک مرگخواری بود به دنبال رضایت اربابش! یادتان است لینی گفته بود "نمی‌شود من نروم؟" خب اکنون شد! دیگر نیازی به رفتن لینی نبود.

فقط یک ضربه مناسب از دومنیک نیاز بود تا هکتوریفیوژ به درجه مناسب برسد و آستاکباری خشمگین همچنان پا روی زمین می‌کوبید.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۲:۱۱ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
خلاصه:
نجینی برای کاشت دندون رفته به دندونپزشکی و دندونپزشک برای بی‌حسی دندون نجینی نیاز به آب مغز شیش محفلی داره.
پس مرگخوارا به گریمولد می رن و مردی رو پیدا می کنن که میگه محفلیه! اون مرد هم از مرگخوارها می‌خواد که براش کلی سیب‌زمینی سرخ کنن تا در ازای اون، به مرگخوارها راه مخفی ورود به محفل رو لو بده. مرگخوار ها هم به سرآشپزیِ بانو مروپ میرن سراغ سرخ کردن سیب زمینی؛ که فنریر سیب زمینی هارو می‌خوره و مجبور میشن سیب‌زمینی‌های تیکه تیکه شده رو از توی شکمش در بیارن تا با چسب بچسبونن و دوباره سرخ کنن.
حالا چسب هم کم اومده و از رودولف خواستن تا با تف به اونا کمک کنه!

***


رودولف عقل چندان درست حسابی‌ای نداشت، اما یک‌چیز را خوب می‌دانست: مروپ هیچ‌وقت از کسی تف کردن در قابلمه نمی‌خواست!
این شد که در جایش ایستاد و به جای خم شدن به روی قابلمه و انجام عمل تف، رو به مروپ کرد.
- بانو مطمئنین می‌خواین تف کنم؟

و بعد، فرصت را برای خودشیرینی‌اش فراهم دید.
- حس می‌کنم یه اتفاقی براتون افتاده بانو! بیاین بریم سنت‌مانگو یه‌وقت چیزیتون نشده باشه!

به مانند تمام پست های این راوی؛ مروپ به فکر فرو رفت.
به راستی این چیزی بود که می‌خواست؟ شرف آشپزی‌اش این‌گونه اجازه می‌داد؟ درصورت انجام این عمل، آن‌دنیا در مجمع پسامرگِ آشپزان چه داشت که بگوید؟ این سوالاتی بود که ذهن مروپ را درگیر کرد و او را به دقایقی تفکر عمیق واداشت.
- رودولفِ مامان درست میگه... وجدان کاری من اجازه نمیده بذارم رودولف مامان تف توی این سیب‌زمینیای له‌ولورده‌ی مامان بندازه.

بعد نگاهش را بین مرگخواران چرخاند.
- اما کی گفته تفِ مونده هم برای سلامتی ضرر داره؟ برید تام مامان رو بیارید و از تفِ توی مفاصلش برای چسبوندن سیب‌زمینیای مامان استفاده کنید!

نگاه ها به سمت تامی که در حال منتقل کردن پوست سیب‌زمینی‌ها به داخلِ لباس اگلا بود، برگشت.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
خبر، کوتاه بود و دردناک.
فنریر گری‌بک سال‌ها بود شکارش به سوسک ها و مگس هایی که دوستش "عنکبوتِ گوشه‌در" به تار می‌انداخت محدود میشد و نهایتاً هم بعد از فوت ناگهانی او، که به دلیل بادی بود که در را به دیوار کوباند و باعث لهیدن آن شد؛ فنر هیچ شکاری نداشت.

اما اکنون فرصتش پیش آمده بود و نه تنها برای یک سامورایی همه‌جا ژاپن است، حتی ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.
این شد که فنریرِ پایبند به ضرب‌المثل‌ها بلافاصله بعد از دیدن رز... حالا بلافاصله هم نه. چون به هر روی سال‌ها بود که تفکر نکرده بود و مغزش زمین بازیِ کوییدیچ کودکان عنکبوت گوشه در شده بود؛ اما در زمان کوتاهی تصمیم به جهیدن و خوردن رز گرفت.

- جناب گری بک!

رز هم که... می‌دانید دیگر. یک‌سری ها چه این‌قدر باشند و چه این‌قدر... اوه، شما دست های راوی را نمی‌بینید؛ خب این‌قدر اول را به اندازه یک کمد دیواری و این‌قدر دوم را به اندازه چمدان پیکسی در نظر بگیرید.
می‌گفتم، چه این‌قدرِ یک باشند و چه این‌قدرِ دو، باز هم اخلاق و رفتارشان یکی‌ست و یک‌چیز از آن‌ها می‌بینید.
که در این مورد آن یک چیز ویبره زدن بود!

- جناب گری‌بک کیه؟ گشنم.
- جناب گری‌بکِ گشنه، منو نخور و بیا دوست خوب باشیم.

شاید برایتان تعجب‌آور باشد که چگونه گری‌بکِ جهیده و معلق در هوا با رزِ کوتوله و ویبره زن در حال مکالمه است، که به شما پیشنهاد می‌کنم بار دیگر جمله قبلی را بخوانید.
نگرفتید؟ رز کوتوله بود! و همانطور که روایت‌گران گذشته گفته‌اند، در زمانی که کوتوله هستید زمان برایتان کندتر می‌گذرد و این شد که رز فرصت ارائه صحبتش؛ و فنریر فرصت صبر و تفکر ده دقیقه‌ای در آن‌باره را پیدا کرد.

بعد از ده دقیقه نظر خود و کودکان عنکبوتِ گوشه درِ حاضر در مغزش را ارائه داد.
- قبوله. بیا دوست خوب باشیم بریم بقیه رو بخوریم!

رز نیاز داشت نظر فنریر درباره "دوست خوب بودن" را تغییر دهد!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۸ ۱۲:۲۶:۲۲

آروم آقا! دست و پام ریخت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.