هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
دوباره جثه ی کوچیک لینی به درد خورد.

لینی به کسی که اینو بهش گفته بود نگاه کرد.
-لطفا رو اولش نشنیدم، کراب!

کراب به لینی بگه لطفا؟ این جزو محالات بود.

کراب تو کل زندگیش سعی کرده بود به هیچکس به جز اربابش نگه "لطفا"! ولی این دفعه فرق می کرد...این دفعه جون اربابش در خطر بود...اگه اینو نمی گفت ممکن بود که اربابش رو از دست بده...کراب تنها موقعی به لینی می گفت "لطفا"، که قضیه، اربابش باشه و الان اون موقع بود!

-هنوزم نشنیدما!
-خیلی خب..ل...ط...ف...ا از سوراخ برو داخل و در رو باز کن!
-این چه وضع گفتنه...درست بگو!
-کراب بگو دیگه ارباب الاناس که عصبی بشه!
-باشه باشه...الان می گم...هوووف...لینی، لطفا این کارو بکن!

لینی یکم به کراب نزدیک شد.
-ببخشید، جدیدا یکم گوشام سنگین شده...یه بار دیگه بگو!
-لطفا این کارو بکن!

لینی چرخی زد و کاملا خوشحال به سمت سوراخ کلید رفت.
-عه...ببخشید، یکی میاد کمک...فکر کنم گیر کردم!

رابستن دوباره وارد عمل شد.
از اون موقعی که مجبور شد نیش لینی رو بگیره، دستش زخم شده بود...رفت و با خونی که ازش اومده بود، سوراخ کلید رو کمی سُر کرد.

لینی از سوراخ رد شد!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱ ۲۲:۲۷:۰۸

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
-چقد هوا خوب شدن می شه...برم یکم چرخ زدن کنم، دیدن کنم دنیا پای کی شدن می شه!

رابستن بعد از این که یه نفس عمیق کشید تا شش هاشو تازه کنه، رفت و آماده شد تا بره بیرون.

رابستن بیرون رفتن و چرخ زدن و خیلی دوست داشت. اون خیلی دوست داشت که مردم و فعالیتشونو ببینه...اینا همیشه براش تجربه بوده! بیشترین کاری که دوست داشت بکنه این بود که اصطلاحات زمینی هارو یاد بگیره یا اگه نتونست بفهمه یادداشت کنه و بعدا از اربابش بپرسه!

به کوچه ی ناکترن رسید...اونجا یه دوست داشت که دست فروش بود...اون خیلی از اصطلاحات رو بهش یاد داده بود مثل کلاهبرداری، گالیونشویی و...

رفت پیشش.
-سلام دوستم...خوب شدن هستی دوستم؟
-سام علیک راب...هی می گذرونم...تو چطور مطوری؟
-چطور مطورم دوستم.

-ﻫﻮ ﻫﻮ ﻭ ﻫﻮ ﻫﻮ می کنم/ﺯﻣﯿﻨﻮ ﺟﺎﺭﻭ می کنم
ﺑﻪ هر ﻃﺮﻑ ﺳﺮ می کشم/ﭘﻨﺠﻪ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ می کشم...

این صدا برای رابستن خیلی ناآشنا بود.

-باﺯ این سر و کلش پیدا شد!
-این کی هستن می شه دوستم؟
-این "هوهو خان" هستش راب...بیکار ترین شخصیه که می شناسم!

در حین اینکه رابستن و دوستش داشتن در مورد هوهو خان حرف می ﺯدن، هوهو خان، رابستن رو دید.

هوهو خان تا حالا یه آدم فضایی ندیده بود و یکی اﺯ آرﺯوهاش بود که یدونه ازشون رو از نزدیک ببینه. برای همین یکم هوهوش رو شدید کرد تا بتونه رابستن رو با خودش ببره و هم ببینتش و هم باهاش آشنا بشه!

-چرا یهو باد انقد شدید شدن کرد؟
-حتما دوباره این قاط زده!

رابستن تا اومد بپرسه که "قاط زدن ینی چی"، هوهو خان اونو از زمین بلند کرد.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱ ۲۲:۰۲:۵۱
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱ ۲۲:۰۳:۲۱

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ دوشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
بعد از اینکه لرد ولدمورت رفت، ماندانگاس شروع کرد به بررسی بدن انسان تا ببینه "سریش دون" دقیقا کجاست.

ماندانگاس می دونست که اگه این ماموریت رو به خوبی انجام بده، هم اولین کاری که گرفته رو خوب انجام داده و هم پیش لرد ولدمورت محبوب می شه و این ینی کارای بیشتر!

ماندانگاس بعد از کلی مطالعه در مورد بدن انسان فهمید که سریش دون، دونی هستش که کنار سیراب شیر دون قرار داره.
وقتی که این موضوع رو فهمید، شروع کردن به چیدن نقشه که چطور بتونه این کار رو به نحو احسن و در کمترین زمان انجام بده.

بعد از چند ساعت تفکر، تونست یه نقشه ی عالی طراحی کنه!
-تام بیا اینجا کارت دارم!
-اومدم.
-تام می دونی که اولین کارمون چیه. خب من یه نقشه ریخ...
-ببخشید ولی من نمی دونم چیه دقیقا؟
-...نگا، ما قراره که سریش دون کریس چمبرز رو در بیاریم.
-اها! خب ادامه بده.
-خب داشتم می گفتم...نگا من یه نقشه ریختم که مو لا درزش نمی ره...

در همین حین کاغذ لول شده ای رو روی میز می ذاره و پهن می کنه!
-نقشه ای...
-خب معلومه که مو لا درز این نمی ره...این کاغذه، هیچی ازش رد نمی شه.

ماندانگاس بازم به آینده ی تام خوش بین بود!

-این یه اصطلاحه تام...نگا این ضربدر رو می بینی...کریس در ساعت 4:30 قراره که اینجا باشه...این علامت منفی و مثبت رو می بینی؟ این دوتا ما هستیم...ما در ساعت 4:20 باید اینجایی باشیم که توی نقشه علامت زدم...ما ده دقیقه منتظر می مونیم تا کریس برسه...وقتی رسید، تو می ری جلوش و کاری می کنی که یکم معطل بشه بعدش من میام و می کنمش توی گونی...فهمیدی؟ اگه فهمیدی یه بار دیگه تکرار کن!

ماندانگاس دیگه اون حالت گیجی رو توی صورت تام ندید. این براش نشونه ی خوبی بود.

تام صداشو صاف کرد و گفت:
-این ضربدر رو می بینی...ما در ساعت 3:40 قراره که اینجا باشیم...این علامت منفی و مثبت رو می بینی؟ اینا، دوتا کریسن...اونا در ساعت 2:30 اینجایی هستن که توی نقشه علام...

اشک توی چشمای ماندانگاس حلقه زده بود.

در همین لحظات، یه روح که انقد با تام سر و کله زده و اخلاقیاتش دستش اومده بود، گفت:
-ببین تام، می رین کریس چمبرز رو می کنین تو گونی!

تام فهمید!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
در حالی که لرد ولدمورت در کشمکش این بود که چرا خون خودشو با آب آلوچه اشتباه گرفته، دامبلدور وارد شد.
لرد با دیدن دامبلدور قضیه آلوچه رو فراموش کرد...چیزی که می دید رو باور نمی کرد...رشته آشی!

لرد عاشق آش رشته بود...یکی از غذا هایی بود که براش آدم ها کشته بود.

دامبلدور با دیدن ولدمورت تعجب کرد.
-پنه، تام رو چرا و چجوری آوردی اینجا؟

پنه لوپه قضایا رو برای دامبلدور تعریف کرد...درباره مشکل لرد گفت که همه رو میوه یا هر چیز خوردنی می بینه و اینکه اونو به بهونه ی آلوچه آورده اینجا و ...

دامبلدور اشک تو چشماش جمع شد...با شنیدن این حرفا به تموم کارایی که تا اون موقع کرده بود فکر کرد...به تموم دشمنی هایی که با ولدمورت انجام داده بود، به اون همه کارای بی عشق فکر کرد. در این بین کمی هم به گلرت فکر کرد و لب هاشو گزید.

ولدمورت تموم این مدت، محو تماشای دامبلدور شده بود.
-ما آش رشته می خواهیم...رشته اش هم جلویمان ایستاده!
-به پروف می گی رشته؟
-بذار بگه فرزندم...بذار بگه! ...این همه ستیز برای چی؟ آخرش چی می شه؟ پس عشق چی؟ من تموم زندگیم رو صرف این کردم که به مردم عشق بورزم...الان تام هم نیاز به عشق من داره...

و در ادامه رو به ولدمورت گفت:
-بیا تام، رشته ات آمادس!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
تام دوباره داشت با در لامبورگینی، کشتی می گرفت که فکری به ذهنش رسید!
-اوه ببخشید...ادبمان کجا رفته...لیدیز فرست!

تام قدرت تکلم به زبان های دیگه رو هم، به نمایش گذاشت.

تام، فکرش رو هم نمی کرد که این کار باعث بشه تا علاقه ی سارا بهش بیشتر بشه...سارا همیشه مرد رویاهاش رو یکی مثل تام می دید...البته اگه قیافه ی تام رو فاکتور می گرفت.

هر دو از ماشین پیاده شدن و به سمت قصر حرکت کردن...توی راه تام داشت از خاطراتش توی این قصر می گفت...اینکه چطور تموم گل های توشو خودش با دستای خودش کاشته تا روزی برسه که همه ی اونا رو به پای یکی بریزه...یا این که یه اتاقی رو ساخته و نذاشته کسی بره توش بخاطر اینکه می خواسته شخص مورد نظرش و خودش اونجا با هم زندگی کنن...تام می گفت و سارا با نگاهی عاشقانه بهش خیره بود...نگاهی مملو از عشق و علاقه!

توی حیاط قصر با هم قدم می زدن!
-واای...چه عجیب!
-چی شده تام؟
-این رز سرخ رو می بینی سارا؟
-آره تام...برای چی می پرسی؟
-این رز پژمرده شده بود...ولی انگار صدای قدم های تو باعث شده، دوباره زنده بشه...همونطور که منو دوباره زنده کرده!
-اوه تام...اینجوری نگو، من خجالت می کشم!
-چون تو اونو زنده کردی...پس این برای توئه!

سارا گل رو لای موهاش گذاشت.

اونا دوباره شروع کردن به قدم زدن و تام دوباره شروع کرد، حرفای عجیب زدن!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۸
(سوژه جدید)

-ارباب...
-امروز نه بلا!
-ارباب ماموریت های مرگخوارانه!
-امروز تو به آن ها رسیدگی کن!

بلاتریکس از اتاق لرد ولدمورت بیرون رفت و به جمع مرگخوارایی که منتظر حرف بلاتریکس بودن پیوست.

-چی شد بلا؟
-حتی ماموریت ها رو هم نگاه نکردن!
-من که بهتون گفتم...ارباب امروز حوصله ندارن! من رفتم که ماتیک جدیدمو بهشون نشون بدم و بدون اینکه نگاه کنن، گفتن برو بیرون! ارباب ماتیک منو ندید...باور می کنین؟

همه ی مرگخوارا با نگاهشون به کراب نشون دادن که باور می کنن!

-حوصله ی جواب دادن به سوالای منم نداشتن شدن؟ ارباب به همه سوالای من جواب دادن می کنن!
-امروز ارباب یه کار کردن که برای من خیلی عجیب بود...امروز فهمیدن که من بدون لباس دارم توی خونه ی راه می رم ولی بهم نگفت که برم و لباس بپوشم!

همه ی مرگخوارا از کار های امروز لرد گفتن و به این نتیجه رسیدن که امروز، اربابشون با روزای دیگه فرق می کنه...بی حوصله شده!

-خب حالا چیکار کنیم؟

مرگخوارا شروع کردن به فکر کردن.

-باید سعی کنیم که حوصله شو سر جاش بیاریم!
-خب چجوری بلا؟
-نمی دونم.
-تونستن می شیم که کاری کردن بشیم تا حوصله ارباب سر جاش اومدن کنه!
-راب! اینو بلا هم گفت...چیکار کنیم؟
-خب این که معلوم بودن می شه...می ریم حوصلشو سر جاش آوردن می شیم...هر کاری که بلدن هستیم، کردن می شیم تا خوب بشن!

مرگخوارا داشتن هم دیگه رو نگاه می کردن تا شخصی که اول این کارو می کنه، پیدا کنن.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
-آره...مگه کسی هست که تو رو ندیدن کنه؟

بانز با شنیدن این حرف رفت تو خیالات خودش!
بانز تو خیالاتش، خودشو کنار اربابش می دید که داشت بهش، نشان زیباترین مرگخوار رو می داد...کراب هم اونجا بود، خیلی عصبانی...اون داشت برای کنترل عصبانیتش ماتیک مورد علاقشو می خورد!

بانز خیالات عجیبی داشت.

-چرا جواب ندادن می کنی؟ دکتر دلفی توی لیستش، مشکل شنوایی رو هم اضافه کردن بشین!
-ها؟ چی؟ نه نویس دکتر...به مرلین زنم مریضه، بچم رو گازه، بابام بیکاره...
-"یک پنجره کم داشتن" هم اضافه کردن شو!
-چی رو بنویسم راب؟
-یک پنجره کم داشتن!
-ینی چی یک پنجره کم داشتن؟
-خودمم ندونستم دونم...بعدا از ارباب پرسیدن می شم!

بانز حوصله ی بحثای اونا رو نداشت، اون فقط می خواست بدونه که چقد خوشگله.
-راب اینا رو ول کن...از من بگو...چه شکلی هستم؟
-از تو گفتن کنم؟ خب دونستن می کنی...لباسات که خیلی قشنگن...کفشتم خوبه، ولی می تونست بهتر باشه!
-نه نه...تیپم نه...قیافم!
-کدوم قیافه؟ من که چیزی ندیدن می کنم!
-ینی چی نمی بینی؟ تو الان داری به چشمام نگاه می کنی.
-نه من دارم به عینکت نگاه کردن می کنم.

بانز پاک یادش رفته بود که عینک زده ولی اون نمی تونست تسلیم بشه!
-خب از کجا فهمیدی عصبی شدم؟
-دستکش پوشیدن کردی...دیدم مشت شدن می شه...گفتم که حتما داری ابراز خشونت کردن می شی!

دلفی در این حین داشت به لیست مواردی رو اضافه می کرد مثل فراموشی و دیگر چیز ها.
بانز دوباره نا امید شد.

-1000 گالیون!

بانز انقد حالش بد بود که پولاشو نشمرد و فقط ریخت رو میز!

-این همش 10 گالیونه...بقیش؟
-فردا میام می دم...الان حالم گرفتس!

بانز داشت به سمت در خروج می رفت.

-راستی دلفی...به لیستش دماغ خارج از استاندارد رو اضافه کردن شدی؟
-ها؟ چی می گی؟ ولش کن مهم نیست که چی می گی...بعدی!

بانز در آخرین لحظات لبخند رابستن رو دید و نتونست چیزی بگه چون بعدی وارد شده بود!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۲۱ ۰:۰۲:۵۵

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: رویال ادوارد هال
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
-اربااااااااااااب!

لرد ولدمورت این اسم رو روزی هزار بار می شنوه و کسی که الان صداش کرده، کسی هستش که بیشتر از همه این اسم رو می گه.

-بله رابستن؟
-ارباب شعری گفتن کردیم در مدح شما!

برای لرد عجیب بود که رابستن معنی کلمه ی "مدح" رو از کجا می دونه ولی نمی پرسه، چون می دونه اگه اینکارو کنه، رابستن شروع به حرف زدن می کنه ول نمی کنه.
-ما شعر در مدح خودمان نمی خواهیم!
-ینی چه که "مدح" ارباب؟

این دیگه برای لرد جدید بود.
-بعدا توضیح می دهیم.
-خواندن کنیم لرد؟ خواهش کردن می شیم!
-سریع بخوان و زود از جلوی چشممان دور شو.

رابستن صداشو صاف کرد و شروع کرد به خوندن.
-حالا واویلا لیلی/شما خفنین، خیلی
حالا واویلا لیلی/من نوکرتونم، خیلی
شما خوب باشین، من میزون/شما بیمار باشین، من گریون
ز خونه ی ریدل/مرا نکن بیرون
خدا کنه زخمی/دوئل کنه باهاتون
بعدش ببینه، شما/کشتینش با پاهاتون
حالا واویلا لیلی/شما خفنین، خیلی
حالا واویلا لیلی/من خاک پاتونم، خیلی
آخ رداتو افشون کن/منو پریشون کن
آواداتو گفتن کن/عشقی رو کشتن کن
حالا...

-بس کن رابستن! اینا چیه می گویی، این چه شعریست؟ چرا انقد توی شعر با ما صمیمی هستی؟ این لیلی کیست که با ما در شعر هست؟ ما را با لیلی یکی دانستی؟ ما ارباب شماییم...ابهتمان با این شعر خدشه دار شد...زود از جلو چشممان دور شو...دیگر هم برای ما شعر نگو...اصلا!

رابستن از اینکه لرد به شعرش گوش داده و در موردش فکر کرده، خیلی خوشحال شد...داشت به سمت در می رفت ولی وایساد...برگشت و گفت:
-ارب...
-می دانیم...ما خیلی خوبیم...روزی هزار بار به ما می گویی...حفظ شدیم!



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ یکشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
لرد ولدمورت و رابستن برای انجام کاری به بیرون از خانه ی ریدل ها رفتن.
-ارباب، چرا بیرون آمدن کردیم؟
-برای اولین ماموریتت رابستن!
-اولین مامورتم با شما می شه باشه؟ ... کجا رفتن می کنیم؟
-می رویم به بازار!
-بازار؟ برای چه بازار؟

لرد کاغذی رو در آورد.
-برای این رابستن...ما باید این لیست خرید رو تهیه کنیم.
-پس من چی کار کردن می کنم ارباب؟
-ما تهیه می کنیم...تو حمل می کنی!

رابستن نگاهی به طول کاغذ کرد.
-ارباب! برای نوشتن کردن این لیست، همه کاغذ های خانه ی ریدل ها رو مصرف کردن کردین؟
-خیر...کاغذ کم داشتیم...گفتیم، ابتیاع کردند!
-ینی چه که "ابتیاع"؟
-ابتیاع ینی تهیه کردن.
-چرا نگفتن کردین که تهیه کردن کنن، گفتن کردین ابتیاع کردن بشن؟
-زیرا کلمه ی "ابتیاع"، ابهتمان را افزایش می دهد.
-چرا...

لرد اعصابش از این همه سوال خورد شده بود.
-چقد سوال می پرسی رابستن...مخمان پاک به هم ریخت!
-ینی چه که "پاک به هم ریخت"؟

لرد می دونست اگه جواب نده، رابستن پیله می کنه. برای همین خواست یه چیز عجیب غریب بگه تا رابستن ول کنه.
-ینی تمیز به هم ریخت!
-ینی وقتی من، شما رو برای اولین بار دیدن کردم، پاک به هم ریختن کردم؟
-برای چه رابستن؟
-آخه وقتی من شما رو دیدن کردم، ابهتتون منو به هم ریختن شد و چون قبلش رفتن بودم حموم، پاک به هم ریختن کردم!

لرد دیگه چیزی نگفت که رابستن دست از سوال پرسیدن برداره.
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت تا اینکه رابستن خسته شد و برای اینکه طوالانی بودن مسیری که مونده بود رو حس نکنه، تصمیم گرفت دوباره با لرد حرف بزنه.
-ارباب!
-چی می گی رابستن؟
-یه روز داشتم مسواک می زدم...کراب منو دید، گفت چقد تو بچه مثبتی...به جای اینکه مسواک بزنی، مثل من ماتیک سفید بزن به دندونات تا سفید بشه...ارباب، ینی چه که "بچه مثبت"؟
-یعنی بچه ای که هر لحظه ممکنه به حجم و جرمش افزوده بشه.
-بعد یه بچه منفی، به این بچه، جذب شدن می شه؟
-آره!
-کراب بچه منفی می شه باشه؟
-برای چی؟
-چون هر موقع منو دیدن می کنه...بد دیدن می کنه!

لرد سعی کرد تصوراتی که تو ذهنش بود رو بریزه دور و دوباره سکوت کنه!

رابستن دوباره خسته شد!
-ارباب...

دیگه لرد طاقت نیاورد.
-رابستن ما نظرمان عوض شد...این ماموریتت رو نمی خواد انجام بدی...برو به خونه ی ریدل، کلافه کردی ما را!
-چشم ارباب!
-خب چرا نمی روی؟
-ینی چه که "کلافه کردن"؟
-برو رابستن برو... می آییم و توضیح می دهیم.
-چشم ارباب!
-دیگه چرا نمی روی؟
-یه چیز دیگه هم گفتن کنیم بعد رفتن می کنیم...شما خیلی خوب هستن هستین ارباب!



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۸
خلاصه:
لرد و مرگخوارا نصفه شب برای بازدید به باغ وحش هاگزمید رفتن. بعد از بازدید از قفس چندین حیوان(اسب آبی، گراز، میمون، کرکس، پاندا و زرافه)، اشتباها معجونی روی لرد سیاه ریخته می شه، که باعث بزرگ تر شدنش می شه!
مرگخوارا تصمیم می گیرن برای برگردوندن لرد به اندازه عادی، از روش له شدگی توسط فیل استفاده کنن، ولی فیل اشتباها پاشو روی مرگخوارا می ذاره.

****

لرد از این که مرگخواراش رو پیدا نکرده بود خیلی غصه خورد ولی برای اینکه لینی نفهمه که یارانش براش مهمن، این غصه رو توی خودش ریخت...انقد توی خودش ریخت که سنگین شد...انقد سنگین شد که به استخونا فشار اومد...انقد به استخونا فشار اومد که تاب نیاوردن و کوتاه شدن...انقد کوتاه شدن که لرد به اندازه همیشگیش رسید. لرد برای اینکه دیگه کوتاه تر نشه، دیگه غصه نخورد.
-پیکسی ما...به دنبال یاران ما بگرد و پیدایشان کن!

لینی همه جا رو گشت ولی چیزی پیدا نکرد.
-ارباب من چیزی پیدا نکردم ولی از قفس میمون ها براتون موز آوردم تا بخورین!

لینی موز رو به لرد داد.
فیل که گشنه بود، تا موز رو توی دستای لرد دید به سمت اون رفت تا بخوره. وقتی فیل اولین قدمشو برداشت مرگخواران له شده، دیده شدن.

-ارباب...پیداشون کردم...البته فک کنم خودشون نیستن، پوستراشونن!
-ینی چه که "پوستر"؟

بالاخره سوالای رابستن به درد خورد.

-بعدا توضیح می دهیم رابستن!

لرد بعد از گفتن این جمله متوجه خرطوم فیل شد که توی یک سانتی متری موز بود...لرد فکری به ذهنش رسید.

-پیکسی تو زبان فیل ها رو می فهمی؟
-بله ارباب...ما پیکسی ها خیلی چیزا بلدیم.
-خب پس بهش بگو اگه یاران ما را باد کند این موز رو بهش می دهیم.
-قبوله!

فیل فارسی بلد بود.

بعد از اینکه باد کردن مرگخوارا تموم شد، لرد موز رو خورد. فیل هم که خر شده بود، عر عر کنان به سمت محل استراحتش حرکت کرد.

-به سمت قفس بعدی می رویم.



ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۱۴ ۲۱:۴۲:۵۵
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۱۴ ۲۲:۰۵:۴۱

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.