هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰
هرمیون بعد از تلاش های ناموفق فراوان برای وا داشتن هری و رون به انجام تکالیفشان به سمت کتابخانه میرفت و با حرص با خودش زمزمه میکرد
_الان حوصلشو نداریم.......بعدا وقت هست،...یک وقتی بهتون نشون بدم من...عمرا اگه مقاله هامو بهتون بدم......
در همین لحظه برخورد چیزی با پشت سرش باعث شد حرفش را نیمه تمام بگذارد و به پشتش نگاه کند.جغد قهوه ای رنگی از او دور میشد.هرمیون نگاهش را پایین اورد و نامه ای را که جغد انداخته بود دید.ان را برداشت و پشتش را نگاه کرد تا ببیند از طرف چه کسی است اما هیچ ادرسی روی نامه نوشته نشده بود.
او با تردید نامه را باز کرد
_با عرض سلام و خسته نباشید باید به اطلاع جنابعالی برسانم که گربه شما کج پا خانوم هم اکنون در اسارت بنده قرار دارد.اگر شما تمایل دارید که بار دیگر او را زنده ببینید ساعت هشت شب به جنگل ممنوع مراجعه کنید.
هرمیون چند بار نامه را خواند.ناگهان خشم تمام وجودش را گرفت. مطمعن بود که کار رون است.او به خاطر اسیب زدن کج پا به خال خالی از کج پا دل خوشی نداشت.حالا هم خواسته سر به سر هرمیون بگذارد.هرمیون در حالی که پاهایش را روی زمین میکوبید به طرف برج گریفیندور رفت.
_چطور جرات کرده به کج پا دست بزنه.پس بگو چرا امروز کج پا رو ندیدم.عزیز دلم حتما اذیت شده.
اما وقتی به سالن عمومی رسید به هیچ عنوان به قیافه وحشت زده رون نمیخورد که حوصله شوخی داشته باشد.کمی ان طرف تر هری با استرس قدم میزد.هرمیون نامه ای که رون به ان چشم دوخته بود را از دستش کشید و خواند.ظاهرا پاک جاروی پنج رون هم غیبش زده بود.هرمیون گفت:
_هری..
هری لحظه ای دست از قدم زدن برداشت و گفت:
_اذرخش...اذرخشمو بردن.!


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
سال 1984من به دبستان ماگلی رفتم و تا سال1990در انجا مشغول به تحصیل شدم . وقتی که نامه ی هاگوارتز به دستم رسید بسیار خوشحال شدم. خواهرم هرگز به هاگوارتز نیامد چون او خون جادویی نداشت. 1 سپتامبر که سوار قطار بودم به پسری به نام هری پاتر و دوستش رون برخوردم. من درباره ی این پسر زیاد مطالعه کرده بودم. ........
چند ماه بعد ما باهم دوستان صمیمی شدیم.
ان سال من و رون و هری باهم سنگ جادو را نجات دادیم. هر سال ما یک ماجراجویی داشتیم. ماجراجویی ای خطرناک و هیجان انگیز!.....
وقتی فارق تحصیل شدم با رون ازدواج کردم و پسر و دختری زیبا به دنیا اوردم.......



قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!
تصویر کوچک شده


انبار معجون
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۰
در اتاقش مشغول جا به جا کردن مجسمه های مرلینش بود، این عادت را از بچگی داشت هر وقت ذهنش مشغول یا نگران بود می افتاد به جان مجسمه های عزیزش و با دقت براندازشان میکرد ، تمیزشان میکرد و با ان ها حرف میزد، مرلین جایگاه ویژه ای در زندگی او داشت. در خلوت خودش بود که طبق معمول سر و صدای گویل و کراب خلوتش را خراب کرد، سعی کرد اهمیتی ندهد اما دیگر سر وصدایشان از حد تحمل اوخارج شده بود فردا برایش روز مهمی بود اما آن دو با احمق بازی هایشان تمام حواسش را پرت میکردند به سمت در مخفی اتاق رفت کراب را دید که پیژامه راه راه به تن، کف زمین افتاده بود و گویل که نفس نفس زنان بالای سرش ایستاده بود، دراکو گفت:تو چرا مثه اون بچه ویزلی لباس پوشیدی چرا مثه مشنگا مبارزه میکنین؟! چوب دستی اش را به سمت کراب گرفته بود، هر دو به او زل زده بودند، دراکو گفت:آخه تا کی میخوای از این کتک بخوری؟! یه کم خودتو تکون بده! کراب که غرورش خدشه دار شده بود دهن باز کرد تا مثل بچه ننه ها زیراب گویل را بزند که یک دفعه...تالاپ! دراکو و گویل به هم نگاه کردند و زدند زیر خنده، بالای سوراخی که کراب از آن افتاده بود رفتند،،،کراب افتاده بود پایین فقط خدا میدانست چطور این اتفاق افتاده بود هرجا کراب و گویل بودند دردسر و بدشانسی هم آن جا بود، گویل به سمت کراب رفت تا او را بالا بکشد دراکو همچنان میخندید، این زیاده روی در مسخره کردن بقیه ویژگی ذاتی او بود،گویل بالاخره هر طور که بود یک تنه کراب را بالا کشید. دراکو خودش را جمع و جور کرد و گفت: یه کم بیشتر حواستونو جمع کنین هیچ دوست ندارم دارو دسته ی من دست و پا چلفتی باشن ما قراره کلی کار مهم انجام بدیم!
روز بعد به انبار مخفی درون اتاقش رفت لیست نسبتا طویلی از معجون های دست ساز خودش را همراه داشت، ماه ها میان پاتیل ها، گیاهان، معجون ها وقت گذرانده بود و در نهایت با چوب دستی کار را تمام کرده بود حالا امده بود تا نتیجه ی ماه ها صبر که برایش اصلا کار ساده ای نبود بررسی کند.
کراب و گویل بیچاره را اورده بود تا معجون ها را روی آن ها امتحان کند،
اندکی از معجون نقره ای رنگ را در جام ها ریخت گویل و کراب نگاهی به هم انداختند رنگ نقره ای معجون از همان ابتدا هوش و اختیار را از ان ها گرفته بود با حالت مسخ شده ای جام ها برداشتند و سر کشیدند برای چند لحظه هر دو سرخ شدند دراکو با دقت به ان ها نگاه میکرد به نظر معجون داشت درست پیش می رفت، چند دقیقه بعد هر دو شروع کردن به خندیدن رفتار هایشان دیدنی بود دراکو روی مبل مشکی اش در میان معجون ها نشسته بود و با رضایت به آن ها نگاه میکرد، معجون سرخوشی دقیقا همانطوری پیش می رفت که انتظارش را داشت.
کراب و گویل کماکان به هم نگاه میکردند و می خندیدند..
دراکو اما در فکر نقشه کشیدن برای پخش معجون هایش بود،
کار تازه داشت شروع می شد!...



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۷:۰۵ سه شنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۰
جینی کوله باری از لوله‌سرباز ها برداشت که برود اما آن‌ها بیش از آن بودند که در یک کوله بار جا بشوند. پس باقی را زد زیر بغلش و گذاشت روی کولش و درون جیبش و زیر کش شلوارش و لای یقه اش و ... خلاصه همه‌ی خلل و فرج خودش و لباسش را با آن‌ها پر کرد و راه افتاد. درب خانه را که باز کرد، با آگهی‌های تبلیغاتی بی‌شماری که روی آن نصب شده بود مواجه شد. تخلیه چاه ... تخلیه چاه ... تخلیه چاه ... قالیشویی شربت اوغلو، شعبه دیگری ندارد ... تخلیه چاه ... تخلیه چاه ... قالیشویی لول آوران، لول میبره لول میاره! چشمش که به این آگهی خورد، جرقه‌ای در مغزش شکل گرفت و فریاد زد: «همینو میخوایم ما! » سپس در را بست و برگشت تو. بعد یادش افتاد شماره را برنداشته، دوباره باز کرد. خم شد و نیمه‌ی بالاییش را از لای بیرون برد و در همین حال بود که مالی سر رسید و شپلق خواباند در گوش نیمه‌ی پایینی جینی و گفت: «تو که هنوز لای دری دختر! داری چه غلطی می‌کنی؟ »

جینی با شماره‌ای در دست برگشت و بلافاصله شپلق دوم خوابید در آن یکی گوش نیمه‌ی پایینیش. مالی بدون توجه به لول‌هایی که با موج حاصل از ضرباتش، از زیر دامن جینی بیرون می‌ریخت، فریاد زد: «داری شماره می‌گیری؟ تو این وضعیت قرمزی که برای حکومت پدر باروفینه‌ت پیش اومده، تو هنوز فکر این جینی‌بازی‌هایی؟ پوففف! خوبه زود شوهرت دادیم که دست از این کارا برداری دختر! داداشت گفت این هری با دامبلدور میگشته و ممکنه بخاری ازش بلند نشه که تو رو پابندت کنه ها! ما گوش نکردیم ... »

جینی که می‌دید بین جملات پشت سر هم مادرش، فرصت حرف زدن نمی‌یابد، کاغذ را رو به مادرش گرفت اما این کار فقط فریادهای او را بلندتر کرد: «لول می‌بره لول میاره؟ شرح وظایفته؟ لول بردی و بدون این که کاری واسه لولیدگیشون بکنی، همین جوری لول آوردی؟ کی اینو واست نوشته؟ نکنه تبدیل به نفوذی حکومت پدر باروفینه‌ت شدی؟ از کی خط می‌گیری؟ باسیهاگر؟ معلوم بود! تو بچگیت هم با باسیلیسک سر و سر داشتی ... چه خوش اشتها هم هستی! باسیلیسک با اون قد و قامت ... هاگرید با اون قطر ... بایدم ترکیبشون چشمتو بگیره! »

جینی دلش می‌خواست بزند دک و پوز مادرش را بیاورد پایین که کم‌تر حق بگوید. اما جهت این که شان و منزلت مادر در پست پایین نیاید، به کشیدن او از برق اکتفا کرد و او که ساکت شد، گفت: «این یه آگهیه مادر! اما نه یه آگهی ساده ... این کلید حل مشکل لول شدن سربازهای ماست! حالا بپرس چطوری؟»

جینی خیلی منتظر ماند اما پاسخی نشنید. پس دوباره مادرش را به برق زد. بلافاصله بوی نامطبوعی فضا را پر کرد. جینی سراسیمه فریاد زد: «عه وا خاک عالم! سوختی مامان؟ »

مالی از او و برگرداند و با لحنی بی تفاوت گفت: «اصلا بسوزم ... مگه فرقی هم می‌کنه؟ »

جینی لحن مادرش را که دید، دوباره بو کشید ... بوی سوختگی نبود. بوی تخم مرغ می‌آمد. دوشاخه‌ی مادرش را از پریز کشید و گفت: «دیدی چی شد؟ اشتباهی «چیزکُن»ـت رو زده بودم به برق. » و این بار پریز درست را به دوشاخه زد. مالی پرسید: «چطوری؟ » و جینی پاسخ داد: «ما زنگ می‌زنیم به این‌ها تا بیان و سربازهامونو ببرن. »

مالی چیزی از نقشه‌ی او نفهمیده بود. در حالی که به طور نامحسوس انگشتانش را برای آغاز مجدد سیلی‌ها ورز می‌داد گفت: «خوب اینا که لول هستن! لول ببره لول بیاره که چی بشه؟ »

جینی با افتخار آماده‌ی گفتن نقطه‌ی اوج نقشه‌ی هوشمندانه‌اش شد: «خوب ما میدیم لول ببرن، بعد تعقیبشون میکنیم. اون جا از لول بودگی درشون میارن. قبل از این که دوباره لولشون کنن و بخوان لول بیارن، سربازهای نالول رو ازشون می‌دزدیم. »



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ یکشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۰
-سربازا به جای خودشون!

سربازان در هم لولیدند و له شدند و لای هم رفتند و لوله شدند.

-ای بابا. صدبار گفتم سرباز خوب بفرستید برامون. اینا که لوله شدن.

رییس ارتش حکومت ویزلی‌ها، مالی ویزلی بزرگ و با عظمت و قدرتمتد و قدرتمدار، به توده لوله‌های روبرویش نگاه کرد که در پادگان ارتش ویزلی‌ها یک عالمه بودند و پهن شده بودند و لای هم شنا می‌کردند. مالی ویزلی نگاه کرد، دید درست نیست این همه لوله وسط پذیرایی خانه‌اش ولو شده باشند و اگر خواهر آرتور اینا بخواهند یهویی بیایند خانه‌شان، کلی برایش حرف در می‌آورند و مخصوصا آن یکی خواهر بزرگتر آرتور که آنقدر افاده دارد که هر وقت می‌خواهد برود سرویس بهداشتی، باید یک یارویی همراهش باشد و دم در بایستد و افاده‌هایش را برایش نگه دارد تا خانم برود اجابت مزاج کند، برگردد، افاده‌هایش را از یاروهه پس بگیرد و برود مدرسه دنبال هفده بچه زشت و بی‌خاصیتش و برشان دارد بیارد خانه کج و کوله‌اش با آن پرده‌های دو گالیونی که حتی مادرِ خرفت و کور و کچل و احمق آرتور هم با آن چشم‌های این‌وری و آن‌وری‌اش می‌تواند ببیند چقدر تار و پودشان وا رفته و اصلا خیلی بدند.
پس تصمیم گرفت لوله‌ها را جمع کند و پس بفرستد کارخانه سازنده‌شان و بگوید سربازانی که فرستاده‌اند تبدیل به لوله شدند و یاروهای کارخانه یا سرباز تازه برایشان می‌فرستند یا مالی همه‌شان را سوپ می‌کند و به رون می‌دهد.
مالی صاف ایستاد. دامنش را درست کرد. آستین‌هایش را بالا زد. رفت. پلاستیک برداشت. لوله‌ها را جمع کرد. گذاشت توی پلاستیک. تلفن را برداشت. زنگ زد.
-سربازایی که فرستادید همه تبدیل به لوله شدن. این چه وضعشه آقا؟ ما اینجا سعی داریم از سیاره حفاظت کنیم. ما می‌خوایم یه ارتش محکم داشته باشیم که حافظ حقوق ویزلی‌های جهان باشه علیه باسیهاگر ملعون. ما سر هر دری یه عکس از باسیهاگر زدیم که ملت دشمنشونو بشناسن. ما دستور دادیم همه باسیلیک‌ها و هاگریدها غیرقانونی بشن. بعد شما می‌گی سرباز ندارین؟ مگه می‌شه آقا؟ من ملکه این سیاره‌م. من وزیر ارتش این سیاره‌م! نمی‌ذارم!

ملکه سیاره، گوشی را محکم قطع کرد و محکم سر جایش نشست و محکم اخم کرد و محکم عصبانی شد. چند لحظه محکم سپری شد و مالی محکم فکر کرد.
بعد محکم گوشی را برداشت و محکم شماره جینی را گرفت.
-جینی، بالاخره وقتش رسیده... وقت ماموریتی که این همه سال براش تربیتت کردم... وقت وظیفه‌ای که بعنوان پرنسس جهان بهت محول شده... وظیفه‌ای که هفتمین پیشگوی ماه زمین پیشین ازش گفته بود...

مالی محکم مکث کرد تا اثر کلماتش محکم منتقل شود و جینی محکم متوجه شود چقدر همه‌چیز محکم است.

-وقتش رسیده که سربازای لوله‌شده ارتش حکومت وحشت آرتور ویزلی باروفینه رو برداری، با خودت به سرزمین‌های دوردست ببری و درمان لوله‌شدگیشونو پیدا کنی. جینی، آینده این سرزمین به تو و این لوله‌ها بستگی داره‌. جینی، مادرت دوسِت داره و می‌دونه از پس این وظیفه خطیر برمیای. جینی، امید همه ما تویی...


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۲ ۲۲:۲۵:۴۵
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۲ ۲۲:۲۷:۱۲


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۰
رون به بالا و پایین میز گریفیندور نگاهی انداخت و هرمیون سرسرا رو از نظر گذروند. هری به در سرسرا نگاهی انداخت.

-ظاهرا غذاشو خورده...
-خیلی وقته...
-از کجا میدونی؟...
-اگه تازه خورده بود الان باید توی سرسرا میبود...
-راست میگی...

هری هیچ توجه ای به حرف های رون و هرمیون نشون نمیداد. درواقع داشت به جلسه معجون سازی اون روز فکر میکرد.

-هرمیون...
-بله؟...
-نویل امروز سر جلسه معجون سازی کارش چطور بود؟...
-منظورت چیه؟ مثل همیشه خراب کرد دیگه...
-منظورم اینه که...امروز تو پیش نویل نشستی...خراب کاریش زیادی افتضاح بود یا نسبت به قبل یکم قابل بخشش بود...
-هوم...باید بگم یه چیزی بین این دوتا بود...چرا مگه؟
-اگه بهتر بود اسنیپ برای تنبیهش میبرتش به دخمه ها و اگر خیلی افتضاح بود امشب با هاگرید میفرستنش جنگل ممنوع...

هرمیون که ظاهرا گرفته بود چیشده به فکر فرو رفت.
شاید روز تنبیه نویل امروز نباشه.

-یه فکری دارم...
-چه فکری رون؟...
-ما الان ۳ احتمال داریم...یک ، روز تنبیه نویل امروز نباشه...دو ، توی دخمه ها در حال تنبیه باشه...سه با هاگرید رفته باشه جنگل ممنوع...
-خب؟...
-خب باید تقسیم بشیم...هری بره به تالار گریف و من هم میرم پیش هاگرید و هرمیون هم میره دخمه هارو بگرده...
-فکر خوبیه...بزنید بریم!

قبل از اینکه هرمیون نظرش رو درمورد حرف رون بگه پسرا از سرسرا رفتن بیرون. هرمیون نمیتوانست به تنهایی کل دخمه ها رو بگرده و به کمک نیاز داشت.

در اعماق تفکراتش بود و داشت از سرسرا بیرون میرفت که یهو به یه نفر برخورد.

-آیی حواست کجاست؟!...
-خیلی ببخشید از قصد نبود...
-او هرمیون تویی...

دختر بلند شد. هرمیون اون رو میشناخت آمانو یوتاکا از ریونکلا بود. آمانو در کل ۳ ساله که توی هاگوارتزه ولی کمک های زیادی به اونها کرده.

-آمانو به کمکت احتیاج دارم...
-هوم بگو میشنوم...
-عام تو احیانن فامیل یا دوستی که توی کوچه دیاگون کار بکنه سراغ نداری؟؟
-اوه بله...درواقع شوهر عمه من اونجا مغازه ی مواد معجون سازی و اینجور چیزا داره...
-جدی میگی؟ پس کارمون راه افتاد...آمانو ازت خواهش میکنم از شوهر عمه ات درخواست کن یکم علف آبشش زا برات بفرسته و بدش به من...
-باشه مشکلی نیست...
- خیلی ممنونم آمانو...
-خواهش میکنم دوست من...

هرمیون با آمانو حداحافظی کرد و به سمت کلبه هاگرید دوید...


کسی باش که میخوای نه کسی که میخوان=)

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۸:۳۳ دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۰
به پرده آبی و مخملی تختش زل زده بود
اولین روز عمرش در هاگوارتز
زیبا بود!...

دختری که نصف عمرش را در یتیم خانه های توکیو گذرانده بود ، تجربیات آن روز برایش شگفت انگیز بود!...

همه ساکنین قلعه{البته اگر اسلیترینی هارو فاکتور بگیریم}با او برخورد خوبی داشتند...

همچنین دوست خوبی هم پیدا کرده بود...هاگرید...البته در اولین دیدار یکخورده با نشان دادن تسترال ها به او زیاده روی کرد...

از اینکه نمیدانست در جهان جادو چه میگذرد کمی ناراحت بود...

-الان که فرستش پیش اومده باید خوب درس بخونم مگه نه؟...

بعد از مرگ والدینش عادت کرده بود با خودش حرف بزند...هیچ هم غیر عادی نبود ، دختری که در تمام این ۵ سال آزار و اذیت میشد ، فقط خودش را داشت که همراهش حرف بزند...


کسی باش که میخوای نه کسی که میخوان=)

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۱۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
ستاره‌ی تنهای دیگری از آسمان شب عبور کرد
تا استخوانم می‌لرزم...


طاقتی برایش نمانده بود...خم شد و با دو دست، زانویش را گرفت...نفس نفس می‌زد...رفتن، تمام آن چیزی بود که می‌خواست...دور شدن...خیلی دور شدن...از چه؟ از که؟ با خود فکر میکرد که ای کاش میتوانست خودش را هم آنجا جا بگذارد و برود...

هیچوقت نمی‌مانند...همیشه میروند
قلبم را با آستينم می‌پوشانم
آنچه که باور دارم را نمی‌گویم
من دوباره قلبم را به سنگ تبدیل میکنم


طاقتی برایش نمانده بود...نمیتوانست آپارات کند...نمیتوانست جادو کند...حتی نمی‌توانست بدود...نمی‌توانست راه برود...فقط میتوانست بنشید...سرش را پایین بی‌اندازد...و به زمین خیره شود...

باز هم تنها
بارش را نمی‌توان متوقف کرد
باز هم تنها
شعله، خاموش


دستش هنوز می‌لرزید...با همان دست لرزانش، جیب ردایش را لمس کرد...برامدگی چوب جادو‌اش را حس کرد...به دردش میخورد؟نه...دوست داشت چوب را در آورده و بکشند..خورد کند...هیچ خبری، هیچ چیزی برای او دیگر در چوب نبود...بود و نبودش فرقی نداشت...

باز هم شکست، باز هم نشد
از آفتاب دوباره به سایه ها
اتاق ساکت، نُتی نواخته نمیشود
همه بازی های قدیمی دوباره باید انجام شود


دیگر نمی‌ترسید...تا وقتی که می‌ترسید امیدوار بود که شاید نجات پیدا کند...اما دیگر نه...دیگر نمی‌ترسید و این یعنی دیگر فرار نمی‌کرد...دیگر مراقب نبود...دیگر خطر برایش اهمیتی نداشت...دیگر چیزی برای مراقبت کردن نداشت...

و تمامی کلماتی که نمی‌توانستیم بگوییم
و تمامی شب ها و تمامی روزها
ما به همان راه گذشته مشکل داشتیم
و دوباره آن اشتباه رو مرتکب شدیم


از جایش برخواست...اولین بارش بود؟ اولین بارش بود که می‌خواست دور شود و جا بگذارد و فراموش کند و نمی‌شد؟ اولین بار بود که نمیتوانست کاری غیر از خیره شدن بکند؟ اولین بار بود که ارزش چوب جادویی برایش از بین میرفت؟ اولین بار بود که چیزی برای مراقبت کردن از آن نداشت؟ اولین بار بود که برمی‌خواست؟ نه!
برخواست...دوباره..چند باره...اولین بار نبود...ولی آرزو داشت آخرین بار باشد...

باز هم تنها
یاس و رنج
بازم هم تنها
زنجیره را نمیتوان پاره کرد...




پاسخ به: اتاق ضروریات (محل جلسات الف دال)
پیام زده شده در: ۰:۱۶ پنجشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۰
نقل قول:

الیور وود نوشته:
سلام🙋‍♀️
من میخوام عضوی از محفل ققنوس باشم
پس لطفا من رو توی الف دال عضو کنید


سلام الیورِ بابا! خوشحالم که میخوای بیای پیشمون.
اینو برای نفرات بعدی که درخواست عضویت دارن میگم که گمراه نشن: ببین بابا جان، فعالیت الف.دال متوقف شده و روش عضوگیری محفل یه نموره تغییر کرده. الان دیگه برای عضوگیری باید به اینجا مراجعه کنی، اما چون زحمت کشیدی و پیام دادی دیگه مشکلی نیست و نمیخواد اونجا پست بزنی. من بزودی (امروز) برات یه پیام شخصی با جغدی بسیار فرتوت اما مطمئن میفرستم و توضیحات عضویت رو بهت میدم.
موفق باشی پسر جان!



پاسخ به: اتاق ضروریات (محل جلسات الف دال)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۰
سلام🙋‍♀️
من میخوام عضوی از محفل ققنوس باشم
پس لطفا من رو توی الف دال عضو کنید







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.