جینی کوله باری از لولهسرباز ها برداشت که برود اما آنها بیش از آن بودند که در یک کوله بار جا بشوند. پس باقی را زد زیر بغلش و گذاشت روی کولش و درون جیبش و زیر کش شلوارش و لای یقه اش و ... خلاصه همهی خلل و فرج خودش و لباسش را با آنها پر کرد و راه افتاد. درب خانه را که باز کرد، با آگهیهای تبلیغاتی بیشماری که روی آن نصب شده بود مواجه شد. تخلیه چاه ... تخلیه چاه ... تخلیه چاه ... قالیشویی شربت اوغلو، شعبه دیگری ندارد ... تخلیه چاه ... تخلیه چاه ... قالیشویی لول آوران، لول میبره لول میاره! چشمش که به این آگهی خورد، جرقهای در مغزش شکل گرفت و فریاد زد: «همینو میخوایم ما!
» سپس در را بست و برگشت تو. بعد یادش افتاد شماره را برنداشته، دوباره باز کرد. خم شد و نیمهی بالاییش را از لای بیرون برد و در همین حال بود که مالی سر رسید و شپلق خواباند در گوش نیمهی پایینی جینی و گفت: «تو که هنوز لای دری دختر! داری چه غلطی میکنی؟
»
جینی با شمارهای در دست برگشت و بلافاصله شپلق دوم خوابید در آن یکی گوش نیمهی پایینیش. مالی بدون توجه به لولهایی که با موج حاصل از ضرباتش، از زیر دامن جینی بیرون میریخت، فریاد زد: «داری شماره میگیری؟ تو این وضعیت قرمزی که برای حکومت پدر باروفینهت پیش اومده، تو هنوز فکر این جینیبازیهایی؟
پوففف! خوبه زود شوهرت دادیم که دست از این کارا برداری دختر! داداشت گفت این هری با دامبلدور میگشته و ممکنه بخاری ازش بلند نشه که تو رو پابندت کنه ها! ما گوش نکردیم ...
»
جینی که میدید بین جملات پشت سر هم مادرش، فرصت حرف زدن نمییابد، کاغذ را رو به مادرش گرفت اما این کار فقط فریادهای او را بلندتر کرد: «لول میبره لول میاره؟ شرح وظایفته؟ لول بردی و بدون این که کاری واسه لولیدگیشون بکنی، همین جوری لول آوردی؟ کی اینو واست نوشته؟ نکنه تبدیل به نفوذی حکومت پدر باروفینهت شدی؟
از کی خط میگیری؟ باسیهاگر؟ معلوم بود! تو بچگیت هم با باسیلیسک سر و سر داشتی ... چه خوش اشتها هم هستی! باسیلیسک با اون قد و قامت ... هاگرید با اون قطر ... بایدم ترکیبشون چشمتو بگیره!
»
جینی دلش میخواست بزند دک و پوز مادرش را بیاورد پایین که کمتر حق بگوید. اما جهت این که شان و منزلت مادر در پست پایین نیاید، به کشیدن او از برق اکتفا کرد و او که ساکت شد، گفت: «این یه آگهیه مادر! اما نه یه آگهی ساده ... این کلید حل مشکل لول شدن سربازهای ماست!
حالا بپرس چطوری؟»
جینی خیلی منتظر ماند اما پاسخی نشنید. پس دوباره مادرش را به برق زد. بلافاصله بوی نامطبوعی فضا را پر کرد. جینی سراسیمه فریاد زد: «عه وا خاک عالم! سوختی مامان؟
»
مالی از او و برگرداند و با لحنی بی تفاوت گفت: «اصلا بسوزم ... مگه فرقی هم میکنه؟
»
جینی لحن مادرش را که دید، دوباره بو کشید ... بوی سوختگی نبود. بوی تخم مرغ میآمد. دوشاخهی مادرش را از پریز کشید و گفت: «دیدی چی شد؟ اشتباهی «چیزکُن»ـت رو زده بودم به برق.
» و این بار پریز درست را به دوشاخه زد. مالی پرسید: «چطوری؟
» و جینی پاسخ داد: «ما زنگ میزنیم به اینها تا بیان و سربازهامونو ببرن.
»
مالی چیزی از نقشهی او نفهمیده بود. در حالی که به طور نامحسوس انگشتانش را برای آغاز مجدد سیلیها ورز میداد گفت: «خوب اینا که لول هستن! لول ببره لول بیاره که چی بشه؟
»
جینی با افتخار آمادهی گفتن نقطهی اوج نقشهی هوشمندانهاش شد: «خوب ما میدیم لول ببرن، بعد تعقیبشون میکنیم. اون جا از لول بودگی درشون میارن. قبل از این که دوباره لولشون کنن و بخوان لول بیارن، سربازهای نالول رو ازشون میدزدیم.
»