هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
کی؟؟؟؟
.
.
.
.
وقت گل نِی!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
آنتونین به سمت در رفت و دستش را روی دستگیره گذاشت و...
(شترق!)
این بار افکت صدا ناشی از برخورد دست لاکی با صورت انتو نبود بلکه متعلق به پشت دستی ای بود که رز به انتو زد.رز با لحنی شاکیانه گفت:
-اگه ینفر اینجوری سرش رو بندازه پایین و بیاد تو حریم خصوصی شما چه بلایی سرش میارید؟پس امیدوارم اگه یک نفر همون بلا رو سر شما اورد ازش ناراحت نشید!
-خوب...
لاکرتیا جلو رفت با دو دستش انتو و رز را از جلوی در کنار زد و در را چارتاق باز کرد سپس با لحنی مسخره آمیز گفت:
-اوه...بیاید اینجارو داشته باشید!

کله های رز،وندل و لاکی با آن موهای لطیف و زیبایشان که بنظر آنتونین بیشتر شبیه کارامل خراب شده بود() مانع میشد تا او بتواند پشت در را ببیند برای همین مجبور شد تا جور دیگری عمل کند...آنتو با آخرین قدرت دختر هارا به درون اتاق هل داد و خودش هم با آن ها به درون اتاق افتاد.بعد تنها چیزی که روبه رویشان بود سقف بود که به سرعت به آن ها نزدیک میشد،و شاید هم آن ها به سقف نزدیک میشدند!

چند دققیقه بعد!


وندلین پخش زمین شده بود و سعی میکرد در دریچه ای را که مثل بالابر از آن بالا آمده بودند را باز کند.دیوار اطرافشان با رنگ های قرمز و طلایی مزین شده بود و تابلوی یک شیر گنده روبروی چشمشان خودنمایی میکرد...بی شک آن ها وسط تالار گریفیندور بودند.
-پیشنهاد کدوم فضولی بود که در سمت چپ رو باز کنیم؟!
-ونی زود باش...الان از خواب بیدار میشنا!:worry:

وندلین خودش را جمع و جور کرد و با بی حوصلگی گفت:
-بهتره فعلا زیر اون میزه قایم شیم...تقلا بی فایدست!
-هی بچه ها بلند شید صبح زیبایی شروع شده!

صدای آرسینوس جیگر آنقدر برای چهار هافلی آشنا بود که بدون هیچ درنگی به زیر میز هجوم بردند.هری از طبقه دوم تختش پایین پرید و با شادمانی گفت:
-میدونی چی بیشتر از یه صبحونه دبش میچسبه؟!یکم هافل آزاری!

و بعد به سمت دریچه ای مثل دریچه لوله بخاری که چیزی مانند بلندگو از درون آن به بیرون از تالار راه داشت رفت.هری درحالی که سعی میکرد صدایش را عوض کند، دهانش را به دریچه نزدیک کرد و داد زد:
-یوها ها ها...هافلی ها روز مرگتون فرا رسیده!
گریفی ها:
هافلی ها با چشمانی که در آن خشم موج میزد به یکدیگر خیره شدند.آنتو زمزمه کرد:
-هدفشون چی میتونه باشه؟...باید مخفیانه عمل کنیم!
--------------------------------------
هافلی ها تو تالار گریف گیرافتادند و گریفیندوری ها روحشونم از این قضیه خبر نداره...هافلی ها قصد دارن بدجوری حال اونارو بگیرن!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ یکشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۴
کجا؟
.
.
.
.
روبه روی کلکسیون لاک هاش
.
.
.
.
.
فلی نجاتت دادم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۴
ارباب؟لطفا این رو نقد بفرمایید.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴
خاطره اولین سفر من!

اولین بار بود که آنقدر از خانه دور میشدم.اسمش را سفر سیاحتی نمیگذارم و ترجیح میدم به آن یک پسوند ماجرایی هم اضافه کنم.نسیم از میان شاخه های سرسبز کوهستان میگذشت و دست نرمش را بر صورتم میکشید.ملیان،برده سیاه پوست و بیچاره ای که او را در حراجی گرفته بودم هم همراهم بود.نه به خاطر این که از تنهایی در بیایم ،فقط برای این که او باید برای به قدرت رسیدن من قربانی میشد.با این که چند قدمی عقب تر از من بود ولی به وضوح میتوانستم هراس را در چشمانش و گیسوانش را که درباد میوزید را ببینم.قصه از آنجایی شروع شد که در دورافتاده ترین منطقه بریتانیای کبیر داستانی از کوه های وانین که ملکه قدرت در آن زندگی میکرد به گوشم خورد.اگر به پیش ملکه میرفتم قدرتمند و شکست ناپذیر میشدم، در این میان فقط شرط کار یک قربانی بود.صدای آرام ملیان را میشنیدم که چیزی را زمزمه میکرد...من ارباب بدجنسی نبودم و بیشتر اورا به چشم یک دوست میدیدم تا برده.با لحنی که سعی میکردم مهربان باشد گفتم:
-اخر سفره...دوست ندارم قربانیت کنم...

فکرش هم بدنم را به لرزه می انداخت...من تشنه قدرت بودم ولی قاتل نبودم!اگر همین الان هم میفهمیدم که باید با دستان خودم اورا در پیشگاه ملکه قدرت قربانی کنم از خیرهمه چیز میگذشتم و دست از پا درازتر به خانه مان بازمیگشتم...
-اهم!

صدای آرام و دل نشینش افکارم را شکست.گفت:
-من از مرگ نمیترسم...
-اینا همش حرفه...همه از مرگ میترسن مخصوصا مرگی که اینجوری باشه.

چشمانش را به چشمانم دوخت و درحالی که سعی میکرد بحث را عوض کند گفت:
-دفعه اولمه که میرم مسافرت...یه سفر ماجرایی!

باورم نمیشد که انقدر میتواند بیخیال باشد...انگار نه انگار که تا چند دقیقه دیگر تنها چیزی که از او باقی می ماند بدن بی جانش خواهد بود.برای چند لحظه ای سکوت حاکم شد و دوباره با شوق گفت:
-میدونی خوبی سفر چیه؟
-تجربست!
-اوهوم...ولی شناخت افراد هم هست چون میگن اگه میخوای یه دوست خوب پیدا کنی و اون رو خوب بشناسی باهاش سفر کن.حالا اون سفر میتونه کاری،تفریحی و ماجرایی باشه و...

دیگر حواسم به حرف هایش نبود...به کوه نزدیک تر میشدیم و به زودی آینده ام تغییر میکرد...من قدرتمند ترین انسان جهان میشدم.همان طور که در فکر بودم وارد دریچه ای شدیم که به دل کوه راه پیدا میکرد.دریچه سرد و تاریک بود و بوی زننده ای حس میشد.بدنم دوباره به لرزه افتاد و ناخوداگاه دستان گرم ملیان را گرفتم،از این حرکت خیلی شوکه شد.صدایی خشک سکوت غار را شکست و گفت:
-تبریک میگم خانوم بلک...تو قدرت رو به دست اوردی!

سرم را بالا گرفتم و با شک گفتم:
-پس قربانی چی میشه؟

صدای خنده اش در فضای غار طنین انداخت و در حالی که قهقه میزد جواب داد:
-درست متوجه نشدی!قدرت فقط توانایی نیست...داشتن یک دوست خوب قدرتیه که هرکسی اون رو نخواهد داشت!

دوست خوب؟!من این همه راه را آمده بودم تا به طرز مسخره ای به جای قدرت دوست خوب پیدا کنم؟ بیشتر متعجب بودم تا عصبانی..ملیان دوست خوب من بود...او لبخندی زد و درحالی که چشمش به نقطه ای نامشخص دوخته شده بود گفت:
-من فهمیدم منظورش رو.

آهی کشیدم و در حالی که راهم را کج میکردم و به همان جایی برمیگشتم که از آن آمده بودم فریاد زدم:
-من دارم میرم...دنبالم بیا دوست خوبم!

حرف اخرم را از صمیم قلب گفتم...خاطره اولین سفر من دوست خوب بود...هر طور که فکرش را میکنم دوست خوب صدها برابر از قدرت برتر است!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۴ ۲۰:۴۱:۵۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴
خورشید در آسمان می درخشید.هوا مطبوع و خنک بود اما با این حال بوی خطر هم حس میشد.از دید کسی که یک بار هم مرگ کسی را به چشم ندیده بود در آسمان به جز ابرها و پرندگان چیزی دیده نمی شد و اما از دید لاکرتیا بلک که در طی دو روز دست کم چهار و یا پنج مرگ را از نزدیک دیده بود تعداد زیادی تسترال در آسمان قابل روئیت بود.لاکرتیا در حالی که سفت گردن تسترالش را چسبیده بود با خودش فکر میکرد که چگونه دوست دارد بمیرد؟با یک تصادف؟در یک حادثه؟در قتلی ترسناک و یا...
سرش را تکان داد و سعی کرد این افکار مسخره را از ذهنش دور کند در همین حال یاد پدرش افتاد که میگفت"آدم ها در اوج زنده بودن روبه مرگ هستن".با یاداوری این جمله به شدت لرزید..نه،به هیچ وجه دوست نداشت اینگونه بمیرد.به آسمان خیره شد و طوری که انگار دارد با خورشید صحبت میکند گفت:
-اصن چه دلیلی داره من بمیرم؟!این همه آدم تو این شهر هست که بیش تر از صدسال عمر دارن بعد صاف این شتر مرگ باید دم در خونه من بخوابه؟!

لبخندی زد و برای یکی از تسترال سوار ها دست تکان داد ولی بلافاصله دوباره لبخندش محو شد..فکر مردن لحظه ای راحتش نمیگذاشت.اگر کمی بیشتر اتفاقات اخیر را مرور میکرد می فهمید که چه دیر و یا چه زود باید بمیرد...بدون شک قاتل دوستانش سراغ او هم می آمد.در آسمان اوج گرفت و چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید...نسیم صورتش را نوازش میکرد...تسترالش بالا و بالاتر میرفت...پرواز محشر بود...
-نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

صدای فریادش در آسمان طنین انداخت...چشمانش را باز کرد و دید که دنیا دور سرش میچرخد...ولی نه این لاکرتیا بود که در هوا میچرخید...او سقوط میکرد و می مرد...خیلی سریع!اگر میتوانست در آن شرایط چیزی بگوید مطمئنا میگفت "چه مسخره....تو مردن هم شانس ندارم!" اما پایان زندگی اش جالب بود...او در اوج زندگیش...در اوج پرواز،مرد!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴
هنگامی که اولین پرتوهای صبحگاهی ساختمان های آسمان خراش و مناره کلیسا هارا روشن میکرد،میشد پیکر تنهایش را که در آن اطراف می پلکید دید.اگر قرار بود در جایی بدرخشد بی شک آن جا در میان ماگل ها نبود با این حال علاقه اش به سنگفرش های بی احساس و پیاده روهای اطراف شهر بیشتر از زندگی لعنتی اش بود.اینک خورشید رفته رفته بر فراز شهر میتابید و بی شک دوباره سرگرمی همیشگی اش شروع میشد!
-میـــــــــــــــــــــو!

و بعد طنین گام هایی که هراسان دور میشوند به وضوح شنیده میشد.اغلب مردم لندن گربه هارا دوست دارند.از آن ها نگهداری میکنند،نوازششان میکنند و حتی گاهی در گوشه ای از خانه شان به آنها پناه میدهند اما این اوضاع در رابطه با یک گربه خشن و سیاه رنگ مطمئنا فرق میکند.گربه ای که این روزها در خیابان های شلوغ شهر قدم میزد و وحشیانه به مردم هجوم میبرد و آن هارا چنگ میزد با هرگربه دیگری متفاوت بود...او درک میکرد،می فهمید،حرف میزد و همه کارهایش نه از روی غریزه بلکه ازروی نفرت بود.

-هی لاکی!

صدا برایش آشنا بود و میدانست اگر سرش را برگرداند با برادرش روبه رو میشود.پسرکی با قیافه ای عجیب که معلوم بود دوازده و یا سیزده سال بیشتر ندارد به او نزدیک شد.قیافه اش کمی گرفته و شاکیانه بود اما در حقیقت پشت این چهره بداخلاق چهره ای بشاش و خوشحال پنهان شده بود.پسرک دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما گربه مانع شد و سریع تر گفت:
-صدبار بهت گفتم وقتی من گربم اینجوری صدام نکن!

پسرک با چهره ای که سعی میکرد آن را شرمنده نشان دهد سرش را پایین انداخت و گفت:
-کل دیروز رو دنبالت میگشتیم...واقعا نگرانت بودیم...بد نیست یکم عاقل شی!
-یجوری حرف میزنی انگاری از دستتون فرار کردم...گفتم که میرم یکم هوا بخورم!

پسر با کنجکاوی به اطرافش نگاه کرد و در حالی که نیم نگاهی هم به گربه نمی انداخت گفت:
-تو دیوونه ای... معلوم نیست از جون این کوچه ها چی میخوای!

گربه با چشمان آبی و معصومش به پسرک چشم دوخت و با لحنی سردرگم گفت:
-حق باتوئه اوریون...ولی بعضی وقتا لازمه آدم دنبال خودش بگرده و عوض شه...

پسر حرف گربه را قطع کرد و قهقه کنان گفت:
-بعید میدونم خودت رو اینجا پیداکنی...نظرت درباره گشتن تو سازمان حمایت از جنـ...
ولی وقتی با چهره شاکی خواهرش روبه رو شد چند قدمی عقب رفت و ادامه داد:
-باشه باشه...اونقدی میشناسمت که میدونم نباید سربه سر یه گربه نما گذاشت!

و بعد درحالی که خوش خوشک آوازی را زیر لب زمزمه میکرد دور شد.لاکرتیای گربه نما،مغرورانه دمش را بالا گرفت و راه افتاد...برادرش اشتباه میکرد،او به هیچ وجه اورا نمی شناخت...درست مثل بقیه و خودش.وقتی فکر میکرد میدید که هر روز دارد از آن لاکرتیای قدیمی فاصله میگیرد و مبهم تر میشود...بی معنی تر!
اینک خورشید باز در پشت شهر پنهان میشد و دوباره همه جارا تاریکی فرا میگرفت...باز گربه نمای کوچک گیج تر از همیشه پا به درون سیاهی شب میگذاشت،هرچند که مطمئن بود این سیاهی پررنگ تر از سیاهی زندگیش نیست...نغمه ای در سرش زمزمه میکر که باید عوض شود...دوباره خود قدیمی اش شود...همان دختر کمی سابق!






تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۴
کجا؟
تو خونه پسر شجاع!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۵ ۱۹:۰۷:۵۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۴
بنده اینجانب رو به دوئل دعوت میکنم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
اتحاد زرد و سرخ
در مقابل

کیو.30.ارزشی

قرارگاه!
سکوت حاکم بود و اعضا فقط به شی کوچکی که ماشین زمان نام داشت چشم دوخته بودند. از نظر بچه ها ماشین زمان لارتن با آن دو دکمه کوچک و پدالش شبیه هرچیزی بود غیر از آن چیزی که لارتن ادعا میکرد.لاکرتیا که از همه بیشتر به این موضوع بدبین بود با بی حوصلگی گفت:
-لارتن خودت هم میدونی که اصلا حال و حوصله ندارم...پس همین جا شوخیه مسخرتو تموم کن.

لارتن با نارضایتی به دیگر دوستانش چشم دوخت،نگاه آن هاهم لبریز از شک و بی اعتمادی بود.با لحنی معصومانه گفت:
-باور کنید راست میگم...دلیلی برای دروغ گفتن نیست!

هرمیون آرام خندید و روبه لارتن گفت:
-خوب...راستش بیشتر شبیه سوئیچ ماشینه زمانه تا خودش.
-ولی...

گودریگ مثل همیشه از این بحث های کودکانه جلوگیری کرد و پیشنهاد داد:
-خوب لارتن چطوره امتحانش کنیم؟

فرد با قیافه ای متفکرانه به لارتن و سپس به گودریگ نگاه کرد و پرسید:
-حالا چجوری راه میفته؟

لارتن سرش را تکان داد و با چهره ای درهم رفته پاسخ داد:
-نمیدونم...ولی شنیدم نباید یکی از دکمه هارو فشار داد..وگرنه تو زمان سرگردان میشیم و...
-نه!!!!

اما فریاد بقیه مانع ادامه حرف او شد چون رز زلر بی اعتناع به حرف های لارتن یکی از دکمه هارا فشار داد...شاید همان دکمه سرگردان کننده را!

ناکجاباد!

باد به آرامی میوزید و شن های اطراف را در هوا پراکنده میکرد.هرکدام از بچه های تیم در گوشه ای افتاده بود،در این میان ماشین زمان با آن رنگ نارنجی اش به وضوح خودنمایی میکرد.باری رایان با تقلا سرپا ایستاد و با چشمانی نیمه باز گفت:
-اینجا کجاست؟

لارتن که به پشت روی زمین افتاده بود و کوچک ترین تکانی نمیخورد با صدایی خفه گفت:
-این جا هیچ جاست!

هرمیون گرد و خاک لباس هایش را تکان داد و درحالی که به سمت فرد میرفت تا به او کمک کند، گفت:
-ولی به نظرم شبیه هیچ جا نیست...بیشتر شبیه یه بیابونه بی آب و عل...

ولی با چشم غره ترسناک کاپیتان تیم حرفش در گلویش باقی ماند.لاکرتیا همانطور که چشم هایش به دنبال رز میگشت تا او را خفه کند فریاد زد:
-هرجا که هست باشه...من باید سریع از این جا برم!

فریاد لاکرتیا در میان تپه های شنی پیچید و سپس دوباره به خودش بازگشت.گودریگ ایستاد و ماشین زمان را در دستش گرفت.زیر لب گفت:
-میگم شاید اگر دوباره دکمه رو فشار بدیم برگردیم به مکان قبلی؟!

صدای نعره ای بچه های تیم را درجا خشکاند...سرها همزمان به عقب برگشتند و به سرعت برایشان روشن شد که آن ها نه در بیابانند و نه در هیچ جا بلکه فقط در عصر دایناسورها هستند...این بار نوبت لاکرتیا بود که دکمه را برای فرار فشار دهد.







ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۳ ۱۷:۵۴:۱۰

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.