اتاق مدیریت خانه ریدل
_واحد پنج، تقصیر همسایه ها نیست که شما تازه عروس دامادید!
(ازت متنفرم هاگرید)
اتاق مدیریت خانه ریدل-لیتل هنگلتون(و من همچنان از هاگرید متنفرم)
پروفسور جیگ با همان تعجب همیشگی توی چشمانش و فهم و شعور بیش از حد و آزار دهنده اش که با باقی کسانی که در کنارشان قرار میگرفت همخوانی نداشت، به لرد خیره شد.
_ام... ارباب... قبل از رفتن فکر کنم یه چیزی باشه که باید بهتون...
_چیه آرسینوس؟! مگه نگفتیم برید گم شید از اتاق ما بیرون؟
_ارباب درباره اینکه مدرسه...
_باز هم همون موضوع قدیمیه؟ کولر ها خرابن؟
_بله اما میشه گفت در واقع یه موضوع جدید-
_موضوع جدیده؟ مگه نگفتیم موضوع جدید رو خودتون برید حل کنید و ما رو راحت بذارید؟
_ارباب فقط میخوام بگم که...
_تو چرا فکر میکنی ما نمیفهمیم حرفات رو؟
_ارباب در واقع کولر ها خرابن.
لرد با شنیدن این حرف برای لحظه ای سرخ و سفید شد. لرد با شنیدن این حرف کبود شد. لرد با شنیدن این حرف خشک شد. لرد با شنیدن این حرف نفس عمیقی کشید و بالاخره موفق شد بر خودش مسلط شود. خراب شدن کولر ها به معنای چند صد تا بچه ی له له زنان بود، آن هم در وسط خانه ی ریدل. لرد با شنیدن این حرف تمام عواطف و احساساتش را در جمله ای که در شرف گفتنش بود جمع کرد و با تمام احساس ترس و وحشتی که در صدای یک لرد میتواند بگنجد زمزمه کرد:
_آرسینوس؟
_بله... ارباب؟
_حتما میدونی که ما کوچکترین اهمیتی نمیدیم.
در واقع این اهمیت ندادن در صدایش هم مشخص بود، حتی از همان "آرسینوس" اول که گفت. البته قرار بود حداقل کمی نگران باشد، اما از قصد نگران نبود که به ما یاد بدهد هر چه نویسنده گفت را باور نکنیم.
لرد نفس عمیقی کشید... و ادامه داد:
_حالا میتونین با خیال راحت از اتاق ما گورتون رو گم کنید بیرون. اون پسره ی دست کج رو پیدا کنین و با نهایت محبت بهش بگین که برای ما بوباتون درست کنه، و در نهایت عطوفت اضافه کنید که از خودش و قیافه ی دخترونه ش متنفریم.
نیم ساعت بعد-حاشیه های لیتل هنگلتون
ریگولوس در حالیکه دست هایش را با حرارت دور سرش می چرخاند و چشمانش را محکم بسته بود مثل بانشی نعره زد:
_اطلاعیه اطلاعیه... به عده ای دانش آموز جهت-
_دخترم چرا داد میزنی... لواشک میل داری؟ خودم درست کردم.
_
ده دقیقه بعد-حومه لندن
ریگولوس که تصویر پیرزن با لواشک هنوز جلوی چشمش رژه میرفت و مطمئن بود که چندین شب متوالی کابوس خواهد دید، با صدای ضعیف تری که البته ذره ای از اشتیاقش کم نشده بود (باز جو دادم) فریاد کشید:
_اطلاعیه... اطلاعیه... به تعدادی-
_داداش بکش کنار رو جا پارک ماشینم وایسادی.
_ام... ماشینت کجاست؟
_ماشین ندارم.
_خب پس... جا پارک برای چی میخوای؟
_واسه وقتی ماشین خریدم.
_حالا نمیشه من فعلا اینجا بایستم؟! این جاپارک الان بدردت نمیخوره ها...
_هر کی ماشین نداره جا پارکم نباس داشته باشه؟ عین این میمونه که یکی چون پول نداره شلوار بخره پس-
_باشه... باشه! میرم کنار! قربان چرا زودتر نفرمودید... اصلا حالا که فکر میکنم دیرم شده باید برم... ام... اهم... از آشنایی باهات خیلی خوشحال شدم...
یک ربع بعد-دم در وزارتخانه
آفتاب به فرق سرش می کوبید، و تصاویر نامفهومی جلوی چشمانش می رقصیدند... احساس میکرد دیوانه شده است. شاید هم آفتاب تند گیجش کرده بود... ریگولوس با صدایی که اینبار حتی اگر جو هم بدهم دیگر هیچ اشتیاق و هیجانی درش موج نمیزد، زمزمه کرد:
_اعلامیه... اعلامیه ی دوتا دونه دانش آموز پدرسگ لعنت شده...
ناگهان با صدایی از جا پرید.
_برو کنار... باید رد شم...
به دور و برش خیره شد... و البته هیچ چیز ندید، و این منطقی بنظر نمیرسید چون تا طرف حسابش را نمی دید نمیتوانست بفهمد به کدام سمت باید برود کنار!
_ام... ببخشید شما؟!
_باید رد شم... من مرد روزای سختم...
_یعنی چه...
_ که میرسه به شبای بدتر...
_...!!
_من همون واحد پنجم... واحد پنجم...
_
ده ثانیه بعد-حیاط پشتی خانه ریدل
_