هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
سایه ی گل های مگنولیای توی بالکن، روی پرده های نخی و سفید رنگ خانه می افتاد و طوری بنظر می رسید که انگار روح گل ها درون پرده اسیر شده است... روح گل ها تیره و تاریک بود... روح همه همین طور است. ستاره ها تنها در تاریکی نمایان می شوند.

اگر مسیر پرتو نوری را که از گوشه پنجره می تابید و به سمت کاناپه ی بزرگ و سرخ رنگ میرفت، دنبال می کردی، به میز کوچکی می رسیدی که انگار از جهانی دیگر کنده شده و آنجا چسبانده شده است... میزی کوچک و قهوه ای رنگ با تراش کاری هایی بی نظیر که اصلا با فضای گرم و صمیمانه ی خانه همخوانی نداشت... انگار میز همان روح کوچک و تیره رنگ خانه بود. و در قلبش، درست همان جا که پرتو های نور به هم می پیوستند و باریکه ای از جهانی دیگر، شاید پیشین و شاید پسین، پا به روزمره های عادی و خسته کننده ی انسان ها میگذاشت، کاسه ی کوچکی با دقت قرار داده شده بود... انگار دقت شده بود که وسطِ وسط باشد. درون کاسه، گل سفید رنگ و کوچکی می درخشید... آهسته با تلاطم آب تکان خورد. باز شد... و در کسری از ثانیه تبدیل به یک ماهی شد.

***

ضربات تند باران که با تکه های یخ در آمیخته بود، با خشم به شیشه های پنجره ها می کوبید... آسمان آنقدر خاکستری بود که نمیشد به آن مستقیم نگاه کنی... چنین حجم عظیمی از بی تفاوتی و بی رنگی قابل درک بنظر نمیرسید. خیابان ها بسرعت خالی و پنجره ها بسته شده بودند... هوا بسرعت رو به تاریکی و گودریک هالو بسرعت رو به طوفان میرفت. و مرد بسرعت گام برمیداشت... با وجود یورش قطرات باران سرش را بالا نگه داشته بود. کلاه شنلش صورتش را پوشانده بود و شنلش با هر قدم از پشت به پرواز در می آمد... جلوی در یکی از خانه ها متوقف شد. نوار زرد رنگ اداره ی کاراگاهان دور خانه پیچیده بود و تابلوی "خطر مرگ" ماموریتی که نوار ها شروع کرده بودند را با موفقیت به پایان رسانده بود... همه را دور نگه داشته بود. تقریبا تمام شهر هنگام رد شدن از آن کوچه سعی میکردند تا حد امکان دور از خانه گام بردارند.

آهسته از روی نوار های زرد رنگ پرید و به سمت داخل خانه رفت... نگاهش سریع و گذرا از روی جسد مردی که روی کاناپه ولو شده بود گذشت و برای لحظه ای مکث کرد... اما سپس سرش را با بی تفاوتی تکان داد، گویی مرد حتی ارزش همان یک لحظه را هم نداشته است. اعتراف میکرد که از دیدن صحنه ای که انتظارش را می کشد می ترسید... می ترسید لی لی عزیزش واقعا مرده باشد. می ترسید لی لی اش هنوز زنده باشد. در هر دو صورت تمام عمرش باید جواب پس میداد... حتی اگر همه می مردند به روح تیره اش باید جواب پس میداد. به حقیقت پشت چشمانی به رنگ شب، که از توی آینه به او زل می زدند.

پله های چوبی و نم گرفته را بسرعت طی کرد... نا امیدانه سعی میکرد افکار مزاحم را از ذهنش بیرون کند... اما تصویر دختری با یک گل کوچک کف دستش و لبخند دخترک هنگام تماشای باز و بسته شدن گلبرگ های گل از ذهنش بیرون نمیرفت... موهای سرخ رنگی که در باد تاب می خوردند و لباس عروسی سفید رنگی که با لبخندی حتی درخشان تر همراه شده بود.

خواسته یا ناخواسته، چینی افکارش به ناگاه شکست... به انتهای راه پله رسیده بود. مکث کرد...

می ترسید.

همه گاهی به انتهای راه پله می رسند... و همه می ترسند. می ترسند که در را باز کنند و به فاجعه ای که تمام این مدت منتظر شان مانده، تمام قد خیره شوند. چشمانش را بست... اگر مرده بود چه؟!
اگر... زنده بود چه؟!
چشمانش را بست... نفس عمیقی کشید و در را با نهایت سرعتی که در توانش بود باز کرد. سکوت عظیمی از درون اتاق به گوش هایش فشار آورد... سکوتی که تنها و تنها برای "دیدن" آماده اش میکرد... و پذیرفتنی که پس از آن احتمالا لازم میشد.

نفس بکش سوروس...

افکارش بسرعت حرکت می کردند... مردمک چشمانش زیر پلک هایش بسرعت این طرف و آن طرف میرفت. با نفس عمیقی هوا را به داخل کشید... و ناگهان چشمانش را باز کرد.

فلش بک-امارت اربابی مالفوی

_داری ازم میخوای بذارم بکشیش؟ دیوانه ای؟
مرد مو زنجبیلی در حالیکه این را میگفت دست هایش را با حرارت بالای سرش تکان داد و با صدای جیر جیر مانندش فریاد کشید.

_نه... نه! اون فقط پسره رو میخواد. باور کن. قول میدم. اگه بهش نگیم... هممونو میکشه... اونوقت... اونوقت تو اینجا نیستی که ازش محافظت کنی! ازت نمیخوام خودت انجامش بدی یا هر چی... فقط میخوام اون شکل و قیافه لعنتی ت رو یه ساعت به من قرض بدی که ازم نپرسه من از کجا فهمیدم... و این خودش به نفع توئه! اگه بپرسه چی بگم؟! پیتر گفت؟! خب میپرسه چرا اول به خودش نگفتی! اصلا چرا اول به خودش نگفتی... ولش کن! و میخوام وقتی من انجامش میدم اونجا بشینی و رضایت قلبی داشته باشی... وگرنه نمیتونم بگم!
صدایش آهسته شد، و با آهسته ترین صدای ممکن پچ پچ کرد:
_آخه رازدار تویی...!
_دیوانه ای...عجب غلطی کردم به تو یکی گفتم... خدایا تو دیوانه ای!
_نه ببین... منطقیه... ما بهش میگیم... اون میره و پسره رو از بین میبره... و لی لی و جیمز می مونن... دوست هات میمونن! بس نیست؟!
_ببین سوروس... نمیگم غیر منطقیه... من فقط وجدانم-
_برای روز های قدیم پیتر...!

مرد کوتاه قد تر موهای زنجبیلی اش را عقب زد و نفس های عمیقی کشید... اشک درون چشمانش موج میزد. سوروس به او خیره شد... قبول داشت که پیتر با گفتن به او بزرگترین اشتباه زندگیش را انجام داده است، و قبول داشت که دارد از اشتباه پیتر سو استفاده میکند.

پیتر نفس عمیقی کشید... چشمانش را بست و زمزمه کرد:
_برای روز های قدیم.

سوروس لبخند خشکی زد... و آهسته یک تار موی براق و سیاه رنگ که چند ثانیه پیش از سرش کنده بود به دست پیتر داد... و در عوض یک تار موی زنجبیلی و شکننده را از پیتر تحویل گرفت. یکی از لیوان های معجونی را که از قبل به امید اینکه پیتر پیشنهادش را قبول کند روی میز گذاشته بود برداشت... و تار موی پیتر را درونش انداخت. معجون بلافاصله به رنگ زرشکی تیره در آمد. پیتر چشمانش را چرخاند و تار موی خودش را درون معجون خودش انداخت... و به معجون سبز تیره خیره شد...

گاهی بهتر است قبل از عمل فکر نکنی... خیره نشوی... و احتمالات را در نظر نگیری... چون این طوری هرگز انجامش نخواهی داد. دو مرد چشمانشان را بستند... و بدون اینکه به چیزی فکر کنند معجون هایشان را سر کشیدند. چند دقیقه بعد، جایی که قبلا سوروس ایستاده بود، هیکل چاق و کوتاه پتیگرو دیده میشد و بجای پتیگرو قدِ بلند و مو های مشکی سوروس به چشم میخورد.
دو مرد به یکدیگر خیره شدند، و هر دو همزمان به سمت بیرون اتاق به راه افتادند.

نیم ساعت بعد

سکوت سنگینی در سالن وسیع ساکن بود و هر لحظه بلند تر فریاد می کشید... مرگخواران دور یک میز بزرگ و براق نشسته بودند و به یکدیگر زل زده بودند... و همگی منتظر بودند پتیگرو ماموریت بزرگش را انجام دهد.

سوروس نفس عمیقی کشید... شنل کهنه و مندرسش اندازه ی هیکل کوتاه و گرد پتیگرو نمیشد و باعث شده بود نتواند براحتی نفس بکشد. افکار درست مثل صدای امواج که در چین و شکن های وجود یک صدف می پیچد در ذهنش موج می زدند و بالا و پایین میرفتند... قلبش به سرعت می تپید. انگشتانش با حالتی عصبی روی میز ضرب گرفتند... تنها چیزی که در زندگی میخواست انجام دادن کار درست بود! غافل از اینکه چیزی بنام درست یا اشتباه وجود ندارد... تنها عقاید هستند که تغییر میکنند.

سوروس ترسیده بود... شاید برای اولین بار و آخرین بار در تمام طول عمرش ترسیده بود. از اینکه توسط لرد سیاه کشته شود... از اینکه کشته نشود. از حالتی میان این دو... نفس های عمیقش تند تر و تند تر شدند. چشمانش را بست... برای چند ثانیه در سیاهی عمیق و دلچسبی که هیچ ستاره ای را شامل نمیشد فرو رفت... و سپس ناگهان چشمانش را باز کرد... و درست انگار که زیر شکنجه باشد با یک کلمه همه چیز را تمام کرد...
_گودریک هالو.

و دم باریک هیچ چیز نگفت... "بخاطر روز های قدیم" تنها همان جا نشست و با رضایتی قلبی که باعث میشد سوروس بتواند راز بزرگش را لو بدهد به میز زل زد... چرا که ایمان داشت لی لی و جیمز کسانی خواهند بود که زنده می مانند.

پایان فلش بک

سوروس آهسته پیکر بی جان لی لی زیبایش را روی زمین رها کرد... میدانست از آن روز تا آخر عمرش تصویر گل کوچکی که کف دست دخترکی مو قرمز باز و بسته میشد لحظه ای از ذهنش بیرون نخواهد رفت. میدانست چشمان سبزی که خودش باعث بسته شدنشان شده بود هرگز ذهنش را رها نمیکردند... هر بار که پلک هایش بسته میشد برق دو چشم سبز رنگ را پشت پلک هایش احساس میکرد.
شاید آنگاه بود که برای اولین بار صدای گریه های کودکی که پشت میله های تختش گیر کرده بود را شنید... اما حتی سر برنگرداند تا به پسر برگزیده نگاه کند، بهرحال او بود که زنده مانده بود و لی لی بود که بجایش رفته بود تا تمام عمر سوروس صرف خیره شدن به چشمان سبزی شود که دیگر هرگز وجود نداشتند...

باقی عمرش را در پشیمانی سپری میکرد. میدانست... او بود که لی لی را کشته بود و حالا حتی اشک هم نمی ریخت! زمانی که لی لی را روی زمین رها کرده بود میدانست وقتی از در خانه خارج شود "همه چیز" را همان جا روی زمین جا میگذارد... پس دیگر گریه نکرده بود.

آهسته بلند شد... دیگر تلو تلو نمیخورد، آن روز همان جا زمانی که روی زمین زانو زده بود، خیلی چیز ها عوض شدند. خیلی چیز ها از بین رفتند و خیلی چیز ها بی ارزش شدند... درس های زیادی آموخته بود. درس هایی که حالا دیگر بدردش نمیخوردند... چرا که سوروس مرده بود... و کسی دیگر جایش را گرفته بود. کسی که نه سوروس بود و نه هیچ کس دیگر...

او لی لی بود...
و جیمز...
و هری...
پیتر... و سیریوس...
او همه ی ما بود.

چند ثانیه بعد، از خانه ای که حالا نوار های زرد رنگ اداره کاراگاهان که دورش کشیده شده بودند در باد تاب میخوردند، مردی با شنلی کهنه و مندرس بیرون آمد و شق و رق سر جایش ایستاد... چهره ی مرد طوری بنظر میرسید انگار دانه های تگرگی که به صورتش می کوبیدند کوچکترین اثری بر روح و جسمش ندارند... و چکمه هایش که تا ساق پا توی گل و لای حاصل از باران فرو رفته بودند اذیتش نمیکنند. گویی به افقی خیره شده بود که چشم های عادی قدرت دیدنش را نداشتند. هیچ چیز دیگر اذیتش نمیکرد....

نه بیش از این.

به آسمان خیره شد... و سپس نگاهش برای آخرین بار به سمت خانه ی پاتر ها برگشت، میدانست که هرگز دوباره آنجا نخواهد رفت. قدم هایش بی هدف پیش میرفتند... تنها میخواست از آن خانه و خاطراتش دور شود. دور تر و دور تر... کجا میرفت؟! نمیدانست. روز هایی بود که از این هم می ترسید... اما حالا شروع عصری جدید بود... آن روز ها سالها پیش... تقریبا ده دقیقه ی پیش، به پایان رسیده بودند.

***

آینه ی کوچک گوشه ی اتاق، زمانی که اولین پرتو های سرخ رنگ غروب از پنجره به داخل می تابیدند، همه را در یک نقطه متمرکز میکرد و سپس نور را به همه جای اتاق منعکس میکرد...
و آن روز هم، پرتو های نارنجی رنگ نور، از روی کاناپه ی بزرگ سرخ رنگ به سمت میز رفتند... میز کوچکی که انگار از جهانی دیگر کنده شده و آنجا چسبانده شده است... میز کوچک و قهوه ای رنگ با تراش کاری هایی بی نظیر که اصلا با فضای گرم و صمیمانه ی خانه همخوانی نداشت... انگار میز همان روح کوچک و تیره رنگ خانه بود. و در قلبش، درست همان جا که پرتو های نور به هم می پیوستند و باریکه ای از جهانی دیگر، شاید پیشین و شاید پسین، پا به روزمره های عادی و خسته کننده ی انسان ها میگذاشت، کاسه ی کوچکی با دقت قرار داده شده بود... این بار دیگر چندان وسطِ وسط هم بنظر نمیرسید... قلب کوچک و نورانی خانه این بار توخالی بود... کسی گل کوچک و سفید رنگ را از درونش ربوده بود... و آب را هم همراهش برده بود، شاید برای اینکه زمانیکه گل تبدیل به ماهی شد بتواند نفس بکشد. شاید او هم دیده بود که چه بر سر سوروس آمد... و نمیخواست سرنوشت ماهی اش اینگونه شود.

زمان حرکت کرده بود و ماهی جا مانده بود و کاسه رفته بود... و شاید هم برعکس... شاید زمان ماهی را برده بود و همه ی چیز های دیگر در گذشته جا مانده بودند... ماهی کوچک و سفید رنگ شنا کنان به هستی پیوسته بود... و ما همه در روزمرگی های خودمان گیر کرده بودیم.

"...بعد از تمام این مدت...؟!"
"همیشه."


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
همینجا از اوتو معذرت میخوام که از دیشب تا حالا هی دارم میگم الان تاییدت میکنم الان تاییدت میکنم و تازه الان هم میخواستم غروب تاییدش کنم دلم سوخت (نهایت عجله ی یک ریگولوس!)

اوتو بگمن!

نقل قول:
نابود کردن مرلین ریش بزی و پیغمبریش

داره ازت خوشم میاد

تصویر کوچک شده


خوش اومدی

ملت!

اولین دور ماموریت های گروهی سه چهار نفره، امشب شروع میشه، ولی با این حال عضو گیری همچنان ادامه داره. این عضو گیری لامسب پدس سگ همچنان هم ادامه داره.
هیچی دیگه...
منتظر باشید


لیست اعضای فعلی

هرمیون گرنجر

موریل ویزلی

پرنتیس لسترنج

ورونیکا اسمتلی

آلبوس دامبلدور

گبریل دلاکور

اوتو بگمن

عضو گیری همچنان ولمون نمیکنه


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۱۰:۲۶:۱۰

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴
_ریگولوس... تو دیگه از کجا پیدات شد؟!

ریگولوس که خودش را به زور بین فضای خالی بسیار کوچک میان وندلین و هکتور جا داده بود و خوشحال بود که وسط هیات داوران نشسته است، سرش را به سمت هکتور چرخاند:
_ما از اول همینجا بودیم، ما همه جا هستیم!

هکتور چشمانش را در حدقه چرخاند.
_تو که حتی هنوز مشخص نشده به چی حکومت میکنی؟!
_بلی درست است، ما به هیچی حکومت میکنیم!
_واقعا؟! منظورت اینه که... به هیچی حکومت نمیکنی...؟!
_ما کی این را گفتیم ملعون... میگوییم به هیچی حکومت میکنیم. مثلا الان مغز تو پر از هیچی ست، پس ما به تو نیز حکومت میکنیم!

هکتور با افکت به ریگولوس خیره شد... بجز قسمتی که گفته بود مغزش پر از هیچ است تمام حرف هایش جالب بنظر میرسیدند. ریگولوس لبخندی جورج مایکل وار زد و صدایی آلن دلون مانند در آورد:
_باید برویم عرصه را تصاحب کنیم... این رعایا در نبود ما زیادی خوش گذرانده اند! میبینمت دوست من.

با تکبر و افتخار خودش را به زور از بین وندلین و هکتور بیرون کشید و در حالیکه شلوارش از پشت تا نصفه پایین بود به سمت جایگاه سخنرانی حرکت کرد. میکروفون را در حالیکه به سلستینا چشمک میزد در دست گرفت و خنده ی لویی شانزدهم واری کرد:
_دوستان... دوووستان! هه هه... دووووووستان... دــــــــــــــــــوستان... دود دورود دو دود دود دوستان!

ملت:
ریگولوس:

ریگولوس که از پشت با یک دست سعی میکرد شلوارش را بالا بکشد و این تلاش کاملا مشخص بود، همچنان به خنده های جذاب ادامه داد.
_میگفتم... چی میگفتم... قبل از اینکه آگوستوس بوقی میکروفون رو از دست ما بقاپه و خودش رو بر عرصه ی قدرت بنشونه با این دهان مبارکم چی داشتم می فرمودم؟! آها یادم اومد...

و تقریبا بلافاصله تمام سالن از صدای عربده های ریگولوس که به بانشی هم بی شباهت نبود پر شد.
_چرا رفتی چرااااااو... من بی قرارمــــ... هالای لای لای لالای، لای لای لالای لای!

و البته پر واضح است که طولی نکشید تا نگهبانان سالن ریگولوس را گرفته و از روی سکو به پایین پرتاب کردند، و والبته ریگولوس هیچگونه مقاومتی نکرد، بهرحال از نظر خودش از همه این ها لرد تر بود! و فقط نظر خودش اهمیت داشت. همانطور که آواز میخواند هکتور و وندلین را به زور کنار زد و خودش را میان فضای کوچک بین شان چپاند.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۵ ۰:۱۰:۴۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴
_تراورز یه دقیقه به من گوش-
_مگر من به تو گوفته نمیکنم بر تومبان من قسم ننمای! تومبان من راه افتاده کرده به سمتت آمده کرده، خجالت کشیده نمی کنی؟!
_شلوار یه دقه ساکت شو... تراورز من اصلا-
_تو خیجالت کشیده نمی نمایی جیوان؟!
_بابا من اصلا آش-
_بیزنیم پک و پوزت را با دک و دهانت یکی کنیم؟!
_بابا من اصلا آشپزی بلد نیستم! با این سوژه تون!

اتاق در سکوت فرو رفت... تراورز با فرمت به ریگولوس خیره شد.

_تکرار میکنم... من اصلا آشپزی بلد نیستم!
_خب... خب...املت که بلدی!
_اگه تو املت رو بعنوان آشپزی حساب میاری من دیگه حرفی ندارم، هرچه زودتر برگردونینم به سلولم!
_چی میگی حاجی، آرسینوس که خودش آشپزشو میشناسه! مگه نه آرسینوس!
_میشناسم! میشناسم! میشناسم!
_آشپزت کیه؟!
_آگوستوس!

تراورز همچنان فرمتش را حفظ کرده بود... اما نمیتوانست از نفس های عمیقش جلوگیری کند. کاملا خشک شده بود... پس ریگولوس وسط سوژه چکار میکرد؟! آیا بدلیل آنلاین بودن زیادی بود؟! این بشر حتی آنلاین هم نبود! آیا بدلیل گشاد شدن سوراخ لایه اوزون بود؟! آیا تراورز همینجوری کلا یک دلیل برای زندان انداختن ریگولوس لازم داشت؟!

نفس عمیقی کشید... و به ریگولوس خیره شد:
_من چند بار نگفتم پست طنز نزنین؟!
_ها؟ خب... چرا... گفتی...
_چرا توی اون مغز کوچیکت فرو نکردی پس؟
_الان واقعا موضوع اینه؟!
_پنگوئنای صحرای کالاهاری دارن منقرض میشن اونوخ تو راه افتادی پست طنز میزنی؟ من دیوانه شدم از دست شما! من روانی شدم از دست شما! من حتی دیگه به سختی میتونم حاجی باشم از دست پستای طنز شما!
_تراورز به شلوار مرلین قسم من بی گناهم.
_من به تو نمیگم پست طنز نزن؟

و اینگونه بود که کتابی مملو از تجربیات ریگولوس سالها بعد با نام "چگونه شلوار کسی را با قسم آیه خوردن از پایش در بیاوریم" به چاپ رسید، البته قرار بود برسد، اگر ریگولوس موفق میشد ثابت کند که اصلا آشپز نیست!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۰:۵۰ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴
_دراکو... من معلم دزدی تو بودم مگه نه؟!
_چه ربطی داره؟!
_نباید از من ببری... خب؟! این یکی از اصول دزدیه اصلا!
_سنگ!
_قیچی!
_قیچی!
_کاغذ!
_
_

ریگولوس که بطرز فجیعی باخته بود به حالت پوکر فیس به دراکو خیره شد، اگر از مرلین هم می باخت محکوم میشد گستاخانه ترین درخواست تاریخ بشریت را به لرد مطرح کند. در اولین ماموریت بعدی ای که با هم میرفتند از پیش با پلیس تماس میگرفت تا این جانور را از او کنده در آزکابان رها کنند. نگاهش درست مثل نگاه مرلین به مورگانا بود، با این تفاوت که کش تنبان مرلین از فرط هندل کردن قسم های مردم در حال پاره شدن بود و همین باعث بوجود آمدن تنش بسیاری در چهره این بزرگوار شده بود.

و البته این نگاه مرلین چند دقیقه بعد شدید تر هم شد، چون دو نفر را داشت که به آنها نگاه کند. او از ریگولوس هم باخته بود، و باور کنید، باختن از یک بی مخ چیزی نیست که دوست داشته باشید تجربه کنید.

ریگولوس که مثل کدو قلقله زن... خب... قلقله می زد، به مرلین خیره شد که از در بیرون رفت و با بدبخت ترین افکتی که بلد بود راه اتاق لرد را در پیش گرفت.

دفتر شخصی لرد سیاه

مرلین نفس عمیقی کشید، حبسش کرد و در را کوبید. بدون هیچ صدا یا عکس العملی در پس از چند ثانیه خود بخود باز شد. لرد سیاه که روی صندلی ای پشت به اتاق نشسته بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود، حتی سرش را هم برنگرداند تا او را نگاه کند.

نفس عمیقی کشید... و در یک جمله کار را تمام کرد.
_آگوستوس میگه قلب شما رو بذاریم تو بدن دامبلدور.

این جمله در واقع باعث شد لرد برگردد... خیلی سریع هم برگردد، و به مرلین نگاه کند. چشمان مار مانندش بطرز ترسناکی می درخشیدند.
_آگوستوس چی میگه؟!

درمانگاه دارالمجانین

_خب الان که چی؟! قراره چیکار کنیم ما اینجا؟
_میشینیم تا مرلین بیاد، تو سوژه کسی فکر اینجاشو نکرده بود!
_ریگولوس همش تقصیر توئه!

ریگولوس که به هیچ یک از دیالوگ ها و سر و صدا هایی که صرفا برای طولانی کردن پست و وقت تلف کردن تا زمان رسیدن مرلین طراحی شده بودند توجه نمیکرد، با حالتی رویا گونه لبخند زد و زمزمه کرد:
_اوه اینجارو ببینین... یه سوراخ رو زمینه!

ریگولوس
ملت مرگخوار

درست زمانی که همه تعداد دقایقی که گذشته بود از دستشان در رفته بود، همگی با صدای باز شدن در از جا پریدند... مرلین درست مثل درختی که قطع شده باشد داخل افتاد.
_یا من! یا کش تنبونم! پناه بر ناخون خون مرده ی شصت پای چپم در سال هزار و ششصد و پنجاه و دو!

ورونیکا که اصلا توجهی به ظاهر چکی لغدی شده ی مرلین و فریاد هایش نمیداد، خیلی آهسته قلب تپنده را از توی دست های مرلین بیرون آورد... و به سمت دامبلدور رفت.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۴ ۴:۴۴:۰۱
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۴ ۴:۴۵:۰۹

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
مرگخواران بینوا که سر و کله ی خود را در خطر می دیدند و بعد از دیدن اتفاقی که برای مورفین افتاده بود اصلا دوست نداشتند احشای شکمی شان بیرون کشیده و دور گردن یک بی مغز انداخته شود، بسرعت شروع به تقلید حرکات اولین حیوان یا شئ ای که به ذهنشان رسیده بود کردند تا بلکه ورونیکا آنهارا با چوب رختی و پاشنه کش و عمه ی ریگولوس اشتباه بگیرد و بیخیال بیرون کشیدن دل و روده شان بشود.

ریگولوس که دست هایش را بالا برده بود و ادای مجسمه آزادی را در می آورد، به رودولف که یک کلاه پر دار روی سرش گذاشت بود و موهایش را گوجه ای بسته بود خیره شد:
_عه عمه شما اینجا چیکار میکنین؟!
_

ورونیکا ناگهان با فریاد بلند و نخراشیده اش اتاق را لرزاند، و جیغ بنفشی کشید:
_هی تو! بیا جلو!

هکتور که در این مورد خاص از خطاب قرار گرفته شدن واقعا می ترسید، مثل انگری بردز از جایش پرید و زمزمه کرد:
_من... من کاربر مهمانم!

ملت مرگخوار که در عجب بودند که چگونه این ایده قبلا به ذهن خودشان نرسیده است، همگی به یک باره تبدیل به کاربر مهمان شدند. ورونیکا چشمانش را ریز کرد که کاربر مهمان اصلی را پیدا کند... اما ملت مرگخوار قبلا دوره آموزشی ادای کاربر مهمان را در آوردن شرکت کرده بودند. آنها حتی مدرک شکستن قلنج شصت پای چپ هم داشتند، و میتوانستند با سوراخ دماغ هایشان با میمون های آنگولایی سخن بگویند. البته این نوع از میمون مدتها پیش منقرض شده است اما مرگخواران حتی کلاس های آموزش بی تفاوت بودن نسبت به انقراض میمون آنگولایی را نیز گذرانده بودند.

ورونیکا تمام نفسش را در سینه حبس کرد و با انفجاری آن را بیرون داد:
_کاربر مهمان واقعی بیاد خودشو معرفی کنه، همونی که باهاش حرف زدم!

مرگخواران تحصیل کرده و باکلاس، توسط شخص کاربر مهمان بزرگ میتی کومان، آموزش ادای کاربر مهمان غیر واقعی در آوردن را نیز دیده بودند. و همین باعث شد در آن لحظه در واقع هیچ کاربر مهمان واقعی ای در اتاق پیدا نشود.

_یکی از شما بالاخره کاربر مهمان واقعیه... پیداش میکنم... میکشمش!
ورونیکا این را گفت و شروع به رژه رفتن میان صف مرگخواران کرد. در همان موقع ریگولوس به سمت بغل دستی اش برگشت و با حیرت زمزمه کرد:
_عه عمه شما که هنوز اینجایین؟!

عمه ی ریگولوس نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و از کادر خارج شد تا جن های خانگی بیشتری را گردن بزند، و ریگولوس بی مخ و رودولف عمه نما را به حال خود گذاشت تا ناباورانه به یکدیگر خیره شوند.

ورونیکا ناگهان یقه بانز را گرفت و او را جلو کشید:
_اسمت چیه؟
_بانز!
_بانز چی؟!
_فقط بانز‍!
_میخوای بگی اسم نداری یا فامیلی نداری؟
_نمیدونم، میتونی هر کدومش باشه، اصلا ممکنه بان اسمم باشه فامیلیم ز باشه!
_نخیر آقای جوان... اسمت میتونه کاربر باشه فامیلیتم مهمان!

ورونیکا یقه بانز را گرفت و او را به سمت میز کشید. در همان موقع بانز که از قبل داشت ادای طرح های تخت جمشید را در می آورد و در همان حالت خشک شده بود، آستینش بالا رفت و علامت شوم روی دستش نمایان شد. نگاه ورونیکا برای لحظه ای خشک شد... بانز را روی زمین پرت کرد و جیغ کشید:
_من این حرفا حالیم نیست، یکی رو بیارین تیکه تیکه کنم!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱:۰۸:۲۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱:۵۲ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
مورفین به ورونیکا خیره شد، و با چشمان خمار زمزمه کرد:
_دیه...؟! من کشی رو نگشتم...
_ریه پدرجان... ام... مجرای تنفسی...
_بچهای مدرسه ی آلپ؟!
_خدایا این منو دیوانه کرد...
_ژرافه؟
_

همان موقع در تقریبا با لگد باز شد و هکتور ویبره زنان در حالیکه بلاتریکس را قبل از خودش به داخل هل داده بود داخل پرید... صورتش پر از جای چک و لغد های بلاتریکس شده بود و جای دندان روی بینی اش سرخ شده بود.

ورونیکا برای لحظه ای به بلاتریکس و لحظه ای دیگر به مورفین خیره شد... زمانش رسیده بود که دو ماموریت جداگانه را بطور موازی فرماندهی کند.
_هکتور! تا ده دقیقه دیگه ریش ها-یعنی مو ها! روی این میز باشه! و تو آرسینوس... مورفین رو بیار اینجا!

آرسینوس با حیرت به گوشه ی خالی اتاق خیره شد.
_کدوم مورفین؟!

در کسری از ثانیه ملت مرگخوار روی سر مورفین ریختند که تازه اصل مطلب را متوجه شده و در حال فرار بود. در همان حال که آرسینوس و ریگولوس مورفین را با بدبختی روی میز خوابانده بودند و ورونیکا سرگرم سوراخ کردن ریه های او با مداد رنگی بنفش بود، ناگهان فریاد بلاتریکس به آسمان رفت.
_دست به موهام بزنی دستتو قلم میکنماااا!

بلاتریکس این را گفت و بلافاصله به سمت هکتور که ماشین ریش تراش را دستش گرفته بود تا موهای او را بتراشد هجوم برد. و البته به لطف جاخالی ماهرانه ی هکتور، بلاتریکس درست توی صورت ریگولوس فرود آمد.

در طرف دیگر ورونیکا ریه های مورفین را بالا نگه داشته بود و در حالیکه با پا بدنش را نگه داشته بود با دست دیگر سرگرم بیرون کشیدن نای اش بود.

ریگولوس سعی کرد مثل هکتور جاخالی بدهد اما تنها چیزی که نصیبش شد ضربه محکم پیشانی بلاتریکس درست وسط بینی اش بود. بلاتریکس گردن ریگولوس را گرفت و با خشم به او چشم غره رفت.
_میخوای موهای منو بدزدی؟
_هک...
_چطور جرئت میکنی؟!
_هکت...ور... دارم خفه... می...

در همین حال کارگردان که دیالوگ هایش را دزدیده و چای اش را خورده بودند و فقط همین را کم داشت دستش به اشتباه روی دکمه اسلوموشن خورد و هکتور در حالیکه در ثانیه اندازه ی دو سانتی متر حرکت میکرد، ماشین ریش تراش را آهسته آهسته بالا و بالا تر آورد... ماشین با حرکت ظریفی از دست هکتور جدا شد و به سمت ریگولوس پرتاب شد. ریگولوس که سرعتش بدلیل خستگی ناشی از استراحت کردن حتی از دو سانت در ثانیه هم کمتر بود، آن را توی هوا قاپ زد... و درست زمانی که کارگردان خوابش برد و سرش روی میز افتاد و درست به دکمه ی صحنه آهسته برخورد کرد و موقعیت از اسلوموشن خارج شد، درست همراه با فریاد های مورفین و خنده های شیطانی ورونیکا، ریگولوس با یک حرکت درست وسط موهای بلاتریکس را تراشید و وسط سرش جاده چالوس درست شد.

بلاتریکس به ریگولوس خیره شد... نگاهش به سمت دست ریگولوس که موهای او را در دست گرفته بود پایین لغزید... دستش را بالا آورد که به خفه کردن ریگولوس ادامه دهد و ناگهان غش کرد و با صدایی درست مثل صدای آبشار های دوغ آبعلی کنار جاده چالوس روی زمین افتاد.

تمام اتاق ساکت و بی حرکت به ریگولوس خیره شده بودند که یک طره ی مو در دست داشت، که بنظر میرسید کافی باشد. سرانجام ورونیکا جلو آمد و در حالیکه مشخص بود از یک بی مغز انتظار چنین نبردی را ندارد، نای مورفین را آهسته دور گردن ریگولوس انداخت و در حالیکه طره ی مو را از او میگرفت شش ها را بدستش داد.

سپس با ذوق و شوقی غیر قابل پیش بینی به سمت نقاب و گوش به هم دوخته شده رفت و خیلی سریع ریش ها را به آن چسب زد. سپس با شادی به اثر هنری اش زل زد، و با سلیقه به آن پاپیون زد. سپس با ذوق فریاد کشید:
_نفر بعد!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۴:۲۱:۴۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
بوی کله پاچه در اتاق پیچیده بود، و ورونیکا در حالیکه با یک دستش یکی از گوش های وینکی را بالا نگه داشته بود و با دست دیگر مشغول کندن دیگری بود، با سر به ریگولوس که گوشه اتاق ولو شده بود و دو برابر وینکی آه و ناله میکرد اشاره زد.
_پاشو برو اون دست کج رو پیدا کن، بگو این جسد اول از همه چی مغز میخواد. مغزشم باید بسیار خجسته و روان پاک باشه بنابرین لازمش داریم.

ریگولوس درست مثل کسانی که به جریان برق وصل شده باشند از جا پرید.
_ام... ورونیکا... عزیزم... گلم... دست کج که منم...
_اوه تو اینجایی؟! خوبه... دیگه لازم نیست بریم دنبالت! این جسد اول از همه چی مغز میخواد. مغزشم باید بسیار خجسته و-
_عسلم... ای رفیق... اینو که قبلا گفتی... چیزی که نگفتی اینه که یعنی من بدون مغز نمی میرم؟!

صدای هر هر خنده ی هکتور از گوشه اتاق طنین انداخت.
_تا الان که زنده موندی!

ریگولوس برگشت و تقریبا ده دقیقه ی اسلوموشن به هکتور خیره شد.
و سپس با پس گردنی ورونیکا که گوش دیگر وینکی را هم بالا گرفته بود و با لذت به دو نفری خیره شده بود که وینکی را کشان کشان بیرون میبردند، روی میز ولو شد. ورونیکا با تمرکز به سرش که با موهای مشکی و حجیم پر شده بود خیره شد.

لبخندی زد و نفس عمیقی کشید... و دست هایش را با شوق و ذوق به هم مالید.
_از چی استفاده میکنیم؟!

هکتور تا کمر توی جعبه وسایل لازمه خم شده بود. کراب مژه های بلندش را بر هم زد و رژ لبش را تجدید کرد:
_موچین بدردتون نمیخوره؟! :pretty:

ریگولوس:

هکتور از درون جعبه فریاد کشید: چاقو؟!
_
_ساطور؟!
_
_قمه؟
_
_اره؟
_
_گیوتین؟!
_

و این در حالی بود که ورونیکا با پیچ گوشتی به جان کله ی ریگولوس افتاده بود و آن را درست مثل نارگیل از وسط نصف کرده بود. و ریگولوس همچنان در حال تعجب کردن بود.
_هی... اون بالا داری چه غلطی میکنی؟!
_دارمـــ به مـــغــــزتـــــ دســـــتــــــ پیـــدا میــکـنـــمــ...
_
_میشکافمش... و مغزتو میکشم بیرو-وایستا ببینم... این که... این که...
_
_جیغ نکش یه دقه... نکش... میگم جیغ-خالیه...

ریگولوس در حالیکه دست به کمر زده بود پوزخند متکبرانه ای زد و با صدای آلن دلون خندید:
_این مغز پر از اطلاعات کوچیک و بزرگ از همه جای این جها-خالیه؟ یعنی چی که خالیه؟
_ام... ریگولوس... اهم اهم... هیچی... تو یه دانشمندی... الانم کله ت رو عین اولش میکنم... حیفم میاد مغز بزرگ و پر از اطلاعاتتو بردارم! برو آرسینوس رو برام بیار... برو... گردش کن... فقط برو...

صحنه جمجمه ی خالی ریگولوس که هیچگونه مغزی درونش یافت نمیشد همچنان جلوی چشمان ورونیکا رژه میرفت. ریگولوس با همان حالت آلن دلونی کادر را ترک کرد.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۴
ارباب نقد نقد ارباب نقد ارباب ارباب نقد


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
اتاق مدیریت خانه ریدل

_واحد پنج، تقصیر همسایه ها نیست که شما تازه عروس دامادید!
(ازت متنفرم هاگرید)

اتاق مدیریت خانه ریدل-لیتل هنگلتون
(و من همچنان از هاگرید متنفرم)

پروفسور جیگ با همان تعجب همیشگی توی چشمانش و فهم و شعور بیش از حد و آزار دهنده اش که با باقی کسانی که در کنارشان قرار میگرفت همخوانی نداشت، به لرد خیره شد.

_ام... ارباب... قبل از رفتن فکر کنم یه چیزی باشه که باید بهتون...
_چیه آرسینوس؟! مگه نگفتیم برید گم شید از اتاق ما بیرون؟
_ارباب درباره اینکه مدرسه...
_باز هم همون موضوع قدیمیه؟ کولر ها خرابن؟
_بله اما میشه گفت در واقع یه موضوع جدید-
_موضوع جدیده؟ مگه نگفتیم موضوع جدید رو خودتون برید حل کنید و ما رو راحت بذارید؟
_ارباب فقط میخوام بگم که...
_تو چرا فکر میکنی ما نمیفهمیم حرفات رو؟
_ارباب در واقع کولر ها خرابن.

لرد با شنیدن این حرف برای لحظه ای سرخ و سفید شد. لرد با شنیدن این حرف کبود شد. لرد با شنیدن این حرف خشک شد. لرد با شنیدن این حرف نفس عمیقی کشید و بالاخره موفق شد بر خودش مسلط شود. خراب شدن کولر ها به معنای چند صد تا بچه ی له له زنان بود، آن هم در وسط خانه ی ریدل. لرد با شنیدن این حرف تمام عواطف و احساساتش را در جمله ای که در شرف گفتنش بود جمع کرد و با تمام احساس ترس و وحشتی که در صدای یک لرد میتواند بگنجد زمزمه کرد:
_آرسینوس؟
_بله... ارباب؟
_حتما میدونی که ما کوچکترین اهمیتی نمیدیم.

در واقع این اهمیت ندادن در صدایش هم مشخص بود، حتی از همان "آرسینوس" اول که گفت. البته قرار بود حداقل کمی نگران باشد، اما از قصد نگران نبود که به ما یاد بدهد هر چه نویسنده گفت را باور نکنیم.

لرد نفس عمیقی کشید... و ادامه داد:
_حالا میتونین با خیال راحت از اتاق ما گورتون رو گم کنید بیرون. اون پسره ی دست کج رو پیدا کنین و با نهایت محبت بهش بگین که برای ما بوباتون درست کنه، و در نهایت عطوفت اضافه کنید که از خودش و قیافه ی دخترونه ش متنفریم.

نیم ساعت بعد-حاشیه های لیتل هنگلتون

ریگولوس در حالیکه دست هایش را با حرارت دور سرش می چرخاند و چشمانش را محکم بسته بود مثل بانشی نعره زد:
_اطلاعیه اطلاعیه... به عده ای دانش آموز جهت-
_دخترم چرا داد میزنی... لواشک میل داری؟ خودم درست کردم.
_

ده دقیقه بعد-حومه لندن

ریگولوس که تصویر پیرزن با لواشک هنوز جلوی چشمش رژه میرفت و مطمئن بود که چندین شب متوالی کابوس خواهد دید، با صدای ضعیف تری که البته ذره ای از اشتیاقش کم نشده بود (باز جو دادم) فریاد کشید:
_اطلاعیه... اطلاعیه... به تعدادی-

_داداش بکش کنار رو جا پارک ماشینم وایسادی.
_ام... ماشینت کجاست؟
_ماشین ندارم.
_خب پس... جا پارک برای چی میخوای؟
_واسه وقتی ماشین خریدم.
_حالا نمیشه من فعلا اینجا بایستم؟! این جاپارک الان بدردت نمیخوره ها...
_هر کی ماشین نداره جا پارکم نباس داشته باشه؟ عین این میمونه که یکی چون پول نداره شلوار بخره پس-
_باشه... باشه! میرم کنار! قربان چرا زودتر نفرمودید... اصلا حالا که فکر میکنم دیرم شده باید برم... ام... اهم... از آشنایی باهات خیلی خوشحال شدم...

یک ربع بعد-دم در وزارتخانه

آفتاب به فرق سرش می کوبید، و تصاویر نامفهومی جلوی چشمانش می رقصیدند... احساس میکرد دیوانه شده است. شاید هم آفتاب تند گیجش کرده بود... ریگولوس با صدایی که اینبار حتی اگر جو هم بدهم دیگر هیچ اشتیاق و هیجانی درش موج نمیزد، زمزمه کرد:
_اعلامیه... اعلامیه ی دوتا دونه دانش آموز پدرسگ لعنت شده...

ناگهان با صدایی از جا پرید.
_برو کنار... باید رد شم...

به دور و برش خیره شد... و البته هیچ چیز ندید، و این منطقی بنظر نمیرسید چون تا طرف حسابش را نمی دید نمیتوانست بفهمد به کدام سمت باید برود کنار!

_ام... ببخشید شما؟!
_باید رد شم... من مرد روزای سختم...
_یعنی چه...
_ که میرسه به شبای بدتر...
_...!!
_من همون واحد پنجم... واحد پنجم...
_

ده ثانیه بعد-حیاط پشتی خانه ریدل

_


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۸ ۵:۱۹:۴۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.