هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در محضر بزرگان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
نقل قول:
آقا جان، والا ما اومدیم اینجا سردرنیاوردیم، الان چه خبره؟ عوض شدن صاحاب چه شرایط جدیدی رو ایجاد کرده الان؟ باید دوباره عضو شیم؟ ماموریت داریم؟ یکی روشن کنه ما رو! با تشکرات فراوان!


آلستور مودی! بعد از گذشت هفته های متوالی.. شکار مرگخواران فراری چطور بود کارآگاه؟ خسته نباشی.

آلستور..

مشکل اصلی ما اینجاست که موقع عضو شدن تو محفل خوب با خونه ی گریمولد و شرایط و تاپیکها آشنا نشدین. به هر حال یه موضوع بین محفلی رو باید توی خونه ی گریمولد بررسی کرد. اینجا برای ارتباط اعضای غیر محفلی با ناظرین محفل ققنوسه..

حرفهای محفلی رو توی گریمولد برات می گم یا برات پیام شخصی می کنم.. اگه می خوای راجع به تاپیک اتاق خون حرف بزنیم که یه مساله ی عمومی برای سایته، اینجا می تونیم بررسیش کنیم.

اگر نه هم که هیچ!

what you say?!



باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۲
نقل قول:
من جزو تازه واردینی که وارد ایفای نقش کردم بنظرم جیم موریارتی عضو خوبیه فقط امیدوارم بیشتر بنویسه


با تشکر از پروفسور کوئیرل که به ما یادآوری کرد. به نظرم من هم جیمز موریاتی از تازه واردینی که توی این دوماه به ما اضافه شدن گزینه ی مناسب تری هستن و واقعا خوب می نویسن!



باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۲
یک زمانهایی در زندگی در پشت پیچ و خم های مشغله و برنامه ریزی و طرح های هدفمند به نمی دانم مطلق می رسی! می نشیند رو به رویت مثل یک ابوالهول، می پرسد که هستی!؟ کجا می روی؟ چه می خواهی؟ و چرا؟ همه هم خوب می دانند که تا جواب ابوالهول را ندهی اجازه ی عبور نداری، آن وقت تو و ابوالهول ِ نمی دانم مطلق وقت دارید که چند صباحی بنشینید و خیره شوید و فکر کنید که چرا؟!

جیمز نمی دانست کجاست، چرا اینجاست و اصلا چه هست!؟ با یک نمی دانم مطلق وسط ناکجا روی چمن ها نشسته بود. گرگ و میش صبح بود و فقط یک گل رز نیمه پژمرده روی زمینی که در اطرافش بود قابل تشخصیص بود. زمینی که در بین این تیره و روشنی بی هویت تر از خود جیمز بود. ولی هویت که مهم نیست اینجا آرام بود چون چیزی نمی دانست.

- جیمز سیریوس پاتر!

آه..بله.. نامش این بود، جیمز سیریوس پاتر! این صدای لرزان فرسوده هم که یک آشنای قدیمی بود، آشنای تنهای قدیمی. ناگهان ابوالهول ندانستنش پرید و خشمگین از سر راه کنار رفت. جیمز حالا همه چیز را به یاد آورد. تدی! او مجبور بود تدی را بکشد، حتما تدی را کشته بود و بعد از آن هم مروپ او را به قتل رسانده بود. حالا هم یقینا مرده بود و این یک چیزی مثل ایستگاه کینگزکراس برای پدرش بود. اما کجا بود؟

- پرفسور!
- بشین جیمز! هوم.. البته من خیلی دوست ندارم که روی چمن ها بشینم ولی به خاطر هر دوستی این کارو می کنم!
- پروفسور دامبلدور! ما کجاییم!؟

دامبلدور لبخند زد. لبخندش مثل گذشته گرم نبود، یخ بسته بود. احتمالا دامبلدور هم غمگین بود. با این وجود به لبخند زدنش ادامه داد. دامبلدور گفت:

- جواب تکراری واسه یه سوال تکراری! از این بگذریم جیمز.. می خوای چیکار کنی؟ می ری یا می مونی؟

دعوا سر رفتن و ماندن دوست ها بود. بالاخره این مسابقه یک برنده داشت و این طور که پیش رفته بود هیچ کدام از این دو دوست نمی بردند. جیمز قبل از گفتن پاسخ با خودش فکر کرد. آن ها که برنده نبودند.. مروپی گانت برنده بود..شاید هر دو نفرشان می مردند..

- من می رم پروفسور!

دامبلدور دوباره با همان لبخند یخ زده ش گفت:
- می بینی!؟ این کاریه که دوستها می کنن جیمز.. ترجیح می دن خودشون برن ولی دوستشون نره. ولی یک کاری هست که عاشق هایی مثل لیلی و سوروس انجامش می دن.. خودشون می رن ولی نمی ذارن اون یکی بره!

جیمز مبهوت نگاه کرد. توی سر نابغه ی پیر جادوگری چه می گذشت. خواست چیزی بپرسد اما دامبلدور ادامه داد:

- بعضی وقت ها، نباید تسلیم شد. دلیل این که تو به این جا منتقل شدی، همون نیروی قدرتمند و آشنای قدیمی خودمونه.. البته پا در میونی های نارنجی هم موثر بود. فکر کنم خودش الان پیش تدی باشه.. به هر ترتیب طلسم وجودت و طلسم فرمان مروپ با هم درگیر شدن و جیمز سنت کمی کمتر از اون بود که بتونی سر پا بمونی و خب.. مثل این که ما اومدیم به اخترک شماره ی ب612! و گل سرخ پژمرده!

چشمان دامبلدور با نگاه کردن به گل سرخ پژمرده، اشک آلود شد. دامبلدور محاصره شده با اشک و غم ادامه داد:

- وقتی به میدون مبارزه برگشتی.. هرجور که می تونی و هر چقدر که امکان داره برای دوستت زمان بخر جیمز. همیشه از این ستون به اون ستون فرج نیست ولی شاید این دفعه چند دقیقه اضافی راه گشا باشه! خب دیگه، وقت منم تموم شد.

دامبلدور بلند شد و ردای لاجوردی مجللش را تکاند. لبخندی برای خداحافظی زد و بلافاصله ناپدید شد. قبل از این که فرصت خداحافظی داشته باشد جیمز مانده بود و معضل همیشگی "چه باید کرد؟"

----------------
پ.ن: به نظر شخص خودم! لازمه یه جاهایی سرعت داستان کم بشه تا هیجان و جذابیت ماجرا زیاد بشه! به هر حال..


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲۹ ۱۰:۵۴:۲۵

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۲
انسانها و هر چیز دیگری که اطرافشان هست، تمام وجودها و هست ها یک روز به "بود" بدل می شوند. و فقط یک جعبه از خاطرات باقی می ماند که شاید آن هم یک روزی بالاخره یک بود دیگری شود!

اینجا، در قبرستان هم چند روزی هست که آن انسان هایی که مهمان اینجا بودند رفتند و فقط وجودشان به یک بود تبدیل شد. و البته تصویری در آسمان که جای جعبه ی خاطرات را پر کند. تصویری از مرگخوارانی که رفتند با همه ی حرص و نفرت و خشونتی که در قلبشان خانه داشت و تصویر شبح خون آشام و قهرمانی هایش!

رز و ارنی لحظاتی به تصاویر آسمانی نگاه کردند. جالب بود که اکثر کشته شده ها جادوگران بزرگی بودند، لارتن کرپسلی، مورفین گانت وزیر، دالاهوف، الادورا... رز در ذهنش به این ها فکر می کرد. از دیدن این چهره ها حتی پوزخند ناملموسی هم بر صورتش نشسته بود. با خوش گفت با این شرایط حتی اگر دامبلدور هم اینجا بود اول از همه می مرد، قهرمان مورد علاقه ی پدر و مادرش؛ یقینا زودتر از همه می مرد از بس که می خواست به همه کمک کند و کسی را نکشد و این حس های عشق مزخرف. گرچه می دانست کسی از وحشت وجود دامبلدور در مقابلش به پیرمرد نزدیک نمی شد ولی بالاخره در این بازی یا باید می کشتی یا کشته می شدی. اینجا اگر کسی را نکشی، روز بعد او تو را می کشد.

رز به ارنی نگاه کرد. پسرک ساده لوح دامبلدور مآب، بی خیال و در آرامش کنار آتش نشسته بود و رقص گرم شعله ها نگاه می کرد. فکر می کرد کنار دوست قدیمی ش نشسته اما هرچه که بود، رز ویزلی یک مرگخوار به حساب می آمد.

رز هم همین عقیده را داشت. دختر هرمیون گرنجر و رونالد ویزلی وقتی بتواند از خانواده ی هفت پشت محفلیش بگذرد به آن معناست که فرد قابل اعتمادی نیست. رز چوبدستیش را بیرون کشید و به ارنی نزدیک شد. ارنی داشت درباره چیزی سخنرانی می کرد که رز حتی آنها را نمی شنید.

چوبش را به سمت ارنی گرفت. به خاطر زنده ماندن خودش آن کلمه را بر زبان آورد:

- آواداکداورا!

***


بعضی چیزها در دنیا شبیه داستان هاست، اما به تمام کائنات قسم که حقیقت دارند. کسی که سرنوشت را می نویسد فقط نویسنده ی بسیار حکیمیست و دست نویسنده ی حکیم تقدیر می تواند گرگ و بره را در کنار هم قرار بدهد.

آماندا بدون چویدستیش مثل یک بره در میان قلمروی گرگها شده بود. فقط بین درختان می دوید و قلبش دیوانه وار به در و دیوار می کوبید. خدا خدا می کرد که یک جنازه پیدا کند که چوبدستی ش هم در کنارش افتاده باشد. این گونه مرگ او حتمی بود. لعنت به روزی که به این مسابقه آمده بود او فعلا نمی خواست بمیرد! نمی خواست بره ای باشد که راحت می میرد.

می دانست یک طرف آتشست، طرف دیگر توله های محفلی، یک سمتی هم حتما رز یا ارنی یا دیوانه ساز یا هر قاتل دیگری بود. به کجا باید می رفت. چند لحظه مردد ایستاد و اطراف را نگاه کرد. انگار که درختان یا سنگ ها و علف ها حالا زبان باز می کنند و می گویند از آن طرف برو که امن است!!

ولی به جای راهنمایی طلسم سبز رنگی از بین درختان بیرون پرید. هر کسی که بود به قصد کشتن آمده بود. یک مرگخوار، رز ویزلی یا.. چشمان آماندا از تعجب فهمیدن این حقیقت گرد شد، مروپ گانت!

- آواداکداورا!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۲
خب، ببینید کی اینجاست!

هلگا هافلپاف، بانوی طلایی.. گرچه من یه ته ریشی دارم می بینم! الان این خیلی برای خودمم جالبه که چرا اعضای خیلی با سابقه میان درخواست نقد می دن ولی تازه واردینی که باید کارشون درخواست نقد باشه اصلا اینورا نمیان.. واقعا چرا؟!

طلابانو بیا از این حرفا بگذریم بر سر اصل مطلب!

نظر شخصیمه اما من به شخصه پست هایی رو که با دو حالت زیر شروع میشن بیشتر دوست می دارم.

1- با یه دیالوگ بدون توضیح، ینی فلانی گفت نباشه فقط یه خط تیره و دیالوگ
2- با یه بند فضاسازی از لوکیشن و افراد.

الان من شنیدم که گفتی مگه غیر از این دوتا هم هست.. بله عاقا هست. پست های همون تاپیکو چک کن می بینی. در کل به نظر من این طور شروع کردن خیلی جالب تره و دست نویسنده رو هم نسبتا باز می ذاره و همین نشون می ده که تو رول زنی ید طولایی داری! :د

بعد به کلمه ی کل یوم توجه کن! اصطلاح جالبیه که اصلش کلهم هست ولی خب جهانگیر شاه دولو این مدلی مدش کرده دیگه! الان که خوب توجه کردی باید بهت بگم استفاده کردن دوبار از این کلمه توی جمله ت هم کمه هم زیاد.. یک بار گفتنش جالبه، سه بار یا بیشتر گفتنشم چون یه حالت قفلی و گیر دادن داره بازم با مزه میشه ولی دو بار تکرار کردنش یه حالت اشتباهی گفته شدن رو داره، انگار که نویسنده حواسش نبوده دوبار از کلمه استفاده کرده.. بله می دونم نکته ی خیلی ریز و ظریفیه که حتی ممکنه به چشم نیاد ولی خب منم تو ایراد گیری ید طولایی دارم!

دوتا غلط املایی داری.. بغض، حنجره، لغت هم می دونم اشتباه عمدی لگده ولی به جاش از لقت استفاده کن فرم محاوره ی قشنگ تری داره.. و دست خالی از پا درازتر، هووم.. حقیقتش این که خودم به توافق نرسیدم راجع بهش، اگه عمدی باشه جالبه!

دو تا تلمیح طنز داشتی یکیش مستقیم بود، یکیش غیر مستقیم، یکی سلما هایک و فیلم زاقارته.. یکی هم این که ارنی بلند میشه میگه من زبون خروس بلدم که به انیمیشن زندگی جدید امپراطور ربط داشت. این تلمیح داشتن تو پستها فوق العاده جالبه و به نظرم توی پست طنز باید براش یه امتیاز ثابت در نظر بگیریم که همیشه تو همه ی پستا باشه.. جالبم بود که طی همین حرکت ارنی رو از صحنه ی روزگار محو کردی.

بعد از این تحسین یه گیر ریز دیگه هم دارم و بعدش می تونیم دوتایی با هم بریم تو آشپزخونه یه چایی بزنیم!

یه جایی از پستت میگی که محفلی با ماشین رفتن جزیره و هیچ کدوم هم نفهمیدن که چطوری و واکنشی هم نشون ندادن و رفتن. این موضوع پتانسیل طنز بیشتر از این داره. ضمن این که بیاید از این به بعد خودمون رو بیشتر تحویل بگیریم. الان مدتهاست که کسی محفلی ها رو توی رول ها تحویل نگرفته، دلیل اصلیش این بود که اکثریت مرگخوارن و حالا اون اقلیت محفلی ای هم که هستیم دیگه عادت به مسخره کردن طرف مقابل و تحویل گرفتن خودمون نداریم. بیایید این عادتو ابتدا ترک و سپس جایگزین کنیم!

در مورد پتانسیل طنزش هم، خیلی خیلی راه دیگه وجود داره که همین موضوع ریز رو خنده دارتر بیان کنی.. مثلا یه مدلش رو خودم بگم:

نقل قول:
مودی که تازه از دیالوگش فارغ شده بود همین طور بر و بر نگاه می کرد به امید این که لارتن بخواد جوابی بده و کم کم داشت زیر پاش علف سبز می شد. چند ثانیه بعد هم لارتن با همیاری نام آوای "بیب بیب" دزدگیر مشنگی ماشینشو فعال کرد و راشو کشید رفت.

مودی یه نگاهی به ماشین انداخت و یه نگاهی به علف های زیر پاش و ناگهان از جا پرید و برای بار دوم آویزون گلگیر ماشین شد.

- یا ننه تنبون قرمزی! ما که غرق نشدیم!

مودی چن بار نوک پاشو به زمین می زنه تا مطمئن شه اون جا خشکیه و سراب نیست و پس از این که می بینه همه چی آرومه و کسی هم شک نکرده خیلی متین دست می ندازه تو شلوارش و رداشو مرتب می کنه! پرده رو هم از لای در می کشه بیرون* و به عنوان آخرین نفر راهشو می کشه و میره.. خیلی هم شیک و مجلسی میره اتفاقا!


همین جوری فی البداهه و بدون تفکر نوشتم، برای همین خیلی مفصل شد ولی به نظرم چندتا خنده ی بیشتر ارزششو داره کلا نکته ای که باید بهش توجه کنیم اینه که کجا به چه موضوعی باید پرداخت و چه موضوعی رو باید از کنارش گذشت.

* این پرده از لای در کشیدن بیرونم یه اصطلاحیه که هر وقت که تقدیر اجازه بده تو میخونه مسنجر می تونیم بهش بپردازیم! :د

الانم دیگه بریم چایی بزنیم! بی هپی..



باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۰:۱۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۲
نقل قول:



عاقا عاقا باز این پا شد اومد که!! هووف.. حالا ریشم رو کجا قائم کنم!؟ هر مدیری که از اینجا رد میشه دسترسی این جیمز سیریوس پاتر رو بده!

و بدونین که هر یه ساعت هم حیاتیه!


نقل قول:
یعنی من الان تو گروه نیستم؟ یعنی سفید نیستم؟ نکنه سیاه شدم؟ خاکستری؟ قهوه ای؟ طوسی؟


گودریک کلاه به سر شمشیر به دست!

گریفیندور کبیر.. چون امشب خیلی خوشحالم و همونطور که شاهدین ریش هامو شونه کردم و ردای ارغوانی پوشیدم، این عیدی من به شما.. ماموریتتون رو خودتون انتخاب کنین. هرجای محفل ققنوس یا خونه ی ریدل که خواستید پست بزنید و لینکشو برای من با جغد بفرستید.

قدمتون مبارک بود.


به سرخی شجاعت!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
فیلیوس خودمون.. قهرمان دوئل چند سال متوالی!

ذهن جویی کردن و تجاوز به حریم شخصی افراد خوب نیست ولی خب خیلی هم تازه کار نیستی، تازه وارد به جادوگران شاید. به هر حال.

اینجا جایی نیست که ما به دلیل عضو نبودن شما بهتون ظلم کنیم و حق پست زدن و تفریح رو ازتون بگیریم. شما آزادی که هر جای محفل ققنوس که خواستی رول بزنی و سوژه ها رو ادامه بدی..

اما.. در واقع این تاپیک انتخاب اشتباهی بود فیلیوس. این تاپیک برای درخواست عضویت اعضا در نظر گرفته شده و شما اگه سوالی داشتی با به هر دلیلی خواستی با ما در ارتباط باشی باید به این تاپیک بری.. این بار که گذشت، تا دفعات بعد..

سلام منو به آدمای کنار شومینه برسون، به سلامت!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
نقل قول:
منم اومدم که به سفیدی بپیوند و بر علیه سالازار و نوادگان چرک و سیاهش بجنگم.


به حق تمام مادران مقدس تاریخ بشر! هلگا هافلپاف! اوه! من به عنوان پدر این محفل ورود همچین ننه ی شایسته ای به محفل ققنوس رو گرامی می دارم! بغل هم می کنم تا تامک و تامکیان حسرت این صمیمیت ها رو بخورن.

هلگا من از دوران تحصیلم تو هاگوارتز هر دفعه به هافلپاف فکر می کرد یاد آشپزخونه میوفتادم و هرچی غذا و دسر و پس و پیش غذا توی عمرم دیده بودم یادم میومد. از این نظر مادر شیرینی به نظر میاین! البته بعدها تو سالهای بالاتر فهمیدم که واقعا تالار خصوصی ای که ساختین یه جای دور و بر آشپزخونه ست و واقعا به حسیات و حدسیات خودم ایمان آوردم..

هوووم.. انگار یه چیزی رو فراموش کردم، پیریه و هزار مشکل هلگا جان!

بله.. داشتیم می گفتیم که ورودت با چنین هیبتی باعث خرسندیه.. هلگا، توی خونه ی شماره دوازده گریمولد؛ یه سوژه ای در جریانه که تو پست ما قبل آخر تدی خلاصه ش رو زده و من دیگه به داستانش زیاد نمی پردازم اینجا. فقط این قسمت رو باید توجه کنی که دوتا مرگخوار رفتن که دامبلدور رو از جزایر قناری بردارن و ببرن لندن و از پست مروپ گانت اطلاعی از وضعیت ماموریتشون نداریم. برو و تکلیفمون رو روشن کن ببینیم چه خبر شده.. البته من ترجیح می دم دوتا ته دیگ سیاه سوخته نتونن این کارو بکنن ولی تو به سلیقه ی خودت این کارو انجام بده مادر!

زردی طلایی تر از خورشید!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۹:۲۱ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
سوژه ی تازه:


صبح یک روز پاییزی فوق العاده ی دیگه تو خونه ی گریمولد شروع شده بود. محفلی طبق دستور دامبلدور صبح خروس خوون از خواب بیدار شده بودن، به اتفاق پروفسور مراسم شستن دست و صورت رو شروع کرده بودن.. البته خب پنج دقیقه ی اولش به اتفاق بود و چهل و هشت دقیقه بعدش بقیه چرت می زدن و پروف محترم ریش ها رو تار به تار با آب و صابون مشنگی می شست!

- می گم پروف می خواین ما هم بهتون کمک کنیم.. بلکه شاید زودتر..

دامبلدور انگار که جوراب پشمی دیده باشه غش غش خندید و سپس به ریش مربوطه تابی داد و بین محفلی ها انداخت.. فقط بذارید یه و دیگه بگم.. دیگه و و و نمی گم.. فقط یه دونه.. باشه؟ :worry: .. خو.. و گفت:

- خب فرزندان دلبند روشنایی و سیفیدی.. ببینید این ریش نسخه ی معتبری از ریش مرلینه.. جون اون نازنین عمه تون دقت کنین جر نره!.. باید به دوازده قسمت تقسیم بشه و بلاه بلاه بلاه!

و سپس هر کسی یه گوشه ی ریش رو گرفت.. لارتن، تد ، جیمز، ریموس، ویلبرت، سوروس، استرجس و دابی که زیر ریش مدفون بود..

- بچه ها.. همه ی سنگینی ریشو انداختید رو من.. دستم درد گرف زور بزنید دیگه!
- دابی اینجا بود.. دابی داشت زور زد!
- جون تو همه داریم زور می زنیم ولی همش نه تاییم!
- دابی باید اینقدر زور زد تا تونست.. دابی باید زور زد!
- پروف من دیگه نمی تونم..
- دابی هم دیگه زور نداشت.. تموم شد!

و دابی و دیگران ریش خیس پروف رو رها کردن و آن ریش خیس آب چکان شلپی خورد به گل نشست!

دامبلدور:
ملت:
جیمز: بچه ها بریم گل کوچیک!

و نه تا محفلی عین گله ی هیپوگریف های دامنه ی کوه اورست _ ربط نداره!؟ شما مسئول بررسی ربطی احتمالا؟! _ از مرلینگاه در اومدن و به سمت حیاط جاری شدن در حالی که نعره های شادی می زدند و ام سیریوس هم از تو تابلو همراهیشون می کرد:

- کشافطا منم ببرید! مشنگا! منم ببرید.. منم گل کوشیک دوش دارم!

یقینا و صد البته این مورف نبود، خانوم بلک بود که به دلیل عدم جدی گرفتن بهداشت دهان و دندان و کهولت سن دندوناش ریختن و همین خانوم بلک به همراه تابلوش توسط آخرین نفر برداشته میشه و به حیاط می ره!

ملت همه سر پست هاشون وایمیستن و خانوم بلک هم با تابلو می ذارن تو دروازه.. بازی بدون سوت آغاز میشه، تد پاس می ده به جیمز و جیمز شوت می زنه سمت دروازه، خانوم بلک به سمت توپ شیرجه می ره و از تابلو خارج میشه.. توپم واسه خودش میره تو دروازه!!

- گــــــــــــل!!

بازی دوباره آغاز میشه.. و با اولین شوت به سمت خانوم بلک.. بازم گل میشه!

- گل!!
- گل؟!
- عاقا من بازی نمی کنم!

و این گونه سوروس جر می زنه و بازی به هم می خوره!!


خونه ی ریدل


لرد و مرگخوارا دور هم نشستن و همه فرد فرد و جفت جفت دارن یه قل دو قل بازی می کنن!

- ارباب از این همه رفاه که برای شما فراهم کردن خسته شدن.. این پست هم داره دیگه به شدت طولانی و حوصله سر بر می شه.. راه بیوفتید بریم ببینیم این دامبلدور چیکار داره می کنه بلکه یک تنوعی شد!


----------------------------------
محفلی ها تعدادشون خیلی کمه طوری که حتی دست جمعی نمی تونن ریش دامبلدور رو بلند کنن یا گل کوچیک بزنن.. این وضع نه برای محفل خوبه نه برای مرگخوارا، لرد تصمیم میگیره پیش دامبلدور بره تا یه چاره ای پیدا کنن.. چاره ی پیشنهادی منم اینه که: دو گروه میان برای مدتی با هم ادغام می شن، نوبتی کارهای بد و خوب انجام می دن، همه اول نقشه ها شیطانی مرگخواری می ریزن و اجرا می کنن بعد همه با هم می رن همون نقشه ی شیطانی اولی رو خنثی می کنن!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۹:۴۰ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۲
اوهم..اهم! صابخونه. فسیل دوران کرتاسه!؟ سالازار..هوم!

قبلا هم گفتم اولین مرده که از مرگ برگرده راه باز میشه که مردگان همینجور گر گر بریزن بیرون.. ولی تو نباید میومدی سالازار! ببین نه قوای محرک داری نه قوای صوتی نه قوای جسمی نه قوای..هاوم! ژوزفین همش رو پشت بومه..

به هر حال ما اومدیم اعلام کنیم به شما. تو رو به روح سه برادر می بینی سالی.. همه جا خودم باید پیش قدم باشم، هیچ کس غیر از خودم جرئت اول بودن رو نداره، شاید واسه همین کلاه منو برد گریفیندور.. ولی خب خیلی به درد ریونکلا هم می خوردم، به ریش هرچی ریشی قسم به درد اونجا هم می خوردم!

دوستان اشاره می کنن باز دوتا پیرمرد همدیگه رو دیدن دارن وراجی می کنن، بالاخره پیری دیگه فرقی نداره اتوبوسه یا پارکه یا دفتر نظارت، حالا تازه حرف سی یا سی نزدیم، باشه واسه بعد.. تیم منو ثبت کن..


ترنسیلوانیا


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.