هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (گبی.دلاکور)



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
آستریکس، مطابق نقشه همانطور که دستور داده شده بود، آینه را کنار ریونی ها گذاشت و رفت. اما گریفیندوری‌ها یک مسئله را فراموش کرده بودند... آن‌ها با ریونی‌ها طرف بودند.

- واقعا چرا یکی تصور می‌کنه اگه پشت یه آینه همچین چیزی بنویسه، ما باور می‌کنیم؟

سو آینه را به گوشه‌ای پرتاب کرد و غذا خوردن زیر شکنجه‌های لاکهارت را ادامه داد.
بعد از ناهار، ریونی‌ها دور هم نشستند و مشغکل نقشه ریختن شدند.

- ببینید، الان سی امتیاز عقبیم.‌ وقتمونم کم کم داره تموم میشه. دِ بجنبین یه ایده بدین دیگه!
- نظرتون راجع به اسنیپ چیه؟

دخترهای ریونی سریعا صاف نشستند و موهایشان را مرتب کردند.
- من که قصد ازدواج ندارم.
- منم که میخوام درسمو ادامه بدم.
- چی گفته حالا؟

کریس خونی که در اثر کوباندن سرش به درخت کنارش بود را پاک کرد.
- التماس می‌کنم شما حرف نزنین. بوقیا!

دخترها با بغض ساکت شدند و کریس ادامه داد:
- اسنیپ از گریفیندوریا خوشش نمیاد. باید یه جوری اسنیپو مجبور کنیم ازشون امتیاز کم کنه. حالا نظرتون چیه؟ چکار کنیم؟
- قوطی ِ روغن موهاشو بدزدیم؟
- به نظر من که فکر خوبیه... هر پنج دقیقه بهش سر میزنه و به موهاش میزنه. باید بدزدیمش و بندازیم‌ تو کیف یه گریفی!

ریونی ‌ها دوباره به سوی چادر اساتید حرکت کردند.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۱۶:۴۳:۱۶

گب دراکولا!


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
ترنسیلوانیا و WWA


پست دوم


- من هرگز همچین کار بی‌عشقی نخواهم کرد!

بله. دامبلدور جیغ کشید؛ و از آنجایی که دامبلدور هیچ‌وقت جیغ نکشیده بود گمان می‌کرد این جیغ می‌تواند توجه افراد را جلب کرده و آن‌ها را از کار بی‌عشقی که پیش رو دارند بازدارد. از این رو پس از جیغ کشیدنش زیر چشمی به ملت ترنسیلوانیایی نگاه کرد تا تاثیر را ببیند، اما آنها حتی حرفشان را هم قطع نکرده بودند. پس دستی به چانه‌اش کشید و به فکر فرو رفت.

- لابد فقط فکر کردم جیغ کشیدم. ...آره حتما همینه. پیریه و هزار دردسر.

نفس عمیقی کشید و با حفظ تمرکزِ حواس، دوباره جیغ کشید.
- من هرگز این‌ کار رو انجام نخواهم داد!

و نگاهشان کرد تا از اینکه چقدر جیغ یک دامبلدور می‌تواند تعیین‌ کننده باشد‌ لذت ببرد.

اوضاع همان‌طور بود که باید می‌بود... همه سکوت کرده‌ و نگاهش می‌کردند.
دامبلدور نیز که حظ کافی را از این میزان تاثیر پذیری برده بود، دهان گشود تا حرفش را ادامه بدهد. که ملت نگاه متاسف و پوکرشان را از وی گرفته و حرف‌زدن را از سر گرفتند.

دامبلدور در تمام عمرش تا به این حد ضایع نشده‌بود. پس دستمالی را از جیب گابریل درآورد و اشک‌هایش را با آن پاک کرد‌ و سپس رفت تا در افق محو شود‌.

- من شنیدم ماگلا چیزی به اسم پارو دارن که شبیه جاروعه!

سو اخمی کرد.
- تو چرا باید از ماگلا خبر داشته باشی؟ اگه به ارباب نگفتم!
- فقط می‌خواستم از تکنولوژی‌ها‌شون برای پاکیزگی باخبر بشم.

گابریل این را گفت و سپس انگار چیزی یادش آمده باشد با ذوق گفت:
- باورت نمیشه کپتن! یه مایع دستشویی دارن به اسم اوه که با دست‌های ما دوسته! تازه یه مایع ظرفشویی هم دارن به اسم پریل که توی سه مرحله کثیفیِ ظروف رو از بین می‌بره! مرحله اول...
- گابریل!
- چشم کپتن!

سو دستی به ریشش... چیز، به چانه‌اش کشید و چشم‌هایش را ریز کرد. اگر ماگل‌ها جارو می‌داشتند، پس دزدی از آن‌ها می‌توانست به‌صورت دوجانبه برایشان منفعت داشته باشد... هم گیر آوردن جاروهایی که فروخته‌بودند و هم افتخار دزدی از ماگل‌ها برایشان ثبت می‌شد!

- پیش به سوی ماگل‌ها!

***

- دِهَــه! خب وقتی که دزدی می کننه، سر و صدا نباید کننه! اینا همه خانه زندگیشان پر دزدگیرای جدیده، دوربین ها رِه ببین، سر و صدا و تکون خوردن ِ الکی لو میده ما رِه!

چوپان از همان ابتدا هر گونه تجارب قبلی در این زمینه را انکار کرده‌بود، اما توانایی‌های فعلیش کمی شک‌برانگیز بود.

اعضای تیم ترنسیلوانیا در حالی‌که سونامی دم در ایستاده و هر کسی که می‌خواست وارد شود را ناک‌اوت می‌کرد، در یک خانه ماگلی دنبال پارویی می‌گشتند که بتوانند از آن استفاده‌ای مشابه جاروهای پروازشان داشته باشند. پس همه با رعایت نکات ظریفی که چوپان یادآور می‌شد خانه را می‌گشتند که ناگهان گابریل پارو به دست از حیاط پشتی بیرون آمد و همین‌طور که دست‌هایش را با دستمال خشک می‌کرد گفت:
- ببخشید یکم طول کشید. یه تیکه فرش اونجا بود که هنوز نشسته بودنش. بفرمایین، اینم پارو!
-
- چیزی شده؟
- نه.
- خب پس حالا که چیزی نشده، من قبل اینکه فرش رو باهاش بشورم، امتحانش کردم. کار نمی‌کنه‌. هنوزم ... چیزی نشده؟

نقشه اول ترنسیلوانیایی‌ها با شکست مواجه شده‌بود.

***

- بازی دیگه تمومه! ما باختیم! جارو نداریم. چوبدستیامونم فروختیم. t ــمو گرو گذاشتم! بدون اون همه چی سخت تره!
- همه‌چی خراب شد!
- اصلا می‌گم بیاین همین الان که صدر جدولیم از میادین خداحافظی کنیم. اینجوری خیلی بهتره!

تیم کاملا روحیه‌اش را از دست داده‌بود و سو هرچه سریع‌تر باید چاره‌ای می‌اندیشید. پس مثل همیشه کلاهش را بر سر چسباند و با نیرویی که از آن به‌دست آورده‌بود، شروع به اندیشیدن چاره‌ها کرد.
- باید بازی رو از همون پایین زیر نظر بگیریم...
- چی؟ آخه چطوری؟
- مطمئنم وسایل زیادی هستن که می‌تونن بهمون کمک کنن.
- وسایل؟ آخه کدوم وسایل؟ ما هیچی نداریم!

سو کمی با اندوه خودشان را از نظر گذراند که هیچ چیزی نداشتند. آن‌ها همه‌چیز را فروخته بودند. لحظه‌ای با ذوق به طرف دامبلدور برگشت تا با استفاده از وسایل توی ریشش کاری کنند اما با دیدن او تازه یادش آمد نصف ریشش را با تمام وسایل به سمساری محل فروخته و نصف دیگر مشغول برق انداختن سینک و شیرآلات بود.

- خب راستش...

چند ساعت بعد


جلوی ترنسیلوانیایی‌ها، پر از وسایل مختلف بود. از آنجا که آنها اصلا نمی‌دانستند دقیقا چه وسایلی به آن‌ها کمک می‌کند هر چه دم دستشان بود را برداشته بودند و توی کیسه‌هایشان چپانده‌ و به عبارت دیگر، خانه‌های ماگل‌هارا جوریده بودند.

- الان واقعا تیله به چه دردمون می‌خوره؟
- خب آخه فکر کردم...

سو پابرهنه به میان بحث آندریا و گابریل دوید. شاید فکر کنید کلمه "پا‌برهنه" برای کاپیتان یک تیم بی‌ادبانه است، اما سو واقعا پابرهنه بود... آنها کفش‌هایشان را هم فروخته‌بودند‌.

- وای معلومه که به دردمون می‌خوره! اینا رو توی تفنگ آب‌پاشی که من دزدیدم می‌ذاریم و پرتشون می‌کنیم سمت مهاجما!

گابریل چشم‌غره‌ای به آنی که برایش زبان در می‌آورد رفت و گفت:
- ولی بالاغیرتا نیزه دیگه نه!
- چرا نه؟! اتفاقا می‌ذاریمش توی این آر پی جی ِ چوپان می‌زنیم دهن مدافعا رو صاف می‌کنیم!

خیر. سو اصلا هم خشن نشده‌بود. اتفاقا این حجم از خشونت برای یک تیم پروفشنال خیلی هم مناسب بود و بله، آن‌ها واقعا پروفشنال بودند و صدر جدول را در چنگ داشتند.

سو همین‌طور که وسایل توی کیسه‌ها را زیر و رو می‌کرد به یک کیسه رسید که از همه بزرگتر و چاق و چله‌تر بود.
- این کیسه مال کیه؟ دمش گرم بابا چه تبحری!
- مالِ... منه باباجان!

همگی به دامبلدور نگاه کردند.

فلش بک

نقل قول:
- من هرگز همچین کار بی‌عشقی نخواهم کرد!


پایان فلش بک

همگی همچنان به دامبلدور نگاه می‌کردند.

- چیه خب؟
- هیچی. حالا ایده بدین!
- خب الان مثلا چطوری از دروازه مراقبت کنیم؟
- کاری نداره که! این مگس‌کش‌ها رو می‌گیریم جلوی دروازه!
- تابلوی مامان‌بزرگ ِ این بنده‌خدا رو هم لابد قراره خورد کنیم تو سرشون؟
- نه تسترال این شبیه مامان‌بزرگ منه همین‌جوری ورداشتمش!
- می‌گم این ماشین ِ رالی رو چجوری توی کیسه چپوندینش؟
- اونش مهم نیست، مهم اینه که با کمک‌ این ماشین حرکتمون راحت تر می‌شه!
- حلقه‌های مسابقه المپیک رو دقیقا از کجا آوردین؟
- خب... من کندمشون!
-
- خب می‌تونیم دروازه اضافی نصب کنیم و اینجوری فریبشون بدیم!

همگی برای هوش ریونیِ گابریل دست زدند و کِل کشیدند.

چوپان چوب ماهیگیری‌ای را از لابلای وسایل برداشت و کمی براندازش کرد.
- خب اینم که به دردمانه نِمِخوره! من برداشتمشه!

و خواست از وسط نصفش کند و چوب جدید چوپانیش را به گوسفندانش نشان بدهد و با هم ذوق کنند که سو جیغ زد.
- نـــــــه! من با اون قراره اسنیچ بگیرم!

آندریا کلاه کاسکت مشکی و بزرگی را از گوشه ای برداشت و رو به جمع گرفت.
- حالا این چی؟ نظرتون راجع بهش چیه؟
- نــــــه! اصلا خوب نیست بندازش دور زود بـــــاش!

حرف زدن ِ کلاه‌ها اگر بتواند قانع‌کننده باشد، جیغ زدنشان اصلا نیست.

- خب چرا؟ اینو وقتی داشتیم برمی‌گشتیم از دزدی پیدا کردم... از سر ِ همون مردی‌ که سوار یه موتور عنهو مال هاگرید بود و تصادف کرد افتاد یه ور. تا شما داشتین فیلم می‌گرفتین منم دوییدم اینو ورداشتم. لابد خوب چیزیه دیگه.
- چطور؟
- می‌تونیم بذاریمش سر حریف تا کشتارشون زیاد بشه. آخه شنیدم اینا جنسشون یه‌جوریه که نباید بذاری سرت وگرنه می‌میری.

ترنسیلوانیایی‌ها با قدردانی به آندریا و وسیلهء به ‌درد بخورش انداخته و کلاه کاسکت را هم بدون در نظر گرفتن جیغ و داد های کلاهِ سو و مشت و لگد هایی که با نگاهش پرتاب می‌کرد توی ترکیبشان جا دادند.

امید تیم ترنسیلوانیا دوباره زنده شده‌بود... امیدشان برای یک گل زدن، و سپس باختن.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۷:۲۳

گب دراکولا!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۰ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
گ‍ریون‍دور


- نمیـــــــــــخوام! نمـیــــــــــام!

دروئلا که با ذوق مشغول آماده‌شدن بود کوله‌پشتی‌اش را برداشت و گفت:
- خب آخه چرا گبی؟ ما باید بریم تا همه تلاشمونو برای برنده‌شدن بکنیم!
- اونجا جنگل داره... جنگلا پر از موجودات کثیفن! هیچ اصولی از پاکیزگی اونجا رعایت نشده. فکرشو بکن... شاخ و برگ درختا باید دستمال کشیده‌بشن... تنه درختا باید تراشیده بشن... زمین باید از خار و خاشاک پاک بشه... درختای اضافی در طرفین، باید از ریشه جدا بشن! می‌دونی چقدر سخته؟

دروئلا که سعی می‌کرد گابریل را در کوله‌پشتی فرو نکرده و در همان اسکله به دریا پرتاب نکند، لبخند زورکی‌ای زد.
- عوضش... اونجا اسکله‌ست... اسکله‌ هم که نشانی از وجود دریاست... دریا هم که آب داره و آب هم نشانه پاکیزگیه!

چشمان گابریل برق زد. به سرعت از جا پرید و بدون توجه به اینکه همین الان تسترالش کرده‌بودند وسایلش را جمع کرد و زودتر از همه از خوابگاه بیرون زد.

***

اعضای دو گروه ریونکلاو و گریفیندور در حالی‌که با نگاه به هم مشت و لگد پرتاب می‌کردند با رهبری استادها در حال حرکت به سمت اسکله تفریحی بودند.

- چه مشت محکمی با نگاهت بر دهانش زدی باباجان! صد امتیاز برای گریفیندور! خب دیگه گریفیندور برنده شد حالا همه برمی‌گردیـــ... نه مثل اینکه نمی‌گردیم. به راهمون ادامه بدیم!

این حرکت و این صد امتیاز اعضای ریونکلا را به شدت عصبانی کرده بود. آن‌ها هر چه سریعتر باید کاری می‌کردند تا این صد امتیاز ِ ناجوانمردانه کسر شود.

- پیس پیس! چیکار کنیم خب؟


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۱۳:۲۱:۲۸

گب دراکولا!


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
سوژه جدید

- پاشو از اینجا ببینم! من می‌خوام بشینم! ایش!
- من و بچه از اول اینجا نشستن کرده‌بودیم و الان هم پا شدن نمی‌کنیم!
- البته اول من اونجا نشسته بودم که ندیدینم و روم نشستین. بعدشم که فهمیدین خودتونو به نشنیدن زدین و من مجبور شدم پا بشم.
- اگه برای همتون رژ لب طوسی نزدم کراب نیستم!

گویا کراب هنوز هم فکر می‌کرد رژ لب طوسی عذاب الهی محسوب می‌شود.

چند روزی بود که کراب اصلا حوصله نداشت. چپ و راست به ملت گیر می‌داد و حالشان را می‌گرفت. حق هم داشت نداشت. کراب هیچ‌وقت حق نداشت اما این‌روزها از شدت بیکاری بی‌اعصاب شده و زمین و زمان را به هم دوخته بود.

مرگخواران که واقعا به ستوه آمده‌بودند میزگردی تشکیل دادند و تصمیم گرفتند سر کراب را به گونه‌ای گرم کنند تا مزاحمشان نشود؛ اما هیچ فکری به ذهنشان نمی‌رسید.

- نظرتون در مورد این ایده چیه که براش رژ لب جدید بخریم؟

دست همه بالا رفت. ایده خوبی بنظر می‌رسید.

- خب حالا کی حاضره براش پول خرج کنه؟

دست ملت به‌گونه‌ای پایین آمد گویی که هرگز دستی نداشته‌اند. خب، شاید آنقدرها هم ایده خوبی نبود.

- بیاین بهش بگیم از استعداد هاش استفاده کنه... ها؟
- استعداد؟ کراب؟
- ما می‌دونیم استعدادی نداره... خودش که نمی‌دونه!
- خب مثلا چه استفاده‌ای؟
- بیاین... بیاین بهش بگیم یه سالن مد و فشن باز کنه. چطوره؟

مرگخواران عمیقا به فکر فرو رفتند. با توجه به استعداد‌ های کراب مطمئنا در عرض دو روز در سالن تخته شده و کراب ورشکسته شده بر می‌گشت. پس باید اتفاقی می‌افتاد که کراب مشتری داشته‌باشد‌.
- خب خودمونم کمکش می‌کنیم که دست تنها نباشه.
- خودمون براش تبلیغات می‌کنیم... مشتری میاریم!

یک ماه بعد

مدتی بود که سالن مد و زیبایی کراب با همین عنوان تاسیس شده‌بود اما هنوز مشتری‌ای گیرشان نیامده‌بود. درست در لحظاتی که مرگخواران همهء مگس‌ها را هم کشته و در فکر تخته کردن در ِ آن بودند، ناگهان زنگ در به صدا درآمد.
در یک آن همه از جا پریدند و مشغول مرتب کردن شدند. کراب هم همین‌طور که با کفش‌های تق‌تقی‌اش طول سالن را می‌گذراند و به همه دستور می‌داد، یونیفرمش را با اتیکت "مدیریت و آرایشگر اصلی" مرتب کرد و به طرف در رفت و آن را گشود.

- تو؟ تو اینجا چکار می‌کنی؟
- بابا جان، من به اینجا اومدم تا مهر و عطوفت رو بین خودمون دوباره زنده کنم!


گب دراکولا!


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۸
پست پایانی

- صبر کنین!
-صبر کردن بشین!

قبل از اینکه رابستن درون گونی قرار گرفته و بلاتریکس دهانش را صاف کند، با وساطت دیگر مرگخواران دهانش را بسته و گوشه‌ای قرارش دادند تا پز زبان خارجه‌هایش را ندهد.

- ارباب چرا صبر کنیم؟ بریم یه محضر بزنیم و پاکش کنیم این لکه ننگ رو!
- گب!
- چشم ارباب.

لرد ولدمورت دستش را از کنارش بالا آورد و یک گوی پیش‌بینی جدید را بیرون آورد.
- این رو همین الان از لابلای وسایلمون یافتیم. قبل از اینکه محضر بزنیم، باید ببینیم این چی نشونمون می‌ده‌... خب. سول! قبل از اینکه بذاریم بمونی، یه نگاه بنداز ببین توی این گوی چه خبره!

و سو با ذوق از لابلای شاخ و برگ‌های درختی همان اطراف خودش را بیرون کشید و دوان دوان به طرفشان آمد‌.
- ارباب من فکر می‌کردم اونجا منو نمی‌بینین! فراموش کرده بودم شما همه‌چی رو می‌بینین! شما اربابین!
- بیشتر اخراجت می‌کنیم ها! ببین چه خبره این تو!

و سو گوی را گرفت و با دستش روی آن کشید.
- ارباب اینجا می‌بینم که رودولف و بلاتریکس از هم طلاق می‌گیرن... بعدش... بعدش رودولف به سرعت می‌ره و هر بار با فاصله یک روز باافراد جدیدی ازدواج می‌کنه!

لرد چشم‌غره‌ای به رودولف که سوت زنان آسمان ستاره‌باران را می‌نگریست رفت و گفت:
- و بلایمان تا ابد پیش ما می‌مونه و خدمت می‌کنه! آفرین بلا!
- راستش.. راستش ارباب اینجا می‌بینم که... بلا هم برای اینکه چشم رودولف رو در بیاره و اونم همین سرنوشت رو در پیش می‌گیره!

بلاتریکس با بهت و وحشت و عصبانیت گوی را از دست سو کشید و سعی کرد با فرو کردن چشمش توی آن، چیز جدیدی بیابد. اما جز همان احساسات قبلی چیزی دستگیرش نشد.
- ارباب این خرابه به سالازار! من مطمئنم! یکی دستکاریش کرده!
-
- ارباب!
- ما دیگه نمی‌خوایم شما طلاق بگیرین. همینجوری خوبه! بر می‌گردیم عمارتمون!

*پایان*


گب دراکولا!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
- گابریل!

گابریل تمام دفتر و دستک‌هایش را ناتمام رها کرد و دوید به سمت اتاق وزیر؛ با اینکه ته دلش حدس می‌زد یا سوسک دیده، یا عنکبوت.
- بله قربان؟

کریس که از شدت عصبانیت نمی‌دانست کدام دیوار را برای کوبیدن سرش انتخاب کند، اشاره‌ای به روزنامه کرد و نهایتا با خودش کنار نیامد و سرش را به جایی نکوباند؛ اصلا هم ربطی به ترسش از درد نداشت.
- ببین چکار کرده؟ چکار کنیم؟ الانه که مامورای تخریب برسن!
- ما باید چیکار کنیم الان قربان؟
- نمی‌دونم! اگه می‌دونستم که از تو نمی‌پرسیدم!

گابریل که جمله آخر را این روزها بیشتر از ششصد بار شنیده بود سعی کرد به اعصابش مسلط بماند.
- اون می‌دونه نقطه ضعفمون وزارتخونه‌س... پس نقطه ضعفمون رو هدف گرفته... حالا ماعم باید مقابله به مثل کنیم.
- یعنی نقطه ضعفش رو باید هدف بگیریم؟ چیه یعنی؟
- آره دیگه. ولی خب... چی می‌تونه باشه؟ فکری به ذهنتون نمی‌رسه قربان؟
- نمی‌رسه. اگه می‌دونستم که از تو نمی‌پرسیدم!

گابریل چشم‌غره‌ای به کریس رفت و ناگهان گفت:
- فهمیدم! بچه! نقطه‌ضعفش بچه‌س!
- این‌که خیلی تابلو بود که! چقد دیر فهمیدی!

گابریل حقیقتا دلش می‌خواست کریس را بکشد اما فعلا کارهای مهم‌تری داشت.
- باید بچه رو گروگان بگیریم! هر چه زودتر!
- ولی خب... چجوری؟ بچه روی کله رابستنه، هیچ‌وقتم ازش جدا نمی‌شه!

کریس دستی به چانه‌اش کشید و ژست وزیر گرفت.
- به جز وقتایی که دستشویی داره! و این یعنی ما باید یه‌جوری مجبورش کنیم بره دستشویی!

و هر دو عمیقا به فکر فرو رفتند.


گب دراکولا!


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
ترنسیلوانیا vs رابسورولاف


پست دوم


- حالا مطمئنین؟

اعضای تیم ِ ترنسیلوانیا بعلاوه یک گله گوسفند ِ گاو ِ زبان‌نفهم، روبروی یک ساختمان ِ بلند و باشکوه که نشان از یک تجارت‌خانهء خوب و پردرآمد داشت، ایستاده‌بودند.

احتمالا ممکن است بگویید با وجود چنین ساختمانی، سوالی که آندریا پرسیده، بی‌معناست. اما مسئله این بود که آن‌ها دقیقا روبروی ساختمان نایستاده‌بودند، بلکه روبروی حفره‌ای بودند که پله می‌خورد و می‌رفت زیر ِ زمین؛ کنارش هم با چاقو روی دیوار کلماتی را نوشته‌بودند: دفتر رسمی ِ جاهان جیموری.

اعضای تیم با غصه سرشان را به علامت "اصلا" تکان دادند و وارد حفره شدند.

دفتر ِ رسمی ِ جاهان جیموری یک اتاقک ِ تنگ و تاریک بود، با دیوار هایی که به‌تدریج تبدیل به قلمرو انواع حشرات شده‌بودند.
در راس اتاق هم یک صندلی و میز داغان گذاشته شده‌بود که مردی با هیبتی مشابهِ هاگرید و قیافه‌ای به‌شکل کریچر روی آن نشسته‌بود و پیپ می‌کشید.

ترنسیلوانیایی‌ها رسما گرخیده‌بودند؛ این آن چیزی نبود که انتظارش را داشتند، بعلاوه نمی‌دانستند این فرد چطور قرار است مشکلشان را حل کند.

- آقای... جیموری؟
- خانم! خانم جیموری!

***

- از اونجایی که تیمتون بسیار خوب و قابل قبوله...

نگاه ِ ملت ِ ترنسیلوانیایی روی هم چرخید.

- ما رو می‌گی؟!
- ... من قبول می‌کنم اسپانسرتون بشم! ولی خب همون‌طور که می‌دونین، برای این‌که مشمول حمایت‌های ما بشین، یه سری روندهای خاصی هست.
- اون نوشته روی پیرهن تیم منظورته؟ راحت باش بابا!
- عاممم... یکم بیشتر از نوشتن روی پیرهن!

و یک صندوق بزرگ را جلویشان گذاشت.
- فقط همینا!

دامبلدور با بهت ریش‌تراشی که بیشتر شبیه چمن‌زن بود برداشت و گفت:
- این...
- اون یکی از بهترین محصولاتمونه. تا شما رو دیدم سریع گذاشتمش تو منو. با این حجم از ریش به‌شدت تبلیغ زیبایی می‌شه!
- باباجان منظورت من که نبودم؟

آندریا آب دهانش را قورت داد و اره برقی را از صندوق بیرون کشید.
- اینو دقیقا... چجوری باید تبلیغ کنیم؟

جاهان با ذوق گفت:
- اون اولش تو منوی شما نبود، بعد که گوسفنداتونو دیدم به این نتیجه رسیدم که این می‌تونه بهترین گزینه برای شما باشه!

چوپان چشم‌هایش را ریز کرد.
- منظورت چیه؟
- بعععع!
- خب ببین، گوسفند می‌تونه در حال کشته شدن با یه چاقوی کند باشه. بعد ما می‌تونیم اره‌برقی‌و بدیم به طرف و اون برای کشتن گوسفنده ازش استفاده کنه، که یکهو خون می‌پاشه رو دوربین و فضا به‌شدت برای نوشته شدن برند اره روی صفحه مناسب می‌شه. یکم دردناکه اما فروشش تضمینیه!

فقط یک ثانیه از حرف او گذشته بود که چوپان دست برد و اره را از دست آندریا کشید و رفت که بیوفتد دنبال اسپانسرشان و دهانش را صاف کند، که سونامی تکان خورد و چوپان و اره را درون خودش کشید تا از اتفاقی که در شرف وقوع بود جلوگیری کند.

چیزی که حالا با آن روبرو بودند، انتخاب بین بد و بدتر بود. اگر پیشنهادات جاهان را قبول نمی‌کردند مسلما به مشکل بر می‌خوردند و فدراسیون پدرشان را در می‌آورد؛ اگر قبول می‌کردند هم جلوی ملت بی‌شخصیت می‌شدند...

سو نفس عمیقی کشید. او مدیر بود، سیاست می‌شناخت، سیاست هم کثیف و خشن بود، نهایتا نه ریش و سبیل دامبلدور برایش اهمیتی داشت، نه گوسفندان چوپان.
- قبوله!

***

حمام مختلط تفکیکی ِ شلمرود، تمرین قبل از بازی


تیم ترنسیلوانیا، برای اولین بار قرار بود تمرین قبل از بازی داشته‌باشد و برای همین بازیکنان به‌شدت ذوق داشتند. این ‌بود که مثل ملتی هیپوگریف‌ندیده دویدند سمت حمام و گوسفندهای چوپان را هم کمی کشتند.

گابریل که از همان ابتدای شنیدن محل بازی چندباری احتیاج به سی‌پی‌آر پیدا کرده‌بود زودتر از همه خودش را توی زمین انداخت تا محلی که تمیزیش زبانزد بود را ببیند که...

شپلق!

گابریل به ‌شدت زمین خورد و عملا شتک شد.
بقیه ترنسیلوانیایی‌ها هم که فکر نمی‌کردند ممکن است آن‌ بلا سر خودشان هم بیاید با ذوق دویدند بالای سر گابریل تا زمین‌خوردنش را مسخره‌ کنند که...

شپلق!

حالا همه ترنسیلوانیایی‌ها شتک شده‌بودند.

بعد از اینکه خودشان را به سختی جمع کردند و متوجه زمینِ سُر و حجم انبوهی از صابون‌های حمام روی زمین شدند، دست و پاهای شکسته‌شان را جا انداختند و خیلی طبیعی و بی‌توجه به خیط شدن ِ چند لحظه پیش بلند شدند و ذوق‌کردنشان را ادامه‌دادند.

- وای سرخگون و جارو و اسنیچمونمو اسپانسرمون بهمون داده! می‌تونیم‌ تمرین کنیم!
- آخ‌جون تمرین!
- وای من تا حالا تمرین نکردم، یعنی چجوریه؟
- خیلی خوش می‌گذره؟
- یعنی ممکنه t کوچولوی منم از تمرین خوشش بیاد؟
- من عاشق بازی کردن توی همچین زمین تمیزی‌ام!

ترنسیلوانیایی ها خیلی ندید بدید بودند.

- خب دیگه همه بریم بالا!
- جاروی من نمیاد بالا که. همش پِت‌پِت می‌کنه و در جا می‌زنه!

گابریل کمی جارو را به در و دیوار کوبید تا کار کند، اما جارو که کنترل تلویزیون خانه‌شان نبود که در کمال معصومیت کتک بخورد و دوباره کار کند. در نتیجه لب ورچید و انگار که در زندگی ِ قبلیش لیسا تورپین بوده قهر نموده و دیگر حتی پت‌پت هم‌نکرد.

گابریل که حسابی توی ذوقش خورده بود با اخم جارو را به کناری انداخت و با جاروی قبلیش اوج گرفت. دیگر بازیکنان ندید بدید و جاروی نو ندیده برایش زبان درآوردند و پز نیمبوس‌هایشان را دادند.

- ایح ایح ایح جاروت چقدر داغونه گ...

صدای آندریا قطع شد. یک سرخگون با شدت توی حلق آندریا پریده و رو به جلو پیش می‌رفت.
مطمئنا شما هم‌به ضرب‌المثل معروف ِ "مسخره‌گر سخت تسترال می‌شود" فکر کرده‌اید. اما جدای از این مقوله که برای گابریل جای ذوق و هرهر کردن داشت، مدافع اصلیِ تیم در حال خفه‌شدن بود و این اصلا خوب به نظر نمی‌رسید.

- سونامی...
- چرا همش سونامی؟ آره دیگه وقتی آدم یه چیزی مثل t برای از دست دادن داشته باشه، بایدم اینجوری باهاش رفتار بشه!
- آدم؟ ...
- داره خفه می‌شه خب!
- بابا جان فک کنم t ِ شما بود رفت توی حلقش!
- ای وای خاک به سرم... دوباره گم شد!

دقیقا! دامبلدور کمی پلید شده‌بود.

سونامی وحشیانه از جا پرید و آندریا را محکم درون خودش مچاله کرد و فشار داد که ناگهان او سرخگونی که قورت داده‌بود را به بیرون تف کرد و نفس بلندی کشید. سونامی هم که پس از بررسی سرخگون و t نبودنش شکستِ احساسیِ خفیفی را در خود حس می‌کرد رفت گوشه‌ای اشک بریزد. وی سونامی‌ای بود با احساسات ِ شدید.

- می‌خواین اصلا فقط جستجوگرمون تمرین کنه؟

سو به اسنیچی که توی دستش پَر پَر می‌زد و حال ِ فرار نداشت خیره‌شد و گفت:
- بی‌خیال تمرین بشین اصلا! می‌ریم تاکتیک‌های دفاعی‌مونو بازگو می‌کنیم!

بله! نشد که تیم ترنسیلوانیا بتواند تمرین کند و دیگر ندید بدید نباشد.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۳۱:۰۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۴۵:۳۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۴۶:۴۸

گب دراکولا!


پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۰:۱۱ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
سوژه جدید

چند روزی می‌شد که خانه ریدل‌ها در تب و تاب ِ آماده شدن برای انجام کاری بود. همه مرگخواران چمدان به ‌دست از این اتاق به آن اتاق می‌رفتند و وسایل‌شان را جمع می‌کردند.

- یاران ما! ما رو خسته کردین. دیگه کم‌کم داریم شوق‌مون به سفر رو از دست می‌دیم و به بالا آوردن چوب‌دستیمون برای کشتن تمایل پیدا می‌کنیم!

بلاتریکس که تا پیش از این مشغول عربده زدن سر مرگخواران بود ناگهان آرام گرفت و از آن لبخند‌های معروفش زد.
- تا چند دقیقه دیگه همه‌ جلوی شما حاضر و آماده می‌ایستن!

و سرش را برگرداند و رو به مرگخواران ایستاد.
- تا چند دقیقه دیگه همه جلوی ارباب حاضر و آماده می ایستین!

اگر شما هم بودید، با شنیدن این نعره قطعا پیش از چند دقیقه جلوی اربابتان می‌ایستادید. حتی، اگر محفلی می‌بودید و اربابی نمی‌داشتید.
پس بی آن‌که انتظار دیگری از مرگخواران ِ آن جمع داشته باشیم، آن‌ها را در خیلی کمتر از چند دقیقه جلوی لرد سیاه نظاره می‌کنیم.

- خب! حالا همگی دستتونو بزنین به این کیف ِ رمزتاز، تا سفرمونو شروع کنیم!

مرگخواران با هماهنگی چشم‌هایشان را بستند و دستشان را در یک لحظه به کیف زدند؛ اما اتفاقی نیفتاد.

- چی شد پس؟
- فکر کنم رمزتازه خراب شده! گبی این رمزتازای کوفتی رو نشور انقدر!
- چیزی نشده که، آپارات می‌کنیم! همه با هم بگین...
- سیب؟

گابریل چشم‌غره‌ای به رابستن رفت که دفترچه‌اش را گشوده و معصومانه نگاهش می‌کرد.
- نخیر! همه بگین پاریس!

مرگخواران چوبدستی‌هایشان را آماده کردند و یک‌صدا کلمه مذکور را گفتند؛ اما باز هم بی‌نتیجه بود.

- خب چرا نمی‌شه؟
- یاران ما! مواظب دهان‌هاتون باشین. ما از انتظار بیهوده داریم علاقه خاصی به صاف کردن پیدا می‌کنیم!

سو که دست و پایش را گم کرده‌بود و می‌ارسید لردسیاه تا چند دقیقه دیگر به اخراج‌کردن هم علاقمند شود گفت:
- از پودر پرواز استفاده می‌کنیم خب!
- اگه اونم کار نکرد چی؟
- فعلا بهش فکر نمی‌کنیم. ... هکتور، برو توی شومینه. الان پودر پرواز رو ریختم!

هکتور حتی ترسید مثل همیشه دیالوگ معروفش که" چرا همیشه من؟" بود را بگوید. پس بی حرف توی شومینه خودش را جا داد، اما باز هم به جای اینکه به سرعت منتقل شود سر جایش ایستاده‌بود.

همان لحظه کریس دوان‌دوان با جغدی روی شانه به سمتشان آمد.
- بدبخت شدیم! شرکت حمل و نقل جادویی منفجر شده! همه راه‌ها برای حمل و نقل بسته شدن!

ملت مرگخوار "وای بدبخت شدیم" ِ بلندی گفتند و سر جایشان افتادند؛ نگاهشان هم به لرد افتاد که با عصبانیت به ساعت نگاه می‌کرد و هر لحظه چوب‌دستیش را بالاتر می‌آورد.

- همه‌شون نه!
- چی؟ چی مونده؟

گابریل نفس عمیقی کشید و سر جایش ایستاد.
- وسایل حمل و نقل ماگل‌ها!


گب دراکولا!


پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸
گابریل همین‌طور که دولا دولا راه می‌رفت و به روح ِ پرفتوح ِ کریس فحش می‌داد که هیچ‌گونه مستخدمی برای هیچ قسمتی از وزارتخانه استخدام نکرده و او مجبور بود تمام این‌کارها را تنهایی انجام دهد، وارد آبدار خانه شد و یک لیوان نوشیدنی کره‌ای پر کرد و رفت تا آن را برای کریس ببرد.

- تو چرا یاد نمی‌گیری در بزنی گبی؟
- در واسه چی؟

کریس نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط بماند.
- اون چیه دستت؟ من که نمی‌خواستم چرا ازم نمی‌پرسی خب؟

کریس از گرما داشت آب می‌شد و کاملا دروغ می‌گفت. همه‌اش پرستیژ کاری بود.

دستش را دراز کرد لیوان را بردارد که ناگهان لیوان دور شد.
- کجا می‌بریش؟
- باز تقارن میزتو به هم زدی؟ چی بگم بهت؟

کریس آب دهانش را قورت داد و همینطور که نگاهش چسبیده به لیوان بود گفت:
- دستم خورد! حالا بیا اینجا!

گابریل کمی نزدیک شد که دیوار را دید و قلبش را گرفت.
- این کادوی تولد سو به من بود! انداخته‌بودمش تو زیر زمینی که چشمم بهش نیوفته! چرا این کتابخونه نامتقارن رو که هیچ‌جوره متقارن نمی‌شه رو آوردی؟

کریس که بغضش گرفته بود نوشیدنی کره‌ای را دنبال کرد و گفت:
- سو آوردش! حالا تو بیا بشین!

گابریل چوبدستی‌اش را درآورد و بعد از اینکه کتابخانه را قلع و قمع کرد آمد بنشیند که تی را دوی زمین دید و یک پوست تخمه کنار میز.

به سرعت دوید و تی را برداشت که ناگهان همه‌چیز شروع به چرخیدن کرد و او هم بعد از چند عدد دور خوردن، توی یک اتاق به هم ریخته و شدیدا نامتقارن فرود آمد و لیوان توی دستش هم، همین‌طور.

اتاق از همان بود ورود چنگ انداخت روی قلب گابریل. نه فقط برای کثیف بودن و نامتقارن بودنش، بلکه بنرهای بزرگی که چهره دامبلدور و کلمه‌های عشق و دوست داشتن را به تصویر کشیده‌بود.
آنجا قطعا اتاق یک محفلی بود!


گب دراکولا!


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۰:۴۰ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸
- من نمی‌خوام داماد بشم! دست از سر ِ من بردارین!

فنریر هیچوقت تا به این اندازه لوس نبود. مدام لب ورچیده به اشلی و لینی غر می‌زد و انگار که دارند شکنجه‌اش می‌کنند، بغض کرده‌بود.

- من دیگه نمی‌تونم تمیزش کنم! این بستهء دوم صابونه!
- با این‌وجود اصلا تمیز به‌نظر نمیاد!
- پات رو بکش کنار!

نگاه اشلی و لینی ابتدا به کنارشان افتاد؛ جایی‌که گابریل با تمام قوا مشغول تی کشیدن ِ زمین بود، و سپس بالا آمد و با لبخندی حجیم به فنریر رسید.

***

- مطمئنی درش نیاریم گبی؟

گابریل دستی به چانه‌اش کشید و با نارضایتی گفت:
- چقدر عجولین شما! باید تا عمق وجودش رسوخ کنه خب! الان مطمئنین نم کشیده قشنگ؟

اشلی به فنریر که کاملا در عمق ِ وان ِ پر شده از تیرک و وایتکس بیهوش شده‌بود نگاهی انداخت.
- فکر کنم!
- خب پس بیارینش بیرون! حالا به مرحله دوم می‌رسیم که ایجاد تقارن در ظاهرشه!

گابریل با وحشت متوجه شد که مرحله دوم بسیار وقت‌گیر است؛ چرا که فنریر اصلا متقارن نبود.
- خجالت نمی‌کشی به یه گوشِت گوشواره می‌ندازی؟ ... خدای من! چرا هر کدوم از چشمات یه سمت‌و نگاه می‌کنن؟ رو ابروی راستت جای زخم ِ پنجه تسترال داری رو اون‌یکی نه؟ چطور ممکنه؟ پاشو بریم چیش تسترالا، پاشو!

فنریر اما جواب نمی‌داد؛ در واقع، آن‌قدر از محتویات وان خورده‌بود که تارهای صوتیش نتوانند مثل قبل عمل کنند. پس بی‌هیچ اعتراضی به دنبال گابریل کشیده می‌شد.

یک ساعت بعد، فنریر تر و تمیز و متقارن جلوی لرد سیاه ایستاده‌بود و لرد سیاه هم دنبال کیس‌های ممکن برای او می‌گشت. اهالی خانه ریدل تقریا مطمئن بودند کسی حاضر به ازدواج با فنریر نمی‌شود، اما گویا لرد همیشه می‌توانست کیس‌های مناسبی را پیدا کند‌. چرا که دفترچه‌اش را رو به فنریر گرفت و با ذوقی که نشات گرفته از احساس رهایی از دست فنریر بود گفت:
- همه اینا مناسبن! ما اربابی هستیم بسیار هوشمند!
- چ... چی؟ اینا مورد مناسبن؟


گب دراکولا!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.