دوئل خانوادگی بنده و عمه
ریگولوس بلک VS
لاکرتیا بلکصدای جیرجیرکی در دور دست ها،سمفونی را آغاز کرد... سمفونی ای که پس از آن میزبان چند جغد و زوزه گرگی در فراسوی دور دست بود... تاریکی غلیظی لیتل هنگلتون را در بر گرفته بود،چنان که نمی فهمیدی چشمانت باز یا بسته است. موسیقی جنگل ، طوری به درون جسم و روحت نفوذ میکرد که انگار هرگز جسم و روحی نداشته ای...ناقوس بزرگ کلیسای شهر،چهار بار نواخت...
ساعت اشباح...
ساعتی که ارواح مردگان،فارغ از هر گونه چشمی که در انتظار دیدن شان فلک را کند و کاو کند،از جهان زیرین به پا خاسته و برای دقایقی گیتی زبرین را فتح میکردند.
شاید اگر به تاریکی بی پایان و گسترده ی شب نگاه میکردی،تنها چیزی که به ذهنت می آمد این بود که هرگز شبی تاریک تر از این شب وجود نداشته است... هیچ شبی مثل-
_این شبی که میگن شب نیس اگه شبه مثه دیشب نیس هیچ شبی مثه امشب نیست...
و ناگهان،خلوت و سکوتی که طبیعت هر روز در انتظار شب به آن دل خوش میکرد،با صدای پسر جوانی شکسته شد که ظاهرا بطور کامل از شدت آزار دهنده بودن صدایش باخبر بود.
پسرک،که مو های مشکی رنگ و موج دارش در زیر نگاه نقره ای رنگ مهتاب برق میزد-ای لعنت به چشم ناپاک اون مهتاب کنن-حالتی عصبی و دستپاچه داشت... خانه ای را زیر نظر گرفته بود...هر از چند گاهی چشمانش را ریز میکرد تا درون خانه را ببیند... درست حدس زده بود... خالی بود.
آهسته گام بر میداشت و آهسته به جلو میرفت... انگار برای هر گام نیاز به تجدید اعتماد بنفس داشت... و هر بار که این اعتماد بنفس را می یافت فرصت را مغتنم شمرده چنان قدم بزرگی برمیداشت که باید درخواست ویدئو چک میدادی از خشتک مرحومش که احتمالا مدت ها پیش آن را در اورده و دور انداخته بود... درست مثل کسانی که لوزه هایشان را عمل میکنند...یا آپاندیس شان را... خشتک که از لوزه مهم تر نیست دیگر!
نفس های عمیق کشید...و پنجره ی نیمه باز خانه را زیر نظر گرفت که با صدای باد جیر جیر میکرد... آهسته یک گام به جلو برداشت و از روی پرچین های قهوه ای رنگ و چوبی کوتاه پرید...وارد حیاط خانه شد... حیاطی که با بوته های گل های ازالیا و مگنولیا تزیین شده بود و شاخه های لیلیوم که به پرچین هایش آویزان کرده بودند خبر از وضعیت غنی داخل خانه میداد...
آهسته و قدم به قدم جلو رفت... اگر خالی نبود چی... اگر خالی نبود؟!احتمالا به آزکابان منتقل میشد... دوباره. چرا این کار را میکرد... چرا می دزدید؟!
چون نداشت؟داشت... به اندازه ای داشت که زنده بماند.هزاران برابر این را هم روزی داشت... داشت اما از دست داده بود... سرمایه ی او جایی همین نزدیکی بود،اما نه برای او... متعلق به کسی دیگر بود!
و از دست دادن،چیزی نیست که بشریت به سادگی فراموش کند.
با دیدن گلدان سفید رنگی در گوشه ی حیاط،خاطرات درون ذهنش جرقه زدند و تونل زمان او را در بر گرفت... برای لحظه ای چشمانش را بست... سالها پیش همین موقع،برای آخرین بار در همین نقطه ایستاده بود... و اینگونه چشمانش را بسته بود.خاطرات درون ذهنش جرقه زدند... چگونه همه ی این ها به این سرعت اتفاق افتاده بود؟!
قدش را حس کرد که کوتاه و کوتاه تر میشود... تا جایی که بعد از چند ثانیه دیگر به کمر خودش هم نمیرسید... مو هایش کوتاه و در هوا پراکنده شدند...لبخندش برای بار دیگر پدیدار شد... لبخندی که شاید متعلق به آینده نبود... از گذشته آمده بود...تنها چیزی که در ریگولوس بلک کوچک ثابت مانده بود،چشمانش بود... چشمانی که هنوز هم لبخند درون آنها موج میزد... چشمانی که هنوز کودکی با چشمان درشت و چال های روی گونه اش حمل میکرد.
صدای مردی که کنار دستش ایستاده بود توی گوشش طنین انداخت... مردی که کت سرمه ای مندرس و ته ریش بلندش با ساعت گران قیمت توی دستش هیچ هم خوانی ای نداشت... لبخندش درون صدایش شنیده میشد.
_ استرس نداره که... مثل یه سفره... سفر به جایی که هیچ کس رو نمیشناسی... و حتی ممکنه زبون شون رو هم بلد نباشی... فقط تصور کن داری به کشوری سفر میکنی که تورو ممنوع الورود کرده.
کودک به بالا نگاه کرد و در زیر شمع های زرد رنگی که نورشان از چشم فانوس های کدویی می تابید ، به چهره ی مرد خیره شد که لبخند ترسناکی داشت...روی شیشه ی ساعتش خون خشک شده بود،انگار با همان دستش به کسی مشت زده بود. روحیات لطیف ریگولوس بلک دوازده ساله ،چیزی بجز مشت را نمی پذیرفت.
اضطرابی که درون چهره ی کودک موج میزد،غیر قابل انکار بود... اضطرابی که هرگز بار دیگر در چهره اش دیده نشد... بار اول سخت بود... نه وقتی که تبدیل به شغلت میشد.نفس عمیقی کشید...و لب های گرد و سرخش را به هم فشرد... یک قدم به سمت خانه برداشت... و برای لحظه ای از صدای قدم های خود ترسید...از صدای رعد و برقی که همان لحظه نعره زد...ترسید...از صدای فش فش خاموش شدن شمع های درون فانوس های خندان زیر بارانی که همان لحظه شدت گرفته بود...و همین باعث شد که برای لحظه ای بایستد... در چهره اش هراس موج میزد... هراسی که هرگز آن طور که باید به آرامش تبدیل نشد...برای همیشه باقی ماند،و مثل لکه ای روغن تمام روح بکر ریگولوس را از همان لحظه به رنگ سیاه خود در آورد.
قدم های بعدی اش را به اجبار برداشت، به عقب کشیدن عادت نکرده بود.تا به در کوچک و چوبی قهوه ای رنگ خانه رسید که زیر یک سایه بان سرخ و زرد قرار داشت،هزار بار مرد و زاده شد،هزار سال را گذراند تا خودش را راضی کند همان چند قدم را بردارد.کودک ترسیده بود... اولین بار بود که بدون اجازه ی مادرش کاری میکرد. اولین بار بود که به پا خاسته بود و کاری میکرد!
وقتی به خودش آمد،که انگشتان باریک و لاغر مرد میانسال که بوی تند توتون و الکل میداد روی پنجره لغزید ... لبه های پنجره را نوازش کرد و با صدای جیر جیر آهسته ای پنجره را به بالا لغزاند... چشمانش برق زد... قفل نبود... و صدای زیادی نداده بود...الله بختکی عمل میکرد... همیشه همین طور بود... ریگولوس بلک جوان،عادت کرده بود که ریسک های دوستش را بپذیرد...دوستی که او را از رخوت و سرمای خانه ی شماره دوازده گریمولد خارج میکرد... دوستی که رنگ را به او شناسانده بود. دوستی که تقریبا جای پدرش بود و از دنیای دیگر می آمد.دنیایی که ریگولوس هرگز خبر نداشت قرار است جزوی از آن شود...و به پایان این راه فقط چند ثانیه مانده بود... کمتر از ده تا.
نصفه و نیمه داخل پنجره رفته بود که ناگهان با صدای ناگهانی جیغ یک زن از جا پرید... و از آن سمت پنجره داخل خانه افتاد... صدای افتادنش روی زمین چوبی،چیزی شبیه صدای آپارات بود...نه... صدای افتادنش نبود... صدای آپارات بود.
به خودش که آمد،دوستش رفته بود.هر چه میتوانست در جیب هایش فرو کرده،و آپارات کرده بود.شاید برای همین بود که ریگولوس دیگر هرگز با هیچ کس دوست نشد.دوست داشت و دوست داشته شد،اما هرگز نتوانست دوستی پیدا کند!قبل از اینکه خودش را پیدا کند تقریبا تمام لیتل هنگلتون به او هجوم آورده بودند...
ریگولوس بلک نوزده ساله،سعی کرد از خاطراتش بیرون کشیده شود... با فشردن پلک هایش روی هم سعی کرد به چشمانش کمک کند تا باز شوند.اینجا ها را دوست نداشت ببیند... نه دوباره!شاید چشمانش را باز میکرد... گوش هایش را هرگز نمی توانست باز کند! گوش هایش برای همیشه بسته بودند تا پژواک صدای مردمانی را بار ها و بار ها بشنود که او را از خانه اش بیرون کرده بودند.صدا ها درون گوشش طنین انداخت... جیغ ها و فریاد ها و صدای سوختن مشعل ها...و صدای فریاد های نامفهومی که شروع و پایانش گم میشد...
"میدونی سزای دزدی چیه؟!"
"باید یه انگشتشو ببریم!"
"باید از لندن بیرونش کنیم!"
با جمله آخر ناگهان چشمانش را باز کرد و دستانش را روی گوش هایش فشرد... صدا ها از بیرون نبود... صدا ها از داخل می آمد... این را میدانست... اما نمیشد که کاری نکند... برای هزارمین بار باید کاری میکرد! لب هایش را به هم فشرد... از لندن بیرونش کرده بودند و الان خوشحال بنظر میرسیدند؟! حالا هیچ دزدی وجود نداشت؟ پس چرا اینجا اینقدر ساکت و سرد بود؟!چرا این بار دیگر واقعا این خانه خالی بود؟! چرا... باقی خانه ها هم خالی بودند؟! دستانش آهسته پایین آمدند... و به خانه خیره شد... به سمت ساختمان چوبی خانه رفت... جای انگشت های دوستش که هرگز نامش را نپرسیده بود روی لبه های پنجره مانده بود... آن زمان تازه رنگ خورده بود.به پنجره خیره شد اما به سمت در رفت... دستش دستگیره در را لمس کرد... و منتظر جیغ زن ماند... لبخند زد... جیغ نمی زد... زندگی اش را نابود کرده بود و حالا برای همیشه ساکت شده بود... در این خانه،و در این خیابان مرگ موج میزد... مرگی که تمام دهکده را در بر گرفته بود...
فانوس های کدویی کجا بودند؟!
دستگیره را پایین اورد... و در را باز کرد...تاریکی و سرمایی مخلوط با بوی نا به صورتش هجوم اورد... به زمین نگاه کرد... چارچوب در ورودی...روی چارچوب ایستاده بود... اگر کمی جلوتر میرفت برای چندین هزارمین بار وارد یک سفر میشد... این بار سفری به یک دنیای خاموش... دنیایی که در آن هیچ کس جیغ نمیزد.
به جایی رسیده بود که تمام دنیای بیرون را خانه اش می دید... به جایی رسیده بود که برای سفر به خانه پدری اش امده بود! به زادگاهش... چه سفر بزرگی ست وقتی شهرت تو را نمی خواهد!کدام یک از این ها اولین سفرش بود؟! شاید سفر واقعی را وقتی تجربه میکرد که همه چیز سیاه میشد.صدای مردی با کت مندرس سورمه ای و ته ریش بلند،درون ذهنش پژواک شد:"سفر به جایی که هیچ کس رو نمی شناسی... فقط تصور کن داری به کشوری سفر میکنی که تو رو ممنوع الورود کرده."
یک قدم برداشت... و به سمت تاریکی سرد و نمور رفت...تمام وسایل هنوز سر جا هایشان بودند... هیچ چیز تغییر نکرده بود...همه چیز سر جای خود بود... این ریگولوس بود که تغییر کرده بود...ریگولوس سر جای خودش نبود.گویی از دایره خلقت جدا شده بود... گویی زمان حرکت کرده و او جا مانده بود... یا شاید برعکس.