هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
صدای جیغ سکوت خانه ی قصر مانند را در هم شکست و چندین پرنده از روی درختان خشکیده ی گورستان ریدل ها پریدند... اما پسر جوان هیچ حرکتی نکرد. از جایش تکان نخورد... انگار یک اتفاق روزمره ی دیگر افتاده است.مرگ پی در پی خادمان لرد سیاه،کم کم روزمره میشد... شاید هم برای خیلی از مرگخواران شده بود.مدت زیادی بود که هر یک به نوبه خود برای آرامش روحشان دعا میکردند.

صدای آهسته ی کسی را از پشت سر شنید:لاکرتیا بلک رو هم بنویس... اون لاکرتیا ست!

و برای لحظه ای خشک شد... لاکرتیا... لاکرتیا بلک... یعنی چی... لاکرتیا بلک هرگز نمی مرد... یا شاید هم ریگولوس به مرگش فکر نکرده بود. به مرگ تنها خویشاوندش که او را طرد نکرده بود . ناخوداگاه لبخند زد ... دیگر احساس بی تفاوتی که نسبت به این ماجرا داشت را حس نمیکرد! دیگر احساس نمیکرد که مرگخوار نیست.آهسته ساعد دست چپش را لمس کرد...و سپس از روی ساعدش به سمت قلبش رفت،و وقتی دست راستش روی قلبش متوقف شد،به آسمان خاکستری و گرفته خیره شد...سایه آسمان درون چشمان مشکی رنگش افتاد، و زمزمه کرد:آسوده بخواب،لاکرتیا بلک!

کم کم صدای پچ پچ های مرگخواران بالا رفت... و همگی به سمت خانه ی قدیمی ریدل ها به راه افتادند... و ریگولوس سر جایش ثابت ماند... و به کاغذی خیره شد که در دست داشت...همه یک روز می مردند. روزی نه چندان دیر،همه می مردند...یک دزد کمتر یا بیشتر،اما هیچ کس به مرگ وفادار ترین خادمان جهان فکر نکرده بود.

حرکت چیز سرخ رنگی در میدان دیدش نظرش را جلب کرد... و همین باعث شد که سرش را بالا بگیرد و به لی لی لونا پاتر نگاه کند... دخترکی که دستانش را دور خودش حلقه کرده بود و به سمتی که ریگولوس بعدا فهمید گورستان ریدل هاست گام برمیداشت... و چه چیز احمقانه ای ریگولوس را وادار کرد که دنبالش کند... کنجکاوی! چیزی که همیشه سعی میکرد انکارش کند،اما واضح ترین مشخصه وجودی اش بود.

بیست دقیقه بعد

آهسته شاخه ها را کنار زد... تا اینجا بی صدا دنبالش کرده بود... نباید اینجا خراب میکرد! دخترک را دید که بین قبر ها حرکت میکرد... و بی هدف پرسه میزد... چه چیز ریگولوس را دنبالش کشانده بود؟! کنجکاوی آورده بودش... یا شاید هم نقشه های شوم. جنبش چیزی را زیر پا هایش حس میکرد... چیزی که نادیده اش میگرفت...احتمالا باز هم قاطی کرده بود... جنبش را احساس کرد که بالا و بالا تر می آید... و بعد برای لحظه ای ثابت شد... همه چیز در سکوت فرو رفت... حتی دختر خیانتکار پاتر ها هم ثابت ایستاده بود و با وحشت به زمین خیره شده بود... پس او هم حس کرده بود!برای لحظه ای همه چیز در سکوت و سکون فرو رفت،و ناگهان دستی خاکستری، سرد و استخوانی زمین را شکافت...و دور مچ پای لی لی حلقه شد.

صدای نفس عمیق دخترک شنیده شد و ریگولوس بی اختیار یک گام به جلو برداشت... و از پشت درخت خشکیده بیرون آمد... و لی لی،طوریکه انگار منتظر او بوده باشد با خشم به او خیره شد... و فریاد کشید:چرا بیخود اونجا ایستادی نگاه میکنی؟ بیا کمک کن بلک!

و همین فریاد ریگولوس را بیدار کرد...البته کمی زیادی بیدار کرد... بدون اینکه به چیز دیگری فکر کند،به سمت دخترک دوید در حالیکه روی دستانی تمرکز کرده بود که حالا هر دو پای لی لی را محکم گرفته بودند... آسمان خاکستری تر از همیشه بود... و زمین بیشتر از همیشه دور سرش میچرخید... حالا چی؟! حالا که به لی لی رسیده بود باید چکار میکرد؟! پیچک هایی را دید که از دور درختان باز شدند و به سمت لی لی هجوم آوردند... این بار نوبت او بود و هیچ کس نمی توانست نجاتش دهد...و این حقیقت بطرز دردناکی آزار دهنده بود!

چیز سرد و سفتی که دور یکی از پا هایش حلقه شد و آنرا فشرد،جریان خون پایش را بند آورد و باعث شد به زمین بیفتد... اجساد گورستان ریدل ها،دو بیگانه را به زیر می کشیدند... و این بار فقط نوبت لی لی نبود...قلبش تند و تند می تپید... پیچک هایی را حس کرد که دور دستانش حلقه شدند،و در عرض یک ثانیه پشتش را حس کرد که به زمین میخکوب شد...فشار پیچک های خشک و مرده ای که دور قفسه سینه اش حلقه شده بودند هر لحظه بیشتر میشد... و ریگولوس تنها به آسمان سرد و خاکستری خیره شده بود... آسمان وسیعی که بالای سرش گسترانده شده بود و هر لحظه او را در بر میگرفت...چیز سرخ رنگی توی میدان دیدش،به او یاداوری میکرد که لی لی هم همینجا کنارش خواهد مرد...به او یاداوری میکرد که جلوی مرگ را نمیشود گرفت.آخرین تجربه ای که هرگز فرصت استفاده از آنرا نداشت،برای لحظه ای به با ارزش ترین سرمایه اش تبدیل شد.

برگه ی اسامی را در دستش می فشرد... یعنی اسمش را ... میان مرگخواران اضافه میکردند؟!

صدای آهسته و موزون لی لی را از کنارش شنید که ملودی منظمی را زمزمه میکرد:مردم به مردم کمک می کنند... و اگر دلتنگ خانه ات شده ای دستت را به من بده،من آنرا نگه خواهم داشت!

دستش آهسته به سمت دست لی لی حرکت کرد... دلتنگ خانه اش شده بود! دلتنگ تمام چیز هایی که هرگز نداشت.به آسمان خیره شد... و لبخند زد:ملودی قشنگی بود... لی لی!

دستش را محکم فشرد... و چشمانش که روی آسمان خاکستری بی کران ثابت شده بود،آهسته بسته شد.

چه کسی فکر میکرد ریگولوس بلک،که چنان خونسردانه به مرگخوار نبودنش اشاره میکرد روزی بطرزی بسیار فجیع تر از مرگخوار ترین مرگخواران به دام مرگ بیفتد؟!

"تک تک یارانت به همین سرنوشت دچار خواهند شد... مرگ همه ی اطرافیانت را با چشمان خودت خواهی دید..."

اطرافیان... یاران... پیشگویی هرگز اشاره ای تنها به مرگخواران نکرده بود!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱ ۱۲:۲۱:۱۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ یکشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۴
_من که هنوزم میگم دختره...
_خب جوونای این دوره زمونه مو هاشونو بلند میکنن!
_اما مال اون فر فریه!

ریگولوس درست مثل یک هیولای خفته و تنبل،یک چشمش را باز کرد و نالید:فر نیست... فر نیست.
فر نبود... باید درک میکردند،موج دار بود،فر نبود! فرفری با موج دار خیلی خیلی فرق میکرد... و نادیده گرفته شدن این تفاوت ریگولوس را آزار میداد. به بالشش چنگ زد و نالید : خفه شید... کوتاهش میکنم...
بالش را روی صورتش فشرد... و چشم هایش را دوباره بست... از احساس شادمانی ابلهانه ای که صبح روز های تعطیل به سراغش می آمد متنفر بود،انگار که تمام انرژی های خلقت در او جمع میشدند تا پدرش را در آورده،مجبورش کنند خواب دوست داشتنی صبح گاهی اش را از دست دهد.صدای تیک تاک ساعت شنیده شد و عقربه روی دوازده حرکت کرد... دوازده بعد از ظهر... نه چندان صبح گاهی.
تا لاکرتیا دوباره سر نرسیده بود که چهل تا جن آزادش را برای "یک روز جدید با عمو ریگولی گوگولی" پیش ریگولوس امانت بگذارد، باید کمی می خوابید... دلش نمیخواست از سکوت ظهر بهاری جدا شود،تنها باید چشمانش را می بست... و سعی میکرد بخوابد... و این کار به نوبه خود از سخت ترین کار ها بود.چشمانش،انگار که زیرشان فنر کار گذاشته باشند،خودبخود باز میشدند.
و ناگهان،درست زمانی که کم کم داشت به خواب فرو میرفت،صدای مشت های موزون و ممتدی که بطرزی وحشتناک به در می کوبیدند او را از جا پراند... نالید:چیه... چیه ... چیه چیه چیه وای خدایا چیه؟! تمبون مرلین... میدونم در حیطه اختیاراتت نیست اما کله ی جن های آزاد رو تو چاه توالت فرو کن و هرگز درش نیار! آرزو میکنم تک تک شون-
و ناگهان در باز شد ... و صدای خس خس آشنای مردی درون اتاق طنین انداخت:چرا کولی بازی در میاری پسر،بسته داری.
مردی که بینی عقابی داشت و قوز بزرگی پشتش بود،تام،جعبه بزرگ و سنگین را روی زمین گذاشت و غیب شد. و ریگولوس را با احساس بلاهت شادمانه اش تنها گذاشت،و مغز ابلهش که هنوز داشت بی صدا آرزو هایش را نعره میزد.تا آمد به خودش بیاید از روی تخت پایین افتاد،و با صدای ناله ای بلند شد... به سمت جعبه رفت...بازش کرد،و با انبوهی از لباس و کتاب و کفش و خورده غذا که در هم آمیخته بود روبرو شد...و تمام اقدامش این بود که بسته ای سفید رنگ با طرح های طوسی،که با روبان کوچک و سیاه رنگی در گوشه اش تزیین شده بود را از روی آن بردارد.این یکی را به یاد نداشت. روبان را که کشید،تمام بسته که بطرز عجیبی خنک و سنگین بود از هم پاشید و دفترچه ای با جلد سیاه رنگ مخملی روی زمین افتاد...دفترچه ای که وقتی ریگولوس برش داشت و بلندش کرد،روی صفحه اولش خواند:دفترچه خاطرات...
بطرز ابلهانه ای انگار میشد با یک دفترچه ی جلد مخملی بجز خاطره نویسی گوسفند هم قربانی کرد،یا کسی را کشت و یا شاید وزیر سحر و جادو شد.


بیست دقیقه بعد

"امروز من با صدای یک فاخته که به پنجره نوک می زد بیدار شدم."
اوه نه... این تاثیر گذاره اما دروغه...
"امروز من با صدای یک پستچی که به پنجره نوک میزد بیدار شدم."
خب اولا که پستچی نبود و تام بود... دوما که پستچی چجوری به پنجره برسه؟!
"امروز من با صدای یک تام که به در نوک میزد بیدار شدم."

"او هدیه های کریسمس من را برای من آورده بود.وایستا بینم...از کریسمس که خیلی گذشته!"
"او هدیه های کریسمس من را در حالی که خیلی از کریسمس گذشته برای من آورد."اما اونا که اصلا... هدیه نبودن...؟!اونا وسایل خودم بودن که کریچر از گریمولد فرستاده...
"او وسایل خودم را که کریچر فرستاده بود برای من آورد،در حالی که خیلی از کریسمس گذشته."

"از اینکه حالا یک آذرخش آخرین مدل دارم بسیار خوشحالم،شرط میبندم هیچ کس در این دنیا به اندازه من خوشبخت نیست."
آذرخش آخرین مدل؟! ریگولوس تو خاطره مینویسی که بعدا بخونی و یاد این روزات بیفتی نه اینکه مردم بخونن و حسرت بخورن،در حالیکه اونا خاطرات تو نیستن و خاطرات خودت رو هم فراموش کردی!
"از اینکه حالا چند لباس زیر دارم بسیار خوشحالم،شرط میبندم هیچ کس در این دنیا به اندازه من خوشبخت نیست."
امـــ... چرا... لی لی خیلی از من خوشبخت تره... چون منو داره!
"از اینکه حالا چند لباس زیر دارم بسیار خوشحالم،شرط میبندم هیچکس در این دنیا به اندازه من خوشبخت است."

با لبخندی رضایتمندانه به شاهکارش خیره شد... آنقدر فکر کرده بود که دوباره خوابش گرفته بود! دفتر را بست... و به سمت تختش خیز برداشت...از وسط اتاق،میان تل لباس ها و آذرخش های آخرین مدل،با یک پرش روی تخت پرت شد... ظاهرا امروز لاکرتیا قصد داشت جن ها را سر آرسینوس هوار کند... چشم هایش را حس کرد که کم کم بسته میشود.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۴
کمک، بدبخت شدم
دو سه روزه،از پنجشنبه تا الان سرعت سایت برام افتضاحه بطوریکه اصلا باز نمیشه و از بقیه که امشب پرسیدم گفتن سرعت برای اونا کاملا مناسبه
نمیدونین با چه مشقتی به اینجا رسیدم پست بدم که
چت باکس به حدی خرابه که اصلا رفرش نمیشه،پیامایی که خودم میفرستم هم برای خودم نمایش داده نمیشن و حتما باید یه دور کل صفحه رو رفرش کنم ( که البته اونم هزار سال طول میکشه ) که دوروس بشه!
و نکته جالب اینجاست که مشکل از اینترنت من نیست،بقیه سایت ها با همون سرعتی که قبلا باز میشدن باز میشن

ویرایش :مودم رو ری استارت کردم درست شد
با عرض خیطی بالا اوردن و شرمندگی بسیار،اگه بازم مشکلی بود مدیونین فک کنین رو درواسی دارم باهاتون


بلک: :|


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۹ ۲۰:۵۹:۵۰
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۹ ۲۱:۰۰:۱۲
ویرایش شده توسط سيريوس بلك در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۹ ۲۱:۳۴:۵۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
اینو بیزحمت برای من جایگزین کنین



نام:ریگولوس آرکچروس بلک

گروه:اسلیـــطرین

پاتروناس:گرگ

سن:به دهه سوم نمیرسه

چوبدستی:چوب یاس کبود و ریسه قلب اژدها،دوازده و نیم اینچ

مشخصات ظاهری:ریگولوس بلک،هیکل بلند و باریکی داره و قدش حدود صد و هشتاد و چهاره،مو های مجعد و براق مشکی داره که تا روی شونه هاش میرسن و چشم های سیاه رنگی داره که همیشه برق میزنه...و بدنش پر از خالکوبی های سیاه و جای زخم های وحشتناکه...بینی ش کشیده و قلمی و پوستش خیلی خیلی رنگ پریده و سفیده،و وقتی لبخند میزنه لپ هاش چال میفته ^-^

مشخصات اخلاقی:در کل روحیه ریلکس و شوخی داره اما وقتی عصبی بشه انقدر خشن میشه که اصلا نمیشه شناختش... اصلا نمیشه تشخیص داد این ریگولوسه واقعا؟! انقدر ریلکسه که معمولا تو قرار ها دیرش میشه... و اصلا هم اشتباهاتی که کرده رو به روی خودش نمیاره... گاهی وقت ها فرق بین شوخی و جدی از دستش در میره... معمولا تصمیماتش رو از روی احساسات میگیره و نه عقل،و از اونجا که کودکی سختی داشته تقریبا از همه متنفره بجز عده ای دوست نزدیک که همه کار براشون میکنه... علاقه ی شدیدی به انواع خنجر داره بطوریکه یک کلکسیون بزرگ از خنجر های ریز و درشت پرتابی داره... روی گروه هایی که توشون عضوه بسیار تعصب داره ... و با خونسردی کامل مبارزه میکنه...به علامت شومش افتخار میکنه و غرورش براش خیلی مهمه...هرگز احساساتش رو نشون نمیده...توی نبرد های تن به تن زیاد خوب نیست و برای همین از سلاح های پرتابی استفاده میکنه...چپ دست هم هست بسیار لجباز و کله شقه مرتیکه مزخرف...

اطلاعات بیشتر:به "گرگ سیاه" معروفه.. و این لقب هم به نام خانوادگی ش و هم به سپر مدافعش،و هم به شنل سیاهش که یکی از مشخصات اصلی اونه برمیگرده و اشاره میکنه...پیانو میزنه... و این اصلا بهش نمیاد... به گفته ی خیلی ها صدای نافذ و قشنگی داره و دلیل برنده شدنش توی اکثر مذاکرات هم همینه...و توی هاگوارتز جستجوگر تیم اسلیترین بوده...خونه ی مشخصی نداره... و تمام وسایلش توی کوله پشتی ش خلاصه میشن...تمام زندگیش رو در حال فرار کردن بوده بنابرین مهارت غیر قابل باوری توی باز کردن هر گونه گره ، قفل یا در با دست خالی داره...به این معروفه که وقتی بهش حمله میشه تا لحظه آخر توی چشم های حریف زل میزنه و بعد بطور ناگهانی حمله میکنه...بشــــدت دزده...و به این معروفه که جیبت رو خالی میکنه بدون اینکه حتی خودش هم یادش بیاد بهت دست زده باشه... دیگه اینو فکر کنم بدونین...

ریگولوس آرکچروس بلک،کوچکترین فرزند ولبورگا بلک و آورین بلک و احتمالا آخرین پسر بدنیا اومده توی خاندان بلک،برادر کوچکتر سیریوس بود و مثل همه ی خاندان بلک توی اسلیترین بود... در سن شونزده سالگی به مرگخوار شدن تمایل پیدا کرد و در سن نوزده سالگی به دلایل نامشخصی اقدام به دزدیدن جانپیچ لرد سیاه کرد(غلط کرد ) و سپس توسط دوزخی ها توی دریاچه سیاه کشته شد... البته من الان هنوز کشته نشدم قصد هم ندارم کشته بشم جانپیچ مانپیچ هم نمی دزدم ویکیپدیا چرت زیاد میگه... خیلی جا ها گفته شده که دلیل تغییر عقیده دادن ریگولوس رفتاری بود که توسط لرد سیاه با کریچر جن خونگی بلک ها شد... اما اشتباهه... یه قهرمان برای رها کردن تمام طناب هایی که اون رو به زندگی پیوند دادن دلیل خیلی مهم تری میخواد

نخند!سرتو بگیر بالا!جدی باش!
اسلیترین با کدوم "ت" نوشته میشه؟هوم؟با کدوم "ت"؟بگو با "ط" تا بزنم بلاکت کنم!
اهم...انجام شد!



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۶ ۲۱:۵۱:۱۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
ریگولی بلک قبول میکنه،فقط عین عمه جنگ روانی راه ننداز سریع پست رو بده دیوانه میشم میزنم همتونو له میکنم -_-
ببخشید،باغ وحش درونمه،من نیستم -___-


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴
ارباب بیزحمت این دوئل ما رو یه نقدکی بزنین

ام... همچنان هم ناگهانیه...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴
دوئل خانوادگی بنده و عمه

ریگولوس بلک VS لاکرتیا بلک

صدای جیرجیرکی در دور دست ها،سمفونی را آغاز کرد... سمفونی ای که پس از آن میزبان چند جغد و زوزه گرگی در فراسوی دور دست بود... تاریکی غلیظی لیتل هنگلتون را در بر گرفته بود،چنان که نمی فهمیدی چشمانت باز یا بسته است. موسیقی جنگل ، طوری به درون جسم و روحت نفوذ میکرد که انگار هرگز جسم و روحی نداشته ای...ناقوس بزرگ کلیسای شهر،چهار بار نواخت...

ساعت اشباح...
ساعتی که ارواح مردگان،فارغ از هر گونه چشمی که در انتظار دیدن شان فلک را کند و کاو کند،از جهان زیرین به پا خاسته و برای دقایقی گیتی زبرین را فتح میکردند.
شاید اگر به تاریکی بی پایان و گسترده ی شب نگاه میکردی،تنها چیزی که به ذهنت می آمد این بود که هرگز شبی تاریک تر از این شب وجود نداشته است... هیچ شبی مثل-

_این شبی که میگن شب نیس اگه شبه مثه دیشب نیس هیچ شبی مثه امشب نیست...

و ناگهان،خلوت و سکوتی که طبیعت هر روز در انتظار شب به آن دل خوش میکرد،با صدای پسر جوانی شکسته شد که ظاهرا بطور کامل از شدت آزار دهنده بودن صدایش باخبر بود.
پسرک،که مو های مشکی رنگ و موج دارش در زیر نگاه نقره ای رنگ مهتاب برق میزد-ای لعنت به چشم ناپاک اون مهتاب کنن-حالتی عصبی و دستپاچه داشت... خانه ای را زیر نظر گرفته بود...هر از چند گاهی چشمانش را ریز میکرد تا درون خانه را ببیند... درست حدس زده بود... خالی بود.

آهسته گام بر میداشت و آهسته به جلو میرفت... انگار برای هر گام نیاز به تجدید اعتماد بنفس داشت... و هر بار که این اعتماد بنفس را می یافت فرصت را مغتنم شمرده چنان قدم بزرگی برمیداشت که باید درخواست ویدئو چک میدادی از خشتک مرحومش که احتمالا مدت ها پیش آن را در اورده و دور انداخته بود... درست مثل کسانی که لوزه هایشان را عمل میکنند...یا آپاندیس شان را... خشتک که از لوزه مهم تر نیست دیگر!

نفس های عمیق کشید...و پنجره ی نیمه باز خانه را زیر نظر گرفت که با صدای باد جیر جیر میکرد... آهسته یک گام به جلو برداشت و از روی پرچین های قهوه ای رنگ و چوبی کوتاه پرید...وارد حیاط خانه شد... حیاطی که با بوته های گل های ازالیا و مگنولیا تزیین شده بود و شاخه های لیلیوم که به پرچین هایش آویزان کرده بودند خبر از وضعیت غنی داخل خانه میداد...

آهسته و قدم به قدم جلو رفت... اگر خالی نبود چی... اگر خالی نبود؟!احتمالا به آزکابان منتقل میشد... دوباره. چرا این کار را میکرد... چرا می دزدید؟!
چون نداشت؟داشت... به اندازه ای داشت که زنده بماند.هزاران برابر این را هم روزی داشت... داشت اما از دست داده بود... سرمایه ی او جایی همین نزدیکی بود،اما نه برای او... متعلق به کسی دیگر بود!
و از دست دادن،چیزی نیست که بشریت به سادگی فراموش کند.

با دیدن گلدان سفید رنگی در گوشه ی حیاط،خاطرات درون ذهنش جرقه زدند و تونل زمان او را در بر گرفت... برای لحظه ای چشمانش را بست... سالها پیش همین موقع،برای آخرین بار در همین نقطه ایستاده بود... و اینگونه چشمانش را بسته بود.خاطرات درون ذهنش جرقه زدند... چگونه همه ی این ها به این سرعت اتفاق افتاده بود؟!

قدش را حس کرد که کوتاه و کوتاه تر میشود... تا جایی که بعد از چند ثانیه دیگر به کمر خودش هم نمیرسید... مو هایش کوتاه و در هوا پراکنده شدند...لبخندش برای بار دیگر پدیدار شد... لبخندی که شاید متعلق به آینده نبود... از گذشته آمده بود...تنها چیزی که در ریگولوس بلک کوچک ثابت مانده بود،چشمانش بود... چشمانی که هنوز هم لبخند درون آنها موج میزد... چشمانی که هنوز کودکی با چشمان درشت و چال های روی گونه اش حمل میکرد.

صدای مردی که کنار دستش ایستاده بود توی گوشش طنین انداخت... مردی که کت سرمه ای مندرس و ته ریش بلندش با ساعت گران قیمت توی دستش هیچ هم خوانی ای نداشت... لبخندش درون صدایش شنیده میشد.
_ استرس نداره که... مثل یه سفره... سفر به جایی که هیچ کس رو نمیشناسی... و حتی ممکنه زبون شون رو هم بلد نباشی... فقط تصور کن داری به کشوری سفر میکنی که تورو ممنوع الورود کرده.

کودک به بالا نگاه کرد و در زیر شمع های زرد رنگی که نورشان از چشم فانوس های کدویی می تابید ، به چهره ی مرد خیره شد که لبخند ترسناکی داشت...روی شیشه ی ساعتش خون خشک شده بود،انگار با همان دستش به کسی مشت زده بود. روحیات لطیف ریگولوس بلک دوازده ساله ،چیزی بجز مشت را نمی پذیرفت.
اضطرابی که درون چهره ی کودک موج میزد،غیر قابل انکار بود... اضطرابی که هرگز بار دیگر در چهره اش دیده نشد... بار اول سخت بود... نه وقتی که تبدیل به شغلت میشد.نفس عمیقی کشید...و لب های گرد و سرخش را به هم فشرد... یک قدم به سمت خانه برداشت... و برای لحظه ای از صدای قدم های خود ترسید...از صدای رعد و برقی که همان لحظه نعره زد...ترسید...از صدای فش فش خاموش شدن شمع های درون فانوس های خندان زیر بارانی که همان لحظه شدت گرفته بود...و همین باعث شد که برای لحظه ای بایستد... در چهره اش هراس موج میزد... هراسی که هرگز آن طور که باید به آرامش تبدیل نشد...برای همیشه باقی ماند،و مثل لکه ای روغن تمام روح بکر ریگولوس را از همان لحظه به رنگ سیاه خود در آورد.

قدم های بعدی اش را به اجبار برداشت، به عقب کشیدن عادت نکرده بود.تا به در کوچک و چوبی قهوه ای رنگ خانه رسید که زیر یک سایه بان سرخ و زرد قرار داشت،هزار بار مرد و زاده شد،هزار سال را گذراند تا خودش را راضی کند همان چند قدم را بردارد.کودک ترسیده بود... اولین بار بود که بدون اجازه ی مادرش کاری میکرد. اولین بار بود که به پا خاسته بود و کاری میکرد!

وقتی به خودش آمد،که انگشتان باریک و لاغر مرد میانسال که بوی تند توتون و الکل میداد روی پنجره لغزید ... لبه های پنجره را نوازش کرد و با صدای جیر جیر آهسته ای پنجره را به بالا لغزاند... چشمانش برق زد... قفل نبود... و صدای زیادی نداده بود...الله بختکی عمل میکرد... همیشه همین طور بود... ریگولوس بلک جوان،عادت کرده بود که ریسک های دوستش را بپذیرد...دوستی که او را از رخوت و سرمای خانه ی شماره دوازده گریمولد خارج میکرد... دوستی که رنگ را به او شناسانده بود. دوستی که تقریبا جای پدرش بود و از دنیای دیگر می آمد.دنیایی که ریگولوس هرگز خبر نداشت قرار است جزوی از آن شود...و به پایان این راه فقط چند ثانیه مانده بود... کمتر از ده تا.

نصفه و نیمه داخل پنجره رفته بود که ناگهان با صدای ناگهانی جیغ یک زن از جا پرید... و از آن سمت پنجره داخل خانه افتاد... صدای افتادنش روی زمین چوبی،چیزی شبیه صدای آپارات بود...نه... صدای افتادنش نبود... صدای آپارات بود.

به خودش که آمد،دوستش رفته بود.هر چه میتوانست در جیب هایش فرو کرده،و آپارات کرده بود.شاید برای همین بود که ریگولوس دیگر هرگز با هیچ کس دوست نشد.دوست داشت و دوست داشته شد،اما هرگز نتوانست دوستی پیدا کند!قبل از اینکه خودش را پیدا کند تقریبا تمام لیتل هنگلتون به او هجوم آورده بودند...

ریگولوس بلک نوزده ساله،سعی کرد از خاطراتش بیرون کشیده شود... با فشردن پلک هایش روی هم سعی کرد به چشمانش کمک کند تا باز شوند.اینجا ها را دوست نداشت ببیند... نه دوباره!شاید چشمانش را باز میکرد... گوش هایش را هرگز نمی توانست باز کند! گوش هایش برای همیشه بسته بودند تا پژواک صدای مردمانی را بار ها و بار ها بشنود که او را از خانه اش بیرون کرده بودند.صدا ها درون گوشش طنین انداخت... جیغ ها و فریاد ها و صدای سوختن مشعل ها...و صدای فریاد های نامفهومی که شروع و پایانش گم میشد...

"میدونی سزای دزدی چیه؟!"
"باید یه انگشتشو ببریم!"
"باید از لندن بیرونش کنیم!"

با جمله آخر ناگهان چشمانش را باز کرد و دستانش را روی گوش هایش فشرد... صدا ها از بیرون نبود... صدا ها از داخل می آمد... این را میدانست... اما نمیشد که کاری نکند... برای هزارمین بار باید کاری میکرد! لب هایش را به هم فشرد... از لندن بیرونش کرده بودند و الان خوشحال بنظر میرسیدند؟! حالا هیچ دزدی وجود نداشت؟ پس چرا اینجا اینقدر ساکت و سرد بود؟!چرا این بار دیگر واقعا این خانه خالی بود؟! چرا... باقی خانه ها هم خالی بودند؟! دستانش آهسته پایین آمدند... و به خانه خیره شد... به سمت ساختمان چوبی خانه رفت... جای انگشت های دوستش که هرگز نامش را نپرسیده بود روی لبه های پنجره مانده بود... آن زمان تازه رنگ خورده بود.به پنجره خیره شد اما به سمت در رفت... دستش دستگیره در را لمس کرد... و منتظر جیغ زن ماند... لبخند زد... جیغ نمی زد... زندگی اش را نابود کرده بود و حالا برای همیشه ساکت شده بود... در این خانه،و در این خیابان مرگ موج میزد... مرگی که تمام دهکده را در بر گرفته بود...

فانوس های کدویی کجا بودند؟!

دستگیره را پایین اورد... و در را باز کرد...تاریکی و سرمایی مخلوط با بوی نا به صورتش هجوم اورد... به زمین نگاه کرد... چارچوب در ورودی...روی چارچوب ایستاده بود... اگر کمی جلوتر میرفت برای چندین هزارمین بار وارد یک سفر میشد... این بار سفری به یک دنیای خاموش... دنیایی که در آن هیچ کس جیغ نمیزد.

به جایی رسیده بود که تمام دنیای بیرون را خانه اش می دید... به جایی رسیده بود که برای سفر به خانه پدری اش امده بود! به زادگاهش... چه سفر بزرگی ست وقتی شهرت تو را نمی خواهد!کدام یک از این ها اولین سفرش بود؟! شاید سفر واقعی را وقتی تجربه میکرد که همه چیز سیاه میشد.صدای مردی با کت مندرس سورمه ای و ته ریش بلند،درون ذهنش پژواک شد:"سفر به جایی که هیچ کس رو نمی شناسی... فقط تصور کن داری به کشوری سفر میکنی که تو رو ممنوع الورود کرده."

یک قدم برداشت... و به سمت تاریکی سرد و نمور رفت...تمام وسایل هنوز سر جا هایشان بودند... هیچ چیز تغییر نکرده بود...همه چیز سر جای خود بود... این ریگولوس بود که تغییر کرده بود...ریگولوس سر جای خودش نبود.گویی از دایره خلقت جدا شده بود... گویی زمان حرکت کرده و او جا مانده بود... یا شاید برعکس.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴
بالاخره جرات نمودیم قدم بگذاریم درون این تاپیک :| البته وقتی ارتش بزرگ و بی نقص مرگخواران رو دیدیم احساس کردیم هنوز برای خدمت کردن به لرد سیاه خیلی کوچیکیم،اما تابحال یادم نمیاد برگشته باشم -_-
جسارتا به خودم اجازه نمیدم به لرد سیاه بگم ارباب... شرمنده دیه :|

1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در هر یک از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید!

به من میاد سابقه دار باشم؟!

2- به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورتو دامبلدور در کتاب ها چیست؟

والا عرضم به خدمتتون که اولین تفاوت که بیشتر از همه به چشم میاد خوشتیپ بودن لرد ماست،و دومی اینه که لرد ما جوون ترن اما زرت و زورت شکست نمیخورن... اندازه کل خاندان دامبلدور تجربه دارن
و البته یکی دیگه ش هم جسارتا اینه که دامبلدور به اندازه ی خودش و لرد دماغ و مو داره... برعکس لرد که اجزای بی مصرف چهره ش رو ریجکت کرده که تو دست و پا نباشن.
و آخرین نکته ای که اینجا میخوام بهش اشاره کنم اینه که برعکس لرد،دامبلدور در کل آدمیه که
الـــکــــیـــ میـــگــــهـــ...:| =))

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

والا جهت تصرف دنیا زیر سایه لرد سیاه خدمت رسیدیم

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

والا بنده از وقتی چشم باز کردم یه عده بهم میگفتن ریگولی گوگولی،عده ای هم میگفتن ریگ لوس. بنده انقدر در تلاش جهت ترویج اسم خودم بودم فرصت نکردم برای کسی لقب درست کنم،در اسرع وقت چنین کاری خواهم کرد چون کم کم دارم با ریگ لوس کنار میام :))))

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟

والا بنده به گوشی های نوکیا فکر میکنم... و ریش های دامبل... یا شاید هم پشمک حاج عبدالله یا دوست دختر های جاستین بیبر... اینا منابع نامحدودن البته مطمئنم جلوی قدرت ویزلی ها طاقت نمیارن

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

محفلی جماعت نابود زاده میشه و نابود از دنیا میره...

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی خواهید داشت؟

بنده غلط بکنم رفتاری داشته باشم با ایشون -_-

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

ایشون زمان برگشتن پر شکوه شون تصمیم گرفتن اجزای دست و پا گیر صورت شون رو که هیچ گونه سودی هم ندارن دیلیت کنن و بدون اونا برگردن... مثلا دماغ... بدون دماغ هم میشه نفس کشید... و تنها استفاده ش اینه که نقطه ضعف خوبی برای مشت زدنه... یا مو...فقط میشه کشیدش... -_-

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.

ریش دامبلدور رو میتونیم بدیم ویزلیا تناول بفرماین... هر چند وقت یک بار هم میتونیم یک ویزلی رو از ریش ایشون دار بزنیم و بدیم ویزلیا تناول بفرماین...
و از طرفی میتونیم بریم پشت پنجره و بگیم : دمبل... موهاتو بنداز پایین...
بعد اونوخ خیلی رومنس میشه...


یکی حوصله نداره فرم رو پر کنه...و یکی مثل شما میاد بهش نقش و نگار می ده و رنگارنگش می کنه. وقت گذاشتن برای هر کاری احترامی رو که برای اون کار قائلیم نشون می ده.

شما هم از خاندان دمنتوریان هستید؟ این دمنتوری ها اینجا را تصاحب کردن، همشونم میان زیر سایه ما!

از خوندن جواب های شما لذت بردیم.

تایید شد.

خوش اومدین.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۲ ۰:۳۴:۳۸

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴
وقتی مو های سرخ رنگ دخترک توی هوا اوج گرفت و دخترک جلوتر از مو هایش به سمت او هجوم آورد،برای لحظه ای بنظر میرسید میخواهد بغلش کند!دخترک با چنان خشم مهار ناپذیری به سمت ریگولوس هجوم آورد ، که تمام توجیهات ریگولوس را برای خونسردی درون چشمان مشکی رنگش از بین برد.
با خونسردی کامل به دخترک خیره شده بود... به کسانی که به ناگاه فریاد میکشیدند "دزد کثیف!" و به سمت او حمله ور میشدند عادت داشت،شاید حتی "دزد کثیف" کلمه رمزی برای او بود که اجازه میداد خونسرد باقی بماند.
شاید او از کسان زیادی دزدی کرده بود اما آنها مسلما یک بار بیشتر قربانی یک سرقت نشده بودند... پس به یاد داشتند.
از دست دادن،چیزی نبود که از یاد برود.
دخترک ریز نقش که بطرز قابل توجهی زیبا بود به سمتش هجوم آورد... در حالیکه خنجرش را بالا گرفته بود... و ریگولوس بلک،تا لحظه ی آخر بی حرکت ماند. درست زمانی که خنجر لی لی لونا بالا آمد تا وسط صورتش فرود بیاید ، ریگولوس که انگار تازه به یاد آورده بود در شرف مرگ است،دستش را بالا اورد و دست لی لی لونا را گرفت... چرا کسی به او حمله نمیکرد؟ چون همه میدانستند چه اتفاقی قرار است بیفتند... و هیچ کس دوست نداشت نفر بعدی باشد. همه تنها با حسرت و غم به لی لی لونا خیره شدند... هیچ کس به ریگولوس نگاه نکرد.
مرگخوار نبود.
پوزخند زد... و دست دیگر لی لی لونا را هم مهار کرد:هیس هیس هیس... آروم دختر جون!
و لی لی لونا همچنان بیهوده تلاش میکرد تا خنجری را که دستش دور آن مشت شده بود به بدن ریگولوس برساند...ریگولوس که دست لی لی را از خود دور نگه داشته بود.
دست ریگولوس برای لحظه ای دست لی لی لونا را رها کرد تا به خنجر بلند درون جیبش چنگ بزند،و همان یک لحظه برای مشت محکمی که خورد کافی بود.
با آه کوتاهی روی زمین پرت شد،و کفش پاشنه بلند دختری که بالای سرش ایستاده بود را حس کرد که روی گردنش فشار وارد میکرد.
از این پایین خنجر به کارش نمی آمد... یا شاید... می آمد؟! به پا هایی نگاه کرد که بالای سرش محکم و استوار ایستاده بودند... و خنجرش در یک ثانیه مچ پای لی لی لونا را نشانه رفت و رها شد...
لی لی لونا،که همان لحظه با پرشی پا هایش را از هم باز کرده بود،درست مطابق میل ریگولوس عمل کرد...و ریگولوس که راه نفسش را باز یافته بود بلند شد و بسرعت ایستاد...
نگاه لی لی برای لحظه ای پر از خشم شد و سپس خنجرش را با قدرت به سمت صورت ریگولوس پرتاب کرد... ضربه ای که در مقابلش،ریگولوس تا آخرین لحظه ایستاد... مثل همیشه!
و در آخرین لحظه،سرش را پایین گرفت و خنجر به سمت جمعیت مرگخواران به پرواز در آمد... و ریگولوس ، که دستان لی لی لونا را در چند ثانیه با یک دست گرفته بود و در حالی که او را بین خودش و درخت گیر انداخته بود آنها را بالا نگه داشته بود تا به صورتش نرسند،پوزخند زد:دفعه اول مجانی بود.
و درست همان موقع،صدای برخورد خنجر که سر انجام آرام گرفته بود،و سپس صدای افتادن چیزی گرد و سفت،درست مثل یک جمجمه،به روی زمین به گوش رسید... و پس از آن،صدای افتادن چیزی بزرگ تر،که بطرز وحشتناکی میتوانست بدنی برای همان سر باشد.
دستان لی لی لونا را رها کرد... لی لی لونا که از پشت شانه های ریگولوس تمام چیزی که اتفاق افتاده بود را می دید،حالا دیگر حمله نمیکرد.
سرش را پایین انداخت و مو های مشکی رنگش صورتش را پنهان کرد... پوزخند زد:بالاخره که باید این اتفاق می افتاد!
از گوشه ی چشم به سری نگاه کرد که روی زمین افتاده بود... سری که صورتش با ماسک مرگخواران پوشیده شده بود.
این بار نوبت کدام یکی بود...؟!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
_اوه خدا لعنت... اوه نه... آخ! نه الان نه من آمادگی نصف شدنو-اوه خدایا-مرلین-وای!

هیکل سیاه رنگی،درست قبل از اینکه پنجره ی آشپزخانه ی بزرگ خانه ی ریدل بسته شود و او را به دو نیم کند،خود را عقب کشید و با صدایی شبیه صدای ترکیدن هندوانه داخل آشپزخانه فرود آمد.
برای لحظه ای چشمانش به فضای تاریک و خاک گرفته که از عظمتی غیر قابل درک برخوردار بود خیره شد... و آهسته شقیقه هایش را مالش داد... درست می دید؟!
تمام آن شمعدانی ها و آینه کاری های عظیم و گران قیمت،خانه ی خالی؟!
نفس عمیقی کشید... و با یک حرکت بلند شد... چشمانش در جستجوی هر گونه نشانه ای از طلسم های دزدگیر،فضای خالی را جستجو کرد و در نهایت دستش اهسته روی سنگ مرمر میز آشپزخانه کشیده شد... باید سریع کارش را تمام میکرد و بیرون میرفت... اما تکه کاغذی که در آن سر میز دیده بود نظرش را برگرداند...
مگر میشد فضولی نمیکرد؟! آهسته و بی سر و صدا به آن سمت میز رفت... دستانش تای کاغذ را باز کردند،و به ناگاه خشک شد...

نقل قول:
تک تک یارانت به همین سرنوشت دچار خواهند شد... مرگ همه ی اطرافیانت رو با چشمای خودت خواهی دید. مرگخوارانت جلوی چشمای خودت خواهند مرد وفقط خودت میتونی نجاتشون بدی... اگه بتونی!


ادامه ی برگه،نام نصفه و نیمه ی کسی را که ظاهرا مورخ بود به نمایش میگذاشت... و ورق پاره شده امکان دریافت هر گونه اطلاعاتی را از او سلب میکرد...
به کلمات نامفهوم و پراکنده ای خیره شد که میتوانست از توی پاره پاره های ورق بخواند...

آسان... نه.. آسمان...اگر... شاید... و دوباره اگر...
و در آخر... چشمانش برای لحظه ای لرزید...و لب هایش زمزمه کرد:مورگانا لی فای... من اینجا چه غلطی میکنم؟!

دقیقا میدانست چه گندی زده و در کجای داستان قرار گرفته است...از کی تا حالا ورقه های مورگانا گم می شدند؟! از کی تا حالا خانه ی پر عظمت ریدل تا این حد خالی بود... ؟!
باید هر چه سریع تر خارج میشد... برگشت،و همینکه شروع کرد تا با تمام سرعت به سمت پنجره بدود،با صدای زیری نفسش را در سینه حبس کرد و متوقف شد...

-مرگخوار بود یا دزد بود؟!

ناخوداگاه حالت حرف زدن جن را تقلید کرد... و در حالیکه قلبش تند و تند می تپید نفس نفس زد: اومد که کمک کرد! غلط کرد!

چشمانش را بست... و به سمت جن برنگشت... اگر برمیگشت شناخته میشد...ورقه ی کاغذ را آهسته درون دستش مچاله کرد... کاش میتوانست گم و گورش کند!صدای جن را شنید:دونه دونه دارن میمیرن،خادمای ارباب دونه دونه مرده بود!معلوم نبود چرا ! تا الان خیلیا مرده بود،ارباب ندونست چیکار کرد،ارباب ندونست که ما دونست! جن ها همه چی رو دونست!

نفس عمیقی کشید...
تک تک یارانت به همین سرنوشت دچار خواهند شد... مرگ همه ی اطرافیانت را با چشمان خودت خواهی دید. مرگخوارانت جلوی چشمان خودت خواهند مرد وفقط خودت میتوانی نجاتشان بدهی... اگر بتوانی!

زمزمه کرد:فقط خودش میتونه نجاتشون بده. اربابتون باید هر چه سریع تر دست به کار بشه!
صدای جن لرزید... : تو گفت که کمک کرد! اصلا تو چرا زنده بود؟

نفسش را حبس کرد... و به سمت جن برگشت:مرگخوار نیستم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.