این سهمیه ی گنده هافلیاست البته ما کوچیک شماییم!
1. جیمزسیریوس پاتر روبان ویولت بودلر را میدزدد. ویولت نمیتواند اختراع جدیدی کند. ویولت میفهمد دزدی کار جیمز بوده، پس سراغ جیمز میرود، جیمز میگوید روبان را به تد داده. معلوم میشود تد روبان را گم کرده.
سانی بودلر از اینکه خواهرش نمیتواند اختراع کند ناراحت میشود و شکمش را گاز میگیرد و قسمتی از شکمش را میکَند و دچار خونریزی شدید میشود.
استدلال کنید که جراحت سانی بودلر تقصیر کیست؟ استدلال باید قوی باشد و به نتیجه منجر شود.
(10 امتیاز)خب بذار اینطور شروع کنیم، ما اینجا از خیر و شر مقصر و نتیجه گیری فعلا می گذریم؛ شخصیت ها رو به ترتیب معرفی می کنیم، خود این معرفی کمک شایانی به تشخیص مقصر و نتیجه گیری می کنه.
اولین شخصیت، شخصیت ویولت بودلر که بی مسئولیت و سر به هواس، اگر حواسش رو به محافظت از وسایل خودش می داد، جیمز هرگز نمی تونست روبانش رو بدزده اما گاهی پیش میاد که آدم تمام حواسش رو هم به مسئله ای می ده و اتفاق ناگواری پیش میاد، پس ما نمی تونیم زیاد خطی بر ویولت بگذاریم.
دومین نفر جیمزه، جیمز شخصیت شوخی داره یا اذیت گر؟ زیاد مهم نیست که او به خاطر چه چیزی روبان رو برداشته، شاید خواسته شوخی کنه، شاید خواسته ویولت رو اذیت کنه، شاید خواسته بهش یاد بده که چطور از وسایلش محافظت کنه یا یه عالمه احتمال دیگه ... اما این نمی تونه به هیچ وجه مرتبط با عصبانیت سانی بشه برای گاز گرفتن شکمش. اما جیمز یه کار دیگه هم کرد، چیزی رو که دزدی بود به شخص دیگه ای سپرد و یه اعتماد بی جا به یه انسان بی مسئولیت و سر به هوای دیگه کرد، اینجاست که کمی جیمز مقصر جلوه داده می شه در بخش تشخیص مقصر بهش می پردازیم.
سومین نفر تد ریموس لوپین، سر به هوا، بی مسئولیت. شاید او اگر روبان رو گم نمی کرد، هیچ اتفاق بدی نمی افتاد و قضیه در حد یه شوخی دوستانه باقی می موند، اما اون با عدم مسئولیت پذیریش گناه بزرگی رو مرتکب می شه. بی مسئولیت او به مراتب از ویولت بیشتر به نظر میاد.
شخصیت چهارم سانی، کسی که عملش غیر عاقلانه اس، بابت یه روبان گم شده که مال خودش هم نیست، آدم همچین عکس العمل شدیدی نشون نمی ده. این عکس العمل او موجب آسیب به خودش شده و تا حدی خودش مقصر عمل خودشه!
می رسیم به بخش نتیجه گیری! خب همون طوری که از شواهد امر پیداست، هر چهار شخصیت سهمیه ای در این اتفاق دارند. کمترین خط رو می شه به جیمز گذاشت. او به جز اینکه بیمارگون دست به دزدی زده و روبان رو به آدم بی مسئولیتی سپرده تقصیر دیگه ای نداره (آخی بیچاره اصلا هیچ تقصیری نداره
)؛ یکی از این دو اتفاق رو هم با گفتن جای روبان به ویولت جبران می کنه. مشکل تد هم به خود تد بیشتر بر می گرده. اما ویولت دومین مقصر جریان بی مسئولیتی او باعث گم شدن روبانش شد اما واقعا آیا میشه همیشه از همه چیز محافظت کرد؟ کار خیلی سختی و کمی غفلت قابل بخششه! سانی که فقط یه بچه اس و رفتار غیر عاقلانه در طبیعتشه پس زیاد نمیشه بهش ایراد گرفت. پس مقصر شناسایی شد، تد ریموس لوپین با گم کردن روبان، در امانت خیانت می کنه. این باعث عصبانیت سانی می شه. پس باید تد رو بابتش مقصر دونست. البته همونطور که اشاره شد، مقصر تمام و کمال نیست، اما کفه ی ترازو به سمت اون خمه!
2. یک رول بنویسید و در اون رول در مورد موضوعی فکر کنید. حالا اینکه عواقب این فکر کردن چی میشه به رول شما بستگی داره. (20 امتیاز)پاپا روی تختش دراز کشیده و به سقف سفید خیره شده بود. طوری هم خیره شده بود که با بیل مکانیکی هم نمیشد نگاهش رو از روی سقف گچی کند.
تافتی که کنارش روی صندلی نشسته، چشماش رو ریز کرد و با کنجکاوی به پاپا نگاه کرد. کمی که گذشت، تافتی که فیلسوف ماهریه، فهمید این خیره شدن فقط و فقط یه معنی می ده. پاپا داره به شدت فکر می کنه اما به چی؟
تافتی فکر می کنه شاید پاپا به چگونگی بوجود اومدن جهان خلقت فکر می کنه، شاید هم داره فکر می کنه اول ماگل بود یا اول جادوگر؟ شایدم به چگونگی به وجود اومدن جادو های مختلف، همینطور می تونه در مورد اینکه کوییدیچ چطور به وجود اومد و اولین جادوگرایی که کوییدیچ بازی می کردن، همینطوری اون رو بازی می کردن یا شیوه متفاوتی داشتن فکر کنه ...
کلی فکر دیگه هم به سر تافتی زد اما چون متوجه شدم که اگه بخوام هر چی فکر به سر تافتی زده رو براتون ذکر کنم، پست به طرز ملال آوری طولانی می شه، پس به همینا بسنده کردم. بگذریم!افکار خود پاپاتونده اما جالب و متفاوت بود. پاپا داشت فکر می کرد که چرا با این همه سن و سالی که ازش گذشته هنوز ازدواج نکرده! خیلی عمیق داشت روی این موضوع فکر می کرد، جوری که نزدیک بود چند باری غرق بشه.
پاپاتونده خوش تیپه، لباسای خوب می پوشه، جادوگری توانا و زبردسته و ... تقریبا زمانی که به خودش نگاه می کرد، نقصی رو در خودش نمی دید. پس این سوال که چرا در رابطه با هیچ زنی موفق نشده ذهنش رو کاملا مشغول کرده بود.
تافتی لبخندی زد و صورتش رو مقابل صورت پاپا قرار داد. خنده اش باعث می شد، دندونای سفید و ردیفش دیده بشن. برق سفید دندونای تافتی، پاپا رو به خودش آورد.
-اون نور افکنا رو خاموش کن! کورم کردی.
پاپا دستش رو روی شونه ی لاغر تافتی می ذاره و هلش می ده! تافتی هم با شتابی غیر قابل وصف به دیوار اصابت می کنه. پاپاتونده لبخند پیروزی می زنه، دوباره به سقف سفید گچی خیره می شه و افکارش رو پی می گیره.
-
مرتیکه ی سیاه دیوانه خواستم بدونم داری به چی فکر می کنی؟
پاپا صورتش رو به سمت صورت تافتی چرخوند. نور خیره کننده ای که از دندوناش متساعد می شد، دوباره به چشم های پاپا خورد. چشم هاش رو ریز و ابرو هاش رو گره کرد، بعد فریاد زد:
-دهنت رو ببند! اگه نه میام بهم منگنه اشون می کنم که دیگه نتونی لبخند ژکوند بزنی، خوش تیپ مک کوئین!
تافتی که هنوز درد سرش در اثر برخورد با دیوار خوب نشده بود، اصلا دلش نمی خواست، لب هاش به هم منگنه بشن، پس لباش به هم فشار داد. بعد با احتیاط جوری که لباش زیاد از هم فاصله نگیره، گفت:
-ببینم به چی اینقدر با دقت نگاه می کنی توی سقف؟
دلش می خواست لبخند بزند اما منگنه ی درون دست پاپا به او یادآوری می کرد که منگنه شدن لباش به هم چقدر می تونه دردناک باشه! پس به لبخند با دهن بسته اکتفا کرد.
-به تو چه مگه می تونی مشکل منو حل کنی؟
-بله فرزندم من حلال مشکلاتم!
-تو انگاری حالیت نمی شه، الان لبات رو به هم منگنه می کنم که بفهمی ...!
-نه ... صبر کن! این شکلکش همینطوری به خدا من نمی خواستم بخندم، نویسنده مگه مرض داری، شکلک همر می زنی!
پاپا که واکنش عجیب تافتی رو به حرفش دید، متوجه شد که تقصیر با نویسنده اس! (اگه کسی نویسنده رو می شناسه، به پاپاتونده خبر بده، مژدگانی خوبی براش تعیین شده!) بعد صداش رو صاف کرد و گفت:
-کله ات رو شکستی! نمی خواد، باشه منگنه نمی کنم، بیا اصلا اینو گذاشتم رو میز. ببین اگه واقعا می خوای بدونی ... گفتنش یکم سخته! می دونی ...
مکث کوتاهی کرد. چشم های تافتی از فضولی روی لب های پاپا دوخته شده بود. پاپا قلبش در سینه اش می کوبید، نمی دونست گفتن تفکرش به یه آدم دیگه کار درستیه یا نه؟ ولی با خودش گفت که شاید تافتی بتونه کمکش کنه، پس دلش به دریا زد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-من زن می خوام!
-
ببینم تمام مشکلاتت همینه! منو بگو چقدر فلسفی شدم!
-
زهر مار! اصلا نباید بهت چیزی می گفتم!
تافتی از خندیدن دست برداشت، با خودش فکر کرد، شاید پاپا واقعا احتیاج به کمک داشته باشه. اون باید به پاپا کمک می کرد، اما چطوری؟ خب حالا تافتی مثل همیشه به روش خودش با مشکل برخورد کرد. با سوال کردن!
-هیچ فکر کردی دوست داری زنت چه شکلی باشه؟
-
فکر کنم می خوام قدش بلند باشه، کمرش باریک باشه، مو هاش بلند و طلایی باشه، چشماش آبی باشه، لباش کلفت قرمز باشه ...
(به تشخیص ناظر از پخش ادامه ی نظرات پاپاتونده، در رابطه با زن ایده آلش معذوریم!)- drool: کو کجاست این جیگری که می گی؟ منم می خوام!
-
تافتی؟! قرار بود برای من زن پیدا کنیم. تو که با این مو های قشن...
پاپا حرفاش رو قورت داد و این بار به چهره ی تافتی خیره شد. مشکل را پیدا کرده بود؛ کچلی! اگر او مو داشت مطمئنا مثل تافتی بار ها بار ها ازدواج می کرد.(تافتی تا حالا پنج ازدواج موفق داشته که با تفاهم دو طرف به طلاق منجر شده.
)
-ببین تافتی جون، همینجا وای می ایستی دو دیقه، من می رم و میام. تکون نخوریا!
بعد عین تیری که از کمان رها شده از در تالار خارج شد. تافتی با خودش فکر کرد که این لبخند پاپا خیلی مشکوک بود. بعد با انگشت مو هاش رو کمی پیچوند که بیشتر متمرکز شه.
در افکار تافتیآخرین جمله ای که گفته بود، چی بود؟
قرار بود برای من زن پیدا کنیم. تو که با این مو های قشن ...
وای اون می خواد مو های منو ...
خارج از افکار تافتیدییییییییییییییییییییییییز(افکت صدای ماشین اصلاح
)
پاپا در حالی که نفس نفس می زد، با لبخندی شرورانه ماشین اصلاح را بین مو های بلند و پیچ خورده ی تافتی برد. تافتی خواست در بره اما کار از کار گذشته بود؛ چهار راهی بین مو هاش نقاشی شده بود. با چشمانی اشک آلود پرسید:
-چرا مو های منو می زنی؟! مگه مرض داری؟!
- نه اینطوری دو تا کار رو دارم با هم انجام می دم. اول اینکه جذابیت تو رو ازت می گیرم که نتونی رقیب عشقیم بشی! دوم اینکه برای خودم کلاه گیس جور می کنم. من خیلی با هوشم!
تافتی در حالی که اشک در چشماش جمع شده بود، تصمیم گرفت دیگه هرگز در مورد تفکرات کسی ازش سوال نکنه!