هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#21
پاپیون سیاه

Vs

ترنسیلوانیا

پست اول


عرق سردی روی پیشانی بلند تونده نشسته بود؛ حس می کرد، قلبش به قفسه ی سینه اش مشت می زند. جلوتر از بقیه ی بازیکنان تیمش ایستاده بود. دلش نمی خواست به پشت سرش نگاه کند، دیگر بازیکنان تیم، نباید ترس را در چهره اش می دیدند؛ نباید قبل از شروع بازی، بازی را می باختند. لحظه ای چهره ی لودو را دید، آن لبخند تمسخری که روی صورتش پهن شده بود، پاپا را نگران تر از قبل می کرد. لودو خوب می دانست که رقیبش ترسیده، پس سعی کرد تیر پایانی را اول بزند.

- حسن خیلی سریع اسنیچ رو نگیریا، بذار یکم خودمون رو گرم کنیم.

بعد صدای خنده ی منزجر کننده ی لودو تمام راهرو را پر کرد؛ صدای خنده اش شبیه صدای کشیده شدن ناخن روی شیشه ی اعصاب پاپاتونده بود. لودو یک بار او را شکست داده بود، شاید اصلی ترین هدفش از شرکت در این مسابقات شکست لودو باشد. لودو، مردی که معشوقه ی پاپا را از او ربود؛ این شاید نفرت عمیق تونده را از لودو توجیه کند.

کلاوس، جستجوگر تیم پاپیون سیاه، سرش را پایین انداخته بود،؛ اضطراب تمام وجودش را در برگرفته بود. عینکش را کمی به بالا هل داد. کلاوس باید پاسخ اعتماد پاپا را می داد، او باید اسنیچ را شکار می کرد. نفس عمیقی کشید. به چهره ی هم تیمی هایش نگاه کرد. پروفسور تافتی که دقیقا پشت سرش بود، لبخند بزرگی روی لب داشت. نگران به نظر نمی آمد، انگار تافتی هرگز نگران نمی شد. کلاوس با خودش گفت که خدا را شکر حداقل یک نفر در تیم ما نگران نیست. ویکتور و ویرویدیان هم با هم صحبت می کردند، انگار هنوز داشتند سر همان روش حمله بحث می کردند. هر از چند گاهی یکی اخم هایش را در هم می کشید یا سری به نشانه ی تایید برای دیگری تکان می داد. چه بحث طولانی شده بود. توجه اش به مرلین جلب شد، چماق را به سختی می توانست بلند کند، اصرار تونده را برای همراهی مرلین در تیم درک نمی کرد؛ یعنی این پیرمرد چه کمکی می توانست به تیم بکند. در انتهای صف نه چندان طولانی هم تیم هایش باری ایستاده بود، کسی که همه از او مطمئن بودند اما خودش زیاد مطمئن به نظر نمی رسید. اضطراب در چشم هایش موج می زد.

کلاوس برگشت و به مقابل نگاه کرد، نمی توانست چهره ی تونده را ببیند. از میان دروازه ی بزرگ که آرام آرام باز می شد، پرتو های طلایی رنگ نور به درون راهرو هجوم آورده اند. ورزشگاه پر از جمعیت بود. چمن سبز رنگ ورزشگاه زیر نور آفتاب می درخشید. هیاهوی مردم اضطراب بازیکنان تیم پاپیون سیاه را بیشتر می کرد. پاپاتونده دوباره اتفاقات چند روز گذشته را از نظر گذراند.

فلش بک

پاپا به اعلامیه خیره شده بود. پرواز، رویای کودکیش بود. گاهی در خواب می دید که به آسمان بلند شده و کنار ماه در حال پرواز است. زمانی که با کوییدیچ آشنا شد، دیگر سنی از او گذشته بود؛ دیگر دنبال رویا هایش نبود، اما حالا ... این یک فرصت بود؛ فرصتی برای محقق کردن رویای کودکی! چنین فرصتی شاید دیگر هرگز به سراغش نمی آمد اما چه کسی حاضر بود، در رویایش شریک شود و در کنار او پرواز کند؟

با خود فکر کرد که این تنها رویای خامی بوده، هرگز هم به حقیقت نخواهد پیوست. او را چه به پرواز؟! از جلوی اعلامیه راهش را به سمت تالار هافلپاف پی گرفت. سرش را پایین انداخته بود و کاشی های سالن را می شمرد، پچ پچ های اطرافش را هم می شینید؛ همه آن روز درباره ی کوییدیچ صحبت می کردند. انگار تب کوییدیچ همه را گرفته بود.

- دافنه رو هم میارم، آماندا هم هست. بیا دیگه لینی!

صدا را می شناخت، همان صدای بم نفرت انگیز! خوب به خاطرش می آورد، زمانی را که قهقهه می زد و می گفت: «تو باختی کوچولو! تو باختی! نباید با لودو بگمن در می افتادی.» آن روز می دانست که لودو هرگز عاشق آن دختر نبوده، تنها خواسته بود او را از داشتنش محروم کند.

- لعنت به او! لعنت به هر چی دختره!

این رو زیر لب زمزمه کرد. لودو همچنان داشت با لینی چانه می زد. لینی هم انگار قصد نداشت با او کنار بیاید. صدایشان داشت دور می شد، فقط پاپا این جمله را به وضوح شنید:
- ما با تو قهرمان می شیم، همینطوری که من می خوام.

لودو این جمله را گفته بود. طوری آن را ادا کرد که امید و آرزو در آن موج می زد. پاپا برای لحظه ای به فکر فرو رفت. برایش چه چیزی می توانست لذت بخش تر از نابود کردن آرزوی لودو باشد؟ لودویی که تمام دنیایش را از او گرفته بود. گام هایش را محکم تر برداشت. باید کسانی را پیدا می کرد. باید لودو را می برد. باید انتقام می گرفت، باید تلافی می کرد!

زمان حال

همه ی بازیکنان به هوا بلند شده بودند. پاپاتونده به سختی تعادل خودش را روی جارو حفظ کرده بود اما از شوق پرواز قلبش به تپش افتاده بود. داور مسابقه توپ ها را آزاد کرد. اسنیچ طلایی در هوا به سرعت می رفت. کلاوس هر چه چشم هایش را ریز می کرد، چیزی نمی دید. زیر لب با خودش زمزمه کرد.

- من به خاطر اعتمادی که پاپا بهم کرد، باید اسنیچو بگیرم. من باید بگیرمش!

لودو نزدیک دروازه اشان ایستاده بود و چماق را به کف دستش می کوبید، بعد بلند، طوری که همه بشنوند گفت:
- حسن اسنیچ رو خیلی سریع نگیر! بذار واسه بعد، بذار یکم تمرین کنیم. این بابا کوره! عمرا نمی تونه اسنیچ رو ببینه. خیالت تخت!

بعد قهقهه ای بلند زد. چندمین بار بود که این کار را تکرار می کند. صدای خنده اش پاپا را عصبی می کرد؛ لودو هم همین قصد را داشت. پاپا با خودش گفت:«کاش جلوتر بیاد تا با همین چماق دندوناش بریزم تو حلقش!» با دست چماق را بیشتر فشرد. حواسش کاملا به لودو و خنده اش متمرکز شده بود، طوری که متوجه بلاجری که از کنارش رد گذشت، نشد. بلاجر با سرعت زیادی به بدن باری خورد، دست های باری از جارو جدا شد و کمی به سمت پایین سقوط کرد. در همین زمان دافنه گرین گراس کوافل را درون دروازه جای داد.

- ده امتیاز برای ترنسیلوانیا!

صدای گزارشگر مثل آب سردی بود که روی پاپا ریخته باشند. خوب می دانست که خودش مقصر است. ترس وجودش را فراگرفت. اگر دوباره می باخت چه؟ هیچوقت به این فکر نکرده زمانی که داشت، تیم را جمع می کرد، فقط به برد فکر می کرد، فقط برد! انگار که باخت امکان پذیر نباشد.

فلش بک

پاپا با عجله در تالار را باز کرد. تافتی به دیوار تکیه داده بود و به تابلو ها نگاه می کرد. خیلی از وقتش را صرف تماشای تابلو ها می کرد. این عدم نگرانی او و آرامش همیشگیش بود که باعث دوستی عمیق و چندین ساله اش با پاپا شده بود، هر چه پاپا عصبی و عجول بود، او آرام و صبور از کنار مشکلات می گذشت؛ انگار که اصلا مشکلی وجود نداشته باشد. او انتخاب فوق العاده ای بود، مخصوصا برای خط حمله!

- هی چطوری رفیق قدیمی، یادی از ما نمی کنی!

تافتی نگاهش را از تابلو به سمت پاپا چرخاند. لبخند پهنی روی لب هایش ظاهر شده بود. پاپا به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. زمانی که یدیگر را رها کردند، پاپا کتش را مرتب کرد، تافتی هم دستش در مو هیاش برد و تابی به آنها داد. بعد با همان لبخند پرسید:
- چی شده پاپا؟ تو بی دلیل سراغ من نمیای؟

پاپا خندید. مثل همیشه دستش برای تافتی رو شده بود. نمی توانست چیزی را از او مخفی کند. تافتی خیلی خوب می شناختش. سرش را چرخاند و به تابلویی که تافتی به آن خیره شده بود، نگاه کرد. یک قاب خالی بدون هیچ تصویری!

- تو دو ساعته داری به این قاب خالی نگاه می کنی؟!
- اول تو جواب منو بده، بعد من جوابت رو می دم.

پاپا سری تکان داد و بعد دوباره به سمت تافتی برگشت، لبخندش هنوز همان جا روی صورتش بود. کمتر زمانی را به خاطر می آورد که تافتی ناراحت یا نگران باشد. این به پاپا انرژی می داد. بالاخره تصمیم گرفت، حرفش را سریعتر بگوید و کار را تمام کند.

- می خوام یه تیم کوییدیچ تشکیل بدم. می خوام رویای بچگی هام که پروازه رو به حقیقت تبدیل کنم.
- خب چرا یه جارو نمی خری؟ اینطوری می تونی پرواز کنی. نیازی هم به تشکیل تیم کوییدیچ نیست. مگر اینکه چیز دیگه ای در کار باشه، هست؟

تافتی در چشم های پاپا می خواند که چیزی را مخفی می کند. پاپا انگشت هایش را در هم گره زد؛ هر وقت نگران می شد، این کار را می کرد، به او آرامش می داد. از خود پرسید که آیا باید ماجرا را برای تافتی توضیح دهد؟ آیا این کار کمکی می کرد یا تنها باعث می شد زخم های قدیمی سر باز کنند؟ نمی دانست ولی به کمک تافتی احتیاج داشت. پس گفت:
- چیز دیگه ای هم هست. باید یک نفر رو شکست بدم. باید رویاش رو نابود کنم. باید ...

تافتی حرفش را قطع کرد و گفت:
- بعید می دونم همچین آدمی باشی.
- نه زمانی که کسی رویام رو ازم گرفته باشه!

پاپا احساس کرد که اشک های بی اختیار به چشم هایش هجوم آورده اند. نمی توانست جلویشان را بگیرد اما کسی نباید اشک هایش را می دید. به تافتی پشت کرد، اشک ها آرام روی گونه هایش لغزیدند. کاش هرگز قسم نمی خورد، کاش زبانش لال می شد! کاش اینقدر مغرور نبود.
- بهت کمک می کنم! من و دو تا از دوستام، پروفسور ویکتور و پروفسور ویرویدیان! خط حمله ی تیمت با ما. بعید می دونم هیچ تیمی این همه پروفسور به خودش دیده باشه!

از حرف تافتی خنده اش گرفت. دیگر چیزی نگفت. فقط به سمت تالار رفت تا باری را پیدا کند. او دروازه بان خوبی بود. باید او را پیدا می کرد.


ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۱۴:۲۶:۲۸
ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۱۷:۱۲:۴۱


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
#22
رای من ماندانگاس فلچر چرا که واقعا در حال زحمت کشیدنه و اینو می شه به چشم دید. من در دوره آمبریج نبودم متاسفانه پس نمی دونم ایشون چطور بودن ولی با وجود این همه محبوبیت و مقبولیت حتما ایشون هم بسیار زحمت کش بودن.



پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱:۴۷ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳
#23
سلام استاد!

۱. آمار مغازه‌های هاگزمید رو در بیارین و مشتری یکی از مغازه‌ها بشین. (۲۰ امتیاز)

همون پروژه ی یه تیر دو نشون رو اجرا کردم استاد ولی نمی خواستما دوستان مجبور کردن. اسکله تفریحی

۲. به یکی از خبرگزاریها برین و گزارشی از سرقت جام جهانی مشنگی تهیه کنین. ( ۱۰ امتیاز).

اینم یه برنامه تلویزیونی جذاب به نام پاپاتاک، امیدوارم لذت ببرین! جادوگر تی وی



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱:۴۳ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳
#24
رای من الادورا بلک

خیلی خیلی به تالار خصوصیمون میرسه! شما که نمی بینین من می بینم.



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳
#25
سوژه نو:

نسیم آرام می وزید. موج های آبی رنگ یکی پس از دیگری با برخورد به قلوه سنگ های درون ساحل جان می سپردند. جیغ مرغان دریایی در بین صدای موج ها، آرامش خاصی را ایجاد می کرد. اسکله خلوت بود، حتی شاید می توانستی بگویی متروکه شده بود. از آن اسکله ی تفریحی که محبوب جادوگران بود، امروز تنها لاشه ای بی جان باقی مانده بود. لاشه ای که حتی باب دندان لاشخور ها هم نیست.

بوی نم فضا را پر کرده بود. ماهی ها آرام و خسته، خود را به جریان آب سپرده بودند. آسمان اسکله تیره و ابری بود، انگار دل اسکله بدجور گرفته باشد. در میان این همه دور افتادگی و فراموش شدگی هیبت مردی روی تخته های پوسیده اسکله دیده می شد. انگار او تنها کسی بود که این اسکله را از خاطر نبرده بود.

مرد سیاه پوش چیزی را در میان مشتش فشرد. او گاه و بی گاه به اینجا سر می زد، سعی می کرد تجدید خاطره کند. این اسکله راز های زیادی را در سینه یدک می کشید و او تنها کسی بود که بیشتر این راز ها را می دانست. راز آن مرگ شوم! مرگی که باعث شد، اسکله کم کم از جانب جادوگران ترک شود و امروز به لاشه ای که بوی نم گرفته تبدیل شود. یادش می آمد که مردم می گفتند:«خورشید این اسکله هرگز غروب نمی کند مگر در شب که ماه مثل فانوس در آن نور افشانی می کند.» پوزخندی زد؛ حال آن خورشید افسانه ای زیر خرمن ها ابر مخفی شده بود. می ترسید کسی از درو چشم های داغش راز های اسکله را جست و جو کند.

مرد سیاه پوش به چیزی که در دست داشت، نگاه کرد. آن گردبند، تنها یادگار آن مرده ی شوم! شاید باید آن گردبند را هم به آب می سپرد؛ شاید مجبور به پر کردن شکم این دریای نیلگون با راز های آن مرگ شوم بود. مرگی که سایه ابر های تیره و خاکستریش نه تنها بر اسکله، بلکه بر تمام هاگزمید افتاده بود. نه نمی توانست! قدرتش را نداشت که تنها یادگار او را از خود دور کند. چشم هایش را بست. با خود گفت که تنها یک راه وجود دارد، آن هم انتقام است! این اسکله باید دوباره با خون رنگ می شد. اما اینبار با خون بیش از یک نفر!

پاپا تصمیمش را گرفت. او می خواست شرافت را به اسکله برگرداند. اسکله ای که متهم به جرم سکوت بود، پاپا می خواست حنجره ی اسکله شود و فریاد بزند. این راز باید فاش می شد. خورشید اسکله باید دوباره طلوع می کرد. با همین افکار پاپا اسکله را ترک کرد. آسمان غرش خفه ای کرد و اشک های باران شروع به باریدن کرد. آسمان می دانست اتفاق هولناکی در راه است.

کافه ای در دهکده ی هاگزمید

پاپا آرام پشت میزش نشست بود. صورت سیاهش زیر نور شمع روشن شده بود. این کافه را دوست داشت، با آن دختر همیشه به اینجا می آمدند. روی همین میز می نشستند و از پنجره اسکله را تماشا می کردند؛ آن زمان ها جادوگران، شب ها در ساحل به جشن و پایکوبی می پرداختند. عشاق در خط ساحلی، دست در دست هم قدم می زدند. اسکله آن روز ها خیلی دیدنی بود.

پاپا دوباره افسوس آن روز ها را خورد. به تابلویی که کافه چی جای پنجره آویخته بود نگاه کرد. نقاشی بود از یک دریای طوفانی.، صحنه ای که اگر تابلو را بر می داشتی، می توانستی زنده تر ببینی اما هاگزمید بعد از آن واقعه ... انگار کمی مرده بود.

مرد کافه چی به نزدیک پاپا آمد. به شادابی قبل نبود. گذر زمان پشتش را خم کرده بود. اسکله ای که قبلا برای او مایه ی خوش شانسی و برکت بود، امروز دیگر باعث می شد کمتر کسی حتی به کافه ی او نزدیک شود. انگار دهکده از اسکله می ترسید و نمی خواست اصلا به آن نزدیک شود.

خط های روی پیشانی کافه چی عمیق تر شده بود. مو های کنار سرش سفید تر شده بود. هر بار که پاپا او را می دید، پیر تر می شد. پاپا لبخند زد و گفت:

-داری پیر می شی؟

-گذر زمان دیگه! کاریش نمی شه کرد. چی می خوای برای خوردن؟ فکر کنم تو تنها مشتری ثابت اینجایی، کمتر کسی دیگه به اینجا سر می زنه. تو فکرشم اینجا رو ببندم.

پاپا این حرف را قبلا هم شنیده بود. در چند ماه اخیر بار ها بار ها کافه چی به او گفته بود که می خواهد کافه را ببندد اما این اتفاق نمی افتاد. وابستگی عجیبی به کافه اش داشت. برای کافه چی هم خاطرات گذشته که در گوشه کنار این کافه کز کرده بودند، شیرین بود، همانطوری که کافه برای پاپاتونده هم خاطرات شیرینی داشت. هیچ کدامشان نمی توانستند از کافه ی قدیمی دل بکنند. پاپا قهوه ای سفارش داد و به مرد گفت که برای خوردن قهوه او را همراهی کند.

مدتی نگذشت که کافه چی با دو فنجان قهوه بازگشت. کافه چی رو به روی پاپا نشست و شروع به هم زدن قهوه اش کرد. صدای دنگ دنگ برخورد قاشق و بدنه ی فنجان در سکوت کافه، خود نشانه ای از شروع یک صحبت طولانی بود.

-می خوای چیزی بگی پاپاتونده، می تونم اینو از توی چشات بخونم. فکر های جالبی هم به نظرم نداری. بگو ببینم چی تو سرته؟

پاپا به صندلی تکیه داد و به تابلوی دریای طوفانی خیره شد. بعد در حالی که همانطور به تابلو نگاه می کرد، گفت:

-چرا پنجره رو کور کردی؟ اسکله شب ها خیلی دیدنیه!

-اون اسکله دیگه دیدنی نیست! خودتم خوب می دونی بعد از مرگ ...

پاپا حرفش را قطع کرد. با مشت به روی میز چوبی کوبید، از چشم هایش برق خشم و نفرت می بارید. مرد کافه چی به خود لرزید. پاپا به چشم های او خیره شده بود؛ برق چشم هایش مغز کافه چی را می سوزاند.

-نه اون یه مرگ نبود! یه قتل بود. اسکله داره به خاطر گناه یه مشت آدم دیگه مجازات می شه اما من ... من نمی ذارم همینطوری بمونه، می خوام یه مهمونی توی کافه ات بگیرم، می خوام خیلی آروم مردم رو دوباره با اسکله آشتی بدم. اون وقت یه شب سرد، جنازه ی اون قاتلا رو به آب می سپرم، شاید نجس بودنشون توی آب دریا شسته بشه. اجازه می دی اون مهمونی رو توی کافه تو بگیرم؟

مرد کافه چی می خواست با میهمانی درون کافه اش مخالفت کند اما جرئتش را نداشت. به علاوه این میهمانی می توانست مردم را با کافه ی او آشتی دهد، پس سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد. لبخند رضایت روی صورت پاپاتونده نقش بست. بخش اول نقشه ی بزرگش به انجام رسیده بود.


ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳ ۱:۴۴:۱۹


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳
#26
پاپا تاک!


دوربین روی صورت پاپاتونده اس،پاپا در حالیکه چشماش رو درشت کرده، لبخندی می زنه. همینطور پاپیونش رو میزون کرده، بعد سرفه ای می کنه و با صدایی بم شروع به حرف زدن می کنه:

-سلام بر شما مردم غیور و همیشه در صحنه ی جادوگر! با اولین از سری برنامه های پاپا تاک در خدمت شما هستیم. این برنامه، برنامه ی اختصاصی شخصی به نام پاپاتونده اس که خودم باشم.

پاپا با دست اشاره می کنه که صدای تشویق و سوت و جیغ و هوراااااااااااا بذارن؛ صداگزار هم همین کار رو انجام میده. پاپا شروع به دولا راست شدن می کنه و دوربین هم که قبلا تنها روی صورتش بود، این بار یه مدیوم شات تا کمر پاپا رو می گیره.

-ممنون، ممنون، من متعلق به همه ی شمام! ممنون، اون عقبیا حال می کنن ... نه این ماله یه چیز دیگه بود. به هر حال امروز با اولین برنامه خدمت شما رسیدم. ما به طور کلی راجع به اتفاقات زرد و گه گاه قرمزه جامعه ی جادوگری و ماگلی صحبت می کنیم.

بعد روی صندلی چرخان پشت سرش می شینه و یه چرخ می زنه. دوربین دوباره زوم می کنه به جلو و تا پاپیون سیاه پاپا رو می گیره. پاپا لبخند می زنه و ادامه می ده:

-خب همونطور که احتمالا اکثرتون می دونید، ماگل ها مسابقاتی دارند، شبیه کوییدیچ که اونو با نام فوتبال می شناسیم. این ورزش یه جام جهانی داره که مهمترین اتفاق ورزشی برای جامعه ی ماگلیه، انصافا فوتبال، ورزش بی خود و خنده داریه، از گاز گرفتن همدیگه مثل سگ روتوایلر وسط مسابقه بگیر، تا هفت بر یک باختن میزبان مسابقات که به عنوان پرافتخار ترین تیم فوتبال شناخته می شه! همش غیر قابله پیش بینی و دیوانه واره!

پاپا که می بینه تمام افراد پشت صحنه بدجوری یخ کردن و دیگه ممکنه از سرما منجمد بشن، خودش افکت خنده رو روشن می کنه و با لبخند می گه:

-بگذارید ادامه بدم! تمام این مسابقات با 22 تا بازیکن و 4 تا داور و چند میلیون یا حتی میلیارد تماشاگر، سر چند مثقال طلاست! آخه حماقت تا چه حد!

دوباره با دست دکمه ی افکت خنده رو زیر میز فشار میده و خودش هم به خندیدن ادامه میده، بعد چند ثانیه دوباره شروع به صحبت می کنه اما اینبار آروم و با لحنی جدی تر.

-حالا اتفاق مهمی افتاده، تمام این تلاش ها به پایان رسید و جام به یک تیم اهدا شد، تیم آلمان! همون تیمی که میزبان رو هفت بر یک شکست داد. این تیم به همراه هواپیما به کشورش بازگشت. اما ...

سکوت برای چند لحظه طنین انداز می شه. چهره ی جدی با لبخند چراغ خاموش پاپا، هر کسی رو مجذوب خودش می کنه. زمانی که حس کرد که حتی توجه پشت صحنه ی منجمد به حرفاش جلب شده بود، به آرامی زمزمه کرد:

-از جام خبری نبود!

ملت جادوگر که پای برنامه نشسته بودن هیپوفیز شده بودند، نه ببخشید هیپنوتیزم شده بودند! همشون به این شکل yhyp:: به تلویزیون خیره شده بودند، پاپا هم که دید، برنامه اش گرفته، گفت:

-خب می خواین بقیه اش رو نگم. اخم نکن آقای تصویر بردار! آقا اصلا می گم صبر کنید، گریه نکنید، خودکشی ... قرص برنج ...! آقا شوخی کردم، نکن آقا! خودت رو با لوستر دار نزن! برنامه زنده اس، آقا قطعش کن! گفتم قطعش کن!

برنامه قطع نشد. پاپا هم که دید نمی تونه واکنش های افراد پشت صحنه رو کنترل کنه، سعی کرد سریعتر سر و ته برنامه رو هم بیاره، قبل از اینکه تلفات جانیش بیشتر از تلفات جانی بمباران هیروشیما بشه!

-جام به سرقت رفته، خیلی ها فکر می کنن، کار برزیلی هاست. اونها میزبان بودند و نقل شده که فرودگاه برزیل به جای بلیط هواپیما از سرمربی تیم آلمان جام رو گرفته. بعضیا می گن جام توسط یه موجود چدنی، نه ببخشید مسی! به علت بی جنبگیش به سرقت رفته. بعضی های دیگه هم در مورد ...

پاپا که توجه تمام جامعه ی جادوگری رو به خودش معطوف کرده بود، در حالی که دوربین روی لبش زوم می کنه، با صدایی رسا اما آرام گفت:

-جادوگرا صحبت کردن. بله ... این مشنگ ها حماقت رو به انتها رسوندن، یعنی تقریبا زرد و قرمز رو رد کردن، رسیدن به قهوه ای!(دکتر پاپاتونده، فوق تخصص تشخیص رنگ از دانشگاه کمبریج انگلستان.) فکر می کنن جادوگرا بی کارن میان جامشون رو می دزدن. من از شما جادوگران عزیز درخواست می کنم، آرامش خودتون رو حفظ کنید. به هر حال ماگل هان و هر جا فهمشون به چیزی نمی رسه ما رو متهم می کنن.

پاپا سری به نشانه ی افسوس تکون می ده، بعد از جاش بلند میشه. کاغذ های روی میزش رو جمع می کنه و می زنه زیر بغلش ، بعد بدون لبخند با لحنی نسبتا جدی می گه:

متاسفانه این اخبار همیشه هستند. ما به زرد بودن این اخبار امیدواریم. تا پاپاتاک دیگه شما رو به مرلین کبیر قسم می دم، اقدام عجولانه ای نکنید. این ماگل های بیچاره رو بذارید هر حرف مفتی می خوان بزنن، اینها اخبار زردن! زرد و شاد باشید!

بعد از جلوی تصویر می ره و صفحه سیاه می شه.


ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳ ۱:۰۲:۰۱
دلیل ویرایش: بازنگری


پاسخ به: بهترین نویسنده ایفای نقش
پیام زده شده در: ۹:۴۲ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳
#27
رای من فلور دلاکور من پست های زیادی رو از نویسنده ها نخوندم، چون تقریبا خیلی خیلی از بازگشتم نمی گذره! اما پست های دو نفر من رو واقعا مجذوب کرد. فلور دلاکور و مورفین گانت. بین انتخاب این دو نفر ترجیح دادم فلور دلاکور رو انتخاب کنم چون تعداد پست بیشتری ازش خوندم و بیشتر از سبکش خوشم میومد.

با تشکر



پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۳
#28
خب من هم می گم، نقل و انتقالات باید محدود باشه حالا نه در حد یه بازیکن ولی منم با ایده ی رفت و برگشت نبودن موافقم. البته باشه هم بد نیست ولی خیلی طولانی می شه به قول دوستان فرسایشی و این حرفا ...

من که البته تجربه ی کوییدیچ نداشتم نمی دونم دقیقا چه اتفاقی قراره بیفته ولی این نظر من بود. منتظر شنیدن نظر ریاست هم هستم.




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
#29
این سهمیه ی گنده هافلیاست البته ما کوچیک شماییم!


1. جیمزسیریوس پاتر روبان ویولت بودلر را میدزدد. ویولت نمی‌تواند اختراع جدیدی کند. ویولت می‌فهمد دزدی کار جیمز بوده، پس سراغ جیمز می‌رود، جیمز می‌گوید روبان را به تد داده. معلوم می‌شود تد روبان را گم کرده.
سانی بودلر از این‌که خواهرش نمی‌تواند اختراع کند ناراحت می‌شود و شکمش را گاز می‌گیرد و قسمتی از شکمش را می‌کَند و دچار خون‌ریزی شدید می‌شود.
استدلال کنید که جراحت سانی بودلر تقصیر کیست؟ استدلال باید قوی باشد و به نتیجه منجر شود.
(10 امتیاز)


خب بذار اینطور شروع کنیم، ما اینجا از خیر و شر مقصر و نتیجه گیری فعلا می گذریم؛ شخصیت ها رو به ترتیب معرفی می کنیم، خود این معرفی کمک شایانی به تشخیص مقصر و نتیجه گیری می کنه.

اولین شخصیت، شخصیت ویولت بودلر که بی مسئولیت و سر به هواس، اگر حواسش رو به محافظت از وسایل خودش می داد، جیمز هرگز نمی تونست روبانش رو بدزده اما گاهی پیش میاد که آدم تمام حواسش رو هم به مسئله ای می ده و اتفاق ناگواری پیش میاد، پس ما نمی تونیم زیاد خطی بر ویولت بگذاریم.

دومین نفر جیمزه، جیمز شخصیت شوخی داره یا اذیت گر؟ زیاد مهم نیست که او به خاطر چه چیزی روبان رو برداشته، شاید خواسته شوخی کنه، شاید خواسته ویولت رو اذیت کنه، شاید خواسته بهش یاد بده که چطور از وسایلش محافظت کنه یا یه عالمه احتمال دیگه ... اما این نمی تونه به هیچ وجه مرتبط با عصبانیت سانی بشه برای گاز گرفتن شکمش. اما جیمز یه کار دیگه هم کرد، چیزی رو که دزدی بود به شخص دیگه ای سپرد و یه اعتماد بی جا به یه انسان بی مسئولیت و سر به هوای دیگه کرد، اینجاست که کمی جیمز مقصر جلوه داده می شه در بخش تشخیص مقصر بهش می پردازیم.

سومین نفر تد ریموس لوپین، سر به هوا، بی مسئولیت. شاید او اگر روبان رو گم نمی کرد، هیچ اتفاق بدی نمی افتاد و قضیه در حد یه شوخی دوستانه باقی می موند، اما اون با عدم مسئولیت پذیریش گناه بزرگی رو مرتکب می شه. بی مسئولیت او به مراتب از ویولت بیشتر به نظر میاد.

شخصیت چهارم سانی، کسی که عملش غیر عاقلانه اس، بابت یه روبان گم شده که مال خودش هم نیست، آدم همچین عکس العمل شدیدی نشون نمی ده. این عکس العمل او موجب آسیب به خودش شده و تا حدی خودش مقصر عمل خودشه!

می رسیم به بخش نتیجه گیری! خب همون طوری که از شواهد امر پیداست، هر چهار شخصیت سهمیه ای در این اتفاق دارند. کمترین خط رو می شه به جیمز گذاشت. او به جز اینکه بیمارگون دست به دزدی زده و روبان رو به آدم بی مسئولیتی سپرده تقصیر دیگه ای نداره (آخی بیچاره اصلا هیچ تقصیری نداره)؛ یکی از این دو اتفاق رو هم با گفتن جای روبان به ویولت جبران می کنه. مشکل تد هم به خود تد بیشتر بر می گرده. اما ویولت دومین مقصر جریان بی مسئولیتی او باعث گم شدن روبانش شد اما واقعا آیا میشه همیشه از همه چیز محافظت کرد؟ کار خیلی سختی و کمی غفلت قابل بخششه! سانی که فقط یه بچه اس و رفتار غیر عاقلانه در طبیعتشه پس زیاد نمیشه بهش ایراد گرفت. پس مقصر شناسایی شد، تد ریموس لوپین با گم کردن روبان، در امانت خیانت می کنه. این باعث عصبانیت سانی می شه. پس باید تد رو بابتش مقصر دونست. البته همونطور که اشاره شد، مقصر تمام و کمال نیست، اما کفه ی ترازو به سمت اون خمه!

2. یک رول بنویسید و در اون رول در مورد موضوعی فکر کنید. حالا این‌که عواقب این فکر کردن چی میشه به رول شما بستگی داره. (20 امتیاز)

پاپا روی تختش دراز کشیده و به سقف سفید خیره شده بود. طوری هم خیره شده بود که با بیل مکانیکی هم نمیشد نگاهش رو از روی سقف گچی کند. تافتی که کنارش روی صندلی نشسته، چشماش رو ریز کرد و با کنجکاوی به پاپا نگاه کرد. کمی که گذشت، تافتی که فیلسوف ماهریه، فهمید این خیره شدن فقط و فقط یه معنی می ده. پاپا داره به شدت فکر می کنه اما به چی؟

تافتی فکر می کنه شاید پاپا به چگونگی بوجود اومدن جهان خلقت فکر می کنه، شاید هم داره فکر می کنه اول ماگل بود یا اول جادوگر؟ شایدم به چگونگی به وجود اومدن جادو های مختلف، همینطور می تونه در مورد اینکه کوییدیچ چطور به وجود اومد و اولین جادوگرایی که کوییدیچ بازی می کردن، همینطوری اون رو بازی می کردن یا شیوه متفاوتی داشتن فکر کنه ...

کلی فکر دیگه هم به سر تافتی زد اما چون متوجه شدم که اگه بخوام هر چی فکر به سر تافتی زده رو براتون ذکر کنم، پست به طرز ملال آوری طولانی می شه، پس به همینا بسنده کردم. بگذریم!

افکار خود پاپاتونده اما جالب و متفاوت بود. پاپا داشت فکر می کرد که چرا با این همه سن و سالی که ازش گذشته هنوز ازدواج نکرده! خیلی عمیق داشت روی این موضوع فکر می کرد، جوری که نزدیک بود چند باری غرق بشه.

پاپاتونده خوش تیپه، لباسای خوب می پوشه، جادوگری توانا و زبردسته و ... تقریبا زمانی که به خودش نگاه می کرد، نقصی رو در خودش نمی دید. پس این سوال که چرا در رابطه با هیچ زنی موفق نشده ذهنش رو کاملا مشغول کرده بود.

تافتی لبخندی زد و صورتش رو مقابل صورت پاپا قرار داد. خنده اش باعث می شد، دندونای سفید و ردیفش دیده بشن. برق سفید دندونای تافتی، پاپا رو به خودش آورد.

-اون نور افکنا رو خاموش کن! کورم کردی.

پاپا دستش رو روی شونه ی لاغر تافتی می ذاره و هلش می ده! تافتی هم با شتابی غیر قابل وصف به دیوار اصابت می کنه. پاپاتونده لبخند پیروزی می زنه، دوباره به سقف سفید گچی خیره می شه و افکارش رو پی می گیره.

- مرتیکه ی سیاه دیوانه خواستم بدونم داری به چی فکر می کنی؟

پاپا صورتش رو به سمت صورت تافتی چرخوند. نور خیره کننده ای که از دندوناش متساعد می شد، دوباره به چشم های پاپا خورد. چشم هاش رو ریز و ابرو هاش رو گره کرد، بعد فریاد زد:

-دهنت رو ببند! اگه نه میام بهم منگنه اشون می کنم که دیگه نتونی لبخند ژکوند بزنی، خوش تیپ مک کوئین!

تافتی که هنوز درد سرش در اثر برخورد با دیوار خوب نشده بود، اصلا دلش نمی خواست، لب هاش به هم منگنه بشن، پس لباش به هم فشار داد. بعد با احتیاط جوری که لباش زیاد از هم فاصله نگیره، گفت:

-ببینم به چی اینقدر با دقت نگاه می کنی توی سقف؟

دلش می خواست لبخند بزند اما منگنه ی درون دست پاپا به او یادآوری می کرد که منگنه شدن لباش به هم چقدر می تونه دردناک باشه! پس به لبخند با دهن بسته اکتفا کرد.

-به تو چه مگه می تونی مشکل منو حل کنی؟

-بله فرزندم من حلال مشکلاتم!

-تو انگاری حالیت نمی شه، الان لبات رو به هم منگنه می کنم که بفهمی ...!

-نه ... صبر کن! این شکلکش همینطوری به خدا من نمی خواستم بخندم، نویسنده مگه مرض داری، شکلک همر می زنی!

پاپا که واکنش عجیب تافتی رو به حرفش دید، متوجه شد که تقصیر با نویسنده اس! (اگه کسی نویسنده رو می شناسه، به پاپاتونده خبر بده، مژدگانی خوبی براش تعیین شده!) بعد صداش رو صاف کرد و گفت:

-کله ات رو شکستی! نمی خواد، باشه منگنه نمی کنم، بیا اصلا اینو گذاشتم رو میز. ببین اگه واقعا می خوای بدونی ... گفتنش یکم سخته! می دونی ...

مکث کوتاهی کرد. چشم های تافتی از فضولی روی لب های پاپا دوخته شده بود. پاپا قلبش در سینه اش می کوبید، نمی دونست گفتن تفکرش به یه آدم دیگه کار درستیه یا نه؟ ولی با خودش گفت که شاید تافتی بتونه کمکش کنه، پس دلش به دریا زد و با صدای نسبتا بلندی گفت:

-من زن می خوام!

- ببینم تمام مشکلاتت همینه! منو بگو چقدر فلسفی شدم!

- زهر مار! اصلا نباید بهت چیزی می گفتم!

تافتی از خندیدن دست برداشت، با خودش فکر کرد، شاید پاپا واقعا احتیاج به کمک داشته باشه. اون باید به پاپا کمک می کرد، اما چطوری؟ خب حالا تافتی مثل همیشه به روش خودش با مشکل برخورد کرد. با سوال کردن!

-هیچ فکر کردی دوست داری زنت چه شکلی باشه؟

- فکر کنم می خوام قدش بلند باشه، کمرش باریک باشه، مو هاش بلند و طلایی باشه، چشماش آبی باشه، لباش کلفت قرمز باشه ... (به تشخیص ناظر از پخش ادامه ی نظرات پاپاتونده، در رابطه با زن ایده آلش معذوریم!)

- drool: کو کجاست این جیگری که می گی؟ منم می خوام!

- تافتی؟! قرار بود برای من زن پیدا کنیم. تو که با این مو های قشن...

پاپا حرفاش رو قورت داد و این بار به چهره ی تافتی خیره شد. مشکل را پیدا کرده بود؛ کچلی! اگر او مو داشت مطمئنا مثل تافتی بار ها بار ها ازدواج می کرد.(تافتی تا حالا پنج ازدواج موفق داشته که با تفاهم دو طرف به طلاق منجر شده.)

-ببین تافتی جون، همینجا وای می ایستی دو دیقه، من می رم و میام. تکون نخوریا!

بعد عین تیری که از کمان رها شده از در تالار خارج شد. تافتی با خودش فکر کرد که این لبخند پاپا خیلی مشکوک بود. بعد با انگشت مو هاش رو کمی پیچوند که بیشتر متمرکز شه.

در افکار تافتی

آخرین جمله ای که گفته بود، چی بود؟ قرار بود برای من زن پیدا کنیم. تو که با این مو های قشن ... وای اون می خواد مو های منو ...

خارج از افکار تافتی

دییییییییییییییییییییییییز(افکت صدای ماشین اصلاح )

پاپا در حالی که نفس نفس می زد، با لبخندی شرورانه ماشین اصلاح را بین مو های بلند و پیچ خورده ی تافتی برد. تافتی خواست در بره اما کار از کار گذشته بود؛ چهار راهی بین مو هاش نقاشی شده بود. با چشمانی اشک آلود پرسید:

-چرا مو های منو می زنی؟! مگه مرض داری؟!

- نه اینطوری دو تا کار رو دارم با هم انجام می دم. اول اینکه جذابیت تو رو ازت می گیرم که نتونی رقیب عشقیم بشی! دوم اینکه برای خودم کلاه گیس جور می کنم. من خیلی با هوشم!

تافتی در حالی که اشک در چشماش جمع شده بود، تصمیم گرفت دیگه هرگز در مورد تفکرات کسی ازش سوال نکنه!


ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۷ ۱۲:۲۷:۰۳


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳
#30
سوژه ی جدید:

شب به روشنی، در امتداد خیابان های لندن کشیده شده بود. دخترک جوان با پالتوی مشکی که خز های سیاه زیبایی داشت، در سنگ فرش خیابان قدم می زد؛ سرش را پایین انداخته بود و هندزفری در گوشش بود. صورت سفیدش او را شبیه مرده ها نشان می داد، شاید هم به راستی مرده بود.

زمانی که تصمیم بر آن شد که جامعه ی جادوگران مثل انسان های عادی زندگی کنند، روحش ترک خورد، شاید هم مرد، خودش هم نفهمید. آن روز با زاری و تمنا سعی کرد که از آن اتفاق شوم جلوگیری کند اما نفرین مرلین برگشت ناپذیر بود. هر کس به گوشه ای از دنیا کوچ کرد و او هم آنجا در لندن ماند. می خواست هوایی که تنفس می کند، مجاور هاگوارتز باشد.

باران آرام می بارید، نسیم خنک صورت خیس دختر را نوازش می داد. صورتی که دوباره از هجوم خاطرات خیس شده. آیا آن روز های خوب باز می گشتند یا این رویایی خام بود؟ کاش می توانست آن نفرین لعنتی را خنثی کند اما چطور او که دیگر جادوگر نبود!

از آن دخترک شاد تنها جوان مرده ای باقی مانده بود که شب ها در خیابان های لندن پرسه می زد. عادت آهنگ گوش دادنش را هم از مشنگ هایی که تمام زندگیش را پر کرده بودند یاد گرفته بود. برادرش را به دانشگاه فرستاده بود. او همیشه در مسائل علمی با استعداد نشان می داد. خودش هم در شرکت کوچکی مشغول به کار شده بود. البته به پولش احتیاجی نداشت اما باید یک جور این زندگی ملال آور را سپری می کرد.

گرسنه اش بود، باید چیزی می خورد اما ماه ها بود اشتها نداشت. اگر هم چیزی می خورد به زور بود که تنها جسمش تلف نشود. وارد رستوران شد. نور رستوران از خیابان کمتر بود.فضا ساکت بود و صدای پیانو تنها صدایی بود که در آن سکوت سرد به گوش می رسید.

هندزفری را از گوشش بیرون آورد. میزی را در کنج رستوران انتخاب کرد و دور از بقیه ی مردم نشست. بر عکس قبل ورودش به هاگوارتز که در ارتباط برقرار کردن با مردم موفق بود حالا دیگر اصلا تحملشان را نداشت. به منو نگاهی انداخت اما چه فرقی می کرد همه چیز به کامش تلخ بود.

سرش را روی میز گذاشت و چشم هایش را بست. سعی کرد خود را در کافه های دیاگون تصور کند، آنجا که بوی قهوه هوش از سر آدم می برد اما حیف، حیف که تمام آنها مثل خوابی شیرین زود به پایان رسیدند. صدای گارسون که می گفت:

-مادام، مادام سفارشتون چیست؟

لهجه ی رقیق فرانسوی مرد و صدایش او را یاد کس خاصی انداخت. مرد سیاهی که مسبب این نفرین بود. از آن مرد نفرت داشت. با کینه سرش را بلند که ناگهان ... چشم هایش گرد شد. چیزی که می دید را باور نمی کرد.

-ویولت بودلر؟!

- پاپاتونده؟!

پاپا دستش را روی بینیش گذاشت تا ویولت را ساکت کند بعد با صدای نسبتا بلندی گفت:

-نه مادام اشتباه گرفتین، می تونم سفارشتون رو بدونم؟

چشمکی به ویولت زد. بعد ویولت که هم چنان بهت زده بود، گفت:

-بله بله ... هر چی که به نظرتون مناسبه برام همون رو بیارید.

-اطاعت می شه مادام!

پاپا رفت. ویولت نمی دانست باید چه کار کند. خودش بود همان مردی که مسبب تمام بدبختی های او و جامعه ی جادوگری شده بود. علت نفرین مرلین، خودش بود. زخم قدیمی ویولت سرباز کرده بود و داشت امانش را می برید. درد و کینه در چشمان خسته اش موج می زد. دوست داشت آن مرد را شکنجه دهد. همانطور که آن مرد در تمام لحظات زندگیش او را شکنجه می داد.

از پنجره به بیرون نگاه می کرد. فکر ها مثل ماشین های درون خیابان آرام آرام از مغزش می گذشتند. ترافیک شدیدی بود. در همین لحظه دوباره چشمم به پاپاتونده افتاد که با یک سینی در دست بازگشت. با خود گفت باید حداقل سیلی به او بزند اما همه چیز سریعتر از فکر های او اتفاق می افتاد. پاپا سینی را روی میز گذاشت و تکه کاغذ کوچکی را به سوی او هل داد.

ویولت کاغذ را با اکراه برداشت درون آن نوشته بود.

نقل قول:
باید همدیگر رو ببینم فردا ساعت هشت توی کوچه ی پشت رستوران


ویولت به فکر فرو رفت. آیا رفتن سر این قرار چیزی را عوض می کرد؟

***

ببینید این سوژه ی سوژه ی بسیار متفاوتیه! اینجا خبری از جادو و فلان اینا نیست. در واقع هیچ نیروی ماوراطبیعه ای ندارین دوستان سعی کنین با نیرو های انسانیتون سر کنید. همینطوری شخصیت ها رو به روش پرتابی وارد سوژه نکنین چون اون وقت مجبور می شم به شیوه ی اردنگی از سوژه پرتش کنم بیرون! نمی گم شخصیت وارد نکنینا نه! ولی پشتش یه فکر منسجم باشه. ممنون از همتون امیدوارم از این سوژه لذت ببرین. راستی در صدد از بین بردن طلسم مرلین نباشین! این همه با جادو رول زدین یه بار این مدلیش رو امتحان کنین.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.