سوژه جدید:در با صدای مهیبی باز شد و یک نفر که در تاریکی ظاهر شد که خیلی مخوف به نظر می رسید. آن شخص که در تاریکی ظاهر مخوفی داشت، جلو آمد و با تابیدن روشنایی به سر و صورتش و نمایان شدن دماغ قرمز و لب و لوچه آویزان و حال و ظاهر درب و داغانش، کل مخوفیتش به باد رفت.
" آخه فرزندم! چرا اینجوری میای تو؟ آرو..م و با عشـ..ق -فیــــــن- بیا."
پروفسور دامبلدور در حالی که با یک دستمال گلدار بزرگ بینی اش را می چلاند، رو به جیمز این ها را گفت و با کیسه نایلونی پر از کدئین به گوشه ای رفت. در هر گوشه خانه گریمولد تشکی پهن بود و محفلی ای در حالی که مقدار قابل توجهی قرص و شربت بالای سر داشت، در سر جای خودش می لرزید.
جیمز هم که کلی پالتو و شال گردن و کلاه پوشیده بود، جلو آمد و خودش را روی کاناپه ای ولو کرد: می گم هیشکی سالم نمونده؟
- گمون نکنم.
یکی از محفلی ها که هنوز نا داشت این را گفت.
جیمز در کنار دستش کنترل تلویزیون را دید. جیمز می خواست با کنترل تلویزیون، تلویزیون را روشن کند. جیمز می دانست که محفلی ها به تلویزیون نیاز دارند. او وظیفه خود می دانست که تلویزیون را روشن کند. اما نا نداشت!
- لوییس میای تلویزیون رو روشن کنی؟
لوییس که روی اُپن آشپزخونه گریمولد دراز کشیده بود و خیلی اکتیو بود و یه کمی هم نا داشت، خودش را قل داد که بیاید ها! ولی افتاد و بر اساس قانون دوم نیوتون، نایش به زمین منتقل شد و زمین همان قدر پس داد، ولی معلوم نشد این پس دادن نیرو چرا اینقدر درد داشت؟! چرا دماغ لوییس درد گرفت؟! قانون هم قانون های قدیم!
جیمز که دید دیگه چاره ای نیست و دستش هم حاضر نبود خودش تنهایی برود و دکمه روشن کردن، کنترل را بزند، مجبور شد، قد دو لقمه سوسیس تخم مرغ کالری بسوزاند و دکمه را بزند و تلویزیون هم با صدای بنگی روشن شد و یکی آمد که اخبار را بخواند:
بنا به گزارش وزارت سحر و جادو برخی از هم میهنان جادوگرمون در این چند وقته دچار مرضی شدند که هنوز راه درمانش کشف نشده است و از آن جایی که این جادوگران که این مرض را گرفته اند، از قشر یارانه بگیرند و به توصیه های دولت بریتانیا بی خیال رایانه خود نشده اند، پس دولت هم بی خیال یافتن راه درمانشان شده و به همه دانشمندان و پزشکان و سایرین دو ماه مرخصی با حقوق داده تا بلکه ریشه این افراد از بیخ و بن کنده بشه به حق ریش مرلین ایشالا!محفلی ها با شنیدن این گذارش یک حال غریبی پیدا کردند.
" می گم پروفسور، ما یارانه می گرفتیم؟
"
- بله فرزند.
- هنوز هم می گیریم؟
- بله فرزند.
- بعد این الان گفت سقط شن ما رو می گفت؟
- یحتمل فرزند.
ملت یک مکث کوتاه کردند و بعد یکی پرسید: مرگخوار ها هم یارانه می گیرن؟
- فکر نکنم فرزند.
- از این مرضه چی؟ گرفتن؟
- فکر نکنم فرزند.
- پس یعنی ما قراره تنها تنها سقط شیم؟
- بله فرزند.
محفلی ها خیلی حال غریبی پیداکردند. پروف در فکر فرو رفت. بعدش یهو از فکر بیرون آمد. بعد دوباره رفت. بعدش دیگه خسته شد و همان جا ماند! که یکهو یک محفلی که احتمالا ریونکلاویی بود یک چیزی کشف کرد و فریاد زد:
- اینجوری خب فقط سیاها می مونن! اینجوری خب ما می میریم! هیهات جبهه سفیدی! هیهات! وا جبه سفیدیا!
او درست می گفت...مگر اینکه:
- مگه اینکه یه جوری سیاه ها هم این مرضه رو بگیرن!
یکی از محفلی ها در حالی که پوزخند می زد و دماغش را بالامی کشید این را گفت.
دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.