هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵
#21
- خب کی دلش می خواد معجون من رو بخوره؟!

دانش آموزان تازه از راه رسیده، از راه نرسیده پوکرفیس شدند.

- آقا بمون گفتن امروز رو روزه بگیریم. نمی شه که معجون بخوریم.
- هان! اشکالی نداره، معجون های من روزه رو باطل نمی کنه که!
-
- جدی جدی باطل می کنه؟! ×

و در این هنگام بود که یکی از دانش آموزها که قدش تا بالای نیم کت هم نمی رسید از جا جستی زد و از یکی از جیبهاش عمامه ای در آورد و آن را گذاشت روی سرش گذاشت و با یک جست دیگر نشست روی یک چهارپایه و ردایش را دور خودش پیچیده و سپس گفت:

- ارتباط تلفنی مون رو وصل کنید عزیزان.

و عزیزان ارتباط را با عزیزان نه، ولی به هکتور وصلش کردند و هکتور هم خیلی ذوق زده شد از این که به جایی وصلش کردند:

- مسئلتون رو بپرسید عزیزم.
- آقا خوردن معجون روزه رو باطل می کنه؟ × 2 (خیـلی هیجان زده شده بود.)
- بله، باطل می کنه.
- روزه کلّه گنجشکی رو چی؟ × 3
- بله؟! بله! اون رو هم باطل می کنه!
- عــــــــ! (ذوق کردن مثل مهران غفوریان.) حالا من چجوری معجون هام روی این ها امتحان کنم؟!
- می بخشید دوست عزیز می تونم اسم شما رو بپرسم!
- هکتور دگورث گر...
- بله! به جا آوردم. استعمال معجون های شما به طور کل حرام می باشد و تماس با آن ها نماز و روزه رو تا چهل روز باطل می کنه!
- جدی؟!
- نــــــه! شوخی کردم!

و هکتور رفت ملاقه اش را بیاورد تا دیگر دانش آموزی جرات شوخی با آموزگار را به خود ندهد.



دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
#22
هکتور هم سس ها رو برداشت و خواست پاورچین پاورچین برگردد پیش بلا که...

-داداش خالی خالی سس می خوری؟

مرد "هات داگ"ی که سیبیل های چخماقیش را تاب می داد رو به هکتور کرد که سرجایش یخ زده بود.
- هان؟ تسترال نیسـ... چرا! گاهی مثلا هوس می کنم یه مک می زنم به سس فلفل!
- ایولا! اصلشم همینه! این بچه سوسولان که با سس ساندیویج می خورن!
-بـ... بــله!

هکتور می خواست این جمله قبلی را با حالت پوکرفیس یا لااقل مثل آرسینوس با حالت، مدیریتی، وزارتی بگوید ولی خودش هم نمی دانست چرا این قدر با وجد و سرور جواب داد! چرا آن یارو ساندویچی‌ـه این قدر به هیجان آمد؟ چرا یک هو دبّه سس تند را از جیبش در آورد و گفت "نامرده کسی زیر ده لیتر جا بزنه"؟ بابا هکتور برای آب هم گنجایش بیش از یک و نیم لیتر نداشت!

و همینجوری بود که وقتی هکتور بخودش آمد دید یک نی در دهنش گذاشته و سس تند هورت می کشد و خودش هم نمی دانست چی شده که این قدر پوکر فیس شده بود. یک حس عجیبی در بسل النخاعش داشت مثل وقتی که آدم یخ را می گذارد لای نون باگت و با تمر هندی می خورد. یک حس غریبی مثل... ریگولوس بودن!

بلاتریکس البته در آن لحظه از این احساسات نداشت و هر لحظه فقط به حس بلاتریکس بودنش اضافه می شد. می دانید، یک حسی بود مثل دود کردن و جیغ زدن و این ها و گرسنه هم بود و تا چند دقیقه پیش یک هکتور را تحمل می کرد و از همان چند دقیقه تا آن لحظه هم منتظر همان یک هکتور بود و حالا هم که بغل گوشش یک دست به کمر ایستاده بود، هکتور داشت با خونسردی تمام یک ماده سرخ رنگ را هورت می کشید.

- هــــکـــــــــتـــــــــــور!
- من که هکتور نیستم! من ریگولوسم!

هکتیگولوس این را گفت و نی را از دهنش در آورده و به سمت خورشید در حال غروب به راه افتاد و وسط راه هم یک تک لرزه هایی می زد برای خودش.

یک جایی که شاید کارتن پیدا می شد:


- می گم به نظرت منظورشون از کارتن همین بود؟!
- واپ واف! ( کارتون که نه... ولی مهم نیست، ببین دوبله گلوریه؟)
- آره بابا ما همه موقع خواب از همین کارتونا می دیدیم!

لینی و فنگ هم زوتوپیا کیفیت فول اچ دی را برداشتند و قصد برگشتن کردند.


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: آغاز و پایان دنیای جادوگری
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
#23
قرار بر این شد که هاگرید همه چیز را و اصلا همه کس را بخورد تا دلش خنک شود!

چون همه چیز مال هاگرید است و همه نوکر او هستند و اگر از چیزی خوشش نیاید، زارت! می شیند رویش و عینهوی لواشکش می کند و این یکی از آپشن های خفن او است!

بله زلزله هم مشتی توهمات ملّت بود و همه اش یک جور "پایکوبی" هاگریدانه بود که خودش و فنگ دور هم نشسته بودند و از بابت نامه عشقولانه ای که مادام ماکسیم بعد از سال ها به جوابش را داده بود و مشروح به این که:

تخم مرغ - یک شونه - سه نات!
کدو حلوایی - سه کیلو - یازده سیکل
شامپوی پیاز پرژک، خانواده - دو تا - پنج سیکل

و این ها را پشت نامه ای که هاگرید نوشته بود، پیدا کرده بودند و اگر این ها لیست خرید بود و این ها فقط تراوشات ذهن کثیف و بوق و افتضاح و خیلی چیز های دیگر یک جیمز بود و جیمز ها به طور کل موجودات بوقی هستند و اصلا اهمیت ندارد که فکری بکنند، حسی داشته باشند و کلا مزخرفات به هم می بافند و اصلا باید مثل خیلی چیزهای دیگر خورده شوند تا شاید هاگریدی سیر بشود و ... ول کنید بابا! جیمز ها که روح و این ها ندارند! فقط هاگرید ها از این چیز ها دارند و بس!

بله... خلاصه قرار شد که هاگرید همه چیز را بخورد و وسط پای کوبی چون گوشنه اش شد و به نظرش فنگ حجم جرم مناسبی داشت آن را انداخت گوشه لپش و فنگ هم چون گوشه لپ هاگرید خیلی بزرگ بود، سر خورد و رفت پایین و باز هاگرید سیر نشد! بعد هاگرید شروع کردن به خوردن جنگل هاگوارتز و گله سانتور ها و می خواست گراوپی را هم بخورد که گراوپ نعره زنان به سمت قلعه هاگوارتز دوید و فریاد: هرمی! هرمی! سر داد!

اساتید هاگوارتز که از دور داشتند نگاه می کردند، و می دیدند هاگرید دارد همه چیز را می کند و به معده مبارک می فرستد که "کثیفی"هایش پاک شود، عنان از کف بدادند و دامنشان هم در حال از دست رفتن بود که یک هو پروفسور دامبلدور جلو آمد و گفت:
- هاگرید، فقط ظاهرش اینجوری... ولی من بهش اعتماد کامل دارم!

و همه گان متعجب شدند که ریش پروفسور کوش پس؟ آخر می دانید که پروفسور شکلک هایش هم ریش دارند و تا پروفسور آمد که ببیند ریشش کجاست، او هم افتاد در دهان هاگرید تا "پاک" شود! بعد همه افتادند در دهان هاگرید و همه پاک شدند، ولی جیمز چون از اعماق ذهنش "کثیف"ی تراوش می کرد. نتوانست پاک شود و همان بهتر که در دهان هاگرید تجزیه می شد و چه قدر همه از این بابت خوشحال می شدند! همه از جمله هاگرید ها!

پـــــــــــــا یـــــــــــــــــــان!


ویرایش شده توسط جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۵ ۱۱:۵۲:۳۰

دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
#24
دو ماهه عضو شدم و نمی دونم حق اعتراض دارم یا نه؟

اما اگه دارم می خوام بگم که نه من، نه لوئیس، نه دومینیک، نه اون امیر حسینی که تازه رفته سراغ گروهبندی، هیچ کدوممون تا حالا هاگوارتز اینجا رو تجربه نکردیم. نه فقط ما که خیلی های دیگه که شاید تقدیرشون اینه که ده پونزده سال دیگه کتاب های هری پاتر رو بگیرن دستشون.

ما ها تا حالا کوییدیچ اینجا رو تجربه نکردیم و تا حالا ننوشتیم که چه حسی داریم وقتی که باد می خوره توی صورتمون و موهامون رو به هم می ریزه و چه احساس برتری ای داره وقتی که شما عینک دارید و مثل بقیه باد چشماتون رو نمی بنده! و دلمون می خواد که این ها رو بنویسیم. دلمون شاید بخواد تلاش کنیم و رنک بگیریم و ناظر هم بشیم حتی! دلمون می خواد گروهمون قهرمان بشه، تیممون قهرمان بشه! و یا حتی اگر دلمون هیچکدوم از این ها رو هم نخواد... اگر هم مثل قدیمی هایی مثل لرد و جیمزتدیا و مورفین و خیلی های دیگه این چیزا رو خیلی بار تجربه کردیم... می خوایم اینجا باشه تا با دوستامون زیر کداش جمع بشیم.

اینجه برای من پر از خیال و تصور از آینده است. ولی واسه خیلی های دیگه خاطره داره، خوب و بد. برعکس بقیه نمی تونم خودم رو طلبکار نشون بدم. اینجا برای من شیرینی و لذت و برای اون کسی که احتمالا دیروز این جا رو بسته سنگینی و سختی مسئولیته! اما می خوام به اون یه نفر بگم ( که مثل بقیه نمی دونم کیه.) که رفیق. نیازی نیست که همه زحمتش رو تنهایی بکشی، نیازی نیس همه سختیاش رو تکی بکشی. همه ماهایی که اینجاییم و الان داریم غرغر می کنیم، یه گوشه ایش رو می گیریم و با هم دیگه می کشیمش.

زبونمون شاید دراز باشه واسه گیردادن و ایراد گرفتن، ولی دستمون هم واسه کمک کردن درازه... حالا هر قدری که از پسش بربیایم. به هر حال فقط یه خواهشی داشتم و بس...

اینجا رو نبندید، واسه خاطر اونایی که بودن،
اونایی که هستن،
اونایی که خواهند اومد.


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: آغاز و پایان دنیای جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
#25
سوژه جدید:


در سرسرای عمومی دانش آموزان زیادی نشسته بودند. برخی چند کتاب را در کنار دستشان گذاشته و با جدّیت به دنبال مطلبی می گشتند. بعضی ها راجع به آخرین نقل و انتقالات لیگ کوییدیچ صحبت می کردند و این که اگر مهاجم برجسته تیم چادلی کننوز به هالی هد هارپی بپیوندد این تیم در فصل آینده قهرمان بی چون و چرای لیگ است.

اما در گوشه میز گریفندور جیمز روی میز خم شده بود و با قلم پرش روی یک تکه کاغذ پوستی خطوط در هم و برهمی می کشید. با وجود این که روز بعد امتحان طلسم ها را داشت، نمی توانست خودش را به ورق زدن کتاب های درسی وادار کند و یا ذهنش را برای یافتن ورد مناسب برای به نوسان انداختن اشیاء زیر بکاود.

تکاپو و شور و شوقی که در سراسرای عمومی وجود داشت به هیچ وجه او را به وجد نمی آورد. حتی اسنیپ هم که از دور به ایوانز خیره شده بود نتوانست احساسی را در وجود او برانگیزد. خودش هم درست نمی دانست که چه مرگش شده است.

چند دقیقه پیش که سیریوس و پیتر برای عیادت کردن از ریموس از او خواستند که همراهشان برود، پیشنهادشان را رد کرده و ترجیح داده بود همان جا بنشیند. منتظر یک چیزی بود...

خودش هم درست نمی دانست چه چیزی؟ احساس می کرد که یکنواختی غریبی جهان را در برگرفته و در نظرش همه چیز خاکستری رنگ شده بود و هوا هم بوی نم می داد!

کش و قوسی به تنش داد و دست هایش را روی میز و سرش را روی آن ها گذاشت و به منظره کج شده دانش آموزانی که در رفت و آمد بودند خیره شد. همه چیز عادی به نظر می رسید تا این که ناگهان لرزشی را زیر پایش احساس کرد.

لرزشی که باعث شد همه دانش آموزان برای یک لحظه سر جایشان بایستند.
لرزشی که ساکنان هاگزمید، لندن و دورتر از آن هم احساسش کرده بودند...


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵
#26
سوژه جدید:

در با صدای مهیبی باز شد و یک نفر که در تاریکی ظاهر شد که خیلی مخوف به نظر می رسید. آن شخص که در تاریکی ظاهر مخوفی داشت، جلو آمد و با تابیدن روشنایی به سر و صورتش و نمایان شدن دماغ قرمز و لب و لوچه آویزان و حال و ظاهر درب و داغانش، کل مخوفیتش به باد رفت.

" آخه فرزندم! چرا اینجوری میای تو؟ آرو..م و با عشـ..ق -فیــــــن- بیا."

پروفسور دامبلدور در حالی که با یک دستمال گلدار بزرگ بینی اش را می چلاند، رو به جیمز این ها را گفت و با کیسه نایلونی پر از کدئین به گوشه ای رفت. در هر گوشه خانه گریمولد تشکی پهن بود و محفلی ای در حالی که مقدار قابل توجهی قرص و شربت بالای سر داشت، در سر جای خودش می لرزید.

جیمز هم که کلی پالتو و شال گردن و کلاه پوشیده بود، جلو آمد و خودش را روی کاناپه ای ولو کرد: می گم هیشکی سالم نمونده؟
- گمون نکنم.
یکی از محفلی ها که هنوز نا داشت این را گفت.

جیمز در کنار دستش کنترل تلویزیون را دید. جیمز می خواست با کنترل تلویزیون، تلویزیون را روشن کند. جیمز می دانست که محفلی ها به تلویزیون نیاز دارند. او وظیفه خود می دانست که تلویزیون را روشن کند. اما نا نداشت!
- لوییس میای تلویزیون رو روشن کنی؟

لوییس که روی اُپن آشپزخونه گریمولد دراز کشیده بود و خیلی اکتیو بود و یه کمی هم نا داشت، خودش را قل داد که بیاید ها! ولی افتاد و بر اساس قانون دوم نیوتون، نایش به زمین منتقل شد و زمین همان قدر پس داد، ولی معلوم نشد این پس دادن نیرو چرا اینقدر درد داشت؟! چرا دماغ لوییس درد گرفت؟! قانون هم قانون های قدیم!

جیمز که دید دیگه چاره ای نیست و دستش هم حاضر نبود خودش تنهایی برود و دکمه روشن کردن، کنترل را بزند، مجبور شد، قد دو لقمه سوسیس تخم مرغ کالری بسوزاند و دکمه را بزند و تلویزیون هم با صدای بنگی روشن شد و یکی آمد که اخبار را بخواند:

بنا به گزارش وزارت سحر و جادو برخی از هم میهنان جادوگرمون در این چند وقته دچار مرضی شدند که هنوز راه درمانش کشف نشده است و از آن جایی که این جادوگران که این مرض را گرفته اند، از قشر یارانه بگیرند و به توصیه های دولت بریتانیا بی خیال رایانه خود نشده اند، پس دولت هم بی خیال یافتن راه درمانشان شده و به همه دانشمندان و پزشکان و سایرین دو ماه مرخصی با حقوق داده تا بلکه ریشه این افراد از بیخ و بن کنده بشه به حق ریش مرلین ایشالا!

محفلی ها با شنیدن این گذارش یک حال غریبی پیدا کردند.

" می گم پروفسور، ما یارانه می گرفتیم؟ "
- بله فرزند.
- هنوز هم می گیریم؟
- بله فرزند.
- بعد این الان گفت سقط شن ما رو می گفت؟
- یحتمل فرزند.

ملت یک مکث کوتاه کردند و بعد یکی پرسید: مرگخوار ها هم یارانه می گیرن؟
- فکر نکنم فرزند.
- از این مرضه چی؟ گرفتن؟
- فکر نکنم فرزند.
- پس یعنی ما قراره تنها تنها سقط شیم؟
- بله فرزند.

محفلی ها خیلی حال غریبی پیداکردند. پروف در فکر فرو رفت. بعدش یهو از فکر بیرون آمد. بعد دوباره رفت. بعدش دیگه خسته شد و همان جا ماند! که یکهو یک محفلی که احتمالا ریونکلاویی بود یک چیزی کشف کرد و فریاد زد:
- اینجوری خب فقط سیاها می مونن! اینجوری خب ما می میریم! هیهات جبهه سفیدی! هیهات! وا جبه سفیدیا!

او درست می گفت...مگر اینکه:
- مگه اینکه یه جوری سیاه ها هم این مرضه رو بگیرن!

یکی از محفلی ها در حالی که پوزخند می زد و دماغش را بالامی کشید این را گفت.


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ یکشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۵
#27
پـــــــــــــــــــروفـــــــســــــــــــــور!

سلام!

۱- هدف و انگیزه تون از عضویت در محفل ققنوس؟!
پـــــــــــروفس! (مشکل هم از افکار خودتونه منحرفین! )

۲- سیاهی دل مرگخوارا رو با چه چیزی تمیز و پاکیزه میکنین؟
دوتا تف و سپس کشیدن آستین هامون از جناحین به جناحون!

۳- چند مورد از فواید ریش پروفسور دامبلدور رو نام ببرید!
1. بریم پای برج گریفندور بندازیم بالا بریم پیش لی لی!
2.بریم پای برج گریفندور بندازیم بالا لی لی بیاد پیشمون.
3. مثل لوک خوش شانس دور سرمون بتابونیمش، پرتش کرده لی لی رو بگیریم، بیاریم پیشمون.

۴- خلاقیت سفیدتون رو به کار بندازین و سه تا لقب ناقابل برای ولدمورت اختراع کنین!
- پسرِ دخترِ مارولو گانت که انگشتر بابا بزرگش رو از داییش کش رفت.
- اسلیترینی ای که باسیلیسک رو بر می داشت که بره دستشویی خواهران، در طبقه دوّم
- لو ( مخفف لرد ولدمورته!)

خیــــــــلی هــــــــــم مخـــــــــــــــــتـصر و مـــــــــــــــفید!

۵- به نظرتون بهترین راه نابودی و از صحنه روزگار خارج کردن سیاهی و تاریکی چیه؟
خارج کردن روزگار از سیاهی و تاریکی و نابودیش!

۶- با چه روشی ولدمورت رو به عشق دعوت میکنین؟
با یک چکشِ اینجوری:

۷- اسم رمز ورود به دفتر پروفسور دامبلدور؟
زلم زیمبو...


پــــــــروفــــــــــــــــــــــــس! دلّت می آد منو راه ندی؟!


بازم پاتر؟ :

جیمز، من تو رو تحسین میکنم، فداکاریت بخاطر لیلی و هری... هری پسرم ... عذر میخوام ... تایید شد پسرم بیا تو.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۱۷ ۱۷:۴۴:۵۶

دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ جمعه ۷ خرداد ۱۳۹۵
#28
برای تکمیل و به طور کل جایگزینی اومدم:


نام: جیمز پاتر

او در بیست و هفتم ماه مارچ از سال هزار و نهصد و شصت میلادی در خانواده پاتر که به پندار عموم در شرف انقراض قرار داشت به دنیا آمد، او تنها فرزند فلیمنت پاتر و همسرش افمیا بود. جیمز در سن یازده سالگی به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز راه پیدا کرد و در آنجا دوستی عمیقش را با سیریوس بلک، ریموس جان لوپین و پیتر پتی گرو را پایه ریزی کرد که بعدها منجر به تشکیل گروه غارتگران شد.

جیمز پس از گروهبندی به گروه گریفندور راه یافت و پس از مدّتی وارد تیم کوییدیچ این تیم شده و در پست مهاجم با این تیم چندین بار به قهرمانی رسید. او که در سال های تحصیلش در هاگوارتز علاوه بر کسب علم به شناختن نقاط مختلف قلعه می پرداخت، تصمیم گرفت تا با کمک دوستانش نقشه ای جامع از مدرسه هاگوارتز تهیه کند و آن را نقشه غارتگر نامید.

در طول سال پنجم تحصیل وی در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز او توانست که به طور کامل - و مخفیانه- خود را به یک گوزن تبدیل کند و در حقیقت تبدیل به یک جانورنما یا انیماگوس شود. هر چند که سوروس اسنیپ - کسی که شاید می شد او را دشمن خونی جیمز دانست - تا حدودی از این قضیه مطلع شده بود.

جیمز پس از اتمام دوره تحصیلش در هاگوارتز با لی لی اوانز ازدواج کرد و پس از یک سال هم صاحب فرزندی به نام هری پاتر شد. فیلمنت و افمیا پیش از آن که نوده شان را ببینند، از دنیا رفتند. این اتفاقات همزمان با ظهور جادوگری سیاه به نام لرد ولدمورت بود.

جیمز پاتر که ثروت خانوادگی خاندان پاتر را به ارث برده بود، نیازی به کارکردن نداشت و تمام وقتش را صرف ارتش سرّی آلبوس دامبلدور می نمود که برای مقابله با جادوگران سیاه ایجاد شده بود، موسوم به
محفل ققنوس.

پس از گذشت کمتر از یک سال جیمز پاتر به علت خیانت پیتر پتی گرو، در جلوی خانه اش، وقتی رفته بود آشغالا رو بذاره دم در، توسط لرد ولدمورت کشته شد!

از القابی که برای او استفاده شده در طول کتاب: شاخدار (گروه غارتگران)

افتخارات: قهرمانی جام گروه های هاگوارتز، جام کوییدیچ هاگوارتز، حضور در محفل ققنوس

و امّا اگه می خواهید بیشتر راجع به جیمز بدونید، با ما همراه بوشیـــــــــد!


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۷ ۲۰:۵۲:۵۴

دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
#29
نام: جیمز پاتر

چوبدستی: یازده اینچ و هسته پر ققنوس

انیماگوس: گوزن

سن: پانزده سال

ظاهر: هری پاتر رو می شناسید؟ همون به جز چشماش! چشماش رو سیاه کنید می شم من!

معرفی کلی:

ملقب به شاخدار و جزو دار و دسته غارتگران و از مخترعان نقشه غارتگر. فرزند فلیمنت پاتر و پدر هری پاتر. جزو محفل ققنوس اولیه. بازیکن جست و جو گر تیم گریفندور در طول پنج سال (از سال سوم حضور در هاگوارتز.) وارث ایگنوتیوس پاورل و شنل نامرئی. همسر لی لی ایوانز و یکی از کارآگاهان وزارت سحر و جادو. او تا سن 21 سالگی در گودریک هالو در جلوی خانه اش توسط لرد ولدمورت کشته شد.

تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدید.
معرفی شخصیتتون هم خیلی کوتاهه... بعدا برگردید همینجا و حتما کاملش کنید.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۱ ۲۲:۵۰:۳۷

دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
#30
سلام
من می خوام عضوگریفندور بشم.آقا من جلو شومینه می خوابم جا نبوده اصلا ایستاده هم خوابم می بیره. معرفی گروهاتون رو هم خوندم و راستش بیشتر تر از گریفندور خوشم اومد. کلاه جون ببین من رو نیگا کن...دلت می آد منو نفرستی گریفندور من ترک جادو کنم برم این جادو در من سرکوب شه؟!

نمی دونم چجوریاس ولی گروهی جز گریفندور رو راستش نمی خوام. البته با احترام به همه گروه های دیگه که مطمئنا هم خیلی قوی هستن ولی خب دیگه.


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.