هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (آنجلیناجانسون)



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶
#21

توی برج گریفندور، همه میدونستن که آنجلینا کنجکاوه. کافیه کسی با کسی جایی بره یا کسی به کسی چیزی بگه، آنجلینا سر و ته کل ماجرا رو در میاره. هنوز سه ماه از اومدنش نگذشته ولی کل جیک و پوک همه‌ی بچه‌ها رو می‌دونه و اندازه‌ی یه مموری ۸ گیگ تو حافظه‌اش از ملت راز چال کرده. عشق کاراگاه بازی، شما بگو ف، آنجلینا میره فردریش و بلاتز. اصلاً یکی از عواملی که باعث شد آنجلینا شروع کنه با فرد ویزلی بیرون رفتن، این بود که دستش برسه به یه جفت گوش گسترس پذیر. حالا هم که بزرگتر شده بود، همزمان با درسش تو وزارتخونه دوره‌ی کارآموزی کارآگاهی می دید و انواع اقسام دشمن یاب ها و وسایل تفتیش رو هم داشت. تنها چیزی که همیشه حسرتش رو می‌خورد این بود که چرا وقتی یه اتفاقی می‌افته که آنجلینا اونجا حضور نداره، باید همیشه متکی به حافظه‌ی کسایی باشه که اون اتفاق رو به چشم دیدن. حافظه رو هم که میشه دست کاری کرد.
یک روز که همه‌گی به صرف سوپ پیاز خونه‌ی ویزلی‌ها دعوت شده بودند، آنجلینا آرتور رو یه گوشه گیر آورد و ازش پرسید:
- آرتور تو که این‌قدر مشنگ‌ها رو دوست داری، اختراعاتشون رو دنبال میکنی، تا حالا به چشمت خورده وسیله ای داشته باشن که هر اتفاقی توی یه اتاق بیفته رو حفظ کنه؟
- برای چی میخوای؟
- میخوام تو تالار گریف نصب کنم.
- اتفاقاً حالا که خوب فکر می‌کنم، یه چیزی دارن بهش میگن دوربین قرار بسته!
- به حق چیزای ندیده و نشنیده، چه اسمی! نمی‌دونی کی اختراعش کرد؟
- اسمش رو یادم رفته ولی می‌دونم یه راکت ساز تو آلمان نازی اختراعش کرده.
- چه بامزه! راکت ساز نازی! چه اسم های بامزه ای دارن این مشنگ ها. فکر کنم فردا یه زمان برگردان رو از وزارتخونه بردارم و شخصاً برم این آقای نازی رو ملاقات کنم! دوربین قرار بسته‌اش رو هم ازش بخرم که شرط می‌بندم به پول الان مفت می‌شه!

آرتور می‌خواست به آنجلینا هشدار بده، می‌خواست بهش بگه که این نازی ناز نیست که متاسفانه در همین لحظه مرگخواران که در نبود اربابشون، بعد از مدت‌ها می‌خواستن یه خودی نشون بدن، به پناهگاه حمله کردن. نصف ملت آپارات کردن، یه عده پریدن تو پاتیل سوپ پیاز، سه چهارتاشون لای ریش های دامبلدور قایم شدن و خود دامبلدور لای پرده قایم شد و خلاصه چنان تسترال در تسترالی شد که آرتور کلاً نتونست آنجلینا رو تسترال فهم کنه.
فردای اونروز، آنجلینا خوشحال و خندون، زمان برگردانش رو خیلی شیک و مجلسی انداخت گردنش و آماده سفر به آلمان نازی شد. اولین چیزی که بعد از توقف چرخش زمان برگردان دید، یک وسیله هویج مانند غول آسا بود که نوک تیزش، آسمون رو نشونه گرفته بود. بعد توجهش به یک عالم مرد گردن کلفت جلب شد که لباس های یک شکل پوشیده بودن و توی صف های فوق العاده منظم ایستاده بودن. جلوی همه این مردها، مرد کوتوله‌ی زشتی ایستاده بود که سیبیل خنده داری داشت.

آنجلینا:
- سلام! شما با این سیبیلتون باید نازی باشین یحتمل!

مرد قد کوتاه در حال داد زدن به مرحله‌ی جر خوردن حنجره:
- ایش هافن هاس داس اشپراوخ داس ایست کاکا سیاه!

با بیرون اومدن این کلمات از گلوی مرد، ناگهان چهره‌ی همه‌ی مردهای پشت سرش به شدت خشمگین شد و همگی اسلحه‌های ماگلیشون رو بالا گرفتن. دیگه هیچ کدوم ذره‌ای ناز به نظر نمی‌اومدن! آنجلینا که کلاهش رو پس معرکه می‌دید، حدس زد شاید اگر مثل مرد فریاد بزنه، متوجه منظور صلح آمیزش بشن. این بود که با جیغ جیغی ترین صدایی که حنجره‌اش تولید می‌کرد گفت:
- من اومدم اینجا ازتون چیز بخرم! اومدم مخترع دوربین قرار بسته‌تون رو ببینم!

جیغ زدن آنجلینا همان و رگبار مسلسل به سمتش همان! اما مرد قد کوتاه در حالی که هنوز به شدت عربده می‌کشید، در حالی که با دستش وسیله دراز پشت سر آنجلینا رو نشون می‌داد اون‌ها رو متوقف کرد:
- ناین! ناین! ناین! ناین! راکت میپُکه شوارتز آوخن اشپوخه رامشتاین، احمق های کته کله!

بقیه‌ی مردهای گردن کلفت، تفنگ‌هاشون رو روی زمین انداختن و گذاشتن دنبال آنجلینا. آنجلینا هم دوپا داشت، دوتای دیگه هم از مرلین قرض کرد و با بیشترین سرعتی که در توانش بود به سمت دم و دستگاه جلوی وسیله‌ی دراز دوید. همین که دستش به دستگاهه رسید، که بر خلاف تصورش خیلی هم گنده و دست و پاگیر بود، شروع به چرخوندن زمان برگردونش کرد و درست قبل از اینکه دست نازی های نژادپرست بهش برسه، از مخمصه در رفت.

فردای اون روز، تالار گریفندور

آنجلینا:
- ببین آرسی چه گلدون خوشگلی برای تالار گرفتم! بذارش بالای شومینه واسه دکور!
-دستت درد نکنه آنجلینا، چقدر گنده است! چقدر هم زشته، یعنی چیزه مرسی هر چه از گریف رسد نیکوست، میذارمش دفترم تو وزارتخونه اصلاً!
-دیگه بهتر!

____________________________________________________________________________________
* اولین دوربین مداربسته‌ی دنیا توسط والتر بروخ مهندس آلمانی شرکت زیمنس، برای تصویر برداری از پرتاب راکت V-2استفاده شد


ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۳ ۲۲:۳۸:۳۲
ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۳ ۲۲:۳۹:۰۸

کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
#22
گریفندور
.VS
اسلیترین

مون چش شده؟!

28 اکتبر، چهارشنبه ی قبل از هالووین.

آنجلینا بر روی تخت خوابگاه دراز کشیده بود. هوا رو به تاریکی می رفت، اما آنجلینا علاقه ای نداشت که چراغ را روشن کند. زیر پتو چمبره زده بود و با کمک نور سر چوبدستی اش، مشغول خواندن کتاب ترسناکش از نویسنده مشنگی مورد علاقه اش، ادگار آلن پو، بود. بقیه ی دختر ها هنوز به خوابگاه برنگشته بودند. هوای بیرون بارانی بود و باد شدیدی می وزید، حتماً بقیه هم اتاقی هایش در سالن عمومی مشغول بگو و بخند بودند.
اما آنجلینا امشب گوشه ی خلوت خودش را ترجیح می داد. داشت به قسمت های حساس داستان نزدیک می شد:
نقل قول:

کلاغ سیاهی از پنجره ی باز وارد شد....


در همین لحظه رعد و برق شدیدی زد و پنجره اتاق چهارطاق باز و به دیوار کوبیده شد.
آنجلینا از جایش پرید. به حالت آماده باش روی تخت نشست و پتو را دور خودش پیچید. به خودش نهیب زد:
-به خودت بیا دختر جون! فقط باد بود! فقط باد!

از جایش بلند شد تا پنجره را ببندد. در همین لحظه متوجه سایه ای روی زمین شد که اندک اندک از لبه ی پنجره به داخل اتاق قد می کشید. سایه بزرگ و بزرگ تر شد، و با رعد و برق بعدی، دست لزج و تیره ای قاب پنجره را گرفت و کله ی شبح سیاهی از لبه ی پنجره پدیدار شد. آنجلینا فریاد زد:
-مااااامااااان!
-هووووووو!

شبحی که از لبه پنجره پیدا شده بود، مون بود که معلق در هوا، سعی داشت وارد اتاق شود.

-مرلین خفت کنه مون! قبض روح شدم! دفعه بعدی که هوس کردی بیای اینوری، از در بیا! در هم بزن!
-هووووو!
-حالا اینجا چی کار می کنی؟ خوابگاه دخترونه است مثلاً!

مون سرش را پایین انداخت و با حالتی که به نظر آنجلینا مظلومانه می آمد گفت:
-هووووووووو.

آنجلینا اندکی از خشونت لحنش کم کرد و دلسوزانه پرسید:
-چیزی شده مون؟ چی شده؟ بگو به آنجلینا.

مون دست پوسیده ی آبی رنگش را روی سینه اش گذاشت و دوباره با لحنی محزون گفت:
-هووووووووو!
-سرفه داری؟

مون دستش را به نشانه "ولمون کن بابا"، تکان داد و از پنجره به هوای بارانی خارج از قلعه بازگشت.

فلش بک، چهارشنبه 27 اکتبر، صبح خیلی زود.

آنجلینا و کتی صبح خیلی زود از خواب بیدار شدند تا قبل از شروع کلاس ها، با تیمشان تمرین کوییدیچ کنند.
شنبه، آخر همین هفته، درست در روز هالووین، در مقابل تیم اسلیترین بازی داشتند. آرسینوس مصمم بود که این بار هم، مانند مسابقه ی قبل، پیروز میدان باشند. برای همین از یک هفته ی قبل از بازی، هر روز زمین بازی کوییدیچ را از پنج صبح رزرو کرده بود. وقتی کتی و آنجلینا خمیازه کشان و مرگ بر آرسینوس گویان وارد محوطه قلعه شدند، هوا هنوز تاریک بود.
با کمک نور چوبدستی هایشان راهشان را به سمت زمین کوییدیچ پیدا کردند. هنگامی که بلاخره به زمین مسابقه رسیدند، داد و فغان آرسینوس از آن سوی زمین بلند شد:
-چرا شما دوتا باید همیشه آخر برسید؟
-هنوز یک دقیقه به پنچ مونده آرسی.
-خیله خب باشه. تو همین یک دقیقه رداهاتون رو عوض کنین.

وقتی همه رداهای کوییدیچشان را پوشیدند و آماده شدند، آرسینوس آنها را وسط زمین به صف کرد و خودش مانند یک فرمانده نظامی جلوی آنها به عقب و جلو رژه رفت:
-خب همونطور که همه تون می دونین، دو عضو جدید به تیممون اضافه شدن که دوست دارم بهتون به صورت رسمی معرفی کنم، هر چند که یحتمل هم رو بشناسید. جست و جوگر جدیدمون، جیمز پاتر!

جیمز با یک دست موهایش را آشفته کرد و دست دیگرش را به سمت اعضای تیم تکان داد. آنجلینا و کتی برایش دوستانه دست تکان دادند. کلاه گروهبندی گفت:
-گریف منی تو!

-آرسینوس ادامه داد:
-و مهاجم جدیدمون، بتمن!

ترامپ از وسط زمین و خانواده اش که در جایگاه تماشاچی ها نشسته بودند، از ذوق حضور یک یانکی دیگر در تیم سوت و هورا کشیدند. بتمن دو انگشت اشاره و وسطیش اش را روی پیشانی اش گذاشت و تکان داد:
-مخلصیم.

در همین لحظه مون حرکت خنده داری کرد. او هم دستش را بالا آورد و برای خانواده ترامپ تکان داد. آرسینوس گفت:
-خیله خوب دیگه معرفی بسه. بر می گردیم سر تمرینمون.

همه اعضای تیم با انگیزه ی فراوانی که بعد از پیروزی شیرینشان مقابل هافلپاف گرفته بودند، از دل و جان بازی می کردند. همه، به جز مون.
مون بیشتر از آنکه حواسش به بازی باشد، به طلوع با شکوه آفتاب از فراز جایگاه تماشاچیان خیره شده بود.

پایان فلش بک. پنچ شنبه 29 اکتبر، باز هم صبح زود.

آنجلینا و کتی، طبق به روال بقیه روزهای این هفته، چهار و چهل و پنج دقیقه صبح، غر غر کنان و کفر به مرلین گویان راهی زمین کوییدیچ شدند. در راه کتی گفت:
-میگم این خانواده ترامپ چه حالی دارن هر روز بوق سگ پا میشن میان ورزشگاه.
-خب فقط چند روز اینجا مسافرن. می خوان تا می تونن ترامپ رو تشویق کنن. بعد هم اینها هنوز بدنشون به ساعت آمریکا عادت داره. برای اونها الآن وقت خواب نیست.
-ایوانکاشون رو دیدی چه لباس هایی می پوشه؟
-دیگه پولداریه دیگه خواهر.
-به نظرت چندتا نقطه دارن؟
-نمی دونم والا، میلیارد، بلیارد.
-وااای چقدر هوا سرد شد.
- آره منم لرز کردم. خدا از سر تقصیرات آرسینوس بگذره!
-هووووو!

صدای آخر درست از پشت سرشان آمد. مون بدون آنکه توجه دو دختر را جلب کند، به پشت سرشان آمده بود.

-نقطه های متواریم دونه دونه از فرق سرت فواره کنن! تویی اینجوری همه جا رو سرد کردی مون؟
-اهووووووم!
-چرا مون؟ چرا؟ کم از دست آرسینوس می کشیم؟ تو دیگه چرا آزارمون می دی کله سحر؟
- چی شده مون؟ سرما خوردی؟
-هوووووووو!

مون این را گفت و امیدوارانه با آنجلینا نگاه کرد. اما خیلی زود شانه هایش را بالا انداخت و از دو دختر دور شد.

-یه چیزیش می شه!

چند ساعت بعد:

بعد از اتمام تمرین، آنجلینا نگاهی به پشت سرش انداخت تا مطمئن شود آرسینوس به اندازه کافی از او فاصله دارد تا صدایش را نشنود، سپس آرام به کتی گفت:
- من که اصلاً امروز حوصله ی کلاس ها رو ندارم. بیا برگردیم خوابگاه.

جیمز که پشت سرشان بود، صدای آنجلینا را شنید و در حالی که خودش را بین کتی و آنجلینا جا می کرد آهسته گفت:
- من یه راه بلدم که یک راست می ره به هاگزمید! نظرتون چیه؟ شنل نامرئی من رو برداریم و بریم. الان راه بیفتیم، صبحونه رو سه دسته جارو می زنیم!
-پایه ام!
-پایه ام!

آنجلینا به سمت مون چرخید:
-هی! پیست! مون! من و کتی و جیمز داریم می پیچیم می ریم سه دسته جارو! می یای؟

اما مون سرش را به نشانه نفی تکان داد و پشت سر بقیه ی تیم و خانواده ی ترامپ، به سمت قلعه به راه افتاد.

ادامه ی همان روز، مهمانخانه سه دسته جارو.


کل دهکده ی هاگزمید را برای مراسم هالووین آخر هفته تزیین کرده بودند. مهمانخانه سه دسته جارو هم از این قاعده مستثنی نبود.
کدو حلوایی هایی که با چاقو رویشان صورت تراشیده بودند، به صورت جادویی در همه جای مهمانخانه معلق بودند. چندتایشان روی میز های خاک گرفته، با آن نور نارنجی رنگی که از خود ساطع می کردند، جای شمع های همیشگی مهمانخانه را گرفته بودند.
کلاغ های فراوانی با پرهایی به سیاهی شب، گوشه و کنار سقف و روی پیشخوان و طبقه های نوشیدنی ها نشسته بودند. در نگاه اول بی جان به نظر می رسیدند، اما هرازگاهی به صورت ناخوشایندی، سری می چرخاندند یا بال هایشان را باز می کردند.
زنجیره عنکبوت ها به طور مداوم از میز ها و صندلی ها بالا می رفتند، و وقتی جیمز، کتی و آنجلینا وارد شدند، به جای زنگ همیشگی متصل به در، صدای جیغ گوشخراشی در مهمانخانه پیچید.

جیمز یک ساندویچ سوسیس، و کتی و آنجلینا املت سفارش دادند و دور میز کوچکی در یک گوشه مهمانخانه نشستند.
-خب، دخترها، شما که توی بازی قبلی بودین، بگین به نظرتون این بار چی میشه؟
-اسلیترین تیم خیلی خوبیه، ولی می بریم.
-به نظر من دست قبل همه خیلی خوب بازی کردیم. اگه این بار هم همه همینجور بازی کنیم...

آنجلینا در خلال صحبت هایش، چشمش به یکی از کدو حلوایی ها افتاد، که قیافه ی محزونش او را یاد چیزی می انداخت....
-ولش کنین، می گم به نظرتون مون حالش خوبه؟ یه چیزیش نیست؟
- به نظر من هم رفتارش عجیب شده.
-من که میگم شاید از این همه تمرین خسته است.
- خیلی عجیبه که با ما نیومد. نکنه دیگه از ما خوشش نمیاد؟

در همین لحظه جیغ گوشخراش در مهمانخانه، رشته کلامشان را پاره کرد.
ایوانکا و ملانیا ترامپ، به همراه شخصی که کلاه شنل طوسی رنگش را روی صورتش پایین کشیده بود، وارد شدند. آنجلینا گفت:
-آرسینوس! یالا برین زیر میز!

آنجلینا، کتی و جیمز، با بیشترین سرعتی که در توانشان بود، به زیر میز شیرجه رفتند تا خود را از دید تازه وارد ها مخفی کنند که دست بر قضا از نزدیک میز آنها می گذشتند. وقتی آنقدر نزدیک شدند که پاهایشان تا صورت کتی فقط اندکی فاصله داشت، صدایشان به وضوح زیر میز شنیده شد:
-خیلی ایده ی خوبی بود که ما رو آوردی دیدنی های اینجا رو نشون بدی. دلمون ترکید تو اون قلعه!
-هوووووو!

آنجلینا از شدت تعجب صدایی از گلویش خارج کرد. کتی و جیمز به صورت همزمان یک دستشان را روی دهان او گذاشتند. وقتی پاهای مقابل میز اندکی دورتر رفتند، کتی آهسته گفت:
-مون اینجا چی کار می کنه؟
-چطور با ما نتونست بیاد بیرون ولی با این دوتا میتونه؟
-از کی تا حالا مون شنل غیر مشکی می پوشه؟

جیمزش دستش را دراز کرد و از روی صندلی اش، شنل نامرئی اش را برداشت و گفت:
-فکر کنم وقتشه از اینجا بریم.

هر سه نفر زیر شنل رفتند. قبل از آن‍که از در مهمانخانه خارج شوند، آنجلینا برای بار آخر نگاهی به میز ترامپ ها انداخت. پشت مون به سمت در بود و به نظر می آمد دستش را زیر چانه اش گذاشته و غرق گوش دادن به صحبت های ایوان‍کا ترامپ است.

جمعه 30 اکتبر، نزدیک های ظهر:

آرسینوس با تمامی اساتیدی که آن روز کلاس داشتند صحبت کرده بود و برای اعضای تیم غیبت موجه گرفته بود تا بتوانند روز قبل از مسابقه، تا ظهر یک بند تمرین کنند. وقتی حدود ساعت یک، بلاخره آرسینوس رضایت داد تیم را مرخص کند، هیچ کدام از اعضای تیم شکی نداشت که فردا بهترین آمادگی شان را خواهند داشت. همه به قدری گرسنه بودند که با جارو تا در قلعه رفتند و همانطور در حالی که هنوز رداهای کوییدیچشان را به تن داشتند، به میز غذا خوری حمله ور شدند.

سرسرای بزرگ را هم به مناسبت هالووین تزیین کرده بودند. دامبلدور امسال سنگ تمام گذاشته بود و علاوه بر کدو حلوایی ها، کلاغ ها و خفاش های همیشگی، چند خون آشام واقعی را هم دعوت کرده بود تا با لباس های عجیب و غریبشان، سر میز اساتید بنشینند. شایعه شده بود این خون آشام ها در واقع اعضای یک گروه هوی راک اند و قرار است فردا، بعد از بازی های کوییدیچ، به افتخار برنده ها بنوازند.

با وجود خستگی و گرسنگی، اعضای تیم حسابی سر حال بودند و گل می گفتند و می شنیدند. البته همه به جز مون، که غذایش را تند و سریع خورد و از جایش بلند شد تا سرسرا را ترک کند. حس کنجکاوی آنجلینا به شدت تحریک شده بود، اما خسته تر از آن بود که از جایش تکان بخورد. وقتی بلاخره آخرین ظرف های دسر آن روز، که کیک کدو حلوایی با سس شکلات بود، از روی میز ناپدید شد، اعضای تیم گریفندور خود را تکان دادند و به سمت خوابگاه هایشان به راه افتادند.

بلاخره مون را در راهرو های منتهی به خوابگاه دیدند. مقابل یکی از پنجره هایی که به حیاط جلوی قلعه باز می شد ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد. گاهی نگاهی به دست های چروکیده ی استخوانی خودش می انداخت و دوباره به بیرون خیره می شد. وقتی آنها را دید، دست هایش را دوباره زیر شنلش قایم کرد و به همراه بقیه، به سمت خوابگاه ها راه افتاد. آنجلینا نتوانست جلوی کنجکاوی اش را بگیرد و حین عبور از پنجره، نگاهی به بیرون انداخت. کمی آنطرف تر، درست در راستای جلوی پنجره، ایوانکا ترامپ زیر یک سایبان نشسته بود و ناخن های زیبایش را سوهان می کشید.

جمعه 30 اکتبر، شب قبل از بازی:

آنجلینا و کتی دوتایی روی تخت کتی، که از پنجره دورتر بود، گوله شده بودند و از جادوگر تی وی، فیلم ٬رزیدنت ریدل را می دیدند. بقیه ی دختر های خوابگاه برای خوردن شام به سرسرا رفته بودند، ولی آنجلینا و کتی چند ساعت قبل سری به آشپزخانه ها زده بودند و مقدار زیادی کیک، پف فیل، تخمه و چند قوطی نوشیدنی کره ای دزدیده بودند و حین تماشای فیلم، از خودشان پذیرایی می کردند.
درست در لحظه ای که یکی از شخصیت های اصلی به مرگ دردناکی نزدیک می شد، صدای غژ و غژی از پشت در اتاق شنیذه شد. انگار که کسی به در نزدیک تر و نزدیک تر می شد. آنجلینا و کتی نگاه مضطربانه ای رد و بدل کردند. هنوز برای برگشتن بچه ها از شام زود بود. آنجلینا با چوبدستی اش صدای تلویزیون جادویی را کم کرد، صدای پشت در بهتر شنیده شد که نزدیک و نزدیک تر می شد و بلاخره جلوی در اتاق متوقف شد. کتی و آنجلینا حالا سفت یکدیگر را بغل کرده بودند و نگاه مضطربشان بین صفحه تلویزیون که به جای فوق حساسش رسیده بود و در اتاق در نوسان بود. دستگیره در چرخید. کتی و آنجلینا جیغ کشیدند. در باز شد و سایه شنل پوشی وارد اتاق شد. در همان لحظه در فیلم هم قاتل حمله کرد و خون به همه جای صفحه تلویزیون پاشید.

- مااااااااماااااان!

-غووووووودااااا!

شترق!

کتی تلویزیون را بر فرق سر آرسینوس کوبیده بود.
-اوا! این که آرسی خودمونه!
-مشکل همه تون چیه که در نمی زنید؟

کله آرسینوس تلویزیون را شکافته بود، و صورتش از آن داخل، شروع به صحبت کرد:
- چرا هر دفعه من فلک زده میام این اتاق شما باید یه بلایی سرم بیارین؟
-الان وقت این صحبت ها نسیت، ما برای کار مهمی اینجا اومدیم!

این را کلاه گروهبندی از پشت سر آرسینوس گفته بود. چشم آنجلینا برای اولین بار به پشت آرسینوس افتاد. بتمن، کلاه گروهبندی، ترامپ، جیمز و حتی مرلین بیرون در ایستاده بودند.

-اینجا چه خبره؟
- قضیه راجب مونه. هبچ جا نمیتونیم پیداش کنیم. گفتیم شاید پیش شما باشه.
-نه اینجا نیست. دخمه ها رو گشتین؟
- کل قلعه رو گشتیم. آب شده رفته زیر زمین.
-من گفتم یه چیزیش میشه این روزا!

کلاه گروهبندی گفت:
-من هم متوجه رفتار عجیب و غریبش شدم. تازگی ها هر جا که میاد بیشتر از همیشه سوز میاد.

کتی گفت:
-همه اش هم دور ایوانکا و فک و فامیل های ترامپ می پره.
-دور دختر من؟ بلا به دور همین الان باید توئیت بفرستم راجبش!

بتمن گفت:
-بده من اون ماسماسک رو! الان وقت این کارا نیست، فردا بازیه و ما هنوز نمی دونیم مون کجاست!

آرسینوس گفت:
-یه ذره فکر کن آنجلینا! تو با مون از همه بیشتر رفیقی. به تو چیزی نگفت؟

آنجلینا با حالت معذبی گفت:
-راستش چهارشنبه شب اومد اینجا. به نظرم می‌خواست یه چیزی بهم بگه، ولی من نفهمیدم چی می‌خواد بگه! دعواش کردم که چرا در نزده. دستش رو اینجوری گذاشت رو سینه‌اش و گفت: هووو!

کتی گفت:
-آنجلینا! فکر کنم مون نقطه‌اش رو گم کرده!
-منظورت این نیست که... ولی این امکان نداره... مون رو چه به این حرفا... مگه دیوانه سازها هم عاشق می‌شن؟

آرسینوس با کف دست به پیشانی اش کوبید، اما دستش محکم به شیشه تلویزیون خورد، تلویزیون روی سرش سنگینی کرد و آرسینوس چپه شد.
-یکی کله‌ی من رو از این تو در بیاره!

بتمن جلو رفت و و تلویزیون را با آرسینوس داخلش به هوا بلند کرد و تکان داد. کله آرسینوس از داخل تلویزیون درآمد و آرسینوس کف زمین پهن شد.
-مرلین من رو از دست همه‌تون راحت کنه به حق پنج برادر. حالا چه پودر داکسی‌ای به کله‌مون بریزیم که مون آقا عاشق شده و ول کرده رفته؟
-آرسی به نظرت رمانتیک نیست؟ مونمون عاشق شده!


جیمز و بتمن مجبور شدند بازوهای آرسینوس را سفت بگیرند تا از شدت عصبانیت به سقف نپرد:
-تو سرش بخوره غول گنده! هیپوگریف می‌مرد بعد کوییدیچ عاشق می‌شد؟

مرلین گفت:
-همه چیز درست میشه آرسی.

آرسینوس که به خودش آمده بود گفت:
-خیلی خوب الان وقت این صحبت ها نیست. معجون ریخته رو نمی‌شه به پاتیل برگردوند.

آنجلینا گفت:
-آرسی من یه فکری دارم. میدونی که فردا هالووینه. من و کتی تصمیم گرفتیم لباس‌هامون رو از صبح موقع بازی تنمون کنیم. احتمالاً بقیه‌ی تیم‌ها هم همین کار رو بکنن.
-ادامه بده.
-خب راستش ما دیروز مون رو یه جایی دیدیم و اولش با تو اشتباهش گرفتیم. جفتتون تقریباً یک قد و هیکل دارین.
-ادامه بده.
-خوب ما از هر دوتا حق تعویضمون استفاده کردیم. فقط هم چند ساعت تا صبح وقت داریم تا مون رو پیدا کنیم. به نظر من راحت‌تره اگه تو رو جای مون جا بزنیم.
-دیوانه ساز هفت جد و آباد ماضی، حال و مستقبلته!
- آرسی، انجل راست می‌گه. کس دیگه‌ای به جز تو سر تمرین‌ها نبوده و از حرکت‌های تیم اطلاع نداره.
-آرسی مگه خودت همیشه به ما نمی‌گفتی برای کوییدیچ باید از خودگذشتگی کرد؟
-آرسی مگه خودت همیشه نمی‌گفتی برای کوییدیچ باید از دل و جونتون مایه بذارین؟
-آرسی مگه خودت همیشه نمی‌گفتی بمیرید! برای کوییدیچ بمیرید ریز ریز بشید تکه تکه کنید خودتون رو برای کوییدیچ؟
-خیله خوب باشه. ظاهراً چاره دیگه‌ای نیست. مگه دستم به این مون نرسه!

ترامپ گفت:
-لازم نیست، خودم می‌ریزمش جلو تریرهام.

کلاه گروهبندی گفت:
-خب دیگه الان کاری از دستمون بر نمی‌یاد جز اینکه بریم بخوابیم فردا سرحال باشیم.

و اینگونه جمعه شب به پایان رسید. هیچ کس نمی‌دانست فرسنگ‌ها آنطرف تر، چه بر سر مون می‌گذرد.

شنبه روز هالویین، صبح زود، زمین بازی کوییدیچ:

حدس آنجلینا درست بود. اعضای تیم اسلیترین هم امروز را با لباس مبدل در مسابقه شرکت کرده بودند. هکتور گرنجر لباس دکستر، دانشمند دیوانه را پوشیده بود. دوریا بلک کلاغ و جودی جک نایف قالب پنیر شده بودند. ناخون گیر، چاقوی ضامن دار سوئیسی و وزغ بالدار، شاهزاده خوش قیافه‌ای شده بودند. آب، یک دست پلاستیکی مسیح داخل خودش انداخته بود و شراب شده بود. آستوریا گرین گرس هم، ادوارد دست قیچی شده بود.

از این طرف، ترامپ، ولادمیر پوتین شده بود. کلاه گروهبندی، شمشیر گودریک گریفندور شده بود. جیمز پاتر لباس سیندرلا و آنجلینا و کتی لباس خواهر های دوقلوی سیندرلا را پوشیده بودند. بتمن، جوکر شده بود.

آستوریا گرین گراس دست های فوق مجهزش را با خوشنودی به سمت میکی موس گنده ای که روبرویش بود دراز کرد. میکی موس نگاه محتاطانه‌ای به چنگال های آستوریا انداخت و خیلی سرسری مچ دست او را گرفت و تکان داد. آستوریا پرسید:
-جناب عالی کی باشین؟
- مونم. یعنی، هووووو.

آستوریا ابرویی بالا انداخت ولی چیزی نگفت. حواسش بیش از اندازه به انگشت ها و ناخون های پیشرفته اش پرت شده بود.
گزارشگری بازی را به آرتور ویزلی سپرده بودند.
-بازی توسط رز ویزلی آغاز می شه. البته این لادیسلاو ژاموسلیه که در سوت خود می دمه. پس اگر لادیساتو سوت زده، ویزلی قطعاً آغاز کننده بازی نیست.

صدای همهمه ی تماشاچی ها بالا گرفت. گریفندور اولین حمله اش را آغاز کرده بود. آرتور ویزلی متوجه شد که از ماجرا عقب افتاده است و سریعاً ادامه داد:
- آنجلینا از تیم گریفندور، سرخ گون به دست به سمت دروازه اسلیترین میره. مدافعلین اسلیترین رو جلوی خودش میبینه و به کتی پاس میده. عجب بازیکن معرکه ایه این کتی! کتی خیلی بهتر از آنجلیناست. ولی انصافاً آنجلینا هم چیزی از کتی کم نداره! خود کتی جلو میره و سرخ گون رو وارد دروازه اسلیترین می کنه. که این یعنی گل زد. با صراحت میگم، قطعاً این تیم گریفندوره که ده امتیاز جلو میفته.

صدای هلهله و تشویق طرفداران گریفندور به هوا برخاست. آرسینوس مطابق عادت داشت روی جارویش قر ریز می آمد که یادش افتاد مون سنگین تر از این حرف هاست و صاف نشست.

- و حالا این آستوریاست که بازی رو آغاز می کنه. آستوریا امروز در هیبت ادوارد دست قیچی ظاهر شده که البته علت این جور لباس پوشیدن اینه که فردا هالووینه. نه فردا نیست. صبح شده و دیگه رفتیم تو فردا، پس الان فرداست. دیگه نمی تونیم بگیم فردا هالووینه چون الان، فردا هالووینه! در ضمن اسلیترین یه گل زده. آستوریا گرین گرس هم زده. خیلی قشنگ هم زده. پنج دقیقه ی پیش هم زده.

آرسینوس که کلافه شده بود، بازدارنده ای را به سمت جایگاه گزارشگر فرستاد.

- آی، آخ، ملاجم! مون، مدافع تیم گریفندور، یک توپ بازدارنده رو سهواً به سمت من فرستاد. چه لباس میکی موس بامزه ای هم پوشیده شیطون بلا! شبیه این عروسک تبلیغاتی هایی شده که جلوی دوک های عسلی میزارن با بچه ها بای بای کنن!

آرسینوس زیر لب به اقوام دور و نزدیک هر کس که ایده داده بود او لباس میکی موس را بپوشد لعنت می فرستاد. این لباس واقعاً شباهت زیادی با لباس عروسک های تبلیغ کننده اغذیه فروشی ها داشت. ماسک بزرگی هم داشت که مانع می شد بازدارنده هایی که به سمتش می آیند را خوب ببیند و...
- آااااای آخ! وای!

آنجلینا که از کنار آرسینوس رد می شد، سقلمه ی جانانه ای به او زد!
- هوووووو! هوووووو!

- ناخون گیر، مدافع تیم اسلیترین به اشتباه به ترامپ، مدافع تیم گریفندور حمله می کنه. داورها خطای پنالتی گرفته ان، که البته پنالتی خودش یه خطاست!
این بتمنه که میره جلو تا ضربه پنالتی رو بزنه. میزان قدرت بازیکن با قطر بازیکن رابطه ی مستقیمی داره و بتمن بازیکن بسیار قطوریه. حالا دورخیز می کنه و بله، هکتور نتونست جلوی توپ رو بگیره و گریفندور باز جلو میفته، صریحاً بگم، تیمی که عقب میفته هم اسلیترینه.

جیمز اندکی بالاتر از بقیه ی بازیکنان، دور تا دور زمین را می چرخید و چشمان تیز بینش همه جا را به دنبال گوی زرین می کاوید. هنگامی که گریفندور گل دوم خود را به ثمر رساند، به نظرش رسید برق طلایی رنگی را در کنار پاتیل هکتور دیده است. با عجله سر جارویش را به سمت دروازه اسلیترین متمایل کرد.
-جیمز پاتر داره به سرعت به سمت دروازه اسلیترین می ره. اگر میخواین نتیجه رو بدونین، هنوز مشخص نیست. هکتور با پاتیلش به فرق سرجیمز می کوبه! جیمز نقش زمین میشه! این هم یک نمونه از صحنه های خطرناک بازی که متاسفانه داورها عین خیالشون نبود!
مون عصبانی نشو! نه...نهههههه .... نههههه! مون نباید این کار رو بکنی!... داورها میخوان کارت بدن.... نه داور کارت نده! متاسفانه از مون بعید بود و یه کارت زرد به علت مشاجره اش با داور دریافت کرد!

جیمز به سختی سر پا ایستاد تا آرسینوس از تسترال شیطان پایین بیاید. باید قبل از اینکه آرسینوس هویت واقعی خودش را برملا کند، بازی را تمام می کرد! در همین فکر ها بود که چشمش به برق طلایی رنگی افتاد! گوی زرین خل پاتیل هکتور گیر کرده بود! جیمز تا جایی که می توانست بدون جلب توجه به هکتور نزدیک شد، و در یک حرکت ضربتی، با کله در پاتیل هکتور فرو رفت.

- جیمز یک حرکت غیر ورزشکارانه می کنه که از بچه های گریفندور بعیده... وای مرلین جونم اون چیخه دستشه؟ گوی زرین رو گرفت! هووورا انصافاً و باز هم تاکید می کنم انصافاً خسته نباشید بچه ها! گریفندور، پیروز قطعی مسابقه!

بچه های گریفندور همه با خوشحالی در حالی که چشمهایشان از شادی اشک آلود شده بود! در هوا گرد هم آمدند و همدیگر را بغل کردند. هیچ چیز نمی توانست در شادی آنها خللی ایجاد کند. هیچ چیز به جز یک چیز...

- تماشاگران عزیز، شاید امروز همون دیروزه، چون من دارم روی زمین، یه مون دیگه میبینم که شاید از تمرین دیروز جا مونده!

رز ویزلی که گل از گلبرگ هاش شکفته بود فریاد زد:
-تقلب کردن! گریفندور می بازه! اونی که تو هواست مون نیست، مون اینجا رو زمینه!

اعضای تیم گریفندور با وحشت بسیار به پیکر تیره و بلند مون نگاه می کردند که وارد زمین شده بود. از شدت تعجب میخکوب شده بودند و هیچ کدام نمی دانست چه باید بگوید. مون به سمت وسط زمین و داور ها حرکت می کرد. هوو هوو کنان با دست ساعتش را نشان می داد، گویی تلاش داشت بگوید خواب مانده است! در همان حال که با عجله در حرکت بود، پایش به لبه ی شنل درازش گرفت و سکندری خورد! شنل از سرش افتاد و موج شوک دوم، این بار نه تنها بچه های گریفندور، بلکه کل ورزشگاه را فرا گرفت. زیر شنل مون، مردی که بچه ها یکی دوبار او را به عنوان محافظ ترامپ ها دیده بودند، با یک اسپلیت گازی زیر بغلش ایستاده بود!

آرسینوس که دیگر کاملاً بیخیال مون بازی شده بود، کلاه میکی موسش را درآورد و داد زد:
-این بی ناموس زیر شنل مون چیکار می کنه؟

در همان حال، پرنده ی استوایی پر زرق و برقی از آن میان پیدا شد و پاکت نامه ای را به آنجلینا تحویل داد. آنجلینا بی اختیار نامه را باز کرد. داخل پاکت عکسی بود که مون را لب سواحل زیبای یکی از کشور های گرم (از لباس ساحره های اطراف می شد این را حدس زد) در حالی که با نی از درون یک نصفه نارگیل پینا کولادا می خورد نشان می داد. آنجلینا عکس را برگرداند تا پشت آن را بخواند:
نقل قول:

سلام انجی. ببخشید که زودتر برات نامه ننوشتم. سرم شلوغ بود و خیلی داشت بهم خوش می گذشت. امیدوارم پیام خداحافظی من رو، اون شبی که اومدم اتاقت، به بقیه ی تیم رسونده باشی. راستش از دست آرسینوس فرار کردم که داشت با این تمرین هاش، هالووینم رو کوفت می کرد. آخه می دونی برای ما موجودات شب، هالووین جشن بسیار مهمیه. امیدوارم که امروز بازی رو ببرین و به شما هم خوش بگذره.

پ.ن. من یه دست شنلم رو دادم به این یارو محافظ ترامپ. خیلی التماس می کرد میگفت به درد محافظت از راه دورش می خوره. بعدشم فکر کردم فکر بدی نیست، میتونه جای من هم بازی کنه و شما هم از بازی نیفتین. البته حتماً تا الان با هم هماهنگ شدین.

قربانت.
مون


وقتی آنجلینا نامه را تمام کرد، تمامی اعضای تیم پشت سرش جمع شده بودند و نامه را می خواندند. بعد از آنکه آنجلینا دستش را پایین آورد، به چشم های تک تک هم تیمی هایش نگاه کرد. می توانست ببیند که همه ی آنها همان احساسی که او دارد را دارند. نامه را در جیبش گذاشت و همگی هفت نفری، تنها کاری را کردند که از دستشان بر می آمد: بر سر محافظ ترامپ ریختند و تا می خورد، کتکش زدند.

نتیجه ی اخلاقی داستان: هرگز در روز هالووین تقلب نکنید!


ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۰ ۲۲:۰۹:۰۷
ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۰ ۲۲:۳۶:۲۳

کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
#23
از سر راه برین کنار! مون و آنجلینا، گنده های گریف وارد می شوند!

هری پاتر "کراس اوور" درن شان "کراس اوور" توآیلایت! باشد که رستگار شوید!


قسمت اول:

مون و آنجلینا یکی از زمان برگردان های نسخه بتا را از روی میز کلاس تاریخ جادوگری برداشتند و بعد از ظهر آنروز برای انجام تکلیفشان، به محوطه بیرون مدرسه رفتند.

آنجلینا:
-خوب بزار ببینم چی زیرش نوشته:
نقل قول:
زمان برگردان نسخه بتا. این زمان گردان را مشابه زمان برگردان نسخه ی آلفا استفاده کنید. در صورت مشاهده هرگونه چیز غیر عادی، سریعاً زمان برگردان را از گردن خود خارج کرده و منهدم کنید!


-واهوووووو (خفنه).

-نه بابا. تو فکر کردی هاگواتز بودجه اش رو حروم ما می کنه. لابد نسخه ی آزمایشی ای چیزیه، مفتی دادن به آرسینوس. خیله خوب بزار ببینم هرچی لازمه رو برداشتیم. چکش؟

-اهووووووم.

-میخ؟

اهوووووووم.

-سیر؟

-اهوووووووم.

بیا ادامه این زنجیر رو بنداز گردنت... یکم عقب تر واستا یخ زدم. آماده ای؟ یک دور، دو دور، سه دور، ......، هزار و شیشصد و پنجاه و هفت دور، هزار و شیشصد و پنجاه و هشت دور، برو که رفتیم!

-هوهو!

ناگهان زمین زیر پای آنجلینا و مون به لرزش افتاد و مناظر اطرافشان به سرعت سرسام آوری به سمت پشت سرشان حرکت کردند. و حرکت کردند. و حرکت کردند. و حرکت کردند تا اینکه بلاخره بعد از نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه از حرکت بازایستادند. آنجلینا و مون مات و مبهوت به اطرافشان خیره شدند. آنها در کوهپایه های کوه هایی سر به فلک کشیده، در یک منطقه خشک و برهوت بودند.

-نگفتم این زمان برگردانه یه چیزیش میشه! اینجا دیگه کجاست؟ تا چشم کار می کنه کوه و سنگه. خون آشام از کجاش در بیاریم بُکُشیم؟

-هوم

مون و آنجلینا از سر ناچاری از یکی از کوه ها بالا رفتند، به این امید که از بالای قلّه نگاه بهتری به منطقه بیاندازند و ببینند خون آشام ها کجا ممکن است لانه کرده باشند. در راه بالا رفتن از کوه متوجه غار ها و شکاف های بسیاری شدند که در همه جا به چشم می خورد. کمی دیگر که بالا رفتند صدای حرف زدنی که انگار از درون کوه می آمد متوقفشان کرد. آنجلینا آرام به پشت سرش برگشت و انگشت اشاره اش را روی بینی و دهانش گذاشت که یعنی هیس ! مون لبخند موزیانه ای زد و گوشش را به دیواره ی غار چسباند. صدای دست کم سه نفر از درون غار شنیده می شد:

-من قبلاً اینجا بودم، یه راه کوتاه تر درست از این سمت وجود داره.

- من مطمئنم که راه از اینوره گاونر. نقشه های من راه رو از اینور نشون میده.

- بشین سر جات کوردا. من و درن از اینور میریم. مگه مه درن؟

-من خیلی خستم، میشه چند دقیقه همینجا بشینیم؟

-ولی تو باید عجله کنی درن، الان احتمالا بقیه خون آشام ها متوجه فرارت شده ان و دارن توی غار دنبالت می گردن.

با شنیدن کلمه "خون آشام" مون و آنجلینا نگاه سرشار از خباثتی به یکدیگر انداختند و کشان کشان خودشان را به سمت یکی از شکاف ها بالا کشیدند. دزدکی نگاهی به داخل شکاف انداختند. مردی تنومند ولی قد کوتاه با چهره ای قرمز رنگ، پسر بچه ای لاغر و تکیده با موها و صورتی فوق العاده ژولیده که از پاهایش خون می آمد و یک مرد جوان با موهای طلایی ابریشمی بلند در داخل غار ایستاده بودند. آنجلینا و مون آهسته سر خود را پایین آوردند و به صورت پچ پچ به مشورت پرداختند:

-دیدی اون خیکیه رو؟ دیدی چه صورتش قرمز بود؟ مرلین وکیلی تابلوئه خون آشامه.

-هوووم.

-اون بچه سیاه سولوخته کرو کثیف هم همینطور. لابد یه چیزی دزدیده بقیه خون آشام ها دنبالشن.

-هوووم.

- ولی اون پسر خوشگله رو نمی دونم. به قیافش نمیخوره زیاد اهل خشونت باشه.

مون سرش را به چپ و راست تکان داد و هوووم هوووم های معنا داری کرد.

-چی؟ که پس وقتی هوا رو بو کشیدی توی وجود پسر خوشگله هیچ اثری از شادی نبود؟ پس امکان نداره خون آشام باشه. ای بد بخت مادر مرده، لابد اینا گروگان گرفتنش! خودت رو تکون بده مون، باید بریم داخل غار و اون دوتای دیگه رو بُکُشیم! بعد هم لاشه شون رو بِکِشیم ببریم هاگوارتز. تو رو به مرلین ببین واسه دورف مثقال نمره باید از هفت خوان گودریک رد بشیم.
-هوم! (اسیر شدیم به مرلین)

آنجلینا و مون با شماره سه به داخل غار ریختند:

-از سر جاتون تکون نخورید! اون مرد فلک زده رو آزاد کنید.

هر سه نفر درون غار با تعجب بسیار به آنجلینا و مون نگاه می کردند. پسرک ژولیده به مرد سرخ رو گفت:
-اون یارو شنل پوشیده چیه دیگه؟

-نمی دونم درن. هر چی هستن خون آشام نیستن. هی تو، یارو قد بلنده، اسمتون چیه؟

- مون.

- اسممون؟

- مون!

- من سوال پرسیدم، جواب بده تا جواب بدم!

- مونمونه!

-چی تونه؟

- گاونر آروم باش. فکر کنم اسمش مونه. شما از طرف آقای تینی اومدین؟

-هو کیمدی؟

- من کوردا اسمالتم. ایشون هم گاونر پول و درن شان جوان هستند. شما برای ما پیغامی دارید؟

-برای تو که نه ولی برای اون دوتای دیگه فقط یک پیام داریم: برای مرگ آماده بشید!

آنجلینا جمله آخرش رو فریاد زد و در حین فریاد زدن، دستش را به داخل کوله پشتی اش برد و یک میخ بلند فولادی و یک چکش را بیرون کشید. اما قبل از آنکه بخواهد حرکتی بزند، مون جلو رفت و درن و گاونر را فرانسوی بوسید!

- خوب البته اینجور هم می شد. تو، برادر، تو آزادی! برو فرار کن تا بقیه شون نخوردنت! ما لاشه این دوتا تن لش رو با خودمون می بریم.

-من با این‍که خیلی از کشتار و ریختن خون نفرت دارم، اما بسیار بسیار از شما دو نفر مسافران تقدیر ممنونم! شما با کشتن این دو نفر آینده رو تغییر دادید.

-خونی نریخته که داداش، مون کارش رو تمیز انجام داد. تو هم معلومه ذات خوبی داری. مرلین پشت و پناهت باشه.


ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۸ ۱۳:۲۶:۲۰

کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
#24
سلام استاد. اینم تکلیف ما. همونطور که گفته بودید خودمون رو هم فرو کردیم تو داستان استاد تو رو به پاتیلت ده بده مشروط نشم.


کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
#25

گریفندور

Vs

هافلپاف



سوژه: بلاک ۰



ابتدای داستان، دفتر مدیریت جادوگران:


رز ویزلی در دفتر مدیریت نشسته بود و خیلی مضطربانه گلبرگ‌هاش رو دور لبه‌ی منوی مدیریت می‌چرخوند. چند روز پیش تو خونه‌ی ریدل‌ها با آرسینوس جیگر سر نتیجه‌ی مسابقه‌ی کوییدیچ گریفندور و هافلپاف شرط بندی کرده بودند. رو به حشره‌ی آبی رنگی که روی صندلی بغلیش راحت لم داده بود کرد و گفت:
-هیچ از این تیم گریفندور خوشم نمیاد!
-چیه رز، ترسیدی؟
-من ترسیده‌ام؟ از چی بترسم؟ از اون دختره‌ی خل و چل یا از اون پسر پافی چیپس ددی پولداره یا اون یکی چشم باباقوریه؟ نخیر هم لینی جان نترسیدم! فقط از فکر اینکه ده دقیقه‌ی دیگه باهاشون بازی داریم خوشم نمیاد!
-پاشو برو حاضر شو به جای این حرفا!
-فهمیدم چی کار می‌کنم! همه شون رو بلاک می کنم! بلاک که شدن دیگه نمی‌تونن مسابقه بدن!
-حالا مطمعنی بلدی با اون منوی مدیریت بلاک کنی؟

رز که غنچه هاش به لبخند پلیدی باز شده بودند گفت:
-حالا واستا تا تماشا کنی!

پاق! صدای بلندی اومد و رز به ضربدر قرمز بزرگی خیره شد که روی صندلی ای که تا چند دقیقه قبل جای لینی بود، نشسته بود. هرچند ضربدر صورت نداشت اما وقتی شروع به حرف زدن کرد، رز می تونست نگاه شماتت بارش رو حس کنه:
-زدی کل سایت رو بلاک کردی!


چند دقیقه‌ی قبل، رختکن تیم کوییدیچ گریفندور:

آرسینوس، مربی گریفندوری‌ها، جلوی تخته سیاه بزرگی ایستاده بود و آخرین نکات رو برای تیمش بازگویی می کرد:
-آنجلینا و کتی، از اینجا و اینجا حمله کنید! مون، هرجا این دو تا رفتن دنبالشون برو! به قصد کشت هم بازی می‌کنیم، لازم شد هر کی اومد جلو رو ماچ کن! ترامپ و مودی، یه کاری کنید حسرت نخورم کاش دو تا غول غارنشین جاتون گرفته بودم واسه تیم! اون دو تا دسته چوب رو مثل گرز دور سرتون بچرخونین و هر کی رو که تو دیدرستون دیدین شتک کنین! تام، دو جفت چشم شهلا داری، چهارجفت دیگه هم قرض کن دنبال گوی زرین بگرد! کلاه، بهت اطمینان دارم. مرلین، خواستی به ملت نمره بدی چی میگی؟

مرلین عصایش را به زمین کوبید و گفت:
-یو شل نات پس!
-راضیم ازت.

در همین لحظه صدای پاق بلندی اومد و ناگهان ضربدر قرمز رنگی، جای صورت همه ی افراد حاضر در رختکن رو گرفت. آرسینوس دستش را به زیر ضربدرش برد، ماسکش رو از اون زیر بیرون کشید و روی ضربدرش گذاشت، و گفت:
-اصلا نگران نباشید، همه چی درست میشه.

کتی گفت:
-من می‌دونم اینا همش واسه اینه که ما مسابقه ندیم!
-می‌دیم. همه چی درست میشه.


چند دقیقه بعد، زمین مسابقه:

تیم گریفندور در میان تشویق تماشاچیاش وارد ورزشگاه شد. کل ورزشگاه تبدیل به ردیف های پشت سر هم ضربدر قرمز شده بود. تیم هافلپاف هم وارد زمین شد. هفت دختر، که به جز رز ویزلی با شاخه و گلدونش، حالا با این صورت های ضربدر خورده کاملا شبیه به هم به نظر می رسیدن، دست در دست هم وارد ورزشگاه شدن و شروع به خوندن کردن:
-ما شادان و خندانیم، فرزندان هلگاییم، هفت هشت ده تا خواهریم، گوگولی و مگولی ایم...

آنجلینا از کتی پرسید:
-کتی، فازشون چیه؟
-هیچی بابا، یه چی تو مایه های همون اتحاد گریف خودمونه از نوع خیلی دخترونه اش.

الستور مودی لخ لخ کنان جلو رفت تا با یکی از افراد ضربدر خورده هافلپاف دست بده و برای گرفتن سرخ‌گون شیر و خط کنه. قرعه به نام هافلپاف افتاد. داور در سوت خود دمید و هر چهارده بازیکن به هوا بلند شدن. کاپیتان هافلپاف سرخ‌گون به دست به سمت دروازه گریفندور حرکت می‌کرد. دو مهاجم دیگه‌ی هافلپاف هم به صورت موازی پشت سرش می‌اومدن. الستور مودی ضربه‌ای به یکی از بازدارنده‌ها زد. بازدارنده به سمت کاپیتان هافلپاف رفت و او را وادار به جاخالی دادن کرد. سرخ‌گون حین جاخالی دادن از دست‌های کاپیتان هافلپاف لیز خورد و صاف توی بغل کتی افتاد که فرصت طلبانه اون زیر جا گرفته بود. کتی جیغی از خوشحالی کشید و در حالی که ویژ و ویژ حول محور جاروش چرخ میخورد مثل فرفره به سمت دروازه هافلپاف حمله‌ور شد. یکی از ضربدرهای هافل سر راهش سبز شد. آنجلینا فریاد کشید:
-پاس بده به من.

در همین لحظه چهارتا ضربدر و دوتا بازدارنده به سمت آنجلینا حمله‌ور شدن. کتی در کمال خونسردی به مون پاس داد و مون سرخ‌گون رو وارد دروازه کرد. فریاد شادی ضربدرهای گریفی به هوا بلند شد. آرسینوس مطابق عادت همیشگیش، شروع به رقصیدن دور زمین کرد. مصری می‌رقصید. حتی آنجلینای له و لورده شده هم خوشحالی می‌کرد.
بازی رو دروازه‌بان هافلپاف دوباره شروع کرد. سرخ‌گون رو به یکی از مهاجم‌ها پاس داد. اما پرزیدنت ترامپ به ثانیه نکشیده دختر رو مورد حملات شدید بازدارنده قرار داد و باز سرخ‌گون افتاد دست کتی! کتی هم باز جیغ بنفشی از خوشحالی کشید اینبار زیگ زاکی راه افتاد سمت دروازه هافلپاف. ظاهرا هفت بازیکنِ هافلپاف جوابگوی تیم گریفندور نبودن، تا جایی که حتی یهو یکیشون، دوتا شد! صد البته همچین تخلفی از چشم های تیز بین آرسینوس مخفی نموند. از گوشه زمین عربده زد:
-دوتا شد! دوتا شد!

مودی که از اینجور مسائل تغزیه می کرد حتی، سریع شصتش خبردار شد و رو به یکی از ضربدرهای دوگانه فریاد کشید:
-پتریفیکوس توتالوس!

مودی جلو رفت و دست های دختر خشک شده رو پشت سرش قفل کرد. بدون توجه به فریاد های "بُکشش برام" آرسینوس، حکم دختر رو براش قرائت کرد:
-دوشیزه ضربدر هافلپافی، شما به جرم فریب دادنِ (در اینجا سرش رو به سمت کلاه گروهبندی گرفت) این خرفتِ بی خاصیت، از دسترسی به این سایت محروم میشید. هر حرفی که بزنید در دادگاه جادوگری علیه شما استفاده میشه و غیره و غیره. مون، بیا ببرش.

داور برای سر و سامون دادن به اوضاع پیش اومده، ده دقیقه وقت اضافه اعلام کرد.


وقت اضافه، رختکن هافلپاف:

رز ویزلی گلبرگ‌هاش رو به گلدونش گرفته بود و دور رختکن چپ و راست می رفت:
-اینجوری نمی‌شه. باید یه کاری کنم. شرط رو می بازم!
-رز جونم چرا نگران به نظر میای گلم؟
-نگران نیستم! نگران چی باشم اصلا؟ فقط هیچ از اینکه داریم با گریف مسابقه میدیم خوشم نمیاد. شماها یه دو دست دیگه سرودتون رو تمرین کنین الان برمی‌گردم.

رز ویزلی با عجله از رختکن بیرون اومد و دست به منو شد تا هکتور رو وسط یه خروار ضربدر پیدا کنه. معجون‌های هکتور هیچ وقت نا امیدش نمی‌کردن.


وقت اضافه، رختکن گریف:

آرسینوس از بچه های تیم با یه هلی کوپتری استقبال کرده بود و حالا نوبت نصیحت کردنش رسیده بود:
-این مسابقه رو زود تموم کنید، به مشق‌های تاریخ جادوگریتون هم میرسین حتی.
-آرسی؟
-بله تام؟
-من میخوام برم هافلپاف.
-دلت رو صابون نزن. خودشون یه دونه پسر تو تالارشون دارن برای هفت پشت همه شون کفایت میکنه.

تام رو به مون کرد:
-اینجا خیلی گرم و خفه است. آرسی هم که رفته بالا منبر. بیا بریم بیرون یه دو دقیقه نفس بکشیم.

تام و مون بیرون رختکن مشغول هواخوری بودن که رز ویزلی سینی به دست، در حالی که توسط دوتا ضربدر با موهای کمند مشایعت میشد، جلوشون دراومد:
-سلام پسرا. خسته نباشین. چه بازی خوبی!
-هوووووووم؟
-ماها شاید تو بازی رقیبیم، ولی دوستیم. ببین براتون یخ در بهشت آوردیم.
-برای ما؟

ضربدر مو قشنگ ها:
-وای آره!

مون و تام هم که گرمشون بود، درجا یخ در بهشت ها رو سر کشیدن و تشکر کردن. غافل از اینکه اینها یخ در بهشت نبود، معجونی بود که رز از هکتور گرفته بود. وقتی هکتور ازش پرسیده بود چه معجونی میخوای؟ رز فقط جواب داده بود "هر معجونی که خودت درست کرده باشی، سوپرایزم کن. "

چند دقیقه بعد آرسینوس و بقیه تیم که برای برگشتن به بازی از رختکن بیرون می‌اومدن، با تام و مون تلوتلو خوران مواجه شدن که داشتن به صورت‌های ضربدر خورده‌ی هم می‌خندیدن!


بعد از ده دقیقه وقت اضافه، زمین بازی:

تمام راه رختکن تا زمین بازی رو تام و مون سکندری خوران و سکسه زنان، در حالی که حتی به ترک های ورزشگاه هم می‌خندیدند طی کردن.
چشم باباقوری که کاردش میزدی خونش در نمیومد رو به آرسینوس گفت:
-حیثیت برامون نزاشتن این دوتا!
-همه چی درست میشه مودی.
-آرسی نمیشه تعویضشون کنیم، تو رو جون کتی؟
-نه، ولی همه چی درست میشه کتی.

از سوی دیگر زمین بازیکنان هافلپاف "هفت هشت ده تا خواهریم" خونان وارد زمین شدند. تام و مون هم دست در گردن همدیگه قصد داشتن در عوض ترانه "ما دو تا داداشیم" رو بخونن، که کله مودی چنان سریع به سمتشون چرخید، گردن اون دو تا رگ به رگ شد! بازی رو مون شروع کرد. همینطور که به سمت دروازه می رفت احساس کرد اگه حرف بزنه میتونه توی دل بازیکنان هافلپاف ایجاد رعب و وحشت کنه، اینه که گفت:
-هووووو هیک!

و با این سکسکه سرخ‌گون از دستش افتاد. آنجلینا خیز برداشت تا اون رو بگیره اما دیر شده بود. یکی از بازیکن های هافلپاف ازش زودتر سرخ‌گون رو گرفت. خود اون بازیکن هافلپاف به سمت دروازه گریفندور حرکت کرد، از مقابل بازدارنده‌ی مودی جاخالی داد، باز دارنده‌ی ترامپ خورد تو چشم کلاه گروهبندی، و هافلپاف گل اولش رو به ثمر رسوند! آرسینوس اسامی تمامی موجودات کتاب "جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها" رو ردیف می کرد. مخاطبش هم قطعا نه تیم رقیب، بلکه تام و مون بودن. آنجلینا و کتی ضربدرهاشون رو به سمت هم چرخوندن و با تاسف تکون دادن. اگه کسی یه ذره دقت می کرد متوجه "یوهاهاها"یی میشد که از پشت ضربدر رز ویزلی می‌اومد. اینبار کلاه گروهبندی باید بازی رو شروع می کرد. کلاه سرخ‌گون رو تف کرد و فریاد زد:
-کتی!

کتی سرخ‌گون رو گرفت اما دوتا ضربدر هافلپافی احاطه‌اش کردن. کتی داد زد:
-آنجلینا!

آنجلینا پاس کتی رو دریافت کرد و فریاد زد:
-مون!
-هووووون؟

تام:
-کش تنبون

مون:
-

مودی چشم باباقوری:
-ای درد بی درمون!

آرسینوس:
-ای زهر باسیسلیک! اینا چشون شده؟

آنجلینا:
-بهشون سخت نگیر آرسینوس، قشنگ معلومه چیز خورشون کردن!

در همین فاصله یکی از ضربدرها سرخ‌گون آنجلینا رو می‌قاپه و گل دوم هافلپاف به ثمر می‌رسه.
آرسینوس دوباره اطلاعات جامع و کاملش از اسامی موجودات جادویی رو به رخ می کشید. تا جایی که شخص نیوت مجبور شد پا درمیونی کنه و "آقا آرسینوس، شما بزرگی" و "آقا آرسینوس، شما ببخش" گویان آرسینوس رو به رختکن ببره. اون بالا توی هوا به غیرت بازیکن های گدریفندور خیلی داشت بر می‌خورد.
دوباره کلاه گروهبندی سرخ‌گون رو به کتی تف کرد. یکی از ضربدرهای گریفی داشت به سمت کتی میومد تا سرخ‌گون رو بگیره که آنجلینا کاسه صبرش لبریز شد. چوبدستی ترامپ رو از لای انگشت‌هاش کشید بیرون:
-بده من اون دسته چوبو!

و خودش چنان ضربه‌ای به بازدارنده زد که ضربدر هافلپافی جیغ‌کشان تغییر مسیر داد. کتی هم تحت تاثیر جو آنجلینا قرار گرفت و به کتی فرفره تبدیل شد. کتی فرفره دور زمین گشت و گشت، گوی زرین رو گرفت و اومد چپوند تو مشت تام! اعصاب نذاشته بودن براش دیگه! کاملا کتی‌وار نتیجه رو برای تیمش عوض کرد. بچه های گریفندور با خوشحالی هم رو بغل کردن و ضربدر بوسی کردن. در همون لحظه یه دست لرزون از در رختکن گریفندور زد بیرون. چند ثانیه بعد بقیه هیکل لرزون آرسینوس در حالی که "وُلک وُلک" گویان بندری می‌زد بیرون آمد.



ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۱:۰۰:۴۸
ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۱:۱۷:۰۶
ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۱:۳۹:۱۲

کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶
#26
در خانه شماره دوازده میدان گریمولد، مجلس ختمی برای مرحوم مغفور هری پاتر برگزار شده بود. آنجلینا با یه سینی حلوا توی دستش، جلوی در قرارگاه ایستاده بود و از مهمون ها استقبال می کرد. همه مهمون ها با بهت و ناباوری یه قاشق حلوا بر میداشتن و در همون حال به جلو خم می شدن و آروم از آنجلینا می پرسیدن:
_حالا راستی راستی مرده؟

بیشتر مدعوین رسیده بودند و روی زمین قرارگاه چمبره زده بودند. بلاخره صاحب عزا جینی خانم از سر مزار رسید. با عصبانیت وارد شد که یکدفعه متوجه شد همه دارن با تعجب به صورت برافروخته اش نگاه می کنند. سریع دو گالیونی اش افتاد و شروع کرد به گریه و زاری:
-شوهرک نازنینم از کفم رفت، دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ بی آقا شدیم، بی سرور شدیم!

در همون لحظه چشمش به جیمز سیریوس افتاد:
-بیا اینجا یتیم مونده! بیا این سینی حلوا رو بگیر ببر از مهمونا پذیرایی کن، من و خاله آنجلینا دو دقیقه میریم اتاق بابای گور به گور... در گور آرامیده ات!

بعد هم زیر بغل آنجلینا رو گرفت و اون رو کشون کشون به اتاق کار هری برد. بعد از اینکه مطمئن شد کسی پشت در گوش وا نستاده، رو به آنجلینا کرد و گفت:
-ببین انجلا تو همیشه از فوضول بازی و قایم موشک بازی و شمسی خانوم بازی و این جور کارا خوشت میاد، مگه نه؟

-اگه منظورت اینه که کارآگاهم، آره.

-ببین بین خودمون بمونه، ولی این شوهر ذلیل مونده من نمرده! یه جوری مرگش رو شبیه سازی کرده.

-شکر مرلین!

-چی چی و شکر مرلین! مرلین بزنه تو کمرش از وسط دوتاش کنه به حق دامبلدور! آبروی من رو برده! لابد با یه ساحره دیگه فرار کرده!

-اوا خاک عالم!

-ببین آنجلینا، ازت میخوام بری برام پیداش کنی که خودم بکشمش!

-حالا چرا من؟ اینهمه کارگاه کاربلد تو وزارتخونه هستن که از دل و جون برای پیدا کردن هری پاتر مایه میذارن.

-همینم کم مونده کل شهر خبردار بشن. تا همین جاش هم زیادی آدم فهمیده. تو از خودمونی، بلاخره فامیلیم. دلم میخواد تا جایی که میتونی بی سر و صدا و قایمکی این کار رو بکنی.

-سعیم رو می کنم. برای شروع کار، ببینم هری وصیت نامه ای ننوشته؟

-نمیدونم شاید ننوشته مرلین نیامرزیده! اگر چیزی نوشته باشه تو کمد مدارکش تو وزارتخونه است. باید یه جوری قایمکی وارد بشیم.


ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۴ ۲۲:۱۸:۰۷

کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶
#27
پروتی پاتیل

vs


آنجلینا جانسون



آنجلینا صبح زود از خواب بیدار شد. امروز روز مسابقه کوییدیچ گریفندور و هافلپاف بود و آنجلینا آرام و قرار نداشت. دلش می خواست تا جایی که می تواند خودش را برای مسابقه آماده کند. این بود که به تنهایی حاضر شد تا قبل از شروع مسابقه، چند دقیقه ای تمرین کند. خمیازه کشان از پله های خوابگاه پایین آمد. از تالار گریفندور خارج شد، از راهرو های منتهی با درب اصلی قلعه عبور کرد، از کرت های سبزیجات عبور کرد و بلاخره به زمین کوییدیچ رسید. به سمت رختکن گریفندور حرکت کرد و از انبار رختکن جارویش و یک کوافل را بیرون کشید.

هوا آن روز صبح صاف و آفتابی بود. با اینکه خورشید تازه از سر از افق درآورده بود، آنجلینا می توانست گرمای آن را بر پشت شانه هایش احساس کند. کوافل به دست، در هوا اوج گرفت. یکی از زیباترین حس ها که هیچ وقت برای آنجلینا تکراری نمی شد، حس لرزشی بود که هنگام ارتفاع گرفتن از زمین در بدنه جارو می پیچید و شخص سوار را آماده پرواز می کرد.

آنجلینا چند بار دور زمین کوییدیچ چرخید و سپس چند بار به صورت زیگ زاکی به صندلی های ورزشگاه نزدیک و از آنها دور شد. برای تمرین بعدی سعی کرد کوافل را وارد دروازه کند و سپس با عجله خیز بردارد و از آن طرف دروازه توپ در حال سقوط را بگیرد. نتیجه زیاد جالب از آب در نیامد. خصوصا که چند بار متوجه لرزش های غیر عادی جارویش حین شتاب به سمت زمین شد. سعی کرد به لرزش ها اهمیت ندهد و این بار پرواز نزدیک حلقه های دروازه را تمرین کند که ناگهان جارویش به چپ و راست منحرف شد. آنجلینا با خودش گفت:
- هیچ معلوم نیست جاروئه چرا زده به سرش!

بلاخره بقیه اعضای تیم هم یکی یکی وارد ورزشگاه شدند. آنجلینا فرود آمد تا منتظر دست دادن کاپیتان های دو تیم باشد و بازی به صورت رسمی آغاز شود.

با سوت داور، آنجلینا بار دیگر در هوا اوج گرفت. با دیدن جسیکا، مهاجم تیم هافلپاف که به سمتش می آمد، کوافل را به کتی پاس داد. دوباره جارو شروع به تکان خوردن کرد و حواس آنجلینا رااز بازی پرت کرد. در همین لحظه داور خطا گرفت و بازی را متوقف کرد. آنجلینا که سعی داشت ببیند چرا داور خطا اعلام کرده، این بار با صدای بلند گفت:
-جاروئه راستی راستی زده به سرش!

در کمال تعجبِ آنجلینا، جارو با عصبانیت شروع به جواب دادن کرد و باعث شد آنجلینا نیم متر به هوا بپرد:
-من زده به سرم دختره ی بی چشم و رو؟ قد یه تسترال وزن داری اونوقت انتظار داری من مثل یه آذرخش دست اول برات کار کنم؟

-ب ب ببخشید. منظور بدی نداشتم. ولی قبول کن داشتی چپ و راست می رفتی!

اگر آنجلینا فکر می کرد با این حرف به سر عقل آمدن جارو کمکی کرده، پاک اشتباه می کرد. جارو اینبار با ادای هر کلمه محکم به راست و چپ می پیچید:
-کله سحر من رو از خواب نازنینم بیدار کردی، من رو از تو انبارم بدون اجازه برداشتی حالا دو قورت و نیمت هم باقیه؟

آنجلینا کم کم داشت دوزاری اش می افتاد:
-هی صبر کن ببینم، تو جاروی گویندالین مورگنی! اسمت سیخو بود، مگه نه؟ ببین سیخو من حتما خواب آلود بودم، اشتباهی تو رو به جای جاروی خودم برداشتم. حالا اگه لطف کنی و من رو بزاری زمین، میرم جاروی خودم رو برمیدارم. تو هم میتونی تو انبار بخوابی.

-شوخی می کنی؟ حالا که دیگه بیدار شدم؟

کاسه صبر آنجلینا دیگه داشت کم کم لبریز می شد.
-ببین سیخو. من وسط یک مسابقه مهمم. همین الان من رو بزار زمین .

-نخیر هوا خوبه منم میخوام سواری کنم. تو رو هم الان می برم پرت می کنم تو دریاچه تا حسابی خوابت بپره و دفعه بعد بهتر دقت کنی!

با گفتن جمله آخر، سیخو از زمین بازی کوییدیچ دور شد و از فراز جنگل ممنوع به سمت دریاچه پرواز کرد. آنجلینا چهارچنگولی به جارو که حالا با لذت تاب خوران حرکت می کرد چسبیده بود و با خودش به راه چاره فکر می کرد. میدانست که هم تیمی هایش و تماشاچیان حتی اگر غرق در بازی بوده اند و رفتن او را ندیده اند، تا الان متوجه نبودن او شده اند. نمی دانست بازی را متوقف می کنند و به دنبال او می گردند، یا متوجه نمی شوند کنترل جارویش را از دست داده و رفتنش را حمل بر فرارش از مسابقه می گذارند. شاید او را تعویض می کردند و به مسابقه ادامه می دادند، یا شاید حتی بدتر، از بازی اخراج می شد و گریفندور باید شش نفره بازی می کرد! باید کاری می کرد! شاید میتوانست جارو را طلسم کند تا به خواب برود. با این فکر با احتیاط یکی از دست هایش را از دسته جارو جدا کرد و به سمت جیب ردایش برد. اما سیخو که هشیار تر از این حرفها بود، با شتابی ناگهانی چرخید و آنجلینا را کله پا کرد. در مقابل چشم های آنجلینا چوبدستی اش سر خورد و از جیبش افتاد. آنجلینا هر دو دستش را رها کرد و با تلاشی مذبوحانه سعی کرد همانطور که کله پا بود، درهوا چنگ بیاندازد تا بلکه چوبدستی اش را بقاپد. سیخو تکان های محکم تری به خودش داد. آنجلینا از جارو جدا شد و با سر به سمت جنگل ممنوعه سقوط کرد.

آنروز آنجلینا روز قرار بود سرشار از خوش شانسی محض و بد شانسی محض باشد. در آن لحظه خاص، خوش شانسی به او رو آورده بود. هنگام سقوط ابتدا بر روی درخت تناوری با برگ های غول آسا افتاده بود. از روی برگ ها لیز خورده بود و بعد از چند بار لیز خوردن بلاخره بر روی بستری از قارچ های چتری که در خاک نرم رسته بودند فرود آمده بود. از روی قارچ هایی که زیر وزنش له شده بودند برخاست و با تعجب متوجه شد که خوش شانس بوده است و آسیب جدی ای ندیده. در حالی که زیر لب به زمین و زمان ناسزا می گفت، شروع به گشتن بوته های اطراف کرد با این امید که شاید چوبدستی اش را پیدا کند.

آن قسمتی از جنگل که آنجلینا در آن فرود آمده بود، پوشیده از درخت های در هم تنیده ی سر به فلک کشیده بود و به نظر می رسید کاملا در قسمت درونی جنگل قرار گرفته باشد. آنجلینا با خودش گفت:
-عالی شد! حالا چه تا بیان پیدام کنن چه تا خودم راهم رو به بیرون پیدا کنم چند ساعت طول می کشه.

با ناراحتی از خیر پیدا کردن چوبدستی اش گذشت و به سمت راهی که به نظر می آمد درختان در آنجا تُنُک تر می شوند به راه افتاد. همانطور که راه می رفت، سعی می کرد به جای فکر کردن به بازی کوییدیچ، که دیگر آبی بود که به کوزه بر نمی گشت، به درخت ها، بوته ها و گل های رنگارنگی که همه جا به چشم می خوردند تمرکز کند. در حالت عادی آنجلینا شیفته ی طبیعت بود، اما در آن لحظه ی خاص، پرت کردن حواسش کار سختی بود. چندین بار در راه، برگشت و به پشت سرش خیره شد. حس نامطبوع سوزش در پشت گردنش او را وادار به این کار می کرد. انگار که کسی از لا به لای بوته های در هم گوریده به او خیره شده است. بلاخره احساس کرد که هر بار بعد از برگرداندن سرش به سمت مسیر، صدای خش خشی را میان برگ های پشت سرش می شنود.

جنگل ممنوعه پر از موجودات ریز و درشت بود و بر کسی پوشیده نبود که چقدر بعضی از آنها می توانند خطرناک و حتی مرگبار باشند. آنجلینا دو راه داشت. یا اینکه دست پیش می گرفت، به سمت بوته های پشت سر حمله ور می شد و آن موجود را پیدا می کرد، یا اینکه با سرعت به جهت مخالف فرار می کرد. آنجلینا یک گریفندوری واقعی بود، قطعاً اگر چوبدستی اش همراهش بود تصمیمش فرق می کرد، اما حالا که دست خالی بود و هنوز هم بر اثر سقوطش از روی جارو بدن درد داشت، دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض کرد و فرار را بر قرار تر جیح داد.

از پشت سر صدای جهشی را از میان بوته ها شنید که به او می گفت مهاجم از مخفیگاهش بیرون پریده. اما آنجلینا نیازی نداشت برگردد تا بداند آن موجود چیست. یکی دیگر از همنوعانش از جلوی آنجلینا درآمده بود و راه را بر او صد کرده بود. آنجلینا به سمت راست پیچید اما هنوز چند قدم نرفته متوقف شد. سومین مهاجم، یک عنکبوت پشمی غول آسا، با هشت جفت چشم سرخ بیرون آمده اش به آنجلینا خیره شده بود. آن دو عنکبوت دیگر که می دانشتند رفیقشان در انتهای این مسیر جلوی آنجلینا را می گیرد، فرصت را غنیمت شمرده و در اطراف راهِ پشت سر به خوبی جای گیری کرده بودند. آنجلینا محاصره شده بود! عنکبوت جلوی آنجلینا چیزی گفت که باعث شد تمام استخوان های آنجلینا در جا یخ بزند. او به آنجلینا نگاه کرد و گفت:

-نهار!

آنجلینا زود به خودش آمد. او بدون یک جنگ درست و حسابی نهار سه تا عنکبوت کریه نمی شد! ت‍که چوب محکمی را از روی زمین برداشت و آنرا مثل یک گرز به دست گرفت. نگاهش بین سه عنکبوت در حرکت بود تا ببیند کدامشان اول حمله را شروع می کنند. در همین لحظه صدای آشنایی از بالای سرش به گوشش رسید:

-من رو سفت بچسب دختر جوون!

آنجلینا سرش را بالا برد و درست به موقع چوبش را انداخت، هر دو دستش را بالای سرش برد و با پرشی سیخو را که با سرعت از بالای سرش رد می شد چسبید! دو تا از عنکبوت ها که به طور همزمان تصمیم گرفته بودند از دو جهت مخالف به آنجلینا حمله کنند،با سر به یکدیگر برخورد کردند! آنجلینا همانطور که خودش را روی جارو بالا می کشید، قهقه ای زد و خطاب به عنکبوت ها فریاد کشید:
-خداحافظ احمق ها!

چند دقیقه بعد آنجلینا سوار بر سیخو در راه برگشت به هاگوارتز بود.
-مرسی که برگشتی سیخو. جونم رو نجات دادی. ببخشید باهات بد حرف زدم.

-عیب نداره دختر جون. همین که افتادی پایین اومدم دنبالت گشتم اما طول کشید تا پیدات کنم. سفت بچسب تخته گاز بریم شاید به بقیه مسابقه رسیدیم!


ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲ ۲۲:۰۰:۵۵

کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: فراخوانِ عضویت در تیم‌های ترجمه‌ی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶
#28
سلام به رز و کلاس.

تو هرکدوم از بخش ها که نیاز داشتید من هستم.


کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶
#29
آنجلینا با خستگی زیادی چشمانش را باز کرد. سعی کرد با درد فزاینده ای که با هر تکان در جمجمه اش تیر می کشید مقابله کند و بایستد. وسط اتاق تاریکی ایستاده بود. نور بسیار کمی که از مهتاب از پنجره های بالای سقف بلند اتاق به داخل می تابید به سختی برای دیدن دیوار های اتاق کافی بود. ناخودآگاه دستش در جیبش رفت تا چوبدستی اش را روشن کند اما چوبدستی اش آنجا نبود! حتما آنرا از جیبش بر داشته بودند. با عصبانیت لگدی به نزدیک ترین چیز روی زمین زد که در آن تاریکی ایده خوبی نبود. دست بر قضا آن چیز یک تکه سنگ تراش خورده از آب درآمد و درد شصت پا هم به سردرد آنجلینا اضافه شد.

آنجلینا از طرف محفل مامور شده بود تا درباره موضوعی تحقیق کند. آخرین چیزی که یادش می آمد این بود که برای تحقیق راجب شایعات حضور اجناس دزدی به آدرس کاخ خانوادگی یکی از جادوگران معروف آمده بود اما بعد از در زدن و انتظار برای باز شدن در، چیزی به یاد نداشت، حتما از پشت سر بیهوشش کرده بودند. و بعد هم در این اتاق زندانی اش کرده بودند!

زیر لب نا سزا گویان، کورمال کورمال به دنبال در اتاق گشت. در کمال تعجب متوجه شد که اتاق در ندارد! احتمالا در اتاق جادویی بود و فقط از بیرون باز میشد. یا باید صبر می کرد سر و کله شان پیدا شود، یا باید راه فراری می ساخت! گوشه اتاق متوجه مجسمه سنگی یه فرشته در ابعاد یک انسان شد. همانطور که با انگشتانش مجمسمه را لمس می کرد، متوجه چیزی اهرم مانند در انتهای بال راست فرشته شد. بال راست فرشته را به سمت پایین فشار داد. حدسش درست بود، بال به سمت پایین حرکت کرد و سر فرشته چرخید و پشت سرش را نمایان کرد. آنجلینا متوجه فرو رفتگی در پشت کله مجسمه شد، دستش را جلو برد و دو تکه سنگ قیمتی سبز و قرمز به شکل های لوزی و دایره را از آن شکاف بیرون آورد. باز هم به جست جویش در تاریکی ادامه داد. اینبار متوجه دایره هایی برجسته روی دیوار شد. چهار دایره در امتداد هم قرار داشتند که در وسط همه آنها خطی کنده کاری شده بود. آنجلینا شروع به چرخاندن دایره ها کرد و خیلی زود متوجه صدایی پشت دیوار شد که با هر چرخش ایجاد می شد.
-حالا باید چی کار کنم؟ چند بار باید این دایره ها رو بچرخونم؟

ناگهان یاد مجسمه فرشته افتاد. وقتی آن را بررسی می کرد متوجه شده بود فرشته با انگشتش به بالا اشاره می کند. همه دایره ها را به صورتی چرخاند که خط کنده کاری شده وسط آنها در راستای پایین و بالا قرار بگیرد. وقتی آخرین دایره چرخید، دیوار های اتاق لرزشی کردند و چیزی مانند مشعلهایی که نوری آبی رنگ از خودشان ساطع می کردند از دیوار ها بیرون زد. زیر نور این مشعل ها آنجلینا پیامی را روی دیوار رو برویش خواند که انگار با ذغال بر دیوار نوشته شده بود:
-چشم هایم گنج را به تو نشان خواهد داد!

آنجلینا نگاهش را به بالا و پایین اتاق انداخت و دوباره به مجسمه فرشته خیره شد. سر مجسمه بار دیگر چرخیده بود و به صورت درست قرار داشت. صورت زیبایی داشت اما گردی یکی از چشم هایش شبیه لوزی بود... آنجلینا جلو رفت و دو سنگ قیمتی که پیدا کرده بود را داخل چشمان فرشته جا زد. بار دیگر دیوارها لرزیدند و اینبار در مخفی در پشت فرشته پیدا شد. آنجلینا مشغول بررسی اتاق پدیدار شده شد. انواع زیور آلات، پاتیل های جواهر نشان، فرشینه های قیمتی، ظروف فلزی عتیقه، همه اجناس دزدی اینجا بودند. متاسفانه فعلا وقت برای رسیدگی به اجناس مسروقه نداشت، بعدا با نیروی کمکی برای آنها و البته چوبدستی اش برمیگشت. صدای پاهای بالای سرش میگفت که زیادی سر و صدا کرده و عده ای دارند برای بررسی می آیند. از میان توده اجناس مسروقه، جاروی جواهر نشانی را بیرون کشید و با آن به سمت سقف بلند پرواز کرد. با لگد پنجره های بالای دیوار را شکست و درست همان لحظه که دری به اتاق باز شد، آنجلینا از پنجره فرار کرد.


کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: بهترین نویسنده‌ در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
#30
به نظر من چند نفر خوب بودن، ویکتور، وینکی، وینسنت کراب، رودلف، نیوت، یوآن، پروتی، کتی ولی من رای نهاییم رو میدم به آستوریا!


کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.