هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
ریتا & جیسون
پارت 1


-
-هیششش... یواشتر تا نفهمیده!

جیسون و ریتا پشت درختی پناه گرفته بودند که دای متوجه حضورشان نشود، اما ریتا بدون اینکه به جیسون بگوید تبدیل به سوسک شده و روی شانه اش نشسته بود.

-ببین چه کار کردی! شک کرد به اینکه کسی داره تعقیبش میکنه. این خون آشاما خیلی حواسشون قویه.

جیسون با ترس و لرز به ریتا که روی شانه اش نشسته بود نگاه کرد و آماده بود تا هر لحظه جیغ دوم را بکشد.
ریتا که متوجه نگاه جیسون شده بود چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
-اگه جیغ بزنی به جرم رعایت نکردن حقوق و آزار و اذیت حیوانات خانگی تو پیام امروز ازت شکایت میکنم، قضاوتت میکنم و حکمتم صادر میکنم.

جیسون که خود را یک ریونی اصیل می دانست و معنی حرف های ریتا را خوب می فهمید، به ترسان و لرزان نگاه کردن قانع شد و از خیر جیغ دوم گذشت.

-آخه اینم شد تکلیف؟
-دیگه جیگره دیگه، کاریش نمیشه کرد.

در میان حرف های جیسون و ریتا، دای که خیالش از اینکه کسی دنبالش نکرده راحت شده بود، در یک محوطه باز ایستاده بود و همینطور که اطراف را زیر نظر داشت تا کسی سر نرسد، چوبدستی اش را در هوا تکان می داد.
پس از چند دقیقه وردخوانی های دای تمام شد و دستش را پایین آورد، دور و برش را نگاه کرد و به قلعه ای که ظاهر شده بود قدم گذاشت.

-همیشه دلم میخواست بدونم قلعه و مخفیگاه خون آشاما چه شکلیه.

ریتا که می توانست پرواز کند زودتر از جیسون به راه افتاد، و جیسون که نمی دانست از ریتا باید بیشتر بترسد یا خانواده ی دای، از پشت سرش رفت.
ریتا روبروی در قلعه ایستاد و به حالت انسانی اش بازگشت؛ عینکش را به عقب سر داد، چشمانش را ریزتر کرد و قلم پرش را درآورد. جیسون که خیالش از بابت ریتا راحت شده بود، نفس راحتی کشید و به این فکر کرد که حالا فقط باید از خانواده دای بترسد.

-بیا، از اینطرف.

ریتا خواست قدمی به جلو بردارد که با صدای فریادی سر جای خود میخکوب شد:
-دختره ی خنگ! یعنی تو واقعا نفهمیدی تعقیبت کردن؟


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۳ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶
از آزکابان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 36
آفلاین
آنجلینا
مون


پسری که کوردا نام داشت از غار بیرون آمد و چشمانش را تنگ کرد تا از هجوم نور بی رحم خورشید در امان باشد. پشت سرش آنجلینا و پس از او مون در حالی که جسم بی جان گاونر و دارن را روی دوشش انداخته بود از غار بیرون آمد. دارن را به کناری انداخت زیرا او خون آشام نبود.

آنجلینا گفت:
-خب مون، آماده شو برگردیم.

زمان برگردان نسخه بتا را به گردن خودش و مون انداخت سپس آن را چندین دور چرخاند. هردو از زمین جدا شدند. البته مون در حالت عادی هم معلق بود! فضای اطرافشان در هم پیچید. کوردا به آنها نگاه کرد، دست تکان داد و کلمات نامفهومی را فریاد زد. آنجلینا نیز در پاسخ فریاد بلندتری زد.
-آره تو هم خیلی بچه گلی بودی!

دیگر نه از جنگل خبری بود و نه کوه و نه کوردا. اشکال رنگارنگی به سرعت دورشان میچرخید. تا این که ناگهان همه چیز ناپدید شد. مون و آنجلینا محکم زمین خوردند. آنجلینا چشمانش را از درد بست و تلاش کرد از جایش بلند شود. مون هم از جایش بلند شد اما دردی حس نکرد. او اصولا چیزی حس نمی کرد.

کمی طول کشید تا بفهمند دو جفت چشم با تعجب به آنها خیره شده است. آنجلینا سرتا پای آنها را برانداز کرد. یکی دختر زیبایی بود که موهای قهوه ای بلندی داشت ، لباس سفید و جشن کوچکی که آن سوی باغ در حال برگزاری بود از عروس بودنش حکایت داشت. برخلاف ظاهر دختر، پسر اصلا ظاهر مناسبی نداشت. قدش بلند بود و تنها چند سانتی از مون کوتاه تر به نظر می رسید. پیراهن سفید و کثیفی به تن داشت و به نظر می رسید شخصی تلاش کرده موهایش را با قیچی با بی دقتی هرچه تمام تر کوتاه کند. به ظاهرش نمی خورد داماد باشد مگر آن که برادران عروس حسابی از خجالتش در آمده باشند!

دختر خودش را در بغل پسر جمع کرد گفت:
-جیک...اونا...یهو ظاهر شدن؟!
-برو عقب بلا...مواظب باش.

آنجلینا بدون توجه به مکالمه آن دو، به مون گفت:
-بفرما! جایی که برگردیم هاگوارتز اومدیم اینجا! نگفتم وزارتخونه زمان برگردان درست حسابی نمیده به هاگوارتز؟ اصلا بر فرض محال بده، میدن دست آرسی زمان برگردون رو؟
-هوووم.
-قربون دیوانه ساز چیز فهم! نمیدن که!

آنجلینا به سمت عروس رفت و گفت:
-شما بلا هستین. خیلی از آشناییتون خوشبختم! به نظر میرسه اون طرف باغ عروسیه ولی شما اومدین این گوشه که کسی مزاحمتون نشه. درسته؟...به هرحال من آنجلینا هستم و اینم دوستم مون.

آنجلینا با بلا دست داد. بلا گفت:
-دوست شما احساس بدی به آدم منتقل میکنه!
-طبیعیه! چون که دیوانه سازه!
-بلا اینجا چه خبره؟!

صدای از پشت درخت می آمد.
پسر قد کوتاه تری نسبت به جیکوب داشت. اما خوش قیافه تر بود. کت و شلوار زیبا و گران قیمتی نیز به تن داشت. او حتما داماد بود. داماد، بلا را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید. آنجلینا به سمت داماد رفت و با تعجب به او خیره شد.
-خیلی آشنا میزنی شما! آهان فهمیدم شما همون سدریک دیگوری هستی! چطوری سدریک؟ تو مثلا مرده بودی؟ الانم که داری عروسی می کنی!

و ضربه ای به پشتش زد. لمس بدنش کافی بود تا بفهمد او چقدر بدن محکمی دارد...چهره زیبا...چشمان قهوه ای...آن بدن سخت...تنها یک معنا داشت...
-سدریک تو...

و ناگهان میخ آهنی را از جیبش در آورد و آن را در قلب کسی که فکر می کرد سدریک است فرو کرد.
-سدریک دیگوری بی ناموس!

بلا جیغ زد!
-ای وای! کشتن! شوهرم رو کشتن! تاج سرم رو کشتن! شوهرم بود! پاره تنم بود! بی شوهر شدم!
-عیب نداره! خودم میگیرمت!

این را جیکوب گفت. بلا جواب داد:
-اصلا همش تقصیر توئه جیک!

و سعی کرد به شکم او مشت بزند البته ظاهرا جیک چیزی حس نمی کرد. همان طور که میدانید جیکوب بی تقصیر بود اما حقیقتش را بخواهید بلا الهه بی منطقی در توآیلایت باستان و نوین محسوب می شد!

بدون توجه به جیغ جیغ های بلا، مون جسد سدریک نسخه خون آشام را برداشت و آنجلینا زمان برگردان را چرخاند. بازهم سفر در اشکال رنگارنگ شروع شد تا اینکه به هاگوارتز رسیدند.
-آخیش! بالاخره درست کار کرد. مون بیا بریم کلاس تاریخ و تکالیف رو تحویل بدیم.
-هووووم

همان طور که در راهروهای هاگوارتز پیش میرفتند، افراد زیادی از کنارشان می گذشتند. اما چیزی درباره شان درست نبود. برخی از آنها پوست ارغوانی رنگی داشتند. برخی دیگر نیز بدن انسانی و سر گرگ مانندی داشتند. مون و آنجلینا نگاهی به یکدیگر انداختند، تنها یک توضیح منطقی برای آن وجود داشت...

در جایی فرسنگ ها دورتر دزموند تینی سیگاری روشن کرد و با رضایت کامل به دنیای جدیدی که با دست کاری یک زمان برگردان ساخته بود نگاه می کرد...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۴ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
از یو ویش!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
از سر راه برین کنار! مون و آنجلینا، گنده های گریف وارد می شوند!

هری پاتر "کراس اوور" درن شان "کراس اوور" توآیلایت! باشد که رستگار شوید!


قسمت اول:

مون و آنجلینا یکی از زمان برگردان های نسخه بتا را از روی میز کلاس تاریخ جادوگری برداشتند و بعد از ظهر آنروز برای انجام تکلیفشان، به محوطه بیرون مدرسه رفتند.

آنجلینا:
-خوب بزار ببینم چی زیرش نوشته:
نقل قول:
زمان برگردان نسخه بتا. این زمان گردان را مشابه زمان برگردان نسخه ی آلفا استفاده کنید. در صورت مشاهده هرگونه چیز غیر عادی، سریعاً زمان برگردان را از گردن خود خارج کرده و منهدم کنید!


-واهوووووو (خفنه).

-نه بابا. تو فکر کردی هاگواتز بودجه اش رو حروم ما می کنه. لابد نسخه ی آزمایشی ای چیزیه، مفتی دادن به آرسینوس. خیله خوب بزار ببینم هرچی لازمه رو برداشتیم. چکش؟

-اهووووووم.

-میخ؟

اهوووووووم.

-سیر؟

-اهوووووووم.

بیا ادامه این زنجیر رو بنداز گردنت... یکم عقب تر واستا یخ زدم. آماده ای؟ یک دور، دو دور، سه دور، ......، هزار و شیشصد و پنجاه و هفت دور، هزار و شیشصد و پنجاه و هشت دور، برو که رفتیم!

-هوهو!

ناگهان زمین زیر پای آنجلینا و مون به لرزش افتاد و مناظر اطرافشان به سرعت سرسام آوری به سمت پشت سرشان حرکت کردند. و حرکت کردند. و حرکت کردند. و حرکت کردند تا اینکه بلاخره بعد از نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه از حرکت بازایستادند. آنجلینا و مون مات و مبهوت به اطرافشان خیره شدند. آنها در کوهپایه های کوه هایی سر به فلک کشیده، در یک منطقه خشک و برهوت بودند.

-نگفتم این زمان برگردانه یه چیزیش میشه! اینجا دیگه کجاست؟ تا چشم کار می کنه کوه و سنگه. خون آشام از کجاش در بیاریم بُکُشیم؟

-هوم

مون و آنجلینا از سر ناچاری از یکی از کوه ها بالا رفتند، به این امید که از بالای قلّه نگاه بهتری به منطقه بیاندازند و ببینند خون آشام ها کجا ممکن است لانه کرده باشند. در راه بالا رفتن از کوه متوجه غار ها و شکاف های بسیاری شدند که در همه جا به چشم می خورد. کمی دیگر که بالا رفتند صدای حرف زدنی که انگار از درون کوه می آمد متوقفشان کرد. آنجلینا آرام به پشت سرش برگشت و انگشت اشاره اش را روی بینی و دهانش گذاشت که یعنی هیس ! مون لبخند موزیانه ای زد و گوشش را به دیواره ی غار چسباند. صدای دست کم سه نفر از درون غار شنیده می شد:

-من قبلاً اینجا بودم، یه راه کوتاه تر درست از این سمت وجود داره.

- من مطمئنم که راه از اینوره گاونر. نقشه های من راه رو از اینور نشون میده.

- بشین سر جات کوردا. من و درن از اینور میریم. مگه مه درن؟

-من خیلی خستم، میشه چند دقیقه همینجا بشینیم؟

-ولی تو باید عجله کنی درن، الان احتمالا بقیه خون آشام ها متوجه فرارت شده ان و دارن توی غار دنبالت می گردن.

با شنیدن کلمه "خون آشام" مون و آنجلینا نگاه سرشار از خباثتی به یکدیگر انداختند و کشان کشان خودشان را به سمت یکی از شکاف ها بالا کشیدند. دزدکی نگاهی به داخل شکاف انداختند. مردی تنومند ولی قد کوتاه با چهره ای قرمز رنگ، پسر بچه ای لاغر و تکیده با موها و صورتی فوق العاده ژولیده که از پاهایش خون می آمد و یک مرد جوان با موهای طلایی ابریشمی بلند در داخل غار ایستاده بودند. آنجلینا و مون آهسته سر خود را پایین آوردند و به صورت پچ پچ به مشورت پرداختند:

-دیدی اون خیکیه رو؟ دیدی چه صورتش قرمز بود؟ مرلین وکیلی تابلوئه خون آشامه.

-هوووم.

-اون بچه سیاه سولوخته کرو کثیف هم همینطور. لابد یه چیزی دزدیده بقیه خون آشام ها دنبالشن.

-هوووم.

- ولی اون پسر خوشگله رو نمی دونم. به قیافش نمیخوره زیاد اهل خشونت باشه.

مون سرش را به چپ و راست تکان داد و هوووم هوووم های معنا داری کرد.

-چی؟ که پس وقتی هوا رو بو کشیدی توی وجود پسر خوشگله هیچ اثری از شادی نبود؟ پس امکان نداره خون آشام باشه. ای بد بخت مادر مرده، لابد اینا گروگان گرفتنش! خودت رو تکون بده مون، باید بریم داخل غار و اون دوتای دیگه رو بُکُشیم! بعد هم لاشه شون رو بِکِشیم ببریم هاگوارتز. تو رو به مرلین ببین واسه دورف مثقال نمره باید از هفت خوان گودریک رد بشیم.
-هوم! (اسیر شدیم به مرلین)

آنجلینا و مون با شماره سه به داخل غار ریختند:

-از سر جاتون تکون نخورید! اون مرد فلک زده رو آزاد کنید.

هر سه نفر درون غار با تعجب بسیار به آنجلینا و مون نگاه می کردند. پسرک ژولیده به مرد سرخ رو گفت:
-اون یارو شنل پوشیده چیه دیگه؟

-نمی دونم درن. هر چی هستن خون آشام نیستن. هی تو، یارو قد بلنده، اسمتون چیه؟

- مون.

- اسممون؟

- مون!

- من سوال پرسیدم، جواب بده تا جواب بدم!

- مونمونه!

-چی تونه؟

- گاونر آروم باش. فکر کنم اسمش مونه. شما از طرف آقای تینی اومدین؟

-هو کیمدی؟

- من کوردا اسمالتم. ایشون هم گاونر پول و درن شان جوان هستند. شما برای ما پیغامی دارید؟

-برای تو که نه ولی برای اون دوتای دیگه فقط یک پیام داریم: برای مرگ آماده بشید!

آنجلینا جمله آخرش رو فریاد زد و در حین فریاد زدن، دستش را به داخل کوله پشتی اش برد و یک میخ بلند فولادی و یک چکش را بیرون کشید. اما قبل از آنکه بخواهد حرکتی بزند، مون جلو رفت و درن و گاونر را فرانسوی بوسید!

- خوب البته اینجور هم می شد. تو، برادر، تو آزادی! برو فرار کن تا بقیه شون نخوردنت! ما لاشه این دوتا تن لش رو با خودمون می بریم.

-من با این‍که خیلی از کشتار و ریختن خون نفرت دارم، اما بسیار بسیار از شما دو نفر مسافران تقدیر ممنونم! شما با کشتن این دو نفر آینده رو تغییر دادید.

-خونی نریخته که داداش، مون کارش رو تمیز انجام داد. تو هم معلومه ذات خوبی داری. مرلین پشت و پناهت باشه.


ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۸ ۱۳:۲۶:۲۰

کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
پست دوم
لینی وارنر و دای لوولین


فلش بک

- در دوران فوق العاده قدیم... شاید حتی پیش از اینکه جادوگرا شروع کنن به ثبت تاریخ، خون آشام ها روی زمین زندگی میکردن. اولین خاندان خون آشام به خاطر نفرین جادوگرها به وجود اومد حتی. که خب بعدا شروع کردن به تکثیر کردن و زیاد کردن خون آشام ها.

دای با غرور به بقیه کلاس نگاه کرد. آرسینوس واقعا یک نابغه بود. چه تدریسی بهتر از تدریسِ "تاریخ پرافتخار و هیجان انگیز خون آشامان" ؟!
و چه زمانی بهتر از الان که یک خون آشام زنده در کلاس بود؟!

ابری از تخیلات بالای سر دای شکل گرفت:
نقل قول:

- همون طور که می گفتم خون آشام ها قوی ترین موجودات روی کره زمین ـند. برای همین ما باید به خاطر این که تا حالا ما رو منقزض نکردند ازشون تقدیر و تشکر به عمل بیاریم. حالا دعوت می کنم از بهترین خون آشامِ قرن، دای لوولین!
-


- خلاصه که تکلیفتون به این صورته، یه هم تیمی بردارید، برید خون آشام کشی.
-

صدا در ذهن دای تکرار شد.

خون آشام کشی...
خون آشام کشی...
خون آشام...
خون...

پایان فلش بک

-مثل اینکه من و تو با هم افتادیم. بزن بریم شکار خون‌آشام.

دای برگشت و به لینی نگاه کرد. شکار خون آشام؟ مگه قرار نبود از دای تقدیر و تشکرات فروان به عمل بیاد؟ این چه تکلیفی بود؟ این چه وضعی بود؟!

در همین حال که دای پوکرفیس بود؛ لینی تیکه چوب در سایزها و رنگ های مختلف به سمتش پرتاب می کرد.

- نکن عه! بذار دو دقیقه مدیتیشن کنم ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم.
- نه! من نمره لازم دارم! ما از گریف عقبیم! بیا در راه ریون شهید شو.

دای همچنان به لینی نگاه می کرد ولی از اون جایی که خیلی پوکرفیس و دارک و خفن و جذاب بود؛ بی اعتنا به لینی از کلاس بیرون رفت و به این فکر کرد که شکایتی علیه مدرسه و آرسینوس تنظیم کنه.


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
پست اولِ حشره و خون آشاممون » دای لوولین

بعد از خارج شدن پروفسور جیگر از کلاس، در کسری از ثانیه نیمی از دانش‌آموزا دو به دو گروه‌بندی می‌شن و به سمت زمان‌برگردان‌ها هجوم می‌برن. لینی که داشت خودش رو جا مونده از قافله می‌دید، به سرعت جلو میاد.
- اومدم رز. می‌دونم منتظرم بودی. بزن بریم.

و دست حشره‌ایش رو به سمت برگ‌های رز دراز می‌کنه تا دست در برگ هم به زمانی دیگه منتقل شن. اما رز برگشو پس می‌کشه.
- من خودم یار دارم حشرکم. دیر رسیدی.

رز اینو می‌گه و بلافاصله با یک هافلپافی که درست کنارش ایستاده بود، به زمان دیگه‌ای منتقل می‌شه. تا لینی میاد به خودش بجنبه و یکی دیگه رو پیدا کنه، کلاس رو عاری از هر گونه جنبنده‌ای می‌بینه.
- چی شد؟ تعداد فرد بود؟

همون موقع توجه لینی به مجسمه‌ای در انتهای کلاس جلب می‌شه. مجسمه‌ی مذکور که دای لوولین نام داشت، هنوز باورش نمی‌شد که تا دقایقی پیش بین مشتی جادوگر نشسته بود و از خاطرات جنگ اونا با گونه‌ی خون‌آشامیش می‌شنید. حالا هم پوکرفیس‌وارانه در حالی که در شوک عمیقی فرو رفته بود گوشه‌ای نشسته بود.

لینی خوش‌حال از اینکه یاری پیدا کرده، زمان‌برگردان رو از روی میز برمی‌داره و یکراست به سمت دای می‌ره.
- مثل اینکه من و تو با هم افتادیم. بزن بریم شکار خون‌آشام.

تنها واکنش دای این بود که سرشو می‌چرخونه و این‌بار به جای جلو، به چشمای لینی زل می‌زنه. لینی که از رفتار دای سر نمیاورد شروع به تجزیه و تحلیل کردن ماجرا می‌کنه. همون‌جاس که چرخ‌دنده‌های مغزش به کار میفتن. دای یک خون‌آشام بود! تصور اولیه‌ی لینی این بود که چه هم تیمی‌ای بهتر از یک خون‌آشام می‌تونست اونو در مبارزه با خون‌آشامِ مخفی شده درون زمان‌برگردان کمک کنه؟

- تو اگه با منِ جادوگر همراه شی و یه خون‌آشامو بکشی، هممم... خب درسته اونوخ به هم نوعانت خیانت کردی! پس گزینه‌ی بعدی اینه که...

اما تصور ثانویه‌ی لینی اصلا دوست‌داشتنی به نظر نمی‌رسید.
- ... اینه که با خون‌آشامه متحد شی و منو بکشی. ولی اونوقتم که در حق من و دوستات خیانت کردی!

و اینجاس که دو گالیونی لینی می‌افته.
- هی وایسا ببینم! تو در هر صورت خائن محسوب می‌شی نه؟

لینی که مطمئن بود حسابی به بهتر شدن حال دای کمک کرده، بعد از گفتن این حرف بال‌بال‌زنان یک قدم که نه، بلکه شونصد قدم به عقب پرواز می‌کنه.
- دای! من در این لحظه تصمیم گرفتم تو رو از این انتخاب سخت نجات بدم. تو یه خون‌آشامی و منم باید یه خون‌آشام بکشم. پس... بای‌بای دای.

لینی اینو می‌گه و تکه چوبی که از نظر هیکل حشره‌ای خودش بسیار بزرگ بودو برمی‌داره و درست به سمت قلب دای پرتاب می‌کنه. تکه چوب می‌ره و می‌ره و یکراست درون قلب دای فرو می‌ره. در حالی که لینی انتظار داشت مرگ دای فرا برسه، دای از جاش بلند می‌شه و تکه چوبی که اندازه‌ی انگشت کوچیکه‌ی دستشم نبودو از بدنش بیرون می‌کشه.

- عه چیزه... قرار بود چوب بزرگی باشه.




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
پست اولِ حشره و خون آشاممون » دای لوولین

بعد از خارج شدن پروفسور جیگر از کلاس، در کسری از ثانیه نیمی از دانش‌آموزا دو به دو گروه‌بندی می‌شن و به سمت زمان‌برگردان‌ها هجوم می‌برن. لینی که داشت خودش رو جا مونده از قافله می‌دید، به سرعت جلو میاد.
- اومدم رز. می‌دونم منتظرم بودی. بزن بریم.

و دست حشره‌ایش رو به سمت برگ‌های رز دراز می‌کنه تا دست در برگ هم به زمانی دیگه منتقل شن. اما رز برگشو پس می‌کشه.
- من خودم یار دارم حشرکم. دیر رسیدی.

رز اینو می‌گه و بلافاصله با یک هافلپافی که درست کنارش ایستاده بود، به زمان دیگه‌ای منتقل می‌شه. تا لینی میاد به خودش بجنبه و یکی دیگه رو پیدا کنه، کلاس رو عاری از هر گونه جنبنده‌ای می‌بینه.
- چی شد؟ تعداد فرد بود؟

همون موقع توجه لینی به مجسمه‌ای در انتهای کلاس جلب می‌شه. مجسمه‌ی مذکور که دای لوولین نام داشت، هنوز باورش نمی‌شد که تا دقایقی پیش بین مشتی جادوگر نشسته بود و از خاطرات جنگ اونا با گونه‌ی خون‌آشامیش می‌شنید. حالا هم پوکرفیس‌وارانه در حالی که در شوک عمیقی فرو رفته بود گوشه‌ای نشسته بود.

لینی خوش‌حال از اینکه یاری پیدا کرده، زمان‌برگردان رو از روی میز برمی‌داره و یکراست به سمت دای می‌ره.
- مثل اینکه من و تو با هم افتادیم. بزن بریم شکار خون‌آشام.

تنها واکنش دای این بود که سرشو می‌چرخونه و این‌بار به جای جلو، به چشمای لینی زل می‌زنه. لینی که از رفتار دای سر نمیاورد شروع به تجزیه و تحلیل کردن ماجرا می‌کنه. همون‌جاس که چرخ‌دنده‌های مغزش به کار میفتن. دای یک خون‌آشام بود! تصور اولیه‌ی لینی این بود که چه هم تیمی‌ای بهتر از یک خون‌آشام می‌تونست اونو در مبارزه با خون‌آشامِ مخفی شده درون زمان‌برگردان کمک کنه؟

- خب، تو اگه با منِ جادوگر همراه شی و یه خون‌آشامو بکشی... خب درسته اونوخ به هم نوعانت خیانت کردی! پس گزینه‌ی بعدی اینه که...

اما تصور ثانویه‌ی لینی اصلا دوست‌داشتنی به نظر نمی‌رسید.
- ... اینه که با خون‌آشامه متحد شی و منو بکشی. ولی اونوقتم که در حق من و دوستات خیانت کردی!

و اینجاس که دو گالیونی لینی می‌افته.
- هی وایسا ببینم. تو در هر صورت خائن محسوب می‌شی نه؟

لینی که مطمئن بود حسابی به بهتر شدن حال دای کمک کرده، بعد از گفتن این حرف و برقی که در چشمای دای ظاهر می‌شه، بال‌بال‌زنان یک قدم که نه، بلکه شونصد قدم به عقب پرواز می‌کنه.
- دای! من در این لحظه تصمیم گرفتم تو رو از این انتخاب سخت نجات بدم. تو یه خون‌آشامی و منم باید یه خون‌آشام بکشم. پس... بای‌بای دای.

لینی اینو می‌گه و تکه چوبی که از نظر هیکل حشره‌ای خودش بسیار بزرگ بودو برمی‌داره و درست به سمت قلب دای پرتاب می‌کنه. تکه چوب می‌ره و می‌ره و یکراست درون قلب دای فرو می‌ره. در حالی که لینی انتظار داشت مرگ دای فرا برسه، دای از جاش بلند می‌شه و تکه چوبی که اندازه‌ی انگشت کوچیکه‌ی دستشم نبودو از بدنش بیرون می‌کشه.

- عه چیزه... قرار بود چوب بزرگی باشه.




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۲ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
از کنار گوشیم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
پست دوم - هم تیمی : آرتور ویزلی

یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید. سوال یا ابهامی هم داشتید حتما بپرسید.


مینروا با ترس به سمت دو خون آشام بیریخت برگشت. خواست چوبدستی اش را در بیاورد که آرتور زودتر از او عمل کرد و چوبدستی اش را به سمت یکی از خون آشام ها گرفت و گفت :
- استیوپفای.
مینروا نگاهش را از خون آشام بیهوش گرفت و به خون آشام دیگر که جری تر شده بود و آماده حمله بود دوخت . چوبدستی اش را بالا آورد و گفت:
- سکتوم سمپرا .

آرتور و مینروا به خون آشام غرق خون نگاهی ننداختند و با هم به سمت بقیه خون آشام ها رفتند. مینروا با خودش فکر می کرد که وقتی برگشتند چطور به خدمت آرسینوس برسد . وقتی کمی به خون آشام ها نزدیک شدند توانستند صدای زشت و کلفت یکی از خون آشام ها را بشنوند :
- اون دو تا بی عرضه چرا نیومدند؟ ها؟

-ق...قربان الاناست که برسن .

خون آشام دیگرکه صدایش افتضاح تر از اولی بود ، طوری که مو های تن مینروا سیخ شد . مینروا همه خون آشام هایی که آنجا بودند را شمرد و به آرتور گفت :
-پنج تا بیشتر نیستند حالا چیکار کنیم؟

آرتور قیافه ای متفکرانه به خودش گرفت و بعد از چند دقیقه گفت :
- نمیدونم .

مینروا در حالی که سعی می کرد موهای سرش را نکند گفت :
- واسه همین انقدر داشتی فکر میکردی؟

آرتور شانه ای بالا انداخت و با حواس پرتی با پا به قوطی کوچکی که روی زمین بود ضربه زد . صدای بلندی که ایجاد شده بود توجه خون آشام ها را به خود جلب کرد . مینروا با کف دست به پیشانی اش زد و نگاه تند و تیزی به آرتور انداخت .
خون آشام ها به سمت جایی که آرتور و مینروا ایستاده بودند ، رفتند . وقتی هیکل کوچک و نحیف آن دو را از بین تاریکی تشخیص دادند ، رییسشان با صدای بلندی که گوش هر انسانی را کر می کرد، داد زد :
-شما دو نفر آنجا چه غلطی می کنید ؟

یک فکر احمقانه سریع در ذهن آرتور شکل گرفت :
-امم ... ما خون آشام های تازه کاریم .

مینروا با چشمان گرد شده سرش را به طرف آرتور بر میگرداند و با خود فکر میکند که هر بلایی سر آرسینوس بیاورد بدترش را سر این ویزلی دیوانه می آورد .
خون آشام به یکی از آن چهار نفر همراهش اشاره ای می کند . خون آشام به طرف آن دو می رود و دورشان چرخی می زند . بدن نحیف مینروا و نسبتا نحیف آرتور لرزی می گیرد . خون آشام دست از بو کشیدن بر می دارد و به طرف خون آشام های دیگر می رود و می گوید :
- دروغ می گویند . آنها ، دو بچه جادوگر احمق کله شق هستند .

مینروا وقتی قیافه های عصبانی خون آشام ها را می بیند می گوید :
-حالا وقتشه .

و چوبدستی اش را رو به سقف می گیرد :
- ریداکتو .

سقف فروکش می کند و نور آفتاب که نشان از آمدن روز می دهد بر روی خون آشام ها می تابد . خون آشام ها جیغ های کر کننده ای می کشند و تبدیل به خاکستر می شوند . مینروا و آرتور دستشان را از روی گوششان بر می دارند و با استفاده از افسون جمع آوری خاکستر های روی زمین را جمع می کنند و در کیسه بزرگی می ریزند .
ناگهان فکر شیطانی در ذهن هر دو آنها شکل می گیرد و با هم می گویند :
- کله آرسینوس

با کمک زمان بر گردان بر میگردند به زمان حال و درون کلاس تاریخ جادوگری . آرسینوس بی توجه به اطراف سرش را روی چند تا برگه خم کرده است که ناگهان احساس خفگی بهش دست می دهد . مینروا و آرتور خاکستر خون آشام ها را روی سر او ریخته بودند و آنها از نقابش عبور کرده و کل دهان و بینی اش را در بر گرفته .
آرتور با چهره ای بشاش رو به آرسینوس می گوید :
- این هم تکلیفت جیگر جون .

و پا به فرار می گذارد . در این حین مینروای مهربان که کمی دلش برای آرسینوس سوخته است ولی انکارش می کند ، آخرین نرمه خاکستر ها را روی کله او می ریزد و با جدیت همیشگی اش کلاس را هر چه زودتر ترک می کند . آرسینوس خاکستر های تو نقابش را تمیز می کند و می گوید :
- آخجون خاکستر مرغوب اگر آن دو بچه بدونند چی را از دست داده اند .

و بعد از قهقهه ای شروع به جمع آوری خاکستر ها می کند.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
تیم مینروا مک گوناگل و آرتور ویزلی

یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید.

ملت دانش آموز هرکدوم هم تیمی خودشون رو پیدا کردن. آرتور عین تسترال وایساده بودو نگاه می کرد تا اینکه دید یکی دیگه هم مثل خودش عین تسترال وایساده داره جمعیت رو نگاه میکنه.
رفت جلو و گفت:
-مینروا نظرت چیه ما هم گروه بشیم؟

مینروا یکم به آرتور نگاه کرد و گفت:
-هرچند از ویزلی جماعت خوشم نمیاد ولی دیگه کسی نمونده. مجبوریم با هم بریم شکار خون آشام.

آرتور خوشحال از اینکه یه هم گروهی پیدا کرده رفت سمت میز. نگاهی به زمان برگردان انداخت. مینروا رو به روش وایساد و آرتور یه قسمت از زنجیر زمان برگردان رو گرفت و مینروا هم قسمت دیگه شو.
بقیه دانش آموزا هم همین کارو کردن.

همه آماده بودن که آرسینوس چوبدستیشو کشید و گرفت سمت بچه ها و گفت:
-دانش آموزان... آماده... برید.

آرسینوس چوبدستیشو یه دور چرخوند و یه دفعه همه جا غیب شد. طبق معمول آرتور با دماغ اومد رو زمین و ظاهر شد. از جاش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-اینجا دیگه کدوم گورستونیه؟

هوا تاریک بود و مه آلود. هیچ جا رو نمیشد درست دید. آرتور تو فاز فیلمای ترسناک بود که پاش گیر کرد به یه چیزیو خورد زمین. مینروا رو کرد به آرتور و گفت:
-مواظب باش شست پات نره تو چشت.
-بی تربیت.😐

نگاه کرد تا ببینه چی بود که پاش گیر کرد بهش. یکم که دقت کرد، دید سنگ قبر بود. رو کرد به مینروا و گفت:
-تا به حال شب رفتی قبرستون؟

مینروا وحشت زده گفت:
-معلومه که نه. هیچ وقتم دلم نمیخواد این کارو بکنم.
-باید بگم که تو اینکارو کردی.
-نگو که تو قبرستونیم.
-تو قبرستونیم.

مینروا بدون معطلی یه جیغ بلند کشید که گوشای آرتور چسبید به سنگ قبر کناریش. رو کرد به مینروا و گفت:
-اگه جیغ بزنی میان میخورنمونا.

همون لحظه احساس کردن یه چیزی داره میاد سمتشون. چوبدستیشون رو گرفتن جلو و به اطراف نگاه میکردن. منتظر بودن که یکی از تو مه بزنه بیرون. همون لحظه صدایی از لابه لای مه اومد که می گفت:
-شما جادوگرا و ساحره های لعنتی رو زنده نخواهم گذاشت. وقتش رسیده تا خونتون رو سر بکشم.

که یه دفعه یه نفر با دوتا دندون نیش که انگار تسترال گازش گرفته بود، دهن یه پا گاراژ، حمله کرد سمتشون. آرتور اومد افسون بیهوش کننده رو بزنه که یه دفعه مینروا گفت:
-ریداکتو.

زد خون آشام رو پوکوند و دست آرتور خالی موند از شکارش. رو کرد به مینروا و گفت:
-میشه بعدی رو من بزنم.

لبخندی زد و گفت:
-هرکی زودتر افسونو اجرا کنه.

خلاصه آرتور با همون قیافه پوکرش راه افتاد تا بتونه راه خروجو پیدا کنه. همینطور که می گشتن رسیدن به مرده شور خونه. به نظر میومد کسی داخلش باشه چون صدای حرف زدن میومد. حرفایی که اینجا نگم بهتره. بی تربیتا. اونا خون آشام بودنو پشت سر جادوگرا داشتن حرفای بی ادبیاتی میزدن. درو باز کردن و آروم رفتن داخل.آرتور به مینروا گفت:
-با شمارش من دخلشونو میاریم. یک دو س...

سه رو نگفته بود که دیدن دو نفر پشت سرشون ظاهر شدن. دوتا خون آشام. یکیشون که خیلی قیافه داغونی هم داشت خنده ای کرد و گفت:
-به به ببینید چی داریم اینجا. دوتا بچه جادوگر فضول که دلشون میخواد به جمع ما اضافه بشن.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید. سوال یا ابهامی هم داشتید حتما بپرسید.
پست دوم همگروهی پسرخاله ی عزیز استوارت مک کینلی

دورا سرش رو به سمت پایین حرکت داد و چند ثانیه همان طور که استوارت نگاه میکرد با خود اندیشید:

_چرا استوارت رو به همگروهی برگزیدم؟هرچند دیگه دیره ، الان حدودا یه قرن ماقبل خودمونیم.

همون طور که ذکر شد،این ایه ی یاس چند لحظه بیشتر ادامه نیافت.مشکل بزرگ تری بود.خون اشامی که قصد خون کارل رو کرده بود!کارل با ارامش تمام دو تا ضربه به صورت کارن زد که سبب به هوش آمدنش شد.

_کارن متوجه هستم که درد داری،سعی کن راه بری.من کمکت میکنم.

سپس دستانش را کشید و بلندش کرد.اما قبل از هر حرکتی ، دیدش را دود فرا گرفت و انسانی با پوست بسیار سفید و چشمانی سرخ جلویش ظاهر شد. به مرور زمان تعداد خون اشام ها از یک به ده نفر رسیده بود.تقریبا یک کیلومتر بین انها فاصله بود.کارل نگاهی به خون اشام ها کرد.به نظر ترسناک نمی امد ،باید خونسردی خودش رو حفظ میکرد.هر چه باشد او درس هایش را خوب خوانده بود و اماده ی هرچیزی بود. سقلمه ای به کارن زد.

_باید کمک کنی.میتونی از چوب دستیت استفاده کنی؟
_اره کارل. برنامت چیه؟

چند لحظه بعد کارن با ورد جادویی اکیو و تکون دادن اروم مچ دستش،انبوهی چوب و شاخه ها را روی زمین را جمع میکرد.کارل هم با زمزمه کردن ورد اینسندیوم ان هارا اتش میزد.بالاخره هر موجودی نقطه ضعفی داشت.هر چند خون اشام ها هم خنگ نبودند.پس از درک این مسئله شروع به فرار کردند.بلافاطله کس از پشت ورد قفل کننده ی دست و پا را فریاد زد.

_بتریفیکاس توتالاس.

کارل و کارن به سمت صدا برگشتند و با یک مرد میانسال رو در رو شدند.

..........

همون طور که بچه ها از پشت ،سر خون اشام ها را ، به کمک فرانک میکشیدند تا به صورت کامل جان ان هارا بگیرند ، از زندگی فرانک هم با خبر میشدند.

_اره دیگه!همون طور که گفتم ،من نگهبان اینجام . یکی از دوستام گرگینست. من میام تو جنگل و دورادور مواظبم که به سنتور ها یا تک شاخ ها اسیبی نزنه.میدونید ،کنترلتون تو این شرایط خیلی سخته. شانس اوردید که هم باهوشید ،هم من اینجا بودم.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶

استوارت مک کینلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خونه ای در کوچه پس کوچه های خیابان دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید. سوال یا ابهامی هم داشتید حتما بپرسید.

همگروهی دورا ویلیامز



استوارت داشت به این فکر می کرد که آیا اومدن به همچین جای خطر ناکی با یه دختر کاره درستیه؟ اما نمی شد به کارل گفت دختر اون واسه خودش پسری بود.استوارت داشت همینطور داخل جنگل ممنوعه می شد که یکی زد پس کله اش و گفت

:داری همینطوری بدون من وارد جنگل میشی کارن؟

این صدای کارل یا همون دورا بود که داوطلب شده بود با استوارت به جنگل ممنوعه برای شکار خون آشام اومده بره.

:کارل یه بار نمی تونی مثل بچه آدم با من رفتار کنی؟

کارل :فعلا وقت دعوا نیست بگو ببینم زمان برگردان رو آوردی؟

استوارت:نمی دونم کجاست. شوخی کردم ایناهاش بیا بگیرش.

کارل:خب آماده ای بریم شکار؟

استوارت:آره بزن بریم.

کارل زمن برگردان را راه انداخت و اونا رفتن .استوارت احساس کرد که همه چی دارد تکان می خورد و او داشت حالت تهوع می گرفت که یک دفعه خورد زمین.

کارل:حالت خوبه؟

استوارت آره فکر کنم.

کارل:حالا خودتو لوس نکن پاشو بریم.

اونها راه افتادن دنبال خون آشام . ولی متاسفانه اونا نمی دونستن چه خطری می خواد تحدید شون کنه.


استوارت:حالا چی کار کنیم که خون آشام بیاد بگیم خون آشام جان بیه بیه واست آبنبات آوردم؟

کارل: نه باید یه منبع خون پیدا کنیم اگر نتونیم لاشه حیوانی که تازه مرده باشه پیدا کنیم باید از خون خودمون استفاده کنیم تا تله بسازیم.

استوارت:آها باشه بیا بگردیم ولی باید حتما تازه باشه خونش وگرنه خون آشام سمتش نمیاد.

کارل:هی اونجارو باش کارن یه آهوی مرده .

استوارت و دورا به سمت آهو رفتن که

استوارت:کارل این اصلا نشونه خوبی نیست جای گاز گرفتگی روی بدن آهو رو نگاه کن مثل دندون های.... وایسا ببینم ماه کامله و این یعنی ما بیچاره شدیم.

و در این حین بود که صدای زوزه گرگ آمد و این نشانه این بود که اونها گیر یک گرگ نما افتادن.


استوارت:تکون نخور کارل تکون نخور فکر کنم یه کرگدن بتونه کارشو بسازه.

استوارت به کرگدن تبدیل شد و به سمت گرگ نما خیز برداشت و اومد به اون گرگ نما حمله کنه که دید خفاشی دارد دور سرش می چرخد و استوارت برای دور کردن آن خفاش باید آدم می شد و همین کار را هم کرد که از آنطرف جنگل یکی گفت

:شما برید بچه ها من حسابشو می رسم.

و وقتی جمله تمام شد زوزه ای کشید که گرگ نما را به سمت خود جذب کرد.

کارل:به نظرت کی بود.

استوارت:ما الان چند قن به عقب اومدیم به نظرت باید بدونم؟ راستی این خفاشه چرا هی دور سرم می چرخه؟


کارل: اوه استوارت فکر کنم خون آشامی که می خواستیم پیدا کردیم. سریع فرار کن تا خونمون رو نخورده.

و بچه ها شروع به فرار کردن و خون آشام هم به دنبال اونها افتاده بود تا اینکه استوارت برگشت و خواست خون آشام رو تلسم کنه که با مغز خورد توی درخت و بیهوش شد.

کارل:اه الان آخه وقت این کار بود؟




استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.