گریف vs ریون
کتی مدیر می شود!
در فیلم ها همیشه جلسات سری در مکان های تاریک و خفن برگزار می شود. جمعی مرد صاف و اتو کشیده با کت شلوار و پیراهن سفید دور هم می نشینند و شروع می کنند به کشیدن نقشه های شیطانی.
لینی با خود فکر کرد جلسه های سری تیم مدیریت باید در مکان سری تری برگزار شود.
-اممم...رز؟ چرا اومدیم اینجا؟
رز برگ هایش را تکان داد.
-چی؟ چرا اومدیم؟! برای برگزاری جلسات سری چه جایی بهتر از مرلینگاه؟!
-آخه...این بو بدجوری اذیت می کنه!
از برخی جهات حق با لینی بود. مرلینگاه در حالت عادی مکانی برای ایستادن نیست حتی. چه برسد به آنکه دو نفری در یک مرلینگاه باشید! آن هم درست کنار...
-بسیار خب! ببین لینی...اوضاع خرابه به شدت. وسط این همه بوق بازی ملت آیلین پرنس هم برگشته! در نتیجه این بهترین کاره!
لینی با بی قراری سر تکان داد.
-مطمئنی فرد درستی رو انتخاب کردیم؟
-شک نکن.
لینی نمی توانست شک نکند...جامعه جادوگری ده ها عضو داشت! چرا کسی انتخاب شد که تحت تعقیب دارالمجانین بود؟!
زمین بازی کوییدیچآخرین بازی کوییدیچ آن ترم در حال برگزاری بود. مون چماق به دست توپ بازدارنده را دفع و آن را به سمت جیسون فرستاد. ترامپ گوشی به دست به سمت جیسون حمله ور شد اما نتوانست سرخگون را بقاپد. در همین لحظه توپ بازدارنده محکم به جیسون برخورد کرد و جیسون و جارو و سرخگون، هرسه سقوط کردند.
بتمن ناگهان ظاهر شد و سرخگون را به چنگ آورد. سپس بت رنگی به سمت دروازه بان پرتاب کرد.
لینی که آن سوی زمین منتظر چنین فرصتی بود. با کمک طلسم و منوی مقدس مدیریت، جهت حرکت بت رنگ را عوض کرد. بت رنگ چرخی زد و به سر کتی برخورد کرد.
آخرین چیزی که کتی حس کرد سقوط بود...
رویاهای کتیکتی چشمانش را باز کرد. بدنش زمین سخت را به خوبی حس می کرد. از جای برخاست. در مکان روشنی بود و که ناگهان شخصی گفت:
-کتی فرزند عزیز و استثنایی! بیا با هم قدم بزنیم.
کتی برگشت و مردی نورانی را دید.
-من عله کبیر هستم!
کتی گفت:
-من مردم؟
-بستگی به خودت داره.
کتی گیج شده بود. عله شانه های کتی را گرفت.
-تو باید برگردی کتی. منو بدون هیچ هدایتگری مونده.
عله کبیر از جیبش یک عدد منوی مبارک و نورانی بیرون آورد و به دست کتی داد.
-کتی تو باید برگردی دخترم. شاید با برگشتنت کاری کنی تیم های کمتری از هم بپاشن و بازیکن های کمتری علیل و ناقص شن. پس اگه این به نظرت هدف ارزشمندیه فعلا با هم خداخافظی می کنیم. راستی به نظرت اینجا کجاست؟
کتی کمی فکر کرد.
-یه نقطه بزرگ؟ که خیلی هم تمیزه؟ و خلوت؟
-نقطه بزرگ؟ پناه بر خدا! تازه اینا همه توی ذهنت بود ولی دلیل نمیشه که واقعی نباشه! حالا هم برو دخترم.
کتی که به کلی گیج شده بود، منو را به دست گرفت و دور شد.
عله رفتنش را تماشا کرد...تق! لینی از پشت سر ضربه محکمی به عله زد!
-باو گفتم مثل اون صحنه آخر کتاب دیالوگ بگو! گند زدی!
عله به رز ویزلی تبدیل شد.
-چته وحشی؟! ناراحتی خودت میومدی عله میشدی!
-د آخه هنوز اون هیچی نگفته بعد تو یهو میگی اینا تو ذهنت اتفاق افتاده!؟
-حالا که چی؟! نفهمید که!
لینی و رز به نقطه ای که چند لحظه قبل کتی غیب شد بود.
-رز؟
-هوم؟
-به نظرت جواب میده؟
-صد در صد!
سرسرای بزرگ
کتی درست وسط سرسرای بزرگ ظاهر شد.
-اه! اینجا چقدر مزخرفه!
کتی چند دکمه منو را فشرد. میزهای طویل چهار گروه غیب شدند و تمام فضای سرسرا خال خالی شد!
-نقطه!
چند لحظه بعد، کتی روی صندلی پر از نقطه در صدر سرسرا نشسته بود و به ملت معترض خیره شده بود.
اولین معترض، دختری کوچک از گروه نقطافلپاف بود. به آرامی جلو آمد.
-نقطه اعظم! من بدون جارو کوییدیچ بازی کردم. سرهمین از تیم ما امتیاز کم شد! حالا مثلا چه فرقی می کرد اگه جارو سوار میشدم!
کتی پرسید:
-تو نقطه من رو ندیدی؟
-خیر نقطه اعظم.
-پس این طوری...
کتی دکمه ای را فشرد و دختر را به جزایر نقاط تبعید کرد.
معترض بعدی از گروه نقطلترین بود.
-نقطه اعظم! این داور نقطهفندور تازه وارد بود! بلد نبود نمره بده! چه میفهمه آخه؟! من میفهمم ولی! آیم وری خفن! تازه اعتراض کردیم بهشون توهین کردن نامردا! ما هم گفتیم ردا و چارقد برامون جواب نمیشه که! در کل فقط من و شما میفهمیم نقطه اعظم!
-تو نقطه من رو ندیدی؟
-خیر نقطه اعظم! اصلا شما چه احتیاجی دارین به نقطه؟! نقطه اس که به شما نیاز داره!
کتی این معترض را هم به جزایر نقطه تبعید کرد.
-کس دیگه ایی اعتراض نداره؟
قطعا کسی جرئت نداشت!
بیرون سرسرا-آماده ایی رز؟
رز کیک در دستش را محکم تر گرفت و لبخند زد.
-آماده ام!
لینی به سمت در عظیم سرسرا رفت و آن را باز کرد. هردو به سرعت داخل شدند.
-سورپرا...
اما صحنه ای که دیدند باعث شد نتوانند حرف بزنند.
-چرا اینجا همش نقطه اس؟!
کتی، لینی و رز را دید.
-رز! لینی!
رز و لینی به کتی نگاه کردند.
-اینجا نقطهوارتزه! عالی نیست؟
رز و لینی نگاهی به یکدیگر انداختند.
-نقطهوارتز؟
-آره! عالی نیست؟!
در هنگام این گفت و گو، فردی سراسیمه وارد سرسرا شد.
-هری پاتر! هری پاتر حمله کرده!
جمعیت شروع به داد و هوار کردند و هریک می کوشیدند خود را نجات دهند. شخصی فریاد زد:
-یکی پروفسور ریدل رو خبر کنه!
لینی و رز زبانشان بند آمد.
-پروفسور ریدل؟!
-همش تقصیر توئه رز! تو گفتی اینکار رو بکنیم ایفا فعال تر میشه!
-نه ایده خوب بود صرفا درست مدیریت نشد!
-خودم می کشمت رز! منو رو دادیم دست یه دیوونه زد اینجا رو با یه دنیای دیگه یکی کرد! می کشمت!
رز به سرعت از چنگ لینی فرار کرد و لینی نیز به دنبال چوبدستی خود می گشت...