هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶
کی؟
جیسون


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید!

توی خونه نشسته بودم و در و دیوار رو نگاه میکردم.
حوصلم سر رفته بود.
رو کردم به مالی و گفتم:
-نظرت چیه وسایلمونو جمع کنیم و با بچه ها یه سر بریم جنگل؟

مالی با تعجب بهم نگاه کرد و پرسید:
-جنگل چه خبره؟
-هیچی فقط حوصلم سررفته.مدتیه که نه مسافرت رفتیم و نه پیک نیک. گفتم بریم یه هوایی هم میخوریم.

مالی قیافشو کج و کوله کرد به این معنی که "بیخیال بابا حوصله داری".
با ناراحتی گفتم:
-خب پس... میگردم یکی دیگه رو پیدا میکنم.

رفتم دم پله ها و بچه ها رو صدا زدم:
-جینی، رون، فرد، جرج، چارلی، بیل. کجایید بچه ها؟ بیاید پایین کارتون دارم.

فورا از تو اتاقاشون اومدن پایین و جلوی پله ها جمع شدن.
جینی با قیافه ی کنجکاوی پرسید:
-چی شده پدر؟ اتفاقی افتاده؟
-نه چیزی نیست. فقط خواستم یه سوال ازتون بپرسم. نظرتون راجع به اینکه یه ماجراجویی تو جنگل داشته باشیم چیه؟

بچه ها هم دیگه رو نگاه میکردن و ابرو خم میکردن.
جینی لبخندی زد و گفت:
-خب راستش پدر فکر خوبیه. اما من از الان دارم برای امتحانات o.w.l خودمو آماده میکنم. بعد از کریسمس دوباره هاگوارتز شروع میشه و امتحانات سختی در پیش داریم.

بیل سرشو انداخت پایینو گفت:
-راستش من نمیتونم پدر. باید خودمو برای مصاحبه ی کاری آماده کنم.

فرد و جرج با ناراحتی گفتن:
-ما هم نمیتونیم بیایم پدر. راستش نمیتونیم مغازه رو تعطیل کنیم.

چارلی هم با لبخندی حرفشو زد:
-شرمنده پدر. خیلی دلم میخواد تو ماجراجوییتون شرکت کنم. خودت میدونی چقدر این سفرها رو دوست دارم ولی آخر هفته امتحان پرورش اژدها دارم نمی تونم بیام.

رون نگاهی به جمع انداخت و گفت:
-خب پدر من یه نفر بیکارم شاید بتونم تو این سفر همراهیتون کنم.

از این که یه همسفر پیدا کردم خوشحال شدم اما انتظارات بیشتری داشتم.
از رون خواستم که وسایلشو آماده کنه تا فردا راه بیافتیم.
مالی ازم خواست که تنهایی نریم جنگل و خیلی خطرناکه. اما هر طور که بود من میخواستم برم ماجراجویی.

صبح روز بعد

وسایلم رو که از قبل آماده کرده بودم برداشتم.
رون رو صدا کردم.
صبحونه رو زدیم تو رگ و راه افتادیم.

در مسیر جنگل

رون نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
-ببخشید پدر ما داریم دنبال چه نوع ماجراجویی میریم؟
-خب رون، یه ماجراجویی غیر منتظره!

یکم فکر کرد و دوباره پرسید:
-خب دقیقا چه نوعش؟
-راستشو بخوای نمیدونم. باید دید که چه اتفاقاتی منتظرمونه!

از این حرف من رون یکم ترسید و گفت:
-نکنه با موجودات خطرناکی رو به رو بشیم. پدر به نظرم بیخیال این سفر و ماجراجویی بشیم.

رو کردم به رون و با جدیت کامل گفتم:
-راه برگشتی نداری. تو از همون اول به من گفتی که میای. پس دیگه حرفی نیس. واقعا من نمیدونم تو چطور تو گریفیندور افتادی...

داشتم حرف میزدم که یهو رون چشاش چارتا شد و رنگش پرید و با ترس داد زد:
-پدر اون دیگه چیه؟

سرمو برگردوندم و دیدم که یک عدد مار با هیکلی به بزرگی یه باسیلیسک رو به رومونه و داره بهمون نگاه میکنه.
خیلی آروم به رون گفتم بدون اینکه حرکت اضافه ای بکنه آروم به سمت خونه برگرده.
خیلی آروم و بدون اینکه سر صدایی بکنیم عقب عقبی رفتیم تا از جلوی چشم مار غول پیکر دور شیم که یه دفعه پام رفت روی یه شاخه و چرقی صدا داد.
مار تکونی خورد و نزدیک تر شد. رو کردم به رون و گفتم:
-همینطور آروم آروم عقبکی برو.

خدا بگم چیکارت نکنه رون. داد زد و دکمه فرار رو تا بیخ فشار داد و فلنگو بست. من موندم و یه مار هیولا با چشمایی که خون توش جاری بود. منم خواستم فرار کنم که دمشو انداخت دور مچ پام و منو کشوند سمت خودش.
صرفا جهت اطلاع از مار متنفرم. یعنی هم چندشم میشه هم ازش میترسم. بچه که بودم پدرمو مار نیش زد. سر همین موضوع نزدیک به نصف سال گوشه ی خونه افتاده بود.
تو دورانی که تو هاگوارتز درس میخوندم یک روز دعوایی بین یکی از ارشدهای دو گروه گریفیندور و اسلیترین افتاد و ارشد گروه اسلی ماری رو به جون ارشد گروهمون انداخت. البته فقط میخواست بترسونتش ولی به ضرر جفتشون تموم شد. ارشد گروهمون مرد و از اون موقع ترس من نسبت به مارها همیشگی شد و هیچوقت هم باهاشون رو به رو نشدم.
خلاصه مار ما رو کشوند سمت خودش.
داد میزدم و کمک میخواستم اما کیست که مرا یاری کند. یعنی این جنگل بی در و پیکر یه تارزان نداشت بیاد کمکمون کنه.
هیچی دیگه الان از تو شکم حضرت عالی مار خر دارم براتون این داستان رو مینویسم. بنده در حال هضمم و پاهامو دیگه حس نمیکنم.
به خونوادم سلام منو برسونید. بگید خیلی دوسشون دارم.
البته به رون بگید خدا خدا کنه زنده نمونم چون یه افسون آواداکداورا نصیبش میکنم.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۲۵ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)


سه برادر تو رودخونه دست و پا میزدن و داشتن غرق میشدن.
بچه های کلاس تازه فهمیدن چه گندی زدن و آرسینوس میدونست که اگر سه برادر نجات پیدا نکنن دیگه داستانی به نام سه برادر وجود نخواهد داشت که پدر مادرا برای بچه هاشون تعریف کنن.
پس سریع دست به کار شد و تنه ی درختی رو با چوب دستیش از جا کند و برد سمت رودخونه. سه برادر سعی کردن تنه ی درخت رو بگیرن اما از اونجایی که رودخونه خروشان بود نمی تونستن بگیرنش.
چیزی نمونده بود که یکی از برادرا غرق بشه که آرسینوس تنه ی درخت رو پرت کرد تو رودخونه.
از شانس بد تنه درخت خورد تو سر یکی از برادرا و رفت زیر آب بدبخت فلک زده.
آرسینوس هنوز کنار رودخونه میدویید اما اینبار تو سر خودش هم میزد.
دو برادر تونستن برن روی تنه درخت و پارو زنان البته با دستای خودشون بیان کنار رودخونه و خودشونو نجات بدن.
آرسینوس نمیدونست چجوری برادر سوم رو بکشه بیرون و همچنان میزد تو سر خودش.
همونجا بود که آرسینوس با یک حرکت بروسلی وارانه پرید تو آب.
دانش آموزا که پشت سر آرسینوس میدوییدن به حالت پوکر درومدن و دهنشون کم کم به زمین رسید.
همه منتظر بودن تا جنازه هر دو رو رو سطح آب ببینن یا اصا نبینن که یه دفعه دونفر با سرعت موشک از زیر آب پریدن بیرون.
آرسینوس که زیر آب برادر سوم رو پیدا کرده بود اونو زیر بقلش زده بود و با گفتن افسون اسندیو مثل موشک پریده بود بیرون.
برادر سوم که خون از سر و کلش فوران میزد همچنان بیهوش بود.
آرسینوس دید که یه ایل بچه جادوگر دارن میان سمتش فورا چوب دستیشو کشید و سعی کرد با افسون مخصوص خودش برادر سوم رو به هوش بیاره و بروبچ کلاس رو جمع کنه بره پی کارش.
سریع ورد رو خوند و برادر سوم مثل نهنگ آب از دهنش میومد.
آرسینوس که دید برادر سوم به هوش اومده رو کرد به بچه ها و گفت فورا برید تو جنگل و قایم شید تا بهتون بگم چیکار کنید.
بروبچ بدون اینکه حرفی بزنن به سمت جنگل دوییدن. آرسینوس خواست دکمه الفرار رو بزنه که برادر سوم دستشو گرفت و گفت:
-کیستی ای مرد ماسک به چهره؟


آرسینوس دستش رو آزاد کرد و شنلش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:
-من شبح جنگلم و تو مرا نخواهی شناخت!

سپس رفت و توی سایه ی یه درخت محو شد.
دو برادر دیگه رسیدن و با چوبدستیشون جلوی خونریزی سر برادر سومشون رو گرفتن و ازش پرسیدن:
-آن بچه جادوگرا دیگر که بودند؟ آن مرد ماسک به چهره چه کسی بود؟

برادر سوم از روی زمین بلند شد و گفت:
-او شبح جنگل بود و گفت که ما او را نخواهیم شناخت!

سپس هر سه برادر شونه بالا انداختن و چسبیدن به پل و افسانشون.

آرسینوس رو کرد به سمت دانش آموزا و گفت:
-جون مادراتون هیجان زده نشید. میزنید یکیو میترکونیدا.
-چشم شبح جنگل!
آرسینوس:


سه برادر به پل رسیدن و خواستن از روی اون رد بشن تا دوباره گرفتار رود خروشان نشن. اما ناگهان سیاهی دربرابر اون ها نمایان شد.
برادر سوم فکر کرد به خاطر ضربه ای که به سرش خورده داره مضخرفاتی رو میبینه. اما اون مضخرف نبود بلکه مرگ مضخرف بود.
مرگ رو کرد به سه برادر و گفت:
-شما توانستید از مرگ رهایی یابید و از آن فرار کنید. به همین خاطر هر آنچه شما بخواهید در اختیارتان قرار میدهم. هر خواسته ای که دارید به من بگویید تا برایتان فراهم شود.

ملت دانش آموز که دهنشون باز مونده بود و چشماشون گرد شده بود به صحنه ای که رو به روشون ایجاد شده بود خیره شده بودن.
حتی آرسینوس هم چشاش از پشت ماسک زده بود بیرون.
درهمین لحظه یکی از دانش آموزا که از مرگ ترسیده بود جاشو خراب کرد که البته با دو تا ورد و افسون سر و تهشو تمیز کردن و چسبیدن به ادامه داستان.
برادر اول که از همه بزرگتر بود جلو رفت و گفت:
-به من چوبدستی بده که قدرت هیچ چوبدستی به آن نرسد.

مرگ دست تو جیبش کرد و یه چوبدستی درآورد و گفت:
-این چوبدستی قدرتمندترین چوبدستی است که تا کنون ساخته شده و قدرتمندتر از آن تا کنون دیده نشده.

دانش آموزا با دیدن ابر چوبدستی دوباره هیجان زده شدن و خواستن حمله کنن به طرف پل که آرسینوس جلوشونو گرفت و گفت:
-بهتره سر قولی که دادید وایسید وگرنه همتون تنبیه میشید.

دانش آموزا سرجاشون وایسادن در حالی که داشت از روی هیجان زیاد جونشون بالا میومد.

برادر اول چوبدستی و رو گرفت و عقب رفت و برادر دوم جلو اومد و گفت:
-به من قدرتی بده که بتوانم عزیزانم که در گور خوابیده اند را زنده کنم.

مرگ دست کرد تو رودخونه و یه سنگ درآورد داد به برادر دوم و گفت:
-هرگاه این سنگ را سه بار بچرخانی هرآنکه را بخواهی میتوانی زنده کنی.

برادر دوم سنگ رو گرفت و عقب رفت. دانش آموزا دیگه تحمل نداشتن. داشتن میپوکیدن.
نوبت به برادر سوم رسید و جلو رفت و گفت:
-من از تو شنلی میخواهم که خود را با آن نامرئی کنم و از دید دشمنانم پنهان باشم.

مرگ یه تیکه از دومن خودشو جر داد و اون رو به برادر سوم داد و گفت:
-بیا این را بگیر و هرآنگاه که احساس خطر کردی این شنل را به تن کن تا در امان مانی.

دانش آموزا دیگه آرسینوس و کلاس تاریخ و اینا نمی شناختن. خواستن هجوم ببرن سمت پل که آرسینوس مبدل زمان رو به کار انداخت و همه رو برگردوند به کلاس.
اما این دفعه همه با صورت رو زمین فرود اومدن.
آرسینوس که از دانش آموزا عصبانی بود و خشم بروس علیش درومده بود گفت:
-برای امروز کافیه. ادامه داستان رو بعدا خواهید دید. میتونید برید.


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۰ ۱:۳۰:۱۰
ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۰ ۱:۳۱:۲۰

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶
1- رول تدریس من رو از یک زاویه ی جدید بنویسید. از زاویه ی یک شخصیت یا حتی یک شیء. مثال نمی زنم تا گزینه هاتون کم نشه. ولی دقت کنید که این زاویه هر چیز و هر کسی میتونه باشه. خلاقیت به خرج بدید. زاویه های جدید کشف کنید. (25 امتیاز)

هکتور منو روی زمین میکشید و می برد. انقد کلمو رو زمین کشیده بود که پس کلم پر از خراش های کوچیک و بزرگ شده بود. مدام ویبره میزد و سر همین ویبره زدناش تمام کله و دسته ام داغون شده بود. هکتور به دفتر مدیریت هاگوارتز رسید و ته منو به در کوبید. درسته. من ملاقه بدبخت فلک زده ی هکتورم. صدای جیغ و داد و دعوا کل هاگوارتزو برداشته بود و بعد از این که من به در خوردم همه جا آروم شد.

- کیه؟
- پروفسور هکتور دگورث گرنجر، بهترین معجون ساز قرن!
- کسی اینجا نیست نیا تو!

درو با کله ی من باز کرد و رفت تو. مدیرای مدرسه، رز ویزلی و لینی وارنر، از اینکه هکتور بدون اجازه وارد دفتر مدیریت شده بود حسابی شاکی بودن. البته تا زمانی که هکتور اون ها رو تهدید نکرده بود تا به کرم فلوبر سه سر تبدیل کنه.

چند روزی هکتور منو تو فضاهای مختلف، مخصوصا تو گلخونه می چرخوند و چیز هایی که لازم داشت رو جمع می کرد و میریخت تو پاتیلش. اون حتی زیر سنگ ها و داخل تنه های خشکیده ی درختا رو هم می گشت تا یه سری موجود بدبخت فلک زده رو هم پیدا کنه تا باهاشون معجون مورد نظر رو درست کنه. اولین چیزی هم که پیدا کرد یه مارمولک بخت برگشته بود که گرفته بودتشو تو دستای هکتور دست و پا میزد. یه دونه با کله ی من کوبید تو کله ی مارمولک که درجا جونش بالا اومد.

بعد از چند روز گشت و گذار پیرامون مدرسه و پیدا کردن مواد اولیه معجون رفتیم سمت کلاس معجون سازی. هنوز داشت منو رو زمین می کشید و طبق معمول ویبره میزد. به کلاس رسیدیم. درو با لگد باز کرد و ویبره زنان وارد شد.
- من پروفسور هکتور دگورث گرنجر هستم و درس معجون سازیتون با منه.

بدون هیچ حرف دیگه ای کارشو شروع کرد. اول از همه مواد اولیه رو ریخت تو ظرف کنار پاتیل و روده ی مارمولک بدبخت رو کشید بیرون و رنده کرد. پاتیل رو تا بیخ پر آب کردو شروع کرد به شرح دادن دستور پخت معجون:
- روده ی مارمولک رنده شده با... با چی خوب میشه؟ نیش پشه؟ نه، نه...

تو همین فکرا بودم که چه بلایی میخواد سر مدرسه و بقیه بیاره که یه دفعه کله ی منو کرد تو پاتیل و شروع کرد به هم زدن.
از اونجایی که کلم تو پاتیل بود بقیه داستان رو ندیدم. فقط دیدم تو پاتیل پر آب که در حال جوشیدن بود یه سری چیز میزای عجیب به اضافه ی یک عدد پشه کتاب شده که قیافش خیلی هم برام آشنا بود ریخته شد.
بعد از حدود پنج دقیقه هم زدن معجون بالاخره منو از تو پاتیل کشید بیرون و ویبرکانه گفت:
-معجون من حاضره. بنابراین مال شما هم حاضره. تکلیفتون برای جلسه ی آینده هم اینه که خاصیت معجون خودتون رو کشف کنید. میتونید برید.

مدت زیادی سر کلاس نبودیم ولی هرچی بود بالاخره از دست اون معجون چندش راحت شدم. هرچند میدونستم معجون های دیگه ای هم هستن که باید تحملشون کنم و اون ها رو هم بزنم.


2- در حداقل یک پاراگراف توضیح بدید معجون ساخته شده در کلاس چه تاثیری داره. میتونید به شکل رول بنویسید ولی اجباری برای این کار وجود نداره. (5 امتیاز)

طبق نتایجی که بنده از آزمایش این معجون روی یک سری از دانش آموزان مدرسه و حیوانات موجود در اطراف آن شاهد بودم، این معجون به صورت پنجاه پنجاه کار میکند. یعنی یا می کشتت یا تا آخر عمر نامرئیت میکنه. البته گفته هایی هم مبنی بر اینکه ممکنه طرف بال در بیاره و پرواز کنه هم وجود دارد.
مطالبی هم در کتاب معجون العجایب اومده که میگه برای خوردن این معجون باید اول خلوص نیت داشته باشی.
اگر این معجونو خوردی و مردی که درست عمل کرده.
اگر خوردی و گیج رفتی بدنت مقاومت می کنه.
اگر خوردی و سالم موندی بدون یه مشکلی داره. احتمالا روده ی مارمولک رو اشتباه رنده کردی.
در مواردی هم دیده شده جاسوسان آن معجون رو توی یه روکش قرص کپسول کردن و به جای دندونشون گذاشتن و بعد از اینکه گیر میافتادن میخوردن که بهش سیانور جمبل جگور هم میگن.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۰:۵۳ جمعه ۹ تیر ۱۳۹۶
کی؟
موقع کنکور


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۶
کی؟
سه ماه بعد از امتحانات


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۶
چیکار؟
دوئل میکرد.
لینی وارنر الان تو انجمن جادوگران با صاحب کمپ ترک اعتیاد کوچه دیاگون دوئل میکرد.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶
کجا؟
تو انجمن جادوگران


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۶
یکی از بچه ها با ترس و لرز دستش رو بالا برد و اجازه گرفت.
آستوریا:
-خب عزیزم کاری داشتی؟
-ببخشید پروفسور ولی لرد ولدمورت که مرده و ...

آستوریا حرف اون بچه رو قطع کرد و داد زد:
-کی گفته ارباب مرده. اینا همش یه مشت شایعس. هر کدوم از شما از حالا بهتون فرصت میدم تا فردا برام عکس ده تا جنازه که با جادوی سیاه کشته شدن رو بیارید. هر کسی این عکسا رو نیاورده باشه خودش میدونه چه بلایی سرش میارم.

دانش آموزا خیلی آروم و ریلکس جاشونو خیس کردن و کلاس رو به گند کشیدن. در همین لحظه آستوریا که دید وضع خرابه و از بوی بدی که بروبچ تو کلاس راه انداختن داره میره پیش ولدمورت گفت:
-کلاس تعطیله. برید بیرون و تکلیفی که بهتون گفتم رو انجام بدین. وای به حالتون اگه یکیتون تکلیفشو انجام نداده باشه.

کلاس دکمه رو زد و الفرار. تو مسیر فرارشون دانش آموزا با هم دیگه صحبت می کردن و بد و بیرا میگفتن به باعث و بانی خراب شدن سکوی نه و سه چارم.
اونا که ساعت استراحتشون رسیده بود شلنگ تخته زنان به سمت سالن اصلی میرفتن. آخه خوابگاه نداشتن بدبختای فلک زده.
در همین حین آرتور ویزلی رو دیدن که به سمتشون میاد. ملت که با دیدن آرتور دوباره میخواستن جاشونو خیس کنن، به هر سمتی فرار کردن و پشت یه مجسمه ای ستونی چیزی پنهان شدن.
آرتور به سالن رسید و گفت:
-پنهان نشید. فقط میخواستم ببینم این دندون آسیاب مال کیه؟ دو تا هم هست و خودش اندازه یه جلد کتابه.

آرتور که دید خبری نیست و بروبچ مدرسه جرئت بیرون اومدن ندارن گفت:
- خب دندونا رو میزارم اینجا. امیدوارم روزای خوبی داشته باشین. راستی فردا هم با من کلاس دارین. هرکی نیاد خره.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۶
با کی؟
با نیکولاس فلامل


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.