هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۸
-ارباب بعد از اینکه لینی رو گرفتیم کجا ببریمش؟
-به دادگاه!
-دادگاه؟

بلافاصله لینی در ذهنش تجسم کرد که در دادگاهی احضار شده که لرد در جایگاه قاضی نشسته است، هنوز این مسئله را هضم نکرده بود که لرد دومی را در جایگاه وکیل مدافع و لرد سوم را در جایگاه جلاد دید.
حتی تجسم فکری این موضوع هم برای لینی وحشت آور بود!
-بخاطر یه نیش کوچولو؟
-نیش...داشتیم شواهد و مدارک را فراموش می کردیم.

لرد با دستمال کاغذی به دقت نیش لینی را از روی صندلی برداشت و در کیسه ای قرار داد.

-ارباب؟ برم وصیت کنم دیگه؟ البته من فقط همون یدونه نیش رو دارم که اونم برای شما می ذارم.
-نیششو برای ما می ذاره...انگار کم امروز نیشش برای ما سود آور بوده! هنوز وقت وصیت نرسیده! ما دادگاهی عادلانه بر پا خواهیم کرد و اکنون مسئولین دادگاه را انتخاب خواهیم نمود.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۸
ماموریت ساده بود. بسیار ساده!

-خب به نقشه نیاز نیست.
-اما اگر نقشه نباشه از کجا بدونیم الان دقیقا نوبت چه کاریه بلا؟
-خیلی خب...خیلی خب...نقشه اینه که از پله ها بریم پایین. در خانه ریدل رو باز کنیم. یک قدم برداریم. پامونو بذاریم بیرون و در رو پشت سرمون ببندیم.
-بعدش چی؟
-حالا همین قسمت رو بریم تا برسیم به بعدش!

مرگخواران با شور و امید به سمت پله ها رفتند. هنوز اولین پله را طی نکرده بودند که...
-امم...ببخشید من بعد قسمت پله رو یادم رفت.
-منم یادم نیست پله هارو باید آروم و به دقت پایین بریم یا به سرعت و بی دقت!
-منم نمیدونم در رو چطوری باید ببندیم.

بلاتریکس عصبی شده بود.
-اصلا برام مهم نیست به چه روشی قراره از پله ها بریم یا در رو ببندیم...فقط بریم!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱ ۱۸:۱۰:۲۳



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۸
همراه با یک دست و یک پای لرد عنکبوتی که توسط مرگخواران بالا و بالاتر برده می شد صدای تشویق های حضار هم افزایش پیدا می کرد. لرد تشویق شدن را بسیار می پسندید.
-بازم دست و پایمان را بالاتر ببرید.
-چه میکنه این بازیکن.
-هیچ عنکبوتی نمی تونست دست و پاشو انقدر بالا ببره.
-باور نکردنیه.

لرد با چشم هایش نگاهی پر غرور نثار جمعیت کرد.
-بازم بالاتر...بالاتر.
-ارباب؟ از این بیشتر نمیره ها.
-از دستور ما سرپیچی می کنید؟
-نه...امم...کی گفت نمیره؟ شما از چنان قدرت بدنی برخوردارین که دست و پاتونو تا آسمون می تونیم بالا ببریم. ببینید...

قررررچ

-یک جفت دست و پای ظریف ما را کندید؟
-چیز...ارباب نگران نباشید اصلا ها. شما اصلا بی دست و پا نیستین! اتفاقا چیزی که زیاد دارین دست و پائه.
-
-خب...می تونیم بجاشون خلال دندون بذاریم.
-لابد بعدش هم یک چشم از هزار چشممان را کور می کنید و چشم بند مشکی می گذارید و ما را به شکل یک "عنکبوت دزد دریایی" در می آورید!
-اینم بد فکری نیستا.
-

لرد می خواست برنده مسابقه باشد و هنوز هم چند دست و پای ذخیره دیگر داشت.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۸
-نه.

لرد، سوجی را در دستش تکان شدیدی داد.
-اعتراف کن پرتقال...تمام حقایق زندگی پرتقال ها را برای ما تعریف کن.

سوجی آهی کشید و برگ زرد و پژمرده اش را از جلوی صورتش کنار زد.
-نه...ما پرتقال ها حتی تا پای آبگیری هم بهم خیانت نمی کنیم. بابا تامسون قلی میرزام توی آبمیوه گیری دستی رفت و جیگرش در اومد ولی هیچ وقت به هم نوع هاش خیانت نکرد.

دستان لرد محکم تر سوجی را فشار داد.

-آی آی...نه نه...پرتقال میترکد، خیانت نمی پذیرد!

لرد خشمگین شد.
-مادر جان؟ آن دستگاه آبمیوه گیری جیبی خودتان را به ما بدهید کارش داریم.
-عزیز مامان می خواد آب پرتقال نوش جان کنه؟




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱:۰۲ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۸
-چقدر کارایی داره!
-عجب گرمایی!
-چه براقه!
-چقدر مطمئن!

ملت اسلیترینی به قدری از جسم مذکور تعریف می کردند که شرکت سازنده آن با آن همه تبلیغ به راحتی می توانست تعداد زیادی از آن کالا را در بازار جهانی به فروش برساند.

-حالا چیکارش کنیم بانو؟
-ببینید فرزندانم، اسم این جسم" سه شُ وار" هست که تام گور به گور شده برای خشک کردن سرش ازش استفاده می کرد. حالا شاید ما بتونیم ازش برای خشک کردن دریاچه هم استفاده کنیم.

لرد نگاه مشکوکی به مادرش انداخت.
-مادر جان؟ اونوقت چرا باید کسی نیاز داشته باشد سرش را خشک کند؟

حس مادرانه مروپ به او اجازه نمی داد تا حقیقت را به طور کامل به پسرش توضیح دهد و احساساتش را جریحه دار کند!
-چیز...میدونی عزیز مامان؟ این سه شُ وار برای پوست سر خیلی مفیده و باعث افزایش رشد مو میشه.
-مشنگ های بی خاصیت با آن اختراعات بی خاصیت تر.

یک ساعت بعد

-بانو سه شُ وار گمشده.
-عزیز مامان هم ناپدید شده!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۲۹ ۱۳:۱۱:۱۷



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۸
وزیر اسلیترین VS. اسب و سرباز هافلپاف


سوژه: نقاشی!


-چقدر کمالات! عجب هلویی! از اون پوست نرم و پرز دارش گرفته تا اون سرخی گلگونش همش علاقیات خاص برانگیزه که!

مروپ با تعجب به هلویی که در دستش از شرم سرخ و سرخ تر می شد و خودش را جمع و جور می کرد، نگاه کرد.
-آره، ولی واقعا نیازه اینطوری نگاهش کنی؟ داری با نگاهات می خوریش!

هنوز آب از لب و لوچه نقاشی درون تابلو آویزان بود به طوری که بخش هایی از از تابلو بخاطر بزاق دهان خیس شده و اثر هنری در شرف نابودی بود.
-کمالات خاص خونم پایین اومده! به جون شما اون هلوی جیگر رو بهم ندین قهر می کنم میرم خونه سالمندان!

مروپ، هلوی بی نوا را در دستان نقاشی گذاشت. نقاشی بلافاصله قمه ای را از جیب دامنش در آورد و به سمت میوه لرزان گرفت.

-صبر کن ببینم. من که با قمه میوه نمی خورم.

فلش بک به یک ساعت قبل

-آهای...کور شدم!

پرژکتوری دقیقا در فاصله چند متری او که دست و پا بسته بر روی صندلی نشسته بود، روشن شد. فردی از پشت نور به او چشم دوخته بود اما پلک زدن های مداوم هیچ فایده ای در کاهش شدت نور و سرانجام تشخیص فرد نداشت.

-مروپ گانت...شما بخاطر جنایات عظیم خود در حق بشریت اینجایین.
-جنایات؟!
-افساد فی التغدیه و محاربه با فست فود. ترویج میوه خواری و منحرف کردن جوانان همبرگری به سمت باقالی پلو با موز! حالا که اتهامات خودتونو شنیدین وقتشه بازی رو شروع کنیم.

مروپ که همچنان با نور پرژکتور درگیر بود، آب دهانش را قورت داد.
-نمیشه اول برم زیر غذامو خاموش کنم بعد بازی کنیم؟ ته می گیره ها!
-اول بازی.

از لحن جدی فرد مرموز مشخص بود که بازی دل انگیزی در انتظار مروپ نبود.
-تعدادی تابلوی نقاشی توی این بازیه که فقط یکیش تابلوی خودته. باید تابلوی خودتو از بین این تابلو ها پیدا کنی.
-و اگر نتونم پیداش کنم؟
-توی اقیانوسی از پیتزا و ساندویچ های چرب و انواع سس های دست ساز و نوشابه های گاز دار غرق میشی و دیگه هیچ وقت نمیتونی بری خانه سالمندان!
-نه. این مجازات ها خیلی ناعادلانست. پس انسانیت کجا رفته؟!

فرد دوباره خنده ای شیطانی سر داد.
-خب دیگه...بازی رو شروع می کنیم.
-
- حالا چرا نمی ری سمت تابلو ها؟

قرچ قرررچ قررررررچ

-چرا داری اینطوری با صندلی خودتو رو زمین می کشی؟ خب پاشو عین آدم برو سمت تابلو ها دیگه.
-نمیدونم...بذار فکر کنم...شاید برای فضاسازی بیشتر دست و پام رو بستی به صندلی، گروگان گیر مامان!

مروپ آهی از سر ناامیدی کشید.

-آخ یادم رفت که. فقط حواست باشه که فکر فرار به سرت نزنه چون هیچ راه فراری نیست.

لحظاتی بعد مروپ به سمت اولین تابلو رفت. فردی با دامن چین چینی که در دکه ای ایستاده بود و ابرویش را بالا بالا می انداخت بر رویش نقاشی شده بود.

پایان فلش بک

مروپ دستش را داخل تابلو برد و هلویش را پس گرفت.
-رودولف؟ دامن اصلا بهت نمیاد فرزندم!
-عع لو رفتم؟! حالا نمیشه فکر کنید لو نرفتم و اون هلوی باکمالات رو بهم پس بدین؟ یا اصلا تفاوت سنی ملاک نیستا! مهم علاقه خاص من به شما...

همین که مروپ از تابلوی رودولف فاصله گرفت صدایی از تابلویی در پشت سرش شنید.
-اونو ولش کن گَدایه...هلو رو بده من می خورم با دندان! خداوکیلی نخورید این فست فودارو!

مروپ برگشت و به تابلوی پشت سرش نگاه کرد. تابلو خالی بود!
به سرعت پا به فرار گذاشت و از آن دو تابلوی خطرناک دور شد.

-مادری هستیم دلسوز و فداکار که با دیدن میوه ها در پوستمان نمی گنجیم و برای فرار از میوه خوردن، خودمان را به خواب نمی زنیم. در خواب هایمان کابوس میوه نمی بینیم و به خانه سالمندان متواری نمی شویم.

لحن صحبت ها برای مروپ بسیار آشنا بود. فقط یک راه برای فهمیدن وجود داشت.
-پس مروپ مامان میوه هم زیاد می خوره. بذار این پرتقالو براش پوست بکنم.

نقاشی به سرعت به گوشه سمت چپی تابلو پناه برد و کلاه گیسش از سرش افتاد.
-با مهارت فراوان در حال ایفای نقش مادرمان بودیم که مچ ما گرفته شد. مادر جان اون پرتقال را از تابلوی ما دور کنید. ممکن است آبش ریخته و ما را که اثر هنری گران بهایی هستیم کثیف کند.
-عزیز مامان حالا اگر پیتزا دستم بود و پنیر پیتزا روی تابلوت می ریخت کلی هم استقبال می کردی نه؟
-ما...
-پیتزا که به صورت سه ضلعی هست از نماد های فراماسونری به حساب میاد. تا حالا دیدین پنیر پیتزا چه کشی میاد؟ بله! پیتزاهارو فراماسونر ها ساختن تا پنیر پیتزا توی حلق ما کش بیاد و ما رو خفه کنه. خمیر پیتزا رو دیدین؟ اونم توی معده تون منفجر میشه و معده تونو سرویس می کنه و به فنا میرین. خدایاااا بسه دیگه. آقا خسته شدیم دیگه!

لرد نگاهی به تابلوی کناری اش انداخت.
-خودمان را شکر که از پاسخگویی نجات پیدا کردیم. ممنونیم!
-سر بی موی شما هم از نمادهای فراماسونریه حتی! وایسا ببینم...دماغ هم که ندارین! اینم فراماسونریه. اصلا همه چیز و همه جا فراماسونریه. من، شما، اون تابلویی که اون پشت مشتا دستش تو دماغشه، این کاشی های سه ضلعی اون سقف شش ضلعی...

مروپ دو شاخه تابلو را از برق کشید.
این یکی مطمئنا او نبود!

اما کدام تابلو دستش در دماغش بود؟

به سمت تابلویی که "اون پشت مشتا" بود رفت. دماغ نقاشی از هفتاد جا شکسته بود و عینکی هلالی شکل بر روی آن قرار داده شده بود.

-دستت تو دماغت بود؟
-به من پیرزن میخوره دستم تو دماغم باشه مامان جان؟ یکم به من اعتماد کامل داشته باش.

مروپ با اعتماد میانه خوبی نداشت.
-اعتماد؟!
-اعتماد خیلی لغت با ارزشیه فرزندم. باید هر بار که به زبون میاریش دو قطره اشک از چشمات بچکه! اعتماد به همه چیز مهمه. حتی به قاتل بالفعلی هم که پشتت وایساده و داره خنجر رو تو کمرت فرو می کنه اعتماد داشته باش‌ و برگرد و لبخند ژکوندی برای دلگرمی تحویلش بده و با عشق ازش تشکر کن.

مروپ یادش نمی آمد حتی به پشه ای که مردد بر روی پوستش نشسته بود و هنوز نیش زننده بالقوه ای محسوب می شد جز با کف گرگی، به شکل دیگری عشق ورزیده باشد، چه رسد به قاتل بالفعل!

این یکی هم مطمئنا او نبود.
-ولی یادم می مونه دستت تو دماغت بود دامبلدور.

نقاشی دامبلدور با حسرت و ناامیدی به پیاز هایی که به صورت پایاپای برای مشکی کردن و حالت دادن موهایش خرج آرایشگاه کرده بود، فکر کرد.

-میگن میوه بعد چیژ خیلی می چشبه. تو خانه شالمندانم میشه چیژ کشید نه؟

مروپ به تابلویی که جوی آبی در آن جاری بود و فردی نحیف در کنار آن نشسته بود چشم دوخت.
-فکر نکنم برادر جان!
-عه آبجی از کجا فهمیدی من چیژم؟ یعنی مورفینم!
-بس که کشیدی داری اسمتم فراموش می کنی! چون که یادم نمیاد تا حالا برای استعمال مواد مخدر رفته باشم خانه سالمندان داداش گلم!
-گلم خوبه...به پا بقیه چیژا نمیرشه ولی کار راه انداژه!
-

ناگهان مورفین و سرنگ چیزش با هم درون جوی افتادند و با آب به حاشیه تابلو های همسایه رانده شدند. مروپ که نگران مورفین بود در حال تعقیبش از این تابلو به آن تابلو بود که در همان لحظه لرد وارد کادر نقاشی شد و تصویر غرق شدن مورفین را پشتش پنهان کرد.
-مادر جان؟ یعنی دقایقی پیش به ما گفتید ایفای نقشمان طبیعی نیست؟ گول ما را نخوردید؟ ما را زیر سوال بردید؟ استعداد بازیگری ما را کور کردید؟
-نه پسرم...نه...یه لحظه میشه بری کنار؟
-ما را کنار گذاشتید؟ فرزند سرراهی شدیم؟ کودک یتیم؟ زندگی با خاله و شوهر خاله؟ کله زخمی؟

مروپ که در عمرش به یکی یک دانه اش از گل نازک تر نگفته بود فورا رگ مادرانه اش شکوفا شد.
-نه گل کلم مامان. خیلی هم طبیعی ایفای نقش کردی! اصلا کی گفته من باورم نشد که عزیز مامان مروپه اونم وقتی از خودمم بهتر نقششو ایفا می کنه؟
-گیم اور.

صدای فرد مرموز بود که در سراسر اتاق پیچید.

-مجازات؟

لحظاتی بعد_ناکجا آباد

دمر خوابیده بود. به سکوت گوش می کرد. کاملا تنها بود...البته تا قبل از آنکه دامبلدور خودش را به زور در صحنه بچپاند!
-چه مادر خالق العاده ای. چه شجاع. چه فداکار. بیا به اتفاق هم قدم بزنیم.
-آقا...چرا ولم نمی کنید؟ چرا نمیذارین راحت باشم؟ قدم زدن با یه پیرمرد پر حاشیه بخوره تو سرم! اصلا من اینجا چیکار می کنم؟
-مروپ...ای مادر دلسوز. البته که بخاطر عشقی که نثار فرزندت کردی کائنات از مجازاتت منصرف شده و تو رو به اینجا فرستاده.

مروپ نگاهی به اطرافش انداخت.
-اینجا دقیقا کجاست؟ چقدر شبیه خانه سالمندانه! البته تنها سالمند حاضرش فعلا یه پیرمرد ریش درازه.

دامبلدور با شادی که از عمق وجودش فوران می کرد نگاهی به اطراف انداخت. فضا هر لحظه بیشتر شبیه خانه سالمندان می شد.
-معلومه که تو ذهنت اتفاق افتاده...ولی برای چی باید معنیش این باشه که واقعی نیست؟

پرستاری از دور با یک بسته ایزی لایف به سمت مروپ و دامبلدور آمد.

"و خانه سالمندان را زیر پای مادران قرار دادیم که تا ابد بتوانند در آن اقامت گزیده و قرص های پوکی استخوانشان را بخورند و شربت هایشان را جا به جا را بیاشامند.(۱) پس چگونه بهشت برین سالمندان را تکذیب می کنید؟(۲)" سوره سالمند، آیات اول تا دوم.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱:۱۱ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۸
-من نگفتم صبر کنین تا روغن خیلی خیلی داغ بشه؟! پس چرا فقط گذاشتین داغ بشه؟!

برای مرگخواران داغ و خیلی خیلی داغ تفاوت چندانی نداشت اما برای مروپ چرا!
او آشپزی سخت گیر بود.
-از اول!

مرگخواران غر غر کنان دوباره ماهیتابه هایشان را شستند. آتشی روشن کردند و تابه را گذاشتند تا داغ شود.

-فاصله داغ شدن ماهیتابه تا ریختن روغن زیاد شد. از اول!

و دوباره مراحل قبل.

-به ماهیتابه با امید و ذوق آشپزانه نگاه نکردید. از اول!




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۰:۲۸ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۸
-داس!

گابریل داس استرلیزه شده ای را در دست بلاتریکس گذاشت.

-بیل و کلنگ!

ربکا عرق پیشانی بلاتریکس را پاک کرد و بیل و کلنگی را به او داد.

-اره برقی!

اوضاع چندش آور تر از حد تحمل رکسان بود اما با وجود دینامیتی که در حلقش چپانده شده بود نمی توانست فریادی زده و تمرکز دکتر بلاتریکس را بر هم بزند.

بلاتریکس آهی کشید و اره برقی را پایین گذاشت.

-امیدی هست؟
-من تمام تلاشمو کردم اما کرفس ها کنده نشد. فعلا دو راه داریم. یا فقط سر رکسان رو با کرفساش جدا کنیم یا کلا رکسان رو بندازیم تو آب میوه گیری!
-بعد فرق این دوتا راه چیه خانم دکتر؟ مگه هر دوتاش رکسانو شهید نمی کنه؟!
-فرقش اینه که ممکنه با پیوند یه سر دیگه بجای سر رکسان بتونیم زنده نگه ش داریم اما با "آب کرفس/رکسان" دیگه نمی تونیم زنده نگه ش داریم. پس بهتره به فکر یه سر کم حجم و کم وزن باشیم تا وزن بیمار بیشتر از این نشه.

اما رکسان سرش را دوست داشت!




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
تیم شطرنج اسلیترین با وزیر (مروپ گانت) به اسب (سدریک دیگوری) و سرباز (رکسان ویزلی) تیم هافلپاف حمله می‌کنه.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۸
وزیر اسلیترین VS. وزیر هافلپاف


-سیر را خاصیت فراوان است.
-اممم...ببخشید یه سوال داشتم! به نظرتون وقتی توی این مکان سیر میخوریم باعث نمیشه وقتی داریم از دو در از جلو و دو در از عقب، جیغ زنان فرار می کنیم موج عظیمی از انسان های بی گناه کنارمون رو بی هوش کنیم؟
-البته که نه فرزند مهماندارم. ببین شما این سیر رو بخور بعد یه گلابی هم بزن تنگش که خوشبو بشه.

مهماندار دل بهم خوردگی عجیبی را در قسمت تحتانی معده اش حس کرد که با حرکت ناگهانی و شدید هواپیما افزایش یافت.

خلبان با شتاب وارد کابین مسافران شد.
-مسافرین محترم به اطلاع می رسانم ما دچار یک خطای انسانی بسیار کوچیکی شدیم که باعث شد دو جفت موتورمون منفجر بشه و لاستیکا پنچر! لطفا آرامش خود را حفظ کنید. به صندلی های خود برگردید و کمربند های ایمنی و غیر ایمنی خود را محکم ببندید و خلاصه که مرگ آرومی رو برای همتون آرزو می کنم. قربون تک تکتون!

ملت تلاش بسیاری کردند که با آرامش به صندلی های آتش گرفته خود برگردند اما متاسفانه بجز جیغ زدن از ته حلق و صورت خراشیدن با تمام وجود، راه حل بهتری برای حفظ آرامش وجود نداشت.

اما مروپ، زن روز های سخت بود. شیشه پنجره هواپیما را پایین کشید!
-پرستو مهاجر؟ دربست تا زمین چند؟
-دربست میشه هزار دونه گندم، ولی خب برا شما که دچار خطای انسانی شدید به نصفش هم رضایت میدم! بپرین بالا.

مروپ سوار بر بال های پرستو شد و لحظاتی بعد بر روی آسفالت وصل پینه شده خیابان پیاد شد.

-قابل شمارو نداره ولی هزار دونه رو رد کنید بیاد!
-مگه نگفتی بخاطر خطای انسانی نصفشو میگیری؟ دبه؟
-دبه کجا بود حاج خانم؟! دربست آوردمت اونم با بخاری روی پرهای نرم و نازنینم، بعد با این قیمت بنزین حاضر نیستی یه هزار دونه ناقابل بدی؟ تازه اگر کسی دبه داشته باشه اون شمایین...همین دبه ترشی که زیر بغلتونه اضافه باره!

مروپ مطمئن بود گرانی بنزین در زندگی تنها گونه ای که نقشی ندارد پرستو ها هستند. تازه از این ها هم که بگذریم کسی حق نداشت به "دبه ترشی خانگی مامان" بگوید اضافه بار!
-دبه ترشی اضافه باره؟ تو خودت خواهر مادر خودتو بدون دبه ترشی می فرستی بیرون؟ تا حالا در مورد فسنجون پرستوی مهاجر چیزی شنیدی؟ میگن از پرنده های دبه کننده فسنجون های خوشمزه ای در میاد.

پرستو دلش نمی خواست فسنجان شود. پس به همان کرایه اولیه رضایت داد و به سمت افق پرواز کرد. مروپ که ذخیره میوه هایش در هواپیمایی که قاعدتا تاکنون به هزار تکه تقسیم شده بود جا مانده بود به سمت اولین میوه فروشی رفت.
-لطفا نیم کیلو پرتقال تامسون بدین.

فروشنده گونی ای را گشود و کل گونی را پر از پرتقال کرد.

-آقا، گفتم نیم کیلو ها!
-مطمئن باشین نیم کیلوئه.
-آهان...پس توی این کشور نیم کیلو ها این شکلی اند!خب پس نیم کیلو هم سیب بدین!

مروپ با چهره ای متعجب به زور دو گونی را بلند کرد و به سمت صندوق رفت.

-همینا؟ یک تن پرتقال و سیب داشتین که قیمتش میشه...
-یک تن؟! من فقط نیم کیلو پرتقال می خواستم.
-شما چقدر گَدایین!
-نخیرم ما اصلا هم گدا نیستیم. اتفاقا ما ژن خوبیم و از نوادگان سالازار اسلیترین هستیم و روی ثروت و دکل نفتی داریم دست و پا میزنیم!
-من که نفهمیدم این سالاد سزار کیه ولی هرکی هست ظاهرا پولداره و قیمت یک تن پرتقال براش چیزی نیست.

پای آبروی اجداد مروپ وسط بود و خاندان گانت با آبروی سالازار شوخی نداشتند و مروپ هم که کلا اهل معامله با پول نبود بنابراین انگشتر ماروولو را بجای پول به فروشنده داد و از فروشنده متعجب آدرس آموزش و پرورش را پرسید و در حالی که با تمام وجود آرزو می کرد دُردانه اش فروش هورکراکسش بخاطر حفظ آبروی جدش را درک کند با گونی های میوه اش راهی مترو شد.

-خاله؟ پنج بده یک جین جوراب با اشانتیون یک دستگاه فضاپیما بخر. خاله بخر دیگه! خاله تو رو جون عمت بخر!

مروپ که در میان جمعیت داخل مترو در حال خفه شدن بود با نفس تنگی شدید جواب نه ای داد.

-خاله؟ لعنت به عمت!

کودک کار قبل از آنکه مروپ بتواند جمله او را تجزیه و تحلیل کند از بین دست و پای ملت جیم شد. بلاخره مترو به ایستگاه رسید و مروپ به اتفاق یک تن "آبِ سیب پرتقال" داخل گونی اش از مترو پیاده شد!

هنوز از خیابان برای رسیدن به اداره آموزش و پرورش رد نشده بود که موتور سیکلتی وارد پیاده رو شد و گونی آب میوه را دزدید و رفت.
-آهای...دزد های کیک شکلاتی صفت! فست فود های دو هزاری. آب میوه های طبیعیم رو پس بدید مواد نگهدارنده های مضر! الهی که هیچ وقت غذای خونگی نخورین!

اما موتور سیکلت هر لحظه از مروپ دور و دور تر می شد. مروپ ناامیدانه در حال رد شدن از خیابان بود که ارابه مرگی جلوی پایش ترمز کرد.
-برسونمت.
-برو پیتزاتو برسون! شرمم خوب چیزیه! من سن مادرتو دارم پیراشکی!

و در حالی که ارابه مرگ سوار هنوز در حال تجزیه و تحلیل کلمه به کلمه فحش ها بود، مروپ با اخم از خیابان رد شد و وارد اداره آموزش و پرورش شد.
-من میخوام یه مدرسه تاسیس کنم.
-برو اطلاعات...طبقه دوم.

اطلاعات

-ببخشید...من میخوام یه مدرسه تاسیس کنم.
-برو بخش روابط عمومی...طبقه سوم.

روابط عمومی

-شرمنده ام واقعا...عذر میخوام...ولی میخوام اگر امکانش باشه یه مدرسه تاسیس کنم!
-برو بخش تاسیس...طبقه چهارم.

بخش تاسیس

-تو رو مرلین ببخشید مزاحم شدم...میخواستم یه مدرسه ناقابل تاسیس کنم.
-برو بخش مدرسه...طبقه پنجم.

بخش مدرسه

-خواهش میکنم منو ببخشید...به جان شما نه به جان خودم اومدم فقط یه مدرسه تاسیس کنم و برم.
-چرا اومدین اینجا؟ باید برین بخش تاسیس مدرسه! طبقه اول.

بخش تاسیس مدرسه

-اومدین مدرسه تاسیس کنید؟ خب این نیاز به مجوز وزیر آموزش و پرورش داره و وزیر هم تا یک سال دیگه و انتخابات ریاست جمهوری سرشون شلوغه! در نتیجه برید و یکسال دیگه بیاین تا ببینیم وزیر بعدی سرشون خلوته یا نه.
-

بخش شکایات

-از موقعی که اومدم اینجا هزار بار بالا پایینم کردن و دریغ از یکم پاسخگویی. این چه وضعشه؟
-همیشه حق با مشتری نیست. بروکراسی اداری هم نقل و نباته. همینه که هست!
-من میرم "دیوان عالی بی عدالت غیر اداری" شکایت می کنم.
-سلام ما را به پسر دایی هایمان رسانده و التماس دعای ما را خدمت پسر عموهای عزیزمان هم عرض کنید.
-

ناامیدانه در بخش شکایات را پشت سرش بست. متوجه فردی شد که از در ورودی ساختمان وارد آموزش و پرورش شد که ناگهان تمام کارمندان و کارکنان جلویش دولا راست شدند. مروپ در جست و جوی پرتو ای از امید به سمت فرد مذکور به راه افتاد.
-ببخشید شما کی هستین که انقدر مورد احترام همه کارکنان اینجایین؟
-پارتی زیر میزی گیر!
-از دیدنتون خوشبختم.
-در خدمت باشیم؟
-راستش من می خواستم یه مدرسه تاسیس کنم.
-عه؟ چه کار خوبی. این فرم رو امضا کنید تا همین الان مجوز ساخت مدرسه تون رو صادر کنم. اینم فرم.
-چقدر خوب! وای مرلین شمارو رسوند...آممم...فقط چرا بالای این فرم نوشته جمهوری غیر آسلامی سوئیس؟

"پارتی" نگاهی مشکوک به مروپ انداخت.
-خب اینجا سوئیسه دیگه. پس می خواستین بالای فرم اداری کشور چی بنویسیم؟

فلش بک به یک هفته قبل

-هکتور مامان؟ میشه یکم کمتر ویبره بری و بیشتر به اینکه بلیط کجارو تهیه می کنی برام دقت کنی؟ ببین من میخوام برم ایران ها.
-اصلا نگران نباشین بانو. من ویبره هام باعث افزایش دقت در کلیک روی دکمه ها میشه. اینم از این...تموم شد. سفرتون به ایران بخیر!

پایان فلش بک

-هکولی مگه دستم بهت نرسه. خربزه عسل در انتظارت!

مروپ به سمت فرودگاه به راه افتاد.

ایران

مروپ از پرواز بدون خطای انسانی اش پیاده شد. سوار "بنز تاکسی" شد و با نهایت احترام راننده، جلوی وزارت آموزش و پرورش پیاده شد و با تخت روان به دیدار وزیر آموزش و پرورش رفت.
-من میخوام یه مدرسه تاسیس کنم.
-به به...چه کار خیر و پسندیده ای. کشور ما تا ابد مدیون شما خیرین مدرسه سازه. احترامات ما رو پذیرا باشین. گفتین مدرسه تون به آموزش چه رشته ای می پردازه؟
-جادو!
-به به چه رشته ای. این روزا کشور ما به شدت به این هنر با ظرافت نیاز داره. چه نوجوانان با استعدادی که بخاطر کمبود مدرسه از یادگیری جادو محروم شدن. همین الان مجوز تاسیس مدرستون رو صادر می کنم. موفق باشین.

حتی ساخت و ساز هم در ایران شکل خاص خودش را داشت.

-خانم گانت...به اطلاعتون می رسونیم نقشه مدرستون آماده شده و دو دقیقه پیش شروع به ساختن پروژه کردیم.

مروپ که تاکنون چنین سرعتی در آغاز یک پروژه را ندیده بود. با حیرت شروع به پوست کندن یک پرتقال کرد که...

-همچنین به اطلاعتون می رسونیم پروژه در مراحل پایانی قرار داره و فقط روند نصب کلید پریز ها باقی مانده.

و مروپ هنوز یک پر از پرتقال را در دهانش نگذاشته بود که...

-بدینوسیله پایان کار پروژه تاسیس مدرسه جادوگری را اعلام می داریم!

از آنجایی که کار ساخت و ساز در ایران با سرعت شگفت انگیزی صورت می گرفت، روز بعد شعبه دوم هاگوارتز در قم افتتاح شد و مورد استقبال شدید شهروندان این شهر قرار گرفت. به افتخار خیر مدرسه ساز بزرگ...مروپ گانت، این مدرسه "گانتوارتز" نامیده شد.

برگرفته از کتاب "تسترال در خواب بیند پنبه دانه"، جلد هزارم، صفحه بیست و هفتم.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.