خلاصه:هافلپافیها شهاب سنگی پیدا کردن و اون رو داخل تالار آوردن. از توی شهاب سنگ شازده کوچولو بیرون پریده و فرار کرده و همگی دارن دنبالش میگردن. الیور شازده کوچولو رو دیده که داشته به طرف بید کتکزن میرفته؛ حالا بچهها باید تا قبل از این که شازده بیش از اندازه به درخت نزدیک بشه، پیداش کنن.
******
- بجنبین بچهها. اگه اونطور که الیور گفت، شازده کوچولو داشته سمت بید کتکزن میرفته، پس زیاد وقت نداریم تا به موقع بهش برسیم!
سدریک این را گفت، بالشش را زیر بغل زد و به سرعت از تالار هافلپاف خارج شد. بچهها متوجه وخامت اوضاع شدند؛ زیرا فقط زمانی سدریک خوابش را به تعویق میانداخت، که اتفاق واقعا مهمی رخ داده باشد.
بنابراین به سرعت پشت سر او حرکت کردند و از تالار بیرون رفتند.
اندکی بعد، بچهها نفس نفسزنان به نزدیکی درخت رسیدند و شروع به گشتن کردند. رودولف نیز قمه به دست، آمادهی نبرد با بید در صورت لزوم بود.
- شازده کوچولو؟ کجایی؟ بیا پیش ما...بیا!
صدای مگان بود که به نرمی در فضا میپیچید. بقیه نیز همچنان در اطراف درخت حرکت میکردند و به دنبال شازده کوچولو میگشتند.
مدتی گذشت که ناگهان صدای فریاد هاروکا به گوش رسید.
- ایناهاش! پیداش کردم...اینجاست!
همگی به طرف هاروکا دویدند و با عجیبترین صحنهای که در طول عمرشان دیده بودند، مواجه شدند.
شازده کوچولو با آرامش بر روی چمنهای مقابل درخت نشسته، به تنهی آن تکیه داده و دستش را زیر چانهاش گذاشته بود؛ شاخههای بید نیز دور شانهاش پیچیده و او را در آغوش گرفته بودند. ظاهرا شازده کوچولو داشت به چیزی گوش میداد.
- داری براش قصه تعریف میکنی؟
اگلانتاین درحالی که پیپش از گوشه دهانش آویزان بود، این را گفت و به درخت زل زد. بید قسمتی از شاخههایش را که اگلا حدس میزد سرش باشد، بالا گرفت:
- آره. دارم واسش خاطراتمو تعریف میکنم.
زاخاریاس درحالی که همچنان سعی داشت فاصلهاش را با درخت حفظ کند، گفت:
- هه هه...چه جالب! خیلی خب دیگه، بسه. شازده کوچولو بیا بریم.
- کجا؟ من نمیذارم جایی بیاد.
از این بچه خوشم اومده.
بید شاخههایش را محکمتر دور شازده پیچید. جسیکا اندکی جلوتر رفت:
- حالا میشه فعلا با ما بیاد؟ دوباره بهت پسش میدیم...
- خیر.
- باور کن برش میگردونیم.
- خیر!
ظاهرا درخت قصد تسلیم شدن نداشت. هافلیها باید چارهای میاندیشیدند تا بید کتکزن را ترغیب کنند شازده کوچولو را به آنها باز گرداند.