هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۲:۲۴ یکشنبه ۱ تیر ۱۳۹۹
- فنر مامان؟ هر چه سریع‌تر سیب‌زمینی‌ها رو پس بده.
- نمی‌تونم بانو. خوردمشون.
- خب اونایی که هنوز نخوردی رو پس بده زود.
- بازم نمی‌تونم. قراره بخورمشون.

مروپ نفس عمیقی جهت حفظ آرامش اعصاب و روانش کشید.
- فنریر مامان؟ می‌دونستی تسترالای خانه‌ ریدل‌ها خیلی گشنه‌ن؟ می‌دونستی غذای مورد علاقه‌شون گرگینه‌ست؟ اونم از نوع سیب‌زمینی خوارش؟
- بله بانو، می‌دونستم. اما فعلا این سیب‌زمینیا خیلی خوشمزه‌ن...فرصت فکر کردن به چیزای دیگه رو ندارم.

پاتیل صبر مروپ کم‌کم داشت لبریز می‌شد.
- فنریر، همین الان اون سیب‌زمینیا رو بذار زمین و ازشون دور شو!

فنریر نگاهش را از سیب‌زمینی‌ها برگرفت و به مروپ دوخت. سپس دوباره به سمت سیب‌زمینی‌های زیر پایش برگشت. لحظاتِ دشواری بود. باید تصمیم سختی می‌گرفت و از بین خشم مروپ و طعم دلنشین سیب‌زمینی‌ها، یکی را انتخاب می‌کرد...

که خب معلوم است کدام یک را برگزید!
با یک حرکت سریع، به میان سیب‌زمینی‌های باقی‌مانده شیرجه‌ای زد و همه را به یکباره در دهانش فرو برد.
- شرمندم بانو. واقعا نمی‌شد مقاومت کرد.

مروپ از شدت عصبانیت سرخ شده بود و نفس‌های خطرناکی می‌کشید. می‌خواست با ملاقه‌اش به سمت فنریر حمله‌ور شود، که ربکا موضوع مهم‌تری را به او یادآوری کرد.
- بانو فعلا باید سیب‌زمینی گیر بیاریم و هر چی سریع‌تر سرخشون کنیم. یا باید از یه جایی پیدا کنیم، و یا شکم فنر رو پاره کنیم و سیب‌زمینیا رو از توش بیرون بیاریم!



فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۹
- ببخشید آقا...فالوده اسطوخودوس دارید؟

رون بالاخره پس از مدت‌ها بالا و پایین رفتن، به دکه‌ای رسیده بود که بوی انواع و اقسام گیاهان دارویی از آن در فضای اطراف ساطع می‌شد.

فروشنده که پیرمردی آرام با ظاهری آشفته و ریشی سفید و طویل بود، برگشت و به رون نگاهی انداخت.
- سلام پسرم‌. گفتی چی می‌خوای؟
- فالوده اسطوخودوس.
- ببخشید می‌شه دوباره تکرار کنی؟
- فالوده اسطوخودوس!

پیرمرد ثانیه‌ای به رون زل زد. سپس چنان لبخند عمیقی بر لب نشاند که رون برای لحظه‌ای گمان کرد تا چند لحظه‌ی دیگر، فالوده به دست از آنجا خارج می‌شود. اما او سخت در اشتباه بود.

- شرمنده پسرم، من یکم گوشام سنگینه؛ اگر ممکنه کمی بلندتر صحبت کن.

رون با تعجب به پیرمرد نگاه کرد. سپس درحالی که سعی می‌کرد آرامشش را حفظ کند، صدایش را تا نهایت توانش بالا برد.
- فالوده اسطوخودوس می‌خواستم!

ظاهرا صدای رون هنوز هم به حد مطلوب پیرمرد نرسیده بود. زیرا همچنان با چهره‌ای گنگ به او خیره شده بود.

- مرتیکه تسترال کر!
- تسترال کر خودتی و کل خاندانت بی‌تربیت!
- عه شنیدی که. فالوده اسطوخودوس می‌خواستم.
- متاسفم پسرم، نشنیدم چی گفتی. ممکنه یه بار دیگه بگی؟


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱:۴۸ جمعه ۲۳ خرداد ۱۳۹۹
زاخاریاس درحالی که سعی می‌کرد ترسش را پنهان کند، آرام آرام به درخت نزدیک شد و در چند قدمی‌اش ایستاد.
- سلام بر تو ای بید کبیر! هوا چقدر خوبه، تو اینطور فکر نمی‌کنی؟

ظاهر درخت نشان می‌داد که اصلا اینطور فکر نمی‌کند. زاخاریاس هم که متوجه این موضوع شده بود، تصمیم گرفت هر چه سریع‌تر به اصل مطلب بپردازد.
- راستی می‌دونستی این پسری که تو برش داشتی، فضاییه؟ می‌دونستی فضاییا خیلی خطرناکن؟ گفته شده قبل از این که به زمین بفرستنشون، کلی رو مغزشون کار می‌کنن تا وقتی اینجا رسیدن، بتونن نقشه‌های شومی رو در جهت نابودی زمین عملی کنن...

زاخاریاس بی‌توجه به درخت که لحظه به لحظه خشمگین‌تر می‌شد، همچنان به ارائه‌ی نظریاتش درباره فضا ادامه می‌داد.

-...حتی گفته شده یه انجمن سری دارن برای نابودی اختصاصی درخت‌های بید! اونم از نوع کتک‌زن! می‌دونستی الان این کسی که بغلش کردی، قصد داره با نیروهای ماوراءالطبیعیِ وجودش، طی یه حرکت ناگهانی، نابودت کنه؟ می‌دونستی...

بید کتک‌زن بسیار خشمگین شده بود. شاخه‌ای از میان انبوه شاخه‌هایش را بلند کرد و بر فراز سر زاخاریاس نگه داشت تا با گفتن آخرین جمله از مجموعه‌ی دانستنی‌هایش، آن را بر فرق سرش فرود بیاورد.

رودولف که متوجه خشم فراوان درخت شده بود، به سرعت زاخاریاس را عقب کشید و قمه‌ای در دهانش چپاند تا او را از ادامه حرف‌هایش باز دارد. سپس خود به طرف بید به راه افتاد. در میانه‌ی راه دستی نیز به سر و صورتش کشید؛ به این امید که شانس با او یار می‌شد و درخت مونث از آب در می‌آمد.



ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۳ ۱:۵۱:۳۵

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲:۲۲ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۹
- پرنسس؟ چرا پس کاری نمی‌کنین؟

مدتی می‌شد که از قبول کردن معامله می‌گذشت، اما برخلاف انتظار همگان، نجینی بی هیچ حرکتی به روبه‌رویش خیره مانده بود و تلاشی برای یافتن فنریر نمی‌کرد.

- پرنسس؟
- تمرکز دخترمان را بهم نریزید! بگذارید حواسش را بر پیدا کردن فنریر متمرکز کند!

مرگخواران پس از این دستور صریح لرد، چند قدمی عقب‌ رفتند و بی هیچ حرفی، به نجینی زل زدند. دقایقی دیگر به کندی سپری شد.

کم‌کم حوصله‌ی مرگخواران سر رفت و خستگی بر آنان چیره شد. سدریک بی‌توجه به اتفاقات اطرافش، گوشه‌ای دراز کشید و با خیال راحت به خوابی عمیق فرو رفت.
مروپ که می‌دید احتمال دارد این اوضاع بسیار طول بکشد، بساط آشپزی‌اش را به راه انداخت و مشغول تفت دادن پیاز و آناناس در ماهیتابه شد.
اگلانتاین در گوشه‌ای خلوت درحال روشن کردن پیپش بود و تام نیز با کندن اعضای مختلف بدنش و مجددا چسباندن آنها سر جایشان، خود را سرگرم می‌کرد.

هر یک از مرگخواران مشغول انجام کاری بودند، که ناگهان حرکتی از سوی نجینی توجه همه را جلب کرد.
نوک دم نجینی رو به بالا سیخ شده و به آرامی به سمت راست در حال خزیدن بود.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲:۳۳ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
- بانو می‌دونین که من حلوا خیلی دوست دارم؟ فقط حس می‌کنم الان وقت مناسبی واسه خوردنش نیست...
- منم همینطور! دلم می‌خواد سهم حلوامو نگه دارم و رو خشکی بخورمش!
- اصلا روایت داریم حلوایی که رو خشکی خورده نشه، حلوا نیست!

مروپ دلش نمی‌خواست حلوایش، حلوا نباشد. بنابراین اندکی فکر کرد و به بررسی قضیه از زوایای مختلف پرداخت. سرانجام پس از گذشت دقایقی، رو به مرگخواران کرد:
- باشه مرگخوارای مامان؛ حلوای شما رو تو یه جای امن و خشک نگه می‌دارم که وقتی از این دریا نجات پیدا کردیم، بخورینش...

نفس راحتِ مرگخواران هنوز به انتها نرسیده بود، که با جمله‌ی بعدی مروپ، به کلی نابود شد.

-...حالا بقیه‌تون زودتر بیاین و حلواتونو بگیرین. داره سرد میشه کم‌کم. داغ بیشتر می‌چسبه.

ظاهرا مروپ فقط به همان سه مرگخوار اول، مجوزِ بعدا خوردنِ حلوا را داده بود و حالا با چشمانی مشتاق که هاله‌ای از تهدید درونشان موج می‌زد، به باقی مرگخواران زل زده و منتظر بود یک به یک بیایند و سهم حلوای عرق نعنایشان را تحویل بگیرند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۶:۰۶ یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
خلاصه:

هافلپافی‌ها شهاب سنگی پیدا کردن و اون رو داخل تالار آوردن. از توی شهاب سنگ شازده کوچولو بیرون پریده و فرار کرده و همگی دارن دنبالش می‌گردن. الیور شازده کوچولو رو دیده که داشته به طرف بید کتک‌زن می‌رفته؛ حالا بچه‌ها باید تا قبل از این که شازده بیش از اندازه به درخت نزدیک بشه، پیداش کنن.

******


- بجنبین بچه‌ها. اگه اونطور که الیور گفت، شازده کوچولو داشته سمت بید کتک‌زن می‌رفته، پس زیاد وقت نداریم تا به موقع بهش برسیم!

سدریک این را گفت، بالشش را زیر بغل زد و به سرعت از تالار هافلپاف خارج شد. بچه‌ها متوجه وخامت اوضاع شدند؛ زیرا فقط زمانی سدریک خوابش را به تعویق می‌انداخت، که اتفاق واقعا مهمی رخ داده باشد.
بنابراین به سرعت پشت سر او حرکت کردند و از تالار بیرون رفتند.

اندکی بعد، بچه‌ها نفس نفس‌زنان به نزدیکی درخت رسیدند و شروع به گشتن کردند. رودولف نیز قمه به دست، آماده‌ی نبرد با بید در صورت لزوم بود‌.

- شازده کوچولو؟ کجایی؟ بیا پیش ما...بیا!

صدای مگان بود که به نرمی در فضا می‌پیچید. بقیه نیز همچنان در اطراف درخت حرکت می‌کردند و به دنبال شازده کوچولو می‌گشتند.

مدتی گذشت که ناگهان صدای فریاد هاروکا به گوش رسید.
- ایناهاش! پیداش کردم...اینجاست!

همگی به طرف هاروکا دویدند و با عجیب‌ترین صحنه‌ای که در طول عمرشان دیده بودند، مواجه شدند.
شازده کوچولو با آرامش بر روی چمن‌های مقابل درخت نشسته، به تنه‌ی آن تکیه داده و دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود؛ شاخه‌های بید نیز دور شانه‌اش پیچیده و او را در آغوش گرفته بودند. ظاهرا شازده کوچولو داشت به چیزی گوش می‌داد.

- داری براش قصه تعریف می‌کنی؟

اگلانتاین درحالی که پیپش از گوشه دهانش آویزان بود، این را گفت و به درخت زل زد. بید قسمتی از شاخه‌هایش را که اگلا حدس می‌زد سرش باشد، بالا گرفت:
- آره. دارم واسش خاطراتمو تعریف می‌کنم.

زاخاریاس درحالی که همچنان سعی داشت فاصله‌اش را با درخت حفظ کند، گفت:
- هه هه...چه جالب! خیلی خب دیگه، بسه. شازده کوچولو بیا بریم.
- کجا؟ من نمی‌ذارم جایی بیاد. از این بچه خوشم اومده.

بید شاخه‌هایش را محکم‌تر دور شازده پیچید. جسیکا اندکی جلوتر رفت:
- حالا می‌شه فعلا با ما بیاد؟ دوباره بهت پسش می‌دیم...
- خیر.
- باور کن برش می‌گردونیم.
- خیر!

ظاهرا درخت قصد تسلیم شدن نداشت. هافلی‌ها باید چاره‌ای می‌اندیشیدند تا بید کتک‌زن را ترغیب کنند شازده کوچولو را به آنها باز گرداند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۳:۱۲ چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
گرمای وجود سدریک کم‌کم داشت اوج می‌گرفت. طولی نکشید که از شدت گرما اشک در چشمانش حلقه زد. 
نیازی به هوش فراوان و ذهنی متفکر نبود تا بفهمد این گرما و حرارت از عشق نشات نمی‌گیرد؛ اما سدریک برای فهمیدن این چیزها، زیادی عاشق بود.

- آه که چه جانگداز است این سوزش عشق!

انگشت سدریک همچنان درون روغن بود و چشمانش خیره به ترک روی دیوار. مغز خسته‌اش نیز همچنان فرمان عشق را صادر می‌کرد و به پیامِ سوختن و جزغاله شدن انگشت از طرف رشته‌های عصبی، بی‌توجه بود. رشته‌ها که از توجه مغز ناامید شده بودند، کم‌کم به داد و فریاد متوسل شدند.

- ای بابا حواست کجاست مغز؟ سوخت اون انگشت لامصب!
- نمی‌خوای بهش بفهمونی که باید انگشتشو بکشه بیرون؟
- مگه اون پوست بدبخت چقدر انرژی داره که بخواد اینجوری بسوزه و دوباره خودشو ترمیم کنه؟  

پس از اندکی تلاش دیگر، بالاخره حواس مغز جمع شد و با دستپاچگی، درحالی که سعی می‌کرد این اشتباهش را نادیده بگیرد، پیام را دریافت کرد و باعث شد توجه سدریک به انگشتش که دیگر شباهتی به انگشت نداشت، جلب شود.

- آآآآآآآآآی...انگشتمممم!  

سدریک با یک حرکت سریع، انگشتش را از درون تابه بیرون کشید و درحالی که آن را به شدت در هوا تکان می‌داد، چشمش به مروپ افتاد که با رضایت به تابه‌ی پر از روغن نگاه می‌کرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
درحالی‌ که سدریک همچنان سعی داشت بفهمد که فرشته‌ها از کجا متوجه شدند او انسان خوبی نبوده، دو دستش را گرفتند و او را از تختش پایین کشیدند.

سپس در اقدام بعدی، بالشش را برداشتند و یک به یک پرهای قو را از درونش بیرون کشیدند؛ آن را پاره کرده و مقابل چشمان سدریک سوزاندند. با هر بلایی که سر بالشش می‌آمد، گویی ذره‌ای از وجود او نیز از دست می‌رفت. از دست دادن بالش محبوبش ضربه‌ی روحی بزرگی به او زد.

سپس همراه با فرشتگان به جهنم رفت. ظاهر آنجا ذره‌ای به بهشت شباهت نداشت. گرما چنان شدید بود که حس می‌کرد هر لحظه ممکن است لباس‌هایش آتش بگیرد.

با تعجب به اطرافش زل زد. دوستان و آشنایان زیادی را آنجا یافت. اگلانتاین با خیال راحت وسط شعله‌ای آتش نشسته بود و از این که دیگر برای روشن کردن پیپش نیازی به فندک نداشت، لذت می‌برد.
مروپ دیگ‌ها و قابلمه‌هایش را روی شعله‌ها گذاشته و مشغول آشپزی بود. هکتور نیز تک تک معجون‌هایش را در گرما امتحان می‌کرد تا عکس‌العملشان را در حرارت بالا ببیند.

همه‌ مرگخواران آنجا بودند و از وضعیتشان راضی. ظاهرا فقط سدریک که بهشت را دیده بود، با آنجا مشکل داشت.

درست هنگامی که سعی می‌کرد با واقعیت کنار بیاید و خود را آرام کند، یکی از فرشته‌ها چیزی را به طرفش گرفت.
- بگیر. این یه شلنگه. کار تو توی این دنیا اینه که همه‌ی آتیش‌ها رو خاموش کنی. همه اینجا یه وظایفی دارن.

سدریک نگاهی به اطرافیانش که در حال انجام هر کاری بودند جز "انجام وظیفه" انداخت.
- پس چرا بقیه هیچ کاری نمی‌کنن؟
- چون اونا از اولش دروغ نگفتن. این برای تو فقط یه مجازات زودگذره. اگه همه‌ی این آتیش‌ها رو خاموش کنی، کارِت تموم می‌شه و تو هم می‌تونی مثل بقیه راحت باشی. درضمن، استراحتم نمی‌تونی بکنی چون اگه لحظه‌ای دست از کار بکشی، شلنگ مثل یه مار زنده می‌شه و نیشت می‌زنه.

سدریک شلنگ را گرفت و به آبی که از درونش بیرون می‌ریخت، زل زد. آب تا قبل از این که حتی به نزدیکی زمین برسد، بخار می‌شد. تحت هیچ شرایطی نمی‌توانست آب را بر زمین بریزد، چه برسد به این که بخواهد با آن آتش را خاموش کند!

نگاهی به اطراف انداخت. همه جا آتش بود. بسیار بیشتر از آن چه تصور می‌کرد. حتی اگر کشف می‌کرد که چطور می‌تواند آب را بر زمین بریزد نیز هرگز نمی‌توانست بر آن حجم از آتش غلبه کند.

مجازات او، زودگذر نبود؛ بلکه مجازاتی ابدی بود که او را برای همیشه، بدون هیچ استراحتی در وسط جهنم گیر انداخته بود.






فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
شرایط فوق‌العاده‌ای بود. هر چه می‌خواست برایش مهیا می‌شد و دیگر لازم نبود هیچ کاری بکند. هر زمان که می‌خواست می‌خوابید و هر وقت دوست داشت بیدار می‌شد.
به شدت به بهشت علاقمند شده و خوشحال بود از این که دو فرشته‌ی روی شانه‌هایش استعفا داده و اعمالش را ثبت نکرده بودند.

در همان حالی که بر روی تختش زیر صدها لایه پتوی نرم دفن شده و دو دستش را زیر سرش گذاشته بود و استراحت می‌کرد، حضور دو نفر را بالای سرش حس کرد.

چشمانش را گشود و دو فرشته را بالای سرش دید که با چهره‌ای خشک و جدی به او زل زده بودند.

- اممم...چیزی شده؟ مشکلی هست؟
- خجالت نمی‌کشی؟ توی بهشت دروغ می‌گی؟ اونم تو روز روشن؟
- ببخشید متوجه نمی‌شم...چه دروغی؟

یکی از فرشته‌ها سرش را به نشانه تاسف تکانی داد.
- هنوزم دروغ؟ انکار؟ دو رویی؟ مثل این که این دو روز اقامتت تو بهشت هم حتی نتونسته تو رو درست کنه!
- دیگه کم‌کم دارم نگران می‌شم...چی دارین می‌گین؟
- داریم راجع به زندگیت تو اون دنیا حرف می‌زنیم. چه کارای بد و پلیدی که نکردی! چه آدم سیاهی که نبودی! جای تو وسط جهنمه! بعد به ما گفتی آدم خوبی بودی؟

سدریک به فرشته‌ها زل زد. ظاهرا متوجه حقیقت ماجرا شده بودند.




فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
پیتر بود. با لبخندی عمیق بر لب پشت در ایستاده و مدام بر در می‌کوبید.

اما مرگخواران خسته‌تر از آن بودند که بخواهند از جایشان بلند شده، چندین قدم به طرف در برداشته، دستشان را دراز کنند و دستگیره‌ را بگیرند، آن را به طرف پایین کشیده و در را باز کنند! حقیقتا کار زیادی بود و زحمت بسیاری داشت.

- یکی آن در را باز کند ببینیم کدام ملعونی به خود جرعت داده مزاحم خواب ما شود!

لرد سیاه عصبانی بود. پس از مدت‌ها آوارگی، بالاخره جای خوابی پیدا کرده بود و حالا شخص مزاحمی مانع خوابیدنش می‌شد.

مرگخواران به یکدیگر نگاه می‌کردند تا شخص مناسبی را برای باز کردن در پیدا کنند. پس از اندکی جستجو، باز هم به همان نتیجه‌ی همیشگی رسیدند و فرد مظلومی را که همواره قربانیِ خواسته‌هایشان می‌شد، برای باز کردن در انتخاب کردند.
فنریر در حالی که چشمانش از این همه ظلم پر از اشک شده بود، با پس‌گردنی‌های بی‌وقفه‌ای که از بلا دریافت می‌کرد، بلند شد و به طرف در رفت و آن را باز کرد.

- ارباب، پیتره.
- پیتر؟ ما که گفتیم در راهرو بماند!

پیتر لبخندش را بیشتر کرد.
- سلام ارباب. گفتم شاید روتون نشده که بهم بگین بیام پیشتون؛ دیدم خودم بیام بهتره، اینجوری به دستور غیرمستقیمتون عمل کردم و...

فنریر فرصت بیشتری به پیتر نداد. در را با ضربه‌ی محکمی بست و برگشت تا بخوابد. اما خبر نداشت که درخت با هزار بدبختی خود را تا لب پنجره بالا کشیده و از گوشه‌ی آن به داخل اتاق خیره شده است.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.