هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۲
1) نظرتان در مورد ازدواج ماگل ها و جادوگر ها چيست؟ توضيح داخل درس را حتما بخوانيد و علاوه بر آن مي توانيد نظر خودتان را هم بگوييد يعني نظر دالاهوف را نقد كنيد يا تاييد كنيد و دليل تاييدتان را بنويسيد و يا تكميل كنيد. (۱۰ نمره)
درسته کلاس شما یه کلاس روشنفکرانه است پروفسور اما جسارتا باید بگم از نظر من چنین ازدواجی حکم آوادا داره. یعنی اگه جادوگری رفت طرف ماگلی هردو رو باید کشت و بدنشونو پر کاه کرد و سردر کوچه ی دیاگون آویزون کرد. ازدواج پیوند بین دو انسانه!مشنگ ها رو نمیشه در این دسته قرار داد! اونا یه چیز تو مایه ی جنهای خونگین و باید در خدمت جادوگران باشن. آیا تا به حال دیده شده که ارباب با برده اش ازدواج کنه؟!!

۲) دالاهوف با چه اصواتي در كلاس خميازه ميكشيد؟ سه مورد ذكر كنيد. (3 نمره)
شرمنده ام پروفسور چون با دافنه داشتیم جدیدترین ورد سیاهی که ساختیمو رو بغلیمون امتحان می کردیم متوجه نشدم

۳) جاهاي خالي را با عبارات مناسب پر كنيد.
_ شماره حساب گرينگوتز پرفسور دالاهوف ............. است. (۵ نمره)
در دست بررسی است.

_ دانش آموزاني كه با شنيدن عبارت ازدواج ماگل و جادوگر لب هايشان را گاز گرفتند ........... هستند. (۵ نمره)
از تبعات چنین جنایتی به خوبی آگاه هستند.

_ دانش آموزاني كه موافق ازدواج ماگل و جادوگر بودند .......... هستند. (۵ نمره)
مستحق گذراندن یک روز اردوی تفریحی در دژ مرگ با حق استفاده ی اجباری از آخرین متدهای شکنجه هستند(در پایان مدت اردو اگر چیزی ازشون باقی موند به خانواده هاشون تحویل داده میشه)

۴) اگر عاشق بشويد.. با يك ماگل ازدواج ميكنيد؟ فقط بله يا خير. ( ۲ نمره)
هرگز، عمرا به هیچ وجه، ابدا. تو همون مایه های نه بود.
پ.ن:استاد نمی دونم چرا احساسم داره میگه شما دارید به من طعنه می زنید.

۵) نام ماگل ها و جادوگرهايي كه در كتاب هاي هري پاتر با يكديگر ازدواج كرده اند را بنويسيد.
کیا؟ من که چنین کسایی رو یادم نمیاد

پ.ن: جناب وزیر. لطفا بعد از کلاس بایستید. یه کار کوچیکی باهاتون دارم.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۹ ۲۱:۵۰:۴۴


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۸:۰۵ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
در حقیقت من تا پست ویلبرت رو که خوندم از فلور و آماندا و آندرومدا صحبت شده بود و خبری از دافنه نبود. پس منم سوژه رو با حضور این سه شخصیت ادامه میدم.
------------------------------------------------------------------------------

آندرو، فلور و آماندا نگاهی به همدیگر انداختند. در نگاه یکدیگر به خوبی می توانستند عجز و درماندگی در برخورد با این مشکل را ببینند. آنها سه یار و دوست جدا نشدنی بودند. امکان نداشت بتوانند دوری از یکدیگر را تحمل...
- به خدا من خیلی بیچاره ام. وقتی بچه بودم پدر مادرم از هم جدا شدنو منو گذاشتن سر کوچه امون. من تا الان همیشه رو کارتن ها می خوابیدم و برای زنده موندن گدایی می کردم. اما شهرداری اومد کارتن خواب هارو جمع کرد و همه اشون رو به جرم تکدی گری گرفت فقط من تونستم فرار کنم. تورو سالازار یکی از اون جاهارو به من بدین.
آماندا با هق هقی که بسیار می کوشید واقعی جلوه کند اما چندان موفق از کار در نیامده بود این جملات را به سرعت سرهم کرد.
خانم کول:
آندرومدا که اوضاع را این گونه دید تلاش کرد از آماندا عقب نماند. در حالیکه اشک به طرز شک برانگیزی روی گونه هایش جریان یافته بود با صدایی پر بغض گفت:
- خانم به خدا من از هردوی اینا بیچاره ترم. بابام منو به زور شوهر داد. تو خونه ی شوهرم همه اش میزدن تو سرم. بعدم بچه ام ناقص الخلقه از آب دراومد از بدو تولد هی رنگ عوض می کرد برای همین شوهرم منو از خونه انداخت بیرون. مهریه امو هم به بهانه ی اینکه ندارم بهم نداد. حتی نمی ذاره بچه امو ببینم. پدرم هم تو خونه راهم نداد و گفت با لباس سفید رفتی با کفن سفید هم بر می گردی... من خیلی بدبختم من کسیو ندارم... به من پناه بدین...
خانم کول:
فلور:
خانم کول که دیگر طاقت دیدن ناراحتی و اندوه دو طفل مسلم... نه ببخشید آندرو و آماندا را نداشت درحالیکه با دستمال کثیفی اشک هایش را پاک می کرد با حالتی دامبولیسمیک گفت:
- فرزندانم... من شمارو می پذیرم و از این به بعد اینجا خونه ی شماست می تونید منو مادر صدا کنین...بوقققققققققققق!(خواننده های عزیز دست به گیرنده های خود نزنید. این صدا در نتیجه ی فین خانم کول ایجاد شده است.)
فلور از دیدن این نمایش تراژدیک به شدت منقلب شده بود چرا که هیچگاه نمی دانست صمیمی ترین دوستانش متحمل چنین درد و رنج هایی شده اند. با این همه کم کم به خاطر می آورد خودش نیز در موقعیت مشابهی به سر می برد. پس سرفه ای کرد تا حواس خانم کول را به خود جلب کند که مادرانه آندرو مدا و آماندا را در آغوش گرفته بود.
- اهم... خب منم الان هیچ جایی رو ندارم برم. چون نتونستم معدل بیست بیارم والدینم منو از خونه انداختن بیرون. شوهرم هم نیست الان...
فلور مجال نیافت بقیه ی داستان را تعریف کند زیرا خانم کول به او مهلت نداد.
- متاسفم عزیزم. همین الان ظرفیتمون تکمیل شد.
آندرومدا و آماندا:
فلور:





پاسخ به: طرح نقد پست های دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۲
الادورای عزیز

متاسفانه هنوز خودم رو برای انجام چنین کار ظریف و حساسی واجد صلاحیت نمی دونم. در صورتی که مایلید حتما پستتون نقد بشه می تونم اینجا رو بهتون پیشنهاد بدم.
موفق باشید.



پاسخ به: اژدها فروشی چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۰:۲۳ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۲
از اونجاییکه ده دفعه ای هست سعی میکنم خلاصه ی سوژه رو در پست خودم قرار بدم و موفق نمیشم خلاصه رو در یه پست مجزا ارسال می کنم.
خلاصه ی سوژه :
برادرای دوقولوی چارلی، فرد و جرج برای انجام کارای خودشون از مغازه اش یه تخم اژدها می دزدن و حسابی به دردسر می اندازنش. چارلی طی نامه ای مکلف میشه در دادگاه برای دفاع از اتهامش به خاطر فروش غیر قانونی تخم اژدها حاضر بشه. اما در روز جلسه دلورس آمبریج میاد و با اعلام ختم جلسه چارلیو با خودش میبره پیش وزیر. در اونجا متوجه میشه وزیر در ازای زندان نرفتنش ازش می خواد تا در امر صادرات و واردات چیز بهش کمک کنه اونم به وسیله ی آژدهاهایی که پرورش میده.



پاسخ به: اژدها فروشی چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۲
دفتر وزیر گانت

دلورس جلوتر رفت و تقه ای به در زد. از آنسوی درب صدای خروپفی آشکارا به گوش می رسید. دلورس زیر لب ناسزایی گفت و این بار محکمتر به درب کوبید. لحظه ای بعد صدای خسته ای گفت:
- چیه؟ کیه؟ مگه نمی بینی شقدر کار ریخته رو شرم؟ برو بذار به کارم برسم.
دلورس با دندان هایی بر هم فشرده زمزمه کرد:
- لابد کارایی مثل رفتن تو فضا و توهم زدن. نه؟
سپس با صدایی بلندتر و لحنی مودبانه گفت:
- جناب وزیر چارلی ویزلی رو آوردم خدمتتون.
دوباره همان صدا از شنیده شد:
- شارلی؟ شارلی کیه؟ برو بذار به خوابم برشم...اه.
دلورس اینبار با عصبانیت درب را گشود و داخل رفت. اما چون فراموش کرده بود درب را پشت سرش ببندد چارلی قادر بود نمایی از میز کار و نیز خود شخص وزیر را ببیند که هردو پایش را روی میز بزرگش دراز کرده و ظاهرش نشان میداد که به خاطر پاره شدن چرت ملسش چندان خوشنود نیست. دلورس با عصبانیت گفت:
- معتاد عملی! مگه صبح خودت نگفتی چارلیو برام بیار؟ حیف که وزیر شدی. اگه پای آبرومون وسط نبود به خاطر اینکارت تبعیدت می کردم به بالاک.
مورفین با سستی سرش را تکان داد:
- اون مال صبح بود. الان که ژهره وقت پرواژه. برو بگو یه وقت دیگه بیاد.
دلورس لحظه ای به صورت وزیر خیره شد سپس با خونسردی منوی مدیریتش را درآورد:
- مثل اینکه تو زبون آدم حالیت نمیشه. مجبورم به روش های مخالف حقوق بشر رو بیارم.
مورفین که با دیدن منو حالت هوشیاری یافته بود با سرعت زیر میز پناه گرفت:
- ای بابا. تو شوخی هم شرت نمیشه؟ خب بگو بیاد تو ببینم شی می خواد؟ :worry:
دلورس با اشاره ی دست چارلی را به درون خواند که مات و متحیر به این صحنه ها می نگریست و زیر لب حرف وزیر را اصلاح کرد:
- چی می خوایم.
چارلی با اندامی لرزان به میز وزیر نزدیک شد و در مقابل آن ایستاد. مورفین با سستی خود را روی صندلی کشاند و دوباره پایش را بی توجه به چشم غره رفتن های دلورس روی میز گذاشت.
- آخیش... شالاژار خیرت نده ژن. با اون منوت هرشی زده بودم پرید. باید دوباره خودمو بشاژم.
چارلی:
مورفین آهی کشید:
- خب کژا بودیم؟ آهان... تو شارلی ویژلی هستی؟
- بله.
- خب شارلی شی میخوای؟ اگه شیز می خوای که دیگه من مشتقیما توژیع نمی کنم باید اژ بچه ها بگیری.
چارلی:
دلورس که اوضاع را آشفته میدید با سرعت خود را وارد کرد:
- در حقیقت جناب وزیر شما می خواستین با آقای ویزلی حرف بزنین. جریان صبحو میگم یادتونه که؟ :vay:
مورفین با بی حالی سرش را خاراند و نگاه ماتش را به صورت دلورس دوخت که لحظه به لحظه برافروخته تر میشد.
- من؟ نه بابا! من با یه خائن به اشل و نشب شی کار دارم جژ اینکه قراره در قبال ژندان نرفتنش با اون وسیله های پرنده اش تو امر شادرات و واردات به دولت آزادی و پرواژ کمک کنه.
چارلی:
دلورس:



پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۲
انتهای کوچه دیاگون- مهد کودک تازه تاسیس

بارتی لحظه ای ایستاد تا به نمای ورودی مهدکودک تازه تاسیسش بنگرد. تهیه ی مکانی برای ایجاد یک مهد کودک آنهم در کوچه ی گرانی مثل دیاگون به هیچ عنوان کار راحتی نبود. اما او یک مرگخوار بود و مشکلات پیش پاافتاده ای مثل گرانی و تورم نمی توانست مانعی برایش ایجاد کند. کما اینکه این مکان را به ضرب کروشیو و تهدید صاحبش به مرگ به زور از او گرفته بود. لبخند تمسخرآمیزی بر لبانش نقش بست. برای این مهدکودک نقشه های زیادی در سر داشت.
سایر مرگخواران از صحبت مخفیانه ی او با سرورشان بی اطلاع بودند. با این همه او بار دیگر و این بار با به خطر انداختن آبرو و البته اعصابش در افتتاح مکانی برای سر و کله زدن با بچه ها، وفاداریش را به ارباب تاریکی ها اثبات کرده بود.
نگاهش را به دو طرف کوچه انداخت و اخمی کرد. شاید این تنها نقطه ضعف مهدکودک بود که در دور افتاده ترین نقطه واقع شده بود. هرچند او گزینه های زیادی نیز پیش رو نداشت.
در همان لحظه اما دابز که پیشبند خونینی بسته و در حال هم زدن محتویات کاسه ای بزرگ بود از مهد خارج شد. بارتی نگاهی به محتویات درون کاسه انداخت. خیلی اطمینان نداشت آن انگشت آدمیزادی را که در حال مخلوط شدن با سایر مخلفات دیده بود زاییده ی تخیالات او باشد.
اما بی آنکه از هم زدن دست بکشد با نگاهی به سر در مهد غر زد:
- تو که هنوز تابلوی ورودی رو نصب نکردی.
بارتی با ناخوشنودی نفسش را از سینه بیرون داد:
- می فرمایید دست تنها باید چیکار کنم؟ آیلین کو؟ جاگسن کجاست؟
اما با بی تفاوتی گفت:
- آیلین که رفته سر کوچه برای مهدکودک تبلیغ کنه. جاگسن هم داره آخرین تغییرات رو برای ورود مهمانان کوچولومون انجام میده. منم که دارم ناهار درست میکنم.
بارتی آهی کشید. در واقع لازم بود بعدا چند نفر را برای انجام امور مهدکودک استخدام کند.
- برو بگو حداقل جاگسن بیاد کمکم کنه. من تنهایی که نمی تونم این تابلو رو وصل کنم.

دقایقی بعد

- نه... کجه هنوز.... یکم به راست... گفتم به راست اونطرفه چپته... نه... چیکار کردی؟ گفتم بالاتر اینجوری اصلا به چشم نمیاد... از پس نصب یه تابلوی ساده هم برنمیای.
بارتی نفس زنان تابلو را کمی بالاتر کشید:
- خوبه گفتم بیای کمکم کنی نه اینکه دستور بدی!
جاگسن گفت:
- پس فکر کردی دارم یه ساعته چی کار می کنم؟واقعا که اینم عوض تشکر کردنته.
بارتی:
درست در همان لحظه سر و صدای کر کننده ای بلند شد و هردو با سرعت به آنسوی کوچه نگاه کردند. گرد و خاک زیادی در آن ناحیه به هوا بلند شده بود. جاگسن آهسته گفت:
- به نظرت من فکر میکنم زمین داره می لرزه یا واقعا داره می لرزه؟ :worry:



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۵ ۸:۵۷:۱۶


پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۲
فلور عزیز.

تاپیک یتیم خانه ایده ی جالبی به نظر میاد و ظاهرا با مهدکودک دیاگون هم سنخیتی نداره. مجوز شما صادر میشه.

ویلبرت عزیز

در حقیقت ما تو این انجمن یه تاپیک داریم با نام کتابسرای دیاگون ولی خب اونجا یه مغازه است نه کتابخونه که محیطی کاملا فرهنگیه. بنابراین با تقاضای شما هم موافقت میشه.

با آرزوی موفقیت.



پاسخ به: داستان های پنــچ کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
اهم... پوزش... خب در واقع چون از پست های موجود اینجور برداشت میشه که هرکس باید برای ادامه ی داستان از آخرین کلمه های پست نفر قبلی ادامه بده و ویلبرت جان اینکارو نکردن من این جسارتو به خرج میدم تا ادامه رو از پست نفر قبلی و با توجه به آخرین کلمات انتخاب شده ی اون پست بنویسم( یه وقت نگین چقدر خودشیفته ام. خب تقصیر من نیست که خودم نفر قبل از ویلبرت بودم! )
-------------------------------------------------------------------
جرقه های آتش در هوا چشمان لرد ولدمورت را به خود معطوف کرد. اکنون زمان کشتن او فرا رسیده بود.
- لوسیوس زندانی رو بیار.
- اطاعت میشه ارباب!

آتش خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود. نقشه باید بی کم وکاست اجرا میشد حتی اگر مجبور به قربانی کردن خادمین خود می شد. سال ها بود که انتظار چنین فرصتی را می کشید. دیگر اجازه نمی داد هیچ چیز مانع او شود حتی...
- نه خواهش می کنم...نه!

افکار لرد با صدای فریاد زندانی پریشان شد. زندانی با لابه و زاری به پای لرد افتاد. بدنش از شدت وحشت همچون بیـد به لـرزش افتـاد. چهـره ی خون آلودش نشانه ی عذابش بود و ترس.

چهره زنداني با دیدن چوب دستی که به سویش نشانه رفته بود چون مردگان رنگ باخت و ناله ای از سر یاس سر داد. چشمانش لبریز از خواهش و تمنا شده بود.
- س...سرورم به من.....

اما هنـوز لب باز نکرده بود که دردی جانکاه تمام وجودش را در برگرفت.
- نــــــــــــــــــــــــــــــــه...خواهش...
- دالاهوف، میدونی معنی خیانت به لرد ولدمورت یعنی چی؟

نگاهش با سردی به پیکری که پیش رویش بر روی زمین افتاده بود، دوخت.
- نابودی و نیستی، دالاهوف!
-... .( سکوت)
- برادرت، آنتونین برخلاف تو ترجیح داده با دشمن من هم پیمان بشه... دشمن قسم خورده ی من!

نگاه خیره ی لرد حین ادای عبارت آخر حالتی مرگبار یافته بود. بدن مرد از ترس دچار رعشه شده بود و صدای به هم خوردن دندان هایش به گوش میرسید. لرد سیاه با صدایی ارام ولی دلهره اور به صحبت هایش ادامه داد.
- و تو با وجود اینکه می دونستی باید به سرورت خبر بدی... سکوت کردی.
- س...ر..ورم من...
- ساکت!
-سکوت تو به اندازه خیانت برادرت غیر قابل بخششه!

لرد عبارت آخر را فریاد زد. به دنبال آن سکوتی مرگبار بر فضا حاکم شد. ثانیه ها به قدر قرنی در گذر بودند. لرد سیاه چنان به لرزش بدن زندانی می نگریست که گویی از این نمایش وحشت غرق لذت شده است. در گوشه ای از ان اتاق دهشتناک، لوسیوس مالفوی آرام و بی صدا گوش به فرمان لرد سیاه بود. برای لحظه ای این گمان در مالفوی شکل گرفت که چرا لرد سیاه کار را تمام نمی کند. چوبدستی اش را کشید و به سمت دالاهوف نشانه رفت. آیا لرد سیاه قصد بازی کردن با قربانیش را داشت یا... مکثی کرد و چوب دستیش را پایین اورد.

لرد سیاه به سمت قربانی چرخید و به آرامی به سویش حرکت کرد. با هر قدمی که لرد سیاه بر می داشت دالاهوف بیشتر خود را جمع می کرد.
- با این حال... من تصمیم گرفتم فرصت دیگری به تو بدهم.

با گفتن این جمله، صورت مار مانند لرد سیاه حالتی ترسناک و شیطانی به خود گرفت.
- با این فرصتی که بهت می بخشم، باید وفاداری خودت رو ثابت کنی!

سایه ای از آرامش بر چهره ی درد کشیده ی دالاهوف افتاد و او بی آنکه تلاشی برای برخاستن نشان دهد در همان وضعیت خود را روی زمین کشید تا لبه ی ردای سیاه اربابش را لمس کند.
- س..سرورم..ممن..

دستان لرزان دالاهوف برای گرفتن ردا بلند شده بود که صدای سرد لرد سیاه بار دیگر شنیده شد.
- لوسیوس ما رو تنها بذار!
- سرورم!؟

چشمان سرخ رنگ لرد سیاه حالتی خشم آلود و مرگبار به خود گرفته بود. لوسیوس گیج از رفتار اربابش با ترديد از در خارج شد.
- خب، دالاهوف، بذار ببينم... شاید بد نباشه برای اطمینان از اینکه دوباره به سرورت خیانت نکنی...

دست حامل چوب دستی به آرامی به سمت بدن یخ زده مرگخوار نشانه رفت. بلافاصله صدای جیغ وحشتانکی در امارت مالفوی طنین انداز شد.

لوسیوس مالفوی که در بیرون از اتاق در راهرو گوش به فرمان بود با شنيدن اين جيغ كه معلوم بود از درون وجود دالاهوف سرچشمه مي گيرد، بسيار جا خورد. بی اراده از درب فاصله گرفت و نگاه چشمان خاکستری و بی روحش را به درب بسته ی اتاق دوخت. فریاد های گوش خراش دالاهوف حتی از این فاصله به گوش می رسید طوریکه گویی بند بند بدنش را از هم جدا می ساختند...

فریاد های پی در پی دالاهوف،برای او یاد آور خاطره ای وحشتناک بود.بسیار وحشتناک.
اما در آن لحظه،هر چه بیش تر به مغز خود فشار می آورد،خاطرات کمتری در ذهن او نقش می بست...

لبخندی موذیانه بر روی لبهای لرد سیاه نقش بست، و برقی شیطانی در چشمانش هویدا شد.
لرد سیاه خم شد و با خون سردی کامل جمله ای کوتاه در گوش دالاهوف زمزمه کرد؛ چیزی که دالاهوف از شنیدنش به شدت وحشت کرده بود، گویی آن جمله حتی از مرگی که انتظارش را هم می کشید برایش دردناک تر و دهشتناکتر بود...

ولدمورت ایستاد و در چشمان دالاهوف که وحشت در آن موج می زد خیره شد.سکوت هنگامه کرده بود و دالاهوف دیگر توان نگاه بی روح ولدمورت را نداشت.

حس کنجکاوی لوسیوس،که از این سکوت به تنگ آمده بود،بر ترس او غلبه کرد و ناگهان تصمیم به انجام کاری وحشتناک گرفت، در را محکم باز کرد و به منظره روبه رویش خیره شد. دالاهوف با اندامی که آشکارا می لرزید مقابل پای لرد روی زمین سنگی افتاده بود. با وجودیکه از درد در خود جمع شده بود لوسیوس چیزی فراتر از درد را در صورت او می دید. چیزی همانند... وحشتی عظیم.
- فکر می کنم ازت خواستم مارو تنها بذاری لوسیوس.
تنها شنیدن این صدای سرد و هراس انگیز کافی بود تا لرزه بر اندام لوسیوس بیاندازد. در حالیکه قادر نبود جلوی لرزش بی اراده ی اندامش را بگیرد سرش را به آهستگی بالا آورد و...



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۲
1) بنظر شما چرا در بازی های کامپیوتری مشنگی شخصیت های اول همیشه تحت شرایط سخت هستند؟ این روند چه پیامی را به ما میدهد؟ ( 10 نمره)


به نظرم من این برمیگرده به اینکه طراح قاطی کرده و شخصیت اولشو با دشمناش اشتباه گرفته در نتیجه سخترین شرایطو براش طراحی کرده. هیچ فرض دیگه ای به نظرم نمی رسه پروفسور... هان یادم اومد شاید هم اینقدر به توانایی هاش اعتقاد داشته که فکر میکرده از پس همه ی این مشکلات برمیاد و در نتیجه هر بلایی که دلش می خواد سر شخصیت بدبخت نازل میکنه تا بالاخره این پیغامو به ما بده که نابرده رنج گنج میسر نمیشود /گاونر می خواهد و مرد کهن!

2) بازی های کامپیوتری یکی از ............. مشنگ ها است. (5 نمره)

اختراعات بی فایده و وقت تلف کن و در عین حال بسیار جذاب و سرگرم کننده ی مشنگ هاست.

3) بازی های کامپیوتری مشنگی چه تاثیری را ممکن است در زندگی مشنگ ها بگذارد؟ ( 10 نمره)


جز اینکه شدیدا از کار و زندگی بندازتشون و براشون مشکلات عدیده ی روحی و جسمی(ضعف بینایی و اعتیاد مخرب و...) ایجاد کنه تاثیر دیگه ای در زندگیشون نداره.

4) چرا دالاهوف در ابتدای اولین جلسه کلاس با لگد اومد تو در؟ (5 نمره)

1. برای پراندن خواب از سر شاگردان.
2. نشان دادن اثرات مخرب بازی های کامپیوتری مشنگی به صورت عملی.

5) آیا بازی های کامپیوتری مشنگی انجام میدهید؟ به چه سبکی علاقه دارید؟ نام ببرید و اگر توضیحی دارید میتوانید بدهید. ( سوال اختیاری - نمره اضافی

در حقیقت پروفسور نامشون خاطرم نیست اما به خوبی یادمه که پر از صحنه های خشونت بار و خون خون ریزی بودن... ها یکی یادم اومد.the last express که جنایی و معمایی بود.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۲ ۱۸:۲۹:۱۳


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۲
1.آل ها بیشتر در کدام کشور ها زندگی می کند؟

والا پروفسور. طبق تحقیقات من آل ها در سراسر دنیا پراکنده شده اند اما زادگاه اصلیشون نواحی خاورمیانه و بیشتر در کشوری به نام ایرام؟ایرین؟ایلام؟ ایران؟هست و چون کار اصلیشون ترسوندن بچه های مردم بود و تو این کشور کسی تحویلشون نگرفت در سراسر گیتی پراکنده شدن تا از این طریق که همون زورگویی و زورگیری و ترسوندن بچه های مردمه امرار معاش کنن. با این همه طبق تحقیقات من تا الان تو این کار چندان موفق نبودن. چون بسیار موجودات چلمنی هستند.

2.آل ها چگونه کودکان را به خود جذب می کند؟به طور خلاصه توضیح دهید.

در حقیقت روش کار این موجودات به این نحوه که وقتی یه بچه ی شیطون می بینن که از والدینش دور افتاده به صورت یه مرد یا زن جذاب و خوش لباس در میان و به بچه نزدیک میشن و معمولا می گن کوچولو می یای بریم بستنی بخوریم؟

3.آخرین حمله توسط آل ها در کجا و به چه کسی گزارش شد و آیا این آل در حمله ی خود موفق بود؟


همین دیروز سر کوچه ی ما اتفاق افتاد. دم غروب بود. آل اومد به یه پسر بچه ی 4 ساله که مادرش چند متر اونورتر داشت با همسایه اشون پشت سر اون یکی همسایه اشون غیبت می کرد نزدیک شد و گفت می یای بریم بستنی بخوریم؟ خوشبختانه این حمله اصلا موفقیت آمیز نبود چون بچه جواب داد: این چیزا دیگه خز شده. بستنی؟ اگه برام یه لپ تاپ اپل مک پرو و یه تبلت با یه گوشی آیفون 5 بخری شاید باهات بیام. آله با شنیدن این حرفا همونجا ترکید و به درک واصل شد و پسره با کشتن غول این مرحله رفت مرحله ی بعدی!

سوال امتیازی:وزارت سحر و جادو چگونه بر مشکلات جانوران نظارت دارند؟

متاسفانه پیش از سرکار اومدن دولت آزادی و پرواز هیچ نظارتی در مورد این جانوران؟ موجودات؟ حیوانات؟ وجود نداشت. چون ظاهرا از نظر وزرای قبلی این اصلا مشکل نبوده که بخواد باهاش برخورد بشه. اما خوشبختانه در دولت فعلی با توزیع چیز که گویا ماده ای مفید با توانایی آزاد سازی ظرفیت هاست با این مشکل مقابله شده. به این صورت که تیم برگزیده ی وزارت خونه ابتدا این موجوداتو شناسایی می کنه. بعد در هیبت لباس شخصی بهشون نزدیک شده و از این چیز میزا تعارف میکنن و چون آل ها کلا موجودات بی ظرفیتی هستن با مصرف اندکی از چیز جا به جا می ترکن و از بین میرن.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.